🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوهشت
راه نفسم کم کم باز می شد. انگار با آهن رباي چشمانش تمام فلزات سیاه و سنگین قلبم را از جانم بیرون می کشید. با زبان
لبم را تر کردم و گفتم:
- الان باید چی کار کنم؟
سرفه هایش وحشتناك بود. میان نفس زدن هاي سختش گفت:
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- اول این که خودت باش. آدم مصنوعی و ساختگی به دل نمی شینه. سعی نکن چیزي رو نشون بدي که نیستی. همونی
باش که هستی. اون طوري هم خودت راحتري، هم واسه اون بهتره. اگه قراره انتخابت کنه، با آگاهی انتخابت می کنه و تو
دیگه مسئول تصمیمات اون نمی شی و برچسب دروغگویی و دغلکاري بهت نمی زنن. دوم این که خودت باشی دلیل نمی شه
یه سري چیزا رو ترك نکنی. هیچ دختري نمی تونه یه مرد زن باز رو تحمل کنه. معلوم نیست چند سال طول بکشه تا این
رابطه به سرانجام برسه. باید مرد باشی و پاي کسی که دوست داري بایستی. مهم نیست که اون از احساس تو خبر نداره، مهم
تویی که می دونی دوستش داري و باید به دوست داشتنت وفادار بمونی و پاي بقیه دخترا رو از خونه ت قطع کنی. اگه انتظار
داري اون فقط واسه تو باشه، تو هم باید فقط واسه اون باشی. یه طرفه نمی شه و در کنارش باید حرمت اون رو هم حفظ کنی
و حد و حدودت رو نگه داري و بهش دست درازي نکنی. اینایی که گفتم رو هستی؟
تا کنون مقابل کسی بابت گذشته ام خجالت زده نشده بودم، اما دایی ...! سر به زیر انداختم و گفتم:
- اون قدرا هم که فکر می کنین ضعیف النفس و نامرد نیستم.
زانویم را فشرد.
- خوبه! و اما سوم این که تو یه بحران رو باید پشت سر بذاري. اونم عروسی دیاکوئه. باید تو اون روزا نقش یه دوست رو
واسش بازي کنی. غیرتی بشی و نتونی خودت رو کنترل کنی همه چی خراب میشه. می دونم سخته. خصوصا این که رقیب
برادرته، اما تو از این سخت ترا رو هم تحمل کردي. می تونی.
احساس می کردم یک کوه را از روي شانه ام برداشته اند. دل دل کردم و پرسیدم:
- اگه با وجود همه اینا ... اگه ...
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت:
- واسه اگه هاي بعدي بعدا راه چاره پیدا می کنیم. فعلا تا اون اگه ها خیلی راه داریم. وقت بیشتري رو باهاش بگذرون و اجازه
بده بفهمه که واست مهمه.
نفس کشیدن به معناي واقعی برایش سخت شده بود. ماسک را به دستش دادم. دستانش قدرت چندانی نداشتند، اما همین که
روي زانویم بودند به من احساس توانایی و زندگی می دادند. قبل از این که ماسک را روي صورتش بگذارد گفت:
- برو. من تا آخرش باهاتم.
به سقف نگاه کردم. آخرش کجا بود؟
دراز کشید. خم شدم و پتو را روي تنش مرتب کردم. با چشمانش لبخند زد. نتوانستم جوابش را بدهم. راه خروج را در پیش
گرفتم. قبل از این که پایم را از در بیرون بگذارم برگشتم. ماسک را برداشت. چشمکی زد و گفت:
- همه چی بین خودمون می مونه. بین من و تو.
با این مرد، زبانم خسته نمی شد.
- راستی، زنگ بزن و خرابکاري امروزت رو از دلش در بیار.
بالاخره توانستم لبخند بزنم. به اتاقم برگشتم. مقابل پنجره ایستادم و شماره شاداب را گرفتم. صداي ظریفش که توي گوشم
پیچید چشمانم را بستم.
- سلام.
دلخور هم که بود باز براي سلام پیش دستی می کرد.
- احوال خوشحال خانوم؟
آه کشید.
- ممنون. شما خوبین؟
دلخور هم که بود باز حالم را می پرسید.
- خوبم. چه خبر؟ چی کار می کردي؟
- هیچی. داشتم با تبسم حرف می زدم. قرار فردا رو کنسل کردم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دلخور هم که بود نصف و نیمه حرف نمی زد. بچه بازي در نمی آورد.
- کنسل واسه چی؟
- خب مگه نگفتین فردا باید از صبح برم شرکت؟
ابروهایم تا جایی که جا داشتند بالا رفتند. یادم نبود.
- آها، آره باید بري.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهوهشت
راه نفسم کم کم باز می شد. انگار با آهن رباي چشمانش تمام فلزات سیاه و سنگین قلبم را از جانم بیرون می کشید. با زبان
لبم را تر کردم و گفتم:
- الان باید چی کار کنم؟
سرفه هایش وحشتناك بود. میان نفس زدن هاي سختش گفت:
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
- اول این که خودت باش. آدم مصنوعی و ساختگی به دل نمی شینه. سعی نکن چیزي رو نشون بدي که نیستی. همونی
باش که هستی. اون طوري هم خودت راحتري، هم واسه اون بهتره. اگه قراره انتخابت کنه، با آگاهی انتخابت می کنه و تو
دیگه مسئول تصمیمات اون نمی شی و برچسب دروغگویی و دغلکاري بهت نمی زنن. دوم این که خودت باشی دلیل نمی شه
یه سري چیزا رو ترك نکنی. هیچ دختري نمی تونه یه مرد زن باز رو تحمل کنه. معلوم نیست چند سال طول بکشه تا این
رابطه به سرانجام برسه. باید مرد باشی و پاي کسی که دوست داري بایستی. مهم نیست که اون از احساس تو خبر نداره، مهم
تویی که می دونی دوستش داري و باید به دوست داشتنت وفادار بمونی و پاي بقیه دخترا رو از خونه ت قطع کنی. اگه انتظار
داري اون فقط واسه تو باشه، تو هم باید فقط واسه اون باشی. یه طرفه نمی شه و در کنارش باید حرمت اون رو هم حفظ کنی
و حد و حدودت رو نگه داري و بهش دست درازي نکنی. اینایی که گفتم رو هستی؟
تا کنون مقابل کسی بابت گذشته ام خجالت زده نشده بودم، اما دایی ...! سر به زیر انداختم و گفتم:
- اون قدرا هم که فکر می کنین ضعیف النفس و نامرد نیستم.
زانویم را فشرد.
- خوبه! و اما سوم این که تو یه بحران رو باید پشت سر بذاري. اونم عروسی دیاکوئه. باید تو اون روزا نقش یه دوست رو
واسش بازي کنی. غیرتی بشی و نتونی خودت رو کنترل کنی همه چی خراب میشه. می دونم سخته. خصوصا این که رقیب
برادرته، اما تو از این سخت ترا رو هم تحمل کردي. می تونی.
احساس می کردم یک کوه را از روي شانه ام برداشته اند. دل دل کردم و پرسیدم:
- اگه با وجود همه اینا ... اگه ...
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت:
- واسه اگه هاي بعدي بعدا راه چاره پیدا می کنیم. فعلا تا اون اگه ها خیلی راه داریم. وقت بیشتري رو باهاش بگذرون و اجازه
بده بفهمه که واست مهمه.
نفس کشیدن به معناي واقعی برایش سخت شده بود. ماسک را به دستش دادم. دستانش قدرت چندانی نداشتند، اما همین که
روي زانویم بودند به من احساس توانایی و زندگی می دادند. قبل از این که ماسک را روي صورتش بگذارد گفت:
- برو. من تا آخرش باهاتم.
به سقف نگاه کردم. آخرش کجا بود؟
دراز کشید. خم شدم و پتو را روي تنش مرتب کردم. با چشمانش لبخند زد. نتوانستم جوابش را بدهم. راه خروج را در پیش
گرفتم. قبل از این که پایم را از در بیرون بگذارم برگشتم. ماسک را برداشت. چشمکی زد و گفت:
- همه چی بین خودمون می مونه. بین من و تو.
با این مرد، زبانم خسته نمی شد.
- راستی، زنگ بزن و خرابکاري امروزت رو از دلش در بیار.
بالاخره توانستم لبخند بزنم. به اتاقم برگشتم. مقابل پنجره ایستادم و شماره شاداب را گرفتم. صداي ظریفش که توي گوشم
پیچید چشمانم را بستم.
- سلام.
دلخور هم که بود باز براي سلام پیش دستی می کرد.
- احوال خوشحال خانوم؟
آه کشید.
- ممنون. شما خوبین؟
دلخور هم که بود باز حالم را می پرسید.
- خوبم. چه خبر؟ چی کار می کردي؟
- هیچی. داشتم با تبسم حرف می زدم. قرار فردا رو کنسل کردم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دلخور هم که بود نصف و نیمه حرف نمی زد. بچه بازي در نمی آورد.
- کنسل واسه چی؟
- خب مگه نگفتین فردا باید از صبح برم شرکت؟
ابروهایم تا جایی که جا داشتند بالا رفتند. یادم نبود.
- آها، آره باید بري.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوپنجاهوهشت
با کشیده شدن دستم حرفم نصفه موند .. نگاهم به اخم هاش افتاد .. جونم رو پای اخمش میدادم..
-به خودتم چرت و پرت تحویل میدی ؟ به صورتت یه آّب بزن الان عمه میاد .
خیلی خودم رو کنترل کنم که نخندم ولی نشد ... من اخم هاش رو بیشتر از خودم دوست داشتم ..
-برای چی میخندی ؟؟
تند گونش رو بوسیدم و رفتم تا به صورتم برسم ..
عاطفه :
-خوب چی شد ؟
صدای خسته ی امیرعلی خسته ترم کرد :
-راستش عدم صلاحیت روانیشون ثابت شد .
لیوان از دستم افتاد ..
جیغ زدم :
-چییییییییییی؟؟؟
-اونا روان سالمی ندارن ..
لیوان رو توی سینک گذاشتم :
-بقیش ؟
صدای نفس کشیدنش اومد :
-رای دادگاه فردا صادر میشه من فقط همینو فهمیدم .
خسته نباشی واقعا ...
-کاری نداری ؟
-شما هنوز از دست من ناراحتی ؟
-به ناهید خاله سلام برسون خدافظ .
گوشی رو روی اپن گذاشتم و تو اتاق رفتم .. سه شب میشد که نمیتونستم بخوابم ... دل نگران
غزاله بودم هیچ خبری
نداشتم ازش ... بلا تکلیفی اذیتم میکرد .. به حرف امیرعلی فکر کردم ..
" عدم صلاحیت روانیشون ثابت شد... عدم صلاحیت روانیشون ثابت شد..."
مادر پدر غزاله و بهرام شکایت کرده بودن ... مادرپدر سارا هم همین طور و پدر مادر های دیگه ...
چشماشون جلوی چشمام بود ... خدا میدونه چند نفر رو با همین چشم ها نابود کردن .. صدای
گوشیم بلند شد شماره از
خونه ی ناهید خاله بود .. صدام رو صاف کردم :
-سلام ناهید جوووووووووووووووووووونم .
صدای خندش اومد :
-سلام عزیز دلم خوبی ؟
لبخند زدم .. دلم مادرانه میخواست ... محبت مادری از جنس ناهید خاله .. مادری که دلم زیادی
شکسته بود ..
-عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی شما چطوری ؟ عمو رضا ؟
-ما هم خوبیم مطمئنی خوبی ؟
-آره خاله جون چرا بد باشم ؟
-شنیدم بله برون سعیده بوده .
-بله این دخترتونم پریید .
-ایشالا خوشبخت شه .. زنگ زدم حالتو بپرسم این پسر که چند شبه نمیاد خونه میگه ستاد کار
دارم ..
-شغلشه دیگه خاله جان ممنون که زنگ زدی منم خوبم خیالت راحت .
-باشه عزیزم مواظب خودت باش بیا پیشمون خدافظ .
-چششششم بوس بوس .
گوشی رو کناری انداختم ...
من از حالم به این مردم .. دروغای بدی میگم ..
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوپنجاهوهشت
با کشیده شدن دستم حرفم نصفه موند .. نگاهم به اخم هاش افتاد .. جونم رو پای اخمش میدادم..
-به خودتم چرت و پرت تحویل میدی ؟ به صورتت یه آّب بزن الان عمه میاد .
خیلی خودم رو کنترل کنم که نخندم ولی نشد ... من اخم هاش رو بیشتر از خودم دوست داشتم ..
-برای چی میخندی ؟؟
تند گونش رو بوسیدم و رفتم تا به صورتم برسم ..
عاطفه :
-خوب چی شد ؟
صدای خسته ی امیرعلی خسته ترم کرد :
-راستش عدم صلاحیت روانیشون ثابت شد .
لیوان از دستم افتاد ..
جیغ زدم :
-چییییییییییی؟؟؟
-اونا روان سالمی ندارن ..
لیوان رو توی سینک گذاشتم :
-بقیش ؟
صدای نفس کشیدنش اومد :
-رای دادگاه فردا صادر میشه من فقط همینو فهمیدم .
خسته نباشی واقعا ...
-کاری نداری ؟
-شما هنوز از دست من ناراحتی ؟
-به ناهید خاله سلام برسون خدافظ .
گوشی رو روی اپن گذاشتم و تو اتاق رفتم .. سه شب میشد که نمیتونستم بخوابم ... دل نگران
غزاله بودم هیچ خبری
نداشتم ازش ... بلا تکلیفی اذیتم میکرد .. به حرف امیرعلی فکر کردم ..
" عدم صلاحیت روانیشون ثابت شد... عدم صلاحیت روانیشون ثابت شد..."
مادر پدر غزاله و بهرام شکایت کرده بودن ... مادرپدر سارا هم همین طور و پدر مادر های دیگه ...
چشماشون جلوی چشمام بود ... خدا میدونه چند نفر رو با همین چشم ها نابود کردن .. صدای
گوشیم بلند شد شماره از
خونه ی ناهید خاله بود .. صدام رو صاف کردم :
-سلام ناهید جوووووووووووووووووووونم .
صدای خندش اومد :
-سلام عزیز دلم خوبی ؟
لبخند زدم .. دلم مادرانه میخواست ... محبت مادری از جنس ناهید خاله .. مادری که دلم زیادی
شکسته بود ..
-عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی شما چطوری ؟ عمو رضا ؟
-ما هم خوبیم مطمئنی خوبی ؟
-آره خاله جون چرا بد باشم ؟
-شنیدم بله برون سعیده بوده .
-بله این دخترتونم پریید .
-ایشالا خوشبخت شه .. زنگ زدم حالتو بپرسم این پسر که چند شبه نمیاد خونه میگه ستاد کار
دارم ..
-شغلشه دیگه خاله جان ممنون که زنگ زدی منم خوبم خیالت راحت .
-باشه عزیزم مواظب خودت باش بیا پیشمون خدافظ .
-چششششم بوس بوس .
گوشی رو کناری انداختم ...
من از حالم به این مردم .. دروغای بدی میگم ..
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاهوهشت
دنيا توي يخچال سخت درحال جست و جو كردن بود
سينيو توي سينك گزاشتم و ضربه ايي به باسنش زدم گفتم:
_چيكار ميكني
نصفت تو يخچاله..
دنيا اخ ريزي زير لب زمزمه كرد گفت :
_هوي عمو نزن اين صاحب دارها
اب بشه بايد جوابشو خودت بد ي...
چشمامو درشت كردم گفتم:
_بچه پرو يه ضربه اروم بودا
حالا پاسخگو اب شدن باسن مبارك شماهم بايد باشم ؟
در يخچال و بست شيشه ي ذعفران بالا گرفت گفت:
_اوووف بلاخره پيداش كرد م
بعد به سمتم اومد گفت:
_پس چي فكر كردي باسن منم مثل مال خودت جنيفريه اب
نشه
اين چس مثقال باسن من به بنده اب بشه...
با شنيدن حرفش ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم پقي زدم
زير خنده گفت م:
_باسن جنيفري ديگه چه كوفتيه؟!
پشت چشمي برام نازك كرد گفت:
_هموني كه پشت مبارك شماس و داداش بنده استفادشو
ميبر ه
حرصي جيغ ريزي كشيدم گفتم:
_واييي دنيا خيلييي بي تربيت ي
اين بار دنيا بود كه خنده ي پيروز مندانه ايي كرد گفت:
_تا تو باشي منو اذيتم كن ي
به سمتش رفتم گفتم:
_امان از دست تو دخت ر
حالا بده زعفرانو من درست كنم توهم بقيه كاراي ناهارو انجام
بده
دنيا شيشه رو دست داد سمت قابلمه ي خورشت رفت گفت:
_الان كه زود ه
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
قراره خاله و عسل هم بيان..
با شنيدن اسم عسل هري دلم ريخت و اصلا نفهميدم كي
شيشه از دستم افتاد كف اشپزخونه و هزار تيكه شد...
با خرد شدن شيشه ي زعفران جيغ كوتاهي زدم به زعفروناي
ريخته شده ي روي زمين خيره شدم..
دنيا با ترس و نگراني به سمتم دويد و تند تند گفت:
_واييي عزيزم چيزيت نش د
دستتو نبرد ي
همون جا بمون ازجات تكون نخور
برم برات دمپايي بيارم..
سرمو بلند كردم با چشماي لرزون بهش خيره شدم گفتم:
_ببخشيد..
دنيا اخم ريزي كرد گفت:
_اين جه حرفيه دخت ر
خداروشكر دستتو نبريد ي
فدا ي سر ت
تا خواست عقب گرد كنه صداي نگران دامون از پشت سرش
بلند شد كه گفت:
_چيشده دنيا ؟
نگاهمو به داموناريا كه تو چهارچوب درايستاده بودن دوختم
كه دنيا گفت:
_چيزي نيست شيشه زعفرون شكست
دامون با ديدن قيافم اخم شديدي كرد بي توجه به ك حرف
دنيا به سمتم دوي د
تا خواستم بگم نزديك تر نياد ممكنه شيشه بره توي پاش بهم
رسيد و بازوهامو توي دستاش گرفت گفت :
_جايتو نبريدي؟.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاهوهشت
دنيا توي يخچال سخت درحال جست و جو كردن بود
سينيو توي سينك گزاشتم و ضربه ايي به باسنش زدم گفتم:
_چيكار ميكني
نصفت تو يخچاله..
دنيا اخ ريزي زير لب زمزمه كرد گفت :
_هوي عمو نزن اين صاحب دارها
اب بشه بايد جوابشو خودت بد ي...
چشمامو درشت كردم گفتم:
_بچه پرو يه ضربه اروم بودا
حالا پاسخگو اب شدن باسن مبارك شماهم بايد باشم ؟
در يخچال و بست شيشه ي ذعفران بالا گرفت گفت:
_اوووف بلاخره پيداش كرد م
بعد به سمتم اومد گفت:
_پس چي فكر كردي باسن منم مثل مال خودت جنيفريه اب
نشه
اين چس مثقال باسن من به بنده اب بشه...
با شنيدن حرفش ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم پقي زدم
زير خنده گفت م:
_باسن جنيفري ديگه چه كوفتيه؟!
پشت چشمي برام نازك كرد گفت:
_هموني كه پشت مبارك شماس و داداش بنده استفادشو
ميبر ه
حرصي جيغ ريزي كشيدم گفتم:
_واييي دنيا خيلييي بي تربيت ي
اين بار دنيا بود كه خنده ي پيروز مندانه ايي كرد گفت:
_تا تو باشي منو اذيتم كن ي
به سمتش رفتم گفتم:
_امان از دست تو دخت ر
حالا بده زعفرانو من درست كنم توهم بقيه كاراي ناهارو انجام
بده
دنيا شيشه رو دست داد سمت قابلمه ي خورشت رفت گفت:
_الان كه زود ه
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
قراره خاله و عسل هم بيان..
با شنيدن اسم عسل هري دلم ريخت و اصلا نفهميدم كي
شيشه از دستم افتاد كف اشپزخونه و هزار تيكه شد...
با خرد شدن شيشه ي زعفران جيغ كوتاهي زدم به زعفروناي
ريخته شده ي روي زمين خيره شدم..
دنيا با ترس و نگراني به سمتم دويد و تند تند گفت:
_واييي عزيزم چيزيت نش د
دستتو نبرد ي
همون جا بمون ازجات تكون نخور
برم برات دمپايي بيارم..
سرمو بلند كردم با چشماي لرزون بهش خيره شدم گفتم:
_ببخشيد..
دنيا اخم ريزي كرد گفت:
_اين جه حرفيه دخت ر
خداروشكر دستتو نبريد ي
فدا ي سر ت
تا خواست عقب گرد كنه صداي نگران دامون از پشت سرش
بلند شد كه گفت:
_چيشده دنيا ؟
نگاهمو به داموناريا كه تو چهارچوب درايستاده بودن دوختم
كه دنيا گفت:
_چيزي نيست شيشه زعفرون شكست
دامون با ديدن قيافم اخم شديدي كرد بي توجه به ك حرف
دنيا به سمتم دوي د
تا خواستم بگم نزديك تر نياد ممكنه شيشه بره توي پاش بهم
رسيد و بازوهامو توي دستاش گرفت گفت :
_جايتو نبريدي؟.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاهوهشت
دنيا توي يخچال سخت درحال جست و جو كردن بود
سينيو توي سينك گزاشتم و ضربه ايي به باسنش زدم گفتم:
_چيكار ميكني
نصفت تو يخچاله..
دنيا اخ ريزي زير لب زمزمه كرد گفت :
_هوي عمو نزن اين صاحب دارها
اب بشه بايد جوابشو خودت بد ي...
چشمامو درشت كردم گفتم:
_بچه پرو يه ضربه اروم بودا
حالا پاسخگو اب شدن باسن مبارك شماهم بايد باشم ؟
در يخچال و بست شيشه ي ذعفران بالا گرفت گفت:
_اوووف بلاخره پيداش كرد م
بعد به سمتم اومد گفت:
_پس چي فكر كردي باسن منم مثل مال خودت جنيفريه اب
نشه
اين چس مثقال باسن من به بنده اب بشه...
با شنيدن حرفش ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم پقي زدم
زير خنده گفت م:
_باسن جنيفري ديگه چه كوفتيه؟!
پشت چشمي برام نازك كرد گفت:
_هموني كه پشت مبارك شماس و داداش بنده استفادشو
ميبر ه
حرصي جيغ ريزي كشيدم گفتم:
_واييي دنيا خيلييي بي تربيت ي
اين بار دنيا بود كه خنده ي پيروز مندانه ايي كرد گفت:
_تا تو باشي منو اذيتم كن ي
به سمتش رفتم گفتم:
_امان از دست تو دخت ر
حالا بده زعفرانو من درست كنم توهم بقيه كاراي ناهارو انجام
بده
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دنيا شيشه رو دست داد سمت قابلمه ي خورشت رفت گفت:
_الان كه زود ه
قراره خاله و عسل هم بيان..
با شنيدن اسم عسل هري دلم ريخت و اصلا نفهميدم كي
شيشه از دستم افتاد كف اشپزخونه و هزار تيكه شد...
با خرد شدن شيشه ي زعفران جيغ كوتاهي زدم به زعفروناي
ريخته شده ي روي زمين خيره شدم..
دنيا با ترس و نگراني به سمتم دويد و تند تند گفت:
_واييي عزيزم چيزيت نش د
دستتو نبرد ي
همون جا بمون ازجات تكون نخور
برم برات دمپايي بيارم..
سرمو بلند كردم با چشماي لرزون بهش خيره شدم گفتم:
_ببخشيد..
دنيا اخم ريزي كرد گفت:
_اين جه حرفيه دخت ر
خداروشكر دستتو نبريد ي
فدا ي سر ت
تا خواست عقب گرد كنه صداي نگران دامون از پشت سرش
بلند شد كه گفت:
_چيشده دنيا ؟
نگاهمو به داموناريا كه تو چهارچوب درايستاده بودن دوختم
كه دنيا گفت:
_چيزي نيست شيشه زعفرون شكست
دامون با ديدن قيافم اخم شديدي كرد بي توجه به ك حرف
دنيا به سمتم دوي د
تا خواستم بگم نزديك تر نياد ممكنه شيشه بره توي پاش بهم
رسيد و بازوهامو توي دستاش گرفت گفت :
_جايتو نبريدي؟
سر ي به نشانه ي منفي تكون دادم كه دستاشو دورم محكم
كرد و از بين شيشه ها بلندم كرد..
رو ي صندلي نشوندم رو به دنيا گفت:
_براش يكم اب بيار خيلي ترسيده
اريا كه تو اين فاصله جارو و خاك اندازو اورده بود تا شيشه
هارو جمع كنه
با نگراني گفت:
_دامون حالت خوبه؟
با حرفش به اريا خيره شدم كه دامون گفت:
_اره چرا ؟
اريا اشاره ايي به كف اشپزخونه كرد گفت:
_تو پات شيشه رفت ه(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاهوهشت
دنيا توي يخچال سخت درحال جست و جو كردن بود
سينيو توي سينك گزاشتم و ضربه ايي به باسنش زدم گفتم:
_چيكار ميكني
نصفت تو يخچاله..
دنيا اخ ريزي زير لب زمزمه كرد گفت :
_هوي عمو نزن اين صاحب دارها
اب بشه بايد جوابشو خودت بد ي...
چشمامو درشت كردم گفتم:
_بچه پرو يه ضربه اروم بودا
حالا پاسخگو اب شدن باسن مبارك شماهم بايد باشم ؟
در يخچال و بست شيشه ي ذعفران بالا گرفت گفت:
_اوووف بلاخره پيداش كرد م
بعد به سمتم اومد گفت:
_پس چي فكر كردي باسن منم مثل مال خودت جنيفريه اب
نشه
اين چس مثقال باسن من به بنده اب بشه...
با شنيدن حرفش ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم پقي زدم
زير خنده گفت م:
_باسن جنيفري ديگه چه كوفتيه؟!
پشت چشمي برام نازك كرد گفت:
_هموني كه پشت مبارك شماس و داداش بنده استفادشو
ميبر ه
حرصي جيغ ريزي كشيدم گفتم:
_واييي دنيا خيلييي بي تربيت ي
اين بار دنيا بود كه خنده ي پيروز مندانه ايي كرد گفت:
_تا تو باشي منو اذيتم كن ي
به سمتش رفتم گفتم:
_امان از دست تو دخت ر
حالا بده زعفرانو من درست كنم توهم بقيه كاراي ناهارو انجام
بده
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دنيا شيشه رو دست داد سمت قابلمه ي خورشت رفت گفت:
_الان كه زود ه
قراره خاله و عسل هم بيان..
