یواشکی دوست دارم
67K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
314 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_61

متعجب خیره مردی میشم که اولین مذکر جهانه که غرق نشدن من توی موج مشکلات ریز که نه،درشتم،براش مهمه
لیست بلند بالایی همراه یه گوشی موبایل ساده و به کارت عابر روی میز گذاشت و توضیح داد
- اینم از لیست خرید امروز خانم مسئول خرید جدید موسسه،تلفن هم همراهتون باشه برای مواقع اضطراری،کارت هم که موجودی برای خرید
عذر میارم:
-اما من بازار اینجا رو بلد نیستم شاید بهتره ...
بین حرفم پرید و جوابم رو قبل از کامل کردن جمله ام داد:
- یه راننده همراهتون هست اون میدونه کجا باید بره شما فقط لیست رو به مسئول انبار بدین و فاکتور بگیرید و مبلغ رو حساب کنید من فقط نیاز به یه ادم قابل اعتماد دارم که این کارت رو با این پول هنگفت دستش بدم و مطمئن باشم دست آدم درستی دادم،نه کسی که خرید کردن بلد باشه قابل اعتماد بودنم برای خودم هم سوال بود تا چه برسه حاج اقا،اما چطور اعتماد میکرد سوال ذهنم بود که روی زبونم اومد و جوابش یه لبخند بود با همون لحن صمیمی همیشگیش
- شما سفارش شده قابل اعتماد ترین فرد زندگی منی همین کافیه
ته دلم قنج رفت برای این نگاه عاشقانه برادر به خواهر و آرزو کردم کاش برادر داشتم اگر برادری داشتم این وضعم نبود حتی اگر پسر بودم هم این وضعم نبود و برای اولین بار ارزو کردم کاش مرد بودم تا ظهر کارهای خرید طول کشید،بعد از تحویل اجناس به انبار اعزام شدم به آشپزخونه برای کمک آشپزی،آشپزیم انقدر خوب نبود که برای این همه آدم بخوام غذا بپزم هرچند وقتی من رسیدم پخت و پزها تمام شده بود و نوبت کشیدن غذا بود بعد از اتمام کار انقدر خسته و هلاک بودم که ته دو دست غذا رو درآوردم چیزی که از منه کم غذا بی سابقه بود،دلم یه استراحت طولانی میخواست تنبل و تن پرور نبودم اما شاید اون سه هفته کار نکردن بدنم رو بدعادت کرده بود که الان اینطور دلم تختم رو میخواست اما مثل همیشه تحقق خواسته های من همیشه میسر نبودیکی از هم اتاقی های دیشبم وارد اتاق شد و با تعجب من رو خیره نگاه کرد و گفت:
- تو اینجایی دوساعته دارم دنبالت میگردم،خانم جاویدان گفته دوتایی بریم واسه نظافت اتاق هفت،صبح همه دخترا باهم مریض شدن اتاق رو به گند کشیدن
عاجزانه نالیدم:
-یعنی باید قالی بشوریم؟
-نه بابا اون رو که میدن اقایون بشورن باید اتاق رو نظافت کنیم پاشو پاشو که امروز ظهر قسمت نیست بخوابی
نالان بلند شدم و همراهش راه افتادم نگاهی به سرتا پام کرد و با خنده پرسید:
-همیشه انقد داغونی؟!!
خنده ام گرفت و جواب دادم:
- اتفاقا الان روزای خوبمه
به اتاق هفت رسیدیم اما با باز شدن در اتاق دهن هردومون باز موند و هر یازده نفر هم با دیدن ما درجا خشک شدن
دخترهایی که ما فکر میکردیم الان دراز به دراز افتادن و در حال اه و ناله هستن وسط اتاق همراه پرستار درمانگاه در حال بزن و برقص بودن اما انگار بار اولشون نبود که هم اتاقی عزیزم خیلی زود همرنگشون شد و در حال قر دادن
وسط رفت و گفت:
- حدس زدم باز کار تو باشه مخاطب کلمه تورو نفهمیدم چه کسی بود اما از بار اول نبودنشون مطمئن شدم
به حال قبل از اینکه بفهمم چی شده یکی از دخترا دبه ماست رو برداشت و شروع به زدن و خوندن کرد تا بقیه روبساز خودش برقصونه
-صبح که در مدرسه ها وا میشه
قافله دخترا پیدا میشه خنده رو لب پسرا وا میشه
وقتی موی دختری پیدا میشه
یکی میبینی چه نازه
یکی دماغش درازه چادریه خیلی نازه
من بدبخت بیچاره اونجا شدم آواره
با اینهمه چشمک ونامه و شماره
از شعرش خنده ام گرفت و دیگه نتونستم خودم کنترل کنم و از خنده ترکیدم و تازه با صدای قه قه ام متوجه من شدن و به سمتم برگشتن پرستار که تا چند لحظه قبل گوشه رو پوشش رو گرفته بود و قر میداد خطاب به هم اتاقی من پرسید:
- این کیه اوردی زهرا آدم فروش نباشه دیشب دیدم با باورساد اومده بودزهرا چشمکی زد و گفت:
-نه بابا این بدبخت از خودمون داغونتره آشنای باورساد بود ازش بیگاری نمیکشیدن اینطور
یکی از دخترها جلو اومد و دستم رو گرفت و با ذوق گفت:
-ایول پس میاریمش تو اکیپ خودمون
بعد رو به من گفت :
- ببین دارم برات ریش گرو میزارم نری لومون بدی ریش سفیدیم به باد بره
به طرز حرف زدنش خندیدم،خنده ام رو علامت رضایت دونست و من شدم عضوی از اکیپی که اسم خودشون رو"خیلی تفنگدار " گذاشته بودن و کارشون ساختن لحظه های خوش تو روزهای سخت بود چیزی که من شدیدابهش احتیاج داشتمو نظافت اتاقی که باید پر از دختر بی سرپرست مریض میبود تبدیل شد به رقص سرخپوستی به دور دست گل صبحشون که حاصل قاطی کردن آش صبحانه با آب بود تا بتونن جاویدان رو...

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_62

فریب بدن و از امتحان قسر در برن و روزی که من از خستگی رو به موت بودم شد شادترین روز زندگی من انقدر زدیم و رقصیدیم که باز هم سرم به بالشت نرسیده از خستگی خوابم برد اما این خستگی کجا و اون خستگی همیشگی کجا
صبح فردا هم یه روز شاد بود سر میز صبحانه نشسته بودم که زهرا اومد و اروم به شونه ام زد و آهسته جوری که خانم جاویدان نشنوه گفت:
- چطوری خردادیان
از طعنه شوخش خنده ریزی کردم و مثل خودش آهسته گفتم:
- ببینم یه کاری میکنی امشب رو لو بدی بشین آروم دختر
کنارم نشست و سینی صبحانه اش رو پیش کشید و اینبار بلند گفت:
- ایول زود راه افتادیا راستی خورشید جان حاج اقا باورساد دستور دادن بعد صبحانه بهشون یه سر بزنی
باز آهسته و به شوخی گفت:
- نری لومون بدی فامیل حاجی
خندیدم و چیزی نگفتم،دلشوره گرفته بودم به من خوشی نمیومد این رو دیگه خوب فهمیده بودم ، اگر بعد از یه لبخند سیل اشکم راه نمیفتاد باید تعجب میکردم صبحانه ام رو کامل خوردم اما چیزی از مزه اش نفهمیدم،حتی عسل به اون شیرینی هم به کامم زهر شده بود سینی صبحانه رو تحویل دادم و سمت اتاق حاجی رفتم دستم میلرزید برای در زدن ، دلم بیشتر ، اما در زدم و به اذن حاجی وارد شدم ترسم زمانی بیشتر شد که فراست هم توی اتاق بود یه نگاه عمیق به سر تا پام کرد و با حرکت سر سلام داد آهسته زیر لب جواب سلامش رو با سلام به حاج اقا یکی کردم و روی صندلی کنار میز حاج اقا نشستم و سر به زیر انداختم حاج اقا هم سر به زیر بود درست برعکس فراست و هر سه سکوت کرده بودیم تا بالاخره حاج اقا سربلند کرد اما به من نه به فراست خیره شد و من رو مخاطب کرد:
- راستش دخترجان این اقای فراست ما خبر خوبی براتون نداره
قلبم گرفت اما حرفی نزدم خود فراست بدون وقفه خبر بدش رو سرم هوار کرد
- متاسفانه شوهرتون به جرم زنا ازتون شکایت کرده گویا یه شاهدم داره که شما رو در حین انجام زنا رویت کرده
سربلند کردم و متعجب به چشمهای فراست خیره شدم،نکنه این هم با من شوخی داره؟!! زنا؟ من؟ وای خدا بدبخت شدم خدایا غلط کردم خندیدم ، خدایا بخیر بگذرون تا عمر دارم نمیخندم ، نمیخندم که بعدش مصیبت نباره خدایا خوشی نمیخوام خوشبختی نمیخوام عشق نمیخوام ، خشکسالی کن زندگیم رو به ابر آسمونت بگو نباره ، بگوخوشی نمیخوام بدبختی سرم نباره ، بگو نباره ...اشکم روی گونه ام راه میگیره و از ته قلبم فریاد میزنم هرچند بخاطر ضعف فریادم آهسته تر از سلامم به گوش میرسه
- دروغ میگه بخدا دروغ میگه من کاری نکردم من هیچ کاری نکردم
گریه مانع حرف زدنم میشه،میخوام از خودم دفاع کنم اما توانش نیست میدونم باید حرف بزنم تا دیر نشده و باز انگشت اتهام سمت من نشونه نرفته،تیر نشده و به روح و روانم ننشسته
اما این بغض گره خورده تو گلوم امان نمیده تنها کلمه ای که از بین هق هقم واضح به گوش میرسه "دروغه" ست.حاج اقا از پشت میزش بیرون آمد و رو به روی من صاف و محکم ایستاد
دلم حمایت میخواد از جنس حمایت خواهرش و اون دریغ نمیکنه
-گریه نکن خورشید جان ما هم میدونیم دروغه ولی باید تا دیر نشده ثابت کنیم وحید میگه یه راهی هست
و راه کار وحید انقدر وقیحانه هست که این مرد روی گفتنش رو نداشته باشه،خود فراست توضیح میده:
- باید تا محلت قانونیش نگذشته بریم پزشک قانونی و ....
سکوت میکنه دنبال یه کلمه میگرده تا زشتی تهمتی که به دامنم زدن رو کمتر کنه،مثل وقتی که وسط مهمانی شربت روی لباس بریزه و با اب بشورن،پاک نمیشه اما به زشتی اول هم دیده نمیشه
- عدم صحت گفته هاشون رو ثابت کنیم
مودبانه ترین حالتش بود،مودبانه تر از این نمیشد گفت قراره پزشک قانونی چی رو چک کنه تا پاکی من به دنیا اثبات بشه،به دنیا که نه به مثال شوهر خودم اشکم رو با گوشه استینم پاک میکنم و سر تکون میدم هنوز هم هق هق میکنم اما حرفهام اینبار واضحتر از قبل به گوش میرسه
- طلایی که پاک چه منتش به خاکه
حاج اقا لبخند میزنه و من روحم تازه میشه،اصلامثلا شوهر هم نه،پاکیم فقط به این خواهر و برادر اثبات شه،دنیارو بیخیال
فراست از جا بلند شد و گفت:
- پس اگر ممکنه سریعتر اماده بشید،راستش طبق قانون برای تشخیص اینگونه موارد مدت زمان خاص هست بعداز اون قابل تشخیص نیست،نمیخوام دیر تر بشه
سرتکون دادم و بلند شدم و ته مونده اشکم رو هم با گوشه روسری پاک کردم و محکم گفتم:
-من آماده ام بریم
فراست نگاهی به لباس های فرم خاکستری توی تنم انداخت و متعجب پرسید:
- با همین لباس ها میخوایید بیایین؟
به لباسم نگاه میکنم مسلما از مانتوی گشاد و...

#ادامه_دارد ...


@yavaashaki
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_63

صدقه ای خانم پرستار قشنگتره اما نه انقدرقشنگ که بشه به پوشیدنش افتخار کرد پس فقط سر تکون میدم و پشت سر فراست راه میفتم و لحظه اخر برمیگردم تا به چهره مرد
این روزهای زندگیم نگاه کنم و مطمئن شم این مرد با امیرعلی فرق داره نگاهم که توی چشمش نشست سر به زیر انداخت اما لبخند مطمئنش پاک نشد و همین برای راحت شدن خیال من
بس بودشاید باز هم از اعتمادم پشیمون شم ،شاید این مرد هم مثل همه مردهای دیگه زندگیم از اعتمادم پشیمونم کنه امااز انتخابم پشیمون نمیشم من یه زنم و نیاز دارم به حمایت مردانه به قول بهار قوی ترین زن دنیا هم که باشی باز محتاج یه کوه میشی که بهش تکیه کنی ، شاید گاهی این کوه یه تپه شنی از آب در بیاد و مجبورت کنه زمین بخوری و بلند شی و روی پای خودت بایستی اما باز هم در طول راه خسته میشی و مجبوری به کوه بعدی تکیه کنی
زن بودن آسون نیست اما مرد بودن برای یه زن خیلی آسونه فقط کافیه واقعا مرد باشی همین
جلوی در خوابگاه با ژست خاصی سوییچ رو از جیبش درآورد و دزدگیر رو زد و در کمال تعجب صدای بیب بیب دزدگیر از سمت پرایدی که رو به روی ساختمون پارک بود شنیده شد نگاهم رو بین ژست مکش مرگ مای فراست و ماشین پرایدش که گلگیر جلوش فرورفته بود ردوبدل کردم و یکباره خنده ام ترکیدخدایا میدونم قول دادم نخندم اما تو خودت اعتماد به نفس این بنده ات رو ببین فراست خودش هم پا به پای من خندید
خنده ام که تمام شد خودم رو جمع و جور کردم و آهسته عذرخواهی کردم هرچند که هنوز هم ته لبخندی روی لبم مونده بود.لبخندی که به رویم پاشید جوری با محبت بود که قلب بی جنبه ام رو لرزوند و عقلم رو وادار کرد چشم از صورتش بگیرم
-همین که باعث شد لبخند زیبای شما رو هم ببینم ارزشش رو داشت
لب گزیدم مبادا این همه بی جنبگیم به چشمش بیادخنده ریزی کرد و با دست به سمت پرایدش اشاره کرد
-بفرمایید بریم وقت زیادی نداریم
پشت سرش راه افتادم اما جای در سمت راننده در سمت شاگرد رو باز کرد و تعارف زد بنشینم
باز هم توی رودروایسی مجبور شدم جلو بنشینم و باز خودم رو جمع کردم که بیشترین فاصله رو باهاش داشته باشم
ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست و در حین استارت زدن گفت:
-دیشب تو تلگرام به متن جالب خوندم نوشته بود "به صندلی کنار راننده نگویید صندلی شاگرد،آن صندلی عشق است جایی که کسی کنار راننده بنشیند دستش رو بفشرد و سخن از احساس بگوید مبادا راننده جاده زندگی روتنهایی به سر کند"
تنها واکنشم توی مشت فشردن گوشه مانتوم بود بلکه جلوی کوبش سرسام آور این قلب بی جنبه رو بگیرم مباداصداش به گوش فراست برسه پشت چراغ قرمز نگه داشت و تمام قد سمت من برگشت و گفت:
- به محضی که جواب پزشک قانونی آماده شد برمیگردم اصفهان جوابیه پزشک قانونی روضمیمه پرونده میکنم ودرخواست اعاده حیثیت میکنم
ته دلم حبه قند کوچکی آب شد از اینکه انقدر به جوابیه پزشک قانونی مطمئن بود که برای اعاده حیثیت نقشه میکشیدشیرینی اون حبه قند به صورتم رسید و روی لبهام به صورت لبخند نشست مچ نگاه زیر چشمی فراست رو گرفتم و به خودم تشر زدم "بسه خورشید بس کن ، خدا که تو رو برای عشق و عاشقی نیافریده ، چقدر زود فراموش کردی مردها وقتی مهربون هستن که چیزی میخوان ، چیزی که تو نداری ، نباید داشته باشی ، نباید به هیچ مردی اجازه نزدیک شدن بدی ، نباید به هیچ عشقی اجازه وارد شدن بدی ، فراموش نکن مردها عاشق نمیشوند"

#ادامه_دارد

@yavaashaki📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_64

باشنیدن حقیقتی که ذهنم فریاد میزد جمع تر نشستم و بیشتر به در چسبیدم اینبار صدایی خجالتی از سمت قلبم محزون نالید:
-چرا؟چرا نه؟همه مردها که بد نیستن مرد خوب هم هست
باز صدای ذهنم عصبی فریاد زد:
یکی از مردهای خوب دور و برت رو نام ببر ، ایمان؟ علی شوهر مادرت؟ارش؟ دوستاش؟ امیرعلی؟ اون سرهنگ
"-
از خدا بی خبر که از تو قول گرفت اما علیه ات شهادت داد؟کدومشون؟کدوم مرد خوبی دیدی که هنوز به وجودمردهای خوب امیدواری؟"
صدای قلبم ترسیده و آهسته تر جواب داد:
- بابا
- "بابات یه معتاد بدبخت بود که زندگیش و عشقش و همه چیش مواد بود ، بابات اگه خوب بود وقتی بچه بودی موادش رو توی جورابت جاساز نمیکرد که گیر نیفته ، اگر خوب بود تورو از دوازده سالگی واسه خرید مواد نصفه شب
پارک نمیفرستاد ، اگر خوب بود از مدرسه بیرون نمیکشیدت تا برای خرج موادش کلفتی این و اون رو کنی ، بابات خوب نبود بفهم ، بفهم"قلبم ترسیده از این فریادهای عصبی توی سینه جمع شد اما باز هم شجاعانه از مردی دفاع کرد که امیدوار بود سر وتهش یه کرباس نباشه
-حاج اقا باورساد
صدای پوزخند عقلم دلم رو پژمرده کرد و تسلیم شد اما دل بیچاره هنوز هم امیدوار بود اشتباه نکرده باشه ما زن ها خیلی بدبختیم،هر روز هم اگر ضربه بخوریم باز امیدواریم روزی باران تمام شه و رنگین کمان به دنیای سیاهمون رنگ بپاشه اما حیف که بعد از هر باران فقط جاده ای گلی میمونه که هربار بیشتر درش دست و پا میزنیم
انقدر به صدای ذهن عصبیم و قلب شرمگینم گوش دادم که نفهمیدم کی به کجا رسیدم
"پزشکی قانونی"
ماشین که ایستاد و تابلوی بالای ساختمون رو به رو رو که خوندم فهمیدم درست اومدیم فراست لبخندی به روم زد و گفت:
- خوش برگشتین
چشمکی زد و لحنش رو شوخ کرد
-اصلا اینجا نبودینا
چیزی نگفت،نگفتم جای من اینجا نیست،نگفتم یه بار اضافه ام روی دوش دنیا که از همه طرف کبریت میکشه تابسوزونتم و نیست و نابودم کنه ،نگفتم و در عوض برای خالی نبودن عریضه لبخند کجی تحویلش دادم و هردو ازماشین پیاده شدیم جلوتر از من رفت و با منشی پشت کانتر پذیرش هم صحبت شدجلو نرفتم که حرف هاشون رو بشنوم،روی شنیدن حرفهایی که مایه خجالت بود رو نداشتم همونجا روی یکی از صندلی های پلاستیکی سبز رنگ نشستم و به مکالمه شون که طوالنی شد نگاه کردم ، صدای
صحبتشون تا به من نمیرسیدکاغذی از کیف چرم توی دستش بیرون کشید و تحویل پذیرش داد و سمت من برگشت و روی صندلی کنارم نشست
و توضیح داد:
-قبول نمیکرد میگفت امروز وقت ندارن دیگه مجبور شدم توضیح بدم زمانش داره میگذره
سرخ شدم و سر پایین انداختم،اصلا من توضیحی ازش خواستم که این حرف ها رو زد؟فهمید خجالت زده شدم که سعی کرد بحث رو عوض کنه
- ناراحت نشیا ولی شوهرت خیلی آدم پستی،چطور قبول کردی باهاش ازدواج کنی؟
پوزخندم ناخودآگاه بود،انگار توی این کشور نبود و اینجا زندگی نمیکرد که از اوضاع یه زن تنها که قبال گرگهاتیکه پاره اش کرده بودن خبر نداشت،انگار مرد نبود که از چشم طمع مردها به طعمه ای مثل من خبر نداشت پوزخند بی جوابم رو که دید سعی کرد حرفش رو توجیح کنه:
- بدبین بودن شریک زندگی ،زندگی آدم رو نابود میکنه
آهی کشید و ادامه داد:
- زندگی من رو که نابود کرد
نمیدونم چرا برام جالب شد که سربلند کردم و برای شنیدن ادامه حرفش بهش خیره موندم،اشتیاقم رو که دیدشروع به تعریف کرد:
-زن منم بدبین بود،جونم رو به لبم رسونده بودجرات نداشتم با دخترای فامیل حرف بزنم تا مبادا نره دم خونه شون و فحش کاری و کتک کاری راه بندازه،صحبت کردن با همکار زن که اصلا،باید خوابش رو میدیدم،حتی به موکل های خانم هم بدبین بود،یه سری که افتضاح شد وسط دادگاه طلاق یکی از موکلای خانمم پرید داخل و تهمت زد که با موکلم رابطه دارم زندگی زن بیچاره رو نابود کرد پروانه وکالت منم یه مدت تعلیق شد
دلم به حالش سوخت که سوال خودش رو به خورد خودش دادم
- اگه اینجور بود چطور پس شما قبول کردین باهاش ازدواج کنین؟
اخمش رو تو هم کشید و گفت:
-ازدواجمون سنتی بود نمیشناختمش،مامانم تو آرایشگاه دیده بودش و برام لقمه گرفت،قبل ازدواج فقط یکبار توخواستگاری باهاش حرف زدم جوری نشون داد که گفتم از فهم و کمالات کم نداره بعدم که نامزد کردیم انقدر باباش گفت ما رسم نداریم نامزد بمونیم و رسم نیست تو نامزدی دختر رو با پسر تنها بیرون بفرستیم که دو باربیشتر دیدمش و بعدم که عقد کردیم و زمانی شناختمش که کار از کار گذشته بود
صدای مسئول پذیرش که اسمم رو اعلام کردباعث شد نتونم حرفی برای همدردی بزنم و باز اضطرابم برگشت،بلندشدم اما پاهای لرزونم تحمل وزنم رو نیاورد و دوباره روی صندلی افتادم به حالم تاسف خورد و دلجویانه گفت
-نترس چیزی نیست که یه معاینه ساده ست بقول خودت طلا که پاکه،پاشو نذار اون نامرد بد دل بخواد اینطورزندگیتو سیاه کنه

#ادامه_دارد

@yavaashaki📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_65

ته دلم یکی نشسته بود و بین زار زار گریه اش تلخ و پر سر وصدا میخندید به این جوک سال
زندگی من سیاه بود ، زندگی من رو خیلی وقت بود که مردم سیاه کرده بودن ، زندگی من رو مردهای مردم به لجن
کشیده بودن
باالتر از این سیاهی که رنگی نبود
به دستور دکتر روی تخت خوابیدم و لرزیدم
دستهای دکتر سرد بود ، تنم سرد بود ، اتاق سرد بود ، جهان یخبندان بود ، قلبم یخ زده بود ، دستم یخ زده بود
،تنم یخ زده بود و میلرزیدم
میلرزیدم و اشکم مثل بارون که نه مثل برف میبارید ، آروم و بی صدا ، مثل برف که صدای به شیشه خوردنش رو
کسی نمیشنوه مظلوم و بی صدا میباره رو زمین میشینه آب میشه و محو میشه انگار اصال از اول نبوده ، مثل من که
بی صدا اشک میریختم و اشکم روی گونه سر میخورد و برای کسی پاک کردنش مهم نبود
من زمستون بودم یه زمستون سرد و برفی اما با برف های سیاه ، یه زمستون سیاه و سرد و تاریک ، یه زمستون که
بهار نداره یه زمسون که خورشیدش سیاه و تاریک و یخ زده ست
بعد از هر زمستون باز زمستون بود و باز و باز و باز ...و زمستون هیچ وقت نمیرفت
_ بلند شو خانم ، یه دستمال هم از باالی تخت بردار بدنتو تمیز کن
نگفت اشکت رو پاک کن ، اشکای سیل شده ی من حتی اگر من رو هم تو خودش غرق میکرد برای هیچکس مهم
نبود
دستمال رو برداشتم و بدنم رو تمیز کردم لباس پوشیدم و اشکم رو با سرآستینم پاک کردم و بیرون رفتم
فراست با دیدنم از جا جست و سمتم اومد و نگران پرسید:
- خوبی؟ رنگ به روت نمونده چیکار کردن بات؟ اذیت شدی؟
اذیت شدم ، خیلی وقت بود اذیت بودم ، خیلی وقت بود سیر بود از این دنیا سیر بودم اما خدا دست و دلبازانه باز هم
برام مصیبت توی کاسه صبرم میکشید
من برف سیاه زمستون بودم امیدم این بود با تموم شدن زمستان من هم بمیرم اما زمستان من هیچ وقت تمام
نمیشد ... هیچ وقت
دست زیر بازوم انداخت و نگران گفت:
- بیا کمکت کنم
از تماس دستهاش بدنم باز هم لرزید پام لرزید و در هم پیچید و روی زمین افتادم اما فراست نگهم داشت و باال
کشیدم و سریع گفت:
- حالت اصال خوب نیست باید ...
چنان بازوم رو از دستش بیرون کشیدم که از شدت تعجب حرفش رو نصفه گذاشت اخم کردم و گفتم:
- به من دست نزنید لطفا
دستش رو به نشونه تسلیم باال گرفت و از خودش دفاع کرد:
- هرجور تو بخوای اما حالت خوب نیست نمیتونی راه بری
از این بدتر هم بودم ، خیلی از این بدترها بودم
دست به دیوار گرفتم و قد راست کردم و آهسته گفتم:
- میتونم ، باید بتونم جز خودم کسی رو ندارم ، خدا رو هم ندارم ، اونم منو فراموش کرده ، اون هم صدامو نمیشنوه
از حرفم غمگین شد ، برق چشماش رفت اما چیزی نگفت و فقط محتاط کنارم قدم برداشت مبادا باز هم سقوط کنم به در خروج که رسیدیم جلوتر از من بیرون رفت و سوار ماشین شد و تا جلوی درماشین رو آورد و بدون پیاده شدن
از همون داخل ماشین خم شد و در صندلی شاگرد رو باز کرد
قبل از سوار شدن به صندلی نگاه کردم ، این صندلی مسلما صندلی عشق نبود
چشم بستم و خودم رو روی صندلی پرت کردم و باقی بغضم رو با یه نفس عمیق خوردم
گریه بس بود ، ترحم این مرد رو نمیخواستم ، ترحم هیچ مردی رو نمیخواستم ، توجهشون رو هم نمی خواستم
ماشین که با یه تیکاف از جا کنده شد بی رمق اما محکم پرسیدم:
- برای جوابش نمیموندیم؟
مختصر توضیح داد:
_ خودم برمیگردم میگیرم ، مطمئنی خوبی؟
فقط سرتکون دادم نفسش رو کالفه بیرون داد و گفت:
- اینجوری میبینمت داغون میشم
قلبم یه لحظه نتپید و بالفاصله بعد از اون با تندتر تپیدن جبرانش کرد
از دست قلبم حرصی شدم و اینبار من بجای مغزم سرش فریاد کشیدم
"
"خفه شو بی جنبه ، محبت ندیده ی عقده ای
ریتم موسیقی که پخش شد ریتم قلبم آرومتر شد
چرا با من نمیسازی تو ای دنیای وارونه
چرا هیچی تو این روزا با رویاهام نمیخونه
چرا با من نمیسازی چیکار کردم که لج کردی
چرا نزدیک خوشبختی مسیرم رو تو کج کردی
بگو چی عایدت میشه بگیری خنده از لبهام
چه خونسردی تو وقتی که
پر اشک دوتا چشمام
تماشا کن که من بازم
دارم بازی رو میبازم
ببین که هرشب و هر روز
چه با جبر تو میسازم
هق هقم که اوج گرفت و عیان شد نچی گفت و خواست آهنگ رو عوض کنه که استین لباسش رو کشیدم و مانع شدم بهانه تراشید و گفت
- خودت حالت خوب نیست اینا چیه میخوای گوش بدی بدتر میکنه حالتو
پوزخند روی لبم با اشکام سنخیتی نداشت
- این ترانه زندگی منه،اگر شاعر بودم حتما این شعر رو من میگفتم
اهای دنیا که سهم من شده راه های بن بستت
آهای ای سر نوشتی که شدم بازیچه دستت
عروسک نیستم اروم بازی کن که جون دارم
شکستم یادگار از تو دلی پر زخم و خون دادم
بگو چی عایدت میشه بگیری خنده از لبهام
چه خونسردی تو وقتی که
پر اشک دوتا چشمام
تماشا کن که من بازم
دارم بازی رو میبازم
ببین که هرشب و هر روز

#ادامه_دارد

@yavaashaki📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_66

آهنگ که تمام شد عصبی ضبط رو خاموش کرد وگوشه ای از خیابون ایستاد و در حال غر زدن کمربند ایمنی ش رو باز کرد:
-خیر سرم آهنگ گذاشتم روحیه ات عوض شه بدتر شد صبر کن الان میام
پیاده شد و چند لحظه بعد با یه پلاستیک آبی رنگ برگشت سرجاش نشست و از توی پلاستیک یه بطری آب معدنی درآورد و سمت من گرفت و گفت:
-بگیر اشکاتو پاک کن
دستش رو رد کردم و گفتم:
- نه ممنون رسیدم خوابگاه خودم میشورم صورتمو،نیازی به پول خرج کردن شما نیست
اخمی کرد و سر آب معدنی رو خودش باز کرد و در همون حال گفت:
-حالا انگار پونصد تومن منو ورشکست میکنه
مقداری از آب رو روی دستش ریخت و گفت:
-باز خوبه مثل زن من نیستی وقتی گریه میکنه شبیه حاجی فیروز میشه بس که ریملش میریزه
خم شد سمتم تا آب روی دستش رو به صورتم بپاشه خودم رو عقب کشیدم اما ناگهان در سمت فراست باز شد ودستی یقه اش رو گرفت و وحشیانه به بیرون کشیدش وحشت زده از ماشین بیرون پریدم و به زن فربه ای که یقه ی فراست رو توی مشتش میفشرد خیره شدم اما زن انگار اصلا منو نمیدید با نفرت به فراست نگاه کرد و غرید
_ حاجی فیروز هفت کس و کارته مرتیکه،اون موقع که زرق و برق ارث بابام چشمتو کور کرده بود و دنبالم موس موس میکردی که سفید برفی بودم
فراست بالاخره از شوک در اومد با یه حرکت یقه اش رو از دست زنش کشید و فریاد زد:
- چه خبرته عفریته قرصات دیر شده باز وحشی شدی؟
اشک های زن بیچاره که سرازیر شد دلم به حالش سوخت،من از بی مردی به این روز سیاه نشسته بودم اون ازنامردی
_ آره قرصام دیر شده،تو منو قرصی کردی تو منو به این حال و روز انداختی،بس که هر دیقه یه ترگل ورگل از توماشینت کشیدم بیرون،بس که هرشب چشمم به در خشک شد و ذهنم پرکشید که الان با کی سر رو بالشت گذاشتی،مقصر تویی وحید،تو
از صدای گریه اش دلم ریش شد برگشتم و جعبه کلینکس رو از ماشین بیرون آوردم و سمتش گرفتم و بالاخره من براش مرئی شدم مچ دستی که سمتش گرفته بودم رو گرفت و پیچوند و داد من رو درآورد و صدای آخ گفتن من بین صدای نعره ی اون گم شد
- چی میخوای از زندگی من سلیطه؟مرد کمه همتون افتادین دنبال شوهر من و هر کدوم با یه رنگ از راه به درش میکنید؟
نگفتم شاید هم شوهر تو افتاده باشه دنبال زن های دیگه،نگفتم مبادا داغ دلش رو تازه کنم اما من برعکس این زن همه ی گناه رو گردن همجنس خودم نمینداختم همیشه هم زن ها نیستن که از راه به در میکنن شاید هم خود مرد باشه که سر به راه نیست دست وحید که دور مچ دست زنش پیچید صدای زن بیچاره در نطفه خفه شد چنان محکم دست زنش رو فشار داد که دستاش از دور مچم شل شد و دستم رو آزاد کرد اما وحید دست زنش رو آزاد نکرد هیچ،محکمتر پیچوند و از الی دندوناش غرید:
-از دستت فرار کردم از دست همین بدبینیات از دست شکاک بودنت از دست این ریخت و قیافه زشتت از دستت فرار کردم ازت جدا شدم میفهمی جدا شدم
زنش نمیدونم از درد یا از عصبانیت اما صداش پر از زخم بود پر از طعنه بود
- خیلی راست میگی واقعا جدا شو،خلاصم کن طلاقم بده چرا طلاق نمیدی؟میترسی نه ؟ میترسی چون کل داراییت کل چیزی که باش زنا رو گول میزنی میکشونی تو تخت مال منه مال بابای منه طلاقم بدی دیگه چیزی نداری باش جذاب باشی،به چیت بنازی؟به شکم گنده ات یا کله کچلت؟ ها؟چرا طلاقم نمیدی،مردی طلاقم بده،راست میگی طلاقم بده
پوزخند فراست ازش در نظرم یه شیطان ساخت:
-زرنگی؟طلاقت بدم که بری هر غلطی دلت خواست بکنی به ریش من بخندی
یاد مردی افتادم که تو اتاق پزشک قانونی از بدبینی زنش حرف میزد اما درباره بدبین بودن خودش چیزی نگفت مچ دست زن بیچاره رو چنان ول کرد که سکندری خورد و چند قدم عقب رفت برگشت و در حال سوار شدن سر مردمی که دورمون جمع شده بودن و با لذت به این فیلم سینمایی نگاه میکردن فریاد زد:
- فیلمتون رو که گرفتین،دیگه چرا وایسادین؟زود برین پخشش کنین دیگه
سوار شد و زیر لب "علاف های بیکار" رو زمزمه کرد و چشم های سرخ از عصبانیتش رو به من که بیرون از ماشین هنوز ایستاده بودم دوخت
-سوار شو دیگه،کارت دعوت میخوای؟
از لحنش بدم اومد اخم کردم و گفتم:
-خودم میرم نیازی به لطف شما نیست
باز هم صداش رو روی سرش انداخت
-حالا اینم واسه من ناز کردنش گرفته سوار شو میگمت،پول داری یا جایی رو بلدی که بیخود کلاس میزاری،سوار شو اعصاب ندارم

#ادامه_دارد

@yavaashaki📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_67


دلم نمیخواست،دل بیچاره ام همون گوشه با همون خجالت زانو بغل گرفته بود و "با این مرد نرو "رو مرتب تکرارمیکرد اما عقلم حق رو به فراست داد راست میگفت نه پول داشتم نه آدرس خوابگاه رو بلد بودم پس ناچار باز هم
عقلم به احساسام پیروز شد و سوار شدم
سوار شدم اما نقش نگاه پر از غم اون زن تا مدتها از خاطرم پاک نشداز اون روز به بعد دیگه فراست رو ندیدم. انقدر کار سرم ریخته بود که حتی ندیدنش رو یادم هم نمی اومد. حال وهوای عید توی خوابگاه انقدر قشنگ و صمیمانه پخش شده بود که حتی مشکالتم هم یادم رفته بود چه رسد به فراست!منی که هیچ وقت عید برام رنگ عید نداشت حالا توی این خوابگاه هفت سین رو روی رنگین کمان رنگی جدید زندگیم می چیدم و با شوق به دنبال هوای عید بو می کشیدم.عید امسال برای من رنگ و بوی دیگه داشت،رنگ شادی،رنگ دوستی،رنگی که سیاه زندگیم رو نه خاکستری بلکه سفید کرده بود!حالا دیگه من زندگی جدیدی داشتم دوستای جدید و یه حال و هوای جدید داشتم...کنار باغچه در حال آب دادن به بنفشه هایی بودم که باغبان تازه کاشته بود که دستی دور پهلوم نشست و از شدت خنده ضعف رفت و سعی کردم خودم رو نجات بدم.
- نکن دیوونه من بد قلقلکی ام!
معصومه خوشحال و خندان از دیوونه بازی همیشگی اش دست از کارش برداشت و گفت:
- عاشق خندیدنتم مثل نخودی می خندی!
می خندم و چیزی نمی گم و معصومه مثل همیشه پر حرف جای من هم حرف میزنه:
- یه خبر خوش دارم برات بشنوی بال در میاری!
خوشحال از خوشی های این مدت که بعد از خنده هاش گریه ای نیست میپرسم:
- ایول چه خبری؟
به گونه اش اشاره می کنه و با لحن طلبکار میپرسه.
-بدون مژدگونی؟
گونه اش رو می بوسم و منتظر خبر خوبم می مونم.
- خانم جاویدان زنگ زد مدرسه گفتن فعلا نمی تونن اعلام کنن چون خارج از نوبت ازت امتحان گرفتن ولی قبول شدی اونم با نمره بالا
سر خوش به آغوشش می پرم و باز هم مژدگانی میدم اصلا مژدگانی بارانش میکنم و پشت سرهم تکرار می کنم...
- بالاخره دیپلم گرفتم الان دیپلمه شدم!
می رنجه و من رو از خودش دور میکنه.
-اوی از الان بگما دیپلمه قبول نیست حالا امثال به دفترچه کنکور نرسیدی نمی تونی شرکت کنی ولی در عوض یه سال وقت داریم آمادت کنیم برای کنکور، از الان بگم که من دوست دکتر مهندس میخوام اصلادر شان خانم معلمی مثل من نیست شاگردم دیپلمه باشه ... والا
می خندم و باز هم چیزی نمی گم،حق با معصومه است ، تا وقتی من به کم قانعم بالاتر از این کم نصیبم نمیشه!... به دیپلم ردی راضی بودم که سالها لقب کلفت نصیبم شد!
تو سری خوردم که توی سرم زدن،اما دیگه کافی بود از امروز تلاش می کنم چیزی باشم که لیاقتش رو دارم! حالافهمیدم تا وقتی که زندگی رو از پشت عینک دودی ببینم برایم سیاه پیش میره و من دیگر دل زده شدم از این دلمردگی...
سقلمه ای که به پهلویم میخوره از عالم خیال بیرونم میکشه.
-جای هپروت رفتن و خودت رو تو روپوش پزشکی تصور کردن برگرد سر کارت تا قبل شب کارت رو تموم کن که شب خونه حاج آقا باورساد دعوت داریم به مناسب چهارشنبه سوری ، وای که چه چهارشنبه سوری بشه امسال بهمون قول داده اجازه بده بریم قاشق زنی!
می خندم و این بار من با حرفم او رو از عالم خیال بیرون می کشم.
_وای تصور کن ما چند تا چادر گلدار بکشیم رو سرمون با یه کاسه ملامین بریم در خونه ها مردم به زور ازشون شکلات و آجیل بگیریم چه صحنه خنده داری بشه!
پا به پای من می خنده و به شوخی اما کاملا جدی میگه:
- دنیا همینه یه فرصت طولانی برای خنده بین گریه اول و آخرت اگر نخندی نمیگذره بگذره هم سخت میگذره پس بخند بگو این نیز بگذره..
رسیدیم و رسیدیم
غروب لباس نو به تن آماده رفتن هستیم راننده می آید و همه سوار می شیم چقدر بین راه "
" خوندیم و جاویدان رو حرص دادیم بماند اما بالاخره واقعا رسیدیم و کاش زودتر می رسیدیم!
کاشکی نمی رسیدیم بزرگترین سورپرایز جهان توی اون خونه منتظرم بود انگار دیگه نیاز نبود تا عید صبر کنم و عیدیم رو بگیرم عیدی من اونجا روی اون تخت وسط حیاط نشسته بود!
من رو که دید آغوش باز کرد و من با سر به آغوشش پناهنده شدم به تنهایی جایی که در تمام عمرم پناهم داد.اشک شوقم رو پاک کردم و از ته دل گفتم:
- دلم براتون تنگ بود حاج خانم چه خوب کردین اومدین!
می خندد و دست روی سرم می کشد و من از محبت جهان بی نیاز میشوم.
-دل منم تنگت بود مادر طاقت نیاوردم تنها بمونم تو اون خونه و تو رو هم تنها بذارم.
از آغوشش جدا میشم و دستش رو می بوسم و خالصانه میگم.
_خیلی دوستتون دارم.

#ادامه_دارد

@yavaashaki📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_68

-فیلم هندی تون تموم نشد مجرد نشسته اینجاها!برمی گردم و به لحن شوخ معصومه می خندم اما از کنار حاج خانم جم نمی خورم اما حاج خانم سخاوتمندانه آغوشش رو برای همه باز میکنه،میشناسنش انگار که به نوبت جلو میرن و سلام میکنن و برای بوسه بارون کردنش صف میگیرن... گوشه ای جدا می ایستم و این صف خوشحال از این سوپرایز قشنگ رو نگاه میکنم که صدای مردانه ای از نزدیکم گوشم رو پر میکنه.
- انقدر ماهه که یکبار دیدنش کافیه برای دوست داشتنش!
به محبت خواهر و برادری شان لبخند میزنم و فقط سر تایید تکون میدم.این بار آهسته تر از جمله قبلی صحبت می کنه:
- فراست زنگ زد بهم شوهرت رو دیده تهدیدش کرده به اینکه میخوای ازش شکایت کنی گفت حتی بهش گفته که سقط جنین هم گردن خودشه و طول درمان هم گرفتی مردک هم حسابی ترسیده راضی شده به شرط اینکه شکایت نکنی و شکایت قبلیت رو هم پس بگیری هم طلاقت بده هم جای اون فک و فامیل نامردش رو لو بده!
بدنم از شنیدن این حرف ها میلرزه اما سعی میکنم جلوی این مرد محکم مثل خودش محکم باشم. از پست بودن اون مرد نباید تعجب کرد وقتی یه دختر بی پناه رو به خواسته های پسردایی ابلیسش فروخت،فروختن فامیل برای
نجات خودش اصلا هم عجیب نبود!
_تصمیمت چیه؟شکایتت رو پس میگیری؟
فکر می کنم به اینکه کدوم برام مهمتره؟تقاص پس دادن اون نامردهای متجاوز یا تقاص پس دادن یه نامرد ضعیفکش؟هرچند امیرعلی تقاصش رو خیلی قبل تر پس داده بود!چوب خدا برای اون شدید هم صدا داشت...
- شکایت رو پس می گیرم اما به شرطی که کلکی تو کارش نباشه اون آدم انقدر سر من کاله گذاشته که دیگه به حرفش اعتمادی نداشته باشم!
لبخندش هنوز هم رنگ حمایت میدهد.
- خیالت راحت خودم شخصا پیگیرش هستم دیگه کسی جرات نداره تورو اذیت کنه.
از بچگی از آتیش می ترسیدم خودم که دلیلش رو نمی دونستم اما بابا همیشه هر وقت صحبتش میشد می خندید وتعریف میکرد وقتی هنوزخیلی بچه بودم و تازه راه رفتن یاد گرفته بودم برای بلند شدن باید حتما به جایی تکیه میکردم. یکبار این یک جا شد پیک نیکی بابا و دستم تا مدت ها پماد سوختگی الزام بود و جالب تر این بود که این اتفاق که برای من فوبیای آتش همراه داشت برای بابا خاطره انگیز و خنده دار بود! کنار حاج خانم نشسته بودم و ازروی آتش پریدن های بچه ها رو نگاه می کردم دلم درد میکرد بس که دم غروب خندیده بودم،دم تک تک خونه های اون محل رفته بودیم و با یه چادر و یه کاسه و بشقاب طلب آجیل و شکلات کرده بودیم و خنده دار تر این که حاج خانم هم شیطنتش گل کرده بود و به یاد قدیم چادر به سر همراه ما اومد ، بماند که چقدر حاج اقا رو حرصی کرد با این کارش اما حضورش برای ما موهبت بود وشادی آور...شاید هیچ انرژی زایی انقدر که این پیرزن لرزون به من انرژی میداد نیرو نداشت! با یادآوری شیطنت ها و اداهای دختر هجده ساله بودنش زیر چادر باز لبخند روی لبم اومد و محبتم غلیان کرد و بغلش کردم و محکم فشردمش خندید و دستی پشت کمرم کشید و پرسید:
- هنوزم نمیخوای بری بپری؟آتیشش کمتر شده ها!
-میپرم بذارین خاکستر شه...
می خندد و باز هم غرق فکر می شود که کنجکاوم میکند.
- به چی فکر می کنید؟
به سمتی اشاره می کنه که حاج اقا همراه راننده ایستاده و برای آتیش چوب بیشتری می شکنن. آهی میکشه وحرفش را با اندوه می زند:
- دلم براش کبابه همش چهل سالشه اما انقدر سختی کشیده که مثل پیرمردهای صدساله همه موهاش سفید شده!
متعجب به موهای یک دست سفید حاج اقا نگاه می کنم و فکر می کنم،چطور یک مرد چهل ساله ممکنه بیست سال پیرتر از چیزی که هست بنظر برسه؟!حاج خانم اما انگار لبریز شده که سر درد دلش باز شده!
- سه ساله اش بود که آقام دستش رو گرفت و آورد خونه خوب یادمه اون موقع من پونزده شونزده سالم بود و قراربود هفته بعدش با آقا رسول شیرینی خورده هم بشیم مادرم چه بل بشویی راه انداخت خدا داند!جیغ می کشید و
گیسش رو میکند.فکر میکرد بابام دروغ میگه که تو خیابون بالای سر جنازه مادرش که ژاندارما با تیر زده بودنش به گناه اعلامیه پخش کردن پیداش کرده و آوردش خونه،فکر میکرد بچه خود آقامه از یه زن دیگه ، مادرم بنده خدااز این خیال غلطش آتیش گرفته بود و این طفل معصوم هم آتیش زد.هیچ وقت قسم و آیه های آقام باورنکرد و همیشه داغ تصور هوو داشتن رو سر این طفلک خالی کرد بچگی درست حسابی که نداشت جوونیش از بچگیش هم بدتر شد،نگوخاطرخواه دختر عموم بود اما مادرم وقتی فهمید سر لج
دخترعموم رو جلوی چشمش برای داداش کوچیکم خواستگاری کرد و قلب این طفل معصوم رو آتیش کشید،هم حسین بیچاره رو داغدار کرد و هم پسر خودش رو بدبخت کرد،

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_69

داداشم که لادن رو نمی خواست با خواهر شوهر منم سر و سری داشت!لادن هم جز حسین کسی رو نمی خواست چقدر شب عقدش بغل خود من زار زد رو نمیگم که سرت درد نیاد ولی همین قدر بدون طاقت نیاورد و روی تخت حجله خون خودش رو ریخت... هینی کشیدم و از وحشت این سرگذشت دستم رو روی دهنم گذاشت و ناباور به حاج خانم که با پر شالش اشکش رو
پاک کرد خیره موندم. آهی کشید و با بغض سرکوب شده ای گفت:
-بعد از اون از هم پاشیدیم علی که لادن غرق خون دید از ترس سکته کرد و تا آخر عمر زمین گیر شد. آقام هم که خودش رو مقصر می دید هم قلبش طاقت نیاورد و پر کشید رفت و حسین بیچاره هم سر به بیابون گذاشت و از همه دل کند...
دلم گرفت،دلم سوخت،پس از من بدتر هم بود از من سیاه بخت تر هم بود!به حاج آقا که هنوز هم با تمام توان در حال شکستن شاخه های خشک شده حیاط خونه اش بود خیره شدم و سعی
کردم بچه سه ساله ای رو تصور کنم که تنها توی خیابون بالا جنازه ی به ناحق کشته شده مادرش نشسته و زارمیزنه،سعی کردم جوونی رو تصور کنم که عشق زندگیش رو توی همون حالی دیده که مادرش رو دیده بود و سعی کردم مقایسه کنم یه مرد عاشق زجر کشیده بدبخت تر بود یا یه دختر تنهای مصیبت دیده؟ اصلا مگر مردها هم
عاشق میشوند؟!حاج خانم نفس نیم بندش رو عمیق فوت کرد و دست به زانو نیم خیز شده خطاب به من گفت:
-پاشو خورشید جان پاشو بیا دست منو بگیر تا خاکستر نشده یه تاتی تاتی کنم زردی امسالم رو بسپارم به آتیش!
می خندم و از صمیم قلب میگم:
-دردتون به جون من چشم.
بلند می شم و دستش رو می گیرم تا برای ایستادن تکیه گاهش باشم. طفلک سعی میکنه کمترین وزنش را روی من بندازه و بلند میشه و من بلند حاج آقا رو مخاطب میکنم:
-حاج آقا؟
بی حواس جوابم رو میده:
-جانم...
قلبم ریتم می گیره،این بار سرش داد نمیزنم و لبخند روی لبم را هم نمی گزم فقط خجل میگم:
- حاج خانم میخوان از رو آتیش بپرن،میشه لطفا یه آتیش کوچیک براشون درست کنین؟
می خنده و به شوخی جوابم رو میده.
-چشم ولی به شرطی که خودتم بپریا،حواسم بهت بود اصلا از کنار آتیش هم رد نشدی!
به این فکر نمی کنم این حاج آقای نزدیک به عید با حاج آقای همیشه فرق داره تموم فکرم مشغول "حواسی که به من بوده" میشه!دست حاج خانم رو می گیرم و همراه هم از دو تکه چوب در حال سوختنی که حاج آقا برای مامخصوص جدا کرده میپریم و بچه ها هم ما رو دوره می کنن دست میزنن و دست می گیرن برامون پریدن از این
حجم عظیم آتیش رو!عجیب اینکه این حاج آقای جدید برای این شیطنت شیرین همدست شون شده!شب بعد از شام حاج آقا آهنگ برگشت که کوک میکنه صدای بچه ها در میاد.
_عه حاج آقا نه برنگردیم دوسداریم بمونیم!
حاج آقا پدرانه توضیح میدهد و من دلتنگ بابایی میشوم که برایم پدرانه ای خرج نکرد!
- نمی شه که شما دست من امانتین،نمی تونم شب جایی بجز خوابگاه نگهتون دارم برام مسئولیت داره.
عاطفه باز از معصومیت چشمش سواستفاده میکنه و مظلوم میگه.
_ولی ما دوسداریم بمونیم حاج آقا...
زهره شیرین زبانی می کند:
-حاج اقا دو روز دیگه عیده یعنی نمی خوایین ما رو واسه سال تحویل خونه تون دعوت کنید؟
معصومه اما عجیب خانم شده!
_ حاج آقا تورو خدا اجازه بدید بمونیم خواهش می کنیم.
همه مثل گروه کر خواهش می کنیم رو یه صدا ناله میکنن و حاج آقا باز هم مقاومت می کنه!
- گفتم که نمیشه شب جایی جز خوابگاه باشین، ولی صبح روز سال تحویل باز دعوتتون می کنم قدمتون رو جفت چشمام شما مثل بچه های من می مونین.
با خودم فکر می کنم چه پدر خوبی میشد اگر نامادری لجبازی نمی کرد،فکر می کنم همیشه هم مقصر مردهانیستن! بلند میشوم تا من هم مثل بقیه آماده رفتن شوم که صدای حاج آقا سر جا نگهم میدارد.
- کجا خانم خالقی؟
-میرم آماده شم حاج آقا.
-شما بمون هم کمک دستم باشی این سونامی رو جمع و جور کنیم هم آبجی تنها نمونه!
لبخندم بی اجازه من کش میاد.
-چشم می مونم.
خسته از جمع کردن اون همه ظرف یکبار مصرف پخش شده توی باغ در کیسه مشکی رو محکم بستم و کنار باقی کیسه ها گذاشتم و خدا رو شکر کردم که باز ظرف یکبار مصرف بوده و نیازی به شستن این همه ظرف نیست!خسته و وا رفته روی مبل نشستم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمم رو بستم که صدای مردونه ای از بالای سرم باعث ترسم شد.
-اینجوری نخواب اذیت میشی.
از جا پریدم و وحشت زده به حاج آقا بالای سرم نگاه کردم به ترسم لبخندی زد و حرفش رو ادامه داد:
_برات کنار آبجی جا انداختم.

#ادامه_دارد

@yavaashaki📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_70

سر پایین انداختم و زیر لبی تشکر کردم و بعد از یه شب بخیر آهسته سمت اتاق رفتم که باز صداش من رو متوقف کرد:
- ازت خوشم میاد.
دستم روی دستگیره و قلبم توی سینه با هم ریتم گرفتن...
-خیلی دختر قوی هستی،هرکدوم از این دخترا اگر جای تو بودن یا از غصه دق کرده بودن یا خودشون رو میکشتن یا به اجبار تن میدادن و تسلیم خواسته های بقیه میشدن!
نفس عمیقی کشیدم تا حداقل قلبم آروم شه از این برداشت اشتباه و گفتم:
- چاره ای جز قوی بودن نداشتم من از هفت سالگی یاد گرفتم قوی باشم چون کسی نبود که جای من بخواد برام قدرت به خرج بده،به نظر من کاکتوسا از اول این همه خار نداشتن وقتی دیدن تنهان وقتی دیدن هیچ باغبونی نیست که دنبال کسایی که می چیندشون بکنه و داد بزنه چیدن این گلها ممنوعه خارهایی که بقیه تو دلشون فرو
کرده بودن رو به تن رسوندن تا از گزند پژمردن حفظ بشن،من مثل کاکتوسا تمام عمرم تنها بودم اگر قوی نمی بودم تا حالا پژمرده بودم!
لبخندش عمق گرفت و مهربونتر گفت:
- مثال قشنگی زدی...
و من نمیدونم این لبخند از کجا به لبهام سرایت کرد اما مطمئنم تمام محبت من نسبت به این مرد پیر شده از روزگار رو همراه داشت که باز صورتم سرخ شد و با یه تشکر به اتاق پناه بردم شاید اگر پدری به خوبی حاج آقا داشتم که از همون روز اول اجازه چیدن گلش رو به هیچ بچه فضول توی پارکی نده!... نفسم رو عمیق به بیرون فوت کردم و زیر لحاف رختخوابی که کنار حاج خانم بود خزیدم و ناخودآگاه ذهنم مشغول حرف های حاج آقا شد.از نظر اون من دختر قوی بودم این خوب بود حداقل بهتر از این بود که مثل باقی مردها به من به چشم یه لقمه در دسترس نگاه کنه! به من محبت می کرد اینم خوب بود حداقل عقده های بیست ساله ی دلم آروم می گرفت...از من خوشش می اومد این خوب هم نمی بود بد هم نبود چون من هم ازش خوشم می اومد دلم میخواست کاش پدرم این مرد بود اون وقت من هم میتونستم بجای کاکتوس،یاس باشم،خوشبو لطیف مهربون و دخترونه!غلت می خورم و به سمت حاج خانم که حتی خرخرش هم آهسته و زنانه بود برمیگردم از پیرهنش بوی یاس میاد
حتما برای شوهرش یه زن لطیف و برای بچه هاش یه مادر مهربون بوده اما من چی؟ بوی دوده میدم بوی سوختگی،اصلا من هم می تونم یه زن لطیف و یه مادر خوب باشم؟هه چه فکرهایی می کنما کی حاضر میشه من رو بگیره،من الان برچسب دست خوردگی دارم مثل یه کاال مثل یه غذای دهنی نه مثل یه انسان نه مثل یه اشرف مخلوقات!من فقط در حد یه غذا یه لقمه چرب و چیلی اهمیت داشتم! چه اهمیتی داشت اگر حاج آقا من رو قوی میدید تاوقتی که برچسب ضعیفه بودن روی من بود؟اما نه اهمیت داشت... از این خونه تکونی فشرده خسته بودم اما ارزشش رو داشت!این ضعیفه "به دیوارای مرده ی این خونه روح تازه دمیده بود" و تازه این حرف من نبود حرف شخص شخیص حاج آقا باورساد بود،برای همین میگم ارزشش رو داشت تمام این خستگی ارزش روح تازه ی زندگی این مرد رو داشت!این مرد لیاقت روح تازه ی زندگی رو داشت... کارم که تموم شد مثل شصت تیر پریدم توی حموم به جز این که دلم یه دوش آب گرم برای رفع خستگی می خواست دوست هم نداشتم بچه ها که میرسن من رو با این بوی بد و قیافه خسته بغل کنن و عید مبارکی بگن!البته هنوز که عید نشده بود چند ساعت مونده بود اما خب به هر حال برای اولین بار بود که بوی عید به مشام من هم رسیده بود. دلم برای بچه ها برای پارتی های شبانه ی بی صدایی که داشتیم برای شیطنت های معصومه برای محبت سارا برای ناز نازی بودن کبری برای عشقی که از تک تکشون می گرفتم تنگ شده بود.لباس اضافه ای نداشتم اما حاج خانم قول یه دست لباس عیدی به من داده بود و شاید دلیل غیبت از سر صبح حاج آقا همین بود شاید هم من دوست داشتم این طور فکر کنم!صدای تقه در حمام که بلند شد سریع دوش رو بستم و با گفتن "الان میام حاج خانم " مشغول خشک کردن بدنم باحوله سبز فسفری توی حمام شدم. خب قاعدتا وقتی لباس نیاورده بودم حوله هم از خودم نبود!لباس های زیرم رو تا آخرین حد ممکن چلوندم و روی جا رختی توی حمام زیر مانتوی نسیه ای همیشگی ام پنهان
کردم و سرم رو تا گردن از حمام بیرون آوردم و بلند داد زدم:
- حاج خانم این عیدی که قول داده بودین نرسید؟
صدای حاج آقا از جایی دور و نزدیک به گوشم خورد.
- گذاشتم پشت در حمام خورشید خانم!


#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_71

هین بلندی کشیدم و سریع به داخل رفتم و در رو چند قفله کردم و با همون بدن خیس حوله پیچ روی زمین سرخوردم قلبم هنوز وحشیانه به دیوار سینه ام می کوبید دست روی قلبم گذاشتم و به این فکر کردم اگر این بی احتیاطی کار دستم میداد و حاجی من رو تو این وضع میدید چی میشد؟وای خدا خوب شد وقتی در زد سریع در رو باز نکردم و با این سر و وضع جلوش نپریدم!ای خاک بر سر خنگ من انقدر ترسیدم که حتی یادم رفت اون عیدی کذایی بردارم و بعد در رو قفل کنم!بلند شدم ساق دستم رو حوله پیچ کردم و الی در رو کمی باز و این بار فقط ساق دستم از در بیرون رفت و با احتیاط دنبال کیسه ی لباس های پشت در حمام گشتم .
صدای خش خش کیسه رو که زیر دستم حس کردم سریع چنگش زدم و باز در حمام رو چند قفله کردم و لباس هارو با احتیاط جوری که به کف خیس حمام نخوره از کیسه بیرون کشیدم.
یه مانتوی صدفی خیلی قشنگ بود که روی سینه و سر آستین هاش تیکه پارچه طرح دار از کاشی های فیروزه کارشده بود و حالت سنتی به لباس بخشیده بود به همراه یه شلوار کتون شکالتی رنگ و یه شال نرم و لطیف همون رنگی همراه یه تونیک سفید که روی یقه اش نگین های قشنگی کار شده بود از زیبایی لباس ها به قدری ذوق کردم که سوتی چند دقیقه پیشم به کل از یادم رفت و مشتاق بلند شدم تا لباس ها رو تن بزنم و هم زمان به این فکرکردم که خوب شد لباس زیر نخرید وگرنه آبروم بیشتر از این جلوش میرفت! به فکر منحرفم تشر زدم و موهای خیسم رو با کش سر بالای سرم جمع کردم و محکم بستم و شال رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم.
با احتیاط پشت دیوار راهرو پنهان شدم تا خونه رو چک کنم و ببینم حاج آقا کجاست که کمتر جلوی دیدش باشم که صداش از پشت اپن آشپزخونه غافلگیرم کرد.
- با موی خیس تو خونه نگرد سرما می خوری دختر،سشوار توی کشوی دراور تو اتاق هست تا تو موهات رو خشک کنی منم میرم دنبال دوستات که بیارمشون!
نماندم که باز هم غافلگیرم کنه بی حرف با سرعت به سمت اتاق فرار کردم و پشت در اتاق قرار گرفتم و خیره چشمهای خندون و شیطون حاج خانم شدم.سشوار کشیدن که بلد نبودم یعنی خب کاری نداشت اما سختم بود بخوام هم سشوار نگه دارم و هم شونه بکشم بنابراین حاج خانم به کمکم اومد.پایین پاش نشستم و سشوار رو به دستم گرفتم تا بتونه موهام رو شونه کنه هرچند که این حاج خانم ما کمی شیطون شده بود و مدام شیطنت میکرد یا برام با موهام سیبیل می گذاشت و به ریشم می خندید یا شاخ می گذاشت و ریسه میرفت و من خوشحال بودم از خوشحالی این زن وقتی که کنار برادری بود که برادر خونی نبود.صدای بچه ها که خونه رو پر کرد بالاخره ما هم دست از شیطنت کشیدیم گیس های بقول حاج خانم پیرزنیم رو زیر
مانتو فرو کردم و روی موهای فرق وسط عهد عتیقم باز بقول حاج خانم شال انداختم و دست های لرزونش رو گرفتم تا برای خارج شدن از اتاق کمکش کرده باشم.به بیرون نرسیده همه سمتمون پریدن و آخر هم نفهمیدم من رو بغل کردن یا حاج خانم به هر حال که فرقی نداشت برای من فقط این ابراز عالقه ها شیرین بود! محبت قلنبه شده شون که ته نشین شد همه دست به کار شدیم.پارچه خاتم کاری شده ای که حاج خانم با خودش از اصفهان آورده بود رو بالای سالن پهن کردیم ماهی هایی که خانم جاویدان آورده بود رو توی کاسه سفالی که حاج آقا می گفت جون میده برای تیلیت کردن ریختیم و وسط سفره گذاشتیم و سین های هفت سین رو یکی یکی جا ساز کردیم و حاج آقا و حاج خانم رو بالای سفره نشوندیم تابقول معصومه سین اصلی هفت سینمون سایه ی شون بالای سرمون باشه و همه دور تا دور سفره نشستیم و منتظرلحظه سال تحویل موندیم.به دستور حاج آقا بلند شدم تا بستنی سنتی ها رو از یخچال بیارم و بین بچه ها تقسیم کنم و خود حاج آقا قرآن وسط سفره رو برداشت و مشغول تلاوت شد.سینی رو بین بچه ها گردوندم و سینی خالی رو به آشپزخونه برگدوندم و خودم برگشتم تا سرجام بشینم اما دیرجنبیدم و جای من توسط یلدا که دستشویی بود و برگشته بود اشغال شد معصومه به طعنه گفت:
-وقت شکار پی پیت گرفته؟
حاج آقا بی هیچ حرفی نگاه تهدید گرش رو به معصومه دوخت و همون نگاه کافی بود تا سر به زیر بندازه وعذرخواهی کنه! رفتم تا کنار حاج خانم بشینم که یک هو پاهاش رو دراز کرد و مشغول مالیدن زانوهاش شد و با ناله گفت:
-آخ آخ تا دو دیقه پاهامو جمع میکنم چنان پا دردی میگیرم که نگو و نپرس!
خندیدم و به شیطنت نگاه حاج خانم چشمکی زدم که حاج آقا قرآن رو بست و بوسید و گفت:
- بیا کنار خودم بشین بذار آبجی خانم راحت باشه!

#ادامه_دارد


@yavaashaki📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_72


مطیعانه گوش دادم وکنار حاج آقا جایی برای من باز شد تا بنشینم.زهرا کنترل تلویزیون روبرداشت و صدای تلویزیون رو زیاد کرد تا صدای دعای تحویل سال به گوش همه برسه. چشمم رو بستم و حول حالنا رو از ته دل زمزمه کردم.
خدایا حال امسال منو با حال بهتر عوض کن.
صدای توپ تحویل سال با صدای زمزمه حاج آقا نزدیک گوشم توام شد.
- سفید خیلی بهت میاد!
نمی دونستم بخندم و تاکید کنم که این رنگ صدفی ست و سفید نیست یا از شرم تاثیر این حرف سر به زیر بندازم؟
سر دو راهی راه سوم رو انتخاب کردم خودم رو به نشنیدن زدم و فقط عیدتون مبارک رو از ته دل نثارش کردم.همه بچه ها بلند شدن برای تبریک و رو بوسی و سال نو؛مهم نبود کی کیو ببوسه مهم نبود قهرن یا آشتی مهم نبودیک نفر رو چندبار ببوسن مهم فقط تقسیم این شادمانی بود!بازار دیده بوسی داغ بود و من داغتر از همه گر گرفته بودم از یک تعریف شیرین!کل عید به شادی و تفریح و خوش گذرونی گذشت هر روز از طرف یه ارگان به باغ و دشت و مکان های دیدنی دعوت بودیم.یا شهرداری دعوت میکرد یافرمانداری یا کانون خیریه! خالصه این که هیچ روزی نبود که نخندیم و شیطنت نکنیم و حرص حاج آقا و خانم جاویدان و خنده حاج خانم رو درنیاریم.اما بالاخره عید هم با همه شادیش تمام شد و سیزده بدر از راه رسید.سیزده بدر تنها روزی بود که جایی دعوت نبودیم. حیاط پشتی خوابگاه چادر زدیم و میز گذاشتیم و روی میز رو پراز کیک و کلوچه و غذاهایی کرده بودیم که دخترها با دست خودشون پخته بودن! حاج آقا بالای درخت مشغول بستن طنابی بود که قرار بود تاب برای بازی سیزده بدرمون بشه و من هم کنار حاج خانم به ظاهر مشغول صحبت اماتمام ذهنم دور اون تاب بود تاب که نه، کمی بالاتر،از درخت که یکباره پایین پرید قلب من هم ریخت مبادا جاییش بشکنه اما اصال عین خیالش هم نبود صاف ایستاد و خندون گفت:
-اینم از تاب،اولین نفر کی میخواد افتتاحش کنه؟
با ذوق از جا پریدم:
-من ... آخه تا حالاتاب سوار نشدم!
یه تای ابروش بالا پرید و با تعجب پرسید:
- مگه میشه؟یعنی بچگیات پارک نرفتی؟
ذوقم پرید و سرد جواب دادم:
- رفتم ولی سوار نشدم.
نگفتم وقت نشد سوار شم چون بابا دنبال مواد فروش بود و وقتی هم پیدا می کرد عجله داشت تا به وصال یار برسه،نگفتم!حاج آقا انگار که ذهن خوانی بلد باشه لبخند ترحم آمیزی زد و گفت:
- بیا بشین بگم یکی هم هلت بده!
معصومه از جا پرید:
- من هلش میدم حاج آقا بعد جامون عوض می کنیم.
نشستم و محکم طناب ها رو چسبیدم و معصوم اومد و تا جایی که جا داشت من رو به عقب کشید و در کسری ازثانیه پرواز کردم.
بادی که توی صورتم میخورد روحم رو تازه کرد چشم هام رو بستم و سعی کردم فقط لذت ببرم!
مثل بچه ها شده بودم می خندیدم و ذوق زده دست میزدم و معصومه برای مسخره بازی برام تاب تاب عباسی میخوند. به خدا من رو نندازی که رسید طناب رو گرفت و سرعت تاب رو پایین آورد و گفت:
-بپر پایین خانم ایستگاه آخره...حرف گوش کن پریدم و روی دو پا فرود آمدم،سر که بلند کردم نگاهم با دو چشم خندون پر از چین و چروک
برخورد کرد. خجالت کشیدم و باز سر به زیر کنار حاج خانم نشستم و تا وقت ناهار از جام تکون نخوردم.برای نهار همگی بلند شدیم و سفره انداختیم حسابی در هم برهم بود. هیچ کس مسئول هیچ کاری نبود و همه مسئول همه کار بودن!دور سفره که نشستیم حاج آقا بلند شد و ایستاد و صداش رو صاف کرد و گفت:
- میدونم الان دیگه یکم دیره ولی ماهی هروقت از آب بگیری تازه ست،به خاطر کارهای اداری این دعوت های اخیر وقت نشد عیدی هاتون رو آماده کنم ولی دیشب تا صبح بیدار موندم که این عیدی ها بالاخره روز آخر آماده بشه و شد. امیدوارم که خوشتون بیاد.
همه ذوق زده آماده بودن و حاج آقا با طمانینه مشغول تقسیم هدایا شد. یه دستبند چرمی بود که به گفته حاج خانم حاج آقا با خط خودش برای هر کس بیت شعری روش خطاطی کرده بود.
_مبارکت باشه
دستبند من رو بالای سرم گرفت برای احترام بلند شدم و هدیه از دستش گرفتم و تشکر کردم با لبخند "باشه" رو گفت و سراغ نفر بعد رفت و من خیره خطاطی روی دستبند موندم.
" آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟برای خورشید عزیزم"
عید گذشت،گردش تموم شد،کار شروع شد.روزها کار میکردم و شب ها درس میخوندم. میخواستم خودم رو برای کنکور سال بعد آماده کنم میخواستم موفق باشم میخواستم لقب کلفت رو از اول اسمم بردارم و افتخار آفرین باشم میخواستم اسمم که میاد همه با افتخار بگن خورشید با یه روزنه امید از تاریکی بیرون اومد و تابید!می خواستم واقعا خورشید باشم نه یه شعله کبریت فقط برای چند ثانیه!میخواستم مهم باشم میخواستم دیگه در حد یه ظرف شستن و نظافت من رو نخوان.

#ادامه_دارد


@yavaashaki📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_73

میخواستم کمک کنم،گره بازکنم،مهم باشم!صدای زهرا من رو از فکر بیرون آورد:
-خورشید حاج آقا باورساد کارت داره گفت بری دفترش.
دستم رو آب کشیدم و شیر آب بستم و پرسیدم
- نگفت چیکارم داره؟
-نه ولی حالش خوب نبود.
ترس به دلم افتاد،از چی رو نمیدونم ولی دلشوره عجیبی گرفتم و تا به پشت در اتاق حاج آقا برسم صدهزار بار بسم الله گفتم بلکه آروم شم. نفس عمیقی کشیدم و به در کوبیدم. اجازه ورود که صادر شد باز طبق قانون نانوشته سر به زیر وارد شدم و سلام کردم.
-سلام دخترجان بفرما بشین.
نشستم،همون جایی که سری قبل رو به روی فراست نشستم تا به من بگه باید پاک بودنم رو به یه مثال شوهر ثابت کنم!حاج آقا اما برعکس فراست کمی من من کرد و دلشوره ام بیشتر شد تا مجبور شم بگم:
-حاج آقا تو رو خدا هر چی هست بگین بذارین یک باره سرم خراب شه اینجوری دردش کمتره.
خندید هرچند خنده اش این بار به دلم ننشست. نه اینکه بدجور و بد منظور باشه اما شاید این بار دل من آروم نداشت تا با خنده اش آروم بگیره!
- نه دختر خوب چرا به دلت بد راه میدی؟چیزی نشده که فقط دو دل بودم باهات درمیون بذارم یا نه که الان که اینطور گفتی،میگم بلکه دلت آروم شه که چیزی نشده،آبجی خانم قصد کرده فردا برگرده هرچی ام میگم یکم دیگه بمون راضی نمیشه، منم دیگه گفتم بهتره فردا ببرمش بلکه خونه خودش راحت تر باشه!
دلم آروم نشد بدتر پیچ رفت،نکنه بگه منم باید همراهش برگردم!نمی خوام برم از بهشتم دل نمی کنم که به اون جهنم برگردم ... من تو این شهر بود که خندیدم،شاد بودم، دوست پیدا کردم، من تو این شهر بود که با یه اشتباه رنگی دلم لرزید و با یه بیت شعر اشکم غلتید.من تو این شهر یه مرد پیدا کردم که بلد بود عاشق بشه!من تو این
شهر من بودم، خورشید بودم،می تابیدم،برنمی گردم که باز شمع بشم و انقدر بسوزم تا خود بسوزونم!من برنمیگردم! ناخودآگاه افکارم روی زبانم اومد.
-من برنمی گردم به اون جهنم.
حدسم درست بود که صورتش درهم شد و این بار اون سر به زیر انداخت.
- میدونم منم دوس ندارم برگردی برای همین این مدت رو چیزی بهت نگفتم اما فراست میگه شوهرت لج کرده میگه تا نبینمش طلاق نمیدم انگار باهات حرف داره!
جیغم هستریک و ناخودآگاه از اعماق گلوم در میاد.
- من با اون حرفی ندارم ازش میترسم...میترسم...
انگار با این حرکت حاج آقا هم از من ترسید که اینطور مضطرب جوابم رو داد:
- باشه... باشه تو آروم باش!
از پارچ پشت میزش یه لیوان پر کرد و برای دادن لیوان به دستم میز رو دور زد. آب رو یه نفس سر کشیدم و نفس عمیقم رو آه مانند از گلوم خارج کردم که گفت:
- ببین دختر جون خودت میدونی قانون تو این مملکت اکثر اوقات به نفع مرداست اگر بگه طلاقم نمیدم هرچقدرهم با دلیل و برهان و صادقانه بری بگی ازدواج سوری بود و توانایی نداره و هزار و یک حرفه دیگه،کم کم باید چهار
پنج سال پله های دادگاه و بالا پایین بری،حالا که گفته توافقی طلاق میدم توام از خرشیطون بیا پایین و فعلا به سازش برقص. من بهت قول میدم طلاقت رو که گرفتی همه کار بکنم که مطمئن شی دیگه هیچ وقت نمی بینیش باشه؟
این بار سر به زیر نمی ندازم.مستقیم تو چشماش نگاه میکنم تا صداقت حرف هاش رو بسنجم و مردد می پرسم:
- شما هم همراهم میایین؟
خوشحال از این که تونسته راضیم کنه می خنده و مثل پدری که با بستنی بچه اش رو گول میزنه پدرانه جوابم رومیده.
- معلومه که میام همین الان بهت قول دادما،من که دارم آبجی رو می رسونم خب توام همراهمون بیا هم تو تنهانمیری هم آبجی خانم تو راه حوصله اش سر نمیره!
لجوجانه حرفم رو این بار روشن تر تکرار می کنم.
_ من تنهایی نمیرم دیدنش ازش می ترسم،شما هم باید همراهم بیایین.
میدونم بایدی در کار نیست اما اون که چاره ای نداره! دختر کوچولوش لج کرده و بستنی میخواد پس باید کوتاه بیاد...
-باشه چشم منم میام.
دلشوره میره،ترس میره،وحشت میره،لبخند حمایتگر زندگیم بهم قول همراهی تو روزهای سختم رو داده،پس منم می خندم. حمایتگر نیست اما سپاس گزار هست!از این شهر متنفر بودم مهد فرهنگ و هنر اسلامی برای من کم از تونل وحشت نداشت. دلم نمی خواست برگردم.
برگشتن برام حکم مرگ داشت و من با دست خودم پای این حکم رو امضا کرده بودم!عصبی روی کفپوش لاستیکی ماشین پا می کوبیدم و به منظره بیرون خیره شده بودم اما به جای اون همه درخت سبز و شاداب و رنگ و لعاب شهر و درخشش رودخونه وسطش یه آتیش گسترده میدیدم که من رو توی خودش کشیده و هر لحظه می سوزونه!هر لحظه به دام یه شعله می افتم و هر لحظه غریق تیرگی یکی از سلول های این
زندان میشم.

#ادامه_دارد

@yavaashaki📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_74


می ترسم خیلی می ترسم! میترسم باز هم این جهنم من رو اسیر کنه و راه رو برای برگشت به بهشتم ببنده و بدجور توی این ترس دست و پا میزنم که دستی از اعماق این ترس بیرونم میکشه.دستش رو توی دستام می گیرم بلکه لرزشش کم شه.میخوام در جواب لبخند حمایتگرش که با وجود عدم رابطه خونی کپی برادرشه؛حرفی بزنم اما صدای من ازدستهای اون بیشتر میلرزه پس ترجیح میدم چیزی نگم و اون بجای من حرف میزنه.
- نترس دختر خوب هیچی نمیشه،هیشکی نمیتونه اون برق خوشحالی چند روز پیش چشماتو ازت بگیره من نمیذارم.
-فکر کردی من میذارم؟خودم مثل کوه پشتشم نمی ذارم مردک از گل نازکتر بهش بگه!
به سمت صاحب صدا برمی گردم و کپی برابر اصل همون لبخند رو از توی قاب آیینه جلوی ماشین شکار می کنم و به جای جواب به این همه محبت فقط میپرسم:
- میدونم خسته این؛منم خیلی خسته ام ولی میشه اول بریم ببینیم دردش چیه؟تا نفهمم باز چه نقشه ای داره آروم نمی گیرم.
هردو فقط یه نسخه ی دیگه از همون لبخند رو تحویلم میدن که معنیش میشه باشه و حاج آقا گوشی رو برمیداره وشماره فراست رو میگیره.
-الو وحید؟سلام پسرم خوبی؟چه خبر؟
کمی مکث می کنه و بعد سمت گوشه ی خیابون فرمون کج می کنه و ماشین رو کنار خیابون پارک میکنه.
-خب ؟خب ؟تو چیکار کردی؟خوبه آفرین خوب کاری کردی ان شاالله که جواب میده... الان کجایی؟ میتونی یه قرار با این مردیکه بذاری واسه یک ساعت دیگه؟ آره تازه رسیدم...نه بابا تازه فالورجون رد کردیم،احتمالا همون دور و بر یه ساعت دیگه برسیم اونجا... نه بابا خستگی چیه فدا سر این دختر!
مثل مرغ پر کنده کل راه به خودش پیچید تا فردا که هیچ تا همون یک ساعت دیگه هم فکر نکنم قرار بگیره!میدونم حالم گریه داره اما می خندم به این که حداقل حالم برای کسی مهم هست!انگار فراست اوکی رو میده که حاج آقا خوشحال میشه.
-باشه پسرم پس می بینمت،فعلا
تماس رو که قطع میکنه با اینکه نتیجه گفتگو رو حدس میزنم اما باز برای اطمینان میپرسم:
- چی شدحاج آقا گفت باشه؟
با جوابش دلشوره ام تشدید میشه:
- گفت انگار اون مردیکه هم مشتاقه زودترببینتت. بهش زنگ میزنه اما به نظرش نه نیاره!
ترسم صد برابر میشه چیزی که امیرعلی براش اشتیاق داشته باشه شدیدا من رو می ترسونه،اصلاخود امیرعلی شدیدا من رومیترسونه انقدر میترسونه که یک ساعت برام یه ثانیه میگذره و وقتی سر در ورودی شهر رو می بینم از ترس چشمم رو میبندم.نمی خوام این جهنم رو ببینم،نمی خوام آدمای این جهنم رو ببینم ، طالق نمی خوام، تقاس نمی خوام،فقط میخوام برگردم به بهشت خودم.با صدای زنگ گوشی حاج آقا از جا میپرم و خیره لبهای حاج آقا میشم که از توی آیینه تکون میخوره و من از ترس کر شدم.
-خورشید ... خورشید خانم با شمام.
انگار کر نه اما لال شدم که با تته پته جواب میدم.
- ب... ب... بله
از روی تاسف سری تکون میده و سوالش رو تکرار می کنه:
- پارک بانک استان رو بلدی؟
سر دومنی ام سبک تر از زبون دو دو گرمیمه که با سر تکون دادن جواب مثبت میدم و حاجی با تاسف خبرش رواعلام میکنه.
- من بلد نیستم اینجا رو بهم مسیر نشون بده شوهرت برای یه ربع دیگه اونجا قرار گذاشته.
دلم می خواد داد بزنم اون شوهر من نیست اما فقط اشکم سرازیر میشه.امیرعلی رو از دور دیدم روی نیمکت نشسته بود و با نوک کفشش به سنگپوش جلوی پاش ضربه میزد،یاد ضربه های که با همین پا به بدن من زد افتادم و لرزیدم و دستم روی دستگیره در خشک شد.
-میشه نرم؟
باز همون لبخند همیشگی رو تحویلم داد و من دل قرص تر حرفم رو عوض کردم.
- میشه شما هم همراهم بیایین؟
- نمیشه که خورشید جان،من بیام بگم چیکاره ی این خانمم شرایطت رو بدتر کنم اونم با این شوهر شکاکی که تو داری!
این بار دلم نخواست داد بزنم"اون نامرد شوهرم نیست"محو اون"جان "جدید آخر اسمم بودم.حرفش رو کامل کرد.
-من از اینجا حواسم بهت هست خواست دست از پا خطا کنه میام دست و پاشو می شکنم بروخیالت راحت!
خیالم راحت شد که دستم جون گرفت ودستگیره رو کشیدم پیاده شدم و سمتش رفتم نزدیکش که شدم من رودید از جا بلند شد و لبخند زد، بهار غیبگو بود خیلی خوب تر از من فهمید که عاشق این مرد نبودم،اصلا این لبخند کجا و لبخند حسین کجا؟حسین! کی برای من شد حسین؟
-سلام.
با اخم به امیرعلی که پا برهنه وسط اکتشاف مهمم دوید خیره شدم.بی خیال شصت و نه ثواب،جواب سلامش رو ندادم و برای شنیدن حرفش با همون اخم درهم از همون فاصله منتظرموندم.جواب ندادنم رو که دید بی خیال جواب شنیدن گفت:
- خیلی تغییر کردی،سفید بهت میاد.
دلم نلرزید از این تعریف،شاید چون تعریفش به دلم ننشست،

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_75

شاید چون از زبون حسین نبود!حسین! باز هم حسین؟
-ببین میدونم از دستم دلخوری میدونم دیدار آخرمون چندان جالب نبود،ولی خب حق بده تقصیر من نبود توبدجور آبروی منو ریختی جوری که نتونستم جمعش کنم،عصبی شدم حق بده!
حق ندادم،چرا بدم؟خوب کردم گفتم اصلا باید بدتر می کردم!اگر من آبروی اون رو ریختم اون زندگی من رو نابودکرد،خودش و اون فامیل منحوسش،فقط به جرم این که زن بودم به خودشون اجازه دادن با زندگیم بازی کنن،فقط
چون یه گوسفند بدون سگ نگهبان بودم گرگ وار به سمت آبروم حمله کردن و چنگال کشیدن،حق نمی دادم معلوم بود حق نمیدادم.
-چیزی نمیگی؟قهری؟
پوزخندی زدم و در جوابش گفتم:
-قهر بین دو تا دوسته ما از اول دشمن بودیم و هستیم و خواهیم بود...
-نمی خوام دشمن باشم میخوام آشتی کنیم.
پوزخندم تبدیل به قهقه شد دلم رو گرفتم خم شدم و خندیدم انقدر خندیدم که اشکم دراومد و فریاد زدم:
- آشتی کنیم؟آشتی ؟با کسی که میگن کل مدارک پرونده ام از برگه پزشک قانونی تا برگه تشخیص هویت رو نابود کرده مبادا فک و فامیل حییون تر از خودش گیر بیفته و بخواد تقاص آبروی ریخته ام رو بده آشتی کنم؟بهت حق بدم چون آبروت رفته؟اگه تو فقط آبروت رفت من کل زندگیم رفت... واسه من دم از آبروی رفته ات نزن جای
من نیستی... واسه من دم از آشتی نزن تا قیام قیامت تو روت تفم نمی ندازم. آشتی کنم؟اگر بخاطر دستگیری اون حیوون نبود که باج گیری کردی تا لوش بدی حتی می خواستم خودتم بندازم چفت اون فامیل کثافتت تا تو لجن هم
غرق بشین!فکر نکن چون از گناهت گذشتم عاشق چشم و ابروت بودم که گذشتم،ازت گذشتم فقط چون چاره ای نداشتم.
یه قدم جلو اومد و تهدید وار گفت:
- فکر کردی من عاشق چشم و ابروتم؟اگه میگم نرو فک نکن مثل این رمانا با دو روز همخونه بودن عاشق و شیدات شدم و بی تو نمی تونم،میگم طلاق نمیدم چون باید تقاص آبرویی که ریختی بدی،تو محل کارم آبرومو بردی گفتمت که جمع شدنی نیست اما جلوی زن سابقم نمی ذارم آبرومو ببری نمی خوام توام طلاق بدم که بعدش اون عفریته بره کل دنیا پر کنه که دیدین حق با من بود دیدین مرد نیست!
پوزخندم پر رنگ تر شد و به طعنه گفتم:
- خب نیستی!
از عصبانیت صورتش سرخ شد باز مثل اون روز توی کلانتری که هیچ کس جلو دارش نبود جلو اومد دستم رو گرفت و پیچوند و کنار گوشم غرید:
-چی زر زر کردی؟
از ترس زبونم بند اومد،شیر وجودم خوابید و موش شدم و صدای حسین از پشت سرم به حمایتم بلند شد.
- اوی مرتیکه دستت بنداز یتیم گیر آوردی مگه؟
دستم رو ول نکرد محکم تر پیچوند و این بار حسین رو تهدید کرد:
- به تو چه؟دعوای خانوادگی شما راتو بکش برو تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
- هر چی به خورشید مربوطه به منم مربوطه!
با این حرف فهمید که حسین غریبه ای نیست که بر حسب تصادف از اون حوالی در حال گذر باشه،پس مشکوک پرسید:
- جنابعالی چیکارش باشی؟
صدای من و حسین در هم پیچید و یکی شد.
-پدرشم.
-نامزدمه!
"چی!!؟"گفتن امیرعلی و حسین در هم گم شد.
این بار صدای انقدری که از "چی؟!" متعجب حسین ترسیدم از "چی؟!" عصبی امیرعلی وحشت نکردم!
از غفلت و تعجب امیرعلی استفاده کردم با یه حرکت دستم رو از دستش بیرون کشیدم و سمت حسین رفتم تافاصله بینمون رو کمتر کنم.آخه این چی بود من گفتم؟این چی بود از دهنم پرید؟چقدر من نادونم ؟چقدر؟
تعجب توی چشمش رو با یه نگاه به چشمهام ریخت و سرش رو پایین انداخت و "استغفرالله " رو با خودش گفت،سعی کردم توجیه کنم سعی کردم درستش کنم.
- حسین به خدا من... که من گفته بودم رو تکرار کرد.لب گزیدم.
بین حرفم پرید و متعجب تر از قبل "حسین "
"ای وای بدترش کردم که"!
خواستم این بار این اشتباهم رو درست کنم که حسین پیش دستی کرد،ای وای من که هنوزم دارم میگم حسین!
- من جای پدرتم دختر جان...
شرمنده سرم رو پایین انداختم و حرفش رو تصحیح کردم:
- دو سال از پدرم بزرگترین!
نمیدونم اگر من حرف نزنم کسی میگه من لالم؟ خندید و امیرعلی وسط خنده اش پرید.
- اوی لیلی مجنون،حداقل صبر می کردین من طلاق بدم،شرم نداری زنیکه نه؟
حسین سعی کرد اشتباه من رو درست کنه جلو رفت تا پادرمیانی کنه!
- اشتباه شده جوون، من کجا این دختر کم سن و سال کجا!این بنده خدا جای بچه منه...
صدای خنده ی هیستریک امیرعلی بین خالی و خلوت بودن پارک اکو شد.
-نه حاجی شما خبر نداری این بنده خدا کلا پیر پاتال پسنده،اون زمانم که اون زنیکه خراب،شهناز، اومد بهم گفت با سرهنگ رفته خونه اش باورم نشد اما الان که از زبون خودش...

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_76

شنیدم عشق پیرمردی داره خوب باور می کنم!
شهناز؟ شهناز خبر اشتباه رسونده بود؟ کارسرهنگ نبود؟ باید میکشتمش،باید اون زن رو می کشتم،حیف...حیف که عرضه خودکشی هم حتی ندارم چه برسه به آدم کشی!تمام عقده هام رو توی صدام ریختم و هوار شدم سر امیرعلی.
_خفه شو آشغال من با هیشکی خونه اش نرفتم.سرهنگ جونتون من رو که ادعا می کنی ناموست از دست همون زنیکه خراب که راپورت اشتباه داده نجات داد.در ضمن حرف دهنت رو بفهم،پیر هم که باشه حداقل مرده،مثل تو
و اون آشغالای کثافت نامرد نیست!
خنده هیستریک امیرعلی روی اعصابم بود.
- عه؟چه خوب پس مردونگیشو نشونت هم داده!
می ترسیدم،می ترسیدم مبادا این خزعبلات رو حسین باور کنه،نکنه فکر کنه حرف های این حیوون کثیف راسته؟نکنه درباره ام اشتباه فکر کنه... نکنه... نکنه...از فشار این همه بار شکستم و روی زانو خم شدم و وسط همون پارک سجده رفتم و از زور ناتوانی زار زار گریه کردم.
صدای افتادن چیزی رو که شنیدم سر بلند کردم و به حسین که تخت سینه ی امیرعلی ایستاده بود خیره موندم.
- هرچی از دهن کثیفت دراومد هیچی نگفتم.از این به بعد یاد بگیر حرفتو قرقره کنی بعد حرف بزنی!یا اصلا نه،قبلی که درباره خورشید بخوای حرف بزنی یادت باشه یکی هست این جور دندوناتو تو حلقت بریزه!اون موقع جرات
خزعبل چیدن نداری فهمیدی یا نه؟
امیرعلی که از شوک بیرون اومده بود با یه حرکت حسین رو کنار زد و بلند شد و با یه مشت حسین رو روی نیمکت انداخت. یاحسین" گفتن حاج خانم از جایی خیلی دور شنیده شد اما من نشنیدم. تمام بدنم خون شده بود
پرت کرد صدای و مغزم هم از شدت عصبانیت تپش گرفته بود به سمت امیرعلی یورش بردم و با کیف تخت سینه اش کوبیدم تاثیری روی امیرعلی نداشت حتی یه سانت هم تکونش نداد اما من حالیم نبود فقط یکپارچه خون شده بودم و عصبانیتم رو روی امیرعلی می پاشیدم.
- مردیکه نامرد،عوضی آشغال تو سگ کی باشی دست رو عشق من بلند کنی،تو سگ کی باشی دست رو تنها مرددنیا بلند کنی،چطور جرات می کنی؟دستتو خودم می شکنم،دستت رو پاک ترین مرد دنیا بلند شه دستتو قلم میگیرم،قلمش می گیرم،جرات نداری،جرات نداری،حیوون،نامرد... نامرد... نامرد...با هر جمله یک بار کیفم تخت سینه اش می نشست و اون فقط با تعجب خیره من بود.تعجب هم داشت زنی که زیر مشت لگد اون له شد و سقط کرد و یه آخ نگفت حالا به خاطر یه مشت به صورت یه پیرمرد وحشی شده بود!بلند بلند سر ذهنم،امیر علی و دنیا داد کشیدم.
- پیرمرد هست که باشه من دوسش دارم...دوسش دارم... دوسش دارم!
این بار حسین هم با تعجب خیره من مونده بود حسین که جای خود داشت خودم هم شوکه بودم از این صدای بلند قلبی که همیشه ساکت و تو سری خور بود.اولین کسی که از شوک اعتراف یکباره قلبم بیرون اومد امیرعلی بود. موهام رو از زیر شال توی دست گرفت وکشید و گفت:
-بلایی سرت بیارم عشق و عاشقی از یادت بره،دیگه هیچ وکیلی نتونه کمکت کنه،طلاق می خواستی؟کمک میخواستی؟ مدارک گمشده ی پرونده ات رو می خواستی؟خواب همشو ببینی!هیچکی نتونسته با آبروی من بازی کنه

#ادامه_دارد

@yavaashaki📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_77

توام نمی تونی، بلایی سرت میارم تو همون دادگاهی که تو شاکیشی حکم سنگسارتو بدن!بچرخ تا بچرخیم خانم خالقی،بچرخ تا بچرخیم...
گفت و از همون مو،من رو سمت سنگفرش های پارک هل داد و راهش رو کشید و رفت و من حتی یک ذره هم برام مهم نبود تنها چیزی که مهم بود حسین بود که پشت سر امیرعلی بلند شد و سمت ماشینش رفت سوار شد و گازش
رو گرفت و رفت و به منی که پشت ماشین می دوییدم و التماس می کردم نگه داره تا توضیح بدم کمترین توجهی نکرد.تاکسی دربست می کنم و تا خونه ی حاج خانم دعا میکنم که اونجا باشه اما نیست!هیچ ماشینی دم در نیست،این بار دعا می کنم ماشین رو داخل برده باشه زنگ رو ممتد فشار میدم و دست برنمی دارم تا بالاخره یک قرن پشت این در تموم میشه و در با تیک خفیفی کنار میره درو هل میدم و انقدر هولم که حتی یادم میره پست سرم در رو ببندم.ماشین رو که نمی بینم باز دلسرد میشم اما نا امید نه!بدون کسب اجازه وارد واحد حاج خانم میشم و به حاج خانمی که گوشه اتاق نشسته و نم اشکش رو با گوشه روسریش پاک می کنه خیره میشم. نیازی نیست بپرسم وقتی از حالش پیداشت که رفته...
- ببخشید گل دخترم تقصیره منه،من ترغیبت کردم،منوببخش دخترم!
نمیگم " کجا؟چرا؟برای چی؟" وقت سوال پرسیدن نیست گوشی رو برمی دارم و شماره اش رو از حفظ می گیرم اما باز هم بن بست،باز هم در بسته،باز هم نیست،گوشی خاموشه!
قطع می کنم و این بار نا امید میشم،چیکار کنم که بهشتم هم جهنم کردم؟چیکار کنم که دروازه های اون بهشت رو با دست خودم بستم؟چیکار کنم که خودم خراب کردم؟اصلا چیکار کنم که درستش کنم؟گوشی زنگ می خوره با هزار امید به صفحه خاکستری در حال خاموش و روشن نگاه می کنم و تماس فراست رو به امید خبری از حسین جواب میدم... نه... نه... دیگه حسین نه! باز هم حاج آقا باورساد... اصلا تا آخر عمر حاج آقا باورساد!
-الو.
-چیکار کردی تو دختر هرچی رشته بودم پنبه کردی!
بی خیال اراجیفش که چیزی ازش نمی فهمم سوال مورد عالقه ی خودم رو می پرسم:
- از حاج آقا خبر دارین؟
- آره دیگه پس کی بهم خبر داد چه چرت و پرتی تحویل اون روانی دادی که دیوونه اش کردی،ببین فقط یه راه واسه درست کردنش داریم!
بین حرفش می پرم:
-کجاست؟کجا رفته؟
گیج از سوال بی ربطم می پرسه:
- چی میگی تو؟گوش بده ببین چی میگم،با پارتی بازی و سیبیل چرب کردن تونستم دادگاه جلو بندازم واسه پس فردا فقط دعا کن شوهرت نتونه دو روزه از پارتیاش کمک بخواد و همه مدارک رو نابود کنه که کل پرونده به باد میره، من از عید تا الان سه ماه رو مخ این شوهرت بودم تا تونستم تا اینجا پیش ببرمش تو سه ثانیه ای همه چیزو
نابود کردی!سه ماه؟ یعنی الان تابستونه؟پس چرا انقدر شبیه پاییز شده؟
- خورشید خانم با منی؟حواست هست چی میگم؟نوبت دادگاهت پس فردا صبحه خودم میام جلو خونه حاج خانم دنبالت.
حتما اشتباه می کنه،پاییزه... من مطمئنم پاییزه!
دو روز تمام کارم گریه بود و صبر برای روزی که قرار بود حمایتم کنه... قول داده بود پشتم رو خالی نکنه پس حتما می اومد!
جلوتر از فراست می دوییدم و راهرو های دادگاه رو دنبالش می گشتم.
-خانم خالقی از این طرفه!
به سمت فراستِ پارازیت می چرخم و می پرسم:
- حاج آقا باورساد نمیاد؟
نمی فهمم لحن صداش طعنه داره یا تعجب که جواب میده.
- مگه قرار بوده بیان؟
آره قرار بوده،با یه دختر بی پناه قرار داشت که پناهش باشه البته قبل از اینکه اون دختر زیادی دل ببنده به این پناه بودنش!
-خودتون گفتین پول واسه جلو انداختن روز دادگاه حاجی باورساد داده!
این بار مطمئن می شم لحن جمله قبل هم متعجب بوده!
- آره خب چه ربطی داره؟
-خب یعنی چطور پول داده؟خودش نمیاد؟
پوزخند میزنه و این بار با طعنه جواب میده.
- عصر تکنولوژیه ها الان دیگه ملت پول کارت به کارت میکنن! لال مشمای سیاه نمی پیچن دنبال خودشون راه بندازن!نا امید میشم،پس امروزم نمیاد،برای مقابله جلوی هفت گرگ گرسنه زخمی کنارم نیست تا باز لبخند بزنه و دل من قرص بشه.
-شما همین جا بشین من برم یه سرو گوشی آب بدم بیام.
مطیعانه می شینم،به هر حال حوصله ایستادن ندارم،برای چی بایستم؟جلوی کی؟تهش این که حقم رو هم گرفتم بعدش چی میشه؟همه میان میگن آخی چه دختر خوبی،حیف شد دست خورده شد وگرنه حتما برای پسر دکتر مهندسمون می گرفتیمش.دیگه همه چیز خوب میشه دنیا بازم بهشت میشه،دیگه کسی بهم به چشم یه لقمه آماده یه هلوی پوست کنده یه طعمه بدون پناه نگاه نمیکنه؟

#ادامه_دارد


@yavaashaki📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_78

راستی گفتم پناه،یادش افتادم که باز هم بی پناهم که کسی نیست اگر امیرعلی باز هم قصد کتک زدن داشت جلوش وایسه،کسی نیست بهم لبخند بزنه تا از حمله آرش و اون شش تا حیوونش نترسم،که کسی نیست حامیم باشه، کسی نیست مردم باشه ، کسی نیست عاشق من باشه!
- آوردنشون.
با صدای فراستی که نمی دونم کی بالای سرم ایستاده بود سر بلند کردم و سمت راه پله دادگاه که مامورها هفت نامرد وحشی رو همراه خودشون می اوردن نگاه کردم و یکی از اون مامورها عجیب از اون هفت نفر نامرد تر بود!
فراست که رد نگاهم رو گرفته بود گفت:
- تو که ازش شکایت کردی خلع درجه شده می خواستن تعلیقش کنن نمی دونم باز چه پارتی بازی کرده که جای تعلیق فعلا شده مامور انتقال!
پوزخند روی لبش رو که دیدم سرم رو از ترس پایین انداختم،حامی نداشتم که با قوت قلب توی چشماشون نگاه کنم و حقم رو بخوام!
پشت سر فراست پناه گرفتم و آهسته پرسیدم:
- میشه من نیام داخل؟
قبل از این که فرصت کنه جواب بده اونها به ما رسیدن یکی از مامورها جلو رفت تا با منشی دادگاه صحبت کنه وامیرعلی سمت من برگشت:
-نامزدت کجا رفت؟جرات نکرد بیاد دادگاه بگه من یه زن شوهر دار رو فریب دادم؟
از کجا جرات جواب دادن پیدا کردم خودم هم نمی دونستم فقط می دونستم هیچ کس حق متهم کردن حسین رو نداره حتی خود من... نه... نه... راستی حسین نه... حاج آقا باورساد!
- تو شوهر من نیستی خودتم بهتر از همه میدونی!
خواست حرفی بزنه که مامور دوم برگشت و گفت:
-بریم داخل نوبت ماست.
باز سرم رو پایین انداختم جرات نگاه کردن به چشم های هفت گرگ درنده که روح و روان و تنم رو هم زمان پاره پاره کرده بودن نداشتم،اصلا من اینجا چیکار می کردم؟بدون اون لبخند قدرت بخش با چه جراتی اومده بودم تا بااین هفت نفر رو به رو بشم به چه جراتی؟
- چطور جرات کردی از من شکایت کنی زنیکه؟
سربلند کردم و به چشمهای سرخ و آشنای مردی که مرد نبود نگاه کردم، این نگاه به خون نشسته رو قبال وقتی که با دوش سشواری حموم توی فرق سرش کوبیده بودم هم دیده بودم و بعد از اون تقاصش خیلی سنگین بود، یعنی الان تقاص این چشمهای خون نشسته چی بود؟
چشم گردوندم و دنبال یه قوت قلب گشتم فراست جلوتر وارد شده بود و امیرعلی باپوزخند به وحشت من نگاه میکرد!یادم افتاد تنهام.همیشه تنها بودم و همیشه تنهایی گلیم از آب بیرون کشیدم.من برای ایستادن به مرد نیاز ندارم،به قدرت پشت یه لبخند نیاز ندارم، من برای ایستادن فقط یه دست دارم که روی زانوی خودم بایسته و وقت کمر خم شدن تکیه گاه باشه برای راست و محکم وایسادن. من یه زن تنهام که جز
خدا و خودم کسی رو ندارم.با حس حضور همون خدا قدرت گرفتم و گفتم:
-نپرس چطور جرات کردم شکایت کنم،بپرس چطور پیدات کردم؟
و به چشم های امیرعلی که وحشت چشمهای من بهش سرایت کرده بود خیره موندم و پوزخند اون هم نصیب من شد.
آرش با همون دستهای اسیر در دستبند آهنی به سمت امیرعلی حمله ور شدو امیرعلی که انتظارش رو نداشت رونقش زمین کرد روی سینه اش نشست و دستهای بسته اش دور گلوی امیرعلی حلقه شد.
- نامرد عوضی منو لو میدی؟جای منو میفروشی؟ می کشمت می کشمت آشغال زنده ات نمیذارم.
مامور دوم و چندتا سرباز حاضر توی محیط دادگاه بالاخره به خودشون اومدن و ریختن تا آرش رو از امیرعلی جداکنن،کردن اما حرف ها و فحش و ناسزاهای آرش تمومی نداشت و داد و بیدادش کل دادگاه رو دورشون جمع کرده بود!
-یه روز به مردنم مونده باشه پیدات می کنم و می کشمت آدم فروش.فکر کردم برادری بهت اعتماد کردم اما انگار همه راست میگن تو مرد هم نیستی چه برسه برادر!تو نامردی امیرعلی تو نامردی،مردم همه بدونین این عوضی
مرد نیست،همه بدونین... امیرعلی صدای فریاد آرش رو خفه کرد. از بین جمعیت بیرون زد و با سرعت خودش رو به من"خفه شو"
نعره ی رسوند و این بار من بودم که غفلت کردم و با یه هل امیرعلی نقش زمین شدم و در کسری از ثانیه روی من خیمه زدو دستهاش دور گردنم فشرده شد.
- آبرومو بردی،زندگیمو نابود کردی،با اسم من تو شناسنامه ات بازی کردی!بی ناموسی کردی،حالاهم تنها دوستم رو به جونم انداختی زنده ات نمی ذارم!
و سرم رو محکم به زمین زیر سرم کوبید.
-زنده ات نمیذارم.
باز هم کوبید...مردم رو دیدم که جمع شدن تا از من جداش کنن اما من هم به همراه دست حلقه شده ی او دور گردنم بلند شدم وبدون دست اون محکم به زمین برگشتم. انقدر محکم که دیگه نه زمینی بود نه دستی نه امیرعلی نه هیچ دردی!
چشم باز می کنم اما شدت نور چشمم رو میزنه دوباره می بندم.

#ادامه_دارد


@yavaashaki📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_79

باز چشم باز می کنم اما این بار پلک هام باز نمی مونه!به قدری سر درد دارم که فقط دلم می خواد سرم رو ببرم و از تن جدا کنم بلکه این سر درد لعنتی ساکت شه وراحت شم اما حیف که نمی شه! چشم باز می کنم تا دنبال مسکن بگردم بلکه آرومتر شم اما با دیدن اتاق نا آشنای بیمارستان توی ذهنم به دنبال اتفاقی که من رو به بیمارستان کشونده می گردم و پیداش می کنم.با رها کردن من بین زمین و هوا این بار سرم به تیزی صندلی آهنی دادگاه خورد و از هوش رفتم. پس دلیل این سردرد لعنتی هم با دلیل بدبختی هام یکیه!به سرم دست می کشم بلکه با ماساژ کمی آرومتر شه اما با برخورد دستم باگچ روی سرم تازه عمق ماجرا می فهمم!
-بیدار شدی زیبای خفته؟
برمی گردم و به پرستار الکی خوش توی چهارچوب در خیره میشم جلوتر میاد و میپرسه.
-این بار که باز قصد خوابیدن نداری خداروشکر؟ برم دکتر صدا کنم برای معاینه.پرستار رفت و در رو پشت سرش بست.در بسته نشده باز شد، سمت در برگشتم و این بار با حسین چشم تو چشم شدم...راستی حسین با حاج آقا؟نمی دونم شاید حالا که برگشته باز هم حسین...نه...نه...شاید هم واسه ترحم برگشته شنیده وقتی پشتم نبوده چه بالیی به سرم آوردن...راستی باید طلبکار باشم یا بدهکار؟
-سلام.
حرف بزنم یا مثل این فیلما ادای لال بودن دربیارم بلکه بیشتر دلش به حالم بسوزه؟البته میشه خودمو به فراموشی هم بزنم بلکه مثل رمانا الکی گفت پدرمه و منو با خودش برد خونه! پدر بودن برای من رو که خیلی دوست داره!آخ سرم،باز سرم رو بین دستم می گیرم و فشارمیدم بلکه از دردش کم شه و حسین نگران می پرسه.
-درد داری؟پرستار رفت دکتر صدا کنه الان میاد.بی ربط به حرفش جواب میدم.
_ سرم رو کوبید به صندلی فکر کنم شکسته خیلی درد داره!
از حرفم خنده اش میگیره و من مبهوت به دلیل خنده اش فکر می کنم.
- خبر نداری دو ماهه چی به روز ما آوردی میگی سرم شکسته؟
دوماه؟می خوام بپرسم کدوم دو ماه اما با ورود دکتر ساکت میشم.
- به به دختر خانم جنجالی ما پس بالاخره بیدار شدی!
باز بی ربط جواب میدم.
- سرم درد می کنه.
جلو میاد و در حال معاینه جوابم رو مختصر میده.
- سر درد که طبیعیه تا یه مدتی داریش، علائم دیگه چی؟میدونی چرا اینجایی؟یادت میاد چی شد ؟اسم و فامیلت یادته؟
از شدت سر درد حوصله جواب دادن ندارم و نگاه خیره ی حسین هم بدجور معذبم کرده... اه حسین چیه هی من میگم؟حاج آقا!
-اسمم خورشید خالقی.
جواب بقیه سوالاتش رو نمیدم حوصله اش روندارم دلم میخواد باز هم بخوابم.دست از معاینه برمیداره و میگه:
-خب انگار همه چیز طبیعیه یه چندتا آزمایشم می نویسم تا خیال بابا جون هم راحت بشه دخترش خوبه خوبه.
با اسم بابا جون خیره ی حاج آقا میشم،خب پس دیگه مطمئنا همون حاج آقا دیگه حسین نه!
دکتر که رفت سریع جواب نگاه خیره ی معنی دارم رو داد:
- نخواستم برات بد بشه همه جا پر شده بودشوهرت تو دادگاه زدتت نخواستم با آوردن اسم مرد دیگه کنارت توآدم بده ی داستان باشی،توروخدا اینجور نگاهم نکن خورشید یاد نگاه اون روزت تو پارک می افتم.
بی اختیار از زبونم در میره.
- همون روز که قول دادی پشتم باشی اما ولم کردی رفتی؟
برای اولین بار از شرمندگی نه شرم سرش رو پایین انداخت وجواب داد:
-به خدا به خاطر خودت رفتم هنوز حتی به اسم ولی زن اون مرتیکه بودی نمی خواستم برات بد شه اما خب شد!
- میشه الانم برین؟حضورتون معذبم می کنه!
جوری مظلوم میشه که به موهای سفیدش نمیاد، عه نه راستی موهاش رو پر کلاغی رنگ کرده،چطور تا الان متوجهش نشده بودم؟کم کم ده سال از سنش کم شده بود و این تغییر کوچیک اما بزرگ به چشم من نیومده بود!
-میشه اول به حرفام گوش بدی؟بعد اگه خواستی میرم.
نه میگم نه؛نه میگم آره و خودش سکوتم رو علامت رضا میدونه و بی مقدمه شروع می کنه.
- طالقت رو ازش گرفتم،به فراست گفتم به عنوان وکیلت ازش شکایت کنه،اقدام به قتل جلوی چشم چندتا مامورقانون، برای ضرب و شتم قبلش هم همکاراش شهادت دادن!سرهنگ دهقان هم پرونده دخالت تو امور پرونده ات رو تکمیل کرد و تحویل داد تا پرونده اش سنگین شد و پونزده سال حبس خورد البته به انضمام دیه و جریمه واخراج از کار و به محض بریده شدن حکم درخواست طلاق غیابی کردیم و الان تو یه زن آزادی.از واژه زن بجای دختر خجالت می کشم اما حرفی نمی زنم.
- ببین خورشید من میدونم خیلی ازت بزرگترم.نیشخندی میزنه و اضافه می کنه.
-حتی از پدرت هم بزرگترم!
شرمنده تر سرم رو پایین می ندازم و اون ادامه میده.

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_80

- نمی خوام فکر کنی میخوام از موقعیتت سواستفاده کنم،نمی خوام دو سال دیگه پشیمون شی بگی چرا با یه پیرمرد ازدواج کردم اما از طرفی هم نمی تونم نگم،نمی تونم انکار کنم که یه احساسی بهت دارم اما...
بین حرفش می پرم و سوالی می پرسم:
- حالا چرا؟
نیشخند میزنه و سر تکون میده.
- حالا برای من دیگه دیره خورشید جان خودت هم میدونی مثل بچه های دو ساله لج می کنم.
- برای دوست داشتن هیچ وقت دیر نیست!
-من دو برابر سن تو رو دارم خورشید به اینا فکر کردی؟
فکر نکرده بودم چون به هر حال مهم هم نبود،برای منی که دورم قحطی محبت بود برای منی که دنیام خالی بود ازمرد خوب همین که حسین بهترین مردی بود که می شناختم کافی بود...راستی باز شد حسین؟
جوابم که به وقفه افتاد فکر کرد بی خیال شدم که بحث رو عوض کرد مبادا معذب بشم!
- راستی فراموش کردم بگم پرونده اون اتفاق هم بسته شد فامیل اون مرتیکه به عنوان متهم ردیف اول حبس ابد خورد و بقیشون هم 20 سال زندان و البته پرداخت جریمه نقدی!
چشمکی زد و به شوخی گفت:
-حالا دیگه بچه پولدار هم هستی!
به شوخی اش نمی خندم.همه حواسم به برق چشمای مشکیشه که با موهای تازه رنگ شده اش ست شده!این بار من شوخی می کنم:
-واسه اینکه هم سن من بشی مو رنگ کردی؟
باز چشمک میزنه برای جواب دادن.
- خواستم به چشمت بیام!
صادقانه جواب میدم:
- به چشم من اومدی!
خیره من می مونه و من خیره تو چشمهاش ادامه میدم.
- تو تنها مردی بودی که به چشم من مرد اومدی،سن برای من مهم نیست همین که مردبودی و پناه دختری شدی
که از مرد جماعت فراری بود همین که تنها مردی بودی که اعتماد من رو بدست آورد که اعتمادم رو به دنیا هم از دست داده بودم همین که مردی اما عاشقم شدی برای من کافیه حسین!
می خنده و من خوشحال از این که این بار به حسین بودنش برای من واکنش بدی نشون نداد می خندم.باز چشمک زد و پرسید:
- حالا از کجا فهمیدی عاشقتم؟
انگار به چشمک زدنش آلرژی پیدا کردم یه آلرژی خوب! چشمک که میزنه قلبم تندتر می تپه مثل خودش چشمک میزنم و جواب میدم خدا رو چه دیدی شاید اون هم به چشمک های من آلرژی داشت!
- مطمئنم هستی!
می خنده و این بار جمله اش به جای چشمهاش غوغا می کنه!
- هستم خورشیدم... تا هستم، هستم...

#پایانی


@yavaashaki 📚