🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستونودویک
خم شدم و چمدانم را باز کردم. ملحفه هاي سفید و تمیز را درآوردم و به دستش دادم و گفتم:
- واسه تو هم ملافه آوردم. یکی رو بنداز رو تشکت، یکی رو هم بکش روت بعد از پتو استفاده کن.
دستی روي پارچه ها کشید و گفت:
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
- باشه، اما اینجا این سوسول بازیا رو بر نمی داره ها.
دستانم را به کمر زدم و گفتم:
- سوسول بازي چیه؟ بهداشته بابا. راستی ...
پاکت آجیل را هم بیرون آوردم.
- اینم یه کم تنقلاته. می خواي کار کنی از اینا بخور که سرگرمت کنه.
خنده این بارش بلند بود.
- من همین کانکس بغلی ام مادر بزرگ. سربازي که نمی رم این همه بار و بندیل واسم بستی.
من حوصله خندیدن نداشتم. بی دلیل اخم هایم درهم بود.
- حال ندارم واسه چهار دونه پسته چادر چاقچور کنم و بیام بیرون.
کمی نزدیکم شد.
- واسه پسته نه، اما واسه چایی چرا. اون کتري رو ردیفش کن که بدجوري دلم می خواد.
دلم می خواست دراز بکشم. پاهایم درد می کرد، اما مگر جرات اعتراض داشتم؟
- باشه. آماده شه میارم واست.
سرش را تکان داد و رفت. پرده نصب شده مقابل پنجره کوچک را کشیدم و سریع مقنعه و جورابم را درآوردم و موهایم را باز
کردم. صندل هایم را پوشیدم. ملحفه ها را روي تشک انداختم. با اکراه پتو را برداشتم و پتوي مسافرتی خودم را درآوردم و
پهن کردم. با وسواس سینک رنگ و رو رفته را شستم و بعد به جان کتري و قوري افتادم. فندك گاز برقی را زدم و کتري را
رویش گذاشتم و دراز کشیدم. با نا امیدي دوباره گوشی ام را چک کردم، اما دریغ از حتی یک خط. احساس غربت داشتم. اولین
بار بود که از مادرم این همه دور می شدم. به دانیار که نمی توانستم بگویم، اما از همین حالا دلم تنگ شده بود براي مادر،
براي پدر، براي شادي، براي خانه، براي اتاقم. این حس دلتنگی با حضور مهتا بیشتر هم شده بود، چون دانیار را از من دور می
کرد. توجهش را می برد. می گفت دوست دخترش بوده. دوست دختر مهم تر از دوست معمولی نبود؟ بود دیگر. از مدت ها قبل
با هم در ارتباط بودند. خیلی قبل تر از من مهتا را می شناخت. طبیعی بود با او صمیمی تر باشد. اما من چه؟ من اینجا خیلی
تنها بودم. به جز او کسی را نمی شناختم. اینجا جایی نبود که بتوانم دانیار را با کسی تقسیم کنم.
آب جوش آمد. برخاستم و چاي دم کردم. لیوان هم به همراهم آورده بودم. هم براي خودم هم براي دانیار. شستمشان. سینی
پلاستیکی پشت شیر آب را برداشتم و لیوان ها را درونش گذاشتم و به جاي قند کمی شکلات توي ظرف ریختم. شالی روي
موهایم انداختم و اتاقک را ترك کردم. با احتیاط از دو پله کانکس دانیار بالا رفتم، اما تا خواستم در بزنم صداي مهتا را شنیدم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دستم خشک شد و گوش هایم تیز. کمی گردنم را کشیدم و از گوشه پنجره داخل را پاییدم. دانیار ایستاده بود و مهتا نشسته.
بی حجاب و البته زیبا! دستم کمی لرزید و چاي توي سینی ریخت. آنجا ماندنم درست نبود. حق جاسوسی نداشتم. راه آمده را
برگشتم. سینی را توي اتاقک خودم گذاشتم و به سمت سد رفتم. می دانستم اگر دانیار بفهمد کارم تمام است، اما واقعا دلم
گرفته بود، مادرم را می خواست.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستونودویک
خم شدم و چمدانم را باز کردم. ملحفه هاي سفید و تمیز را درآوردم و به دستش دادم و گفتم:
- واسه تو هم ملافه آوردم. یکی رو بنداز رو تشکت، یکی رو هم بکش روت بعد از پتو استفاده کن.
دستی روي پارچه ها کشید و گفت:
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
- باشه، اما اینجا این سوسول بازیا رو بر نمی داره ها.
دستانم را به کمر زدم و گفتم:
- سوسول بازي چیه؟ بهداشته بابا. راستی ...
پاکت آجیل را هم بیرون آوردم.
- اینم یه کم تنقلاته. می خواي کار کنی از اینا بخور که سرگرمت کنه.
خنده این بارش بلند بود.
- من همین کانکس بغلی ام مادر بزرگ. سربازي که نمی رم این همه بار و بندیل واسم بستی.
من حوصله خندیدن نداشتم. بی دلیل اخم هایم درهم بود.
- حال ندارم واسه چهار دونه پسته چادر چاقچور کنم و بیام بیرون.
کمی نزدیکم شد.
- واسه پسته نه، اما واسه چایی چرا. اون کتري رو ردیفش کن که بدجوري دلم می خواد.
دلم می خواست دراز بکشم. پاهایم درد می کرد، اما مگر جرات اعتراض داشتم؟
- باشه. آماده شه میارم واست.
سرش را تکان داد و رفت. پرده نصب شده مقابل پنجره کوچک را کشیدم و سریع مقنعه و جورابم را درآوردم و موهایم را باز
کردم. صندل هایم را پوشیدم. ملحفه ها را روي تشک انداختم. با اکراه پتو را برداشتم و پتوي مسافرتی خودم را درآوردم و
پهن کردم. با وسواس سینک رنگ و رو رفته را شستم و بعد به جان کتري و قوري افتادم. فندك گاز برقی را زدم و کتري را
رویش گذاشتم و دراز کشیدم. با نا امیدي دوباره گوشی ام را چک کردم، اما دریغ از حتی یک خط. احساس غربت داشتم. اولین
بار بود که از مادرم این همه دور می شدم. به دانیار که نمی توانستم بگویم، اما از همین حالا دلم تنگ شده بود براي مادر،
براي پدر، براي شادي، براي خانه، براي اتاقم. این حس دلتنگی با حضور مهتا بیشتر هم شده بود، چون دانیار را از من دور می
کرد. توجهش را می برد. می گفت دوست دخترش بوده. دوست دختر مهم تر از دوست معمولی نبود؟ بود دیگر. از مدت ها قبل
با هم در ارتباط بودند. خیلی قبل تر از من مهتا را می شناخت. طبیعی بود با او صمیمی تر باشد. اما من چه؟ من اینجا خیلی
تنها بودم. به جز او کسی را نمی شناختم. اینجا جایی نبود که بتوانم دانیار را با کسی تقسیم کنم.
آب جوش آمد. برخاستم و چاي دم کردم. لیوان هم به همراهم آورده بودم. هم براي خودم هم براي دانیار. شستمشان. سینی
پلاستیکی پشت شیر آب را برداشتم و لیوان ها را درونش گذاشتم و به جاي قند کمی شکلات توي ظرف ریختم. شالی روي
موهایم انداختم و اتاقک را ترك کردم. با احتیاط از دو پله کانکس دانیار بالا رفتم، اما تا خواستم در بزنم صداي مهتا را شنیدم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دستم خشک شد و گوش هایم تیز. کمی گردنم را کشیدم و از گوشه پنجره داخل را پاییدم. دانیار ایستاده بود و مهتا نشسته.
بی حجاب و البته زیبا! دستم کمی لرزید و چاي توي سینی ریخت. آنجا ماندنم درست نبود. حق جاسوسی نداشتم. راه آمده را
برگشتم. سینی را توي اتاقک خودم گذاشتم و به سمت سد رفتم. می دانستم اگر دانیار بفهمد کارم تمام است، اما واقعا دلم
گرفته بود، مادرم را می خواست.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودویک
بلاخره بعد از خوردن غذا از جامون بلند شديم نگاهي به ميز
تا و مار شده انداختم حق با كامران بود تقريبا تموم غذاها
تموم شده بود
خنده ايي كردم و بربرگشتم سمت در كه عسل و همراهاشون
چند ميز اون طرف تر ديد م
كي اومده بودن داخل كه اصلا متوجه نشدم!
حتي دامون هم بهشون توجهي نكرده بود !
خوشحال دستمو دور بازوي دامون حلقه كردم از رستوران
خارج شديم
و دوباره با انرژي توي جاده ي سرسبز شمال شروع به رفتن
كرديم بي مزاحم و فكراي بد...
كم كم داشت افتاب غروب ميكرد
پلكام خيلي سنگين شده بو د
ولي جلوي خودمو ميگرفتم كه نخوابم..
ميترسيدم دامون هم پشت فرمون خوابش ببره و خدايي نكرده
تصادف كنيم!
همون جور كه سرمو به شيشه تكيه داده بودم نفهميدم كي
پلكام روي هم افتاد و به خواب رفت م
نميدونم چقدر خوابيده بودم كه با تكون دستاي كسي
هراسون چشمامو باز كردم كه توي تاريكي ماشين با دامون
چشم تو چشم شدم و گفتم:
_چيشده...؟
دامون كشي و قرسي به دستاش داد و گفت:
_نترس عزيزم چيزي نشده رسيديم
نگاهي به خودم كه روي صندليه دراز سد ه راحت خوابيده
بودم كردم متعجب گفتم:
_من كي خوابم بر د
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید فوق العاده هات هست 💦
_ديدم سرتو به پنجره تكيه دادي و خوابت برده درازت كردم
رو صندلي سرت درد نگير ه
بعد از زدن اين حرف از ماشين پياده شده به تبعيت ازش از
ماشين پياده شدم داخل حياط ويلاي نسبتا بزرگي بوديم
از اونجايي كه شب بود و منم خواب الود بودم به چيزي نگاه
نكردم ...كيفمو برداشتم همراه ايدا كه بدتر از من بود وارد ويلا
شديم
همه ي چراغا رو شن بود داخل شومينه اتيش ملايم و گرمي
روشن بو د
معلوم بود كه قبل از ما حسابي به ويلا رسيدن و منتظرمون
بودن.روي مبلا بلاتكليف نشستيم تا كه دامون و كامران
درحالي كه چمدونامون دستشون بود وارد شدن
با صدايي كه مست خواب بود گفت:
_اتاقا كجا س
دامون جلوتر سمت پله ها رفت گفت:
_دنبالم بياي ن
مثل جوجه اردك دنبالش راه افتاديم با رسيدن به طبقه ي
بالا به اتاقي اشاره كرد و رو به كامران گفت:
_داداش اونجا اتاق شماس
و با اشاره به اتاق كناريش گفت؛
_اينم اتاق م ا
خم شدم سمت ايدا و بوسه ايي روي گونش زدم گفتم:
_فعلا شب خوش فردا ميبينمتون دارم بيهوش ميشم
و وارد اتاق شدم بدون در اوردن لباسم روي تخت ولو شدم
كه دامون هم وارد اتاق شد درو قفل كر د
چمدونو گوشه ي اتاق گزاشت با ديدنم گفت:
_خوبه تموم راهو من رانندگي كردما
بعد خستگيش براي تو مونده
بعد درحالي كه مشغول در اوردن لباساش بود ادامه داد:
_پاشو لباساتو عوض كن ز ن.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودویک
بلاخره بعد از خوردن غذا از جامون بلند شديم نگاهي به ميز
تا و مار شده انداختم حق با كامران بود تقريبا تموم غذاها
تموم شده بود
خنده ايي كردم و بربرگشتم سمت در كه عسل و همراهاشون
چند ميز اون طرف تر ديد م
كي اومده بودن داخل كه اصلا متوجه نشدم!
حتي دامون هم بهشون توجهي نكرده بود !
خوشحال دستمو دور بازوي دامون حلقه كردم از رستوران
خارج شديم
و دوباره با انرژي توي جاده ي سرسبز شمال شروع به رفتن
كرديم بي مزاحم و فكراي بد...
كم كم داشت افتاب غروب ميكرد
پلكام خيلي سنگين شده بو د
ولي جلوي خودمو ميگرفتم كه نخوابم..
ميترسيدم دامون هم پشت فرمون خوابش ببره و خدايي نكرده
تصادف كنيم!
همون جور كه سرمو به شيشه تكيه داده بودم نفهميدم كي
پلكام روي هم افتاد و به خواب رفت م
نميدونم چقدر خوابيده بودم كه با تكون دستاي كسي
هراسون چشمامو باز كردم كه توي تاريكي ماشين با دامون
چشم تو چشم شدم و گفتم:
_چيشده...؟
دامون كشي و قرسي به دستاش داد و گفت:
_نترس عزيزم چيزي نشده رسيديم
نگاهي به خودم كه روي صندليه دراز سد ه راحت خوابيده
بودم كردم متعجب گفتم:
_من كي خوابم بر د
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید فوق العاده هات هست 💦
_ديدم سرتو به پنجره تكيه دادي و خوابت برده درازت كردم
رو صندلي سرت درد نگير ه
بعد از زدن اين حرف از ماشين پياده شده به تبعيت ازش از
ماشين پياده شدم داخل حياط ويلاي نسبتا بزرگي بوديم
از اونجايي كه شب بود و منم خواب الود بودم به چيزي نگاه
نكردم ...كيفمو برداشتم همراه ايدا كه بدتر از من بود وارد ويلا
شديم
همه ي چراغا رو شن بود داخل شومينه اتيش ملايم و گرمي
روشن بو د
معلوم بود كه قبل از ما حسابي به ويلا رسيدن و منتظرمون
بودن.روي مبلا بلاتكليف نشستيم تا كه دامون و كامران
درحالي كه چمدونامون دستشون بود وارد شدن
با صدايي كه مست خواب بود گفت:
_اتاقا كجا س
دامون جلوتر سمت پله ها رفت گفت:
_دنبالم بياي ن
مثل جوجه اردك دنبالش راه افتاديم با رسيدن به طبقه ي
بالا به اتاقي اشاره كرد و رو به كامران گفت:
_داداش اونجا اتاق شماس
و با اشاره به اتاق كناريش گفت؛
_اينم اتاق م ا
خم شدم سمت ايدا و بوسه ايي روي گونش زدم گفتم:
_فعلا شب خوش فردا ميبينمتون دارم بيهوش ميشم
و وارد اتاق شدم بدون در اوردن لباسم روي تخت ولو شدم
كه دامون هم وارد اتاق شد درو قفل كر د
چمدونو گوشه ي اتاق گزاشت با ديدنم گفت:
_خوبه تموم راهو من رانندگي كردما
بعد خستگيش براي تو مونده
بعد درحالي كه مشغول در اوردن لباساش بود ادامه داد:
_پاشو لباساتو عوض كن ز ن.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودویک
بعد دستمو محكم فشار داد دوباره بوسه ايي پشتش زد با
صداي بلند تري خوند:
""خوشحالم از اينكه خدا تورو داده به من..
غير از منو قلبم ديگه قيد همه رو بز ن
من همونم كه برات ميمرم..
با تو جون ميگيرم ...
دستاتو كه ميگيرم...
رو به راهه حال م..
وقتي باهات راه ميرم...
به تو دل ميدم..
اره برات ميميرم...
زير و رو كردم همه دنيارو تا پيدات شد...
تو ي قلبم جات شد...
دنيا ي من چشمات شد...
دل واموندم ديونه ي كارات ش د...
بهت دل بستم ...
از وقتي كه پيدات شد""...
ومني كه غرق شده بودم توي ارامش صداش و معني بي نظير
اهنگي كه در حال خوندش بو د
راستي گفته بودم چقدر اهنگ و تن صداش برام خواستني
بود؟
اصلا نفهميدم كي قطره اشكي از سر شوق از گوشه ي چشم م
سريع با دستم پاك كردم با عشق بهش زل زدم..
مرد من هيچ وقت اينجور بهم ابراز علاقه نكرده بود
حالا داشت حرف دلشو با خوندن اين اهنگ ميزد..
با تموم شدن اهنگ لبخند پت و پهني زدم گفتم:
_وايي چقدر صدات خوبه دامون
تا حالا اواز خونده بودي؟
دستي به موهاش كشيد و گفت:(رمان انتهای صفحه جدید هست حتما بخونید)
_اره قبلا كه جوان تر بودم ميزدم و ميخوند م
_واقعا؟
چرا تو اين مدت نديدم بخوني؟
_گفتم كه قديما ميخوندم..
از بازوش اويزون شدم لوس گفتم:
_شمال
كنار دريا
اتيش روشن
ارامش دريا و
صدا ي يار ميچسب ه
بايد برام بخوني اونجا..
قهقه ايي زد و گفت:
_شعر سرودي كلك
چشم برات ميخونم شما جون بخوا ه
نيشم باز شد گفتم:
_جونت سلامت(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستونودویک
بعد دستمو محكم فشار داد دوباره بوسه ايي پشتش زد با
صداي بلند تري خوند:
""خوشحالم از اينكه خدا تورو داده به من..
غير از منو قلبم ديگه قيد همه رو بز ن
من همونم كه برات ميمرم..
با تو جون ميگيرم ...
دستاتو كه ميگيرم...
رو به راهه حال م..
وقتي باهات راه ميرم...
به تو دل ميدم..
اره برات ميميرم...
زير و رو كردم همه دنيارو تا پيدات شد...
تو ي قلبم جات شد...
دنيا ي من چشمات شد...
دل واموندم ديونه ي كارات ش د...
بهت دل بستم ...
از وقتي كه پيدات شد""...
ومني كه غرق شده بودم توي ارامش صداش و معني بي نظير
اهنگي كه در حال خوندش بو د
راستي گفته بودم چقدر اهنگ و تن صداش برام خواستني
بود؟
اصلا نفهميدم كي قطره اشكي از سر شوق از گوشه ي چشم م
سريع با دستم پاك كردم با عشق بهش زل زدم..
مرد من هيچ وقت اينجور بهم ابراز علاقه نكرده بود
حالا داشت حرف دلشو با خوندن اين اهنگ ميزد..
با تموم شدن اهنگ لبخند پت و پهني زدم گفتم:
_وايي چقدر صدات خوبه دامون
تا حالا اواز خونده بودي؟
دستي به موهاش كشيد و گفت:(رمان انتهای صفحه جدید هست حتما بخونید)
_اره قبلا كه جوان تر بودم ميزدم و ميخوند م
_واقعا؟
چرا تو اين مدت نديدم بخوني؟
_گفتم كه قديما ميخوندم..
از بازوش اويزون شدم لوس گفتم:
_شمال
كنار دريا
اتيش روشن
ارامش دريا و
صدا ي يار ميچسب ه
بايد برام بخوني اونجا..
قهقه ايي زد و گفت:
_شعر سرودي كلك
چشم برات ميخونم شما جون بخوا ه
نيشم باز شد گفتم:
_جونت سلامت(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟
ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