با شنيدن اسم عسل هري دلم ريخت و اصلا نفهميدم كي
شيشه از دستم افتاد كف اشپزخونه و هزار تيكه شد...
با خرد شدن شيشه ي زعفران جيغ كوتاهي زدم به زعفروناي
ريخته شده ي روي زمين خيره شدم..
دنيا با ترس و نگراني به سمتم دويد و تند تند گفت:
_واييي عزيزم چيزيت نش د
دستتو نبرد ي
همون جا بمون ازجات تكون نخور
برم برات دمپايي بيارم..
سرمو بلند كردم با چشماي لرزون بهش خيره شدم گفتم:
_ببخشيد..
دنيا اخم ريزي كرد گفت:
_اين جه حرفيه دخت ر
خداروشكر دستتو نبريد ي
فدا ي سر ت
تا خواست عقب گرد كنه صداي نگران دامون از پشت سرش
بلند شد كه گفت:
_چيشده دنيا ؟
نگاهمو به داموناريا كه تو چهارچوب درايستاده بودن دوختم
كه دنيا گفت:
_چيزي نيست شيشه زعفرون شكست
دامون با ديدن قيافم اخم شديدي كرد بي توجه به ك حرف
دنيا به سمتم دوي د
تا خواستم بگم نزديك تر نياد ممكنه شيشه بره توي پاش بهم
رسيد و بازوهامو توي دستاش گرفت گفت :
_جايتو نبريدي؟
سر ي به نشانه ي منفي تكون دادم كه دستاشو دورم محكم
كرد و از بين شيشه ها بلندم كرد..
رو ي صندلي نشوندم رو به دنيا گفت:
_براش يكم اب بيار خيلي ترسيده
اريا كه تو اين فاصله جارو و خاك اندازو اورده بود تا شيشه
هارو جمع كنه
با نگراني گفت:
_دامون حالت خوبه؟
با حرفش به اريا خيره شدم كه دامون گفت:
_اره چرا ؟
اريا اشاره ايي به كف اشپزخونه كرد گفت:
_تو پات شيشه رفت ه(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاهوهشت
پشت چشمي برام نازك كرد گفت:
_هموني كه پشت مبارك شماس و داداش بنده استفادشو
ميبر ه
حرصي جيغ ريزي كشيدم گفتم:
_واييي دنيا خيلييي بي تربيت ي
اين بار دنيا بود كه خنده ي پيروز مندانه ايي كرد گفت:
_تا تو باشي منو اذيتم كن ي
به سمتش رفتم گفتم:
_امان از دست تو دخت ر
حالا بده زعفرانو من درست كنم توهم بقيه كاراي ناهارو انجام
بده
دنيا شيشه رو دست داد سمت قابلمه ي خورشت رفت گفت:
_الان كه زود ه
قراره خاله و عسل هم بيان..
با شنيدن اسم عسل هري دلم ريخت و اصلا نفهميدم كي
شيشه از دستم افتاد كف اشپزخونه و هزار تيكه شد...
با خرد شدن شيشه ي زعفران جيغ كوتاهي زدم به زعفروناي
ريخته شده ي روي زمين خيره شدم..
دنيا با ترس و نگراني به سمتم دويد و تند تند گفت:
_واييي عزيزم چيزيت نش د
دستتو نبرد ي
همون جا بمون ازجات تكون نخور
برم برات دمپايي بيارم..
سرمو بلند كردم با چشماي لرزون بهش خيره شدم گفتم:
_ببخشيد..
دنيا اخم ريزي كرد گفت:
_اين جه حرفيه دخت ر
خداروشكر دستتو نبريد ي
فدا ي سر ت
تا خواست عقب گرد كنه صداي نگران دامون از پشت سرش
بلند شد كه گفت:
_چيشده دنيا ؟
نگاهمو به داموناريا كه تو چهارچوب درايستاده بودن دوختم
كه دنيا گفت:
_چيزي نيست شيشه زعفرون شكست
دامون با ديدن قيافم اخم شديدي كرد بي توجه به ك حرف
دنيا به سمتم دوي د
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
تا خواستم بگم نزديك تر نياد ممكنه شيشه بره توي پاش بهم
رسيد و بازوهامو توي دستاش گرفت گفت :
_جايتو نبريدي؟
سر ي به نشانه ي منفي تكون دادم كه دستاشو دورم محكم
كرد و از بين شيشه ها بلندم كرد..
رو ي صندلي نشوندم رو به دنيا گفت:
_براش يكم اب بيار خيلي ترسيده
اريا كه تو اين فاصله جارو و خاك اندازو اورده بود تا شيشه
هارو جمع كنه
با نگراني گفت:
_دامون حالت خوبه؟
با حرفش به اريا خيره شدم كه دامون گفت:
_اره چرا ؟
اريا اشاره ايي به كف اشپزخونه كرد گفت:
_تو پات شيشه رفت ه
ببين چقدر خون اومده..
با اين حرفش به سراميكاي سفيدي كه حالا اغشته به خون
دامون شده بودن خيره شدم
با ديدن اين صحنه قلبم فشره شده
قطره اشكي از چشمم چكيد ودگفتم:
_پات شيشه رفته نفهميدي؟
دامون پوفي كلافه كرد گفت:
_چيزي نيست عزيزم م
شلوغش نكنيد يه خراش كوچيكه فقط..
دنيا يريع جعبه ي كمكاي اوليه رو اورد گفت:
_دامون بشين روي صندلي پاتو پانسمان كنم..
دامون مخالفت كرد گفت:
_نميخواد دني ا
شلوغش نكن..!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاهوهشت
پشت چشمي برام نازك كرد گفت:
_هموني كه پشت مبارك شماس و داداش بنده استفادشو
ميبر ه
حرصي جيغ ريزي كشيدم گفتم:
_واييي دنيا خيلييي بي تربيت ي
اين بار دنيا بود كه خنده ي پيروز مندانه ايي كرد گفت:
_تا تو باشي منو اذيتم كن ي
به سمتش رفتم گفتم:
_امان از دست تو دخت ر
حالا بده زعفرانو من درست كنم توهم بقيه كاراي ناهارو انجام
بده
دنيا شيشه رو دست داد سمت قابلمه ي خورشت رفت گفت:
_الان كه زود ه
قراره خاله و عسل هم بيان..
با شنيدن اسم عسل هري دلم ريخت و اصلا نفهميدم كي
شيشه از دستم افتاد كف اشپزخونه و هزار تيكه شد...
با خرد شدن شيشه ي زعفران جيغ كوتاهي زدم به زعفروناي
ريخته شده ي روي زمين خيره شدم..
دنيا با ترس و نگراني به سمتم دويد و تند تند گفت:
_واييي عزيزم چيزيت نش د
دستتو نبرد ي
همون جا بمون ازجات تكون نخور
برم برات دمپايي بيارم..
سرمو بلند كردم با چشماي لرزون بهش خيره شدم گفتم:
_ببخشيد..
دنيا اخم ريزي كرد گفت:
_اين جه حرفيه دخت ر
خداروشكر دستتو نبريد ي
فدا ي سر ت
تا خواست عقب گرد كنه صداي نگران دامون از پشت سرش
بلند شد كه گفت:
_چيشده دنيا ؟
نگاهمو به داموناريا كه تو چهارچوب درايستاده بودن دوختم
كه دنيا گفت:
_چيزي نيست شيشه زعفرون شكست
دامون با ديدن قيافم اخم شديدي كرد بي توجه به ك حرف
دنيا به سمتم دوي د
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
تا خواستم بگم نزديك تر نياد ممكنه شيشه بره توي پاش بهم
رسيد و بازوهامو توي دستاش گرفت گفت :
_جايتو نبريدي؟
سر ي به نشانه ي منفي تكون دادم كه دستاشو دورم محكم
كرد و از بين شيشه ها بلندم كرد..
رو ي صندلي نشوندم رو به دنيا گفت:
_براش يكم اب بيار خيلي ترسيده
اريا كه تو اين فاصله جارو و خاك اندازو اورده بود تا شيشه
هارو جمع كنه
با نگراني گفت:
_دامون حالت خوبه؟
با حرفش به اريا خيره شدم كه دامون گفت:
_اره چرا ؟
اريا اشاره ايي به كف اشپزخونه كرد گفت:
_تو پات شيشه رفت ه
ببين چقدر خون اومده..
با اين حرفش به سراميكاي سفيدي كه حالا اغشته به خون
دامون شده بودن خيره شدم
با ديدن اين صحنه قلبم فشره شده
قطره اشكي از چشمم چكيد ودگفتم:
_پات شيشه رفته نفهميدي؟
دامون پوفي كلافه كرد گفت:
_چيزي نيست عزيزم م
شلوغش نكنيد يه خراش كوچيكه فقط..
دنيا يريع جعبه ي كمكاي اوليه رو اورد گفت:
_دامون بشين روي صندلي پاتو پانسمان كنم..
دامون مخالفت كرد گفت:
_نميخواد دني ا
شلوغش نكن..!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1