روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.08K photos
912 videos
9 files
1.73K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_دویستوهفتاد

دلم نمی خواست مانتو را در بیاورم. آن قدر قشنگ روي تنم نشسته بود که انگار براي من دوخته بودنش. موجودي کیفم را
سنجیدم. صلاح نبود، اما واقعا نمی توانستم از آن رنگ و مدل دوست داشتنی دل بکنم. در را باز کردم و دانیار را صدا زدم.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- خوبه؟
نگاه او صد برابر موشکافانه تر از پسرك فروشنده بود. آن قدر که خجالت کشیدم و کمی عقب رفتم.
- خوبه.
سریع در را بستم و لباس خودم را پوشیدم. حالا که دانیار مشکل پسند هم تایید می کرد می خریدمش به هر قیمتی. دست به
سینه و منتظر ایستاده بود. لبخند گل و گشادي زدم و گفتم:
- تصویب شد.
و با کلی هیجان به سمت صندوق رفتم. دنبالم آمد و گفت:
- من حساب کردم بریم.
معترض شد و گفتم:
- نه نمی شه. خودم پرداخت می کنم.
گوشه چشمی به قیافه شاکی ام انداخت و گفت:
- یعنی من از تو کمترم؟ تو واسه من عیدي بخري و من نخرم؟
این یکی ضربه بدتري بود. سورپرایزم خراب شد.
- شما از کجا می دونین؟ اصلا کی گفته من واسه شما عیدي خریدم؟
چشمانش که قهوه اي بودند و نه سیاه. رنگ شیطنت گرفت و گفت:
- پس اون جا سوییچی رو واسه کی گرفتی؟
بدجنس! فکر کردم رفتنم را به آن مغازه عروسک فروشی ندیده. آخر مشغول ذرت خریدن بود. عقب نشینی نکردم و با اعتماد
به نفس جواب دادم:
- واسه افشین. آخه تازه ماشین خریده.
چشمکی زد و گفت:
- واسه افشین، آره؟ پس چرا دزدکی رفتی تو اون مغازه؟ چرا به من نشونش ندادي؟ چرا یواشکی انداختیش تو کیفت؟
بادم خوابید. دستم رو بود. شکست خورده و غمگین گفتم:
- خیلی بدین. قرار نبود شما ببینینش.
خندید.
- تو هم کادوي منو دیدي. اصلا خودت انتخابش کردي. این به اون در.
نه در نمی شد. حالم گرفته شده بود.
- حالا از کجا فهمیدین جا سوییچیه؟
بسته هاي خرید را به یک دستش داد و گفت:
- آخه نیم وجبی، اگه من نتونم تو رو کنترل کنم که باید سرمو بذارم و بمیرم.
حرصم گرفت. حتی براي دلخوشی من هم خودش را به بیخبري نزده بود.
- حالا اون جوري اخم نکن. مهم اینه که نمی دونم چه شکلیه.
حاضر بودم قسم بخورم که حتی قیمتش را هم می داند. بیشتر غصه ام شد. حالا که به خیابان رسیده و کمتر در معرض دید
بودیم درز مقنعه ام را بی نصیب نگذاشت.
- و مهم تر اینه که تو خریدیش.
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. اثري از شوخی در صورتش نبود. حتی می توانستم بگویم صورتش مهربان بود. با همین
یک جمله تمام غصه هایم دود شد و به هوا رفت. کم نبود چنین حرفی از زبان دانیار!
- جدي میگین؟
بسته هاي خرید را توي ماشین گذاشت. راست ایستاد و گفت:
- فکر می کنی مامانت به اندازه منم شام داشته باشه؟
چطور می توانستند به این مرد بگویند بد، بداخلاق، بی احساس؟ چطور این همه خوبی را در وجودش نمی دیدند؟
- نداره؟
چشم گرفتن از چشمانی که قهوه اي بودند، چشمانی که جاذبه داشتند، چشمانی که از اعماق خویش نور کمرنگی از محبت را
ساطع می کردند سخت بود. یقه خاکی شده کتش را با سرانگشت هایم تکاندم و گفتم:
- سهم شما همیشه تو خونه ما محفوظه.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چشمانش حتی قهوه اي هم نبودند. از قهوه اي روشن تر چه می شود؟ فاصله اش را با من کمتر کرد. خطوط نامرئی روي
لبش از بزرگ ترین لبخندهاي دنیا بیشتر خودنمایی می کرد.
- شاداب؟
مجبور بودم سرم را بالا بگیرم تا بتوانم ببینمش.
- بله؟
- موهات رو هیچ وقت رنگ نکن. باشه؟

🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌

برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇

https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوهفتاد

خيلي دلش ميخواد ببينتت
راستي هيلا چيكار ميكنه ؟
_مثل هميشه بازي و شيطوني
ايدا لبخند ديگه ايي زد و رو به من ادامه دا د:
_خداروشكر كه خوبين
سوالي كه توي ذهنم بود هيلدا پرسيد گفت:
_راستي چطوري با اقاي صولتي اشنا شدي؟
كامران و ايدا نگاه عاشقانه ايي بهم كردن كه ايدا جواب داد:
_حال خوب مامان و اشنايم با كامران مديون شوهرتم هيلدا..
هيلدا سوالي بهم نگاه كرد گفت:
_چطور؟!
ايدا با دستمال قطره اشكي كه از چشماش اومده بود پاك
كرد
خواست ادامه بده كه كامران دستشو دور شونه ي هيلدا حلقه
كرد گفت:
_اگه اجازه بدي من تعريف كنم..
ايدا لبخندي زد با عشقي كه ميشد از توي چشماش نسبت به
كامران خوند گفت:
_باشه عزيزم..
سراپا گوش شدم تا ببينم كامران چه توضيحي داره
نگاهشو بين منو هيلدا چرخوند روي من ثابت موند گفت:
_يادته يه بار بهم زنگ زدي و گفتي تحقيق ببين فلان
بيمارستان مريضي به اين مشخصات هست ؟
با ياد اوري اون روز كه به هيلدا شك كرده بودم شرمنده سرمو
تكون دادم گفتم:
_اره..بعد گفتي هست و درست ه
كامران ادامه داد:
_اره من تلفني از طريق اشنايي كه پيدا كردم تو بيمارستان
فهميدم همچين موردي هست
بهت كه گفتم از اونجايي كه حال خوبي نداشتي ازم خواستي
برم اگه كمكي ميخوان بهشون كنم و هزينه هاي بيمارستان
بدم ...
همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
اره همين طور بود يادمه هيلدا گفته بود وضع مناسبي ندارن
و به كمك احتياج دارن..
هيلدا با تعجب گفت:
_خوب بعدش...
ايدا ادامه داد:
_بعدش اينكه دو روز بعد از رفتن تو يه روز عصر كه تنها پشت
در اتاق مامان نشسته بودم درمانده از همه جا بودم..
اين اقا از راه رسيد و تموم هزينه هاي بيمارستان داد و كلي
كمكم كرد تا مامان حالش خوب شد...
بعدشم كه فهميد از كارم تخراج شدم پيشنهاد داد منشيه
خودش بشم
و بعدش...
هيلدا با ذوق ميون حرفش دويد گفت:
_بعدش عاشق هم شدين و نامزد كردين..
_بله...

(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

لباس .سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوهفتاد

دوباره زير لب اسمشو صدا زد م
اب دهنشو قورت داد رو به دختره گفت:
_آيدا....تو...!؟
با شنيدن اسم ايدا متعجب به دختره نگاه كردم
ايدا!قبلا اين اسمو شنيده بودمم
يكم به ذهنم فشار اوردم...
اره يادم اومد ايدا تنها دوست هيلدا بود همون دختري كه يك
بار بدون اطلاع من رفته بود ديدنش بعدش دعواي سختي
بينمون به پا شد...
ايدا كه حالش دست كمي از هيلدا نداشت دستاشو از هم باز
كرد و گفت:
_هيلدا...
و تو كسري از ثانيه توي بغل همديگه فرو رفتن و محكم همو
به اغوش كشيدن..
سوالي به كامران نگاه كردم زير لب گفتم:
_اينجا چه خبره؟
ابرويي بالا انداخت گفت:
_حالا ميگم بهت
همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
بعد از چند دقيقه كامران گف ت:
_خوب حالا همديگه رو ول كنيد وقت براي بغل كردن زياده
بياين بشينيم كه خيلي گشنم ه
ايدا از هيلدا جدا شد رو به كامران گفت:
_اي بي احساس
فقط به فكر شكمتي...
كامران صندليرو عقب كشيد و گفت:
_ بله شكم گرسنه كه احساس سرش نميش ه
بفرما بشين بانو
بعد از اينكه با شوخياي كامران جو اروم شد هر چهار نفر روي
صندليا نشستي م
هيلد ا ل حظه ايي از ايدا چشم برنميداشت اخر سكوتشو شكست
گفت:
_خاله زهرا چطوره؟
ايدا لبخندي زد گفت:
_خداروشكر خوبه
خيلي دلش ميخواد ببينتت
راستي هيلا چيكار ميكنه ؟
_مثل هميشه بازي و شيطوني
ايدا لبخند ديگه ايي زد و رو به من ادامه دا د:
_خداروشكر كه خوبين
سوالي كه توي ذهنم بود هيلدا پرسيد گفت:
_راستي چطوري با اقاي صولتي اشنا شدي؟(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg