#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_180
_ آقا یاشار خوبه؟
متعجب از این سخن بی ربط درست زمانی که انتظار پاسخ سوالش مبنی بر چرایی در خانه بودنم را می پرسید، گفت:
_ خوبه، سلام داره
هیچ برنامه ای برای احتیاط نداشتم در این وضعیتی که تنها تمنای درونم رسیدن به این معمای سخت این روزها بود
_ خونه است؟
حیرت شدت بیشتری در صدایش رخ نمود
_ نه.. اگه کاری داری بگم باهات تماس بگیره؟
حالا تردید هم بر صدایش اضافه شده بود و همین حس بر وجود من نیز سایه افکنده و ذهنم را سخت درگیر
پرسیدن یا نپرسیدن کرده بود.. پرند هیچ وقت در کارهای یاشار سرک نمی کشید و حال اگر من از پرند سوالی در
مورد این ماجرا می پرسیدم نه تنها به پاسخی نمی رسیدن بلکه ممکن بود به سرک کش بودن کارهای رادین نیز
متهم شوم.. اما این حس سردرگمی رهایم نمیکرد و مرا بر آن میداشت تا هر طور شده از یاشار و این اتفاقاتِ شاید
تنها برای من عجیب سوال بپرسم.. چند بار دهانم را باز و بسته کردم برای پرسیدن سوالی و هر بار بی نتیجه ماند و
جمله ای روی لبهایم جاری نشد.. این سکوت طولانی و بیش از حد پرند را به حرف وا داشت
_خوبی مریم؟ حس می کنم امروز یه جوری هستی
سعی کردم بر خود مسلط شوم
_ چه جوری؟
_ نمی دونم..
با وجودی سراسر تردید و با کم ولوم ترین صدا به امید نشنیدن، صدایش کردم
_ پرند؟
اما او شنید و پاسخ داد و من به تنهاترین راه ممکن چنگ انداختم
_ رادین چند روزیه کلافه و سردرگمه، نمیدونم ماجرا چیه؟ شاید کاری باشه
_ خب باهاش حرف بزن و ازش بپرس چی فکرش رو مشغول کرده
_ آره، همین کار رو می کنم
زبان روی لب کشیده و با احتیاط بیشتری ادامه دادم
_ از کار یاشار چه خبر؟ اون که مثل رادین درگیر و کلافه کار نیست؟ سوالم
آنقدر جمله های اسکلت بندی شده خوبی داشت که بدون شک پاسخم را دهد
_ نه، مثل
همیشه کارهاش روی روالشه خدا رو شکر
لبم کلمه » شکر« را ادا کرد و ذهنم به این لحن خونسرد و جمله های بدون تعلل بر زبان آمده ای که نشان از بی
خبری کاملش داشت، توجه کرد. خیلی سریع خداحافظی کرده و تماس را به اتمام رساندم و ذهن همیشه درگیر من
سخت به فکر این ماجرای مبهمی بود که به ما سه نفر مربوط میشد و در عین حال یاشار پرند را بی خبر گذاشته و
این بی خبری پرند نشان از ابهام بیشتر ماجرا داشت.. این افکار درهم کلافگی را گریبان گیر تر کرده بود.. تنها راه
فرار از این مغشوش بافی و ورود انرژی منفی، پناه بردن به کار بود.. خانه ی تمیز را دوباره تمیز کردم و کلافگی هنوز جریان داشت، میز پاک شده را به بهانه دو، سه خرده نان ریز دوباره پاک کردم و کلافگی هنوز جریان داشت، چنگی به موهایم زده و حالا این موهای باز خفه کننده و این لباس بلند کلافه کننده به نظر میرسید.. به اتاق رفتم تا پیراهن از تن کنده شده اش را بردارم و درون لباسشویی بیندازم، خم شدم و همزمان با بازدمی عمیق از حس خفقان این
افکار درهم پیچیده و حال غیر معمولِ بدون توجیه ام، پیراهن را به چنگ کشیدم و موقع برداشتنش پاکتی توجهم
را جلب کرد.. پاکتی سفید که زیر پیراهن مخفی شده بود.. روی تخت نشسته، پاکت را گشوده و تکه کاغذ را با
تردید بیرون آوردم.. با دیدن نوشته بالای صفحه چشمانم لحظه به لحظه گشادتر شد و وجودم را حیرت بی انتهایی
در بر گرفت. چیزی که من در دست داشتم یک وصیت نامه بود.. و این وصیت نامه جواب تمام سوالات ذهن من بود..
با خواندن خط به خط نوشته ها حرص و بغض و خشم در درونم به هم می تنیدند.. وصیت نامه ای برای بخشیدن
زمینی با مسافت چند هکتار و ارزش چند ده میلیارد به نوه پسری، وصیت نامه ای با قید و شرط.. وصیت نامه ای با
رنگ و بوی تجارت و شاید خیرخواهی!.. تمام پازل های گمشده کنار هم قرار گرفتند و جواب این زندگی یک ساله
شدند.. این وصیت نامه تمام باور های مرا با چند خط در هم کوبید، چشمان بی تابم دوباره و چندباره جمالت را دید و
رد شد و دوباره برگشت و دید.. آنقدر از اول خواندم و خواندم که حفظ شدم، این جمالت ثقیل را از بر شدم و هنوز
باور نداشتم، هنوز دل و روحم باور نمی کرد.. سرم سنگین شده بود، این جمالت ساختگی است. آری من یقین دارم
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_180
_ آقا یاشار خوبه؟
متعجب از این سخن بی ربط درست زمانی که انتظار پاسخ سوالش مبنی بر چرایی در خانه بودنم را می پرسید، گفت:
_ خوبه، سلام داره
هیچ برنامه ای برای احتیاط نداشتم در این وضعیتی که تنها تمنای درونم رسیدن به این معمای سخت این روزها بود
_ خونه است؟
حیرت شدت بیشتری در صدایش رخ نمود
_ نه.. اگه کاری داری بگم باهات تماس بگیره؟
حالا تردید هم بر صدایش اضافه شده بود و همین حس بر وجود من نیز سایه افکنده و ذهنم را سخت درگیر
پرسیدن یا نپرسیدن کرده بود.. پرند هیچ وقت در کارهای یاشار سرک نمی کشید و حال اگر من از پرند سوالی در
مورد این ماجرا می پرسیدم نه تنها به پاسخی نمی رسیدن بلکه ممکن بود به سرک کش بودن کارهای رادین نیز
متهم شوم.. اما این حس سردرگمی رهایم نمیکرد و مرا بر آن میداشت تا هر طور شده از یاشار و این اتفاقاتِ شاید
تنها برای من عجیب سوال بپرسم.. چند بار دهانم را باز و بسته کردم برای پرسیدن سوالی و هر بار بی نتیجه ماند و
جمله ای روی لبهایم جاری نشد.. این سکوت طولانی و بیش از حد پرند را به حرف وا داشت
_خوبی مریم؟ حس می کنم امروز یه جوری هستی
سعی کردم بر خود مسلط شوم
_ چه جوری؟
_ نمی دونم..
با وجودی سراسر تردید و با کم ولوم ترین صدا به امید نشنیدن، صدایش کردم
_ پرند؟
اما او شنید و پاسخ داد و من به تنهاترین راه ممکن چنگ انداختم
_ رادین چند روزیه کلافه و سردرگمه، نمیدونم ماجرا چیه؟ شاید کاری باشه
_ خب باهاش حرف بزن و ازش بپرس چی فکرش رو مشغول کرده
_ آره، همین کار رو می کنم
زبان روی لب کشیده و با احتیاط بیشتری ادامه دادم
_ از کار یاشار چه خبر؟ اون که مثل رادین درگیر و کلافه کار نیست؟ سوالم
آنقدر جمله های اسکلت بندی شده خوبی داشت که بدون شک پاسخم را دهد
_ نه، مثل
همیشه کارهاش روی روالشه خدا رو شکر
لبم کلمه » شکر« را ادا کرد و ذهنم به این لحن خونسرد و جمله های بدون تعلل بر زبان آمده ای که نشان از بی
خبری کاملش داشت، توجه کرد. خیلی سریع خداحافظی کرده و تماس را به اتمام رساندم و ذهن همیشه درگیر من
سخت به فکر این ماجرای مبهمی بود که به ما سه نفر مربوط میشد و در عین حال یاشار پرند را بی خبر گذاشته و
این بی خبری پرند نشان از ابهام بیشتر ماجرا داشت.. این افکار درهم کلافگی را گریبان گیر تر کرده بود.. تنها راه
فرار از این مغشوش بافی و ورود انرژی منفی، پناه بردن به کار بود.. خانه ی تمیز را دوباره تمیز کردم و کلافگی هنوز جریان داشت، میز پاک شده را به بهانه دو، سه خرده نان ریز دوباره پاک کردم و کلافگی هنوز جریان داشت، چنگی به موهایم زده و حالا این موهای باز خفه کننده و این لباس بلند کلافه کننده به نظر میرسید.. به اتاق رفتم تا پیراهن از تن کنده شده اش را بردارم و درون لباسشویی بیندازم، خم شدم و همزمان با بازدمی عمیق از حس خفقان این
افکار درهم پیچیده و حال غیر معمولِ بدون توجیه ام، پیراهن را به چنگ کشیدم و موقع برداشتنش پاکتی توجهم
را جلب کرد.. پاکتی سفید که زیر پیراهن مخفی شده بود.. روی تخت نشسته، پاکت را گشوده و تکه کاغذ را با
تردید بیرون آوردم.. با دیدن نوشته بالای صفحه چشمانم لحظه به لحظه گشادتر شد و وجودم را حیرت بی انتهایی
در بر گرفت. چیزی که من در دست داشتم یک وصیت نامه بود.. و این وصیت نامه جواب تمام سوالات ذهن من بود..
با خواندن خط به خط نوشته ها حرص و بغض و خشم در درونم به هم می تنیدند.. وصیت نامه ای برای بخشیدن
زمینی با مسافت چند هکتار و ارزش چند ده میلیارد به نوه پسری، وصیت نامه ای با قید و شرط.. وصیت نامه ای با
رنگ و بوی تجارت و شاید خیرخواهی!.. تمام پازل های گمشده کنار هم قرار گرفتند و جواب این زندگی یک ساله
شدند.. این وصیت نامه تمام باور های مرا با چند خط در هم کوبید، چشمان بی تابم دوباره و چندباره جمالت را دید و
رد شد و دوباره برگشت و دید.. آنقدر از اول خواندم و خواندم که حفظ شدم، این جمالت ثقیل را از بر شدم و هنوز
باور نداشتم، هنوز دل و روحم باور نمی کرد.. سرم سنگین شده بود، این جمالت ساختگی است. آری من یقین دارم
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_180
-عباس... عباس مادر چی شده؟؟؟
عزیز پشت در اتاق بود و فاطی گوشه ی دیوار می لرزید/
-چیزی نیست عزیز بخوابین.
-چرا داد میزنی مادر بچه ها خوابن؟!
نفس عمیقی کشیدم:
-ببخشید دیگه تکرار نمیشه!
-شب بخیر... حواستم به فاطمه باشه...
مطمئنم اینو از قصد گفت که اذیتش نکنم، خوب می دونست من الکی صدامو بالا نمیبرم!
-چشم عزیز شب بخیر...
عزیز که رفت نشستم روی تخت وموهامو چنگ کردم:
-روزی صدبار اسم مجید رو کوبوندی تو سرم! مجیدم...مجید جان... عزیزم!!بره به درک کثافت لعنتی... منو جای اون
آشغال صدا میزدی!! یعنی من با اون یکی ام؟ ارزش من با اون یکیه؟ نمی فهمی چی کشیدم؟ اینکه یه ذره هم دوسش داشته باشی منو می سوزوند!! با تموم این احوال طاقت آوردم و دم نزدم... ببین، بفهم چقدر دوستت داشتم
که حتی حاضر شدم جای یه نفر دیگه نقش بازی کنم به هوای اینکه دوسم داشته باشی!
نشست روی زمین و زانوهاشو بغل گرفت:
_میخواستم فقط تنبیه بشی؛ بفهمی چی کشیدم...
-بی انصاف!...به جرم گناهی که نکردم باید تنبیه بشم؟؟ به خداوندی خدا؛ به خاک نجمه قسم میخورم من حتی یک
بار هم تو رو به هوای اون لمس نکردم.
اشک میریخت، منم گوشه ی تخت* عصبی ملافه رو چنگ میکردم.
نگاش کردم:
-گریه نکن دیگه بسه.
اشکاشو پاک کرد:
-لوسم کردی، گریه ام نخوامم میاد!
لبخند محوی زدم:
-پاشو بیا اینجا!
نگام کرد:
-میخوای تلافی کنی؟
سرمو تکون دادم.
-نمیام...
-نیای باید شبو همون جا بخوابی!
-میخوابم...
-بدون آغوش من؟
مکثی کرد؛ از سرجاش بلند شد و اومد سمتم، دستشو گرفتم و نشوندم بغل دستم:
-خطایی که کردی غیر قابل بخششه ولی من می بخشم، اما شرط داره!
نگام کرد:
-چه شرطی؟
به گونه ام اشاره کردم، سرخ شد؛ جدی تر نگاش کردم:
-زود منتظرم!
دستشو گرفت جلوی صورتش؛ خندم گرفت!
-بابا یه بوس میخوام چقدر التماس کنم خب؟!
بی هوا گونمو تندی بوسید و خزید زیر پتو و تا کله کشید روی خودش!
خندیدم:
-انگار نه انگار یه بنده خدایی تا یه ساعت پیش بلبل زبونی میکرد و شیطونی میخواست!
-شیطونی من در حد بغله نه بوس،منحرف! خیر سرت حاج آقایی ها!
-باز گفتی حاج آقا؟!
خندید؛ حرص میخوردم و اون بیشتر می خندید...
تا دم دمای صبح اذیتش کردم و سر به سرم گذاشت.
شیرین بود این لحظه ها... لحظه های عاشقی و به هم رسیدن!
-برای بار سوم عرض میکنم وکیلم؟
به قرآن توی دستم نگاه کردم؛ نگاهم چرخید به چشم های منتظر امیر عباس، از توی آینه لبخندی بهش زدم و
قرآن رو بستم و بوسیدم:
-با اجازه ی عزیز خانم بله...
دست زدن و نقل پاشیدن، امیر عباس بله رو گفت؛ حلقه رد و بدل کردیم.
شیرین بود این لحظه ها!
خاص بودن این صحنه ها!
عقدمون توی محضر بود؛ خبری از جشن آنچنانی نبود، ماشین چند صد میلیونی، لباس عروس پر زرق و برق و خونه
ی بالا شهر! خبری ازین چیزا نبود...
خودمون بودیم!
من؛ امیر عباس، رها، محمد رضا، عزیز خانم و فهمیه مادر امیر عباس...
امیر علی نیومد، دل خوشی هم نداشتم به اومدنش!
بی خیال امید و سفته ها شد منم بی خیال شکایت و حبسش شدم، همین که دورم رو خط کشیده بود جای شکر داشت!
بعد از تبریک و روبوسی، بدرقه مون کردن برای رفتن به قشنگ ترین سفر زندگیم!
سوار ماشین شدیم و قبل از رفتن دسته گلمو پرت کردم سمت رها؛ با چادر چه خانم شده بود!
دسته گل رو که گرفت سرخ شد از خجالت!
عزیز با چشمای خیسش برامون دست تکون داد و گفت که خوشبخت باشیم...
اون وسط فقط فهمیه لبخند ملیحی به لب داشت
هنوزم می خواست من زن امیر علی می شدم نه امیر عباس! اما دل من پیش پسر بزرگش گیر کرده بود...
شیشه که بالا اومد برگشتم سمت امیر عباس که توی کت و شلوار دامادی حسابی خواستنی شده بود.
- عروس باید سر سنگین باشه چه معنی میده تا کمر از پنجره بری بیرون؟
اخم کردم.
-یه بلایی سرت بیاد من چه خاکی تو سرم بکنم خدا دیگه بهم فرشته نمیده میگه سهمیه ات تموم شد!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_180
-عباس... عباس مادر چی شده؟؟؟
عزیز پشت در اتاق بود و فاطی گوشه ی دیوار می لرزید/
-چیزی نیست عزیز بخوابین.
-چرا داد میزنی مادر بچه ها خوابن؟!
نفس عمیقی کشیدم:
-ببخشید دیگه تکرار نمیشه!
-شب بخیر... حواستم به فاطمه باشه...
مطمئنم اینو از قصد گفت که اذیتش نکنم، خوب می دونست من الکی صدامو بالا نمیبرم!
-چشم عزیز شب بخیر...
عزیز که رفت نشستم روی تخت وموهامو چنگ کردم:
-روزی صدبار اسم مجید رو کوبوندی تو سرم! مجیدم...مجید جان... عزیزم!!بره به درک کثافت لعنتی... منو جای اون
آشغال صدا میزدی!! یعنی من با اون یکی ام؟ ارزش من با اون یکیه؟ نمی فهمی چی کشیدم؟ اینکه یه ذره هم دوسش داشته باشی منو می سوزوند!! با تموم این احوال طاقت آوردم و دم نزدم... ببین، بفهم چقدر دوستت داشتم
که حتی حاضر شدم جای یه نفر دیگه نقش بازی کنم به هوای اینکه دوسم داشته باشی!
نشست روی زمین و زانوهاشو بغل گرفت:
_میخواستم فقط تنبیه بشی؛ بفهمی چی کشیدم...
-بی انصاف!...به جرم گناهی که نکردم باید تنبیه بشم؟؟ به خداوندی خدا؛ به خاک نجمه قسم میخورم من حتی یک
بار هم تو رو به هوای اون لمس نکردم.
اشک میریخت، منم گوشه ی تخت* عصبی ملافه رو چنگ میکردم.
نگاش کردم:
-گریه نکن دیگه بسه.
اشکاشو پاک کرد:
-لوسم کردی، گریه ام نخوامم میاد!
لبخند محوی زدم:
-پاشو بیا اینجا!
نگام کرد:
-میخوای تلافی کنی؟
سرمو تکون دادم.
-نمیام...
-نیای باید شبو همون جا بخوابی!
-میخوابم...
-بدون آغوش من؟
مکثی کرد؛ از سرجاش بلند شد و اومد سمتم، دستشو گرفتم و نشوندم بغل دستم:
-خطایی که کردی غیر قابل بخششه ولی من می بخشم، اما شرط داره!
نگام کرد:
-چه شرطی؟
به گونه ام اشاره کردم، سرخ شد؛ جدی تر نگاش کردم:
-زود منتظرم!
دستشو گرفت جلوی صورتش؛ خندم گرفت!
-بابا یه بوس میخوام چقدر التماس کنم خب؟!
بی هوا گونمو تندی بوسید و خزید زیر پتو و تا کله کشید روی خودش!
خندیدم:
-انگار نه انگار یه بنده خدایی تا یه ساعت پیش بلبل زبونی میکرد و شیطونی میخواست!
-شیطونی من در حد بغله نه بوس،منحرف! خیر سرت حاج آقایی ها!
-باز گفتی حاج آقا؟!
خندید؛ حرص میخوردم و اون بیشتر می خندید...
تا دم دمای صبح اذیتش کردم و سر به سرم گذاشت.
شیرین بود این لحظه ها... لحظه های عاشقی و به هم رسیدن!
-برای بار سوم عرض میکنم وکیلم؟
به قرآن توی دستم نگاه کردم؛ نگاهم چرخید به چشم های منتظر امیر عباس، از توی آینه لبخندی بهش زدم و
قرآن رو بستم و بوسیدم:
-با اجازه ی عزیز خانم بله...
دست زدن و نقل پاشیدن، امیر عباس بله رو گفت؛ حلقه رد و بدل کردیم.
شیرین بود این لحظه ها!
خاص بودن این صحنه ها!
عقدمون توی محضر بود؛ خبری از جشن آنچنانی نبود، ماشین چند صد میلیونی، لباس عروس پر زرق و برق و خونه
ی بالا شهر! خبری ازین چیزا نبود...
خودمون بودیم!
من؛ امیر عباس، رها، محمد رضا، عزیز خانم و فهمیه مادر امیر عباس...
امیر علی نیومد، دل خوشی هم نداشتم به اومدنش!
بی خیال امید و سفته ها شد منم بی خیال شکایت و حبسش شدم، همین که دورم رو خط کشیده بود جای شکر داشت!
بعد از تبریک و روبوسی، بدرقه مون کردن برای رفتن به قشنگ ترین سفر زندگیم!
سوار ماشین شدیم و قبل از رفتن دسته گلمو پرت کردم سمت رها؛ با چادر چه خانم شده بود!
دسته گل رو که گرفت سرخ شد از خجالت!
عزیز با چشمای خیسش برامون دست تکون داد و گفت که خوشبخت باشیم...
اون وسط فقط فهمیه لبخند ملیحی به لب داشت
هنوزم می خواست من زن امیر علی می شدم نه امیر عباس! اما دل من پیش پسر بزرگش گیر کرده بود...
شیشه که بالا اومد برگشتم سمت امیر عباس که توی کت و شلوار دامادی حسابی خواستنی شده بود.
- عروس باید سر سنگین باشه چه معنی میده تا کمر از پنجره بری بیرون؟
اخم کردم.
-یه بلایی سرت بیاد من چه خاکی تو سرم بکنم خدا دیگه بهم فرشته نمیده میگه سهمیه ات تموم شد!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_180
- چیه همش آه می کشی؟
با صدای مامان ریحانه، ناشیانه به دور و برم نگاهی می اندازم.
- ها؟
- حالت خوبه؟ چرا عینهو گیج آ دور و برت رو نگاه می کنی؟
چه زمان داخل آشپزخانه شدهام که حواسم نبود؟ این حواس پرتی و مرورکردن خاطرات دیگر چه سری بود خدایا؟
با درماندگی شقیقه ام را فشار می دهم که استکان بزرگ لبه دار را با پیاله گز و قندان مقابلم میگیرد.
- ناخوشی، چ یه؟
سردرگم و بی قرار پلک روی هم ساییدم.
- خوبم...
سپس برای عوض کردن جو و بحث، لبخند مصلحتی روی صورتم م یپاشم.
- چه عجب! از اون مزاحمای همیشگی خبری نیست؟
دلگیر و تبسم وار نگاهم میکند.
- می دونی که خواهرت بارداره و نمی تونه همش بی اد اینجا؟
پوزخند تلخی کنج لبم حک می شود.
- چهخبره؟ میذاشتن بعد شناخت همدیگه، پای یه نفر رو دیگه باز میکردن! الان بچه آوردن با
روحیه که سمیه داره، بعید می دونم شوهرش تاب بیاره ها!
مامانریحانه با نرمی سرش را پایین می اندازد.
- پس چی کارمی کرد؟ کم اون مادرشوهرش جز جیگر بچه م نکرد تا واسش نوه بیارن... کم که نیست
قریب به چهار ساله که بی ثمر بودن، خب حرف در می آوردن برای آبجیت...
- بهجهنم! ولشون کن... راستی...
پاکت را از کنار جی ب مخفی بلوزم بی رون می کشم و روی میز، مقابل دستان مامان قرار می دهم.
- این مال شماست...
پشت میز متعجب با کنجکاوی نگاهش می کند: چیه این؟
از داخل بشقاب گزی برمی دارم و گاز کوچکی میزنم.
- خب بازش کن و داخلش رو ببین...
با شک و تردید نیم نگاهی حواله ام میکند و در نهایت در ِ پاکت را آهسته باز می کند با در آوردن
تراول ها؛ مات و مبهوت خیره ام می شوند:اینا...
لبخند اطمینان بخشی با ضمیمه لحن آرامم لب از لب باز می کنم.
- اینا حقوق این ماهه... گفتم که کارم خوبه، ولی نمی دونم چقده اینا..
متعجب نگاهی به پولها می اندازد:یعنی چی، نمیدونی؟
خونسرد شانه ای بالا میاندازم.
- چون موقع قرار داد با رئیس کارخونه، حواسم نبود در مورد حقوقش حرف بزنم... در ثان ی،
اضافهکاری ها هم حساب میکنن اونا ... حالا شما حساب کن ببین چقده؟
تردیدکنان لب زیرش را زیر دندان می گیرد: مگه برا تو نیست؟ چرا دادیش به من؟
استکان را مقابل لب هایم گرفته و هورتی بی صدا از چای خوش رایحه میکشم.
- خب مامانم، فعلا لازم ندارم باشه شما چیزای که لازم داری رو باهاش بگیرین، من لازمم نمیشه.
با مکثی، دستی روی اسکانس ها میکشد.
- باید با بابا مشورت کنم، شاید راضی نباشه...
غم عالم در دلم سریز میشود با تلخی و دلخوری می پرسم.
- فکر می کنین حرومه؟
مصلحت آمیز لبش را سریع می گزد.
- نه... این چه حرفیه... فقط گفتم شاید بابات راضی نشه که...
میخندم، از همان خنده های که پشتاش هزار غم و حزن در خود هویدا میکند.
- مامان...! این پول؛ حلاله... چون از صبح تا عصر زحمت می کشم، عرق می ریزم، با چندتا کارگر سر و کله میزنم...جواب کارفرما رو میدم تا بتونم حقوق حلال بگیرم نه اینکه...
- ساغر؟! چته مامان...
دلخور و دلگیر صندلی را که عقب می کشم، صدای بابامحمد را از پشت سر می شنوم.
- بشین...
مبهوت با گردن چرخیده به طرف درگاه زل می زنم که بابامحمد، لنگ کنان با زحمت خود را به طرف صندلی می رساند و در سکوت صندلی را عقب میکشد به گرفتن لبه میز؛ به زحمت پشت میزمینشیند.
- اونا چیه خانم؟
مامان با گزیدن گوشه لبش؛با تردید پاکت را بالا می گیرد.
- حقوق این ماهه ساغره...
چشمهای پدر با جدیت و اقتدار رویم سنگین می شود.
- اونوقت چرا دست ِ شماست، خانم؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_180
- چیه همش آه می کشی؟
با صدای مامان ریحانه، ناشیانه به دور و برم نگاهی می اندازم.
- ها؟
- حالت خوبه؟ چرا عینهو گیج آ دور و برت رو نگاه می کنی؟
چه زمان داخل آشپزخانه شدهام که حواسم نبود؟ این حواس پرتی و مرورکردن خاطرات دیگر چه سری بود خدایا؟
با درماندگی شقیقه ام را فشار می دهم که استکان بزرگ لبه دار را با پیاله گز و قندان مقابلم میگیرد.
- ناخوشی، چ یه؟
سردرگم و بی قرار پلک روی هم ساییدم.
- خوبم...
سپس برای عوض کردن جو و بحث، لبخند مصلحتی روی صورتم م یپاشم.
- چه عجب! از اون مزاحمای همیشگی خبری نیست؟
دلگیر و تبسم وار نگاهم میکند.
- می دونی که خواهرت بارداره و نمی تونه همش بی اد اینجا؟
پوزخند تلخی کنج لبم حک می شود.
- چهخبره؟ میذاشتن بعد شناخت همدیگه، پای یه نفر رو دیگه باز میکردن! الان بچه آوردن با
روحیه که سمیه داره، بعید می دونم شوهرش تاب بیاره ها!
مامانریحانه با نرمی سرش را پایین می اندازد.
- پس چی کارمی کرد؟ کم اون مادرشوهرش جز جیگر بچه م نکرد تا واسش نوه بیارن... کم که نیست
قریب به چهار ساله که بی ثمر بودن، خب حرف در می آوردن برای آبجیت...
- بهجهنم! ولشون کن... راستی...
پاکت را از کنار جی ب مخفی بلوزم بی رون می کشم و روی میز، مقابل دستان مامان قرار می دهم.
- این مال شماست...
پشت میز متعجب با کنجکاوی نگاهش می کند: چیه این؟
از داخل بشقاب گزی برمی دارم و گاز کوچکی میزنم.
- خب بازش کن و داخلش رو ببین...
با شک و تردید نیم نگاهی حواله ام میکند و در نهایت در ِ پاکت را آهسته باز می کند با در آوردن
تراول ها؛ مات و مبهوت خیره ام می شوند:اینا...
لبخند اطمینان بخشی با ضمیمه لحن آرامم لب از لب باز می کنم.
- اینا حقوق این ماهه... گفتم که کارم خوبه، ولی نمی دونم چقده اینا..
متعجب نگاهی به پولها می اندازد:یعنی چی، نمیدونی؟
خونسرد شانه ای بالا میاندازم.
- چون موقع قرار داد با رئیس کارخونه، حواسم نبود در مورد حقوقش حرف بزنم... در ثان ی،
اضافهکاری ها هم حساب میکنن اونا ... حالا شما حساب کن ببین چقده؟
تردیدکنان لب زیرش را زیر دندان می گیرد: مگه برا تو نیست؟ چرا دادیش به من؟
استکان را مقابل لب هایم گرفته و هورتی بی صدا از چای خوش رایحه میکشم.
- خب مامانم، فعلا لازم ندارم باشه شما چیزای که لازم داری رو باهاش بگیرین، من لازمم نمیشه.
با مکثی، دستی روی اسکانس ها میکشد.
- باید با بابا مشورت کنم، شاید راضی نباشه...
غم عالم در دلم سریز میشود با تلخی و دلخوری می پرسم.
- فکر می کنین حرومه؟
مصلحت آمیز لبش را سریع می گزد.
- نه... این چه حرفیه... فقط گفتم شاید بابات راضی نشه که...
میخندم، از همان خنده های که پشتاش هزار غم و حزن در خود هویدا میکند.
- مامان...! این پول؛ حلاله... چون از صبح تا عصر زحمت می کشم، عرق می ریزم، با چندتا کارگر سر و کله میزنم...جواب کارفرما رو میدم تا بتونم حقوق حلال بگیرم نه اینکه...
- ساغر؟! چته مامان...
دلخور و دلگیر صندلی را که عقب می کشم، صدای بابامحمد را از پشت سر می شنوم.
- بشین...
مبهوت با گردن چرخیده به طرف درگاه زل می زنم که بابامحمد، لنگ کنان با زحمت خود را به طرف صندلی می رساند و در سکوت صندلی را عقب میکشد به گرفتن لبه میز؛ به زحمت پشت میزمینشیند.
- اونا چیه خانم؟
مامان با گزیدن گوشه لبش؛با تردید پاکت را بالا می گیرد.
- حقوق این ماهه ساغره...
چشمهای پدر با جدیت و اقتدار رویم سنگین می شود.
- اونوقت چرا دست ِ شماست، خانم؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_180
نگاهش کردم منظورش چی بود سوالی نگااش کردم که بالبخندلب زد
_بعدازجشن اکیپی میخوایم بریم دربندوتاصبح کی ف کنیم بعداینهمه کار یه شب عشق
وحال چیزی زیادی نیست
بی مکث سرم روبه معنی مثبت تکون دادم همینکه تو اون خونه یه شب رو دوباره تنها
صبح نمی کنم برام یه دنیاست
باپلی شدن اهنگ شاد همه ی دختر پسرای جوون رفتن وسط بعدازچند اهنگ منو
ستاره ومریم هم واردپیست رقص شدیم فارغ ازتمام غم هایی که داشتم اون لحظه
سرخوش وباکلی نازو دلبرونه رقصیدم وبعدازچند اهنگ ازپیست خارج شدم ونفس
نفس زنون سرجام نشستم حامی کمی اب می وه تو لیوانم ر یخت که بالبخند یه سره
بالارفتم وبعد یه نخ سیگار ازجعبه دراوردم و بافندک سامان روشنش کردم و شروع کردم
به کشیدن وزل زدم به بقیه که شاد وسرخوش میرقصیدن
بعداز چندساعت رقصیدن وپایکوبی بالاخره همه رفتن منم لباسام روعوض کردم و همگی
باماشی ن من به طرف دربند رفتیم
*امیرصدرا *
بعدازتموم شدن اون جشن مزخزف خیلی سرسری ازهادی خداحافظی کردم وبه طرف
خونه ای رفتم که بعدعروسی یک شب هم اونجانموندم اونقدر باسرعت رانندگی میکردم
که امکان تصادف کردنم خیلی بالا بودامابرام مهم نبود فقط ی ه چیزی برام مهم بود که برم
اونجا وامشب حق این دختر رو بذارم کف دستش عصبی بودم ودلیلش رونمی دونستم
شایدم میدونستم ونمیخواستم به زبون بیارم بیشترازا ینکه ازدست اون عصبی باشه
ازدست خودم عصبی بودم من حس میکنم به یلدا علاقه دارم واین بدترین اتفاقیه برام
افتاده
از همین یه رب رسیدیم به برج ماشین روپارک کردم وسریع واردبرج شدم بااسانسور به
واحد موردنظر رفتم واردخونه شدم بادی دن خونه سوت وکور عصبانیتم بیشترشد بی
حوصله وعصبی به طرف کاناپه رفتم وخودم روپرت کردم روش خیره شدم به ساعت که
دوشب رونشون میداد گوشیم رو از جیب شلوارم دراوردم وروشنش کردم وارد پیجم شدم
ومشغول دیدن پیجای مختلف مدل شدم بادیدن عکسای یلدا بابهت وحرص به صفحه
گوشی نگاه کردم باورش برام سخت بود که این همون یلدای بی اعتمادبه نفسه که برای
اولین بارکه اومده بود مطبم بغض کرده ازم کمک میخواست دیگه ازاون یلدا هیچ چی
نمونده حالا عکس دختری مقابلمه که بی عیب ونقصه
هرعکسی که ازش میدیدم بیشتروبیشتربه فکرفرومی رفتم کلافه گوشی رو روی میز پرت
کردم و به ساعت زل زدم ساعت سه ونیم بود وهنوزنیومده بودخونه باخشم ازجیب
شلوارم جعبه ماربرو برداشتم و یه نخ رولبم گذاشتم وبافندک روشنش کردم پک پی درپی
وعمیق میزدم و به یلدا فکرمیکردم
تاخودصبح منتظرش موندم اماخبری ازش نشد ونیومد خونه خون خونمومیخورد ازاینکه کل شب خونه نیومده بودخیلی عصبیم کرده بود بادیدن ساعت که ۸صبح رونشون میداد
ازجام بلندشدم وازخونه زدم بیرون وباماشین به طرف کلینیک رفتم
*یلدا*
تاخودصبح بابچه ها گفتیم وخندیدم وبعداز خوردن یه صبحانه خوب تصمیم گرفتیم
بریم خونه واستراحت کنیم ازبچه ها جدا شدم و سوارماشین شدم حوصله رفتن تواون
خونه لعنتی رونداشتم بنابراین شماره پدر امیرصدرا روگرفتم که بعدازچندبوق برداشت
_سلام دخترم خوبی
_سلام بابا شماخوبین مامان خوبه
_خوبیم باباجان امیرخوبه
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_180
نگاهش کردم منظورش چی بود سوالی نگااش کردم که بالبخندلب زد
_بعدازجشن اکیپی میخوایم بریم دربندوتاصبح کی ف کنیم بعداینهمه کار یه شب عشق
وحال چیزی زیادی نیست
بی مکث سرم روبه معنی مثبت تکون دادم همینکه تو اون خونه یه شب رو دوباره تنها
صبح نمی کنم برام یه دنیاست
باپلی شدن اهنگ شاد همه ی دختر پسرای جوون رفتن وسط بعدازچند اهنگ منو
ستاره ومریم هم واردپیست رقص شدیم فارغ ازتمام غم هایی که داشتم اون لحظه
سرخوش وباکلی نازو دلبرونه رقصیدم وبعدازچند اهنگ ازپیست خارج شدم ونفس
نفس زنون سرجام نشستم حامی کمی اب می وه تو لیوانم ر یخت که بالبخند یه سره
بالارفتم وبعد یه نخ سیگار ازجعبه دراوردم و بافندک سامان روشنش کردم و شروع کردم
به کشیدن وزل زدم به بقیه که شاد وسرخوش میرقصیدن
بعداز چندساعت رقصیدن وپایکوبی بالاخره همه رفتن منم لباسام روعوض کردم و همگی
باماشی ن من به طرف دربند رفتیم
*امیرصدرا *
بعدازتموم شدن اون جشن مزخزف خیلی سرسری ازهادی خداحافظی کردم وبه طرف
خونه ای رفتم که بعدعروسی یک شب هم اونجانموندم اونقدر باسرعت رانندگی میکردم
که امکان تصادف کردنم خیلی بالا بودامابرام مهم نبود فقط ی ه چیزی برام مهم بود که برم
اونجا وامشب حق این دختر رو بذارم کف دستش عصبی بودم ودلیلش رونمی دونستم
شایدم میدونستم ونمیخواستم به زبون بیارم بیشترازا ینکه ازدست اون عصبی باشه
ازدست خودم عصبی بودم من حس میکنم به یلدا علاقه دارم واین بدترین اتفاقیه برام
افتاده
از همین یه رب رسیدیم به برج ماشین روپارک کردم وسریع واردبرج شدم بااسانسور به
واحد موردنظر رفتم واردخونه شدم بادی دن خونه سوت وکور عصبانیتم بیشترشد بی
حوصله وعصبی به طرف کاناپه رفتم وخودم روپرت کردم روش خیره شدم به ساعت که
دوشب رونشون میداد گوشیم رو از جیب شلوارم دراوردم وروشنش کردم وارد پیجم شدم
ومشغول دیدن پیجای مختلف مدل شدم بادیدن عکسای یلدا بابهت وحرص به صفحه
گوشی نگاه کردم باورش برام سخت بود که این همون یلدای بی اعتمادبه نفسه که برای
اولین بارکه اومده بود مطبم بغض کرده ازم کمک میخواست دیگه ازاون یلدا هیچ چی
نمونده حالا عکس دختری مقابلمه که بی عیب ونقصه
هرعکسی که ازش میدیدم بیشتروبیشتربه فکرفرومی رفتم کلافه گوشی رو روی میز پرت
کردم و به ساعت زل زدم ساعت سه ونیم بود وهنوزنیومده بودخونه باخشم ازجیب
شلوارم جعبه ماربرو برداشتم و یه نخ رولبم گذاشتم وبافندک روشنش کردم پک پی درپی
وعمیق میزدم و به یلدا فکرمیکردم
تاخودصبح منتظرش موندم اماخبری ازش نشد ونیومد خونه خون خونمومیخورد ازاینکه کل شب خونه نیومده بودخیلی عصبیم کرده بود بادیدن ساعت که ۸صبح رونشون میداد
ازجام بلندشدم وازخونه زدم بیرون وباماشین به طرف کلینیک رفتم
*یلدا*
تاخودصبح بابچه ها گفتیم وخندیدم وبعداز خوردن یه صبحانه خوب تصمیم گرفتیم
بریم خونه واستراحت کنیم ازبچه ها جدا شدم و سوارماشین شدم حوصله رفتن تواون
خونه لعنتی رونداشتم بنابراین شماره پدر امیرصدرا روگرفتم که بعدازچندبوق برداشت
_سلام دخترم خوبی
_سلام بابا شماخوبین مامان خوبه
_خوبیم باباجان امیرخوبه
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_180
_سلام صبحتون بخیر من بااجازتون کلیدروباخودم می برم مشکلی که نیست؟
خواست بگه نه که لب زدم
_بابت اینکه کلیدروباخودم میبرم موقع تسویه بهتون پنجاه تومن میدم
چشماش برق زد
_مشکلی نیست ابجی ببرکلی دو
سرتکون دادموبی حرف از مسافرخونه خارج شدم
به طرف خیابون اصلی رفتم وسواراتوبوس شدم باید برم توبالا شهردنبال
کاربگردم این پایین شهر که هیچ کار درست درمون ی پیدانمیشه
سه ساعت بعد بعدپیاده شدن ازاتوبوس های مختلف رس ی دم به زعفرانیه نفس
عمیقی کشیدم وبه اسمون نگاه کردم حتی اسمون اینجابا پایین شهر فرق داره
اونجا الوده تربودولی اینجا هوا خیلی خیلی تمیزبود پوزخندرولبم نشست
باغصه به ارومی مغازه های مختلف رونگاه میکردم تاببینم کارگری چیزی
نمیخوان اما کوکار اونم واسه منی که بیتجربه و بی سابقه کاری بودم ساعتها
خیابون هارو بالا پایین میکردم بابرخورد دونه های بارون بغض منم بزرگ ترشد
تاجایی که نتونستم کنترلش کنم وزدم زیرگریه بارون هم تند شده بود و
مشخص نبود که دارم گریه میکنم بادرموندگی به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت
کردم که باد یدن اگهی کار که روی دیوارچسبی ده بود سرجام میخ شدم وتند
تندشروع کردم به خوندن ادرس روبرداشتم ادرس یه هتل بود که برا ی نظافت
کارگرمیخواستن باچه هول ولایی دربست گرفتم و رفتم هتل پول روتند حساب
کردم وازماشین پیاده شدم وروبه اسمون لب زوم
خدایا تنهام نذار کمکم کن قبولم کنن
باقلبی که ازترس تند تند میزد وارد هتل بزرگ وبسیارش یک بانمای سفید که
شبیه برجهای اروپایی بود شدم به طرف لابی هتل رفتم وروبه دختری که خیلی
به خودش رسیده بود و مانتوشلوارسرمه ای بامقنعه سورمه کرواتی قرمز سرش
بود لب زدم
_سلام خسته نباشید بابت اگهی
بغض توگلوم باز نشست برام سخت بود بگم اومدم نظافت چی ولی خب من
که نیومدم دزدی اومدم کارکنم کارم که عارنیست بااین حرفا خودمو قانع کردمو
لب زدم
_اومدم برای استخدام نظافتچی که اگهی کرده بودید
دختر بدون اینکه بخواد پوزخندبزنه یاقیافه بگیره بامهربونی که قلبموکمی اروم
کردلب زد
_اتاق ریاست سمت راسته عزیزم بفرمایید داخل من هماهنگ میکنم
سرتکون دادم وممنونی زیرلب گفتم که بالبخندسرتکون داد به طرف اتاق
ریاست رفتم چندین نفس عمیق کشیدم و باچند صربه به در وارداتاق شدم که
مردمسن اما باجذبه ای رو باکت شلوار ش یکی دیدم
باقلبی که خیلی تندمیزدلب زدم
_سلام خسته نباشید بابت اگهی نظافت چی مزاحمتون شدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_180
_سلام صبحتون بخیر من بااجازتون کلیدروباخودم می برم مشکلی که نیست؟
خواست بگه نه که لب زدم
_بابت اینکه کلیدروباخودم میبرم موقع تسویه بهتون پنجاه تومن میدم
چشماش برق زد
_مشکلی نیست ابجی ببرکلی دو
سرتکون دادموبی حرف از مسافرخونه خارج شدم
به طرف خیابون اصلی رفتم وسواراتوبوس شدم باید برم توبالا شهردنبال
کاربگردم این پایین شهر که هیچ کار درست درمون ی پیدانمیشه
سه ساعت بعد بعدپیاده شدن ازاتوبوس های مختلف رس ی دم به زعفرانیه نفس
عمیقی کشیدم وبه اسمون نگاه کردم حتی اسمون اینجابا پایین شهر فرق داره
اونجا الوده تربودولی اینجا هوا خیلی خیلی تمیزبود پوزخندرولبم نشست
باغصه به ارومی مغازه های مختلف رونگاه میکردم تاببینم کارگری چیزی
نمیخوان اما کوکار اونم واسه منی که بیتجربه و بی سابقه کاری بودم ساعتها
خیابون هارو بالا پایین میکردم بابرخورد دونه های بارون بغض منم بزرگ ترشد
تاجایی که نتونستم کنترلش کنم وزدم زیرگریه بارون هم تند شده بود و
مشخص نبود که دارم گریه میکنم بادرموندگی به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت
کردم که باد یدن اگهی کار که روی دیوارچسبی ده بود سرجام میخ شدم وتند
تندشروع کردم به خوندن ادرس روبرداشتم ادرس یه هتل بود که برا ی نظافت
کارگرمیخواستن باچه هول ولایی دربست گرفتم و رفتم هتل پول روتند حساب
کردم وازماشین پیاده شدم وروبه اسمون لب زوم
خدایا تنهام نذار کمکم کن قبولم کنن
باقلبی که ازترس تند تند میزد وارد هتل بزرگ وبسیارش یک بانمای سفید که
شبیه برجهای اروپایی بود شدم به طرف لابی هتل رفتم وروبه دختری که خیلی
به خودش رسیده بود و مانتوشلوارسرمه ای بامقنعه سورمه کرواتی قرمز سرش
بود لب زدم
_سلام خسته نباشید بابت اگهی
بغض توگلوم باز نشست برام سخت بود بگم اومدم نظافت چی ولی خب من
که نیومدم دزدی اومدم کارکنم کارم که عارنیست بااین حرفا خودمو قانع کردمو
لب زدم
_اومدم برای استخدام نظافتچی که اگهی کرده بودید
دختر بدون اینکه بخواد پوزخندبزنه یاقیافه بگیره بامهربونی که قلبموکمی اروم
کردلب زد
_اتاق ریاست سمت راسته عزیزم بفرمایید داخل من هماهنگ میکنم
سرتکون دادم وممنونی زیرلب گفتم که بالبخندسرتکون داد به طرف اتاق
ریاست رفتم چندین نفس عمیق کشیدم و باچند صربه به در وارداتاق شدم که
مردمسن اما باجذبه ای رو باکت شلوار ش یکی دیدم
باقلبی که خیلی تندمیزدلب زدم
_سلام خسته نباشید بابت اگهی نظافت چی مزاحمتون شدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