🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهونه
دوباره آه کشید. یعنی خرید این قدر برایش مهم بود؟ چه خوب که لبخند مرا نمی دید.
- اما به جاش اگه دختر خوبی باشی و کارت رو تا پنج تموم کنی، خودم میام دنبالت و هرجا که خواستی می برمت.
برق چشمانش را از پشت تلفن هم دیدم. باز تمام ناراحتی و غمش را در عرض چند ثانیه فراموش کرد.
- راست میگین؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کاش از دایی اجازه یک بغل کردن ساده را گرفته بودم.
- آره.
- ولی آخه ...
- آخه چی؟
- فکر نمی کنم شما از خرید و پاساژگردي خوشتون بیاد. می ترسم اعصابتون خرد شه.
پیشانی داغم را به شیشه خنک زدم و گفتم:
- آره. خوشم نمیاد، اما فکر کنم این یه بار رو بتونم تحمل کنم.
با ذوق تکرار کرد:
- راست میگین؟
کاش می توانستم نرنجانمش! کاش این قدر با بزرگواري و دل صافش مرا شرمنده نمی کرد!
- مگه ما دوست نیستیم؟
خندید.
- هستیم.
مثل من نه فکر کرد. نه ترسید. نه تردید داشت.
- پس پنج میام دنبالت.
- کاراي آخر سالتون چی میشه؟
به جاي خودش شیطان هم بود.
- برو بچه. به خودت متلک بنداز.
خنده محجوبانه اش دلم را از سینه کند.
- به آدماي بداخلاق بایدم متلک گفت.
چقدر باید تحمل می کردم تا او را کنارم و براي خودم داشته باشم؟
- با آدماي بداخلاق باید محترمانه رفتار کرد، چون اگه عصبانی بشن ...
حرفم را برید.
- توپ تانک فشفشه ...
روي دیوار سر خوردم و نشستم و به صدایش گوش دادم. فقط به صدایش، نه به حرف هایش. دایی راست می گفت. آرامش با
زن معنا پیدا می کرد. با زنی مثل شاداب!
شاداب:
چهره جدیدي از دانیار حاتمی! مردي که تحمل و صبر فوق العاده اي داشت. می دانستم چقدر از شلوغی و جمعیت و خرید
کردن متنفر است. خوب هم می دانستم، اما اصلا نتوانستم این انزجار را درونش ببینم. خوش اخلاق نبود. نمی خندید و گاهی
آن چنان سلیقه ام را استهزا می کرد که دلم می خواست خفه اش کنم. اما بردبارانه پا به پایم، مغازه به مغازه آمد و حتی یک
لحظه هم تنهایم نگذاشت. احساس خوبی داشتم. حس وجود یک مرد که هرچند اخمو، اما مراقبم بود. مردي که علی رغم
باورهایم، احترام می گذاشت و قبل از من از هیچ دري عبور نمی کرد. دستی که گاهی بی هوا دستم را می کشید تا از او دور
نشوم و یا بازویی که با فاصله روي کمرم می نشست تا حمایتم کند یا سینه اي که سپرم می شد تا از تنه مردان غریبه
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
محفوظ بمانم. تجربه قشنگی بود. تجربه خرید با یک مرد. مردي که هیچ چیز از چشمان تیزش دور نمی ماند. از شامه تیز
شده ام براي ذرت مکزیکی گرفته، تا نگاه شیفته ام روي یک مانتوي فیلی رنگ. جالب بود. بودن با مردي که چشم روي
چشمان آرایش شده و اغوا گر و بازیگوش دخترهاي رنگ به رنگ می بست و تمام حواسش را به من می داد و جالب تر بود
داشتن توجه مردي که به تنوع طلبی شهرت داشت ولی همراهی اش با من بی توقع و مرزبندي شده بود و تمام این ها وقتی
اسم دانیار را با خودشان یدك می کشیدند عجیب تر هم می شدند. حتی براي منی که انقدر خوب می شناختمش.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دویستوپنجاهونه
دوباره آه کشید. یعنی خرید این قدر برایش مهم بود؟ چه خوب که لبخند مرا نمی دید.
- اما به جاش اگه دختر خوبی باشی و کارت رو تا پنج تموم کنی، خودم میام دنبالت و هرجا که خواستی می برمت.
برق چشمانش را از پشت تلفن هم دیدم. باز تمام ناراحتی و غمش را در عرض چند ثانیه فراموش کرد.
- راست میگین؟
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کاش از دایی اجازه یک بغل کردن ساده را گرفته بودم.
- آره.
- ولی آخه ...
- آخه چی؟
- فکر نمی کنم شما از خرید و پاساژگردي خوشتون بیاد. می ترسم اعصابتون خرد شه.
پیشانی داغم را به شیشه خنک زدم و گفتم:
- آره. خوشم نمیاد، اما فکر کنم این یه بار رو بتونم تحمل کنم.
با ذوق تکرار کرد:
- راست میگین؟
کاش می توانستم نرنجانمش! کاش این قدر با بزرگواري و دل صافش مرا شرمنده نمی کرد!
- مگه ما دوست نیستیم؟
خندید.
- هستیم.
مثل من نه فکر کرد. نه ترسید. نه تردید داشت.
- پس پنج میام دنبالت.
- کاراي آخر سالتون چی میشه؟
به جاي خودش شیطان هم بود.
- برو بچه. به خودت متلک بنداز.
خنده محجوبانه اش دلم را از سینه کند.
- به آدماي بداخلاق بایدم متلک گفت.
چقدر باید تحمل می کردم تا او را کنارم و براي خودم داشته باشم؟
- با آدماي بداخلاق باید محترمانه رفتار کرد، چون اگه عصبانی بشن ...
حرفم را برید.
- توپ تانک فشفشه ...
روي دیوار سر خوردم و نشستم و به صدایش گوش دادم. فقط به صدایش، نه به حرف هایش. دایی راست می گفت. آرامش با
زن معنا پیدا می کرد. با زنی مثل شاداب!
شاداب:
چهره جدیدي از دانیار حاتمی! مردي که تحمل و صبر فوق العاده اي داشت. می دانستم چقدر از شلوغی و جمعیت و خرید
کردن متنفر است. خوب هم می دانستم، اما اصلا نتوانستم این انزجار را درونش ببینم. خوش اخلاق نبود. نمی خندید و گاهی
آن چنان سلیقه ام را استهزا می کرد که دلم می خواست خفه اش کنم. اما بردبارانه پا به پایم، مغازه به مغازه آمد و حتی یک
لحظه هم تنهایم نگذاشت. احساس خوبی داشتم. حس وجود یک مرد که هرچند اخمو، اما مراقبم بود. مردي که علی رغم
باورهایم، احترام می گذاشت و قبل از من از هیچ دري عبور نمی کرد. دستی که گاهی بی هوا دستم را می کشید تا از او دور
نشوم و یا بازویی که با فاصله روي کمرم می نشست تا حمایتم کند یا سینه اي که سپرم می شد تا از تنه مردان غریبه
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
محفوظ بمانم. تجربه قشنگی بود. تجربه خرید با یک مرد. مردي که هیچ چیز از چشمان تیزش دور نمی ماند. از شامه تیز
شده ام براي ذرت مکزیکی گرفته، تا نگاه شیفته ام روي یک مانتوي فیلی رنگ. جالب بود. بودن با مردي که چشم روي
چشمان آرایش شده و اغوا گر و بازیگوش دخترهاي رنگ به رنگ می بست و تمام حواسش را به من می داد و جالب تر بود
داشتن توجه مردي که به تنوع طلبی شهرت داشت ولی همراهی اش با من بی توقع و مرزبندي شده بود و تمام این ها وقتی
اسم دانیار را با خودشان یدك می کشیدند عجیب تر هم می شدند. حتی براي منی که انقدر خوب می شناختمش.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوپنجاهونه
گلوم خشک بود و هوای گرم عصبیم میکرد ... چیزی جز خاک و شن نمیدیدم .. اشکی که از
چشمم میومد نمیدونم از
تابش نور خورشید به چشمم بود ویا ... بی هدف دوییدم .. کسی صدام زد :
-عاطفه ..
ایستادم .. نمیدونستم صدای خودم بود و یا ... کسی صدام زد :
-عاطفه ..
این صدا مال پدرم بود ... دل تنگ صدا زدنش بودم ... کسی صدام زد :
-عاطفه ..
باز هم نمیدونم صدای خودم بود و یا ... فاطمه رو دیدم ، بالای تپه ای شنی ... صداش زدم :
-فاطمه ..
جواب نداد .. دوییدم .. دوییدم تا بغلش کنم بعد از این دلتنگی ... دوییدم و نرسیدم ... دوییدم و
نبود ... روی زمین
نشستم ... جیغ زدم :
-فاطمههههههه...
از خواب پریدم .. لعنتی .. لعنتی همش باید خواب ببینم ... لیوان چایی رو با شکلات تلخ خوردم ..
صدای زنگ
گوشیم از اتاق اومد .. منتظر زنگ بودم .. زنگ امیرعلی که خبر از رای دادگاه بیاره ... زنگ غزاله
که بگه خوبه..
از دیدن شماره ی بهرام تعجب کردم .. بعد از دو هفته و دو روز زنگ زده ؟؟ مشتم رو به دیوار
زدم .. نمیدونستم
جواب بدم یا نه ... بعد از دو بار زنگ برداشتم ..
-بله ؟
صدای عصبیش اومد :
-چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟
-کاری داری ؟
-بیا بیرون منتظرتم .
-که چی ؟
صدای عصبیش اومد و میدونستم به سختی جلوی خودش رو میگیره تا داد نزنه ..
-عاطفه .. ک ا ر ت د ا ر م .. رو اعصاب من نرو بیا پایین .
خونسرد روی صندلی اتاقم نشستم :
-من با شما کاری ندارم شما داد بزن یه وقت سکته نکنی .. شما مواظب باش یه وقت به بد کسی
اعتماد نکرده باشی ..
صداش بلند تر شد ولی خوب نمیشد گفت داد :
-تا پنج دقیقه ی دیگه پایین نباشی من میام تو خونه .
انقدر صداش جدی و محکم بود که یه تای ابروم بالا پرید و فقط به صفحه ی گوشی نگاه کردم ..
اوووووف..
من آخرم از دست این زن و شوهر دییونه میشششم ... شلوار اسلشی که پام بود خوب بود مانتوم
رو تنم کردم و شال
رو روی سرم انداختم .. گوشی رو برداشتم و بیرون رفتم :
-مامان من یه سر میرم پیش بکس و میام .
-تو همیشه همین کارته .. زود بیا خالت اینا میان .
-اوکی .
تو راه رو بیشتر منتظر موندم تقریبا 01 دقیقه بودم که سایش رو دیدم و دستش که به سمت زنگ
میرفت ... دیگه
کافی بود قبل از این که زنگ رو بزنه خیلی خونسرد در رو باز کردم و اخمم ثابت بود ...
-چه عجب ..
چپ چپ نگاهش کردم .. چه رویی هم داشت ..
-سوار شو .
بی حرف سوار شدم .. ماشینش همیشه بوی عطر خوبی میداد با چشم دنبال منبع بو گشتم که
یافتمش .. بوگیر عطری
کوچیکی که کنار پنجره بود .. یه جای مخفی .. کللللک ...
-فراموش کن .
فراموش ؟؟؟ پوزخند زدم :
-سعیم رو میکنم .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوپنجاهونه
گلوم خشک بود و هوای گرم عصبیم میکرد ... چیزی جز خاک و شن نمیدیدم .. اشکی که از
چشمم میومد نمیدونم از
تابش نور خورشید به چشمم بود ویا ... بی هدف دوییدم .. کسی صدام زد :
-عاطفه ..
ایستادم .. نمیدونستم صدای خودم بود و یا ... کسی صدام زد :
-عاطفه ..
این صدا مال پدرم بود ... دل تنگ صدا زدنش بودم ... کسی صدام زد :
-عاطفه ..
باز هم نمیدونم صدای خودم بود و یا ... فاطمه رو دیدم ، بالای تپه ای شنی ... صداش زدم :
-فاطمه ..
جواب نداد .. دوییدم .. دوییدم تا بغلش کنم بعد از این دلتنگی ... دوییدم و نرسیدم ... دوییدم و
نبود ... روی زمین
نشستم ... جیغ زدم :
-فاطمههههههه...
از خواب پریدم .. لعنتی .. لعنتی همش باید خواب ببینم ... لیوان چایی رو با شکلات تلخ خوردم ..
صدای زنگ
گوشیم از اتاق اومد .. منتظر زنگ بودم .. زنگ امیرعلی که خبر از رای دادگاه بیاره ... زنگ غزاله
که بگه خوبه..
از دیدن شماره ی بهرام تعجب کردم .. بعد از دو هفته و دو روز زنگ زده ؟؟ مشتم رو به دیوار
زدم .. نمیدونستم
جواب بدم یا نه ... بعد از دو بار زنگ برداشتم ..
-بله ؟
صدای عصبیش اومد :
-چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟
-کاری داری ؟
-بیا بیرون منتظرتم .
-که چی ؟
صدای عصبیش اومد و میدونستم به سختی جلوی خودش رو میگیره تا داد نزنه ..
-عاطفه .. ک ا ر ت د ا ر م .. رو اعصاب من نرو بیا پایین .
خونسرد روی صندلی اتاقم نشستم :
-من با شما کاری ندارم شما داد بزن یه وقت سکته نکنی .. شما مواظب باش یه وقت به بد کسی
اعتماد نکرده باشی ..
صداش بلند تر شد ولی خوب نمیشد گفت داد :
-تا پنج دقیقه ی دیگه پایین نباشی من میام تو خونه .
انقدر صداش جدی و محکم بود که یه تای ابروم بالا پرید و فقط به صفحه ی گوشی نگاه کردم ..
اوووووف..
من آخرم از دست این زن و شوهر دییونه میشششم ... شلوار اسلشی که پام بود خوب بود مانتوم
رو تنم کردم و شال
رو روی سرم انداختم .. گوشی رو برداشتم و بیرون رفتم :
-مامان من یه سر میرم پیش بکس و میام .
-تو همیشه همین کارته .. زود بیا خالت اینا میان .
-اوکی .
تو راه رو بیشتر منتظر موندم تقریبا 01 دقیقه بودم که سایش رو دیدم و دستش که به سمت زنگ
میرفت ... دیگه
کافی بود قبل از این که زنگ رو بزنه خیلی خونسرد در رو باز کردم و اخمم ثابت بود ...
-چه عجب ..
چپ چپ نگاهش کردم .. چه رویی هم داشت ..
-سوار شو .
بی حرف سوار شدم .. ماشینش همیشه بوی عطر خوبی میداد با چشم دنبال منبع بو گشتم که
یافتمش .. بوگیر عطری
کوچیکی که کنار پنجره بود .. یه جای مخفی .. کللللک ...
-فراموش کن .
فراموش ؟؟؟ پوزخند زدم :
-سعیم رو میکنم .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاهونه
ببين چقدر خون اومده..
با اين حرفش به سراميكاي سفيدي كه حالا اغشته به خون
دامون شده بودن خيره شدم
با ديدن اين صحنه قلبم فشره شده
قطره اشكي از چشمم چكيد ودگفتم:
_پات شيشه رفته نفهميدي؟
دامون پوفي كلافه كرد گفت:
_چيزي نيست عزيزم م
شلوغش نكنيد يه خراش كوچيكه فقط..
دنيا يريع جعبه ي كمكاي اوليه رو اورد گفت:
_دامون بشين روي صندلي پاتو پانسمان كنم..
دامون مخالفت كرد گفت:
_نميخواد دني ا
شلوغش نكن..
از رو صندلي بلند شدم گفتم:
_دنيا بده من انجام ميدم تو بي زحمت خونارو تميز ك ن
باشه ايي گفت جعبه رو به دستم داد
به زور دامون رو روي صندلي نشوندم پايين پاش نشستم
از مچ پاش گرفتم نگاهي به كف پاش انداختم يه خراش نسبتا
عميق روي پاشنه ي پاش افتاده بود..
ارو م اروم با پنبه شروع به تميز كردن خونا اطراف زخمش
كردم گفتم:
_خيلي عميقه
بريم بخيه بزني م
_نه نميخوا د
همون خوناش تميز كن تموم بشه
اين شلوغ بازيا چيه..
اخم ريزي كردم گفتم:
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_شلوغ بازي نيست
يه شيشه تا نصفه رفته تو پا ت
بعد چشمامو بستم و پنبه ي اغشته به بتادينو روي زخمش
كشيد م
اخ ريزي از بين لباش خارج شد كه قلبم با شنيدنش هزار
تيكه شد!
بلاخره با كلي وسواس نگراني پاي دامون رو باند پيچي كرد م
اصلا نفهميدم دنيا و اريا كي رفتن بيرون و مارو تنها گزاشتن..
وقتي از جام بلند شدم دامون گفت:
_مرسي عزيز م
نگاهي به اطرافم انداختم با ديدن خلوتيه اشپزخونه دستامو
دور گردنش حلقه كردم گفتم:
_درد نميكنه ؟
ابرويي بالا انداخت كه خم شدم و لبامو روي لباش گزاشتم...
هنو ز چند ثانيه نگذشته بود كه با صداي سرفه ي كسي از
دامون جدا شدم سمت صدا برگشتم...
با ديدن عسل كه پرو پرو زل زده بود بهمون اخمامو توي هم
كشيدم و با سرد ترين لحن ممكن سلامي زير لب زمزمه
كردم...
اونم جواب داده يا نداده
دامونو مخاطب قرار داد و با دلسوزي گفت:
_دنيا گفت توي پات شيشه رفته
الان بهتري ؟(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاهونه
ببين چقدر خون اومده..
با اين حرفش به سراميكاي سفيدي كه حالا اغشته به خون
دامون شده بودن خيره شدم
با ديدن اين صحنه قلبم فشره شده
قطره اشكي از چشمم چكيد ودگفتم:
_پات شيشه رفته نفهميدي؟
دامون پوفي كلافه كرد گفت:
_چيزي نيست عزيزم م
شلوغش نكنيد يه خراش كوچيكه فقط..
دنيا يريع جعبه ي كمكاي اوليه رو اورد گفت:
_دامون بشين روي صندلي پاتو پانسمان كنم..
دامون مخالفت كرد گفت:
_نميخواد دني ا
شلوغش نكن..
از رو صندلي بلند شدم گفتم:
_دنيا بده من انجام ميدم تو بي زحمت خونارو تميز ك ن
باشه ايي گفت جعبه رو به دستم داد
به زور دامون رو روي صندلي نشوندم پايين پاش نشستم
از مچ پاش گرفتم نگاهي به كف پاش انداختم يه خراش نسبتا
عميق روي پاشنه ي پاش افتاده بود..
ارو م اروم با پنبه شروع به تميز كردن خونا اطراف زخمش
كردم گفتم:
_خيلي عميقه
بريم بخيه بزني م
_نه نميخوا د
همون خوناش تميز كن تموم بشه
اين شلوغ بازيا چيه..
اخم ريزي كردم گفتم:
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_شلوغ بازي نيست
يه شيشه تا نصفه رفته تو پا ت
بعد چشمامو بستم و پنبه ي اغشته به بتادينو روي زخمش
كشيد م
اخ ريزي از بين لباش خارج شد كه قلبم با شنيدنش هزار
تيكه شد!
بلاخره با كلي وسواس نگراني پاي دامون رو باند پيچي كرد م
اصلا نفهميدم دنيا و اريا كي رفتن بيرون و مارو تنها گزاشتن..
وقتي از جام بلند شدم دامون گفت:
_مرسي عزيز م
نگاهي به اطرافم انداختم با ديدن خلوتيه اشپزخونه دستامو
دور گردنش حلقه كردم گفتم:
_درد نميكنه ؟
ابرويي بالا انداخت كه خم شدم و لبامو روي لباش گزاشتم...
