🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادوپنج
جلو آمد. عقب رفتم. از این دانیار می ترسیدم. این همان دانیار ترسناکی بود که وصفش را شنیده بودم. همان دانیار شایعه ساز!
- چرا؟ واسه این که دیگه به امید یه مرد زن دار خواستگارات رو رد نکنی. واسه این که عشق رو تو چشماي زنش ببینی و
دیگه شرمت بشه که بهش فکر کنی. واسه این که این دندون لق رو بکنی و بندازي دور. واسه این که خسته شدم از این
احساس مسخره تو. دیگه حوصله تب و لرزت رو ندارم. از این همه ضعفت بدم میاد. از این که انقدر بدبختی که نمی تونی از
کسی که دوستت نداره دل بکنی حالم به هم می خوره.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
زانوانم خم شد. دانیار از من بیزار بود؟ حالش را به هم می زدم؟
- میاي اونجا به چشم خودت می بینی که اون به یه زن دیگه تعلق داره. یه زن دیگه رو دوست داره. با یه زن دیگه ازدواج
می کنه. اون وقت شاید دست از این عشق احمقانه ت برداري. شاید یاد بگیري انقدر تو بروز احساست تابلو نباشی. یاد بگیري
واسه کسی بمیري که واست تب کنه.
به دیوار آجري تکیه دادم. شوك حرف هاي دانیار خیلی بیشتر از عروسی دیاکو بود. این که می گفت حالش از من به هم می
خورد. چرا تا به حال نگفته بود؟ چرا با رفتارش این را نشان نداده بود؟ دانیار که با کسی تعارف نداشت.
نزدیک تر آمد. حتی توان گریختن هم در جانم نمانده بود.
- چیه؟ چرا بند رفتی؟ مردي؟ حقیقت تلخه؟
قد بلندش اندام نحیفم را پوشش داد. زیر سایه اش جمع شدم. مچاله شدم. گم شدم. دستانش را دو طرف سرم روي دیوار
گذاشت. هواي نفس کشیدنم قطع شد. حس کردم الان است که بمیرم. الان است که مرا بکشد. نفس هایش تند و داغ بود.
پوست صورتم را می سوزاند.
- هی میگی تمومه، هی میگی دیگه بهش فکر نمی کنم، هی میگی همین که سلامته واسم کافیه، اما تا اسمش میاد
میمیري. تا حرفش پیش میاد رنگ عوض می کنی. تا صداش رو می شنوي ضعف می کنی. بس نیست؟ کی تمومش می
کنی؟ یعنی از این که به چشم خودت شب ازدواجش رو ببینی بیشتر هم هست؟ خب بیا و ببین و دست بردار. دست بردار
شاداب. دست بردار.
نمی توانستم نفس بکشم. ترسیده بودم. نمی توانستم. چرا هیچ کس از آن کوچه لعنتی رد نمی شد؟ صدایش را کمی بالا برد.
- چرا حرف نمی زنی؟ چرا جواب نمی دي؟
دستم را روي سینه ام گذاشتم.
- شاداب؟ مگه با تو نیستم؟ سرت رو بالا بگیر ببینم.
حالش از من به هم می خورد. چرا غم این جمله رهایم نمی کرد؟
فکم را میان انگشتان قوي اش گرفت. حتی قدرت نداشتم سرم را عقب بکشم. مجبورم کرد توي چشمانش نگاه کنم. کمبود
هوا داشت خفه ام می کرد.
- شاداب؟
نشد. خیلی سعی کردم، اما نشد. تا وقتی که ترسیده بودم می توانستم اشکم را کنترل کنم، اما این صدا زدن ملایمش مقاومتم
را درهم کوبید. سد چشمانم شکست و اشک هایم قطره قطره سرازیر شدند. با نگاهش مسیر اشک هایم را دنبال کرد. از چشم
تا روي گونه و سپس چانه ام، جایی که دست خودش بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
- باز به اسب شاه گفتیم یابو. ببین چه گریه اي می کنه.
ولم کرد و کمی فاصله گرفت. دست هایش را توي جیبش برد و گفت:
- الان این اشکا واسه چیه؟ عروسی دیاکو؟ یا از من ترسیدي؟
نمی توانستم حرف بزنم. نمی خواستم.
- اگه من می دونستم تو چرا انقدر زود اشکت سرازیر میشه خیلی خوب بود. نمی شه دو کلمه باهات حرف زد.
تا سر حد مرگ ترسانده بودم. گفته بود حالش را به هم می زنم. آن وقت اسمش را گذاشته بود حرف زدن.
- برو داخل. الانه که نگرانت بشن. اشکاتم پاك کن. آدمخور نیستم که این جوري زرد کردي.
دستم را روي صورتم کشیدم و بدنم را از دیوار جدا کردم. چادر از سرم افتاده بود. بی خیالش شدم و روي زمین کشیدمش.
- شاداب؟
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
ایستادم اما برنگشتم. نگاهش نکردم.
- گوشیت روشن باشه. باهات تماس می گیرم.
جواب ندادم. در را باز کردم.
- شاداب! خاموش باشه میام دم خونه. شوخی ندارم.
به تنها چیزي که در رابطه با دانیار شک نداشتم همین بود. با هیچ کس شوخی نداشت، حتی من!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوهفتادوپنج
جلو آمد. عقب رفتم. از این دانیار می ترسیدم. این همان دانیار ترسناکی بود که وصفش را شنیده بودم. همان دانیار شایعه ساز!
- چرا؟ واسه این که دیگه به امید یه مرد زن دار خواستگارات رو رد نکنی. واسه این که عشق رو تو چشماي زنش ببینی و
دیگه شرمت بشه که بهش فکر کنی. واسه این که این دندون لق رو بکنی و بندازي دور. واسه این که خسته شدم از این
احساس مسخره تو. دیگه حوصله تب و لرزت رو ندارم. از این همه ضعفت بدم میاد. از این که انقدر بدبختی که نمی تونی از
کسی که دوستت نداره دل بکنی حالم به هم می خوره.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
زانوانم خم شد. دانیار از من بیزار بود؟ حالش را به هم می زدم؟
- میاي اونجا به چشم خودت می بینی که اون به یه زن دیگه تعلق داره. یه زن دیگه رو دوست داره. با یه زن دیگه ازدواج
می کنه. اون وقت شاید دست از این عشق احمقانه ت برداري. شاید یاد بگیري انقدر تو بروز احساست تابلو نباشی. یاد بگیري
واسه کسی بمیري که واست تب کنه.
به دیوار آجري تکیه دادم. شوك حرف هاي دانیار خیلی بیشتر از عروسی دیاکو بود. این که می گفت حالش از من به هم می
خورد. چرا تا به حال نگفته بود؟ چرا با رفتارش این را نشان نداده بود؟ دانیار که با کسی تعارف نداشت.
نزدیک تر آمد. حتی توان گریختن هم در جانم نمانده بود.
- چیه؟ چرا بند رفتی؟ مردي؟ حقیقت تلخه؟
قد بلندش اندام نحیفم را پوشش داد. زیر سایه اش جمع شدم. مچاله شدم. گم شدم. دستانش را دو طرف سرم روي دیوار
گذاشت. هواي نفس کشیدنم قطع شد. حس کردم الان است که بمیرم. الان است که مرا بکشد. نفس هایش تند و داغ بود.
پوست صورتم را می سوزاند.
- هی میگی تمومه، هی میگی دیگه بهش فکر نمی کنم، هی میگی همین که سلامته واسم کافیه، اما تا اسمش میاد
میمیري. تا حرفش پیش میاد رنگ عوض می کنی. تا صداش رو می شنوي ضعف می کنی. بس نیست؟ کی تمومش می
کنی؟ یعنی از این که به چشم خودت شب ازدواجش رو ببینی بیشتر هم هست؟ خب بیا و ببین و دست بردار. دست بردار
شاداب. دست بردار.
نمی توانستم نفس بکشم. ترسیده بودم. نمی توانستم. چرا هیچ کس از آن کوچه لعنتی رد نمی شد؟ صدایش را کمی بالا برد.
- چرا حرف نمی زنی؟ چرا جواب نمی دي؟
دستم را روي سینه ام گذاشتم.
- شاداب؟ مگه با تو نیستم؟ سرت رو بالا بگیر ببینم.
حالش از من به هم می خورد. چرا غم این جمله رهایم نمی کرد؟
فکم را میان انگشتان قوي اش گرفت. حتی قدرت نداشتم سرم را عقب بکشم. مجبورم کرد توي چشمانش نگاه کنم. کمبود
هوا داشت خفه ام می کرد.
- شاداب؟
نشد. خیلی سعی کردم، اما نشد. تا وقتی که ترسیده بودم می توانستم اشکم را کنترل کنم، اما این صدا زدن ملایمش مقاومتم
را درهم کوبید. سد چشمانم شکست و اشک هایم قطره قطره سرازیر شدند. با نگاهش مسیر اشک هایم را دنبال کرد. از چشم
تا روي گونه و سپس چانه ام، جایی که دست خودش بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
- باز به اسب شاه گفتیم یابو. ببین چه گریه اي می کنه.
ولم کرد و کمی فاصله گرفت. دست هایش را توي جیبش برد و گفت:
- الان این اشکا واسه چیه؟ عروسی دیاکو؟ یا از من ترسیدي؟
نمی توانستم حرف بزنم. نمی خواستم.
- اگه من می دونستم تو چرا انقدر زود اشکت سرازیر میشه خیلی خوب بود. نمی شه دو کلمه باهات حرف زد.
تا سر حد مرگ ترسانده بودم. گفته بود حالش را به هم می زنم. آن وقت اسمش را گذاشته بود حرف زدن.
- برو داخل. الانه که نگرانت بشن. اشکاتم پاك کن. آدمخور نیستم که این جوري زرد کردي.
دستم را روي صورتم کشیدم و بدنم را از دیوار جدا کردم. چادر از سرم افتاده بود. بی خیالش شدم و روي زمین کشیدمش.
- شاداب؟
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
ایستادم اما برنگشتم. نگاهش نکردم.
- گوشیت روشن باشه. باهات تماس می گیرم.
جواب ندادم. در را باز کردم.
- شاداب! خاموش باشه میام دم خونه. شوخی ندارم.
به تنها چیزي که در رابطه با دانیار شک نداشتم همین بود. با هیچ کس شوخی نداشت، حتی من!
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوهفتادوپنج
با تكون دستاي كوچولوي كسي چشمامو باز كردم با لبخند
به هيلا خيره شدم گفتم:
_سلام دردونه ي ابجي..
لباشو لوس جلو داد گفت:
_اووم سلام من باهات قهر م
رو ي تخت نيم خيز شدم گفت م:
_چرا عروسكمم با ابجي قهري ؟
دستاشو زير بغلش زد گفت:
_بله چون از صبح نديدمت
دلم برات تنگ شده
محكم كشيدمش توي بغلم شروع به قلقلك دادنش كردم
گفتم:
_اخ اخ ببخشيد خانم
من معذرت ميخوا م
حالا بخند ببينم
دستاشو روي شكمش گزاشته بود از ته دل ميخنديد
دست از قلقلك دادنش برداشتم گفتم:
_عمو رو نديدي ابجي؟
همون جور كه هنوز ميخنديد گفتم:
_ديدم وقتي بيدار شد رفت بيرون
بعد ادامه داد:
_ابجي من ميرم پايين پيش دانيال كوچول و
توهم زودي بي ا
از روي تخت بلند شدم گفتم:
_كي پايينه مگه؟
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
درو باز كرد گفت:
_هستي و دانيال..
و از اتاق خارج شد
پوووف اينو كجاي دلم بزارم
چيكار داشت يه سره ميومد اينجا و اينه ي دق من ميشد!
بي حوصله لباس مناسبي پوشيدم و بعد از مرتب كردن سر
و وضعم از اتاق خارج شد م
با ورودم به سالن طبقه ي پايين اولين چيزي كه توجهمو
جلب كرد هيلايي بود كه سعي داشت بچه ي توي بغل عسل
و نگاه كنه و عسلي كه هي با دستش هيلارو به عقب هل
ميداد!
با ديدن اين صحنه به قدري ناراحت شدم كه ابرو توهم
كشيد م
يه ادم چقدر ميتونست عقده ايي باشه كه با يه بچه اينجور
رفتار كنه...
هيلا با شنيدن صداي پام با بغض به طرفم دويد از دستم
اويزون شد گفت:
_ابجي خاله نميزاره دانيال ببينم
عسل نيم نگاهي سمتم انداخت..
هيلارو از روي زمين بلند كردم اولين بار نيش دار گفتم:
_اشكال نداره عزيز م
اخه خاله ضعف دار ه
فهم و شعور نداره كه عقده هاشو سر بچه خالي نكنه..
بعد راهمو به سمت اشپزخونه كج كردم كه گفت:
_وقتي شدم هووت حاليت ميشه كي ضعف داره
وقتي عشقتو از دست دادي و براي يه شب پيشت ارمدن
التماس كردي ميفهمي كي ضعف داره دختره ي غربتي
با شنيدن حرفاش دستام سست شد و نزديك بود هيلا از بغلم
بيفته
با چهره ايي مات سمتش برگشتم گفتم:
_چطور ميتوني انقدر وقيح باشي
به تو هم ميشه گفت زن؟(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوهفتادوپنج
با تكون دستاي كوچولوي كسي چشمامو باز كردم با لبخند
به هيلا خيره شدم گفتم:
_سلام دردونه ي ابجي..
