روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.73K photos
827 videos
10 files
1.69K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_دویستوپنجاهوشش

از اتاق بیرون رفتم. دیاکو گفته بود خواب است. شاید بیدار باشد. شاید فقط دراز کشیده. فقط حالش را می پرسم و بر می
گردم. با احتیاط در را باز کردم. اتاق تاریک بود و شواهد نشان می داد که خوابیده. برگشتم. اما هنوز در را نبسته صداي
ضعیفش را شنیدم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- بیا تو پسر.
انگار دنیا را به من بخشیدند. داخل شدم و گفتم:
- بیدارتون کردم؟
نیم خیز شد و گفت:
- مهم نیست. چراغ رو روشن کن.
خس خس سینه اش خبر از حال خرابش می داد.
- نه فقط اومده بودم حالتون رو بپرسم.
لبخندش را ندیدم. حس کردم می دانست من به خاطر احوال پرسی سراغ کسی نمی روم.
- چراغ رو روشن کن پسر جون.
کلید برق را لمس کردم. چشم هایش سرخ بودند.
- شما باید بستري بشین. حالتون خوب نیست.
پتو را از روي پایش کنار زد و گفت:
- این حرفا رو ول کن. برو سر اصل کاري.
حرف داشتم، اما گفتنم نمی آمد.
- چیزي نیست بهتره استراحت کنین.
عقبگرد کردم.
- بیا بشین اینجا. تو هیچی نگو، من میگم.
این معامله بهتري بود. لبه تختش نشستم و چشم به زمین دوختم. دستش را روي پایم گذاشت و گفت:
- نشد، نه؟
می دانستم منظورش چیست.
- نه نشد.
ماسک اکسیژنش را روي دهانش گذاشت و چند بار نفس کشید و بعد گفت:
- زودتر از اینا منتظرت بودم. فکر نمی کردم همین یه هفته رو هم دووم بیاري.
سرم را بالا گرفتم.
- خیلی با خودم کلنجار رفتم. خیلی سعی کردم. به خاطر خودش، به خاطر آیندش، اما نتونستم. امروز که بعد از یه هفته
دیدمش، امروز که اون جوري ...
نفسم گرفت.
- نتونستم.
- امروز دیدیش؟
- آره اومد شرکت. آخه ...
- نگرانت شده بود. یه هفته ازش دوري کردي و طاقت نیاورد.
چقدر خوب بود که لازم نبود همه چیز را توضیح بدهم.
- آره.
- تو هم زدي تو پرش حسابی. درسته؟
سرم را بالا و پایین کردم.
- چرا؟
- چون من به درد شاداب نمی خورم. چون زندگیش با من خراب میشه. چون ...
حرفم را قطع کرد.
- یه دلیل دیگه بیار. دلیلی که به خودت مربوط بشه. یه دلیل که بگه اون به درد تو نمی خوره.
فکر کردم. شاداب به درد من نخورد؟
- مشکل از اون نیست. از منه.
دوباره از طرق ماسک به ریه هایش اکسیژن رساند و گفت:
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- ببین پسرم، تو قرار نیست به جاي اون تصمیم بگیري. اصلا حق همچین کاري رو نداري. تو از طرف خودت به یه سري
نتایج رسیدي. باید به اون هم این فرصت رو بدي. بالاخره یا جوابش مثبته یا منفی. هرچی که باشه تو حق دخالت نداري.
لپ هایم را باد کردم و نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- خب الان معلومه که جوابش چیه.
خندید.
- الان قرار نیست اتفاقی بیفته. الان تو هم نمی تونی ازدواج کنی. هر دوي شما به زمان احتیاج دارین. اون واسه تفکیک
احساسش نسبت به تو و دیاکو و تو واسه اثبات احساست به اون.

🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌

برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇

https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوپنجاهوشش

سیلی که تو صورتش زدم به و الله فقط برای ساکت کردنش بود ... برای ترسیدن از این حالش ...
ساکت شد ...
خیره به کف دستم نگاه میکرد حتی دستش رو روی گونش نذاشت ... اشکی که روی گونش افتاد
بغضم رو شکست..
من نتونستم خودم رو نگه دارم برای گریه نکردن ... من جلوی غم همسرم .. عاشق زندگیم ... کم
آوردم ...
لعنت به من ... لعنت به اون سه تا ... لعنت به ...
دستم رو به سمتش بردم که خودش رو تقریبا به عقب پرت کرد ... از من میترسید ؟؟ از من
میترسید ... نگاهش
روی قطره اشکی که نفهمیدم کی رو گونم نشسته بود خیره موند ...
من دوستش داشتم .. شاید هیچ وقت بهش نگفتم ولی دوستش داشتم ... زندگیم بود این دختر
چشم جنگلی ...
دستش رو کشیدم و تو بغلم انداختمش .. نباید از من میترسید .. به خدا من ترس نداشتم ...
محکم بغلش کردم ..
صدای هق هقش مغزم رو سوراخ میکرد ... به صورتش نگاه کردم .. لعنت به من و این اعصاب ...
جای
دستام که روی صورتش بود بوسیدم ... بوسیدم ... بوسیدم ... به قرمز صورتش دست کشیدم ..
من چیکار کردم ؟
مهم نبود که داشتم گریه میکردم .. مهم نبود که غزاله اشک هام رو میدید .. مهم نبود ... دست
هام محکم دور
شونه های لرزونش حلقه شد :
-غلط کردم .. غلط کردم .. من .. نمیخواستم بزنمت به قرآن ترسیدم .. از حالت ترسیدم غزاله تو
رو خدا .. باشه هر
چی تو بگی .. من شک ندارم به دوست داشتنت .. چرت گفتم ، غزاله تو رو خدا اینجوری گریه
نکن خودمو خفه
میکنما ...
صداش کم بود :
-بهرام .. دوست دارم .. من فقط دلم براش تنگ شده .. بهرام وقتی مامانم نبود عاطفه بود خوب
..
من میفهمیدمش .. منم دلم برای عاطفه تنگ بود .. من میفهمیدمش ...
-میدونم عزیزم .. میدونم خانومم چشم به خدا دو هفتست میخوام باهاش حرف بزنم ولی نمیشه
غزاله روم نمیشه باهاش
حرف بزنم .. میارمش .. به زور هم شده میارمش پیشت ..
به صورتم نگاه کرد :
-کِی ؟ کی میاریش ؟
غزاله رو نمیدیدم ... دختر کوچولوی شیش ساله ای رو میدیدم که از من ساعتش رو میخواست ...
ساعتی که هر
لحظه به دستش بسته شده بود ...
-فردا ... قول میدم ..

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوپنجاهوشش

با نشستن توي ماشين سعي كردم ذهنمو از حرفاي توي اتاق
خالي كنم
دوستم نداشتم با اين قيافه و انرژي منفي كه داشتم برم خونه
ي دنيا...
اقابزرگ جلو نشستن و منو خانم بزرگ عقب
با حركت كردن ماشين نگاهمو از پنجره به بيرون دوختم..
بعد از رفتن ميافتي با سنگيني نگاه كسي سرمو برگردوندم
كه نگاهم با نگاه نگران دامون تلاقي پيدا كرد..
لبخند كمرنگي بهش زد م
اون گناهي نداشت
نميتونستم بخاطر حرفا و موضوعي كه هيچ نقشي تو نداشته
مجازاتش كنم باهاش سرد بشم...!
وقتي لبخند روي لبمو ديد چشماش خنديد و خيالش كمي
راحت شد
با متوقف شدن ماشين
همه گي پياده شديم
تا حالا خونه ي دنبا نرفته بود جز همون يه باري كه اومديم
دنبالش
خونش تو يه متجمع بزرگ تو يكي از بهترين منطقه هاي
تهران بود...
انقدر توي فكر بودم اصلا متوجه ي حضور دامون كنارم نشدم
با گرفتن دستم تو ي دستش بهش نگاه كوتاهي كردم كه
گفت:
_غرق نشي
چه ميگذره توي اون مغز كوچيكت؟
به دستش فشاري دادم به اقابزرگ و خانم جون كه در حال
بالا رفتن از پله ها بودن خيره شدم گفتم:
_به هيچي...
نفسشو پر صدا بيرون داد گفت:
_پس بزن بريم
و دوشا دوش هم حركت كرديم
بعد از سوار شدن تو اسانسور دامون طبقه ي مورد نظرو زد..
به محض باز شدن در اسانسور بيرون اومدن ازش هيلا كه دم
در منتظرم بود.
همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سلام بلندي گفت پريد توي بغلم..
دست دامون ول كردم تنها خواهرمو محكم توي بغل گرفتم
روي سرش بوسه ايي كاشتم..
از خودم جداش كردم گفتم:
_عروسك من چطور ه
خاله رو كه اذيت نكردي؟
هيلا با لحن بچگونه و دلبري كه داشت خودشت توي بغل
دامون انداخت گفت:
_نه ابجي مگه بچه ام ؟
بعد دستي به گونه ي دامون كشيد گفت:
_عمو جون خيليي دلم برات تنگ شده بود ا
چشم غره ايي بهش رفتم گفت م:
_بچه پرو
پس من چي...؟
دامون خنده ايي سر داد گف ت:
_چيكارش دار ي
دخترم عموشو بيشتر دوست داره حصود
بعد همون جور كه هيلا بغلش بود وارد خونه شد و با دنيايي
كه براي استقبال اومده بود شروع به خوش و بش كر د
اخرين نفري كه وارد شد من بودم
اول با دنيا دست دادم گفتم:
_سلام عز يز م
حسابي افتادي به زحمت..
دنيا دستمو به سمت خودش كشيد بغلم كرد گفت:
_چه زحمتي عزيز م
برا پاگشا هم دعوتتون نكرد م
بعد با ثداي اروم تري گفت:
_ديشب خوش گذشت شيطون؟!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

لباس .سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوپنجاهوشش

انقدر توي فكر بودم اصلا متوجه ي حضور دامون كنارم نشدم
با گرفتن دستم تو ي دستش بهش نگاه كوتاهي كردم كه
گفت:
_غرق نشي
چه ميگذره توي اون مغز كوچيكت؟
به دستش فشاري دادم به اقابزرگ و خانم جون كه در حال
بالا رفتن از پله ها بودن خيره شدم گفتم:
_به هيچي...
نفسشو پر صدا بيرون داد گفت:
_پس بزن بريم
و دوشا دوش هم حركت كرديم
بعد از سوار شدن تو اسانسور دامون طبقه ي مورد نظرو زد..
به محض باز شدن در اسانسور بيرون اومدن ازش هيلا كه دم
در منتظرم بود
سلام بلندي گفت پريد توي بغلم..
دست دامون ول كردم تنها خواهرمو محكم توي بغل گرفتم
روي سرش بوسه ايي كاشتم..
از خودم جداش كردم گفتم:
_عروسك من چطور ه
خاله رو كه اذيت نكردي؟
هيلا با لحن بچگونه و دلبري كه داشت خودشت توي بغل
دامون انداخت گفت:
_نه ابجي مگه بچه ام ؟
بعد دستي به گونه ي دامون كشيد گفت:
_عمو جون خيليي دلم برات تنگ شده بود ا
چشم غره ايي بهش رفتم گفت م:
_بچه پرو
پس من چي...؟
دامون خنده ايي سر داد گف ت:
_چيكارش دار ي
دخترم عموشو بيشتر دوست داره حصود
بعد همون جور كه هيلا بغلش بود وارد خونه شد و با دنيايي
كه براي استقبال اومده بود شروع به خوش و بش كر د
اخرين نفري كه وارد شد من بودم
اول با دنيا دست دادم گفتم:
_سلام عز يز م
حسابي افتادي به زحمت..
دنيا دستمو به سمت خودش كشيد بغلم كرد گفت:
_چه زحمتي عزيز م
برا پاگشا هم دعوتتون نكرد م
بعد با ثداي اروم تري گفت:
_ديشب خوش گذشت شيطون؟!
با ياد اوري ديشب خجالت كشيدم به شوخي گفتم:
_الان خواهرشوهر بازي داري در مياري؟ !
ميخوايي همه چيو بدوني؟
همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
دنيا قهقه ايي زد و گفت:
_نه جان تو كنجكاوم م
صدا ي اريا بلند شد كه گفت:
_خانم هيلدا خانمو ول كن بزار يه نفسي تازه كنخ
بعد بازجويش كن
دنيا ازم جدا شد گفت:
_اي واي راست ميگي ا
تك خنده ايي كردم با اريا كه مناظر بود بهم خوش امد بگه
احوال پرسي كرد م
با راهنمايي هاي دنيا به اتاقي رفتم مانتو شالمو دراورد م
دوبار ه كه به سالن برگشتم تازه توجهم به خونشون جلب شد..
يه خونه ي مدرن و امروزي بود كه به بهترين شكل ممكن
ديزاين شده بو د..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg