یواشکی دوست دارم
68K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
312 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_162

لبمو دندون گرفتم ودست گذاشتم جای زخمم!
-چی شد؟
سرمو به نشونه ی هیچی تکون دادم...
-هیچی شب بخیر.
-پانسمانت رو عوض میکنی دیگه درسته؟؟
جوابش رو با شب بخیر دادم و رفتم داخل اتاقم، همه خواب بودن! نشستم روی تخت و به دستخط
خرچنگ قورباغه ی ابی نگاه کردم:
-بلد نیستم مثل اون پسره که فروخیش به من، حرفای عاشقونه اونجوری بزنم.
بهم گفتی پول میخوای! منم نقشه ریختم آدمشو پیدا کردم، رفتم پول جایی رو زدم که پدرمو به خاک سیاه نشوند!
هم تلافی بود هم تخم طلا داشت!
میخواستم اینقدر بریزم به پات که بی خیال پسره بشی... اینقدر خوردم کردی که جونمم برام ارزش نداشت!
پول جمع کردم، تا قرون آخرش برای خودته...
میخواستم علاقه مو و خاطر خواهیمیو نشونت بدم... بی معرفتی کردی فاطی!
اگه بهم بله میدادی جونمم برات میدادم... الان که گیر افتادم تموم فکرم پیش خودته؛ می دونم یه ذره هم برات
ارزش ندارم ولی به حرفت عمل کردم، پول در آوردم!
اونقدری که حالا حالاها داشته باشی... اون پسره ایکبیری رو ولش کن؛ آمارش رو در آوردم، دوست دختر داره فت
وفراوون!!
نمی خوام به پام بشینی فقط، خواستی شوهر کنی یه آدمش رو پیدا کن...
حتی شده با پول هایی که من بهت میدم،
خوشبخت شو فاطی اینقدری که همه حسرتت رو بخورن!ثروت من تو قفس عشقِ قبل از تو پنهون شده! می دونم که می دونی کجا رو میگم...
با اینکه نره غولم اما مثل یه بچه دارم گریه میکنم، دلم به حال ننه ام میسوزه فقط...
می دونم تو مرامت تک خوری نیس! پس ازت میخوام هوای اونم داشته باشی...
یه عاشق شکست خورده ابی!
بگم بد جوری نامه اش سوزوندتم دروغ نگفتم!
-خر نفهم... مگه من به تو نگفتم دور منو خط بکش!
دستمو گذاشتم جلوی صورتم و اشک ریختم،
حال خراب خودم کم بود؛ اینم گندترش کرد...
تقه ای به پنجره خورد!
تو رو جون مادرت، تو دیگه بی خیال شو!
ولی ول کن نبود؛ درو نمیزد چون صداش به گوش بقیه می رسید!
دیدم دست بردار نیست، بلند شدم و پنجره رو باز کردم:
-چیکارم داری هی تق وتق در میزنی؟؟ تنهام بزار دیگه... اااه!
اینو گفتم و بدون اینکه پنجره رو ببندم پرده رو کشیدم؛ نشستم روی تخت...
تو حال خودم غرق بودم که امیر عباس رو جلو روی خودم دیدم.
چشمامو باز و بسته کردم نه خودش بود
-تعارف نکنا خونه ی خودته!
انگشتش رو گذاشت روی لبش و اشاره کرد ساکت باشم! نشست کنارم
به نامه مچاله شده روی زمین خیره شد:
-چی گفت که اینقدر ناراحتت کرد و بهمت ریخت؟!
با اینکه تو بهت بودنش بودم ولی جوابش رو با مکث کوتاهی دادم:
-خریتی کرده که نباید!
-اگه پولهایی که دزدیده رو تحویل بده از حبسش کم میشه!
نگاش کردم:
-واقعا؟!
سرشو تکون داد!
دوباره برگشتم سمت نامه... یادم افتاد به پاراگراف آخر! شیرجه رفتم سمت برگه و برش داشتم.
قفس عشقِ قبل از تو...
-می دونم کجا قایمشون کرده؟!
-کجا؟!
-قفس کفتراش!
صاف نشست:
-گشتن اونجا نبوده!! همه جای خونشو زیر و رو کردن!
-خونه اش که نه... یه رفیق داره اسمش جواده! کفترایی که عاشقش بود رو می ذاشت روی پشت بوم خونه ی اونا؛
می گفت اونجا هواش برای کبوترا بهتره!
-آدرسش رو داری؟؟
سرمو تکون دادم
گفتم... نوشت؛ و به رییسش خبر داد...
منتظر خبر بود و منم منتظر اینکه پاشه بره تو غم خودم بسوزم!
همینجور که نگاهش به صفحه ی گوشیش بود سرمو کج کردم:
-ساعت چنده؟
سرشو بلند کرد:
-خوابت میاد؟
-با اجازتون!
از سر جاش بلند شد؛ خواست بره سمت پنجره که نگاهش به پلاستیک روی میز ثابت موند، تغییر مسیر داد و رفت
سمت اون.
-پنجره اینوره درم اینور!
جوابمو نداد؛ پلاستیک رو برداشت و باند دست نخورده رو بیرون آورد! اخم غلیظی کرد و برگشت سمتم:
-اینا چیه فاطی؟!
خودمو جمع و جور کردم:
-نیازی نبوده! چرا الکی خرابشون کنم؟؟
گام بلندی برداشت و در چند سانتی من ایستاد:
-زخمت رو ببینم!

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_163

چشمام چهارتا شد:
-جان؟!؟!
-گفتم جای زخمت رو ببینم!!
-نمیشه بفرما برو تواتاقت!
یقه ی لباسم رو کنار زد و باند پیچی رو نگاه کرد!
چشمش رو بست و سکوت کرد.
-دیدی چیزی نیست؟!
یه دفعه نشوندتم روی تخت و بازوهامو گرفت:
-هر کاری بگم میکنی و متق نمی کشی)حرف نمی زنی( ؟!
درسته من غد بودم ولی این قیافه به حدی جدی و خشن بود که ترسیدم یه کلمه حرف بزنم!
نشست روی تخت و وسایل رو گذاشت کنارش!
-پیرهنت رو بیرون بیار!
عین جغد نگاش کردم:
-خوبی حاج آقا؟؟
-بیرون بیار گفتم!
-پیرهنت رو بیرون بیار!
عین جغد نگاش کردم:
-خوبی حاج آقا؟؟
-بیرون بیار گفتم!
-زشت نیست احیانا مگه؟!
طوری خم شد روی صورتم که خفه خون گرفتم:
-فاطی دیدمت امروز پشت پنجره ی اتاقم! می دونم اون برگه هم دیدی! پس کاری رو که گفتم انجام بده...
خشکم زد:
-باشه خودم بیرون...
دستش که اومد سمت پیرهنم ازش فاصله گرفتم:
-خودم میتونم، فقط روتو اونور کن!
سرشو تکون داد وپشتش رو بهم کرد، پیرهنم رو بیرون آوردم و سریع ملافه رو پیچیدم دور خودم!
هنوز تو شوک بودم چجوری منو دیده و دم نزده!
-چجوری منو دیدی؟!
همین که برگشت ملافه رو تا گردنم گرفتم بالا؛ خنده اش گرفت:
_اول اینکه طرفت هالو نیست! دوم اینکه...
مکثی کرد و ملافه رو پایین کشید
-دوم اینکه چی؟
مشغول باز کردن پانسمان شد...
-سوال پرسیدم!
جوابمو با سکوتش داد:
-ببین چیکار کردی با خودت!
سرمو خم کردم:
-فدا سرم!
سرشو تکون داد ومشغول به پانسمان شد! تو دلم چه خبر بود بماند! از اینکه لمس تن یه دختر اینقدر براش راحت
بود جای تعجب داشت!
-تموم شد حالامیتونی بپوشی!
با ویبره ی گوشیش سرشو برگردوند وجواب داد؛ سریع لباسمو پوشیدم.
از جاش بلند شد:
-پیداش کردن...
لبخند زدم:
-خداروشکر...
رفت سمت پنجره که آروم صداش زدم، برگشت:
-پس اون برگه ای که من دیدم چی بود؟!
از پنجره رفت بیرون:
-اون اصلی بود... خطبه هم اصلی بود! منتها حاج آقا رو طوری گیج کردم که اون برگه هم امضا کنه!
-چرا آخه؟!
جوابم رو با نگاهش داد!
بی جنبه بودم، در مقابل اون همه حسی که توی نگاهش موج میزد پرده رو کشیدم...
از جاش تکون نخورده بود، چراغ رو خاموش کردم و پشت پنجره ایستادم.
صدای قدم هاش که به گوشم خورد یه نفس عمیق کشیدم و نشستم روی زمین...

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_164

اینکه شرعا و قانونا شوهرم بود، حسی فراتر از حد تصورم بود... مطمئن بودم اگه خودم برگه رو پیدا نکرده بودم
هیچ وقت بروز نمیداد!
پانسمان روی تنم رو لمس کردم،
لبخند پررنگی روی لبم نقش بست
کاش همیشه می اومد!
الهی تب کنم پرستارم تو باشی حال دقیق من بود...
صبح با انرژی زیادی از خواب بیدار شدم... برای یه لحظه شک کردم شاید اتفاق های دیشب همه اش خیال باشه! اما
وجود نامه ی ابی وباند کثیف توی سطل بهم ثابت کرد که همه چیز واقعیِ واقعی بود.
لبخند به لب از اتاق خارج شدم، عزیز توی آشپزخونه بود و سماور رو روشن میکرد؛ سلام کردم، برگشت سمتم:
-علیک سلام مادر!لباس پوشیدی کجا میخوای بری؟!
-میخوام برم دیدن ساغر...
منتظر بودم بپرسه ساغر کیه؟! ولی با حرفش منو بیشتر متعجب کرد:
-خیالت راحت مادر این مدتی که نبودی با رها چند بار رفتیم بیمارستان؛ همون روزی که اومدی تازه از بیمارستان
برگشته بودیم!
اگه بگم از حرفش چقدر خوشحال شدم دروغ نگفتم...
-عزیز خانم عاشقتم به خدا!
لبخند زد.
-سلام صبح بخیر.
شنیدن صداش به تنهایی برای لرزوندن دلم کافی بود!جوابش رو طوری دادم که به زور شنید.
-علیک سلام مادر... روز تعطیلیته زود پاشدی!؟
-بیشتر از این نتونستم بخوابم... یه چایی میدین عزیز میخوام برم بیرون!
-چایی که آماده شد... ولی کجا میخوای بری روز تعطیلی؟!
-کار دارم جایی.
-عزیز خانم من میرم دیگه، خداخافظ.
-به سالمت مادر مواظب خودت باش.
-کجا؟
باورم نمیشد امیر عباس ازم سوال پرسیده! اونم جلوی عزیز!!
نگاش کردم:
-جایی کار دارم با اجازه...
قبل از اینکه عزیز فکر و خیال کنه از خونه اومدم بیرون...
هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که یه ماشین برام بوق زد، محل ندادم.
صدام که کرد برگشتم و نگاش کردم:
-بیا سوار شو می رسونمت.
بی تعارف سوار شدم... خدایی پولی در بساط نداشتم، هوس دیدن ساغرو کرده بودم بدون اینکه یه ریال پول تو
جیبم باشه!
-کجا میری؟
نگاهمو دوختم به خیابون
-بیمارستان...
کیف پولشو گرفت سمتم:
-هر چقدر میخوای بردار... می دونم چیزی همرات نداری!
سر به زیر شدم:
-ممنون...خودم یه کاریش میکنم!
چندتا اسکناس از توی کیفش، بیرون کشید وگذاشت روی پام:
-نقدی همینقدر دارم شرمنده!
برام سخت بود ازش پول بگیرم:
-گفتم که نمی خواد... امروز میرم دنبال کار.
-الزم نکرده!
تعجبم رو که دید ادامه داد:
-تا حالت کامل خوب بشه نمی تونی بری سر کار!هیچ کس یه آدم مریض رو استخدام نمیکنه!
یه نفس عمیق کشیدم؛ راست میگفت...حرف حق جواب نداشت!
پول هایی که داده بود رو دسته کردم؛ نصفش رو گذاشتم روی داشبورت:
-این کافیه، به عنوان قرض بر میدارم!
نگام کرد، مشخص بود دلخور شده ولی چیزی نگفت...
پشت شیشه ایستاده بودم و به ساغر نگاه میکردم...خواسته یا ناخواسته ازش دور شده بودم! خواستم با امیر علی زندگی جدیدی رو شروع کنم وبی خیال گذشته ام
بشم و حتی برای رسیدن به خوشبختی پا گذاشتم روی خیلی چیزا ولی نشد! نتونستم!
من مال اون زندگی نبودم... خواستم با افسون روزگار بگذرونم که اون همه بال سرم اومد!
الان هم دوباره توی این نقطه برگشتم پیش ساغر...
یک ماهه که به کما رفته...
شاید کوتاهی از من بوده ولی من...
-بازم که گریه میکنی؟ اصلابهت نمیاد اشک بریزی!
با آستین لباسم اشکامو پاک کردم:
-رفته تو کما... عزیز گفت حالش خوبه.. ولی نیست!
-رها با عزیز خانم می اومدن؛ برای همین، بیمارستان شماره خونه رو داشت... زنگ زدن که حالش بد شده، اومدن
بیمارستان؛ می تونم بگم با دعای عزیز دوباره برگشت، درسته رفته کما ولی امیدی هست بهش نگران نباش...
نگاش کردم، چه شیرین بود حس دلگرمیش!!
یعنی واقعا امیر عباسه؟!
نشسته بودم توی ماشین متوجه شدم مسیر خونه رو نمیره:
-اگه جایی کار دارین منو بزارین، خودم میرم خونه!
-جایی کار ندارم.
-پس کجا میریم؟
-یه جای خوب.

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_165


-کجا؟
لبخند زد:
-بزنم به تخته اخم و تخمتون باز شده ها!
ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد
-می دونم لباس نداری پس هر چی خواستی بخر مهمون من!
خواست پیاده بشه دستشو گرفتم و مانع شدم:
-چرا اینکارومیکنی؟
دستمو رها کرد:
-چون باید اینکارو بکنم!
اینو گفت و سریع پیاده شد، اینکه اخلاقم عوض شده و پا روی لجبازی خودم می ذاشتم برای خودمم عجیب بود!
پا به پاش قدم بر میداشتم و ازم میخواست لباس انتخاب کنم. اینکه نظر میداد و نهایت حساسیت هم به خرج
میداد یه چیز فوق العاده باور نکردنی بود...
به خودم که اومدم محکم بازوش رو گرفته بودم و به ویترین مغازه مانتو فروشی زل زده بودم:
-این چطوره؟
به مانتو کرمی رنگ تن مانکن اشاره کرد، قیمتش خداتومن بود! می دونستم میخواد از جیب بده ولی نمی خواستم
سوء استفاده کنم:
-رنگش خوب نیست
-رنگ بندی داره گمونم!
پوفی کردم:
-مانتو میخوام چیکار!؟ لباس برای تو خونه نداشتم که خریدین؛ بسمه بیشتر از این لازم ندارم!
-فکر نکن نمی شناسمت؟ !اون سری با خودم رفتی خرید!
-اون سری فرق میکرد گیر کرده بودم ولی الان نه! خودم از پس خودم بر میام.
-خانم... خانم...
بی توجه به حرف من فروشنده رو صدا کرد:
-اینو سایز ایشون برامون بیارید!
-چی چی رو بیاره نمی خوام.
-شما ساکت... برو اون سمتو نگا کن چیزی خواستی بگیر...
جدی جلو روش وایسادم:
-امیر عباس میگم نمی خوام! لازم ندارم... چجوری بگم بفهمی؟!
کارتشو داد به فروشنده:
-رمزش 1126
-امیررر عباس
نگام کرد، کارتو از دختره گرفتم و گذاشتم کف دست امیر عباس!اخمی کرد و رفت بیرون.
-آخی... چیکار داشتی شوهر بیچارتو! دلش کشیده بود برات لباس بخره...
برو بابایی به دختره گفتم و رفتم بیرون...ازپاساژ اومدم بیرون؛ نشسته بود توی ماشین! درو باز کردم و نشستم.
ناراحت بود از دستم ولی چیکار میکردم؟! پولش اینقدر زیاد بود که مطمئن بودم فردا که میخواستم بهش پولشو پس
بدم باید از شکمم میزدم!
-ممنون بابت اینا.
جوابمو نداد؛ توقع ناز کشی نداشت، منم نازکش خوبی بودم نه اون بلد نبود ناز کنه... به قیافه اش نمی اومد!
-ماشینو جای همیشگی پارک کرد
-امشب پنجره ی اتاقت رو باز بزار.
اینو گفت و پیاده شد!
منم عین جن زده ها دنبالش پیاده شدم:
-برای چی؟
درحیاط روباز کرد و چیزی نگفت...
خودمو رسوندم بهش:
- لازم نکرده، خودم پانسمان بلدم.
نگاه تندی بهم انداخت و سمت ساختمون رفت.نگاهم به نماز خوندن عزیز بود و حواسم پیش ساغر؛ نمازش که تموم شد نشستم کنارش:
-عزیز خانم؟
تسبیحش رو به دست گرفت:
-جانم؟
-میشه برا ساغر هم دعا کنید؟
لبخند زد:
-دعا میکنم مادر خیالت راحت!
صورت عزیز رو بوسیدم:
-از بس مهربونی...
-تا من نماز بعدیم رو میخونم میزو آماده کن بچه ها گرسنه ان!
-ای به چشم شما امر بفرمائید.
سریع رفتم توی آشپزخونه ودست به کار شدم، میزو چیدم و با لذت به چیدمانش نگاه کردم:
-بچه هاااااا بیاین شام آماده است...
حس اقتدار خاصی داره این جمله! زودتر از همه امیر عباس اومد توی آشپزخونه
خواست به غذا ناخونک بزنه زدم پشت دستش:
-بزار بقیه هم بیان!
-کشک بادمجون آخ جون...
رها با همون انرژی همیشگی وارد آشپزخونه شد و نشست روی صندلی؛ نشستم کنارش، محمدرضا هم ازونطرف کنارش نشست

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_166

-رها فردا ساعت دو آماده باشیا؟ دیر کنیم استاد شاکی میشه!
-عهه من کی دیر کردم هی میگی بهم؟! اصلا از فردا خودت تنهایی برو منم تنهایی میرم اینجوری خیالت از بابت
استاد عزیزت هم راحته!
خندم گرفت:
-این بچه مگه چی گفت اینجوری گارد گرف
تی؟!
رها نگام کرد:
-حقیقته گارد نگرفتم!
امیر عباس نشست روی صندلی بغل دستم:
-از بزرگترش یاد گرفته!
نگاش کردم:
-من کی گارد گرفتم؟!
خندید:
-والا شما کی گارد نگرفتین؟!
همین که سرخ شدم از عصبانیت و خواستم بهش بتوپم سه تاشون زدن زیر خنده!
یکی محکم از زیر میز زدم به ساق پای امیر عباس که باعث شد غش کنه از خنده!!
-همیشه به خنده!! چی شده که امیر عباس اینجوری میخنده؟! سابقه نداشته!
عزیز خانم نشست رو به روی من.
-داداش امیر عباس، آبجی رو حرص میده بخاطر اینه عزیز!
-عه محمد رضا؟!داشتیم؟!
خندید:
-دروغ که نگفتم آبجی!
-با آبجی آبجی کردنت میخوای خرم کنی نه!تنها که میشیم بالاخره...
-فاطی، محمدرضا که چیز بدی نگفت اینجوری دعواش میکنی گناه داره!!
با این حرف رها غش کردم از خنده:
_اگه این زبون تورو من داشتم وروجک...
خندید، محمدرضا یه جورایی از طرفداری رها ذوق مرگ شده بود و امیر عباس هم لبخند از روی لبش کنار نمیرفت!
به عزیز نگاه کردم، لبخند نداشت... ازدیدن چهره ی نگرانش ترسیدم، نگاهش به امیر عباس بود و یه جورایی فقط با
غذا بازی میکرد.
-امیر عباس؟
-جانم عزیز؟
-فردا برو دنبال راضیه بیارش اینجا!
لقمه تو گلوم سنگ شد و پایین نرفت:
-فردا نمی تونم عزیز کار دارم!
-کار دارم و این حرفا نداریم بهش گفتم میاریش پس بهونه نیار...
-چرا از طرف من قول دادین؟!
-چون حتما باید بیاد...
-عزیز خانم؟
نگام کرد؛ جانم و عزیزم و دخترم نگفت!
-اگه کاری دارین من میتونم انجام بدما!
-نه با خود راضیه جون کار دارم...
از سر جاش بلند شد:
-بعد از اینکه شامت هم خوردی بیا اتاقم کارت دارم!
شب بخیری گفت و رفت؛ به امیر عباس نگاه کردم.
رها و محمدرضا مشغول جمع کردن میز شدن:
-بچه ها برین استراحت کنید خودم میشورم.
-نه فاطی من دوست دارم بشورم!
پوفی کردم:
-باشه تو فقط قیافه تو اینقدر مظلوم نکن! خندید و مشغول شستن شد؛ محمدرضا هم کمکش میکرد!
امیر عباس بدون اینکه نگام کنه و حتی بدون شب بخیر رفت بیرون...
بهم برخورد...ساعت رو نگاه کردم؛ هر چی منتظرش شدم نیومد.
آروم پنجره رو بستم و خودمو مچاله کردم زیر پتو؛ یادش رفته!
یه نفس عمیق کشیدم و چشمامو بستم...
صبح با اینکه عزیز کاری بهم نمیداد خودمو با جمع کردن برگهای اضافی باغچه سرگرم کردم.
صدای باز شدن در حیاط اومد و بلافاصله سلام کردن یه فرد آشنا! سرمو برگردوندم، راضیه و امیر عباس کنار هم
ایستاده بودن!
چه سرخ و سفید شده بود راضیه!
به امیر عباس نگاه نکردم ولی جواب سلام راضیه رو دادم؛ بعدم رومو برگردوندم و خودمو با برگهای ریخته شده
سرگرم کردم...
نگاه عزیز!
اومدن راضیه!
و سکوت امیر عباس!
همه ی اینا به هم ربط داشت و منم اونقدری خر نبودم که نفهمم...
تموم طول روز رو فقط و فقط زجر کشیدم؛ راضیه به هر نحوی خودشو برای امیر عباس شیرین میکرد.
عزیز خانم به محض اومدنش به طور کامل آشپزخونه و حتی خونه رو سپرد بهش!
خدایی خوشکل بود و تو دل برو مهربون و دوست داشتنی هم بود ولی...
حسود بودم!

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_167

نمی خواستم به امیر عباسم محبت کنه... از طرفی هم یکی یه دونه عزیز بود و تا چیزی میگفتم عزیز طرفشو
میگرفت.
کیک درست میکرد، بهش میگفتم اینکارو بکنی بهتره!
عزیز در می اومد میگفت:
-خودش بهتر بلده!
علنا میگفت خفه شو..
می خواستم توی پختن غذا کمکش کنم،
بازم عزیز میگفت:
-دستپخت راضیه حرف نداره!
راست هم میگفت غذا رو که کشید و آورد، فهمیدم عزیز یه تیکه جواهر برای عباسش در نظر گرفته...
-عباس آقا بفرمائید ترشی...
-عباس آقا بفرمائیدسبزی...
-عباس آقا بفرمائید برنج...
تک به تک حرفاش روی مخم بود؛ غذا از گلوم پایین نمی رفت.
از ترس عزیز جرات نگاه کردن به امیر عباس رو نداشتم!
چقدر که عزیز این وسط به به و چه چه راه انداخته بود و مدام قربون صدقه اش میرفت.
اگه قرار بود هر روز بیاد اینجا، به دو روز نکشیده دق میکنم و میمیرم...
برای حال خودمم که شده باید می رفتم!
-عزیز خانم؟
نگام کرد، نگاهش به حدی سرد بود که یخ کردم...
-چیزی لازم داری فاطمه جون؟؟
راضیه بود؛ نمی دونست دلم می خواست سر به تنش نباشه و اینجوری خودشو شیرین میکرد!
-نه چیزی لازم ندارم... فقط می خواستم بگم، من فردا میرم...
اخمش باز شد و خواسته یا ناخواسته لبخند روی لبش نقش بست!
-کجا میری فاطی تو به من قول دادی جایی نری...
به رها نگاه کردم:
-قول ندادم... گفتم فعلا
-فعال یعنی دو سه روز؟؟ نرو فاطی جون من!
-قسم نخور مادر...شاید کار داره!
-عه عزیز خانم؟!
-ساکت مادر غذاتو بخور... فاطمه خودش ماشاالله عاقل و بالغه! می دونه صلاحش چیه...
مطمئن بودم تا صبح لحظه شماری میکرد برای رفتنم! غذا رو نصفه رها کردم و با یه شب بخیر از آشپزخونه اومدم
بیرون...
-جز رها کسی مخالف رفتنم نبود... حتی عباس هم ساکت بود، سکوت یعنی رضایت...
یک ساعتی گذشت و بعد صدای خداحافظی راضیه به گوشم خورد، امیر عباس همراهیش کرد تا برسونتش!از پشت پنجره نگاشون کردم؛ چه بهم میان!
چشممو بستم و برگشتم.
کل وسایل من یه دست لباس راحتی بود با مانتو و شلواری که می پوشیدم! یه مزیت خوب بود برای سبک رفتن...
قلبم اینقدر درد میکرد که بارها با خودم میگفتم نکنه تیر به قلبم خورده و مردم؟! شاید اینی که اینجاست روحمه!!
به پولایی که امیر عباس بهم داده بود خیره شدم؛ میتونست منو به مقصدم برسونه؟!
چقدر غرق دردنیای خودم بودم رو نمی دونم اما با صدای تقه ی در سریع برگشتم سمت پنجره؛ خواستم برم
منصرف شدم،
دلخور بودم ازش!
شاید نیم ساعت تموم منتظر شد تا باز کنم ولی محل ندادم!
کم زجر نکشیده بودم که بخوام بی خیال بشم...
صبح میخواستم هوا تاریک بزنم بیرون تا چشمم به هیچکس نخوره!
وقتی دیگه صدایی نیومد یه نفس عمیق کشیدم و چراغو خاموش کردم، روی تخت دراز کشیدم.چشمام داشت گرم میشد که با حس نوازش صورتم از خواب پریدم.
تا نگاهم به امیر عباس افتاد جیغمو خفه کردم:
-چجوری اومدی داخل؟
نشست کنارم:
-از در.
-ساعتو نگاه کردی؟؟
برگشت سمتم:
-به سلامتی کجا میخوای تشریف ببری؟
-جایی که عزیز خانم خیالش از بابت من راحت بشه!
-کجا مثلا؟!
-پیش افسون بانو...
-تا کی؟
-نمی دونم... شاید تا آخر عمرم!
خم شد سمتم:
-اونوقت با اجازه ی کی؟
چه تاریکی گستاخش کرده بود!
-اجازه نمی خواد!
اصلا نفهمیدم کی گیره موهام رو باز کرد

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_168


-اجازه میخوای فاطی... برای قدم به قدمی که بر میداری اجازه میخوای اونم از من!
چه لطیف بودن نوازش هاش...
چه قدرتی داشت مهربونیش و خبر نداشتم...
-چی بهمت ریخته که باز قاطی کردی؟
تو چشماش زل زدم:
-عزیز دوسم نداره...
-چرا فکر میکنی دوست نداره؟
-فکر نمیکنم مطمئنم!
چونمو با دستش بالاگرفت:
-اگه من بخوام نری چی؟
قلب بیچاره ام از هجوم این همه احساس سکته نمیکرد، خیلی بود!
-عزیز چی؟
-اون با من!
-ولی دوسم نداره!
یه نفس عمیق کشید:
-پانسمانت رو دیشب عوض کردی؟؟
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم؛ آباژور رو روشن کرد:
-هم لجبازی هم یه دنده!
-دیشب گفتی میام ولی نیومدی...
پلاستیک رو از توی کشو کشید بیرون:
-از پریشب بیرون نیاوردیش!یه ذره به فکر خودت باش دختر خوب...
وسایل پانسمان رو گذاشت کنارش و نگام کرد:
-زود باش دیگه
ملافه رو محکم پیچیده بودم دور خودم....
-فاطی؟
نگاش کردم، نگاهش به بخیه ها بود:
-درد نداره؟
-هیچ وقت زخم تن برای من ترسناک و غیر قابل تحمل نبوده...
ولی زخم روح چرا!!
-تا حالا عاشق شدی؟
نگاهم رو ازش گرفتم:
-خوابم میاد.
-سوالم جواب نداشت؟!
نگاش کردم:
-خودت تا حالاعاشق شدی؟
لبخند تلخی زد و سرشو تکون داد:
-واقعا؟! کی؟
-چند سال پیش!
-الان کجاست پس؟
-فاطی؟
-بله.
برس رو از روی میز برداشت:
-میزاری...؟!
فکر کنم همه ی اینا فقط یه خوابه اونم یه خواب شیرین!
_سوالم چی؟
به برس اشاره کرد؛ پشتمو بهش کردم و نشستم، موهامو صاف میکرد و من لحظه به لحظه توی تب داشتنش میسوختم!
-متاسفم...
برگشتم سمتش:
-متاسف؟ برای چی؟؟
سر به زیر شد:
-هم موهات؛ هم زخمت!
-من از این بدترش رو تحمل کردم غصه نخور...
نگام کرد:
-دیشب عزیز باهام حرف زد... بعدشم یه کاری برام پیش اومد تا صبح توی اداره بودم؛ ببخشید.
نیشم باز شد؛ اولین بار بود ازم عذر خواهی میکرد اونم اینقدر مظلوم!
-اشکال نداره.
-یه چیز دیگه هم هست.
زل زدم تو چشماش:
-چی؟
یه نفس عمیق کشید و سرشو بالاکرد»
-مجید!
قلبم وایساد:
-مجید چی؟!
-گفته می خواد باهات حرف بزنه؛ اگه تو بخوای فردا جور میکنم...
پریدم وسط حرفش:
-نمی خوام...
مکثی کرد و ادامه داد:
-مطمئن؟! ....مگه دوسش نداشتی؟
اخم کردم:
-اون مال گذشته اس... گذشته ی هر کسی پراز اشتباه ریز و درشته، مجید هم بزرگترین اشتباه زندگی من بوده!

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_169


-به خاطر این اشتباهت دو سال حبس رو تحمل کردی؟!
داشت بهم طعنه میزد! پشتمو بهش کردم و خوابیدم:
-ممنون و شب بخیر!
منتظر رفتنش بودم؛ آباژورو خاموش کرد ولی نرفت، کنارم دراز کشید:
-ناراحت شدی ؟!
خم شد و صورتش رو گذاشت روی بازوم:
-فهمیدم دوسش نداری، خوب شد؟
داشتم میمردم ازهیجان و استرس:
-میشه بری تو اتاقت؟
-نه...
برگشتم و نگاش کردم:
-میترسم صبح قالم بزاری!
-قالت بزارم! مگه چی میشه؟
تاریک بود امانور مهتاب حکم چراغ خواب رو داشت:
-مگه میزارم قالم بزاری؟!
-چه فرقی بحالت میکنه؟ تو که قراره با راضیه خانومتون ازدواج کنی!!
خنده اش گرفت و نفسشو توی گودی گردنم فرو کرد:
-بهت نمیاد حسود باشی!
-به خودتم نمیاد حسود باشی!
چند ثانیه فقط و فقط به چشمام زل زد:
-میشه امشب رو بخوابیم بعد فردا حرف بزنیم؟!
-بخوابیم؟
سرشو تکون داد:
-خوب پاشو برو تو اتاق خودت بگیر بخواب مگه جلوتو گرفتم؟!
-گفتم بخوابیم نه بخوابم!
چشمام گرد شد:
-حالت خوبه؟
محکم در آغوشش فشرد:
-خیلی خوبم
مگه می تونستم مخالفت کنم؟؟
مگه میشد از آغوشش جدا بشم؟؟
تخت کوچیک بود اما طوری در آغوشم کشید که هردو جا شدیم...
سرمو روی قفسه ی سینه اش گذاشتم و به تپش قلبش گوش دادم...
سرمو بلند کردم و نگاش کردم.
اینکه آغوشش خطری برام نداشت!
اینکه هوس نبود!
اینکه خودش پیش قدم شده بود!
یعنی نهایت خوشبختی...
چی می خواستم بیشتر از این؟؟
امیرعباس:
چشمامو باز کردم، زمان و مکان برام غریبه بود، اما همین که فاطی رو توی آغوشم دیدم همه چیزو به یادآوردم.
چه مظلوم خوابیده بود!
دلم برای لمس صورتش ضعف میرفت!
خم شدم تا گونشو ببوسم در اتاق باز شد...
عزیز خانم رو که دیدم دنیا رو سرم هوار شد!
زد تو صورت خودش و نشست:
-خدا منو مرررگ بده الهی...
فاطی از خواب پرید و با یه نگاه به من و عزیز سرخ شد از خجالت!
-اینجوری جواب اعتماد منو دادین؟؟ اینجوری خونه رو به کثافت کشیدین؟؟ خدایا منو بکش!
سریع از روی تخت بلند شدم و خودمو رسوندم به عزیز؛ می خواستم مانع از خودزنیش بشم ولی نمیذاشت!
دختره رو راه دادم تو خونه ام؛ چه به روزم آورد؟!رو سیاهم کرد...جوون رعنامو از راه به در کرد... دلمو شکستی _عزیز خانم تورو خاک بابا قسمتون میدم آروم باشین... چیزی نشده!
_چیزی نشده؟! خودم با چشمای خودم دیدم! خدایا این جواب کدوم گناهمه؟ خیر سرم می خواستم خوبی کنم این فاطی... خدا ازت نگذره...
-عزیز خانم من...
-خفه شو دختره ی بی همه چیز! این همه آبرو و اعتبار شوهرمو نمی زارم به باد بدی! همین الان از خونه ی من گم
میشی و هیچ وقت حق برگشتن نداری!
-گم شو از خونه ی من برو بیرون... بمیرم برای امیر علی که منتظرته! بمیرم برای بچه ام که به چه زن هرزه ای
_عزیز خانم به خدا...
دل سپرده!
-امیر علی؟؟ امیر علی مگه کجاست؟!
عزیز خانم توجهی به سوالم نکرد
از سرجاش بلند شد و رفت سمت فاطی:
-نشنیدی چی گفتم؟؟
ترسیدم از اون همه حجم عصبانیت، از اینکه به قلبش فشار بیاد، از از این لرزش های عصبی واهمه داشتم
به خودم که اومدم فاطی لباس پوشیده بود و عین ابر بهار اشک می ریخت:
-عزیز خانم به خدا من...

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_170

عزیز چنان زد تو صورت فاطی که برای یه لحظه نفسم قطع شد!
فاطی خواست بره مانعش شدم و جلوی عزیز ایستادم:
-عزیز داری اشتباه میکنی! به قرآن به موال داری پیش داوری میکنی...
-عباس اگه بخوای توهم طرف این دختره رو بگیری قید منو باید بزنی!
فاطی دستشو از توی دستم رها کرد
با بغض رو به عزیز گفت:
-یه عمر به جرم گناه نکرده بدبختی کشیدم!شمام روش...
_خوشبخت بشی حاج آقا
نگام کرد:
اگه فحشم میداد اینجوری نمی سوختم؟
رفت....
-عزیز خانم به خداوندی خدا با این دختر بد کردی!! به قیافه اش نگاه نکن از برگ گلم لطیف تره و از آب هم زلالتره!
-ببین چجور رو مخت کار کرده؟! ببین هرزگی و بی بند و باری رو لطافت و پاکی میبینی!! تقصیر خودمه که پنبه
و آتیش رو گذاشتم کنار هم!
-عزیز خانم اگه به هرزگیه اونی که خرابه منم! چون اینجا اتاق فاطیه و من اینجام...
با شنیدن صدای جیغ فاطی حرفمو نصفه رها کردم، پرده رو کنار زدم و از دیدن امیر علی دم در یخ کردم!نفهمیدم چجوری از اتاق اومدم بیرون و بی توجه به عزیز خودمو رسوندم به در حیاط.
-حالم ازت بهم میخوره...میفهمی؟؟حالمو بهم میزنی چرا تو گوشت نمیره؟؟
-فاطی من تغییر کردم!!به خدا هر کاری بگی میکنم...
-گمشو اونور میخوام برم
بازوی فاطی رو که گرفت آتیش گرفتم وحمله بردم سمتش:
-بهش دست نزن! می فهمی؟؟دست نزن!
متحیر به من نگاه کرد:
-تو چیکاره ای این وسط که صداتو انداختی پس کله ات؟؟ سر پیازی یا ته پیاز؟!زنمه! دارم باهاش حرف میزنم!
محکم زدم به سینه اش:
-زنت بود! بود، یعنی گذشته تموم شده رفته!
زد به سینه ام:
-برو بابا... واسه من الکی شاخ نشو!! همین خودِ تو قول دادی پیداش کردی بیاریش پیش خودم! به حساب بد قولیت هم بعد میرسم...
سرشو چرخوند:
-ماشینو آوردم سوار شو!
-من با تو هیچ جهنمی نمیام
خندید:
-جهنم که نمیریم... میبرمت بهشت!
فاطی سرشو برگردوند سمت من و بهم خیره شد.
-دارم با تو حرف میزنم بعد زل میزنی به این؟!
-فاطی همراه امیر علی برو این شر رو بخوابون!
عزیز خانم بود.
-چه عجب عزیز خانم یه بار طرف مارو گرفت؟!
دست فاطی رو گرفت که ببرتش، راهشو سد کردم.
-هان؟!حرفیه بزن، اینجور بر و بر منو نگاه نکن!
-نمی تونی ببریش!
-دست فاطی رو گرفتم و کشیدم سمت خودم.
-چرا. اونوقت؟؟
تو چشمای امیر علی زل زدم:
-زنمه!
خندید.
-برو از جلوی چشمام گمشو تا نزدم بلایی سرت نیاوردم! الکی هم حرف مفت نزن!
-مفت کجا؟ میگم زنمه!
حمله کرد سمتم و چسبوندتم به دیوار:
-گ.و.ه نخور مرتیکه! این سری مثل قبل نیست که بالیی سرت نیارم!دیگه هم از این شوخی ها با من نکن که بد میبینی!
-امیر علی شوخی تو کار نیست!
-داری اینجوری میگی که من نبرمش؟؟ولی کور خوندی این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست!
-باور نمی کنی نه؟!
برگشتم سمت فاطی:
-اون برگه رو بده.
رنگش پریده بود:
--فاطی
دست کرد تو کیفش و برگه رو بیرون آورد، باز کردم گرفتم جلوی امیر علی:
-خوب نگاش کن نوشته امیر عباس و فاطمه!
برگه رو ازم گرفت،خوند؛نگام کرد:
-زنته؟
برگه رو مچاله کرد:
-که زنته؟!
افتاد به جونم؛ حق داشت ولی من چی؟؟ می خواستم برسونمش به امیر اما وقتی فاطی نمی خواستتش نمی تونستم مجبورش کنم! ازطرفی هم با دل بی صاحابم چیکار میکردم؟
با جیغ فاطی دست از زدن هم برداشتیم.

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_171

عزیز از حال رفته بود و فاطی بغلش کرده بود و اشک می ریخت.
هر سه پشت در اتاق عمل ایستاده بودیم، دکتر اومد و گفت یه سکته رو رد کرده!
محکم زدم به پیشونی خودم و نشستم روی زمین؛ فاطی نشست کنارم:
-همه اش تقصیر منه !از اولش هم وجودم نحس بوده! از اولش هم...
به هق هق افتاد!
دختری که توی بدترین شرایطش گریه نمیکرد؛ الان برای عزیزی که داشت از خونه بیرونش میکرد؛ زار میزد!
در آغوش کشیدمش و سرشو چسبوندم به سینه ام...
می خواستم اونو آروم کنم اما بی قرار تر شدم برای آغوشش...
محکم به خودم فشردمش و چشمامو بستم.
با صدای کف زدن چشمامو باز کردم و به رو به رو خیره شدم.
-آفرین... عالی بود! اسکار هم کمه برای این لحظه...
رگه های خشم و عصبانیت توی صداش موج میزد؛ فاطی خواست بلند بشه که دستشو گرفتم و مانع شدم:
-امیر علی الان وقتش نیست! بعد حرف میزنیم.
خندید؛ طوری که صدای پرسنل رو درآورد.
-وقت خوش گذرونیه مگه نه؟!
رو کرد سمت فاطی:
-چند دفعه باهاش خوابیدی که اینجوری چسبیدی بهش؟؟
-خفه شووو آشغال!
نگام کرد:
_چیه؟ بهت برخورد؟! تو که خوب بلدی عشق ملتو از چنگشون در بیاری؟ فقط نمی دونم از میون این همه آدم
دست میزاری روی من! با من پدر کشتگی داری درست! ثروت نداشته اتو از چنگت در آوردم درست! ولی همه ی اینا بهونه نمیشه که بتونی عشقمو ازم بگیری؟!
فکر کردی فاطی هم مثل نجمه است؟! فکر کردی میزارم ازم بگیریش؟؟روزی که نجمه رو با لباس عروس بردی توخونت من تو ماشین نشسته بودم و نگاتون میکردم! زار زدم برای عشقی که ازم گرفتی...
بلند شدم و مقابلش ایستادم:
_اسم نجمه رو با این دهن کثیفت نیار آشغال...
-چیه؟! اونو که ازم گرفتی تا دیدی فاطی هم شبیه اونه گفتی اون که رفت زیر خاک این به جای اون؟! فکر کردی خدا از آسمون برات حوری فرستاده؟ هه... کورخوندی! این دختر رو اگه من ننشونم پای سفره ی عقد و نبرمش تو
خونه ام اسمم امیر علی نیست!
برگشت سمت فاطی:
-اینو اینجوری نگاش نکن ناموس دزدیه که اون سرش ناپیدا!! اگه من عکس نجمه رو زدم به دیوار این بی شرف
خودشو ازم گرفت! حالا هم دید به اون شبیهی، به هوای اون میاد سراغ تو! بوسه هاش، آغوشش، همه اش به خیال اون عشق مرده است...
-امیرعلی دیگه داری...
-بسسسه!
به فاطی نگاه کردم:
-جفتتون برین بیرون میخواین دوباره حال عزیزو بد کنین؟!
موندن بیشتر جایز نبود؛با امیر علی از بیمارستان خارج شدیم.
هر دو به خون هم تشنه بودیم ولی ترجیح دادیم فعال از هم دور باشیم!
عزیز دو روز بستری بود و تمام مدت بی هوشیش فاطی بالای سرش بود.
حالش که بهتر شد آوردیمش خونه، از اینکه توروش نگاه کنم شرم داشتم!
تمام این دو روز فاطی سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت.
راضیه که فهمید حال عزیز بده خواست بیاد که مخالفت جدی کردم؛اومدنش مصادف بود به هم ریختن حال فاطی!
عزیز نه به من نگاه میکرد نه به فاطی!
دلخور بود از دست جفتمون!
فقط رها وادارش میکرد لب ب غذا بزنه؛خواستم باهاش حرف بزنم که مانع شد و اشاره کرد برم بیرون!
پوفی کردم و از اتاق خارج شدم.
بوی سوختگی به مشامم خورد، سریع رفتم توی آشپزخونه!
دود از توی قابلمه روی گاز بلند میشد و فاطی مثل مجسمه ایستاده بود! قابلمه رو انداختم توی سینک و آب رو باز کردم،پنجره رو باز کردم و هوای کثیف رو از آشپزخونه خارج کردم،برگشتم سمت فاطی، همچنان غرق در فکر بود!
رفتم سمتش:
-فاطی؟
شونه شو گرفتم و تکونش دادم، به خودش اومد و نگام کرد:
-کجایی دختر غذا رو سوزوندی؟!
زل زده بود تو چشمام.
-ناهار نداریم دیگه؟!
جوابمو نداد؛ دستمو از خودش جدا کرد و رفت بیرون.
"نکنه دلیل این همه سردی حرفای امیر علی باشه؟؟"
باید باهاش حرف میزدم...رفتم سمت اتاقش، در زدم،خواستم درو باز کنم که قفل بود!
باز لج کرده! رفتم تا از پنجره وارد اتاقش بشم که اونم قفل بود.
هر چی در زدم و صداش کردم فایده ای نداشت!
آخر کار بیخیال شدم و برگشتم توی خونه.
نه عزیز باهام حرف میزد نه فاطی!
زنگ خونه که به صدا دراومد، تنم لرزید!

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_172

از اومدن امیر علی به این خونه واهمه داشتم...
رفتم توی حیاط؛ یا خدایی گفتم و درو باز کردم.
امیر علی بود و مادرم!
مادرم بغلم کرد:
-دورت بگردم مادر می دونی چند وقته ندیدمت؟!
به امیر علی نگاه کردم:
-نمی خوای بس کنی؟ حال عزیز بده می فهمی؟!
برو بابایی گفت و هلم داد و وارد حیاط شد.
-امیر علی راست میگه؟فاطی اینجاست؟! دلم براش یه ذره شده...
فقط سرمو تکون دادم.
-اومدیم با امیر علی ببریمش!
-یعنی چی ببریمش؟
مادرم شالشو بیرون آورد و در دست گرفت:
-وا خوب زنشه!
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم؛ به مادرم نگاه کردم:
-مامان؟! زنش بود...
-ای بابا مادر این چه حرفیه؟!اون سری هم اشتباه کردیم به حرف فاطی گوش دادیم و موقت خوندیم! این سری ان
شاالله یک جشنی برای جفتشون...
پریدم وسط حرفش:
-مامان میشه بس کنی؟!
-تو چرا ناراحت میشی مادر؟! بده گذشته رو رها کرده و...
-مامان فاطی زن منه...
خشکش زد!
-چی گفتی؟!
-گفتم زن منه!
بهم سیلی زد؛ نگاش کردم.
-امیر عباس...
نتونست ادامه بده.
-زدی دستت درد نکنه حقم بود! ولی دوستش دارم! الان هم زن منه و امیر هیچ کاری ازش بر نمیاد...
-این دفعه رو اشتباه میکنی آقای به اصطلاح داداش!
برگشتم به عقب؛ امیر علی دل از دیدن باغ کنده بود و با چندتا برگه در دست مقابلم ایستاد:
-زنته؟! مهم نیست چندتا کلمه عربی میگه والسلام! بعدش مال من میشه!
_امیر حوصله جر و دعوا ندارم عزیز هنوز حالش بده!
-چیکار به عزیزت دارم!؟ بروفاطی رو صدا بزن بیاد کارش دارم!
-کاری داری به خودم بگو.
-برو گفتم! میری یا خودم هوار بکشم و آبرو ریزی راه بندازم؟!
حیف جاش نبود مگرنه بلد بودم چجوری جوابشو بدم وادبش کنم!
رفتم توی ساختمون؛ پشت در اتاق فاطی ایستادم؛ در زدم.بازم جوابمو نداد!
-فاطی باز کن کارت دارم!
محل نداد.
-امیر علی اومده کارت داره گفت...
درو باز کرد!
اسم امیر علی که اومد باز کرد...چرا آخه؟!
نگاش کردم:
-چت شده فاطی؟! چرا حرف نمیزنی؟ اگه دلخوری بگو...
به جای اینکه جوابمو بده کنارم زد و رفت بیرون.
دستمو مشت کردم زدم به دیوار"لعنتی...
رفتم دنبالش،توی حیاط داشت با امیر علی حرف میزد.
"با اون حرف میزد و با من نه؟!"
خواستم برم سمتش که مادرم مانع شد ودستمو گرفت:
-بزار باهم حرف بزنن.
-مامان؟!
-امیر یه بارم شده به حرف من گوش بده!
-گوش بدم که چی بشه؟ چرا همیشه طرف اونو میگیرین؟ اون از قضیه نجمه که با اینکه می دونستین زن منه؛ بازم برای امیر رفتین خواستگاری؟ اون پسرتونه و من نه؟!
_امیر عباس؟!
-کوتاه نمیام! کم زجر نکشیده که بخوام دو دستی تقدیمش کنم! امیر اگه لیاقت داشت نگهش می داشت نه اینکه طوری از خودش برونتش که حتی با شنیدن اسمش تموم وجودش پر بشه از نفرت! امیر علی مرد زندگی نمیشه؛
یکیه مثل باباش! اگه اون تونست شما رو خوشبخت کنه امیر هم می تونه فاطی رو خوشبخت کنه!
-چی وز وز میکنی دم گوش مامان؟!
برگشتم و به امیر علی لبخند به لب نگاه کردم؛ ترسیدم!
نه از خودش!
ازلبخندی که روی لبش نقش بسته بود...
-هیچی مادر... تو حرفاتو با فاطی زدی؟؟
به فاطی نگاه کرد:
-من حرفامو زدم... تصمیم با خودشه هر چند که می دونم جوابش چیه!

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_173

زد به بازوم:
-چند روز دیگه می بینم چجوری سنگ رو یخ میشی!
خندید و نگاهشو دوخت به فاطی:
-منتظر جوابتم عزیزم.
آتیش گرفتم ؛ خواستم له و لوردش کنم که مادرم مانع شد.
امیر علی به همراه مادرم رفتن، من بودم و فاطی که ساکت تراز همیشه به یه نقطه زل زده بود!
نشستم کنارش روی تخت و انگشتش رو به آرومی لمس کردم، از دنیای خودش خارج شد و نگام کرد:
-چی بهت گفت؟
دستشو کشید:
-زنگ بزن راضیه بیاد.
وا رفتم:
-یعنی چی فاطی؟
از سرجاش بلند شد:
-عزیز خانم منو قبول نمیکنه... از من خوشش نمیاد؛ نمی خوام حالشو بدتر کنم.
جلوش ایستادم:
-امیر علی چیو بهت گفت؟! اینو به من بگو!
نگام کرد؛ جوابم رو فقط و فقط با نگاهش داد و رفت توی ساختمون و منم نشستم روی تخت.
"خدا لعنتت کنه امیر علی..."دستمو فرو کردم لا به لای موهام.
"معلوم نیست چی بهش گفته که تبدیل شده به یه تیکه سنگ!"
من به راضیه زنگ نزدم ولی خودش زد و ازش خواست که بیاد برای پرستاری از عزیز، راضیه که اومد خودشو توی اتاق حبس کرد.
در اتاقش رو قفل میکرد و حتی وقتی یه لحظه باهم توی سالن یا آشپزخونه برخورد میکردیم، سریع رد میشد و بهم محل نمیداد.
از شب دلشوره داشتم...
فردا رو میخواستم مرخصی بگیرم ولی نشد! دلم بی تابی فاطی رو میکرد.
بازم تالش خودمو کردم اما فایده ای نداشت.
صبح قبل از رفتن تقه ای به در اتاقش زدم؛ دلتنگش بودم.
اما بازم جوابی جزسکوت نداشتم،
رفتم اداره، پرونده جدیدی گذاشته شد روی میزم:
-قاچاق اشیا عتیقه!
داشتم میخوندمش که تلفتم زنگ خورد:
-بله؟!
-سروان؟؟ این زندانی جدید دوباره درخواست ملاقات کرده! می خواد دختره رو ببینه.
-یعنی چی دختره؟ این چه طرز گفتاره؟!
-عذر میخوام؛ چی جوابش رو بدم؟
به صورتم دست کشیدم؛ توی این گیر و دار فقط مجید رو کم داشتم!
باید یه جوری برخورد میکردم که واسه همیشه قیدش رو بزنه:
-بگو با شوهرش رفته دنبال کارهای عروسیش!
-ولی قربان...
-همینی که شنیدی!
-چشم...
نگاهم به ساعت بود و دلشوره ام لحظه به لحظه بیشتر میشد و دلیل شونمی فهمیدم!
گوشیم زنگ خورد؛ به شماره نگاه کردم، رها بود:
-الو؟!
صدای گریه اش می اومد:
-چی شده رها؟!
-داداش عباس؛ فاطی!
قلبم وایساد:
-فاطی چی؟؟
-فاطی رو بردن...
از روی صندلی طوری بلند شدم که صندلی پرت شد گوشه ی اتاق:
-چی میگی رها؟؟
-بیاین خونه... توروخدا!
نفهمیدم چجوری کتمو برداشتم و رفتم بیرون؛ فقط تونستم به احمدی بگم برام مرخصی رد کنه!
سوار ماشین شدم و تا اونجا که سرعت داشت روندم.
در حیاط نیمه باز بود؛ رفتم داخل.
رها و محمد رضا و راضیه و حتی عزیز توی حیاط بودن!
-چی شده؟
همه برگشتن سمت من...
-مگه با شماها نیستم میگم چی شده؟!
-داداش آبجی فاطی رو بردن!
رفتم سمت محمد رضا:
-کی برد؟!
-پلیس!
عزیز بود؛ نگاش کردم:
-به چه جرمی؟!
-هم سفته هم دزدی!
قلبم وایساد! امکان نداشت؛ محال بود باور کنم فاطی دزدی کرده باشه!
عزیز رفت توی ساختمون منم دنبالش رفتم:

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_174

-عزیز ثابت میکنم تهمته!
سری از تاسف برام تکون داد:
-خودش اعتراف کرد...
یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
-ببین عباس؛ منم می دونم یه چیزایی از ظاهر فاطی شبیه نجمه است! ولی نجمه کجا و فاطی کجا!؟ناخن کوچیکه
نجمه هم نمیشه... قیدشو بزن... دختر به این ماهی رو ول کردی دل بستی به کی؟ هر چند که من به دلبستنت هم
مشکوکم... مطمئنم به خاطر دلت صیغه اش نکردی!
عزیزم بود، قلبش ناراحت و مریض!
می تونستم معترضش بشم؟!
می تونستم مخالفت کنم؟!
هست و نیستم بود توی زندگی!!
ولی فاطی چی؟ کی رو داشت توی این زندگی کوفتی؟!
عزیز رفت توی اتاقش؛ تکیه زدم به دیوار و چشمامو بستم.
-داداش عباس؟!
چشم باز کردم و به رها خیره شدم؛ هنوز اشک می ریخت.
-فاطی رو آزاد میکنین دیگه؟!
-نمی دونی کدوم آگاهی بردنش؟!
-با آقا امیر علی رفت از اون بپرسین.
انگار برق بهم وصل کردن:
-امیر علی؟
-آره... آبجی فاطی صداش زد امیر علی!
اول خودش اومد، بعد که باهم حرف زدن دعواشون شد و امیر علی رفت و با پلیس برگشت، آبجی هم قبول کرد و رفت.
سریع گوشیمو بیرون آوردم و بهش زنگ زدم؛ خاموش بود...
لعنتی...
دلم گواه بد میداد از این کار امیر علی...
هر چی گشتم و استعالم زدم خبری نشد، انگار نه انگار که فاطمه نامی وجود داره!
به مادرم زنگ زدم؛ به تک تک دوستاش؛
همه بی خبر بودن!
بیمارستان؛ هتل، حتی به سرم زد و به سردخونه هام سر زدم.
آب شده بودن...
حالم خراب بود...
یک هفته از غیبت فاطی و امیر علی می گذشت.
مثل دیوونه ها از این سر شهر تا اون سر شهر دنبالش میگشتم.
شبا با ماشین شهر رو زیر و رو میکردم و در آخر با تنی خسته بر میگشتم خونه...
روی تختش دراز می کشیدم و ملحفه شو در آغوش می کشیدم.
فقط و فقط از خدا می خواستم سالم باشه.
با دست نوازشی که به سرم کشیده میشد، سریع بلند شدم.
فکر کردم فاطی برگشته ولی نه...
خبری نبود!
عزیز بود که با صورت غرق در اندوهش به من خیره شده بود...
-اینقدر دوسش داری؟؟
بغض مردونه ام گرفت! چشم بستم؛ بغلم کرد و سرمو مادرانه نوازش کرد:
شب کابوس میبینم؛ پدر بزرگت دیشب تو خواب بهم گفت نا امیدش کردم! دلشو شکستم... باور کن روز اولی که پاشو گذاشت توی این خونه فهمیدم شبیه نجمه اس ولی وضعش؛ رفتارش؛ خیالم ولی راحت بود که قبولش
نمیکنی! اصلا نگاش نمیکنی که بخوای دل ببندی... ولی اشتباه کردم! نمی دونم کی؟؟ کجا دل بستی و دل بست
بهت؟! همیشه میگفتم لیاقتت یکیه مثل نجمه نه یه دختره ی خیابونی... خدا نشونم داد! جهنمش رو با آتشیشش
نشونم نداد با حال داغون بچه ام نشونم داد!! قسم میخورم حتی برای نجمه هم اینقدر داغون ندیدمت مادر!! خدا
منو ببخشه...
عزیز نوازشم میکرد و حرفمیزد.
حتی اونم فهمیده بود فاطی یه چیز دیگه است!
ولی تموم ذهنم مشغول این بود که الان کجاست و چیکار میکنه!؟
-بخور دیگه!
رومو ازش برگردوندم.
-اذیت نکن، یه هفته اس باهات کنار اومدم و هیچی بهت نگفتم، بخور این کوفتی رو پوست و استخون شدی!
ظرف غذایی که گذاشته بود، جلوم رو پرت کردم کف زمین:
-بمیرم بهتره تا این کوفتی های تورو بخورم!
-داری میری رو اعصابما...
-گمشو تو هم!
_فااااطی؟!
-زهر مار و فاطی! حناق و فاطی! به هوای زندون منو از خونه میکشونی بیرون بعد بیهوشم میکنی میاری توی این
جای کوفتی؟! هه... واقعا که نوبرش رو آوردی! تو فقط و فقط یه آدم مریضی، فهمیدی؟؟ مریض!
دستشو برد بالا که بزنه ولی منصرف شد و به جاش لگدی به میز جلوش زد و پرت زمینش کرد:

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_175

-اینقدر نخور تا بمیری!
-هدفمم همینه...
خیز برداشت سمتم:
_انتظار داشتی بندازمت زندان بعد اون امیر عباس لجن با یه سند بیرونت بیاره و بشه قهرمان زندگیت؟؟ نه خیراینقدرهالو نشدم خیالت راحت...اینکه اون همه با امید نقشه ریختی برای به دست آوردن اون کتیبه به درک! اینکه اون امید خرم گول حرفی که به تو زدم رو خورد و رفت توی اتاقک به درک! اینکه نگهبانم رو بیهوش کرد و عین
عمله ها همه جارو کند و صندوق رو تیکه تیکه کرد به درک! فقط یه چیزی رو میگم که حساب کار دستت بیاد وبفهمی تا چه حد میخوامت!! تموم این ثروتی که الان دارم مدیون همون کتیبه هاس...الان هم همه اش اونور مرزه وبابا برای فروش اونا داره سگ دو میزنه با هر کله گنده ای!اما تو و اون امید نفهم اینقدر احمق بودین که فکر کردین
من ثروت به اون با ارزشی رو تو خونه نگه میدارم!من فقط و فقط برای شناخت دشمنم تورپهن کردم و تو فامیل چو انداختم که کل دارو ندارمون یه جورایی بخاطر چراغ جادوم توی خونه اس...خواستم بفهمم کی دندون طمعش تیز تراز بقیه است؟!
خوب هم فهمیدم!بالای ده نفر ذات کثیفشون رو رو کردن...همین امید آشغال هم تا گرفتمش خواستم بندازمش تو هلفدونی سفته هاتو رو کرد؛ خیلی ساده ای فاطی!به خاطر اون چندرقاز خودتو فروختی؟! ثروت من در مقابل اون؟!
بازمو رها کرد و از سرجاش بلند شد:
-گذشته هارو فراموش میکنم؛ هر چی بوده و نبوده بره به درک!من الان فقط و فقط میخوام تو مال من بشی؛یه هفته بهت وقت دادم دیگه وقتت تمومه!
-گیرم مال تو شدم!بعدش چی؟!زندگی باکسی که دلش پیش یکی دیگه اس به چه درد تو میخوره؟!
-گوه خوردی که دلت پیش یکی دیگه است! مگه دست خودته؟! تو اول زن من شدی نه اون مرتیکه لجن!
هولش دادم:
-لجن خودتی و اون دوستای عوضیت...بار آخرت باشه در مورد امیر عباسم اینجوری...طوری بهم سیلی زد که برای یه لحظه جلوی چشمم سیاهی رفت.
-بار آخرت باشه اسم اونو جلوی من میاری! فهمیدی؟
چشم باز کردم و نگاش کردم:
-دوسش دارم!
-غلط کردی که دوسش داری.
از شدت عصبانیت سرخ شده بود.
-غلطو وقتی کردم که قبول کردم با تو باشم من یه ثانیه امیر عباس رو با صدتای تو عوض نمیکنم!
-فاطی من روانی بشم بد روانی میشما!
نگاش کردم:
-روانیت هم دیدم!
-یک کلمه دیگه حرف بزنی بلایی سرت میارم اون سرش ناپیدا...بعدم بهت گفتم که اون تو رو بخاطر شباهتت دوست داره! فهمیدی؟؟ دو روز دیگه اصلا یادش میره فاطی کی بوده!
پوزخند زدم:
-تو اصلا عددی نیستی که بخوای در مورد امیر عباس نظر بدی! درسته ازش دلخورم؛درسته شاید دیگه طرفش نرم،ولی مطمئن باش تا آخر عمرم تنها مرد زندگیم فقط و فقط امیر عباسه!
-خفففففه شووو
رومو ازش برگردوندم
-یک ماه با تو بودم؛یک ماه زندگیم تبدیل شد به یه جهنم واقعی! حاضر بودم تو خیابون بخوابم اما یه عوضی مثل تو لمسم نکنه!
برگشتم سمتش؛ نقطه ضعفش دستم بود، از سر جام بلند شدم ادامه دادم:
-تو فقط حرص تن منو میزنی ولی اون نه! با اینکه موقعیتش رو داشت و می تونست ولی از حدش فراتر نرفت!
-تو گفتی و من باور کردم! من که میدونم چند بار...
-هیییس... دارم حرف میزنم! امیر عباس فقط به من آغوش داد! یه آغوش پراز محبت، امنیت، عشق،اطمینان...
حتی یه بارم به هوای نفسش دستمو لمس نکرده، منو نبوسیده، ولی تو چی؟ چند بار خواستی به من تعرض
کنی؟ چندبار برای نیاز خودت منو بوسیدی؟!
واقعیت اینه تو عاشق نبودی! فقط می خوای ادای عاشقی رو در بیاری! تو فقط و فقط می خوای با داشتن من روی امیر عباس رو کم کنی!
_خفه شو... خفه شو... خفه شو لعنتی چرا نمیفهمی دوست دارم؟؟
داشت می سوخت!توی آتش حسادت دست و پا میزد و تنها امیدش به من بود! به تایید اینکه اون بهتره نه امیرعباس!!
رو به روش ایستادم و زل زدم تو صورتش:
-چون دوستم نداری!
عصبی هولم داد به عقب؛ انتظار این حرکتش رو نداشتم تعادلم رو از دست دادم و خوردم زمین.
-دوستت دارم... اینو...
برگشت سمتم همین که نگاهش به من افتاد رنگش پرید و دوید سمتم، سرمو گرفت و با ترس به دست خونیش نگاه
کرد:
-من نمی خواستم...
چشمام بسته شد...
کاش اینبار فرشته مرگ بیاد سراغم!
از این همه بدبختی و در به دری خسته شده بودم
*امیر عباس*
از بیمارستان که زنگ زدن و گفتن فاطی اونجاست؛ ندونستم چجوری خودمو برسونم اونجا؟!
هم می ترسیدم هم دلهره داشتم هم بیقرار بودم برای دیدنش!
توی سالن بیمارستان امیر علی رو دیدم که نشسته روی صندلی!
حمله بردم سمتش و چسبوندمش به دیوار:
-چه بالیی سرش آوردی؟! به خداوندی خدا یه تار موش کم شده باشه خودم با دست های خودم خلاصه ات میکنم!
-چه خبره؟ اینجا بیمارستانه ها!دعوا داری بفرما بیرون
سکوت امیر علی منو می ترسوند

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_176

سکوت امیر علی منو می ترسوند...
نکنه فاطی!!
یقه اشو ول کردم و رفتم سمت پرستارمیگفت به سرش ضربه خورده و هنوز بیهوشه!
نگاش کردم؛ لاغر شده بود! نشستم روی تخت و به صورتش زل زدم
-تا آخرین لحظه اسم تورو آورد...
برگشتم سمت در؛ امیر علی توی چارچوب در ایستاده بود.
-تو چیکار میکنی که شیفته ات میشن ؟؟؟
برگشتم و به فاطی نگاه کردم:
-کاری نمیکنم! فقط خودمم! تلافی بلایی هم که سرش آوردی رو میکنم! منتها الان وقتش نیست...
-من از تو هم بیشتر دوسش داشتم نمی خواستم بالیی سرش بیارم! عصبی شدم! نه از خودش! از حرفایی که بهم
میزد... هولش دادم...
-بسه امیر علی برو بیرون... الان فقط میخوام خودشو ببینم، فهمیدی؟؟
-میرم ولی یه چیزی رو قبلش بهم بگو.
نگاش کردم:
-چون شبیه نجمه اس دوسش داری؟؟
-چون چشماش شبیه نجمه اس عاشقش، شدم؟! اینم شد دلیل؟! خودشو دوست دارم با تموم اخلاق های خوب و
بدش! لجبازی هاش؛ دلسوزی هاش؛ از خود گذشتگی هاش...
دستشو لمس کردم:
-تو زندگی من دوتا فرشته اومد؛
یکی نجمه؛ یکی فاطی! اینقدری میخوامش فقط و فقط دلم میخواد نگاش کنم! ولی با تموم این احوال کاری رو که
کردی بی جواب نمی ذارم بلایی...
برگشتم و با جای خالی امیر علی مواجه شدم.
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمت فاطی...
به عزیز که گفتم فاطی پیدا شده، همون پشت گوشی خدارو شکر کردو خواست بیاد، مانع شدم.
میخواستم وقتی به هوش میاد تنها باشیم.
شب شده بود و من هم چنان منتظر به صورتش مظلومش چشم دوخته بودم.
دستمو بردم و گره روسریش، رو شل تر کردم، موهای بهم ریخته اشو لمس کردم ،خم شدم تا عطرشون رو استشمام
کنم که پلک هاش تکون خورد.
یه وجبی صورتش متوقف شدم و زل زدم بهش.
چشماشو به آرومی باز کرد و اولین چیزی که دید صورت من بود و چشم های مشتاق و خیس من...
-سالم خانم خانما ساعت خواب؟!
با بهت نگام میکرد:
-چیه؟ جوری نگام میکنی که انگار تا حالامنو ندیدی؟!
چشماشو باز و بسته کرد، دستشو آورد سمتم و صورتمو لمس کرد، چشامو بستم:
-مجید...
سریع چشمامو باز کردم.
-چرا اینقدر دیر کردی؟! می دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟!
-فاطی منم! امیر عباس...
خندید:
-دیونه شدی؟! تو مجیدی... من می شناسمت!
فکر کردم داره شوخی میکنه ولی شوخی نبود دکتر که اومد و معاینه اش کرد،گفت احتمال زیاد ضربه به سرش اونو دچار شوک کرده!
اتفاق بد بعدی که متوجه اش شدیم، بی حسی پاهاش بود.
ممکن بود برگرده به حالت اولیه و ممکن بود برای همیشه همون حالت بمونه!
خدا می دونه اون لحظه چقدر امیر علی رو لعنت کردم...
فاطی رو با ویلچر بردم خونه، عزیز اسپند دود کرد! خوشحال بودن...
ولی وقتی فهمیدن قضیه از چه قراره همه دپرس شدن!
بدترین چیزی که روی اعصابم بود؛ منو به نام مجید صدا میزد!
حاضر بودم بمیرم ولی اسم اونو نیاره...
شب پیشش موندم؛ با نوازش موهاش خوابش برد.
ملحفه رو مرتب کردم و به این فکر افتادم که باید یه تخت دو نفره سفارش بدم.
فاطی نه عزیز رو می شناخت، نه رها نه محمدرضا، نه امیر علی و نه حتی مادرم!
تنها آشناش، من بودم که اونم، مجید خطابم میکرد!
-مجید جان لیوانو میدی؟
بدون اینکه به عزیز نگاه کنم لیوانو دادم به فاطی.
-مجیدم نمکو میدی؟
نفس عمیقی کشیدم و نمک پاشو گذاشتم جلوش.

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_177


-مجید جان؟
چشمامو بستم...
عصبی بودم!
-چی میخوای دخترم بگو من بهت میدم!
-شما راحت باشین میخواستم به مجید بگم بعد از شام بریم پیاده روی.
-باشه مادر تو غذات رو بخور با هم برین اتفاقا برای پات هم خوبه!
یک ماه گذشته بود
یک ماهی که فقط حال جسمیش بهتر شده بود و با عصا راه میرفت تموم مدت خودم به تنهایی کارهاشو انجام میدادم
البته به جز حموم که کلا نرفت!
بعد از شام طبق خواسته اش بردمش و توی کوچه و خیابون با ماشین دورش دادم، خوشحال بود و می خندید!
ماشین رو یه کوچه بالاتر پارک کردم و تا خونه همراهیش کردم.
راه می رفت و ذوق میکرد حتی بدون عصا!
شاید روزی صدبار مجید خطابم میکرد... به هوای اون نوازشم میکرد و توی بغلم به خواب میرفت؛ من
تمام مدت سکوت کرده بودم...
دوستش داشتم، با تموم این احوال همین که بود برام کافی بود!
تنها نکته مثبت این اتفاق کم رنگ شدن امیر علی توی زندگیمون بود!
وضع فاطی رو که دید خودش سرد شد.
_مجید؟!
برگشتم و نگاش کردم.
-دو ساعته دارم صدات میزنما!
-ببخشید...
بهم نزدیک شد:
-میگما؟!
نگاش کردم:
-چیه؟
دیشب خواب دیدم باهم عروسی کردیم!
دستمو مشت کردم:
-بریم بخوابیم خستمه!
نذاشت برم:
-یه چیز دیگه هم هست!
برگشتم سمتش:
-چی؟
-چرا هیچ وقت منو بوس نمیکنی؟ قبلا که همیشه
دستمو گذاشتم روی لبش:
-خوابم میاد! یه وقت دیگه در مورد این چیزا حرف بزنیم باشه؟؟
به مظلوم ترین حالت ممکن سرشو تکون داد
خسته و کوفته از سر کار اومدم؛ پرونده جدید بد روی اعصابم بود و بدتر از همه حال فاطی بود که عذابم میداد؛
دکتر و دارو هم بی تاثیر بود.
دست و صورتمو شستم؛
عزیز یادداشت گذاشته بود میره بیرون.
یه سیب از توی یخچال برداشتم و بی هوا در اتاقمو باز کردم.
سرمو که بلند کردم سر جا خشکم زد...
با چادر نماز سفید نشسته بود روی زمین و چندتا عکس توی دستش بود و اشک می ریخت.
-فاطمه؟!
سرشو برگردوند و منو نگاه کرد؛ هیچی نگفت، رفتم سمتش، نشستم روی زمین:
-این دختره کیه؟! مگه نگفتی فقط منو دوست داری؟!
عکس های نجمه رو از روی زمین برداشتم:
-هنوزم میگم فقط تورو دوست دارم.
-پس این همه عکس توی کشو میزت چیکار میکنه؟؟ چرا حتی یه عکسم از من نداری؟ چرا فقط عکس این دختره است؟؟
عکسا رو گذاشتم سرجاش و نشستم کنارش، زل زدم تو چشمای خیسش:
-اون یه فرشته بود که اومد زندگیمو عوض کرد و رفت... ولی تو هم یه فرشته ای که اومدی...
-اومدم جای اونو برات پر کنم؟؟
-نه اومدی بهم نشون بدی که عاشقی یعنی چی!
چادرش رو لمس کردم
-کی اینو بهت داده؟عزیز؟!
سرشو تکون داد.
-بلدی بخونی؟!
-مامانم یادم داده
خم شدم سمتش:
-فاطمه؟
نگام نمیکردهر وقت صداش میزدم سر به زیر میشد:
-دوستم داری؟
چادر رو کشید روی سرش:
-میخوام ادامه شو بخونم پاشو برو
گوشه چادرش رو کنار زدم و دستشو گرفتم:

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_178

-یعنی نداری؟!
نگام کرد؛ دستمو بردم و صورتش رو لمس کردم. چشماشو بست.
پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش و یه نفس عمیق کشیدم:
-کی منو یادت میاد؟!
نگام کرد:
-من هیچ وقت تورو از یاد نمی برم،مطمئن باش!
لبخندی زدم:
-اتفاقا خیلی وقته منو فراموش کردی!
ب*غ*لم کرد:
-نکردم...
حس عاشقی موج میزد بینمون اما همین که یادم می اومد این حس برای مجیده حالم بد میشد...
از خودم جداش کردم و بلند شدم...
-من میرم دوش بگیرم.
لبخند زد.
حوله پوش از حموم اومدم بیرون
در اتاقو باز کردم؛ نبود...
ترسیدم!
در اتاق قبلی خودش رو باز کردم؛ نبود
-فاطمه؟!... فاطمه؟...
-تو آشپزخونه ام...
یه نفس عمیق کشیدم، جلوی گاز وایساده بود؛ برگشت سمتم:
-برو لباس بپوش سرما میخوری!
با اخم نگاش کردم :
-با این وضع پات وایسادی غذا درست میکنی؟ من چی بگم به تو؟
لبخند کش داری زد:
-برو مگرنه میام میخورمتا... با اون موهاش؛
دست گذاشتم رو سرم:
-موهام چشه مگه؟؟
-چش نیس موعه!! ولی خوشکله لامصب...
خندم گرفت:
-دیوونه...
خندید...
سری تکون دادم و لباس پوشیدم برگشتم تو آشپزخونه؛
طوری که نفهمه رفتم پشت سرش و یهو از پشت سر بغلش کردم؛ ترسید و جیغ کشید. خواست فرار کنه محکم گرفتمش
تو هوا دست و پا میزد و من غش غش میخندیدم
-اوهوم... اوهوم...
سریع برگشتم و همین که عزیز خانم و رها رو توی چارچوب در دیدم فاطمه رو رها کردم.
-بدون ما انگار بیشتر خوش میگذره؟!
سرم رو خاروندم و به فاطمه نگاه کردم، سرخ شده بود ،یکی زد به بازوم
-تقصیراینه ها!شانس آوردی غذام نسوخت مگرنه پدرتو در میاوردم!
لب گزیدم وبه عزیز خانم که میخندید ،نگاه کردم. دست رها رو گرفت:
-تا ما میریم شما این میزو بچینین ببینیم چه کردین؟!
-چشم...
فاطی لبخند به لب برگشت سمت من ، همین که نگاهش به من افتاد ایشی کرد و ازم فاصله گرفت، خندم می گرفت!
-من چیکار کنم؟
-تشریف ببر بیرون!
-نمی برم...
با غضب نگام کرد؛ خدایی نتونستم نخندم!
-موهام خوشکله اینجوری نگام نکن!
غش کرد از خنده...با کمک هم میزو چیدیم؛ غذا با شوخی و خنده خورده شد.
تا یه کم زیاده روی میکردم عزیز بهم چشم غره میرفت جلوی بچه ها زشته!!
ولی دست خودم نبود
پا به پاش می خندیدم و شوخی میکردم... آخر کار هم ظرف هارو باهم شستیم.
کارش که تموم شد رفت سمت در
-کجا؟
-یک ماهه رنگ حموم ندیدم با اجازه شخص شخیصتون میخوام برم!
خندم گرفت:
-برو به سلامت...
دستی برام تکون داد و رفت.
دستمال روگذاشتم کنار وظرف هارو توی کابینت جا دادم..
سرم به پرونده گرم بود که چشمامو از پشت سر با دستاش گرفت:
-اگه گفتی من کی ام؟
دستاشو گرفتم و از پشت به خودم چسبوندمش:
-هر کی تورو نشناسه من یکی خوب می شناسم!
خندید؛ یه نفس عمیق کشیدم:
-چه عطری داری تو؟!

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_179

چیزی نگفت فقط یه نفس عمیق کشید ، برگشتم و نگاش کردم:
-موهاتو خشک کن سرما میخوری؟!
-پس تو چیکاره ای؟
خندیدم:
-امان ازدست تو...
نشوندمش روی تخت و خودمم نشستم پشت سرش، سشوار به دست موهاشو خشک کردم.
صافشون کردم و با کش بستم، خم شدم دم گوشش زمزمه کردم:
-امر دیگه ای نیست؟!
نگام کرد؛ احساس کردم میخواد چیزی بگه! ولی نگفت...
-اجازه هست برم به کارم برسم؟!
به پرونده اشاره کردم؛ روی تخت دراز کشید. جوابمو نداد:
-سکوتت علامت رضاست دیگه؟!
....-
-نخیر... اینجوری نمیشه! باید یه طور دیگه به خدمتت برسم!
افتادم به جونش واسه قلقلک!
به التماس افتاد که ولش کردم.
-خیلی بدی!
خندیدم و از روی تخت بلند شدم و نشستم روی صندلی...
سنگینی نگاهشو حس میکردم؛ سرمو بلند کردم و عینکمو برداشتم:
-بله خانم؟!
لبخند معنی داری زد:
-خوشتیپی!...
خندم گرفت:
-امشب شیطون میزنی ها! حواست هست ؟!
سرشو تکون داد:
-منم شیطون میشما؟؟
خودشو انداخت روی تخت و چشماشو بست؛سرمو تکون دادم:
-من عاشق همین شیطونم دیگه!
خودمم میخواستم؛ کنترل از دستم خارج بود...
نشستم کنارش؛کی بدش می اومد که عشقشو لمس کنه و ببوسه؟؟؟
اما همین که سر خم کردم و زل زدم تو چشماش، یادم افتاد به عشقی که تصور میکرد و من نبودم!
چشمامو بستم و برگشتم:
-من شیطونی بلد نیستم! بگیر بخواب بچه...
خواستم بلند بشم که دستمو گرفت، برگشتم.
-برای من بلد نیستی یا برای بقیه؟!
گنگ نگاش کردم:
-منظورت چیه؟
پوزخندی زد و پشتشو بهم کرد:
-شب بخیر
برش گردوندم:
-فاطمه گفتم منظورت چیه؟!
زل زد تو چشمام:
-هیچ حسی به من نداری درسته؟ فقط داری تحملم میکنی؟
اخم کردم:
-چجور این فکر به سرت زد که بهت حسی ندارم؟
-مشخصه!؛
-برای من خودت مهمی! روحت نه جسمت...
-منم روحت رو خواستم نه جسمت!
-واضح بگو فاطمه، نمی فهمم!
-من هم روحم مال توهه هم جسمم اما تو هیچ کدوم!
-چون بهت دست نمیزنم یعنی دوست ندارم؟؟
-منو اینقدر بی بند و بار میبینی؟؟
-بی بند بار؟ من کی اینو گفتم؟؟اینکه بخوام باهات باشم و تو تو خیالت با یکی دیگه باشی عذابم میده! می دونم که
نمی فهمی ولی گفتم که بدونی...
-اتفاقا خوب می فهمم به هوای عشق یه نفرو بغل کنی و اون به هوای عشقش به تو عشق بورزه یعنی چی و چقدر درد داره!
نمی خواستم باهاش بحث کنم، پاشدم که برم اما جمله ی آخرش باعث شد تا سرجای خودم میخکوب بشم؛ با بهت
نگاش کردم:
-منظورت چیه؟؟
از سر جاش بلند شد:
-سخته بفهمی کسی که تو ذهنت و قلبت می پرستیدیش، به هوای یکی شبیه خودت قبولت کرده باشه! تو هم
چشیدی مگه نه؟! دیدی چه کشیدم؟! دیدی چه زجری بهم دادی؟ هم تو هم داداشت!! اون کسی که توی ذهنت با
جسم من ساختی من نیستم نجمه است! همین دختری که عکسش توی کشوی میز تو و روی دیوار داداشته... اون من نیستم...
-فاطی یعنی همه ی این مدت منو...
-بله می شناختم؛ بازی دادم همتونو! کم بهم بدی نکردین... اول از همه هم، اون داداش به اصطلاح عاشقت میدون روخالی کرد.منتظر بودم تو هم قیدمو بزنی ولی مثل اینکه عشقت به نجمه زیاد بوده که حتی به یه شباهت جزئی هم راضی شدی!
به حدی عصبانی شدم از دستش که دلم میخواست هوار بکشم، خیلی خودمو کنترل کردم یک ماه تموم منو بازی داده بود! یک ماه کم نبود...
نگاش کردم؛ مطمئنم سرخی چشمام ترسوندتش که قدمی به عقب برداشت:
-من کی گفتم تو شبیه نجمه ای؟ من کی به هوای اون تورو بغل کردم؟؟ من کی اینقدر پست بودم که خودم
خبر ندارم؟؟کی؟؟
ترسید ؛ چشماشو بست.

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_180

-عباس... عباس مادر چی شده؟؟؟
عزیز پشت در اتاق بود و فاطی گوشه ی دیوار می لرزید/
-چیزی نیست عزیز بخوابین.
-چرا داد میزنی مادر بچه ها خوابن؟!
نفس عمیقی کشیدم:
-ببخشید دیگه تکرار نمیشه!
-شب بخیر... حواستم به فاطمه باشه...
مطمئنم اینو از قصد گفت که اذیتش نکنم، خوب می دونست من الکی صدامو بالا نمیبرم!
-چشم عزیز شب بخیر...
عزیز که رفت نشستم روی تخت وموهامو چنگ کردم:
-روزی صدبار اسم مجید رو کوبوندی تو سرم! مجیدم...مجید جان... عزیزم!!بره به درک کثافت لعنتی... منو جای اون
آشغال صدا میزدی!! یعنی من با اون یکی ام؟ ارزش من با اون یکیه؟ نمی فهمی چی کشیدم؟ اینکه یه ذره هم دوسش داشته باشی منو می سوزوند!! با تموم این احوال طاقت آوردم و دم نزدم... ببین، بفهم چقدر دوستت داشتم
که حتی حاضر شدم جای یه نفر دیگه نقش بازی کنم به هوای اینکه دوسم داشته باشی!
نشست روی زمین و زانوهاشو بغل گرفت:
_میخواستم فقط تنبیه بشی؛ بفهمی چی کشیدم...
-بی انصاف!...به جرم گناهی که نکردم باید تنبیه بشم؟؟ به خداوندی خدا؛ به خاک نجمه قسم میخورم من حتی یک
بار هم تو رو به هوای اون لمس نکردم.
اشک میریخت، منم گوشه ی تخت* عصبی ملافه رو چنگ میکردم.
نگاش کردم:
-گریه نکن دیگه بسه.
اشکاشو پاک کرد:
-لوسم کردی، گریه ام نخوامم میاد!
لبخند محوی زدم:
-پاشو بیا اینجا!
نگام کرد:
-میخوای تلافی کنی؟
سرمو تکون دادم.
-نمیام...
-نیای باید شبو همون جا بخوابی!
-میخوابم...
-بدون آغوش من؟
مکثی کرد؛ از سرجاش بلند شد و اومد سمتم، دستشو گرفتم و نشوندم بغل دستم:
-خطایی که کردی غیر قابل بخششه ولی من می بخشم، اما شرط داره!
نگام کرد:
-چه شرطی؟
به گونه ام اشاره کردم، سرخ شد؛ جدی تر نگاش کردم:
-زود منتظرم!
دستشو گرفت جلوی صورتش؛ خندم گرفت!
-بابا یه بوس میخوام چقدر التماس کنم خب؟!
بی هوا گونمو تندی بوسید و خزید زیر پتو و تا کله کشید روی خودش!
خندیدم:
-انگار نه انگار یه بنده خدایی تا یه ساعت پیش بلبل زبونی میکرد و شیطونی میخواست!
-شیطونی من در حد بغله نه بوس،منحرف! خیر سرت حاج آقایی ها!
-باز گفتی حاج آقا؟!
خندید؛ حرص میخوردم و اون بیشتر می خندید...
تا دم دمای صبح اذیتش کردم و سر به سرم گذاشت.
شیرین بود این لحظه ها... لحظه های عاشقی و به هم رسیدن!
-برای بار سوم عرض میکنم وکیلم؟
به قرآن توی دستم نگاه کردم؛ نگاهم چرخید به چشم های منتظر امیر عباس، از توی آینه لبخندی بهش زدم و
قرآن رو بستم و بوسیدم:
-با اجازه ی عزیز خانم بله...
دست زدن و نقل پاشیدن، امیر عباس بله رو گفت؛ حلقه رد و بدل کردیم.
شیرین بود این لحظه ها!
خاص بودن این صحنه ها!
عقدمون توی محضر بود؛ خبری از جشن آنچنانی نبود، ماشین چند صد میلیونی، لباس عروس پر زرق و برق و خونه
ی بالا شهر! خبری ازین چیزا نبود...
خودمون بودیم!
من؛ امیر عباس، رها، محمد رضا، عزیز خانم و فهمیه مادر امیر عباس...
امیر علی نیومد، دل خوشی هم نداشتم به اومدنش!
بی خیال امید و سفته ها شد منم بی خیال شکایت و حبسش شدم، همین که دورم رو خط کشیده بود جای شکر داشت!
بعد از تبریک و روبوسی، بدرقه مون کردن برای رفتن به قشنگ ترین سفر زندگیم!
سوار ماشین شدیم و قبل از رفتن دسته گلمو پرت کردم سمت رها؛ با چادر چه خانم شده بود!
دسته گل رو که گرفت سرخ شد از خجالت!
عزیز با چشمای خیسش برامون دست تکون داد و گفت که خوشبخت باشیم...
اون وسط فقط فهمیه لبخند ملیحی به لب داشت
هنوزم می خواست من زن امیر علی می شدم نه امیر عباس! اما دل من پیش پسر بزرگش گیر کرده بود...
شیشه که بالا اومد برگشتم سمت امیر عباس که توی کت و شلوار دامادی حسابی خواستنی شده بود.
- عروس باید سر سنگین باشه چه معنی میده تا کمر از پنجره بری بیرون؟
اخم کردم.
-یه بلایی سرت بیاد من چه خاکی تو سرم بکنم خدا دیگه بهم فرشته نمیده میگه سهمیه ات تموم شد!

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_181

خواستم بهش بتوپم اما با این حرفش غش کردم از خنده و محکم به بازوش چسبیدم:
-روانیتم!
لبخند معنی داری زد و دستمو گرفت؛ لمس کرد حلقه مو:
-سلیقه ام تکه ها!
-من یا این؟!
-بماند...
-عه امیر عباس؟
خندید...
-کجا میریم حالا؟
-یه جای خوب!...
-مشهد که نیست؟!
لبخند زد از گردنش آویزون شدم:
-عاشقتم!
به زور از خودش جدام کرد:
-خودتو کنترل کن به این انرژی هات نیاز داری الکی هدرش نده!
زدم به بازوش:
-لوس.. دلتم بخواد، اصلا مگه دیگه بهت دست زدم؟!
-زشته دوتا مجرد میبینه حسرت میخوره گناهش میفته گردن ما!
-برو بابا باز فاز حاج آقاییش عود کرد؛
-باز گفت حاج آقا!
-حقته! بی احساس
از تهران خارج شده بودیم و من به حالت قهر باهاش حرف نمیزدم، گوشیش زنگ خورد،
هندزفزیشو گذاشت توی گوشش و جواب داد:
-جانم عزیز؟
-آره... اومدیم بیرون
-چیزی شده؟؟
لبخند زد:
-واقعا؟!
-باشه... باشه،حتما میگم
-نه بر که نمیگردیم اومدنی میریم پیشش باشه، دستتون درد نکنه! خداحافظ
گوشی رو گذاشت سرجاش،چیزی نمی گفت ولی همچنان لبخند به لب داشت.
-عزیز چی گفت که همچنان لبخند مونالیزا به لب داری حاج آقا؟
اخم کرد و نگام کرد:
-میگم نگو حاج آقا...
نیشم باز شد:
-حاج آقا؟؟
-لا اله الا الله!! حالا که اینطور شد منم خبر خوبو بهت نمیدم!
-چه خبری؟
-نمیگم...
-عه امیر عباس؟
-حالا شدم امیر عباس؟؟
-نگی خودمو از ماشین پرت میکنم بیرونا!
سری از تاسف برام تکون داد:
-خبر خوش... سرکار خانم ساغر خانومتون از کما اومده بیرون و الان هوشیار...
چنان جیغ زدم و پریدم بغلش که به زور ماشینو کنترل کرد تا تصادف نکنیم... صورتش رو غرق در بوسه کردم:
-عاشقتم به خدا
ماشین رو یه گوشه جاده نگه داشت:
-اینجوری نمیشه باید به فکر یه هتلی مسافرخونه ای باشم این هیجان تورو تخلیه کنم، شک دارم تا مشهد جون
سالم به در ببریم!
-منحرف! ابجیمه عشقمه! دلم براش یه ذره شده دور بزن برگردیم!
ماشین رو روشن کرد و به راهش ادامه داد:
-نه دیگه شرمندتونم من به امام رضا قول دادم نمی خوام بد قول بشم!
-امیر عباس؟
-نه...
-خیلی لجبازی!
-می دونم...
زدمش که خندید:
-برگشتنی می بینیمش!
-دلم براش یه ذره شده می فهمی!؟؟
-قول میدم اینقدر بهت خوش بگذره که اصال یادت بره ساغر کیه!
-اینطوریه؟
سرشو با لبخند تکون داد.
-حاج آقا؟؟
و این چنین زندگی قشنگ ما شروع شد...
پراز عشق، دوستی، خواستن، لجبازی، شوخی محبت ،گذشت و یکدلی...
همه چیز داستان مشخص شد جز امیر علی,
امیر علی که پرونده اشیا عتیقه ای که باباش از مملکت خارج کرده بود دست پلیس بود!
امیر عباس پرونده رو سپرد به یکی ازهمکاراش و خودشو وقف فاطی کرد.میخواست خوش باشه و بهشون خوش بگذره!
شاید دیر یا زود زندگی امیر علی با اون پرونده دگرگون بشه اما این دیگه بستگی به تقدیرش داره... راضیه,رها,محمدرضا,ابی...
اینا همگی سرگذشتشون رو به تقدیرشون می سپرم و ادامه نمیدم
فاطی تحمل کرد مبارزه کرد و جنگید، آخرش هم به خوشبختی محضش رسید
خوشبختی که وقت برگشتن از ماه عسل شیرینشون در کنار عزیز رها محمدرضا و عباس و افسون مادر بزرگ واقعیش که به خواست امیر عباس و عزیز به جمعشون پیوسته بود، یک زندگی پراز مهر و خوشی رو تجربه کرد!
فاطی مصداق بارز این آیه است:
آیه ای که خداوند توی کتاب مقدسش به بنده های خودش وعده میده:
"ان مع العسر یسرا
همانا بعد از گذشت سختی ها آسانی به همراه است...در پناه حق تعالی

#پایان

@yavaashaki 📚