هنو ز چند ثانيه نگذشته بود كه با صداي سرفه ي كسي از
دامون جدا شدم سمت صدا برگشتم...
با ديدن عسل كه پرو پرو زل زده بود بهمون اخمامو توي هم
كشيدم و با سرد ترين لحن ممكن سلامي زير لب زمزمه
كردم...
اونم جواب داده يا نداده
دامونو مخاطب قرار داد و با دلسوزي گفت:
_دنيا گفت توي پات شيشه رفته
الان بهتري ؟(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاهونه
از رو صندلي بلند شدم گفتم:
_دنيا بده من انجام ميدم تو بي زحمت خونارو تميز ك ن
باشه ايي گفت جعبه رو به دستم داد
به زور دامون رو روي صندلي نشوندم پايين پاش نشستم
از مچ پاش گرفتم نگاهي به كف پاش انداختم يه خراش نسبتا
عميق روي پاشنه ي پاش افتاده بود..
ارو م اروم با پنبه شروع به تميز كردن خونا اطراف زخمش
كردم گفتم:
_خيلي عميقه
بريم بخيه بزني م
_نه نميخوا د
همون خوناش تميز كن تموم بشه
اين شلوغ بازيا چيه..
اخم ريزي كردم گفتم:
_شلوغ بازي نيست
يه شيشه تا نصفه رفته تو پا ت
بعد چشمامو بستم و پنبه ي اغشته به بتادينو روي زخمش
كشيد م
اخ ريزي از بين لباش خارج شد كه قلبم با شنيدنش هزار
تيكه شد!
بلاخره با كلي وسواس نگراني پاي دامون رو باند پيچي كرد م
اصلا نفهميدم دنيا و اريا كي رفتن بيرون و مارو تنها گزاشتن..
وقتي از جام بلند شدم دامون گفت:
_مرسي عزيز م
نگاهي به اطرافم انداختم با ديدن خلوتيه اشپزخونه دستامو
دور گردنش حلقه كردم گفتم:
_درد نميكنه ؟
ابرويي بالا انداخت كه خم شدم و لبامو روي لباش گزاشتم...
هنو ز چند ثانيه نگذشته بود كه با صداي سرفه ي كسي از
دامون جدا شدم سمت صدا برگشتم...
با ديدن عسل كه پرو پرو زل زده بود بهمون اخمامو توي هم
كشيدم و با سرد ترين لحن ممكن سلامي زير لب زمزمه
كردم...
اونم جواب داده يا نداده
دامونو مخاطب قرار داد و با دلسوزي گفت:
_دنيا گفت توي پات شيشه رفته
الان بهتري ؟
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
ميخوايي بريم دكت ر
از شدت حرص دستامو مشت كردم و خيلي جلوي خودمو
گرفتم كه نزنم يه بادمجون بكارم زير چشم ش..
دامون كه از حساسيت من روي عسل خبر داشت
نگاه گذرايي بهش انداخت گفت:
_نه خوبم
هيلدا پانسمانش كر د
بعد براي جلوگيري از ادامه ي بحث گفت:
_پس دانيال كجاس؟!
عسل چترياي بلندشو پشت گوشش داد با عشوه گفت:
_بغل خاله جونه
بعد عقب گرد گفت:
_خوب ديگه من مير م
بعد از اشپزخونه خارج ش د
چند دقيقه بعد از رفتن عسل منو دامون هم به جمع بقيه
ملهق شديم..
با اومدن عسل ديگه دل و دماغ اونجارو نداشتم
توجه همه روي دانيال بود حرفا پيرامون بچه ميچرخيد
عسل هم از اب گل الود ماهي ميگرفت هي ناز و عشوه ميومد!
نگاه كلي بهش انداختم هنوزم همون عسل سابق بود
صورت ارايش كرده
موها ي رنگ شده...
اندام خوب..
با ديدن موهاي بلوندش فكرم رفت سمت اينكه شايد دامون
موي بلوند دوست داره و به روم نمياره!
