#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_67
دلم نمیخواست،دل بیچاره ام همون گوشه با همون خجالت زانو بغل گرفته بود و "با این مرد نرو "رو مرتب تکرارمیکرد اما عقلم حق رو به فراست داد راست میگفت نه پول داشتم نه آدرس خوابگاه رو بلد بودم پس ناچار باز هم
عقلم به احساسام پیروز شد و سوار شدم
سوار شدم اما نقش نگاه پر از غم اون زن تا مدتها از خاطرم پاک نشداز اون روز به بعد دیگه فراست رو ندیدم. انقدر کار سرم ریخته بود که حتی ندیدنش رو یادم هم نمی اومد. حال وهوای عید توی خوابگاه انقدر قشنگ و صمیمانه پخش شده بود که حتی مشکالتم هم یادم رفته بود چه رسد به فراست!منی که هیچ وقت عید برام رنگ عید نداشت حالا توی این خوابگاه هفت سین رو روی رنگین کمان رنگی جدید زندگیم می چیدم و با شوق به دنبال هوای عید بو می کشیدم.عید امسال برای من رنگ و بوی دیگه داشت،رنگ شادی،رنگ دوستی،رنگی که سیاه زندگیم رو نه خاکستری بلکه سفید کرده بود!حالا دیگه من زندگی جدیدی داشتم دوستای جدید و یه حال و هوای جدید داشتم...کنار باغچه در حال آب دادن به بنفشه هایی بودم که باغبان تازه کاشته بود که دستی دور پهلوم نشست و از شدت خنده ضعف رفت و سعی کردم خودم رو نجات بدم.
- نکن دیوونه من بد قلقلکی ام!
معصومه خوشحال و خندان از دیوونه بازی همیشگی اش دست از کارش برداشت و گفت:
- عاشق خندیدنتم مثل نخودی می خندی!
می خندم و چیزی نمی گم و معصومه مثل همیشه پر حرف جای من هم حرف میزنه:
- یه خبر خوش دارم برات بشنوی بال در میاری!
خوشحال از خوشی های این مدت که بعد از خنده هاش گریه ای نیست میپرسم:
- ایول چه خبری؟
به گونه اش اشاره می کنه و با لحن طلبکار میپرسه.
-بدون مژدگونی؟
گونه اش رو می بوسم و منتظر خبر خوبم می مونم.
- خانم جاویدان زنگ زد مدرسه گفتن فعلا نمی تونن اعلام کنن چون خارج از نوبت ازت امتحان گرفتن ولی قبول شدی اونم با نمره بالا
سر خوش به آغوشش می پرم و باز هم مژدگانی میدم اصلا مژدگانی بارانش میکنم و پشت سرهم تکرار می کنم...
- بالاخره دیپلم گرفتم الان دیپلمه شدم!
می رنجه و من رو از خودش دور میکنه.
-اوی از الان بگما دیپلمه قبول نیست حالا امثال به دفترچه کنکور نرسیدی نمی تونی شرکت کنی ولی در عوض یه سال وقت داریم آمادت کنیم برای کنکور، از الان بگم که من دوست دکتر مهندس میخوام اصلادر شان خانم معلمی مثل من نیست شاگردم دیپلمه باشه ... والا
می خندم و باز هم چیزی نمی گم،حق با معصومه است ، تا وقتی من به کم قانعم بالاتر از این کم نصیبم نمیشه!... به دیپلم ردی راضی بودم که سالها لقب کلفت نصیبم شد!
تو سری خوردم که توی سرم زدن،اما دیگه کافی بود از امروز تلاش می کنم چیزی باشم که لیاقتش رو دارم! حالافهمیدم تا وقتی که زندگی رو از پشت عینک دودی ببینم برایم سیاه پیش میره و من دیگر دل زده شدم از این دلمردگی...
سقلمه ای که به پهلویم میخوره از عالم خیال بیرونم میکشه.
-جای هپروت رفتن و خودت رو تو روپوش پزشکی تصور کردن برگرد سر کارت تا قبل شب کارت رو تموم کن که شب خونه حاج آقا باورساد دعوت داریم به مناسب چهارشنبه سوری ، وای که چه چهارشنبه سوری بشه امسال بهمون قول داده اجازه بده بریم قاشق زنی!
می خندم و این بار من با حرفم او رو از عالم خیال بیرون می کشم.
_وای تصور کن ما چند تا چادر گلدار بکشیم رو سرمون با یه کاسه ملامین بریم در خونه ها مردم به زور ازشون شکلات و آجیل بگیریم چه صحنه خنده داری بشه!
پا به پای من می خنده و به شوخی اما کاملا جدی میگه:
- دنیا همینه یه فرصت طولانی برای خنده بین گریه اول و آخرت اگر نخندی نمیگذره بگذره هم سخت میگذره پس بخند بگو این نیز بگذره..
رسیدیم و رسیدیم
غروب لباس نو به تن آماده رفتن هستیم راننده می آید و همه سوار می شیم چقدر بین راه "
" خوندیم و جاویدان رو حرص دادیم بماند اما بالاخره واقعا رسیدیم و کاش زودتر می رسیدیم!
کاشکی نمی رسیدیم بزرگترین سورپرایز جهان توی اون خونه منتظرم بود انگار دیگه نیاز نبود تا عید صبر کنم و عیدیم رو بگیرم عیدی من اونجا روی اون تخت وسط حیاط نشسته بود!
من رو که دید آغوش باز کرد و من با سر به آغوشش پناهنده شدم به تنهایی جایی که در تمام عمرم پناهم داد.اشک شوقم رو پاک کردم و از ته دل گفتم:
- دلم براتون تنگ بود حاج خانم چه خوب کردین اومدین!
می خندد و دست روی سرم می کشد و من از محبت جهان بی نیاز میشوم.
-دل منم تنگت بود مادر طاقت نیاوردم تنها بمونم تو اون خونه و تو رو هم تنها بذارم.
از آغوشش جدا میشم و دستش رو می بوسم و خالصانه میگم.
_خیلی دوستتون دارم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_67
دلم نمیخواست،دل بیچاره ام همون گوشه با همون خجالت زانو بغل گرفته بود و "با این مرد نرو "رو مرتب تکرارمیکرد اما عقلم حق رو به فراست داد راست میگفت نه پول داشتم نه آدرس خوابگاه رو بلد بودم پس ناچار باز هم
عقلم به احساسام پیروز شد و سوار شدم
سوار شدم اما نقش نگاه پر از غم اون زن تا مدتها از خاطرم پاک نشداز اون روز به بعد دیگه فراست رو ندیدم. انقدر کار سرم ریخته بود که حتی ندیدنش رو یادم هم نمی اومد. حال وهوای عید توی خوابگاه انقدر قشنگ و صمیمانه پخش شده بود که حتی مشکالتم هم یادم رفته بود چه رسد به فراست!منی که هیچ وقت عید برام رنگ عید نداشت حالا توی این خوابگاه هفت سین رو روی رنگین کمان رنگی جدید زندگیم می چیدم و با شوق به دنبال هوای عید بو می کشیدم.عید امسال برای من رنگ و بوی دیگه داشت،رنگ شادی،رنگ دوستی،رنگی که سیاه زندگیم رو نه خاکستری بلکه سفید کرده بود!حالا دیگه من زندگی جدیدی داشتم دوستای جدید و یه حال و هوای جدید داشتم...کنار باغچه در حال آب دادن به بنفشه هایی بودم که باغبان تازه کاشته بود که دستی دور پهلوم نشست و از شدت خنده ضعف رفت و سعی کردم خودم رو نجات بدم.
- نکن دیوونه من بد قلقلکی ام!
معصومه خوشحال و خندان از دیوونه بازی همیشگی اش دست از کارش برداشت و گفت:
- عاشق خندیدنتم مثل نخودی می خندی!
می خندم و چیزی نمی گم و معصومه مثل همیشه پر حرف جای من هم حرف میزنه:
- یه خبر خوش دارم برات بشنوی بال در میاری!
خوشحال از خوشی های این مدت که بعد از خنده هاش گریه ای نیست میپرسم:
- ایول چه خبری؟
به گونه اش اشاره می کنه و با لحن طلبکار میپرسه.
-بدون مژدگونی؟
گونه اش رو می بوسم و منتظر خبر خوبم می مونم.
- خانم جاویدان زنگ زد مدرسه گفتن فعلا نمی تونن اعلام کنن چون خارج از نوبت ازت امتحان گرفتن ولی قبول شدی اونم با نمره بالا
سر خوش به آغوشش می پرم و باز هم مژدگانی میدم اصلا مژدگانی بارانش میکنم و پشت سرهم تکرار می کنم...
- بالاخره دیپلم گرفتم الان دیپلمه شدم!
می رنجه و من رو از خودش دور میکنه.
-اوی از الان بگما دیپلمه قبول نیست حالا امثال به دفترچه کنکور نرسیدی نمی تونی شرکت کنی ولی در عوض یه سال وقت داریم آمادت کنیم برای کنکور، از الان بگم که من دوست دکتر مهندس میخوام اصلادر شان خانم معلمی مثل من نیست شاگردم دیپلمه باشه ... والا
می خندم و باز هم چیزی نمی گم،حق با معصومه است ، تا وقتی من به کم قانعم بالاتر از این کم نصیبم نمیشه!... به دیپلم ردی راضی بودم که سالها لقب کلفت نصیبم شد!
تو سری خوردم که توی سرم زدن،اما دیگه کافی بود از امروز تلاش می کنم چیزی باشم که لیاقتش رو دارم! حالافهمیدم تا وقتی که زندگی رو از پشت عینک دودی ببینم برایم سیاه پیش میره و من دیگر دل زده شدم از این دلمردگی...
سقلمه ای که به پهلویم میخوره از عالم خیال بیرونم میکشه.
-جای هپروت رفتن و خودت رو تو روپوش پزشکی تصور کردن برگرد سر کارت تا قبل شب کارت رو تموم کن که شب خونه حاج آقا باورساد دعوت داریم به مناسب چهارشنبه سوری ، وای که چه چهارشنبه سوری بشه امسال بهمون قول داده اجازه بده بریم قاشق زنی!
می خندم و این بار من با حرفم او رو از عالم خیال بیرون می کشم.
_وای تصور کن ما چند تا چادر گلدار بکشیم رو سرمون با یه کاسه ملامین بریم در خونه ها مردم به زور ازشون شکلات و آجیل بگیریم چه صحنه خنده داری بشه!
پا به پای من می خنده و به شوخی اما کاملا جدی میگه:
- دنیا همینه یه فرصت طولانی برای خنده بین گریه اول و آخرت اگر نخندی نمیگذره بگذره هم سخت میگذره پس بخند بگو این نیز بگذره..
رسیدیم و رسیدیم
غروب لباس نو به تن آماده رفتن هستیم راننده می آید و همه سوار می شیم چقدر بین راه "
" خوندیم و جاویدان رو حرص دادیم بماند اما بالاخره واقعا رسیدیم و کاش زودتر می رسیدیم!
کاشکی نمی رسیدیم بزرگترین سورپرایز جهان توی اون خونه منتظرم بود انگار دیگه نیاز نبود تا عید صبر کنم و عیدیم رو بگیرم عیدی من اونجا روی اون تخت وسط حیاط نشسته بود!
من رو که دید آغوش باز کرد و من با سر به آغوشش پناهنده شدم به تنهایی جایی که در تمام عمرم پناهم داد.اشک شوقم رو پاک کردم و از ته دل گفتم:
- دلم براتون تنگ بود حاج خانم چه خوب کردین اومدین!
می خندد و دست روی سرم می کشد و من از محبت جهان بی نیاز میشوم.
-دل منم تنگت بود مادر طاقت نیاوردم تنها بمونم تو اون خونه و تو رو هم تنها بذارم.
از آغوشش جدا میشم و دستش رو می بوسم و خالصانه میگم.
_خیلی دوستتون دارم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_67
حرفم را قطع کرد و گفت:
_خوبه خوبه. بجنب الان عموت میرسه.
با لب و لوچهای آویزان چند قاشق شکر داخل لیوانم ریختم و کش دار گفتم:
_چشم.
مقداری پنیر و گردو از ظرفش برداشتم و لقمهای درست کردم که چپ چپ نگاهم کرد. خودم را ریلکس جلوه دادم ولبخندی تحویلش دادم که زنگ در به صدا در آمد و مادر گفت:
_بسه هر چی خوردی. پاشو عموت اومد.
این بار دیگر واقعا از رفتار مادر تعجب کردم و ابروهایم تا آخرین درجهی ممکن بالا رفت. چایم را جرعه جرعه نوشیدم و چشم از او برنداشتم. خیلی خونسرد صبحانهاش را میخورد و نیم نگاهی هم به من نمیانداخت. لیوان را
روی میز گذاشتم و کیفم را روی دوش انداختم و گفتم:
_امری نیست مادرِ گرام؟
باز هم نگاهم نکرد و گفت:
_بهسالمت. شب زود بیا.
با عجله پرسیدم:
_چرا؟
تیز نگاهم کرد و گفت:
_زود اومدنت باید دلیل داشته باشه؟ نکنه تا نصفه شب قراره نیای خونه؟
_وا مامان؟ خوبی؟
_دیوونه خودتی. برو عموت چشاش به در خشک شد.
هاج و واج عقب عقب از آشپزخانه خارج شدم. در خانه را به هم کوبیدم و کنار عمو جای گرفتم و سلام دادم. جواب سلامم را سرد داد و به راه افتاد. دیگر طاقت رفتار سرد دیگری را نداشتم متعجب گفتم:
_خوبی عمو؟
_بله. شما چطوری؟ بهتری؟
گیج جواب دادم:
_منم بله، طوری شده؟
_نخیر!
_وا ...
نگاهم کرد که با اخمهایش مواجه شدم. سر کج کردم و گفتم:
_چی شده عمو؟
بی مقدمه گفت:
_این هاجر خانم چی میگه؟
چشم هایم اندازه ی نلعبکی گرد شد و گفتم:
_یا خدا. مگه به شمام گفته؟
_نه...
_پس چی؟
_مادرت گفته!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_مامان کی وقت کرد به شما زنگ بزنه آخه؟
عمو خیلی جدی گفت:
_گفتم این هاجر خانم چی میگه؟
_عمو جان، من از همین ابتدا به خاطر حرف هاجر خانم از شما عذر میخوام.
گوشه ای توقف کرد و صاف نگاهم کرد:
_مسخره بازیو بذار کنار دلسا. بگو ببینم موضوع چیه؟ تو منو میپیچونی تا با کی بری خونه؟
نگاهم را به زیر انداختم و هیچ نگفتم که عمو گفت:
_اون مرد سیاوشه نه؟
کمی شوکه شدم از تیری که عمو به هدف زده بود اما باز سر به زیر ماندم و با خود فکر کردم:
_موضوع خیلی جدیه دلسا. چه طور برخوردِ مامان و عمو رو شوخی گرفتی؟ حالا قراره چه توضیحی بدی؟
وقتی نگاه خیره و منتظر عمو را دیدم، به خود آمدم و تصمیم گرفتم حرفی بزنم. با استرس دستهایم را جلو آوردم و صورتم را پوشاندم، اینکه عمو تمامِ به خانه برگشتنهای مرا با سیاوش به رویم آورده بود خجالت زده ام میکرد.
آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
_باور کنید عمو جون، چون دلم نمیخواست شما رو دچار نگرانی کنم، حرفی بهتون نزدم.
_فکر نمیکنی گفتن این موضوع به نفعت بود؟ تا الان دچار این تنش نشیم؟
_عمو من واقعا دلم نمیخواست شما از اینکه سیاوش رو پذیرفتم احساس ناراحتی کنید. تنها دلیلم همین بود.
نگاه خیرهای به من انداخت و به راه افتاد. دیگر تا شرکت حرفی بینمان رد و بدل نشد. طبق معمول این چند روزه
فراهانی را داخل شرکت ندیدم و به اتاقم رفتم. اوضاع باب میلم نبود و کمی پریشان حال بودم. قبل از اینکه به
کارهایم رسیدگی کنم، تلفن همراهم را بیرون آوردم و به پیامکهای سیاوش خیره شدم. صبح بخیر گفته بود و
متعجب بود چرا تا حالا جوابش را ندادهام. شروع کردم به تایپ کردن:
_سیاوش، مامان و عمو متوجه ارتباطمون شدن و حالا خیلی ناراحتن.
پیام را ارسال کردم و منتظر ماندم که تماس گرفت:
_دلسا؟
_بله؟
_چی داری میگی؟آخه چرا بهشون موضوعو گفتی؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_67
حرفم را قطع کرد و گفت:
_خوبه خوبه. بجنب الان عموت میرسه.
با لب و لوچهای آویزان چند قاشق شکر داخل لیوانم ریختم و کش دار گفتم:
_چشم.
مقداری پنیر و گردو از ظرفش برداشتم و لقمهای درست کردم که چپ چپ نگاهم کرد. خودم را ریلکس جلوه دادم ولبخندی تحویلش دادم که زنگ در به صدا در آمد و مادر گفت:
_بسه هر چی خوردی. پاشو عموت اومد.
این بار دیگر واقعا از رفتار مادر تعجب کردم و ابروهایم تا آخرین درجهی ممکن بالا رفت. چایم را جرعه جرعه نوشیدم و چشم از او برنداشتم. خیلی خونسرد صبحانهاش را میخورد و نیم نگاهی هم به من نمیانداخت. لیوان را
روی میز گذاشتم و کیفم را روی دوش انداختم و گفتم:
_امری نیست مادرِ گرام؟
باز هم نگاهم نکرد و گفت:
_بهسالمت. شب زود بیا.
با عجله پرسیدم:
_چرا؟
تیز نگاهم کرد و گفت:
_زود اومدنت باید دلیل داشته باشه؟ نکنه تا نصفه شب قراره نیای خونه؟
_وا مامان؟ خوبی؟
_دیوونه خودتی. برو عموت چشاش به در خشک شد.
هاج و واج عقب عقب از آشپزخانه خارج شدم. در خانه را به هم کوبیدم و کنار عمو جای گرفتم و سلام دادم. جواب سلامم را سرد داد و به راه افتاد. دیگر طاقت رفتار سرد دیگری را نداشتم متعجب گفتم:
_خوبی عمو؟
_بله. شما چطوری؟ بهتری؟
گیج جواب دادم:
_منم بله، طوری شده؟
_نخیر!
_وا ...
نگاهم کرد که با اخمهایش مواجه شدم. سر کج کردم و گفتم:
_چی شده عمو؟
بی مقدمه گفت:
_این هاجر خانم چی میگه؟
چشم هایم اندازه ی نلعبکی گرد شد و گفتم:
_یا خدا. مگه به شمام گفته؟
_نه...
_پس چی؟
_مادرت گفته!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_مامان کی وقت کرد به شما زنگ بزنه آخه؟
عمو خیلی جدی گفت:
_گفتم این هاجر خانم چی میگه؟
_عمو جان، من از همین ابتدا به خاطر حرف هاجر خانم از شما عذر میخوام.
گوشه ای توقف کرد و صاف نگاهم کرد:
_مسخره بازیو بذار کنار دلسا. بگو ببینم موضوع چیه؟ تو منو میپیچونی تا با کی بری خونه؟
نگاهم را به زیر انداختم و هیچ نگفتم که عمو گفت:
_اون مرد سیاوشه نه؟
کمی شوکه شدم از تیری که عمو به هدف زده بود اما باز سر به زیر ماندم و با خود فکر کردم:
_موضوع خیلی جدیه دلسا. چه طور برخوردِ مامان و عمو رو شوخی گرفتی؟ حالا قراره چه توضیحی بدی؟
وقتی نگاه خیره و منتظر عمو را دیدم، به خود آمدم و تصمیم گرفتم حرفی بزنم. با استرس دستهایم را جلو آوردم و صورتم را پوشاندم، اینکه عمو تمامِ به خانه برگشتنهای مرا با سیاوش به رویم آورده بود خجالت زده ام میکرد.
آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
_باور کنید عمو جون، چون دلم نمیخواست شما رو دچار نگرانی کنم، حرفی بهتون نزدم.
_فکر نمیکنی گفتن این موضوع به نفعت بود؟ تا الان دچار این تنش نشیم؟
_عمو من واقعا دلم نمیخواست شما از اینکه سیاوش رو پذیرفتم احساس ناراحتی کنید. تنها دلیلم همین بود.
نگاه خیرهای به من انداخت و به راه افتاد. دیگر تا شرکت حرفی بینمان رد و بدل نشد. طبق معمول این چند روزه
فراهانی را داخل شرکت ندیدم و به اتاقم رفتم. اوضاع باب میلم نبود و کمی پریشان حال بودم. قبل از اینکه به
کارهایم رسیدگی کنم، تلفن همراهم را بیرون آوردم و به پیامکهای سیاوش خیره شدم. صبح بخیر گفته بود و
متعجب بود چرا تا حالا جوابش را ندادهام. شروع کردم به تایپ کردن:
_سیاوش، مامان و عمو متوجه ارتباطمون شدن و حالا خیلی ناراحتن.
پیام را ارسال کردم و منتظر ماندم که تماس گرفت:
_دلسا؟
_بله؟
_چی داری میگی؟آخه چرا بهشون موضوعو گفتی؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_67
دستم را گرفت، به سمتش برگشتم
- بشین خودم می ریزم
در حالی که از روی صندلی بلند میشد با لبخند نگاهم کرد
- شما همینطوری هم عزیز کرده ای خانم
با لبخندی سرشار از رضایت نگاهش کردم
شانه اش را به چهارچوب در تکیه داد
- حاضری خانمی؟
دکمه ی آخر مانتو را بسته و چادرم را از روی تخت برداشتم
- بریم
شانه به شانه ی هم از خانه خارج شدیم برای شام منزل پدرش دعوت بودیم و جلسه رسمی معارفه من به عنوان
عروس خانواده نامدار بود!
اولین بار بود خانه پدری رادین را می دیدم، خانه ای بسیار بزرگ با نمایی سفید و حیاطی وسیع و پردرخت که
باغبانی پیر مشغول آبیاری شان بود.. با دیدن ما سریع جلو آمد و کمی خم شد. لحنش سرشار از احترام بود
- سالم آقا، خوش اومدین
- سالم آقا حیدر
نگاهی به من کرد و با مهربانی گفت:
- خوش اومدین خانم کوچیک
متعجب از نوع صدا کردنش تشکر کردم؛ سری به احترام تکان داد و مشغول آبیاری اش شد. به طرف در بزرگ
عمارت قدم برداشتیم
- چرا اونطوری صدام کرد رادین؟
- کی؟
- همین آقای باغبون
- تو عروس این خانواده ای و اونم کارگر این خونه، توقع نداری که با اسم کوچیک صدات کنه
- نه ولی... نمی دونم حس می کنم احترامش بیش از اندازه است؛ شبیه ارباب و نوکر، بالاخره سن و سالی ازش
گذشته و من جای دخترشم، می تونست یه جور دیگه صدام کنه
با جدیتی که تا آن روز ندیده بودم گفت:
- نه نمی تونست.. تو عروس خاندان نامدار هستی پس همین لقب برازندته
در ورودی را گشود و با نگاهی نافذ در چشمانم ادامه داد
- هیچ وقت جایگاهت رو فراموش نکن
سری تکان داده و داخل شدم. من با این القاب راحت نبودم، با حس ارباب بودن راحت نبودم.. حس خوبی ندارد
پیرمردی به سن پدربزرگت مجبور باشد تو را ارباب خود بداند، لااقل برای من که حس این قشر را می فهمم و زندگی
شان را لمس کرده ام حس خوبی ندارد. به محض ورود به خانه با جمعی بزرگ روبرو شدم، سلامی دسته جمعی دادم؛
غرق در خجالت و استرس بودم.. رادین رو به جمع گفت:
- شما بفرمایید ما هم الان میایم!
پرند جلو آمد و سلام داد، از دیدنش با آن وضع ظاهری تعجب کردم در مقابل آنهمه مرد حاضر در مجلس کت و
شلوار شکالتی پوشیده و موهایش را بالای سرش جمع کرده بود؛ گونه ام را بوسید و من در جدال با غیرمنتظره ها
سعی کردم لبخند بزنم، مرا به طبقه بالا راهنمایی کرد.. با حیرت مقابل آینه ایستاده و چشم دوختم به تصویر
درونش؛ مرا نشان میداد، چشمانم درشت و سرخ بود، از فرط دیدن چیزهایی که انتظارش را نداشتم، دمای بدنم به
شدت کاهش یافته بود، کاش این سردی می توانست آبی باشد بر گدازه های آتشی که در درونم روشن شده بود،
دست لرزانم روی گونه ام نشست و نگاهم در ناباوری غوطه ور شد؛ من اینجا چه می کردم؟ من با این پوشش، با این
باورها و با این نوع تفکر میان این مردمِ دور از من و غریبه نسبت به من چه می کردم؟ ناباوری عمیقی که سراپای
وجودم را در بر گرفته بود داشت جانم را نیز می گرفت؛ چرا همان روز اول، همان روز خواستگاری به این موضوع
شک نکردم؟ رادین چطور توانسته با این سبک پوشش خانوادگی به سمت منی که ناجورترین وصله برای خانواده
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_67
دستم را گرفت، به سمتش برگشتم
- بشین خودم می ریزم
در حالی که از روی صندلی بلند میشد با لبخند نگاهم کرد
- شما همینطوری هم عزیز کرده ای خانم
با لبخندی سرشار از رضایت نگاهش کردم
شانه اش را به چهارچوب در تکیه داد
- حاضری خانمی؟
دکمه ی آخر مانتو را بسته و چادرم را از روی تخت برداشتم
- بریم
شانه به شانه ی هم از خانه خارج شدیم برای شام منزل پدرش دعوت بودیم و جلسه رسمی معارفه من به عنوان
عروس خانواده نامدار بود!
اولین بار بود خانه پدری رادین را می دیدم، خانه ای بسیار بزرگ با نمایی سفید و حیاطی وسیع و پردرخت که
باغبانی پیر مشغول آبیاری شان بود.. با دیدن ما سریع جلو آمد و کمی خم شد. لحنش سرشار از احترام بود
- سالم آقا، خوش اومدین
- سالم آقا حیدر
نگاهی به من کرد و با مهربانی گفت:
- خوش اومدین خانم کوچیک
متعجب از نوع صدا کردنش تشکر کردم؛ سری به احترام تکان داد و مشغول آبیاری اش شد. به طرف در بزرگ
عمارت قدم برداشتیم
- چرا اونطوری صدام کرد رادین؟
- کی؟
- همین آقای باغبون
- تو عروس این خانواده ای و اونم کارگر این خونه، توقع نداری که با اسم کوچیک صدات کنه
- نه ولی... نمی دونم حس می کنم احترامش بیش از اندازه است؛ شبیه ارباب و نوکر، بالاخره سن و سالی ازش
گذشته و من جای دخترشم، می تونست یه جور دیگه صدام کنه
با جدیتی که تا آن روز ندیده بودم گفت:
- نه نمی تونست.. تو عروس خاندان نامدار هستی پس همین لقب برازندته
در ورودی را گشود و با نگاهی نافذ در چشمانم ادامه داد
- هیچ وقت جایگاهت رو فراموش نکن
سری تکان داده و داخل شدم. من با این القاب راحت نبودم، با حس ارباب بودن راحت نبودم.. حس خوبی ندارد
پیرمردی به سن پدربزرگت مجبور باشد تو را ارباب خود بداند، لااقل برای من که حس این قشر را می فهمم و زندگی
شان را لمس کرده ام حس خوبی ندارد. به محض ورود به خانه با جمعی بزرگ روبرو شدم، سلامی دسته جمعی دادم؛
غرق در خجالت و استرس بودم.. رادین رو به جمع گفت:
- شما بفرمایید ما هم الان میایم!
پرند جلو آمد و سلام داد، از دیدنش با آن وضع ظاهری تعجب کردم در مقابل آنهمه مرد حاضر در مجلس کت و
شلوار شکالتی پوشیده و موهایش را بالای سرش جمع کرده بود؛ گونه ام را بوسید و من در جدال با غیرمنتظره ها
سعی کردم لبخند بزنم، مرا به طبقه بالا راهنمایی کرد.. با حیرت مقابل آینه ایستاده و چشم دوختم به تصویر
درونش؛ مرا نشان میداد، چشمانم درشت و سرخ بود، از فرط دیدن چیزهایی که انتظارش را نداشتم، دمای بدنم به
شدت کاهش یافته بود، کاش این سردی می توانست آبی باشد بر گدازه های آتشی که در درونم روشن شده بود،
دست لرزانم روی گونه ام نشست و نگاهم در ناباوری غوطه ور شد؛ من اینجا چه می کردم؟ من با این پوشش، با این
باورها و با این نوع تفکر میان این مردمِ دور از من و غریبه نسبت به من چه می کردم؟ ناباوری عمیقی که سراپای
وجودم را در بر گرفته بود داشت جانم را نیز می گرفت؛ چرا همان روز اول، همان روز خواستگاری به این موضوع
شک نکردم؟ رادین چطور توانسته با این سبک پوشش خانوادگی به سمت منی که ناجورترین وصله برای خانواده
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_67
-با تو؟؟؟ عمرا.. سابقه داری خفن
اخم کرد
-چرا همه اش ضدحال میزنی ب آدم!
نگاش کردم
-چون خوشم میاد ضد حال بخوری بی خیال! نگفتی من تورو یاد کی می ندازم ؟!
ی،نفس عمیق کشید..
_نپرس
_دیر گفتی پرسیدم
-منم گفتم نپرس و معنیش هم اینه ک بهت نمیگم
حداقل بگو .. چرا منو انتخاب کردی؟ شبیه دختری هستم ک قبل عاشقش بودی؟
-شبیه اش نیستی ولی شباهت داری
-چ فرقی کرد الان
-اون فرق میکرد... تک بود.. ناب بود... دست احدی بهش .نخورده بود... خوشکل بود... مهربون بود
_منم دیو دو.سر شاخدار ن؟!
خندید
نگام کرد
_حسودیت شد
-ن اتفاقا منم از شکل و قیافه ات و.مخصوصا عطرت خوشم نمیاد
اخم کرد
-من جنبه شوخی ندارم
-غلط میکنی ک از من خوشت نمیادمنم ندارم درضمن حقیقت محض بود
-دیگه دیگه....
نگام کرد
-جدی از من خوشت نمیاد
-ن هنوز
-پس امیدواری... می دونی من چقدر کشته مرده دارم....
-نوش جونت ب من چه؟!
-نکنه دلت پیش اون پسره اس
_کدوم پسره
-همون پسره ی خیابونی
-ابی؟!
اخم کرد
_من عاشق هر کی بشم عاشق اون نمیشم.. پسر خوبیه ولی ب درد هم نمی خوریم...
-پس پسر خوبیه
-از تو ک بهتره
پوزخند زد..
-ک از من بهتره؟!
با لبخند سرمو تکون دادم خواستم حرص بخوره ک با چرخشی ک وسط خیابون با ماشین اجرا کرد محکم خودمو
گرفتم اعلامیه نشم رو شیشه..مسیرشو تغییر داد و.بدون اینکه ب من چیزی بگه با سرعت تموم رانندگی میکرد...
جلوی ی خونه ی ویلایی نگه داشت.. ماشین های زیادی اون اطراف پارک بودن. هنوز محو اطراف بودم ک درو باز
کرد و منو کشوند بیرون...
وارد خونه ک شدیم غلغه بود.. پر از دختر و پسر جوون ک اکثرشون ب محض دیدن امیر علی نیششون تا بناگوش
باز شد.. همون دم در دستمو رها کرد و با دختری ک بهش چسبید رفت وسط برای رقصیدن...
متعجب نگاش میکردم....
مثال می خوای من حسودی کنم.... پوفی کردم و بی خیال ی گوشه خلوت سالن رو پیدا کردم و نشستم...
من ب خاطر بی،کسیم بدبختیم قبول کردم این نامزدی رو مگرنه آدم هم حسابت نمیکنم..والا.. .
گوشیمو بیرون آوردم و خودمو با عکس هاش سرگرم کردم..
دونه دونه عکس ها رو نگاه کردم... معصومه.... ساقی... رها.. بغضم گرفت... کاش بر میگشتم ب عقب.. کاش من ب
جای معصومه رفته بودم.... کاش....
دلم ب*غ*ل می خواست.. ی آ**غ**وش ،ی همدم ک سرم رو بزارم روی سینه اش و هق هق کنم...
نگام افتاد ب امیر علی ک بی خیال من با دختره حسابی خوش می گذروند....
از سرجام بلند شدم و از،ساختمون خارج شدم.. نشستم روی سنگ فرش های حیاط و ب آسمون خیره شدم... چرا
حس میکنم چیزی سر جاش نیست...
دراز کشیدم و ب ستاره ها خیره شدم....
چ مهربون بودن ستاره ها... دستمو دراز کردم و دونه دونه شمردمشون....
با لرزش گوشیم دست بردم سمت جیبم...
پیام بود از طرف امید...
صاف نشستم سر جام و.ب پیامی ک.فرستاده بود خیره شدم
امیر عباس...
گذشته.....
-امیر امیر...
سرمو از روی مانیتور بلند کردم و ب مادرم چشم دوختم
-بله؟؟
-عزیز خانم زنگ زد گفت بیای پیشم کارت دارم
_کارامو اوکی کنم میرم..
-بری ها پشت گوش نندازی ناراحت میشه
-اوکی مامان... فهمیدم..
آهنگ هارو کپی کردم توی فلش و سیستم رود خاموش کردم و از خونه زدم بیرون... فلش رو زدم توی دستگاه و
صدارو تا آخر زیاد کردم
بی توجه ب ماشین هایی ک بوق زنان فحش نثارم میکردن سرعتم رو زیاد کردم و صدای پخش ماشین رو تا بینهایت بالا بردم..
نرسیده ب خونه ی عزیز سرعت و صدا رو پایین آوردم... می دونستم عزیز حساسه و نمی خواستم عصبانیش کنم..
ماشین رو پارک کردم جلوی در و پیاده شدم ی تک زنگ زدم با کلید خودم درو باز کردم... چ عطری توی حیاط پیچیده بود....
درو بستم و ب دنبال بو سر چرخوندم... زیر آلاچیق ی دیگه بزرگ بر پا بود.. می مردم برای آش رشته...
رفتم سمت دیگ هنوز نرسیده ب دیگ ی دختر جوون رفت سراغش و مشغول هم زدنش شد....
-عزیز خانم جون... گفتم ک بزارین خودم می رم براتون کشک می خرم... چرا شما.... همین ک برگشت و.منو دید
جیغ زد و دوید توی خونه..
ب سر تا پام نگاه کردم... یعنی من تا این حد ترسناک بودم ک ترسید.. ؟!
عطر آش باعث شد ک بی خیال بشم وبا پر کردن ملاقه طعمش رو بچشم... هنوز ملاقه رو نذاشته بودم توی دیگ ک
یکی زد توی دستم.. برگشتم عزیز بود
-صدبار بهت نگفتم قاشق دهنیت رو نزار تو دیگ
-سلام
ملاقه رو ازم گرفت و گذاشت روی تخت
_علیک سلام مادر... کی اومدی؟؟
-خیلی وقت نیست
ب اطرافش نگاه کردم
-نجمه کجاس؟
_نجمه کیه؟ آهان نکنه همین دختره ک تا منو دید جیغ زد فرار کرد..
خندید
-ترسوندی دختر مردمو..
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_67
-با تو؟؟؟ عمرا.. سابقه داری خفن
اخم کرد
-چرا همه اش ضدحال میزنی ب آدم!
نگاش کردم
-چون خوشم میاد ضد حال بخوری بی خیال! نگفتی من تورو یاد کی می ندازم ؟!
ی،نفس عمیق کشید..
_نپرس
_دیر گفتی پرسیدم
-منم گفتم نپرس و معنیش هم اینه ک بهت نمیگم
حداقل بگو .. چرا منو انتخاب کردی؟ شبیه دختری هستم ک قبل عاشقش بودی؟
-شبیه اش نیستی ولی شباهت داری
-چ فرقی کرد الان
-اون فرق میکرد... تک بود.. ناب بود... دست احدی بهش .نخورده بود... خوشکل بود... مهربون بود
_منم دیو دو.سر شاخدار ن؟!
خندید
نگام کرد
_حسودیت شد
-ن اتفاقا منم از شکل و قیافه ات و.مخصوصا عطرت خوشم نمیاد
اخم کرد
-من جنبه شوخی ندارم
-غلط میکنی ک از من خوشت نمیادمنم ندارم درضمن حقیقت محض بود
-دیگه دیگه....
نگام کرد
-جدی از من خوشت نمیاد
-ن هنوز
-پس امیدواری... می دونی من چقدر کشته مرده دارم....
-نوش جونت ب من چه؟!
-نکنه دلت پیش اون پسره اس
_کدوم پسره
-همون پسره ی خیابونی
-ابی؟!
اخم کرد
_من عاشق هر کی بشم عاشق اون نمیشم.. پسر خوبیه ولی ب درد هم نمی خوریم...
-پس پسر خوبیه
-از تو ک بهتره
پوزخند زد..
-ک از من بهتره؟!
با لبخند سرمو تکون دادم خواستم حرص بخوره ک با چرخشی ک وسط خیابون با ماشین اجرا کرد محکم خودمو
گرفتم اعلامیه نشم رو شیشه..مسیرشو تغییر داد و.بدون اینکه ب من چیزی بگه با سرعت تموم رانندگی میکرد...
جلوی ی خونه ی ویلایی نگه داشت.. ماشین های زیادی اون اطراف پارک بودن. هنوز محو اطراف بودم ک درو باز
کرد و منو کشوند بیرون...
وارد خونه ک شدیم غلغه بود.. پر از دختر و پسر جوون ک اکثرشون ب محض دیدن امیر علی نیششون تا بناگوش
باز شد.. همون دم در دستمو رها کرد و با دختری ک بهش چسبید رفت وسط برای رقصیدن...
متعجب نگاش میکردم....
مثال می خوای من حسودی کنم.... پوفی کردم و بی خیال ی گوشه خلوت سالن رو پیدا کردم و نشستم...
من ب خاطر بی،کسیم بدبختیم قبول کردم این نامزدی رو مگرنه آدم هم حسابت نمیکنم..والا.. .
گوشیمو بیرون آوردم و خودمو با عکس هاش سرگرم کردم..
دونه دونه عکس ها رو نگاه کردم... معصومه.... ساقی... رها.. بغضم گرفت... کاش بر میگشتم ب عقب.. کاش من ب
جای معصومه رفته بودم.... کاش....
دلم ب*غ*ل می خواست.. ی آ**غ**وش ،ی همدم ک سرم رو بزارم روی سینه اش و هق هق کنم...
نگام افتاد ب امیر علی ک بی خیال من با دختره حسابی خوش می گذروند....
از سرجام بلند شدم و از،ساختمون خارج شدم.. نشستم روی سنگ فرش های حیاط و ب آسمون خیره شدم... چرا
حس میکنم چیزی سر جاش نیست...
دراز کشیدم و ب ستاره ها خیره شدم....
چ مهربون بودن ستاره ها... دستمو دراز کردم و دونه دونه شمردمشون....
با لرزش گوشیم دست بردم سمت جیبم...
پیام بود از طرف امید...
صاف نشستم سر جام و.ب پیامی ک.فرستاده بود خیره شدم
امیر عباس...
گذشته.....
-امیر امیر...
سرمو از روی مانیتور بلند کردم و ب مادرم چشم دوختم
-بله؟؟
-عزیز خانم زنگ زد گفت بیای پیشم کارت دارم
_کارامو اوکی کنم میرم..
-بری ها پشت گوش نندازی ناراحت میشه
-اوکی مامان... فهمیدم..
آهنگ هارو کپی کردم توی فلش و سیستم رود خاموش کردم و از خونه زدم بیرون... فلش رو زدم توی دستگاه و
صدارو تا آخر زیاد کردم
بی توجه ب ماشین هایی ک بوق زنان فحش نثارم میکردن سرعتم رو زیاد کردم و صدای پخش ماشین رو تا بینهایت بالا بردم..
نرسیده ب خونه ی عزیز سرعت و صدا رو پایین آوردم... می دونستم عزیز حساسه و نمی خواستم عصبانیش کنم..
ماشین رو پارک کردم جلوی در و پیاده شدم ی تک زنگ زدم با کلید خودم درو باز کردم... چ عطری توی حیاط پیچیده بود....
درو بستم و ب دنبال بو سر چرخوندم... زیر آلاچیق ی دیگه بزرگ بر پا بود.. می مردم برای آش رشته...
رفتم سمت دیگ هنوز نرسیده ب دیگ ی دختر جوون رفت سراغش و مشغول هم زدنش شد....
-عزیز خانم جون... گفتم ک بزارین خودم می رم براتون کشک می خرم... چرا شما.... همین ک برگشت و.منو دید
جیغ زد و دوید توی خونه..
ب سر تا پام نگاه کردم... یعنی من تا این حد ترسناک بودم ک ترسید.. ؟!
عطر آش باعث شد ک بی خیال بشم وبا پر کردن ملاقه طعمش رو بچشم... هنوز ملاقه رو نذاشته بودم توی دیگ ک
یکی زد توی دستم.. برگشتم عزیز بود
-صدبار بهت نگفتم قاشق دهنیت رو نزار تو دیگ
-سلام
ملاقه رو ازم گرفت و گذاشت روی تخت
_علیک سلام مادر... کی اومدی؟؟
-خیلی وقت نیست
ب اطرافش نگاه کردم
-نجمه کجاس؟
_نجمه کیه؟ آهان نکنه همین دختره ک تا منو دید جیغ زد فرار کرد..
خندید
-ترسوندی دختر مردمو..
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_67
- قرعه.
سر همه افراد مبهوت به عقب برگشتند جزء من، با احساس بدی از حضور ارشیا درست پشت سرم بی هوا نفس در سینه ام حبس شد که نزدیک تر به صندلی ام ایستاد که با خودخوری دندان ساییدم و مشت باز وبسته کردم. دست و پنجه نرم کنان از نزدیک ی خواستم از جایم بلندشوم که تیرخلاص جمع برخاست.
- خوبه!
ارشیا حین رد شدن، ن ی منگاه معناداری حواله ام کرد اما جواب ساسان را کوتاه و مبهم داد.
- نظرای من همشون خوبه،شک نکن!
سپس مقابلم درست روی صندلی که آرمی ن با نیش باز رویش نشسته بود، با جذبه و ابهت ایستاد به من جدی و فک فشرده پوزخند زذ.
- پاشو!
متعجب دسته های صندلی را محکم فشردم که آرمین با غرولندی سرش را بالا کشاندو به ارشیای بالای سرش شاکی چشم دوخت.
- من جام خوبه... ناراحتی؟
ارشیا بی توجه پایه صندلی اش را عقب کشید که آرمین با چنگ زدن لبه میز خود را به زحمت نگه داشت.
- اع...چی کار می کنی!
ارشیا تند سری عقب فرستاد و آمرانه افزود.
- برو اون ور بتمرگ!
کیارش هم سریع با حرص طرفش را گرفت.
- راست میگه دیگه؛ آرمین، جا که قطع نیست پاشو دیگه!
آرمین با لب های جمع شده و ناراضی عقب کشید و در سکوت کنار نازنین، اخم کرده و صامت نشست
که تنها صندلی خالی؛ کنار نازین خالی بود!
ارشیا خونسردانه دسته صندلی را جلو کشید و سپس سنگین روی چرم صندلی تمام قد لم داد!
- چند تا کاغذ و دوتا خودکار بیارین.
با اشاره ساسان، خدمه سریع از کنار قفسه کنار راهرو، چندبرگه تمیز و خودکار به دست ساسان سپرد
که او هم منظم برگه ها را برش زد و چندتایی را سمت شکیلا ُسر داد با خودکار آبی، بی تفاوت سری تکاند.
- بنویس بدش من.
خود ساسان سری پایین فرستاد و در هیاهوی موزیک مشغول نوشتن شد.
متعجب خود را سمت پگاه که بی تفاوت درحال خوردن محتویات لیوانش بود، نزدیک دم گوشش زمزمه کردم.
- اینا دارن چی کار می کنن؟
پگاه لیوان از لب های رژخوردهاش عقب کشید، زیرلب خفه جواب داد.
- شکیلا اسمای دخترا مینویسه میده دست ساسان و ساسان هم اسامی پسرا بعد باهم عوض میکنن...
با شتاب و هیجان حرفش را قطع می کنم.
- که چی بشه؟!
گوشه لبش را سخت جوئید.
- مهلتی بدی میگم، نپر وسط حرفم... آها داشتم میگفتم، شکیلا اسامی پسرا رو بین ماها پخش میکنه، هر دختری فقط میتونه یه کاغذ برداره که اسم هرپسری در اومد خیلی عادی ازش سوال میپرسه، همین
مبهوت با شوک پلک فشردم.
- همین؟! یعنی همین کارم پسرا انجام میدن؟!
در ادامه حرفم، بزاق دهانم را صدادار قورت دادم.
- اسم ما میفته دست اونا و اونام راحت ازمون سوال میکنن، دیگه چی؟!
متفکر و خیره به میز لبش را گزید.
- البته اگه جواب دلخواهشون رو ندی...اونوقت مجبوری به سه تا سوالشون جواب بدی، پس طفره نرو و سوالی که ازت میشه رو درست جواب بده!
برای اولین بار همچین بازی شن یده و دیده بودم، خیل ی عجیب بود، یک طوری مثل مچ گیری یا همان آتو از شخص مقابل بود که طرف را در مخمصه میانداخت ب ین دروغ و واقعیت!
همین که ساسان و شکیلا، برگه ها را باهم تعویض کردند، ضربان قلبم بنای تند تپیدن برداشتند و مردمک چشمانم درشت و حدقه زده بازتر از معقول به برگه های دست پسرها مدام می کاوید.
شکیلا به ترتیب از سمت نازنین شروع کرد تا به سمت من رسید، با لبخندکوتاهی به داخل لیوانش
که چندکاغذ بیشتر نمانده بود، لبخند به لب با چشم اشاره کرد.
- یه دونه بردار.
نگاه خیره و سنگین ارشیا، موجب شد دست و دلم بلرزد. با دستانی لرزان و صلوات در دل یک کاغذپیچیده شده را برداشتم. دو دستی آن را کف دستانم محکم گرفتم و تند تند ذکر آیه میخواندم
که پگاه با دیدن کاغذش، لبخندپهنی روی صورتش نقوش بست با دلهره و آشوب پرسیدم.
- مال تو کیه؟!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_67
- قرعه.
سر همه افراد مبهوت به عقب برگشتند جزء من، با احساس بدی از حضور ارشیا درست پشت سرم بی هوا نفس در سینه ام حبس شد که نزدیک تر به صندلی ام ایستاد که با خودخوری دندان ساییدم و مشت باز وبسته کردم. دست و پنجه نرم کنان از نزدیک ی خواستم از جایم بلندشوم که تیرخلاص جمع برخاست.
- خوبه!
ارشیا حین رد شدن، ن ی منگاه معناداری حواله ام کرد اما جواب ساسان را کوتاه و مبهم داد.
- نظرای من همشون خوبه،شک نکن!
سپس مقابلم درست روی صندلی که آرمی ن با نیش باز رویش نشسته بود، با جذبه و ابهت ایستاد به من جدی و فک فشرده پوزخند زذ.
- پاشو!
متعجب دسته های صندلی را محکم فشردم که آرمین با غرولندی سرش را بالا کشاندو به ارشیای بالای سرش شاکی چشم دوخت.
- من جام خوبه... ناراحتی؟
ارشیا بی توجه پایه صندلی اش را عقب کشید که آرمین با چنگ زدن لبه میز خود را به زحمت نگه داشت.
- اع...چی کار می کنی!
ارشیا تند سری عقب فرستاد و آمرانه افزود.
- برو اون ور بتمرگ!
کیارش هم سریع با حرص طرفش را گرفت.
- راست میگه دیگه؛ آرمین، جا که قطع نیست پاشو دیگه!
آرمین با لب های جمع شده و ناراضی عقب کشید و در سکوت کنار نازنین، اخم کرده و صامت نشست
که تنها صندلی خالی؛ کنار نازین خالی بود!
ارشیا خونسردانه دسته صندلی را جلو کشید و سپس سنگین روی چرم صندلی تمام قد لم داد!
- چند تا کاغذ و دوتا خودکار بیارین.
با اشاره ساسان، خدمه سریع از کنار قفسه کنار راهرو، چندبرگه تمیز و خودکار به دست ساسان سپرد
که او هم منظم برگه ها را برش زد و چندتایی را سمت شکیلا ُسر داد با خودکار آبی، بی تفاوت سری تکاند.
- بنویس بدش من.
خود ساسان سری پایین فرستاد و در هیاهوی موزیک مشغول نوشتن شد.
متعجب خود را سمت پگاه که بی تفاوت درحال خوردن محتویات لیوانش بود، نزدیک دم گوشش زمزمه کردم.
- اینا دارن چی کار می کنن؟
پگاه لیوان از لب های رژخوردهاش عقب کشید، زیرلب خفه جواب داد.
- شکیلا اسمای دخترا مینویسه میده دست ساسان و ساسان هم اسامی پسرا بعد باهم عوض میکنن...
با شتاب و هیجان حرفش را قطع می کنم.
- که چی بشه؟!
گوشه لبش را سخت جوئید.
- مهلتی بدی میگم، نپر وسط حرفم... آها داشتم میگفتم، شکیلا اسامی پسرا رو بین ماها پخش میکنه، هر دختری فقط میتونه یه کاغذ برداره که اسم هرپسری در اومد خیلی عادی ازش سوال میپرسه، همین
مبهوت با شوک پلک فشردم.
- همین؟! یعنی همین کارم پسرا انجام میدن؟!
در ادامه حرفم، بزاق دهانم را صدادار قورت دادم.
- اسم ما میفته دست اونا و اونام راحت ازمون سوال میکنن، دیگه چی؟!
متفکر و خیره به میز لبش را گزید.
- البته اگه جواب دلخواهشون رو ندی...اونوقت مجبوری به سه تا سوالشون جواب بدی، پس طفره نرو و سوالی که ازت میشه رو درست جواب بده!
برای اولین بار همچین بازی شن یده و دیده بودم، خیل ی عجیب بود، یک طوری مثل مچ گیری یا همان آتو از شخص مقابل بود که طرف را در مخمصه میانداخت ب ین دروغ و واقعیت!
همین که ساسان و شکیلا، برگه ها را باهم تعویض کردند، ضربان قلبم بنای تند تپیدن برداشتند و مردمک چشمانم درشت و حدقه زده بازتر از معقول به برگه های دست پسرها مدام می کاوید.
شکیلا به ترتیب از سمت نازنین شروع کرد تا به سمت من رسید، با لبخندکوتاهی به داخل لیوانش
که چندکاغذ بیشتر نمانده بود، لبخند به لب با چشم اشاره کرد.
- یه دونه بردار.
نگاه خیره و سنگین ارشیا، موجب شد دست و دلم بلرزد. با دستانی لرزان و صلوات در دل یک کاغذپیچیده شده را برداشتم. دو دستی آن را کف دستانم محکم گرفتم و تند تند ذکر آیه میخواندم
که پگاه با دیدن کاغذش، لبخندپهنی روی صورتش نقوش بست با دلهره و آشوب پرسیدم.
- مال تو کیه؟!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_67
جلوی اینه ای پستاده بودم وخیره شدم به خودم به یلدای جدیدی که بعد چهارماه پنجاه
کیلووزن کم کرده و حالا دیگه به جای اینکه اونقدر چاق وخپل باشه فقط توپره شکمم
خیلی زیاد لاغرشده نه تنهاشکم بلکه تمام اندام تغییرکرده وبادیدن اندامم لبخندرولبم
نشست داره همونی میشه که من میخوام همونی که من تورویاهام می دیدم واقعی شده
به لباس یقه دلبری یشمی رنگ کارشده ام نگاه کردم که استین هاش خیلی کوتاه بود و پوست سفید بدنم روخیلی خوب به نمایش گذاشته بود پیراهن بلندم خیلی تو تنم
نشسته بود و بهم میومد از گردن تاکمر باسنگ های ظریف کارشده بود یقه اش اش
خیلی باز بود اهمیتی ندادم موهام رو ارایشگر مخصوصم شنیون کرده بود و ارایش
غلیظی که خیلی بهم میومد روصورتم بود که بیشترازهمه لبای قرمز اتیشیم توچشم بود
بالذت چرخی دورخودم زدم باورم نمیشداین منم که انقدرتغییر کرده باشم مانتویشمی
رنگ جلوبازم که تا زانوم بود رو پوشیدم شالم روسرکردم و از اتاق خارج شدم مامان بابا
کنارهم نشسته بودن ومشغول صحبت بودن بادیدن من بالبخندنگاهم کردن که لبخندی
به روشون زدم
_من امشب تولد یکی ازبچه هادعوتم بااجازتون میرم
بابا بالبخندنگاهم کردوسرتکون داد
_بروباباجان مراقب خودت باش
_چشم باباجون ،فعلا خدافظ
ازشون فاصله گرفتم جلوی درورودی وخروجی کفشای ورنی پاشنه ۷سانتیم رو پام کردم و ازخونه خارج شدم به طرف ماشینم رفتم درماشین روبازکردم وسوارشدم و باسرعت
بلایی ازخونه خارج شدم
به طرف ادرسی که کیاناداده بود حرکت کردم نفس عمیقی کشیدم وبه خودم نگاه کردم
مطمئنم بااین قیافه وظاهرجدیدکلی تعجب میکنن ازاین فکرلبخندرولبم نشست
وبعدازبیست دقیقه جلوی یه خونه بزرگ وی لای پارک کردم اروم ازماشین پیاده شدم
جعبه هدیه ام روتودستم گرفتم وارد خونه شدم باد یدن کلی مهمون که توی حیاط
دورمیز نشسته بودن سرم رومیچرخوندم تا کیاناروپیداکنم که الان دیدنش که یه پیراهن
کوتاه طوسی پوشیده بود وحسابی به خودش رسیده بودسرتکون دادم که به طرفم اومد
وبعدچند دقیقه کنارم ایستادباذوق نگاهم کرد
_و ای خدا چقدر نازشدی تو
لبخندرولبم نشست
_مرسی
دستم روگرفت وبه طرف بچه هاکه مشغول عکس گرفتن بودن حرکت کردیم کنارشون که ایستادیم کیارش باتعجب لب زد
_یلدا خودتی ؟؟؟
نگاهش کردم واروم سرتکون دادم
بچه هابابهت نگاهم میکردن الهه باناباوری گفت
_یلداچقدرتغییرکردی
لبخندتلخی زدم اره تغییر کردم اما به چه قیمت سعی کردم به حماقتم فکرنکنم
اروم مانتوم رودراوردم وبه همراه کیفم روی صندلی گذاشتم خودم هم روی صندلی
نشستم که بادیدن فردروبه روم تمام حسای خوبم تبدیل شدبه خشم تنفر و انزجار با
نفرت نگاهش میکردم من ازاین مرد به اندازه عمر متنفرم ازکسی که بارهامنو زیر پاهاش
له کرد و من نتونستم چیزی بگم صداش توگوشم پیچید شایدم درست نمیتونی به
نظافت شخصیت مثل دستشویی برسی
باتنفرازجام بلندشدم وروبه کیانالب زدم
_بااینکه بهت گفتم که چقدر عذاب کشیدم بازم دعوتش کردی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_67
جلوی اینه ای پستاده بودم وخیره شدم به خودم به یلدای جدیدی که بعد چهارماه پنجاه
کیلووزن کم کرده و حالا دیگه به جای اینکه اونقدر چاق وخپل باشه فقط توپره شکمم
خیلی زیاد لاغرشده نه تنهاشکم بلکه تمام اندام تغییرکرده وبادیدن اندامم لبخندرولبم
نشست داره همونی میشه که من میخوام همونی که من تورویاهام می دیدم واقعی شده
به لباس یقه دلبری یشمی رنگ کارشده ام نگاه کردم که استین هاش خیلی کوتاه بود و پوست سفید بدنم روخیلی خوب به نمایش گذاشته بود پیراهن بلندم خیلی تو تنم
نشسته بود و بهم میومد از گردن تاکمر باسنگ های ظریف کارشده بود یقه اش اش
خیلی باز بود اهمیتی ندادم موهام رو ارایشگر مخصوصم شنیون کرده بود و ارایش
غلیظی که خیلی بهم میومد روصورتم بود که بیشترازهمه لبای قرمز اتیشیم توچشم بود
بالذت چرخی دورخودم زدم باورم نمیشداین منم که انقدرتغییر کرده باشم مانتویشمی
رنگ جلوبازم که تا زانوم بود رو پوشیدم شالم روسرکردم و از اتاق خارج شدم مامان بابا
کنارهم نشسته بودن ومشغول صحبت بودن بادیدن من بالبخندنگاهم کردن که لبخندی
به روشون زدم
_من امشب تولد یکی ازبچه هادعوتم بااجازتون میرم
بابا بالبخندنگاهم کردوسرتکون داد
_بروباباجان مراقب خودت باش
_چشم باباجون ،فعلا خدافظ
ازشون فاصله گرفتم جلوی درورودی وخروجی کفشای ورنی پاشنه ۷سانتیم رو پام کردم و ازخونه خارج شدم به طرف ماشینم رفتم درماشین روبازکردم وسوارشدم و باسرعت
بلایی ازخونه خارج شدم
به طرف ادرسی که کیاناداده بود حرکت کردم نفس عمیقی کشیدم وبه خودم نگاه کردم
مطمئنم بااین قیافه وظاهرجدیدکلی تعجب میکنن ازاین فکرلبخندرولبم نشست
وبعدازبیست دقیقه جلوی یه خونه بزرگ وی لای پارک کردم اروم ازماشین پیاده شدم
جعبه هدیه ام روتودستم گرفتم وارد خونه شدم باد یدن کلی مهمون که توی حیاط
دورمیز نشسته بودن سرم رومیچرخوندم تا کیاناروپیداکنم که الان دیدنش که یه پیراهن
کوتاه طوسی پوشیده بود وحسابی به خودش رسیده بودسرتکون دادم که به طرفم اومد
وبعدچند دقیقه کنارم ایستادباذوق نگاهم کرد
_و ای خدا چقدر نازشدی تو
لبخندرولبم نشست
_مرسی
دستم روگرفت وبه طرف بچه هاکه مشغول عکس گرفتن بودن حرکت کردیم کنارشون که ایستادیم کیارش باتعجب لب زد
_یلدا خودتی ؟؟؟
نگاهش کردم واروم سرتکون دادم
بچه هابابهت نگاهم میکردن الهه باناباوری گفت
_یلداچقدرتغییرکردی
لبخندتلخی زدم اره تغییر کردم اما به چه قیمت سعی کردم به حماقتم فکرنکنم
اروم مانتوم رودراوردم وبه همراه کیفم روی صندلی گذاشتم خودم هم روی صندلی
نشستم که بادیدن فردروبه روم تمام حسای خوبم تبدیل شدبه خشم تنفر و انزجار با
نفرت نگاهش میکردم من ازاین مرد به اندازه عمر متنفرم ازکسی که بارهامنو زیر پاهاش
له کرد و من نتونستم چیزی بگم صداش توگوشم پیچید شایدم درست نمیتونی به
نظافت شخصیت مثل دستشویی برسی
باتنفرازجام بلندشدم وروبه کیانالب زدم
_بااینکه بهت گفتم که چقدر عذاب کشیدم بازم دعوتش کردی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_67
اشک چکید روگونه م چقدر دلم می خواست مادر واقعیش بودم این بچه سهم
تمام بی کسی های من میشد چی میشد
حاج خانوم_الهی بمیرم براش ببین فکرمیکنه تومادرشی دوست داره ازسینه
توشیر بخوره
بااین حرف حاج خانوم چشمای پرم خالی شد واشکام مثل سیل روگونه م سرازیرشد
حاج خانوم ازم فاصله گرفت وبه اخم وخشم لب زد
حاج خانوم_ارسلان چقدر توبی عاطفه ای بچه ت از گریه دوباره نفسش پایین
رفت به زور نفسش روبالااوردم کجابودی تو هانن بچه م هلاک شد تاشما اومدید
خواست ادامه بده که باعربده ی ارسلان نفس توسینه م حبس شد وعلی دوباره
به گریه افتاد
ارسلان_بس کن مادر، بس کن چیکارمیکردم دختر مردم امروز تامرز سکته رفت
خبرمرگم بچه ارو اوردم که ارومش کنی
حاج خانوم با بهت به من که سعی می کردم علی رواروم کنم نگاه کرد وبعدبااخم به ارسلان نگاه کرد
حاج خانوم_توکه میدونی این بچه به جز رزا توبغل هیچکس اروم نمی شه
با شنیدن ادامه حرف ارسلان قلبم ازحرکت ایستاد ونگاهم میخ موند روصورتش
ارسلان_ مادر انگار باورت شده این زن مادرواقعیه این بچه س
حتی نفس کشیدن هم ازیادم رفت واقعیت مثل پتک کوبیده شد توصورتم
راست می گفت من هیچ نسبتی باعلی توبغلم ندارم
گاهی بعضی حرفا چه چقدر میتونه تلخ وکشنده باشه تمام تنم میلرزید حتی
صدای گریه های علی هم نتونست منو به خودم بیاره انگار روح از تنم جداشده
بود وخاطرات تلخ دوباره جلوصورتم نقش بست
مامان_برو خونه پدرت توهم مثل پدر پدرسگ بی همه چیزتی بروگمشو خونه همون پدرت
باگریه به مامان که بیرحمانه توصورتم فریادمی کشیدنگاه کردم
کاش میتونستم برم پیش بابا کاش میشد خودمو خلاص کنم وبرم
اماجایی رونداشتم دعوای امروزمون به خاطر برادرزاده هاش بود برادرزاده هایی
که کتکش زدن هم اونوهم منو حالا ازهمونا طرفدار ی میکنه ومنو خوار میکنه
چقدر سخته حتی مادرتم پشتت نیست
حاج خانوم با ضربه های نسبتاارومی می کوبید توصورتم وصدام میکرد
حاج خانوم_رزا جان بهوش بیا توروخدا
وای خدا دیدی چیشد بچه مردم امشب سکته کرد پاشو امیرعباس ببریمش بیمارستان
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_67
اشک چکید روگونه م چقدر دلم می خواست مادر واقعیش بودم این بچه سهم
تمام بی کسی های من میشد چی میشد
حاج خانوم_الهی بمیرم براش ببین فکرمیکنه تومادرشی دوست داره ازسینه
توشیر بخوره
بااین حرف حاج خانوم چشمای پرم خالی شد واشکام مثل سیل روگونه م سرازیرشد
حاج خانوم ازم فاصله گرفت وبه اخم وخشم لب زد
حاج خانوم_ارسلان چقدر توبی عاطفه ای بچه ت از گریه دوباره نفسش پایین
رفت به زور نفسش روبالااوردم کجابودی تو هانن بچه م هلاک شد تاشما اومدید
خواست ادامه بده که باعربده ی ارسلان نفس توسینه م حبس شد وعلی دوباره
به گریه افتاد
ارسلان_بس کن مادر، بس کن چیکارمیکردم دختر مردم امروز تامرز سکته رفت
خبرمرگم بچه ارو اوردم که ارومش کنی
حاج خانوم با بهت به من که سعی می کردم علی رواروم کنم نگاه کرد وبعدبااخم به ارسلان نگاه کرد
حاج خانوم_توکه میدونی این بچه به جز رزا توبغل هیچکس اروم نمی شه
با شنیدن ادامه حرف ارسلان قلبم ازحرکت ایستاد ونگاهم میخ موند روصورتش
ارسلان_ مادر انگار باورت شده این زن مادرواقعیه این بچه س
حتی نفس کشیدن هم ازیادم رفت واقعیت مثل پتک کوبیده شد توصورتم
راست می گفت من هیچ نسبتی باعلی توبغلم ندارم
گاهی بعضی حرفا چه چقدر میتونه تلخ وکشنده باشه تمام تنم میلرزید حتی
صدای گریه های علی هم نتونست منو به خودم بیاره انگار روح از تنم جداشده
بود وخاطرات تلخ دوباره جلوصورتم نقش بست
مامان_برو خونه پدرت توهم مثل پدر پدرسگ بی همه چیزتی بروگمشو خونه همون پدرت
باگریه به مامان که بیرحمانه توصورتم فریادمی کشیدنگاه کردم
کاش میتونستم برم پیش بابا کاش میشد خودمو خلاص کنم وبرم
اماجایی رونداشتم دعوای امروزمون به خاطر برادرزاده هاش بود برادرزاده هایی
که کتکش زدن هم اونوهم منو حالا ازهمونا طرفدار ی میکنه ومنو خوار میکنه
چقدر سخته حتی مادرتم پشتت نیست
حاج خانوم با ضربه های نسبتاارومی می کوبید توصورتم وصدام میکرد
حاج خانوم_رزا جان بهوش بیا توروخدا
وای خدا دیدی چیشد بچه مردم امشب سکته کرد پاشو امیرعباس ببریمش بیمارستان
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