لباشو لوس جلو داد گفت:
_اووم سلام من باهات قهر م
رو ي تخت نيم خيز شدم گفت م:
_چرا عروسكمم با ابجي قهري ؟
دستاشو زير بغلش زد گفت:
_بله چون از صبح نديدمت
دلم برات تنگ شده
محكم كشيدمش توي بغلم شروع به قلقلك دادنش كردم
گفتم:
_اخ اخ ببخشيد خانم
من معذرت ميخوا م
حالا بخند ببينم
دستاشو روي شكمش گزاشته بود از ته دل ميخنديد
دست از قلقلك دادنش برداشتم گفتم:
_عمو رو نديدي ابجي؟
همون جور كه هنوز ميخنديد گفتم:
_ديدم وقتي بيدار شد رفت بيرون
بعد ادامه داد:
_ابجي من ميرم پايين پيش دانيال كوچول و
توهم زودي بي ا
از روي تخت بلند شدم گفتم:
_كي پايينه مگه؟
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
درو باز كرد گفت:
_هستي و دانيال..
و از اتاق خارج شد
پوووف اينو كجاي دلم بزارم
چيكار داشت يه سره ميومد اينجا و اينه ي دق من ميشد!
بي حوصله لباس مناسبي پوشيدم و بعد از مرتب كردن سر
و وضعم از اتاق خارج شد م
با ورودم به سالن طبقه ي پايين اولين چيزي كه توجهمو
جلب كرد هيلايي بود كه سعي داشت بچه ي توي بغل عسل
و نگاه كنه و عسلي كه هي با دستش هيلارو به عقب هل
ميداد!
با ديدن اين صحنه به قدري ناراحت شدم كه ابرو توهم
كشيد م
يه ادم چقدر ميتونست عقده ايي باشه كه با يه بچه اينجور
رفتار كنه...
هيلا با شنيدن صداي پام با بغض به طرفم دويد از دستم
اويزون شد گفت:
_ابجي خاله نميزاره دانيال ببينم
عسل نيم نگاهي سمتم انداخت..
هيلارو از روي زمين بلند كردم اولين بار نيش دار گفتم:
_اشكال نداره عزيز م
اخه خاله ضعف دار ه
فهم و شعور نداره كه عقده هاشو سر بچه خالي نكنه..
بعد راهمو به سمت اشپزخونه كج كردم كه گفت:
_وقتي شدم هووت حاليت ميشه كي ضعف داره
وقتي عشقتو از دست دادي و براي يه شب پيشت ارمدن
التماس كردي ميفهمي كي ضعف داره دختره ي غربتي
با شنيدن حرفاش دستام سست شد و نزديك بود هيلا از بغلم
بيفته
با چهره ايي مات سمتش برگشتم گفتم:
_چطور ميتوني انقدر وقيح باشي
به تو هم ميشه گفت زن؟(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوهفتادوپنج
دستگيره ي درو فشار دادم و با عصبانيت از اتاق خارج شدم
كه با خانم بزرگي كه توي صورتش ترس و نگراني موج ميزد
رو به رو شدم..
لبامو روي هم فشار دادم بي حرف از كنارش رد شدم..
خانم بزرگ وارد اتاق شد و بي انكه درو ببنده شنيدم كه با
اعصبانيت رو به اقا بزرگ گفت:
_بس كن مرد داري دقشون ميد ي
چرا بي خيال نميشي
اينا همديگرو دوست دار ن
براشون سخته قبول كردن اين كار
بعد اهي كشيد با بغضي كه از توي صداش پيدا بود گفت:
_دانيال رفته..اون مرده چرا نميخوايي قبول كني؟
نميخوام به خاطر خودخواهي تو و حرف مردم پسر ديگمو از
دست بد م
نميخوام از اينجا زدش كني دل سردش كن ي
با شنيدن حرفاش اشكام با شدت بيشتري شروع به باريدن
كردن ديگه ايستادن جايز ندونستم با دواز پله ها بالا رفتم...
خودمو توي اتاق پرت كردم و همون پشت در ولو شدم و
شروع كردم به گله كردن از خدا..
خدايا چي داري به سرم مياري؟
بس نبود اين همه اوارگي ؟
فرار كردن از دست قوم و خويشاي بدذاتم ؟
بست نبود دربه دري؟
بست نبود تنهايي؟؟
بست نبود بي كسي!؟
خدايا من تازه كسي پيدا كردم كه وجودش بهم ارامش ميد ه
تازه دارم رنگ خوشبختيو ميچسم..
نميخوام اين خوشبختيو با كسي شريك بشم..
نميخوام دامون از دست بدم..
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
خدايا مگه خودت نگفتي بعد از هر سختي اساني هست ؟
من سختيامو كشيدم
من رنجامو برد م..
ميخوام زندگي ارومي داشته باشم
من فقط ازت ميخوام زندگيمو حفظ كني..
خواسته ي زياديه؟
يعني سختياي من تمومي نداره؟؟
كم كم گريه هام به هق هق تبديل شدن
نفس كشيدن داشت برام سخت ميش د
كاش دامون الان اينجا بود تا به اغوشش پناه ميبرد م
تا ازش گله ميكرد م
بخاطر تموم نامهربوني هاي پدرش..
لباسامو به بدبختي در اوردم و خودمو روي تخت ولو كردم
و اصلا نفهميدم از فرط گريه كي خوابم برد..
انقدر توي فكراي جور واجور خودم غرق بودم كه اصلا
نفهميدم كي دامون اومده داخل اتاق لباساشو عوض كرده! ؟
با حركت دستش روي سرم سمتش برگشتم گفتم:
_كي اومد ي!
_چند دقيقه ايي ميش ه
خيلي توي فكر بودي متوجه نشد ي..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوهفتادوپنج
دستگيره ي درو فشار دادم و با عصبانيت از اتاق خارج شدم
كه با خانم بزرگي كه توي صورتش ترس و نگراني موج ميزد
رو به رو شدم..
لبامو روي هم فشار دادم بي حرف از كنارش رد شدم..
خانم بزرگ وارد اتاق شد و بي انكه درو ببنده شنيدم كه با
اعصبانيت رو به اقا بزرگ گفت:
_بس كن مرد داري دقشون ميد ي
چرا بي خيال نميشي
اينا همديگرو دوست دار ن
براشون سخته قبول كردن اين كار
بعد اهي كشيد با بغضي كه از توي صداش پيدا بود گفت:
_دانيال رفته..اون مرده چرا نميخوايي قبول كني؟
نميخوام به خاطر خودخواهي تو و حرف مردم پسر ديگمو از
دست بد م
نميخوام از اينجا زدش كني دل سردش كن ي
با شنيدن حرفاش اشكام با شدت بيشتري شروع به باريدن
كردن ديگه ايستادن جايز ندونستم با دواز پله ها بالا رفتم...
خودمو توي اتاق پرت كردم و همون پشت در ولو شدم و
شروع كردم به گله كردن از خدا..
خدايا چي داري به سرم مياري؟
بس نبود اين همه اوارگي ؟
فرار كردن از دست قوم و خويشاي بدذاتم ؟
بست نبود دربه دري؟
بست نبود تنهايي؟؟
بست نبود بي كسي!؟
خدايا من تازه كسي پيدا كردم كه وجودش بهم ارامش ميد ه
تازه دارم رنگ خوشبختيو ميچسم..
نميخوام اين خوشبختيو با كسي شريك بشم..
نميخوام دامون از دست بدم..
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
خدايا مگه خودت نگفتي بعد از هر سختي اساني هست ؟
من سختيامو كشيدم
من رنجامو برد م..
ميخوام زندگي ارومي داشته باشم
من فقط ازت ميخوام زندگيمو حفظ كني..
خواسته ي زياديه؟
يعني سختياي من تمومي نداره؟؟
كم كم گريه هام به هق هق تبديل شدن
نفس كشيدن داشت برام سخت ميش د
كاش دامون الان اينجا بود تا به اغوشش پناه ميبرد م
تا ازش گله ميكرد م
بخاطر تموم نامهربوني هاي پدرش..
لباسامو به بدبختي در اوردم و خودمو روي تخت ولو كردم
و اصلا نفهميدم از فرط گريه كي خوابم برد..
انقدر توي فكراي جور واجور خودم غرق بودم كه اصلا
نفهميدم كي دامون اومده داخل اتاق لباساشو عوض كرده! ؟
با حركت دستش روي سرم سمتش برگشتم گفتم:
_كي اومد ي!
_چند دقيقه ايي ميش ه
خيلي توي فكر بودي متوجه نشد ي..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1