من زياد اهل مو رنگ كردن نبود م
ولي اگه دامون دوست داشت
حتما اين كارو ميكرد م
نگاهمو چرخوندم و به داموني نگاه كردم كه غرق شنيدن
حرفاي عسل درباره ي دانيال بود..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوپنجاهونه
از رو صندلي بلند شدم گفتم:
_دنيا بده من انجام ميدم تو بي زحمت خونارو تميز ك ن
باشه ايي گفت جعبه رو به دستم داد
به زور دامون رو روي صندلي نشوندم پايين پاش نشستم
از مچ پاش گرفتم نگاهي به كف پاش انداختم يه خراش نسبتا
عميق روي پاشنه ي پاش افتاده بود..
ارو م اروم با پنبه شروع به تميز كردن خونا اطراف زخمش
كردم گفتم:
_خيلي عميقه
بريم بخيه بزني م
_نه نميخوا د
همون خوناش تميز كن تموم بشه
اين شلوغ بازيا چيه..
اخم ريزي كردم گفتم:
_شلوغ بازي نيست
يه شيشه تا نصفه رفته تو پا ت
بعد چشمامو بستم و پنبه ي اغشته به بتادينو روي زخمش
كشيد م
اخ ريزي از بين لباش خارج شد كه قلبم با شنيدنش هزار
تيكه شد!
بلاخره با كلي وسواس نگراني پاي دامون رو باند پيچي كرد م
اصلا نفهميدم دنيا و اريا كي رفتن بيرون و مارو تنها گزاشتن..
وقتي از جام بلند شدم دامون گفت:
_مرسي عزيز م
نگاهي به اطرافم انداختم با ديدن خلوتيه اشپزخونه دستامو
دور گردنش حلقه كردم گفتم:
_درد نميكنه ؟
ابرويي بالا انداخت كه خم شدم و لبامو روي لباش گزاشتم...
هنو ز چند ثانيه نگذشته بود كه با صداي سرفه ي كسي از
دامون جدا شدم سمت صدا برگشتم...
با ديدن عسل كه پرو پرو زل زده بود بهمون اخمامو توي هم
كشيدم و با سرد ترين لحن ممكن سلامي زير لب زمزمه
كردم...
اونم جواب داده يا نداده
دامونو مخاطب قرار داد و با دلسوزي گفت:
_دنيا گفت توي پات شيشه رفته
الان بهتري ؟
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
ميخوايي بريم دكت ر
از شدت حرص دستامو مشت كردم و خيلي جلوي خودمو
گرفتم كه نزنم يه بادمجون بكارم زير چشم ش..
دامون كه از حساسيت من روي عسل خبر داشت
نگاه گذرايي بهش انداخت گفت:
_نه خوبم
هيلدا پانسمانش كر د
بعد براي جلوگيري از ادامه ي بحث گفت:
_پس دانيال كجاس؟!
عسل چترياي بلندشو پشت گوشش داد با عشوه گفت:
_بغل خاله جونه
بعد عقب گرد گفت:
_خوب ديگه من مير م
بعد از اشپزخونه خارج ش د
چند دقيقه بعد از رفتن عسل منو دامون هم به جمع بقيه
ملهق شديم..
با اومدن عسل ديگه دل و دماغ اونجارو نداشتم
توجه همه روي دانيال بود حرفا پيرامون بچه ميچرخيد
عسل هم از اب گل الود ماهي ميگرفت هي ناز و عشوه ميومد!
نگاه كلي بهش انداختم هنوزم همون عسل سابق بود
صورت ارايش كرده
موها ي رنگ شده...
اندام خوب..
با ديدن موهاي بلوندش فكرم رفت سمت اينكه شايد دامون
موي بلوند دوست داره و به روم نمياره!
من زياد اهل مو رنگ كردن نبود م
ولي اگه دامون دوست داشت
حتما اين كارو ميكرد م
نگاهمو چرخوندم و به داموني نگاه كردم كه غرق شنيدن
حرفاي عسل درباره ي دانيال بود..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg