روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_دویستوشصت

چشمان آرایش شده و اغوا گر و بازیگوش دخترهاي رنگ به رنگ می بست و تمام حواسش را به من می داد و جالب تر بود
داشتن توجه مردي که به تنوع طلبی شهرت داشت ولی همراهی اش با من بی توقع و مرزبندي شده بود و تمام این ها وقتی
اسم دانیار را با خودشان یدك می کشیدند عجیب تر هم می شدند. حتی براي منی که انقدر خوب می شناختمش.
- با زل زدن به این ویترین معجزه نمی شه. برو بپوشش.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
با قاشق ذرت ها را به هم زدم تا طعم پنیر و قارچ حسابی به خوردشان برود.
- نه نمی خوام. لازم ندارم.
لازم داشتم. خیلی چیزها لازم داشتم. تمام سال را با یک مانتو و یک شلوار و یک کفش و یک کیف و یک کاپشن و خیلی
"یک" هاي دیگر گذرانده بودم، اما باید براي کنکور شادي پول پس انداز می کردم، براي کلاس هایش، کتاب هایش. می
خواستم بهترین را قبول شود. همان که آرزویش را داشت. دندان پزشکی!
سرش را نزدیک صورتم آورد. صدایش پر از وسوسه بود.
- پوشیدنش که ضرر نداره. داره؟
قاشق پر از ذرت را توي دهنم فرو بردم و همراه با لذت بردن از طعم فوق العاده محتویات خوشمزه اش به لذت پوشیدن آن
مانتوي فوق العاده هم فکر کردم. قیمتش بی شک سرسام آور بود اما پوشیدنش که ضرر نداشت، داشت؟
صبر کرد تا ذرتم را تا ته خوردم. آخر روي شیشه چسبانده بودند "ورود با خوراکی ممنوع"! گاهی که وقت می کردم و سرم را
بالا می گرفتم لبخند محو و کمرنگی را روي لبانش می دیدم. نه این که لبخندش تازه باشد، نه، انتظارش را در چنین شرایطی
نداشتم که این گونه علاف ذرت خوردن یک دختر شود و به جاي غر زدن این طور زیر پوستی لبخند بزند. با دهان پر سرم را
تکان دادم به این معنی که "چه شده؟ به چه می خندي؟" ابرویی بالا انداخت و گفت:
- ناهار نخورده بودي، درسته؟
یادش رفته بود که خودش وقت ناهارم را به حراج گذاشته. با دستمال دور دهانم را پاك کردم و گفتم:
- چرا، ویفر خوردم.
دستش به سمت مقنعه ام آمد. درزش را نشانه گرفته بود، اما پشیمان شد. دانیار در ملا عام شوخی نمی کرد.
- چرا هیچی نگفتی کوچولو؟
سختگیري اش را با این همراهی جبران کرده بود. به همین خاطر به رویش نیاوردم و گفتم:
- آخه خرید واجب تر بود.
ظرف خالی را توي سطل زباله انداختم. دستمال را روي دستانم کشیدم و ادامه دادم:
- بریم؟
این رنگ نه چندان تیره چشمانش را دوست داشتم. این رنگی که حس سیاهچال هاي مخوف را به انسان القا نمی کرد.
از بین رنگ هاي مختلف مدل مورد نظرم رنگ مشکی را برداشتم و گفتم:
- این خوبه؟
پارچه اش را لمس کرد و گفت:
- چرا مشکی؟ فکر کردم اون رنگ رو دوست داري.
کمی مانتو را زیر و رو کردم و گفتم:
- آره، ولی آخه خیلی تو چشمه. مشکی سنگین تره.
دستش را دراز کرد و رنگ فیلی را از روي رگال برداشت و گفت:
- اول این که سنگین بودن به رنگ لباس نیست دختر جون. دوم این که این رنگ خیلی هم متینه. بعدشم مگه تو چند سالته
که همش مشکی می پوشی مادر بزرگ؟
ذوق کردم. مانتو را از دستش قاپیدم و گفتم:
- شما اصلا شبیه کردا نیستینا.
خندید و گفت:
- انقدر حرف نزن وروجک. سایزت همینه؟
فروشنده اي آن نزدیکی ایستاده بود. بلند پرسیدم:
- آقا این اندازه من میشه؟
پسر جوان جلو آمد. نگاهی به اندام من کرد و گفت:
- نه خانوم، بزرگه. ماشاا... شما هم که باربی! این سایزتونه.
دانیار با اخم مانتو را از دستش کشید و زیر گوش من گفت:
- یعنی تو سایز خودت رو هم نمی دونی؟
با تعجب گفتم:
- چی شده مگه؟
سرش را تکان داد و گفت:
- مهندس مملکت رو ببین.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دم اتاق پرو چینی روي بینی ام انداختم و گفتم:
- حرفم رو پس می گیرم. از صد فرسخی داد می زنین که کُردین!
آهسته هلم داد و جدي و با تحکم گفت:
- پس حواست رو جمع کن.

🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌

برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇

https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوشصت

دستگیره رو گرفتم تا در رو باز کنم که قفل شد .. یاد اولین مکالممون افتادم .. لبخندم رو خوردم ..
-درو برای چی قفل کردیییییییی ؟؟
صداش عصبی بود :
-بشین میخوام حرف بزنم .
چپ چپ نگاهش کردم :
-خوب بزن ، باز کی چیزی گفته ؟ هرچی گفته درست گفته آره من همونم در رو باز کن .
دست رو پشت صندلیم گذاشت :
-میدونم خیلی غیر منطقی عمل کردم .. میدونم شاید اگه یه ذره فکر میکردم میتونستم تصمیم
بهتری بگیرم ولی ..
عاطفه تو که میدونی .. من به غزاله شک ندارم ولی .. وقتی اونا یه چیزی میگن وقتی حتی یه
مدرک کوچیک
میارن مغزم قفل میکنه ..
درکش میکردم .. تو شرایط بدی بود .. تا همین جا هم آقایی کرده بود ولی منم تقصیر نداشتم ..
-اونا دروغ میگن درست ولی چرا همش دنبال اینن که تو رو پیش ما خراب کنن ؟ چرا به کس
دیگه ای نمیگن ؟
این سوال رو بارها از خودم پرسیده بودم .. بغضم رو خوردم .. لعنت به من که هر وقت میخوام
حرف بزنم این
بغض نمیذاره ... هیچی مهم نبود ... من نگران غزاله بودم ...
-غزاله خوبه ؟
سرش رو تکون داد :
-داغونه .
لبم رو گاز گرفتم ... کِی تموم میشه ؟؟ .. عادت ندارم حرفم رو با حایشه بزنم ..بد یا خوب .. با
کسی تعارف ندارم..
-آقا بهرام ..
نذاشت حرف بزنم :
-ازشون شکایت کردم .. رای دادگاه هنوز نرسیده ..
-میدونم .
سکوتش یعنی ادامه بدم :
-شوهر دوست منی ولی من هیچ وقت به چشم شوهر دوست نگاهت نکردم .. شوهر خواهر من
بودی و هستی .. شاید
به خاطر آشنا شدنمونه که باهات راحتم نمیدونم .. توقع برادری داشتم .. حمایت .. میفهممت که به
همه چیز منفی نگاه
میکنی .. میفهممت وقتی میگی شک نداری و داری .. منم مقصر نیستم هستم ؟؟ عدم صلاحیت
روانیشون ثابت شده..
میفهمی یعنی چی ؟؟ توقع نداشتم از روی چهارتا عکس که حتی صورتم معلوم نیست اینجوری
تصمیم بگیری ..
تازه وقتی گفتم من این کارو نکردم زنگ زدین از طناز پرسیدین مطمئن شید ...
بغضم رو باز هم قورت دادم ...
-خیلی فکر کردم چی باعث شده که بهم بی اعتماد باشید .. شاید اشکال از من بوده شاید اگر
مثل بقیه غریبه میدیدمتون
شاید اگه به دلتنگی امیرعلی توجه نمیکردم و فاطمه نمیشدم اگر شما رو برادر خودم نمیدیدم و
وقتی بودی میرفتم ..
شاید اون موقع بیشتر اعتماد میکردین .. صدای من از همتون بلند ترِ میخوای داد بزنم ؟؟ دستتو
میاری بالا که ...
انقدر مقصرم ؟؟
کلافگیش رو فهمیدم ولی مهم نبود ... شکستن دل منم مهم نبود ... صداش گرفته بود :
-دو هفتست میخوام باهات حرف بزنم نمیتونم .. روم نمیشه اینم میفهمی؟؟ غزاله حالش خوب
نیست دلم برای
خنده هاش تنگ شده .. به خاطر اون کوتاه بیا من به درک ..
نفس گرفتم :
-باشه .. به خاطر غزاله .. ولی دلم بدجور شکسته نمیدونم کِی دلم صاف میشه .. نمیدونم ..
نه اون حرفی زد نه من ... دلم میخواست تا میتونم گریه کنم ولی نمیشد ...
-در رو باز میکنی ؟
-میری پیشش ؟
-نمیدونم .
-قرار شد کوتاه بیای .
-به خاطر غزاله ... اگه امروز نرم فردا میبینمش .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوشصت

ميخوايي بريم دكت ر
از شدت حرص دستامو مشت كردم و خيلي جلوي خودمو
گرفتم كه نزنم يه بادمجون بكارم زير چشم ش..
دامون كه از حساسيت من روي عسل خبر داشت
نگاه گذرايي بهش انداخت گفت:
_نه خوبم
هيلدا پانسمانش كر د
بعد براي جلوگيري از ادامه ي بحث گفت:
_پس دانيال كجاس؟!
عسل چترياي بلندشو پشت گوشش داد با عشوه گفت:
_بغل خاله جونه
بعد عقب گرد گفت:
_خوب ديگه من مير م
بعد از اشپزخونه خارج ش د
چند دقيقه بعد از رفتن عسل منو دامون هم به جمع بقيه
ملهق شديم..
با اومدن عسل ديگه دل و دماغ اونجارو نداشتم
توجه همه روي دانيال بود حرفا پيرامون بچه ميچرخيد
عسل هم از اب گل الود ماهي ميگرفت هي ناز و عشوه ميومد!
نگاه كلي بهش انداختم هنوزم همون عسل سابق بود
صورت ارايش كرده
موها ي رنگ شده...
اندام خوب..
با ديدن موهاي بلوندش فكرم رفت سمت اينكه شايد دامون
موي بلوند دوست داره و به روم نمياره!
من زياد اهل مو رنگ كردن نبود م
ولي اگه دامون دوست داشت
حتما اين كارو ميكرد م
نگاهمو چرخوندم و به داموني نگاه كردم كه غرق شنيدن
حرفاي عسل درباره ي دانيال بود..
بلاخره با كلي حرص زدن موقع رفتن فرا رسيد
خدا ميدونه چقدر از حرفا و رفتاراي جلف عسل حرص
خوردم..
دودتر از بقيه خستگي هيلارو بغل كردم از خونه خارج شدم
بعد از چند دقيقه بقيه هم اومدن پايين به سمت خونه حركت
كرديم..
همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
هنوز پنج دقيقه نزفته بوديم كه اقا بزرگ روبه دامون گفت:
_مارو كه رسوندي برگرد عسل و دانيال ببر خونه خالت..
با شنيدن حرفش دهنم اندازه ي غار باز شد
چي؟تنهايي بره دنبال عسل ؟
عمرا اگه ميزاشتم..
از توي اينه با نگاهم براي دامون خط و نشون كشيدم كه
گفت:
_ولي اقاجون تا من برم دير ميشه
چرا با اژانس نميرن ؟
كاش اريا ميبردشون..
اقاجون قاطع گفت:
_من گفتم منتظر باشه تو ميري دنبالش...
اشكالي داره؟
و اين حرف اقاجون يعني تموم كردن بحث..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

لباس .سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوشصت

بلاخره با كلي حرص زدن موقع رفتن فرا رسيد
خدا ميدونه چقدر از حرفا و رفتاراي جلف عسل حرص
خوردم..
دودتر از بقيه خستگي هيلارو بغل كردم از خونه خارج شدم
بعد از چند دقيقه بقيه هم اومدن پايين به سمت خونه حركت
كرديم..
هنوز پنج دقيقه نزفته بوديم كه اقا بزرگ روبه دامون گفت:
_مارو كه رسوندي برگرد عسل و دانيال ببر خونه خالت..
با شنيدن حرفش دهنم اندازه ي غار باز شد
چي؟تنهايي بره دنبال عسل ؟
عمرا اگه ميزاشتم..
از توي اينه با نگاهم براي دامون خط و نشون كشيدم كه
گفت:
_ولي اقاجون تا من برم دير ميشه
چرا با اژانس نميرن ؟
كاش اريا ميبردشون..
اقاجون قاطع گفت:
_من گفتم منتظر باشه تو ميري دنبالش...
اشكالي داره؟
و اين حرف اقاجون يعني تموم كردن بحث..
با رسيدن به خونه به ناچار از ماشين پياده شدم ولي دلم
نميومد دامون تنها بزارم به خاطر همين رو به خانم بزرگ
گفتم:
_خانم جان من با دامون ميرم كه موقع برگشت تنها نباشه
شما هيلارو ببرين داخل..
خانم بزرگ دست هيلارو گرفت گفت:
_باشه عزيز م
لبخند ي زدم و به سمت در جلو حركت كردم هنوز دستم به
در نرسيده بود كه با صداي اقاجون سمتش برگشتم كه گفت:
_هيلدا نميخواد بر ي ...
همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
با چشماي از حدقه بيرون زده سمتش برگشتم گفتم؛
_چرا ؟
_بريم داخل باهات حرف دار م
با شنيدن حرفش دلشوره ي عجيبي به دلم چنگ زد
نگاه ملتمسي به دامون كردم كه از ماشين پياده شد گفت:
_اقاجون بزارين براي بعد... خسته ايد
الان هيلدا با من بياد كه تنها نباشم
اقاجون عصاشو بالا اورد و به سمت دامون گرفتش تحديد وار
گفت:
_بشين برو پسر جان
انقدر با من يكه به دو نكن(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg