روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.08K photos
912 videos
9 files
1.73K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_دویستوهفتادویک

ناخودآگاه دستم را به سمت موهایم بردم. چندین تاري که از زیر مقنعه بیرون بود. زمزمه کردم:
- موهام؟
دستانش را توي جیبش برد و گفت:
- آره.
- چرا؟
نفس بلندي کشید.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- دلیلشو نپرس. فقط بگو باشه.
داغ شده بودم؟
- آخه ... رنگشون رو دوست ندارم.
مردمکش روي موهایم لغزید و زیر لب گفت:
- ولی من دوست دارم.
شنیدم، اما چون باور نکردم پرسیدم:
- چی؟
گردنش را مالید و گفت:
- هیچی. بزن بریم که امروز پدر صاحبمون رو در آوردي.
تا او ماشین را دور زد و سوار شد از جایم تکان نخوردم. داغ شده بودم!
دانیار:
به پشتی تکیه دادم. چشمانم را بستم و هر دو دستم را روي گردنم گذاشتم.
- بازم گردنت درد می کنه؟ آخه چرا یه دکتر نمی ري مادر جون؟
به نگرانی مادرانه اش لبخند زدم و گفتم:
- چیزي نیست. فقط خستم.
به آشپزخانه رفت و چند دقیقه بعد با حوله اي بیرون آمد و گفت:
- بیا حوله واست داغ کردم.
کنارم نشست.
- کجاش درد می کنه دقیقا؟
با دست نقطه دردناك را نشانش دادم. حوله را همان جا گذاشت و گفت:
- الان بهتر میشی.
تشکر کردم و گفتم:
- از پدر شاداب چه خبر؟
در حالی که زانویش را می مالید گفت:
- بی خبر نیستم پسرم. امشب بر می گرده.
در بسته اتاق شاداب را پاییدم و گفتم:
- به بچه ها سپرده بودم که حقوقش رو به حساب شما بریزن. نمی خوام پولی تو دست و بالش باشه. چک کردین ببینین
ریختن یا نه؟
ظرف میوه را جلو کشید و گفت:
- آره مادر. شاداب چک کرده بود. خیر ببینی الهی. خدا سایه ت رو از سر این خونه و این دو تا دختر کم نکنه به حق علی.
فقط ...
براي گفتن "فقطش" مردد بود و یا شاید خجالت می کشید.
- فقط چی؟
من و من کرد.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- میگم این که هیچی پول نداشته باشه سخت نیست؟ اگه یه چیزي دلش بخواد چی؟ یا زبونم لال اگه مریض شه. خب ...
می دونی مرده دیگه. غرور داره. نمی خوام جلو چشم زن و بچه ش بشکنه.
این زن رو به رویم بود و آن وقت من گاهی با خودم فکر می کردم که این همه خصلت خوب و مهربانی شاداب از کجا آمده؟!
- این طوري واسه خودش بهتره. پول یه عامل وسوسه کننده ست. غرورش بشکنه بهتر از اینه که اراده ش بشکنه. در ضمن
به اندازه احتیاجش بهش میدن. اگه مریضم بشه پزشک کمپ هستش. شما نگران نباشین.

🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌

برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇

https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوهفتادویک

هيلدا دستشو روي پام گزاشت گفت:
_اصلا فكر نميكردم همچين كاري كرده باش ي
چرا بهم نگفتي؟
دستشو توي دستم گرفتم گفتم:
_اون روزا خيلي درگير بود م
بعدشم يادم رفت
بعد با خنده ادامه داد:
_اين اقا هم كه خوب از اب گل الود خوب استفاده كرده و دل
دوست خانم مارو برد ه
"هيلدا"
با جمله ي اخر كه دامون زد هر چهار نفر زديم خنده..
هنوزم با شنيدن حرفاي ايدا و كامران باورم نميشد دامون
انقدر به فكر بوده تا دوست منو پيدا كنه و بهش كم كن ه!
با فهميدن اين واقعيت عشقم به دامون به خاطر اين همه
مهربون بودنش چند برابر شد
بلاخره بعد از چند دقيقه گارسون اومد سفارشامون گرفت و
رفت...
چقدر حرف داشتم كه با ايدا بزنم
چقدر دلتنگي داشتم كه به اين راحتيا رفع نميشد..
تا وقتي كه ناهارو بيارن از هر دري با ايدا حرف زدم اينجور
كه فهميدم دو ماهي بود كه با صولتي عقد كردن
ولي هنوز عروسي نگرفتن و ماه بعد عروسيشونه و از همين
الان مارو به عنوان ساقدوششون انتخاب كردن
منم با كمال ميل قبول كردم
الهي شكر كه ايدا هم سر و سامان گرفته بود و طعم عشق
واقعيو چشيده بود...
بلاخره اون روز پر خاطره هم به پايان رسيد و موقع
خداحافظي فرا رسيد
موقع رفتن آيدا دستمو گرفت و اروم دم گوشم گفت:
_راستي هيلدا از ني ني خبري نيست؟!
_فعلا كه نه ولي اگه خبري بشه حتما بهت ميگ م
زير لب قربون صدقم رفت از هم جدا شديم...
تو ي راه برگشت به سمت خونه بوديم كه رو به دامون گفتم:
_چرا همون موقع بهم نگفتي يه نفرو براي تحقيق فرستادي
بيمارستان..
نيم نگاهي سمتم انداخت گف ت:
_تحقيق ؟
همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_اره
_ميدونم اون روز باور نكردي كه من پيش آيدا بودم و فكر
كرد ي...
مبوم حرفم دويد گفت:
_نه اينجور نيست
من فقط اوايل زياد روت شناخت نداشت م
ميترسيدم بري و تنهام بزار ي ...
_ترس ؟
_اره ترس از دست دادن ت(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

لباس .سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوهفتادویک

كامران و ايدا نگاه عاشقانه ايي بهم كردن كه ايدا جواب داد:
_حال خوب مامان و اشنايم با كامران مديون شوهرتم هيلدا..
هيلدا سوالي بهم نگاه كرد گفت:
_چطور؟!
ايدا با دستمال قطره اشكي كه از چشماش اومده بود پاك
كرد
خواست ادامه بده كه كامران دستشو دور شونه ي هيلدا حلقه
كرد گفت:
_اگه اجازه بدي من تعريف كنم..
ايدا لبخندي زد با عشقي كه ميشد از توي چشماش نسبت به
كامران خوند گفت:
_باشه عزيزم..
سراپا گوش شدم تا ببينم كامران چه توضيحي داره
نگاهشو بين منو هيلدا چرخوند روي من ثابت موند گفت:
_يادته يه بار بهم زنگ زدي و گفتي تحقيق ببين فلان
بيمارستان مريضي به اين مشخصات هست ؟
با ياد اوري اون روز كه به هيلدا شك كرده بودم شرمنده سرمو
تكون دادم گفتم:
_اره..بعد گفتي هست و درست ه
كامران ادامه داد:
همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
_اره من تلفني از طريق اشنايي كه پيدا كردم تو بيمارستان
فهميدم همچين موردي هست
بهت كه گفتم از اونجايي كه حال خوبي نداشتي ازم خواستي
برم اگه كمكي ميخوان بهشون كنم و هزينه هاي بيمارستان
بدم ...
اره همين طور بود يادمه هيلدا گفته بود وضع مناسبي ندارن
و به كمك احتياج دارن..
هيلدا با تعجب گفت:
_خوب بعدش...
ايدا ادامه داد:
_بعدش اينكه دو روز بعد از رفتن تو يه روز عصر كه تنها پشت
در اتاق مامان نشسته بودم درمانده از همه جا بودم..
اين اقا از راه رسيد و تموم هزينه هاي بيمارستان داد و كلي
كمكم كرد تا مامان حالش خوب شد...
بعدشم كه فهميد از كارم تخراج شدم پيشنهاد داد منشيه
خودش بشم
و بعدش...
هيلدا با ذوق ميون حرفش دويد گفت:
_بعدش عاشق هم شدين و نامزد كردين..
_بله...(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg