یواشکی دوست دارم
68.3K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
310 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
.#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_205

وچندتانفس عمیق کشیدم تابغضم سربازنکنه جلوی ماشین فراری مشکیش
ایستادم که بعدچنددقیقه اومدن نگاه خیره ارسلان رو روخودم حس می کردم اما
اهمیت ندادم ومنتظرشدم تا قفل ماشین رو بزنه که بالاخره اینکاروکردی سریع
عقب نشستم حاج خانوم کنارم نشست و حاج همایون وارسالن جلونشستن
ازعمارت خارج شدیم توتمام مدت مسیر بغض یه لحظه ولم نکردازیه طرف
کاری که نیلوفرباهام کرده بودازطرفی حرفی که ارسلان زده بود بدجوری قلبمو
سوزونده بود علی تو بغلم خوابیده بود جلیقه وشلوارطوسی باپیراهن صورتی
تنش بودوموهاش روبراش کمی ژل زده بودم روبه بالا موهای پری داشت
وخوش رنگ توخواب مثل فرشته هابود لپش روبوس یدم وبازبغضم بزرگترشد
برای هیچکس اهمیت
نداره من چی دوست دارم وچی میخوام حتی برای عشقم
چشمام روبادردبستم سرم بدجوری دردمیکرد با تکون دست کسی روشونه م
چشم بازکردم حاج خانوم بانگرانی نگاهم میکرد
حاج خانوم_حالت خوبه دخترم!؟
لبخند که نه زهرخندی زدم وسرتکون دادم
_خوبم
حاج خانوم_بریم رسیدیم
به دوروبرم نگاه کردم بادیدن تالاربزرگی که پربودازماشینای مدل بالاسرتکون
دادم پس شوهرش وضعش خوبه!؟ چونه م بازلرزید ایشالله خوشبخت شه
خواهرعزیزم عروس امشبه باتمام دردی که به قلبم زد اما بازم عاشقشم خب
خواهرمه اخه!؟نمیتونم بهش بی تفاوت باشم!خدایا خوشبختش کن
اروم وبااحتیاط علی روتوبغلم جابه جاکردم وازماشین پیاده شدم وبه همراه
حاج خانوم جلوتراز حاج همایون وارسلان وارد ورودی تالارشدیم که مامان رو
تو یه کت دامن بادمجونی خوش دوخت وکارشده گرون قیمت دیدم بغض بی
رحمانه چنگال هاش رو فروکردتوگلوم چقدربه خودش رسیده!؟خب معلومه
امشب عروسی دختریه که عاشقشه! میپرستتش! بایدم انقدر به خودش رسیده
باشه موهای مش شده مصریش بدجوری توچشم بود ارایش کامل وکمی
پررنگش خیلی بهش می اومد لبخند رولبم نشست خوشحالم که خوشحال
بودمهم خوش یه اون ونیلوفر من و بیخیال!من مهم نیستم
بادیدنم اخمی کردونزدیکمون شد به گرمی باحاج خانوم احوال پرسی کرد
خداروشکر انگارفقط بامن مشکل داشت!؟چراشو هیچوقت نفهمیدم!؟نه از اون
نه از بقیه!؟
بااخم به من نگاه کرد
مامان_چه عجب اومدی!؟
نفس عمیقی کشیدم
_مبارک باشه ایشالله خوشبخت بشه
مامان_مثال خواهرعروسی !؟خیرسرت همه مهمونااومدن! حتی غریبه ها توازهمه
دیرتراومدی
باز زبونم نیش دارشد
_خداروشکرکن که اومدم!اگه الان اینجام فقط به خاطر حاج خانومه نه شما نه
نیلوفری که توروزای سختی فکرمن بودوروزخوشیش یادش رفته رزایی
وجودداره!؟
صورت مامان ازخشم برافروخته شد دوباره به سوگولیش حرف زده بودم
وبدجوری عصبی شده بود
مامان_نیلوفر تو روزای سختی یادت بود!؟ چقدرتو نمک نشناسی !؟یادت رفته
چقدر بهت محبت کرده!؟
پوزخند تلخی زدم
_من یادم نرفته ولی انگارشماها هیچوقت ندیدید من به خاطرتون چیکارکردم!؟مامان هیچ میدونی من واسه اینکه شما تورفاه باشیدشیش ماه تمام هرهفته فقط دوازده ساعت خوابیدم!؟میدونی شبیه ربات فقط
کارکردم!؟اونم شبانه روز! باخواب کمترازدوساعت!؟
نه تو ونیلوفرهیچی نمیدونید
نیومدم که باهاتون دعواکنم من ازاولم توزندگی سه نفری تو و نیلوفروبابا جایی
نداشتم من یه ادم اضافی بودم یه موجوداضافی که همه جا هیچکس
نمیخواست باشم

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
.#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_205 وچندتانفس عمیق کشیدم تابغضم سربازنکنه جلوی ماشین فراری مشکیش ایستادم که بعدچنددقیقه اومدن نگاه خیره ارسلان رو روخودم حس می کردم اما اهمیت ندادم ومنتظرشدم تا قفل ماشین رو بزنه که بالاخره اینکاروکردی سریع عقب…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_206

خوش باش عروسی تک دخترته!
باچشمای پرم روبه حاج خانوم که باغم نگاهم می کردلب زدم
_بفرمایید بریم بش ینیم
سرتکون دادوبه طرف حاجی وارسلان که سمت چپ دورمیزنشسته بودن رفتیم
علی روبه حاج خانوم دادم وبدون نگاه به حاج همایون وارسلان به طرف اتاق
پرو رفتم لباسم روعوض کردم به خودم نگاه کردم همه چی عالی بود فقط
چشمای پرازاشکم بدجورتوذوق میزد بی خیال ازاتاق خارج شدم وکنارحاج خانوم
نشستم که همون لحظه صدای سوت وکل کشیدن باعث شد سرجام بایستم
نیلوفر تواون لباس پوشیده ساتن سفید و موهای بابلیس شده مشکی رنگ
چقدربهش می اومد رژقرمز اتیشیش بدجورتوچشم بودبالبخندازته دل بازوی
شوهرش روگرفته بود یه شوهر قدبلندوهیکلی پوست صورت سفیدی داشت و
موهای مشکی چهره زیبایی داشت چشمای درشت قهوه ای تیره ولبهای قلوه
ای وبینی صاف مردونه وته ریشی که جذاب ترش کرده بود کت شلوارمشکی
رنگ وپیراهن سفیدبراقی به همراه کراوات مشکی تنش بود باعشق دست
دورکمرنیلوفرحلقه کرده بود
نیلوفربالبخندخوشامدگویی میکردوبالاخره سرجاش نشست حتی نفهمیدمن
اومدم!صدای شکستن قلبم روبه وضوح شنیدم چقدردرد داره
بابیدارشدن علی ازحاج خانوم گرفتمش وبراش موز پوست کندم ومشغول دادن
میوه به علی شدم صدای کرکنده موزیک شاد بدجوری اعصابم روخوردکرده
بودسرم دردمیکردچشمام از اشک میسوخت بعداینکه علی سیرشدشروع کردبه
حرف زدن بعضی ازکلمه هارومیگفت

*مامان*
تمام غم های دلم پرزدوفقط عشق مادریم وجودم روپرکرد
گونه ش روپی درپی میبوسیدم که باشنیدن اهنگ ملایم شادبه پیست رقص
نگاه کردم که فقط عروس دامادوسط بودن ونیلوفر بانازشروع کرد رقصیدن
بااینکه قلبموسوزوند ارزومیکنم خوشبخت بشه براش دست میزدم و ارزوی
خوشبختیش رومیکردم باتموم شدن اهنگ علی روبه حاج خانوم دادم وسربه
زیرگفتم
_من میرم کادوم روبدم بریم خونه دیگه نمیتونم تحمل کنم
ازجام بلندشدم وبه مادری نگاه کردم که ازوقتی اومدم حتی یکبارهم نگاهم
نکردخب منم دخترشم چرا مثل نیلوفر باهام رفتارنمی کنه
باقدمهای تند به طرف جایگاه عروس دامادرفتم سعی کردم همون رزایی باشم
که جزغرورکسی چیزی ازش نمیبینه همون رزا که باغرورش چقدر می تونه
سنگدل باشه نیلوفربادیدنم بهت زده سرجاش ایستادکه روبه دامادلب زدم
_سلام خیلی تبریک میگم خوشبخت بشید!
بالبخندسرتکون داد
_نیلوفرجان معرفی نمیکنی !؟
نیلوفر_شهاب جان؛خواهرم رزا
شهاب _خیلی خوشحالم ازدیدنت رزا جان شب عقدکه نتونستم ببینمت خیلی
خوش اومدی
_ممنون
جعبه کادوروبه طرف نیلوفرگرفتم ودم گوشش لب زدم
_امشب فقط برای یه چیز اومدم اومدم تابهت بگم توبرام مردی همین امشب
دیگه خواهری به اسم تو ندارم ازاین به بعدمنوتو دو ادم غریبه ایم دوست
ندارم به هیچ عنوان دیگه ببینمت حتی روزمرگم
حنی نگاهشم نکردم ازشون دورشدم وبعدپوشیدن لباس هام برگشتم
کنارادمهایی که خیلی نگرانم بودن
_بریم
بیحرف همه به طرف خروجی حرکت کردیم وخیلی زودازتالار خارج شدیم
وبرگشتیم عمارت قرارشدعلی پیش حاج خانوم بخوابه سریع رفتم تواتاقم وزدم
زیرگریه هق هق ام دل سنگ روهم اب میکرد اما انگارخونواده من ازسنگ هم
سنگ تربودن
تاخودصبح اشک ریختم و سوختم خدایا یعنی سهم من ازدنیات همین بود!؟
اونقدر حالم بدبودکه نفهمیدم کی ازحال رفتم
صدای جیغ وداد میومد اما توان بازکردن چشمام رونداشتم انگار یه هیجده
چرخ از روسرم ردشده بود

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_206 خوش باش عروسی تک دخترته! باچشمای پرم روبه حاج خانوم که باغم نگاهم می کردلب زدم _بفرمایید بریم بش ینیم سرتکون دادوبه طرف حاجی وارسلان که سمت چپ دورمیزنشسته بودن رفتیم علی روبه حاج خانوم دادم وبدون نگاه به حاج…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_207

بوی اشنای عطرمردونه ای تو تمام ریه م پرشده بود اروم چشمای سنگینم رو
بازکردم همه جاتاریک بود وباعث شد زیاد چشمام اذیت نشه سرم روی سینه
ی ارسلان بود خواستم خودمو از اغوشش جداکنم که اجازه نداد وحصار
دستاش رو دور تنم محکم ترکردومنو به خودش فشرد کنارگوشم باصدا ی بم و
گیراش گفت
ارسلان_زندگیم چه بلایی سر خودت اوردی؟!
باتعجب وگنگی نگاهش میکردم که کنار شقیقه م روبوسید ولب زد
ارسلان_یه روزتمام توتب سوختی وبیهوش بودی!.....چرادردای تو تمومی نداره
اخه؟!
لبخندبیجونی زدم ولبای خشک شده م رو ترکردم
_من....خوبم!
ارسلان_قربون دل بزرگت برم که توهرشرایط ی سع ی میکنی محکم باشی رزای
من.... جانم.....زندگیم،عمرم،من که میدونم چقدر غم روی شونه هات سنگینی
میکنه؟ ازمن دیگه نمی تونی پنهون کنی قشنگم!
_علی کو؟!
موهام رونوازش کرد
ارسلان_هنوزم عادت نکردی بهش بگی امیرعباس منم نمی تونم بهش بگم
امیرعباس!!دلم خیلی واسه داداش کوچولوم که همیشه توبدترین شرایط کنارم بود تنگ شده!
بغض توگلوم نشست دلم واسه غم توصدای ارسالن بدجوری میسوخت خیلی
سخته داداشت ویهو ازدست بدی
بمیرم واسه دل سوخته ارسلانم!!
ارسلان_این زندگی تاتونست فقط شکنجه م کرد هم منو هم تورو !! دیگه بسه
بایداین تلخی تموم شه میخوام دفتر زندگیم روورق بزنم وازنوشروع کنم کنارتو
وپسرمون میخوام بخندم باتمام زخمای روقلبم می خوام طعم خوشبختی
روبچشم!هست ی کنارم؟!
سرم رو کم ی ازروسینه ستبرش فاصله دادم ونگاهش کردم توچشمای مشکی
درشتش که برق م یزد برق ی که ازروی عشق بود نگاه کردم من تصمیمم روگرفته
بودم
دست بزرگ ومردونه ش روتودستم گرفتم وگفتم
_تااخر اخرش کنارتم!هراتفاقی هم که بیوفته تازمانی که تومنوبخوای کنارتم
لبخند رولبای خوش فرمش نقش بست و باعشق نگاهم کرد وسرش رو نزدیک
سرم پایین اورد و پیشونیش روبه پیشونیم چسبوند که ناخوداگاه چشمام
روهم افتادوتمام حس من شد حس لامسه وگوشایی که بیشترازهرزمانی دقیق
میشنید
ارسلان_عاشقتم!
چقدرشیرینه شنیدن این کلمه..... اروم ونجواگونه لب زدم
_من بیشتر
فاصله بینمون ازبین رفت و تمام وجودم روبه اتیش کشید!
لبخندازروی لب هیچکدوممون کنارنمیرفت حس جدیدی توقلبم حاکم بود
حس اینکه دیگه همه ی روزا ی تنهاییم تموم شده وازاین بعدمردی پشتمه که
ولم نمی کنه
لبخندروی لبم خیلی معناها داشت ازاینکه خداجای تمام نداشته هام ارسلان
روبهم داده یعنی حواسش به من هست
ارسلان کمک کردازجام بلندبشم لباسم رومرتب کردم وهمراه ارسلان ازاتاق
خارج شدم حاج خانوم وحاج همایون بادیدن منوارسلان بالبخندبه طرفمون
اومدن
حاج همایون_حالت خوبه دخترم؟
لبخندخجولی زدم
_بابت همه چی معذرت می خوام ازاینکه نتونستم خودموکنترل کنم وبدون
درنظرگرفتن نظرشما خودم تصمیم گرفتم که برگردیم!واقعا نمی تونستم تحمل
کنم شرمنده
حاج خانوم_دشمنت شرمنده مادر اگه مااومدیم فقط وفقط به خاطرتوبودوبس
من بامادرت صحبت میکنم امروزدعوتش می کنم بیاداینجامیخوام توهمین
خونه توروازش خواستگاری کنم
لبم روباخجالت گزیدم وسرم روبه زیرانداختم که ارسلان کمرم روتودستش فشرد
ارسلان_بریم بشینیم خسته شدی ازبس ایستادی

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_207 بوی اشنای عطرمردونه ای تو تمام ریه م پرشده بود اروم چشمای سنگینم رو بازکردم همه جاتاریک بود وباعث شد زیاد چشمام اذیت نشه سرم روی سینه ی ارسلان بود خواستم خودمو از اغوشش جداکنم که اجازه نداد وحصار دستاش رو دور…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_208

همونطورسربه زیرسرتکون دادم وهمراهش به طرف مبل حرکت کردم ورو ی مبل
دونفره نشستم که حاج همایون بالبخندلب زد
حاج همایون_حاج خانوم بسم الله؛ تماس بگیر که به سلامتی همه چیز ختم به
خیرشه
حاج خانوم لبخندزدو ازجاش بلندشدقلبم تندترازهرزمانی میکوبیدبه سینه م
هیجان وترس درهم امیخته شده بود ومن فقط ازخدامیخواستم که زندگی
برای اولین بارروی خوشش روبهم نشون بده
حاج خانوم_سلام نگار خانوم خوبین شما؟الحمدالله بله ماهم خوبی م!تماس
گرفتم ازشمادعوت کنم امروز بیاین اینجا!
میدونم خیلی سرتون شلوغه درجریان هستم ولی واقعا مسئله مهمیه
قفسه س ینه م ازشدت استرس تندتندبالا پایین میشد که ارسلان دستش رو روی
قلبم گذاشت وگفت
ارسلان_هیششش اروم نفس بکش.....هراتفاقی هم بیوفته تومالی منی
اینویادت نره!
تودلم کیلوکیلو قنداب شد لبخندرولبم رونتونستم کنترل کنم وبااسترس به حاج
خانوم نگاه میکردم که ادامه داد
حاج خانوم_بایدحتما ببینمتون؛خواهش میکنم تشری ف بیارید.... پس ساعت
۵منتظرتونیم.خدانگهدار
باقطع شدن گوشی بااسترس خودم روبیشتربه ارسلان چسبوندم که دستش
دورکمرم حلقه شدوروبه حاج خانوم گفت
ارسلان_چیشد مادر؟!
حاج خانوم_قرارشد ساعت ۵ اینجاباشه
رزا جان!؟
بااسترس لب زدم
_جانم!؟
حاج خانوم_شماره پدرت روداری ؟! شماره پدرت روبه حاجی بده تا حاج
همایون باپدرت درمیون بذاره
نفس توس ینه م حبس شد...... حس کردم خون توتنم یخ زد..... اشک
توچشمام حلقه زده بود....... سرم روبه زیرانداختم تااشک توچشمام
رونبینن......شماره بابا روداشتم اما سالهابودکه دی گه خبری ازش نداشتم....... نه
زنگ زدم نه دی داری باهم داشتیم.....اصلا برای چی با یدبهش زنگ میزدم؟!
وقتی منو مثل یه اشغال پرت کردبیرون!؟مگه میشه یه پدر بچه شو ازخونه
بیرون کنه؟!این چجورپدریه؟!
پوزخندتلخی رولبم نشست.....
کلمه پدر برای ادمی مثل بابای من واقعا بزرگ و غیرقابل استفاده س.......! اون
هیچوقت درحق من پدری نکرده....! پس چرا بای د تواین مسئله مهم ازش اجازه
بگیرم!؟همه ی دخترا تواین شرایط وقتی خواستگاردارن ومیخوان ازدواج کنن
به پدرشون میگن .......! اما پدری که سالهابراش ون زحمت کشیده.....! نه پدرمن
که منو ول کردبه امون خدا.....!پدری که باعث شد سالهای سال تحقیرشم....!
پدری که خودش زخمایی به قلب وروح وجسمم زدکه هرگزاز قلب وروحم پاک
نمیشه.......!حالا بعداینهمه سال که تنهام گذاشته و براش مهم نبوده چه بلایی
ممکن بودتوتمام این سالها سرم بیاد چرابایدازش اجازه بگیرم؟! مگه اون برام
پدری کرده؟!
حالم اصلاخوب نبود! گرمای دست ارسلان که دستم روتودستش فشارم یداد
قلب یخ زده مو کمی گرم کردباصدا یی که به وضوح میلرزید گفتم
_بله....!
جون کندم تا این کلمه اروبه زبون اوردم تمام تنم خی س عرق بود.....شبیه
گنجشکی شده بودم که بهش سنگ زدن زخم ی و ناامیداززندگی بودم
دلم برای خودم میسوخت برای تمام ارزوهایی که هرگز بهشون نرسیدم من
عاشق موسیقی بودم عاشق هنر های تجسمی وخیلی استعداد داشتم اما به
خاطربی پولی به خاطر نداشتن حامی دورهمه ی ارزوهام رو خط کشی دم تمام
استعدادهام روتونطفه خفه کردم به خاطرچی ؟!به خاطر نداشتن پدرمادری که
مشوقم باشن.......!باتموم فرق هایی که مامان بین منو نیلوفرمیذاشت بازم
مامان قابل ستایش بودبرام.....چرا؟چون تنهام نذاشت حداقلش مثل بابا کامل
ولم نکرد......!تلخه نه؟!.....اینکه بین بدوبدتر بدوانتخاب میکنی خیلی
دردناکه....!

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_208 همونطورسربه زیرسرتکون دادم وهمراهش به طرف مبل حرکت کردم ورو ی مبل دونفره نشستم که حاج همایون بالبخندلب زد حاج همایون_حاج خانوم بسم الله؛ تماس بگیر که به سلامتی همه چیز ختم به خیرشه حاج خانوم لبخندزدو ازجاش…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_209

یه جمله مثل نیش عقرب قلبمو نیش میزنه......ای کاش من وجودنداشتم
تااینهمه حسرت توزندگیم بکشم
کاش میشد به جای من کسی به این دنیامی اومدکه هیچکدوم ازمشکلات
منونمیداشت همه چی زندگیش بروفق مرادش بود
من پرم ازحسرت های ریزودرشت.....حسرت محبت....حسرت داشتن پدرمادری مثل بقیه پدرمادرا
هیچکدوم ازاینهاروندارم من تواین زندگی یه مهره سوخته م
اما خدا داره بهم ثابت میکنه حتی مهره های سوخته هم حق خوشبخت شدن
رودارن....حالااگه رسیدن به این خوشبختی دیدن فرد یه که اندازه تمام دنیاازش
تنفردارم میمونم و میبینمش باهاش روبه رو میشم فقط به خاطر رسیدن به
خوشبختی .....خوشبختی که سالهاست نداشتمش.....نمیخوام از دست
بدمش..... حالا که فقط تارسیدن به خوشبختی چند قدم فاصله دارم ازدست
نمیدمش!..... حتی اگه یکی ازموانعش بازشدن زخمای کهنه قلبم باشه.....!
تحمل میکنم فقط برای دیدن روزی که همیشه ارزوش رو داشتم....
لبخندتلخی زدم ودست بزرگ ارسلان روتودستم فشردم چشمام روبازکردم
وباانرژی که دوباره توتنم تزریق شده بود لب زدم
_حاج اقا یادداشت میکنید شماره پدرم رو** 0919
سرم رو به سمت ارسلان چرخوندم بادیدن چشمای نگرانش لبخندزدم وچشمام
رو بااطمینان بازوبسته کردم
ازجام بلندشدم وبه طرف علی که مشغول بازی کردن با اسباب بازی هاش بود
رفتم بغلش کردم ولپ تپل سفیدش رومحکم وپرصدابوسیدم که شروع کرد به
دست وپازدن که خندیدم ومحکم ترلپش روبوسیدم که صدای نِقش بلندشد
خب بچه م اذیت شده بود
تن نرم وگوشتلاوش روبه خودم فشردم وروبه جمع لب ز دم
_خب دیگه منو ع.....
خواستم بگم علی که یادم اومدمادر ارسلان ازم خواسته بهش بگم امیرعباس
جمله ام رواصلاح کردموگفتم
_منو امیر عباس میریم به به بدم بخوره بعدبخوابه بااجازتون
بالبخندوارداشپزخونه شدم و کمی برنج و مرغ رو تو ظرف مخصوصش ریختم
وبعدازاینکه خوب باهم مخلوط کردم غذاش روباصبروحوصله دادم خورد وقتی
کاملا سیرشد دوردهنش روبادستمال کاغذی پاک کردم ودوباره لپش روبوسیدم
و ازاشپزخونه خارج شدم و بردمش تواتاق کمی باهاش بازی کردم نیم ساعت
بعدغذاخوابش برد روتختش خوابوندمش ولباساش روعوض کردم لباس هام
روبرداشتم و واردحمام شدم یه دوش مفصل گرفتم وبعد ازیک ساعت وخورده
ای ازحمام خارج شدم لباس هام روتنم کردم جلوی ا ینه قد ی ایستادم یه
ِ تونیک یقه گرد استین سرب یشمی
رنگ پلیسه باشلوار جذب مشکی موهای
خیسم روبا حوله کمی خشک کر دم وبعد باکش بستمشون حوصله ارا یش
کردن رونداشتم بنابراین بی خیال ارایش شدم شال مشکی رنگم روسرم کردم
ورو ی صندلی جلوی میزارایش نشستم سرم رو روی میزگذاشتم واجازه دادم
سداشکام بشکنه
دلم پربودبیشترازهرزمانی کدوم دختریه که مثل من ازش خواستگاری کنن؟!....
اونم توخونه ی داماد! نوبره والا...خدایامیترسم.....می ترسم بعدچندوقتی اززندگیم باارسلان تویه بحث یا یه دعوا بهم توسر
خونواده مو بزنه!خدایا
صدامومیشنوی میدونم!توتنهاکسی هستی که هیچوقت تنهام نذاشتی تنها
کسی که بهم نگفت هیسسس سرم دردگرفت خسته شدم چقدرفک میزنی بهم
نگفت وراج بهم نگفت پرحرف بهم نگفت سبک
توهمیشه برام سنگ صبوربودی هیچوقت بهم نگفتی دیگه حوصله تو ندارم
خدایا تومثل همه منونشکستی تنهاکسی که کنارم بود توبودی وبس تواوج بی
کسیم تو کنارم بودی خدایا راه درست وبهم نشون بده خدایا دارم پاتو
مسیرجدیدی میذارم که میدونم فرازونشیب توش زیاده کمکم کن مثل همیشه
خدایا من هیچکس وجزتو ندارم تنهام نذاریا من که جزتوکسی روندارم
اشک صورتم رو طواف میدادو باخداراز ونیازمیکردم که باحس دستش روشونه
م باشتاب سرم روازمیزجداکردم وبرگشت به طرف صاحب دست بادی دن ارسلان
خجول چشم ازش دزدیدم که منو توبغلش کشیدو روی موهام روبوسید
ارسلان_قربون چشمات بشم چرا گریه میکنی ؟
ازچی میترسی؟

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_209 یه جمله مثل نیش عقرب قلبمو نیش میزنه......ای کاش من وجودنداشتم تااینهمه حسرت توزندگیم بکشم کاش میشد به جای من کسی به این دنیامی اومدکه هیچکدوم ازمشکلات منونمیداشت همه چی زندگیش بروفق مرادش بود من پرم ازحسرت…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_210

توچشماش زل زدم دلم می خواست بگم از رفتارمامانم اما لبام رو روی هم
فشردم وازجام بلندشدم بایدقوی باشم مثل تمام سالهایی که قو ی بودم وبه
کسی متکی نبودم اره من همون رزام همون رزا که باطعنه هاشون ازش یه
دخترعقده ای ساختن اما من تمام این عقده هام روسرشون خالی میکنم اما به
وقتش صورتم روباکف دستم پاک کردم و روبه ارسلان لب زدم
_خب توبرو من چنددقیقه دیگه میام
ارسلان_مطمئنی خوبی ؟
لبخند پرازتشویشی زدم وسرتکون دادم که ازاتاق خارج شد نفس عمیق ی
کشیدم وسرم روبه بالاگرفتم ولب زدم خدایا همیشه توهمه حال توکنارم بودی
هیچکس کنارم نبودوتوبودی زخما ی دلم وخودت مرهم گذاشتی و توتمام این
سالها فقط توبود ی که کنارم موند ی وولم نکرد ی مثل همیشه کنارم باش دستمو
ول نکنیا این رزایی که افرید ی هیچکس جزتو نداره اگه الان نفس می کشه اگه
داره به یه ادم اعتمادمیکنه فقط وفقط به خاطر اینه که میدونه توپشتشی نه
پدری دارم که الان پشتم باشه ودلم وباحرفاش قرص کنه نه مادری که
بالبخندبگه استرس نداشته باش ازدواج دلشوره وترس نداره هیچکس وندارم
وبازم مثل همیشه تو تنها دارایی منی هواموداشته باش
توکل به خودت
با قلبی که اروم اروم شده بوداز اتاق خارج شدم و بادیدن مامان که کنارحاج
خانوم روی مبل نشسته بود به طرفشون رفتم سلام ارومی کردم که سرش
روبالا اوردونگاهم کرد یه نگاه خیلی تیز وخشن مهربون نه لطیف نه فقط خشم
وحرص بودتوچشماش که قلبمو سوراخ کرد
مامان_علیک سلام خوب ابرومو بردی می دونی نیلوفرچقدر اذیت شد شوهرش
همش میگه خواهرت چرا انقدر زودرفت چرا رابطه شمااینطوری بودانگار باهام
خوب نیستید قضیه چیه
دلت خنک شد؟ بیچاره نیلوفر اول زندگیشم باید جواب نازو کرشمه های جنابعالی روپس بده
بغض لعنتی گلوم رو زخم کرده بود و بااین وجود به طرف مبل تک نفره رفتم
روش نشستم که حاج خانوم سکو ت جمع روشکست
حاج خانوم_والا نگار خانوم امروزمزاحمت وقتتون شدم که یه مسئله مهمی
روبهتون بگم......
نفس ی گرفت وبه من بالبخندنگاه کرد حس میکردم قلبم داره سینه م
رومیشکافه میزنه بیرون
حاج خانوم_میخوام رزا رو ازتون خواستگاری کنم
سکوت مطلق تو خونه حکم فرماشد که صدای بهت زده وجیغ جیغوی مامان
دلم رو لرزوند تابه خودم بیام یقه لباسم اس یر دستاش شدومنو ازجام جداکردوتو
صورتم فریادزد
مامان_پس همه ی اون حرفادروغ بود....اینکه دلت نمیخوادمن تو خونه ی
اینواون کارکنم وبه غرورتوبرمیخوره دروغ بود همه ی اینانقشه بودتا تو خودتو
قالب یه مرد کنی
حس میکردم عریون تو برف انداختنم و من ازسرمای زیاد درحال مردن بودم با
چشمای پراز اشکم به زنی که مادرم بودنگاه کردم باورم نمی شد این مادرم باشه
مگه میشه مادر به بچه ش این حرفاروبزنه ......من نقشه چی روکشیدم که
خودمم خبرندارم نقشه اغفال کردن مرد ی که پرستاربچه ش بودم من ازاول
بااین قصداومده بودم تواین خونه
هرلحظه حس می کردم الان که باسربخورم زمین و بمیرم اما یه نیرویی ازدرون
منو کنترل میکرد
حاج همایون_نگارخانوم میشه چندلحظه بشینید
حاج همایون اونقدر این جمله ارومحکم گفت که مامان باخشم ونفرت ولم
کردوروی مبل نشست حاج همایون نیم نگاه ی به من انداخت وگفت
حاج همایون_توتمام این چندماهی که رزا اینجا کنارما زندگی کرد جز عفت
چیزی ازش ندیدم من عزادار پسرمم پسرم چندماه که فوت کرده به روح امیر
عباسم قسم
بغضم شکست و باصدای بلندزدم ز یرگریه وباناله لب زدم
_حاجی مرگ من قسم نخور روح داداشمو قسم نخور
هق هق امونمو بریده بود توچشمای حاج همایون به وضوح اشک رودیدم و
بیشتر توخودم شکستم که ادامه داد
حاج همایون_به روح پسرم پسری که هنوزم باورم نمیشه ازدست دادمش قسم
که دخترت ازبرگ گل پاک تره.....
کلافه وباغم دستی به محاسنش کشیدوگفت

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_210 توچشماش زل زدم دلم می خواست بگم از رفتارمامانم اما لبام رو روی هم فشردم وازجام بلندشدم بایدقوی باشم مثل تمام سالهایی که قو ی بودم وبه کسی متکی نبودم اره من همون رزام همون رزا که باطعنه هاشون ازش یه دخترعقده…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_211

حاج همایون_قضاوت کارخداست شک ندارم اما نمیتونم نمی تونم جلوی این
دل لامصبو بگیرم توچطور مادری هستی که تو روی ما دخترت روبه فر یب دادن
متهم کردی؟ اگه دخترت اهل فریب دادن بود الان شمااینجابودی؟روی این
صندلی نشسته بودی؟چرا قلب دخترت روباحرفات خون میکنی ؟نکن نگار خانوم
نکن خواهرمن نکن به والله که گناه داره قلب شکستن تاوان داره دل دخترتو
امروز بدشکوندی من بااینکه هرگز قلب امیرم رونشکستم اماهمش دل نگرون
اینم نکنه جایی خطایی ازم سرزده باشه و امیر ازم رنجیده باشه
رزا بادختر نداشته من هیچ فرقی نداره رزا اولادمنو توبغلش بزرگ کرد براش
مادری کرد و برای من وخانوادم دختری بودکه هرگزنداشتیم ارسلان عاشق
دخترت شده و من ازاین بابت روابرا س یرمیکنم اما اجازه نمی دم به دخترت انگ
بزنی
مامان با خشم ازجاش بلندشدوباپوزخندنگاهم کرد
مامان_خوب مظلوم نمایی کردی ومثل موم تودستت گرفتیشون....امامثل
همیشه احمقی اخه توچی داری که اینطوری سنگتوبه سینه میزنن هیچی
بیچاره تونه قیافه زیبایی داری نه هیکل انچنانی نه خونواده پولداری که بخوای
بگی بخاطراونه که انتخاب شدی.....دلیل انتخابت فقط یه چیزه تویه
دخترمجردبایه شناسنامه سفیدی و اون مردی که میبینی ادعای عاشقیت روداره
یه پسر یک سال وخورده ای داره و یه مهرطلاق توشناسنامه ش خورده.
خدایا میشه همینجا تموم شه زندگیم؟ چرامادرم بایدانقدربیرحم بشه
مامان_پاشو گورتو گم کن جمع کن لوازمتو بریم
ارسلان با صورتی که به رنگ خون بودورگ گردنی که بدجوربادکرده بود روبه روی مامان ایستادوگفت
ارسلان_اره شمادرست میگی من یه مرد بایه بچه کوچیکم که زنش ولش کرده
رفته اما من دخترتو به خاطر اینکه مجرده نمیخوامش من عاشق دخترتم تمام
وجود من رزاس.....رزا بود که باعث شدمن به بچه خودم برگردم فهمیدم رزا یه
فرشته س که خدابرام فرستاده تامن باهاش ارامشی که سالها ازش دوربودم
روتجربه کنم هرچی راجب من قضاوت کرد ی حلالت اما
دندوناش روجوری بهم می سایید که دلم خالی شد
ارسللن_اما به خاطرحرفای ناحقی که به عشقم زدی و قلب زخمیش رو زخمی
ترکردی هرگزنمیبخشمت
مامان پوزخند صداداری زدوکوبید تو صورت ارسلاگ که بابهت جیغ خفه ای زدم
و دستم روجلوی دهنم گرفتم که مامان به طرفم اومدودستم روتودستش
گرفتومحکم فشاردادکه تمام تنم دردگرفت
مامان_گمشو سلیطه برو وسایل بی صاحاب شده ت روجمع کن بیا بریم که من
خون تورومیریزم
دستم رو باته مونده ی جونم ازتودستش خارج کردم وباگریه وجیغ لب زدم
_مامان بس کن تمومش کن تاکی میخوای اینقدر عذابم بدی چرامثل زمانی که
نیلوفرخواستگار داشت رفتارنمیکنی وقتی شوهرنیلوفرهم اومدخواستگاری
اینقدر خوردش کردی زدی توگوشش واسه چی دست روارسلان بلندکردی مگه
چه گناهی کرده اون فقط عاشق شده همین
چرا هیچوقت برام مادری نکردی مامان چرا؟؟
هق هق میکردم که مامان بانفرت نگاهم کردوگفت
مامان_یامیری لوازمتوجمع میکنی همراه من میای یادیگه من دختری به اسم توندارم
به ارسلان که باغم و ترس نگاهم می کردنگاه کردم واشک ازچشم پرت شدروصورتم
به چشمای عصبی مامان نگاه کردموگفتم
_میخوام باارسلان ازدواج کنم مامان میخوام جای تمام بی محبتی ها وبی مهری های شما به ارسلان تکیه کنم میخوام منم زندگی کنم
مامان باحرص لب زد
مامان_پس انتخابت وکردی باشه مشکلی نیست زنش شو ولی دراینده نچندان
دور میفهمی چه حماقتی کردی این مرداگه خوب بود زن اولش نمیرفت
به ارسلان نگاه کردم که تمام صورت ازغم فریادمیزد مامان عشقمو جلوی
پدرمادرش سکه یه پول کردچه خوب که پسرم خواب بودوص دای مامان رونشنید
_مامان تمومش کن سگ ارسلان شرف داره به ادمای دوروبرت یه تارموی گندیده ارسلان روبه تمام ادمایی که به ظاهرباهام نسبت دارن نمیدم
پوزخندزدم ولب زدم
_مثل همیشه به جای اینکه کنارم باشی پشتم باشی روبه روم بودی

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_211 حاج همایون_قضاوت کارخداست شک ندارم اما نمیتونم نمی تونم جلوی این دل لامصبو بگیرم توچطور مادری هستی که تو روی ما دخترت روبه فر یب دادن متهم کردی؟ اگه دخترت اهل فریب دادن بود الان شمااینجابودی؟روی این صندلی نشسته…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_212

امااینبارکوتاه نمیام هرفکری که میخوای راجبم بکنی مهم نیست من کنارارسلان
میمونم وباهاش ازدواج میکنم
و مامان خیلی راحت ازم گذشت ورفت بارفتنش روی زمین افتادموزدم زیرگریه
خدایا چرادردا ی من تمونی نداره چرا
تواغوش امن عشقم فرو رفتم باچشمای خیسم به صورتش نگاه کردم بادیدن
صورت قرمزش قلبم فشرده شد دست لرزونم روبه طرف صورتش بردم وروی
گونه اش کشی دم وباهق هق لب زدم
_بم...بمیرم برات خیلی دردمیکنه؟
ارسلان مچ دستم روبه ارومی تودستش گرفت و بوسیدو وهمونطورکه
توچشمام زل زده بودگفت
ارسلان_نه زندگیم دردنمیکنه
سرش روبه گوشم نزدیک کردوگفت
ارسلان_ازاینکه انتخابم کردی هیچوقت پشیمونت نمیکنم
وارسلان این جمله ارو بهم ثابت کرد
مشغول چیدن خرماها تودیس گرد بودم و اشک ازچشمم سرازیر بوداز یه طرف
خاطراتی که برا ی چندماه پیش بودازطرفی داغ امیرعباس برادرم که جوون مرگ
شده بودوالان سالگردش بودبدجوربهم فشار اورده بود دوباره غرق گذشته شدم
خاطراتی که برا ی پنج ماه پیش بود وقتی حاج همایون با بابا حرف زده بود
وبابا یه جمله به حاجی گفته بود من توتمام این سالها برا ی رزا پدری نکردم
پس نمی تونم براش تصمیم بگیرم اگه خودش راضی به این ازدواجه پس منم
میام و رضایت میدم تاحداقل یه بار ازم خاطره خوب داشته باشه
واومد سرسفره عقدو چقدراومدنش قلب شکسته م رو شادکردباتموم بدی هایی
که بهم کرده بود وقتی اومدوبالبخند بهم تبریک گفت خوشحال شدم
اما مامان ونیلوفرنیومدن وثابت کردن که برای همیشه من براشون مردم!قطره
اشک سمج ی ازچشمم سرخورد روگونه م
اه عمیقی کشیدم
به خواست من جشن عروسی نگرفتم بااینکه بارهاحاجی وحاج خانوم قسمم
دادن اما دلم رضانمیداد اخه واسه چی جشن بگی رم هنوز سالگرد داداش جوون
مرگم نشده بعدمن بخوام عروسی بگیرم جداازاین قضیه من که هیچکس
وندارم پس واسه چی عروسی بگیرم اینجوری که بهم میخندن میگن عروس بی
کس وکاره چرا همه بایدبدونن من بی کس وکارم؟ بهترین ارایشگاه رفتم
وبهترین مدل لباسی که دوست داشتم همون لباس عروس پفی دنباله دار یقه
پرنسس ی باتاج پرنسسی ورژ سرخ اتیشی وموهای مشکی شنیون بازوبسته
همه وهمه همونی بودکه همیشه میخواستم همه رو بهش رسیدم وبه خواست
خودم به همراه ارسلان رفتیم اتلیه وعکس و فیلم فرمالیته و هرچی که یه
عروس وداماد انجام میدن برامون انجام شد اما بدون جشن ومنو ارسلان مال
هم شدی م پنج ماه که کنارش به ارامش رسیدم و دنیا روی خوشش روبهم
نشون داده اما امروزیکی ازبدترین روزهای عمرمه روز یه که تنهابرادرم برای
همیشه ازاین دنیارفت خرماهای گردوزده روتو د یس میچیدم واشک میریختم
هق هقم بندنم ی اومد چندوقتی بودکه خیلی بهونه گیرشده بودم فردا مراسم
امیرعباس بودو من ازچندروزقبل خودم به تنهایی مشغول اماده کردن لوازم
موردنیاز مراسم بودم و تواین چندروز ازغم درحال مرگ بودم
حالم خیلی بدبود نمیدونستم این حال بدم واسه چیه سرم مدام گیج میرفت و
دهنم تلخه و وحشتناک گرممه تاجایی که من ی که هیچوقت جلو ی حاجی
وحاج خانوم لباس بازنمیپوشیدم یه چندوقت یه هروقت میام خونه اشون یه تاپ
استین لبه دار وشلوار خنک نخی پامه ارسلان خیلی نگرانمه خودمم نگرانم اخه
چه مرگم شده به همه چی حساس شدم ویه چندوقته که بدجوری بهونه
گیرشدم
ازگریه داشتم هلاک میشدم بیچاره حاج خانوم با نگرانی وارد اشپزخونه
شدوبادیدن من گونه ش روچنگ گرفت ولب گزید
حاج خانوم_خدامرگم بده.....رزا جان دخترم چیزی شده؟مشکلی داری باارسلان؟
سرم رو رو ی میزگذاشتم هق ازته دلی زدم مگه ارسلان کاری هم کرده که ازش
دلخوربشم یکم زیادی خواه و حساس هست اما هی چوقت تواین پنجماه
زندگی مشترکمون ازگل نازک تربهم نگفته
عشقم خودشو خوب بهم ثابت کرده که اشتباه نکردم توانتخابش اما
دردخودمونمیدونم حس میکنم زیردلم نبض میزنه خدایا مریضی ناعلاج گرفتم
به گمونم؟!
دستم که فشرده شد باگریه سرم رواز میزبلندکردم ونگاهش کردم که حاج خانوم
لب زد

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_212 امااینبارکوتاه نمیام هرفکری که میخوای راجبم بکنی مهم نیست من کنارارسلان میمونم وباهاش ازدواج میکنم و مامان خیلی راحت ازم گذشت ورفت بارفتنش روی زمین افتادموزدم زیرگریه خدایا چرادردا ی من تمونی نداره چرا تواغوش…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_213

حاج خانوم_قربون چشمات بشم قشنگم چراانقدر خودتواذیت میکنی
مادر؟امیرم رفته ولی اونم راضی نیست این حال توروببینه ها
راستی رزا جان یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمیشی
نگاهش کردم بدجوری استرس گرفتم بودم باوحشت لب زدم
_چیشده
حاج خانوم نگاه ازم دزدی دوگفت
حاج خانوم_چرا......اوممم چطوری بگم
دست حاج خانوم رومحکم فشردم
_حاج خانوم توروخدا راحت حرفتونو بزنید بعضی وقتافکرمیکنم ازوقتی من
وارسلان باهم ازدواج کردیم شما بامن خیلی سنگین شدید چرا؟اونموقع
هابیشترهواموداشتید اماالان....چی شده
حاج خانوم_رزا جان چرا انقدر به علی بی تفاوت شد ی نکنه ازعلی خسته شدی
نکنه الان که باارسلان ازدواج کردی ازعلی بدت میاد
بابهت دستم رو روی قلبم گذاشتم حاج خانوم چطور این فکر به ذهنش رسیده
مگه من چیکارکرده بودم که مستحق چنین حرفیم من عاشق علیم اره منکراین
نمیشم که یه مدته یکم نسبت بهش سردشدم اما خدا می دونه هنوزم عاشقشم
اماچیکارکنم نمیدونم چه مریضیه لاعلاجی گرفتم که این علائمشه اما پشیمون
ازداشتن علی هرگز من هنوزم عاشق علیم
چنان هق هق می کردم که حاج خانوم باوحشت به طرف یخچال رفت ویه لیوان
اب برام اوردوبه طرفم گرفت که باسکسکه گفتم
_من...عا..عاشق علیم چرا این فکروکردید
بادیدن ارسلان هق هقم بیشترشدکه همون لحظه حاج همایون به همراه علی
که دست تودست حاجی بود وارد اشپزخونه شدن خواستم علی روبغل کنم که ارسلان دادزد
ارسلان_بغلش نکن برات خوب نیست
باچشمای پرنگاهش کردم مگه من چمه که برام خوب نباشه
ارسلان به طرفم اومدوگفت
ارسلان_چندوقته؟
گنگ وسردرگم نگاهش میکردم که دادزدکه شونه هام ازترس پریدبالا علی به
گریه افتادکه سرم به طرف علی چرخیدخواستم بغلش کنم که ارسلان مانع
شدوبا اخم وعصبانیت نگاهم کردوگفت
ارسلان_مگه من باتونیستم؟میگم بغلش نکن میخوای بازم به خونریزی بیوفتی
اب شدم ازخجالت با خجالت اروم صداش زدم که باز دادکشید
ارسلان_چراوقتی عادت ماهیانه ای این بچه ارو بغل میکنی ؟ میخوای بازم به
خونریزی بیوفتی چندوقته داری مثل شمع اب میشی هرچی بهت میگم بریم
دکترنمیای هرروز بیشتر حالت بدمی شه
ازاینکه جلوی پدرمادرش اینطور درموردمسائل خصوصیم صحبت میکرد بدجور خجالت کشیدم حاجی علی رو بغل کردوازاشپزخونه خارج شد حاج خانوم هم
ازاشپزخونه رفت که با گریه لب زدم
_من خوبم
دادزد
ارسلان_رنگت زردشده چندوقته همش حالت بده بی حوصله ای افسرده ای
چرااین موضوع روازمن پنهون میکنی هاننن چرا ازمن خجالت میکشی من
شوهرتم رزا چرا مثل غریبه هاباهام رفتارمیکنی ؟
هق زدم وروی سرامیک اشپزخونه نشستم که سریع منوبغل کردو توصورتم دادزد
ارسلان_نشین رو سرامیک بدترمیشی
خودموازاغوشش جداکردم
_من عادت ماهیانه نیستم ارسلان ولم کن ابروم وبردی جلوخونوادت
نذاشتم چیزی بگه وازاشپزخونه بادوو خارج شدم وارد اتاقی که کلی ازش
خاطره داشتم شدم وبیجون روتخت درازکشیدم اماهمش توجام غلت می خوردم
لعنت ی بدعادتم کرده بودجزتواغوشش خوابم نمیبرد والان درحال جون کندن
بودم دلم می خواست برم تواغوشش و عطرش رونفس بکشم

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_213 حاج خانوم_قربون چشمات بشم قشنگم چراانقدر خودتواذیت میکنی مادر؟امیرم رفته ولی اونم راضی نیست این حال توروببینه ها راستی رزا جان یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمیشی نگاهش کردم بدجوری استرس گرفتم بودم باوحشت لب زدم…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_214

اونقدر بیقراری کردم تاخوابم برد صبح باسردرد وحشتناکی بیدارشدم ازجام
بلندشدم وبعد شستن دست وروم لباسام روبا لباس مشکی عوض کردم ازاتاق
خارج شدم همه چی همونی بودکه باید میبود
اشک دوباره از چشمم چکید خیلی زودهمه مهمونا اومدن شیرین بغلم کردوگفت
شیرین_حالت خوبه اجی ؟
سرم روباغم به معنی نه تکون دادم
کنارهم نشسته بودیم و با شنیدن مداحی فوق العاده غمگین ازگریه زیاد بی
جون شده بودم که شیرین با نگرانی شونه م رو ماساژمیدادوگفت
شیرین_رزا جونم اجی یه ذره اروم باش ارسلان داره سکته می کنه ازاول مراسم
اونجاایستاده نگران توئه
داره پس میوفته رنگش شده عین گچ
اشک ازچشمم فروچکی دولبام رو ترکردم
_نمیتونم
وبعدچنان زجه ای میزدم که همه ارو به گریه انداخت وقتی مداح درباره تازه
دامادی امیرعباس نوحه خوند دنیابرام تیره وتارشدو دیگه نفهمیدم چی شد
صدای جیغ خانوم هاو داد ارسلان اخرین چیزی بودکه شنیدم
باحس سوزش دستم اروم چشمام روبازکردم که بابرخوردنورشدیدچشمام
روسریع بستم ودوباره بازکردم بادیدن اتاق فهمیدم بیمارستانم به سرم تودس
نگاه کردم بادیدن ارسلان که روصندلی نشسته بودوسرش روتخت بود اروم لب
زدم
_ارسلان
سریع سرش بالااومدونگاهم کرد
ارسلان_جان...جان دلم عمرم توکه منو کشتی زندگیم قربون چشمای خوشگلت
بشه ارسلان
دستش روکه رو ی تخت کناردستم بود تودستم گرفتم ولب زدم
_خدانکنه....ببخشید مراسم امیرعباسو خراب کردم
انگشت اشاره ش رو روی لبهام گذاشت وگفت
ارسلان_هیششش این حرفودیگه نزنیا
سرم روباغم تکون دادم که پیشونیم رو بوسیدوگفت
ارسلان_خدایاشکرت
باتعجب لب زدم
_چیشده ارسلان؟
نگاهم کردچشماش برق می زد وقلبم رونااروم میکرد
ارسلان_نگران نشو فدات شم....
_وای ارسلان توروخدابگو استرس گرفتم!
ارسلان لبخند پتوپهنی رولبش نشست ودستش رو روی شکمم کشید
ارسلان_داری مادرمیشی
حس کردم دنیامتوقف شد صدای ارسلان توگوشم اکومیشد
داری مادرمیشی
داری مادرمیشی
داری مادرمیشی
قلبم مثل تبل میکوبید با ناباوری ولبای لرزون لب زدم
_چ..چی
ارسلان دستم روتودستش گرفت وگفت
ارسلان_داری مادرمیشی ....دارم پدرمیشم ....وا ی خدا یه بچه از تو .....خدایا
شکرت....نمیدونی چقدرخوشحالم رزا
_ازکجا....فهمیدی؟
ارسلان_وقتی اوردیمت بیمارستان وعلائمت روبه دکترگفتم ازت ازمایش گرفتن
ومشخص شدبارداری
باحسی عجیب درامیخته باترس و شوق لب زدم
_چندوقته؟
باذوق لب زد
ارسلان_دوماه ونیم
_ارسلان من می ترسم
ارسلان_ازچی عمرم؟
باوحشت لب زدم
_ زایمان خیلی درد داره من می ترسم ارسلان
ارسلان باعشق دستش رو توموهام فروکرد
ارسلان_من کنارتم خانوم کوچولو...وای رزا حس میکنم روابرام ازاینکه تومادر یه
موجود کوچولو که از وجود منو توباشه نمیدونی چقدر لذت داره برام
باعشق نگاهش م یکردم مردمن چقدر خوشحاله قلبم پرشد از عشق دستم
رونوازش وار رو ی شکمم کشیدم و تودلم گفتم
مامانی خوش اومدی به زندگی منو بابا ارسلانت قول میدم مادرخوبی برات
باشم فندوق مامان
سرم روکمی بلندکردم و رو سینه ارسلان گذاشتم و بینیم روچسبوندم به یقه
پیراهن مشکی رنگش که بوی خوش عطرش مسخم کردوبی اختیارلب زدم
_اومممم عاشق عطرتم ارسلان
روی موهام رو بوسید وکنارگوشم پچ زد

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_214 اونقدر بیقراری کردم تاخوابم برد صبح باسردرد وحشتناکی بیدارشدم ازجام بلندشدم وبعد شستن دست وروم لباسام روبا لباس مشکی عوض کردم ازاتاق خارج شدم همه چی همونی بودکه باید میبود اشک دوباره از چشمم چکید خیلی زودهمه…
.#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_215

ارسلتن_ببخش که سرت داد زدم خیلی نگرانت بودم عشقم داشتم دق م یکردم
نکنه پشیمون شده باش ی ازاینکه منو انتخاب کرد ی
باگالیه نگاهش کردم وخواستم بگم بیخودکرد ی درباره من همچی ن فکر ی کرد ی
که با شنیدن جمله ی بعدیش ازای ن همه حس مالکیت و عشق تو ی چشماش
زبونم قفل کرد
ارسالن_اما ای ن فسقل خوب موقع ی خودشونشون داد رزا بااومدن ای ن فسقل
دیگه توتاابد تازمانی که من نفس میکشم کنارم ی اخ رزا هیچ ی برام مهم
ترازاین نیست که تو مال من ی فقط من
با بهت نگاهش م یکردم کنارشقیقه های متورم شده بود ومشخص بودچقدر
داره حرص می خوره مطمئنم داره به اون.......فکرمیکنه نه نبایدبه اون فکرکنه با
عشق صداش زدم
_ارسلا
سریع به خودش اومد منوسفت تواغوشش گرفت وگفت
ِارسلان ارسلان؟جونم قشنگم
_جون
بانازدستش رو تودستم گرفتم
_بااومدن این فسقلی چیزی که تغییرنمیکنه؟میکنه؟
بالبخند لبش رومماس گوشم اورد وگفت
ارسالن_هرگلی یه بویی داره ولی تو تمام هست ی من ی مگه میشه چیزی جای
توروبگیره اصن ممکن نیست عشقم
نفس عمی قی کشی دم
_اخیش خیالم راحت شد
کمرم رو کم ی فشارداد
ارسلان_قربون دل کوچولوت بشم من
_ارسلان؟
ارسلان_جانم خانومم؟
_به نظرت بابا هما یون و مامانت نمیگن چقدر هول بودیم؟اخه خیلی زود
بود....
ناخوداگاه توگلوم بغض نشسته بود
ارسالن_نظرهرکس ی تایه جایی برام مهمه ،من تصمی م میگیرم کی وقت بعضی
چیزاست این مسئله هم ازاون دسته ست بعدشم پدرمادرمن اونقدر تواین
چندوقت عذاب کشیدن که الان این خبربراشون شبی ه یه نفس دوباره س
توقلبم پربوداز دلهره اما باوجود ارسلان بقیه چیزا ب ی معنابود هیچ ی به اندازه
داشتن ارسالن توزندگیم مهمتر نبوده ونخواهدبود بنابراین بی خیال بقیه
دستم رو روی شکم برجسته م کشی دم ونفس عمیق ی کشیدم باپاگذاشتن توماه
هشتم بارداری راه رفتن خیل ی برام سخت شده بود و کلی تپل شده بودم شده
بودم همون رزای قبل اشنایی باارسلان باتفاوت اینکه الان توبطنم صاحب یه
دختر خوشگلم یه دختر که تمام هستی منو پدرش شده پدری که دیوانه
وارعاشقشم وبادنیاعوضش نمیکنم توتمام این مدت هرثانیه ارسالن حواسش
به من بوده وهست منتظره ببینه من چی می خوام تاهمون بشه به خاطرشرایط
من چندماه که فقط هفته ای دوبار علی رومیبره خونه حاجی و خودش زود
برمیگرده چون م ن به جز ارسالن وعلی نمیتونم بو ی هیچکس روتحمل کنم
ازاون ویار شد یدام که تاروز اخر بارداریم ای ن ویار همراهمه هنوزم مثل ماه های
اول صبحم با تهوع شروع میشه وپزشکم بالبخندمنو به ارامش دعوت میکنه
ومیگه که باید تحمل کنم ودلداری م میده که بعض ی مامانا شرایطتشون مثل من
هستش وداشتن یه فرشته کوچولو سخت یای خودش روداره سع ی میکنم زیاد
خودم رواذیت نکنم اما خب نمیشه بیش ازاندازه وابستگی م به ارسلان
بیشترشده وگاهی فکرمیکنم نکنه ارسلان اخرش پسم بزنه اماارسلان یه بار منو
نرنجونده فقط گاهی اوقات شبیه هاپوها عصبی میشه مثل روزی رفتیم لباس
زیر بگیرم اخه هی چکدوم ازلباس زی رام اندازم نبود وازشانس بد من فروشنده یه
مردجوون بودکه وقتی سایزم روگفتم بالبخندگفت
_بعد زایمان وقت ی بچه ش ی ربخوره کم کم کوچیک می شه فعالبه خاطرحجم شیر
انقدربزرگ وگردترشده
اون لحظه ارسلان حتی فراموش کردکه من چی زی نگفتم چنان عصبی شد که
ازترس زهره ترک شدم کوبیدتودماغ مرده وباعث شدمن ازحال برم و این قضیه
باعث شد چندروزباهاش قهرکنم که حساب کاردستش اومد یاوقتی واسه پیاده
روی میریم بیرون به خاطرگرما ی زیاد من سع ی میکنم لباس کم وخنک بپوشم
که ارسلان همش گیرمیده وغرمیزنه ومنم چون بیش ازحدحساس شدم
چشمام خیس می شه که ارسلان بدجوری ناراحت میشی

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
.#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_215 ارسلتن_ببخش که سرت داد زدم خیلی نگرانت بودم عشقم داشتم دق م یکردم نکنه پشیمون شده باش ی ازاینکه منو انتخاب کرد ی باگالیه نگاهش کردم وخواستم بگم بیخودکرد ی درباره من همچی ن فکر ی کرد ی که با شنیدن جمله ی بعدیش…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_216

امروز به اصرار ارسلان اماده شدیم بریم اتلیه عکس بارداری بگیری م هرماه میریم
اتلیه وعکس گرفتیم بالباس های مختلف
امروز یه پیراهن بنفش پررنگ تنمه که از جنس توره استین هاش ازتور یه لایه
س و یقه ش دلبر یه وبالاتنه ی درشت ترشده وسفید بدجورخودنمایی میکنن
به گفته پزشکم دی گه لباس زیرنمیپوشم چون اذیتم میکنه باعث میشه دردم
بگیره وتب کنم امابااین حال اصلا مشخص نیست که لباس زیرتنم نیست
موهام رو هایالیت نسکافه ای کردم وموهام تاوسط کمرم میرسه همه ی موهام
روصاف دورم رها کردم و ارایش پررنگی که بیش ترازهمه رژ سرخ ابیم توچشم
کامل کرده دستام ورم کرده وتپل ترازقبل شده وحلقه توانگشتم خیلی تنگ شده
به سختی برای اخرین بارخودم روچک کردم وبه کمک ارسلان ازخونه خارج
شدیم قرارشد علی چندساعت خونه حاج همایون باشه تامابرگردیم
تمام طول راه دستم رو ی شکمم بود و چشمام بسته بود حرکت دخترکوچولوم
روتووجودم قشنگ احساس می کردم ومثل اولین بار ذوق میکردم
بانشستن دستی روشکمم اروم چشمام روبازکردم که صورت مهربون ارسلان رو
دیدم
ارسلان_مامان کوچولوی من خسته شده؟!قربون چشمای خمارخوابت برم من
این پدرسوخته خوابوخوراک ازت گرفته اون ازوضع غذاخوردنت که نمی تونی
هیچی بخوری اونم ازاوضع خوابت که بیشتر شباتاصبح بیداری واذیت میشی
بذاراین شیطون به دنیا بیاد باهاش تسویه میکنم بیخودکرده عشق منو اذیت میکنه
بالبخندچشمام روکمی گشادکردم وباصدای بچه گونه ای لب زدم
_ببخشی دا عشق شما مامان بنده س.
ارسلان شیطون نگاهم کرد
ارسلان_اول من بودم که تو اومدی فسقل گفته باشما نه تو نه هیچکس دیگه
عشقموباهاش تقسیم نمیکنم حتی تویی که تووجودش بزرگ شدی وحاصل عشقمونی
سرم رو به طرفش بردم واروم روسینه ش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم مثل
همیشه بوی عشق میداد بانفس کشیدن عطرش انگارجون دوباره میگرفتم
چشمام روبستم و لبم رومحکم روی گردن ارسلان چسبوندم وگلوش روپرحرارت
بوسیدم
دستش اروم ونرم دورکمرم پیچیده شدوگفت
ارسلان_اخ من فدای وجودت بشم نفسم هرلحظه خداروشکرمیکنم که توکنارمی
رزا عاشقتم خیلی زیاد
بالبخندسرتکون دادم وبه کمک ارسلان ازماشین پیاده شدیم واردباغ پرازگل که
قراربود امروز اینجاعکس بگیریم شد یم به طرف جایی که عکاس گفت رفت یم یه
طرف باغ پربودازگلای رزقرمز که من عاشقش بودم عکاس ژست های مختلفی
میگفت ومنو ارسلان بالبخندازته دل ژست هارو اجرامیکردیم تواین حین
متوجه نگاه خیره پسرجوونی که توتیم عکاس بودروخودم شده بودم وواقعا
برام جای تعجب داشت مگه کوره شکم برجسته منونمیبینه؟دلهره گرفته بودم
میترسیدم ارسلان بفهمه و عصبی بشه
یه لحظه بادیدن نگاه بیشرمانه ش رو یقه م اخمام روتوهم کشیدم
وتیزنگاهش کردم امافایده ا ی نداشت
به طرف ارسلان برگشتم تابهش بگم بریم کافیه که باد یدن صورت سرخ
ازخشمش ورگ ورم کرده گردنش دلم هری ریخت وبچه توشکمم نااروم شد
وشروع کردبه لگدزدن چشمام قفل صورت ارسلان بود که شبیه شیرنری که یه
شیرنردیگه به حریمش نزدیک شده به اون عکاس نگاه میکرد خشم وتعصب به
وضوح تونگاهش موج میزد خولستم صداش کنم که همون لحظه به من نگاه
کردو با دندونا ی چفت شده گفت
ارسلان_توکه می دونستی من طاقت خیانت دیگه ای روندارم چرا؟
قلبم فروریخت ارسلان به من به عشقش شک کرده بودوای ن برای من یعنی مرگ
ارسلان_چرا دوباره این دردوبه جونم زدی
حت ی نتونستم چیزی بهش بگم انگارتمام جونم ازبدنم رفت بی اختیار زانوهام
خم شدکه ارسلان بی توجه به من که لحظه های اخرم رونفس میکشیدم
دوییدطرف اون مرد وشروع کرد به زدنش دیگه نتونستم تاب بیارم و خوردم
زمین لگنم بدجوردردگرفته بودو بچه توشکمم قصدپاره کردن کیسه ابم
روداشت وبدجوربه پهلوم لگدمیزد
چشمام روهاله اشک پوشونده بود و یه جمله توسرم اکوشدحتی ارسلانم به من
اطمینان نداشت

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_216 امروز به اصرار ارسلان اماده شدیم بریم اتلیه عکس بارداری بگیری م هرماه میریم اتلیه وعکس گرفتیم بالباس های مختلف امروز یه پیراهن بنفش پررنگ تنمه که از جنس توره استین هاش ازتور یه لایه س و یقه ش دلبر یه وبالاتنه…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_217

چشمام سیاهی رفت و لحظه اخر صدای یازهرای ارسلان وعالم بی خبری 
پی درپی به صورتم ضربه می زد بیجون چشم بازکردم وبه ارسلان که صورتش 
پرازتشویش بودنگاه کردم 
که حس کردم روزمین وهوا معلقم ارسِلان سرم روبه سینه ش چسبوندوشروع 
کرد به دوییدن به پیراهنش چنگ زدم
_ارسلان.....بذارم....زمین.....من سنگ ینم ....کمرت .....درد....میگیره 
صدای لرزون بغض دارش قلبم رو لرزوند 
ارسلان_ارسلان بمیره واسه معصومیتت زندگیم من اشغال چطور تورو بااون 
عوضی یکی دونستم چطوربه عشق پاکم تهمت زدم 
باحس خیس شدن بین پام و دردشدید که توتنم پیچید بی اختیارجیغ زدم که 
ارسلان شوکه متوقف شدوبه صورتم نگاه کردکه ازدردجیغ دوم روزدم 
رنگ از صورت ارسلان پرید وبا دل اشوبی پرسید 
ارسلان_جانم...وا ی خدا چه گوهی خوردم خدایا چه غلطی کردم رزا جانم چته 
خانومم چیشده 
بی جون لب زدم
_دارم ......ازدرد......ایییییی خدااااااااا
دارم میمیرم
محکم کوبیدروسرش ومنومحکم به خودش فشاردادودو یید به طرف ماشین به 
محض اینکه منوتوماشین گذاشت سوارماشین شدوباسرعت وحشتناک ی حرکت 
کرد ازدرد درحال جون دادن بودم وهرلحظه حالم بدترمیشد و ازهمه بدترحرفی 
بودکه ارساان بهم زده بود وتواون لحظه ته مونده جونمو داشت ازم میگرفت 
عشقم به من شک داشت 
اشک ازچشمم می چکید درد تنم ازیه طرف دردقلب شکسته م بدجور جونم رو 
گرفته بود اونقدر که دیگه از دردناله نمیکردم فقط اه های عمیق می کشیدم که 
ارسلان هرثانیه باوحشت سرش به طرفم میچرخی دو باترس نگاهم می کرد پ...
&ارسالن&
مثل یه فرشته پاشوگذاشت توزندگیم وتابه خودم بیام صاحب یه دخترکوچولو 
ازجنس رزا شدم ازخوشی روابرابودم تااینکه رفتیم اتلیه عشقم خیلی تپل وخوردنی شده بود وراه رفتن براش سخت شده بود ازاول عکاسی نگاه خیره یکی ازمردا رو رزا اعصابم رومتشنج کرده بوداما سعی میکردم خودموکنترل کنم 
فکرمیکردم انقدرادم باشه که بااین شکم برجسته زنم نباید نگاه کنه به زنم اما 
یه لحظه بادیدن نگاه رزا به اون مردک دنیابرام تیره وتارشد وحرفی روزدم که 
خودمم می دونستم غلط اضافی بوده مطمئن بودم عشقم مثل اون زن خائن 
نیست میدونستم امااون لحظه بدجور مغزم قفل کرده بود وپرت وپلا میگفتم و 
بدون توجه به وضعیت عشقم بااون بیشرف که روزخوشمون روبه گندکشیده 
بود درگیرشدم وحسابی ازخجالتش دراومدم که باصدا ی افتادن چیزی برگشتم 
بادیدن رزا بیجون انگار تازه به خودم اومدم من چه غلطی کرده بودم من چی 
به رزا گفتم من که میدونستم رزا به جزمن هیچکسوتودنیانداره چطور عشق 
معصومم رو وای خدا من چه کردم باقلب عشقم
تارسیدن به بیمارستان مردم وزنده شدم نکنه برا ی عشقم ودخترم اتفاقی 
بیوفته خدایا توروبه خودت قسم کاری نکنم کمرم بشکنه
رزا ازدرد کبودشده بوداما جیغ نمیزدگریه نمی کرد فقط اه میکشید اه عمیق 
وغمگینی که ازدرد جسمی نبود از شکست قلبش بودومن اینوباتک تک سلول 
های تنم حس می کردم بارسیدن به بیمارستان دوباره بغلش کردم نیمه 
هشیاربودونتونست چیزی بگه وارد سالن بیمارستان که شدم پرستاربادیدنم 
سریع دکتر مخصوص رزاروصداکرد وبعدچنددقیقه باتخت رزاروازم جداکردن وبه 
همراه دکتر وارد اتاق عمل بردن 
قلبم خیلی تندمیزد خدایا من چه غلطی کردم من کل زندگیم روبادستا ی خودم 
پرپرکردم 
هق هق میکردم خدایا من دل کوچولوی عشقم روشکوندم 
نمیدونم چقدرگذشت بادیدن دکتر بیجون ازروزمین بلندشدم وبه طرفش رفتم 
ارسلان_خانوم دکترحال همسرم چطوره؟
نگاهم کرد لبخند پرازارامشی زد 
_هم حال مادرهم حال دخترکوچولوتون خوبه تبریک میگم هردوسالمن
نفسم باالاومد خدایا شکرت اشک دوباره ازچشمم سرازیرشد

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_1

آدم وقتی کسی رو دوست داره براش میجنگه تا اون رو به دست بیاره، حتی شده
زوری تا ثابت کنه که یا مال خودشه یا مال هیچکس... اما آدم وقتی پا درون یه
دوستی میذاره که از تهش خبر نداره و نمی دونه چی پیش میاد؟! و گول میخوره و
نامردی میبینه، زمین و زمان رو به هم می دوزه تا ثابت کنه ب ی گناهیش رو... آره
اینا همش عدالت. عدالتی که هم عشق درونش بیداد میکنه هم نامردی... مراقب
خودمون توی این دنیای پر از عشق و نامردی باشیم.
ــــــــــ
راوی : باران
من بارانم، باران رادفر. بیست و یک سال دارم و دانشجوی سال آخر دکوراسیون
هستم برای کارشناسی .
ایران در شیراز تنها زندگی می کنم. دوستی هم ندارم. پدرم را در بچگی از دست
دادهام و مادرم مرا اینجا تنها گذاشت و به ترکیه رفت. به من هم چند باری گفت
که با او بروم، اما من شهرم را دوست داشته و نرفتم. و ای کاش دهانم لال میشد
و می رفتم.
یکی از روزها در خوابگاه دانشگاه در حال درس خواندن بودم که فروزان آمد
نزدیکم و گفت تولدش هست و مرا دعوت کرد و امان از اینکه چه نقشههای
شومی در سر داشت.
دختر خوبی به نظر می آمد ولی به دلم نمی نشست.
دانشجوهای دیگر می گفتند او مواد فروش است و دیده اند که به بعضی از دخترها
در دانشگاه مواد می فروشد. ولی من که ندیده بودم.
چند روز شد و روز تولد او سر رسید. نسبت به او و تولدش حس خوبی نداشتم و
نمی خواستم بروم و اما آن قدر تمنا کرد که راضی ام ساخت و به جشن تولدش
رفتم و آن هم چه تولدی که همچون صحنه هایی تا الان به عمرم ندیده بودم.
دخترها و پسرهایی که م*س*ت کرده بودند و در آغوش هم می رقصیدند و
بعضی ها با نوک سوزنی تریاک داغ می کردند و می کشیدند که آدرنالینم بالا رفت.
خواستم از محله به اصطلاح تولد دور شوم که ناگهان صدای آژیر پلیس آمد و بعد
صدای فروزان از پشت سر من که رو به رویم ایستاد و گفت:
- خب خب بچه درس خون دانشگاه قرار نیست که تنهایی برم بالا چوبه دار. تو
هم هر چند بی گناه از حالا گناهکاری و من تو رو با خودم به زیر می کشم.
و همان شد که من احمق و بی گناه، گناهکار شدم، کاش پا به خانه ی او نمیومدم
و به آن تولد مزخرف نمی رفتم.
وقتی از پنجره آن خانه شوم پا یین پریدم زانو ی پایم کمی خراش برداشت اما مهم
نبود مهم بی گناهی ام بود و حالا داشتم نفس نفس می زدم و از دست پلیس فرار
می کردم. به چه جرمی ؟ به جرم بی گناهی . می دانم پلیسها حرف مرا باور
نمی کنند و من اعدام می شوم. خدایا خودت به داد من برس.
کوچه ها را می دویدم و مأمورین به دنبالم می دویدند.
من خطا کار نبودم و بی گناه! اما همه مرا مجرم می پنداشتند.
هر از گاهی به پشتم نگاه می کردم و میدیدم آن سروان کله شق همچنان دنبالم
کرده است. آخر خدا به کدامین گناه، مرا آواره کرده ای ؟ ای کاش من هم به همراه
مادرم به ترکیه می رفتم.
همانطور بدون مقصد می دوی پدم و نگاهم به جلو بود و گاهی هم به عقب ناگهان
از جلو بر زمین افتادم و نقش زمین شدم، مردم خیره خیره با دلسوزی و بعضی ها
با نفرت نگاهم می کردند. خواستم بلند شوم و از میوه فروش بابت اینکه باعث
شدم تمام میوههایش پخش زمین شود عذر خواهی کنم که ناگهان توسط
شخصی بلند شدم و نگاهم به دو جفت پوتین بر خورد و بعد هم به بالا خیره
شدم و به سروان خشمگین نگاه کردم و با حرف او که عصبانیت از لحنش موج
می زد، فاتحه ام را خواندم.
- فکر کردی می تونی از دستم فرار کنی دختر کوچولو؟
دستم را کشید و حرکت کرد و مرا دنبال خود کشاند و گفت:

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_2

گفت:
_کور خوندی.
به خدا که من بی گناهم، همهاش تقصیر فروزان بود. اگر او مرا از آن خانه فراری
نمی داد، من خود را به قانون معرفی می کردم. بی گناه بودم و با فرار باعث شک
قانون شدم. حالا چطور ثابت کنم بی گناهم؟ خدایا کمکم کن. پناهم باش.
ِدست ظریفم را در دست قوی
مردانهاش فشرد و در حالی که حرکت می کرد، گفت:
- بهتره دیگه فکر فرار به سرت نزنه. چون این بار بهت رحم نمی کنم.
دردم آمد و آخ زیر لبی گفتم که گفت:
- خفه. صدات در نیاد.
سمت خیابان اصل ی حرکت کرد، شروع به التماس کردم و با گریه و زار ی گفتم:
- جناب سروان؟ به خدا اشتباه می کنی . به خدا من بی گناهم. به خدا من کاری
نکردم.
- خفه شو.
- به خدا اون موادهای تو خونه مال من نبود. همش ماله فروزانه.
- لالمونی بگیر.
- به خدا من تا حالا اصلا از نزدیک موادها رو ند یدم.
بر سرم فریاد کشید و گفت:
- گفتم خفه تا زبونت و قطع نکردم.
ساکت شدم و صدای گریه هایم، اعصاب او را خط خطی می کرد.
خدایا من که نم ی خواستم به خانه فروزان بروم، به زور مرا برد، من که نمی خواستم
او دوستم باشد، او خودش شد، من که از وضع خانه او اطلاعی نداشتم، پس چرا
مرا در این مخمصه قرار دادی؟ چرا تا پا به خانهاش نهادم پلیس مرا مجرم دید؟ تو که از پاکی من ایمان داری ، خدایا تو به این سروان بفهمان که من هیچ کارهام.
باز فکر فرار ذهن مرا مشوش کرده است. چیزی نمانده بود تا به خیابان اصلی
برسیم که باز با گر یه به التماس برخاستم.
- آی دستم. واسه چی فشار میدی ؟
- چون حقته.
- به خدا من کاری نکردم.
- تو آگاهی مشخص میشه.
- دستم و شکستی. ولم کن.
مسخره وار گفت:
- ای به چشم الان.
نالان نالیدم:
- حداقل شل کن.
- خفه شو تا دهنت و با خاک آسفالت نکردم.
_تمام زورت و گذاشتی رو دستم.
فشار خفیفی به دستم وارد کرد که دردم آمد و آخ بلندی گفتم و حرص ی گفت:
- یه کلمه دیگه صدات در بیاد. دستت و می شکونم.
به خیابان رس ی دیم و کنار اتوبان قرار گرفتیم و جلوی اولین تاکسی زرد رنگی را
گرفت و خواست مرا به جلو هول دهد و سوار ماشینم کند، که فکر پلیدی در ذهنم
نقش بست.
تظاهر به سوار شدن در ماشین را کردم ولی با حرکتی غافلگیرانه لگدی محکم بر
شکمش زدم و خم شد و فوری لگد دیگری بر پایش زدم و دستم را از دستش رها
کردم و فرار کردم که صدای فریادش مرا ترساند.
- وایسا وگرنه شلیک می کنم.
به پشتم نگاه نکردم که ببینم اسلحهاش را طرف من نشانه گرفته است؟
نمی خواستم ببینم . می ترسیدم. کار را خراب کرده بودم. می دانم. فقط دویدم و
دویدم ناگهان صدایی غّرش مانند آمد و منی که صدا ی فریادم از درد به عرش
رسید. درد شدید ی از ناحیه پا داشتم و مردم که نیمی شوکه و نیمی بی رحمانه و نیمی دلسوزانه خیرهام بودند. نگاهی به آن مردک قوی کردم که به سمتم می دوید.
جناب سروان بود که می خواست به من برسد. خون از پایم با سرعت به بیرون
می جهید، سخت از جا بلند شدم و لنگان دویدم، اشک می ریختم و به سرنوشتم
لعنت می فرستادم و هر چه ناله و نفرین بود، در دلم نثار فروزان مواد فروش کردم.
صدای فریاد جناب سروان بلند شد که گفت:

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_3

_ِبایست، وگرنه مجبور میشم به اون یکی پات هم شلیک کنم.
همانطور دویدم و با فریاد و گریه بدون آن که به عقب نگاه کنم داد زدم و گفتم:
- تو مرد نیستی نامردی. بهت گفتم من بی گناهم.
بلندتر از من فریاد کشید:
- تو اگه بی گناه بودی فرار نمی کردی.
همانطور لنگ زنان در حال فرار بودم که ناگهان چشمم به کوچه ای باریک خورد.
خدا کند بن بست نباشد که کارم زار است. با ناتوانی زور زدم تا بتوانم ب یشتر بدوم.
اما پایم به شدت خونریزی داشت و درد می کرد. چیزی تا ظهر نمانده بود و من
گرسنه بودم.
راهم را کج نمودم و خود را به سختی به آن کوچه بار یک رساندم و لنگ لنگان
بدون نگاه کردن به پشت سرم دویدم که از دور پلی بزرگ دیدم، پس انتهای این
کوچه پل دارد!
بار دیگر صدای آزار دهنده سروان بر من بلند شد.
- یه قدم دیگه تکون بخوری شلیک می کنم.
چاقوی محافظم را که همی شه با خود همراه می کردم را از جیب مانتو خارج کردم
و برگشتم و عقب عقب رفتم و با صدای بلند گفتم:
- به خدا بخوای دنبالم بیای با همین چاقو خودم و می کشم.
- دیوونه بازی در نیار بزن کنار چاقو رو.
_نمیخوام.
نگاهی به پشتم کردم چیزی تا پل نمانده بود، بیشتر عقب رفتم و فریاد کنان
گفتم:
- دنبالم نیا.
- داری مجبورم می کنی بهت شلیک کنم. عاقل باش و اون چاقو رو بنداز.
دو قدم دیگر بیشتر تا پل نمانده بود، چاقو را در جیبم نهادم و به پل رسیدم، از
طرف پل به بعد مِه غلیظی بود، پشت کردم و وارد پل شدم. هر چه نزدیکتر
میرفتم مه بیشتر می شد و صدای سروان در آن اکو می انداخت. دلم می خواست
بنشینم و به خواب فرو بروم. درد پا سرسام آور شده بود. نمی دانستم به کجا دارم
می روم و فقط به جلو می رفتم. خیسی اشکهایم رو ی گونه ام خشکیده بود.
بالاخره از پل مه آلود عبور کردم و بی هدف به سه راه مستقیم و سمت چپ و
سمت راست، مستقیم رفتم، اینجا پر از دار و درخت است، و سبزه زار و چه قدر
بسی شبیه جنگل، صدای فریاد سروان روح مرا لرزاند.
- اون جا جنگله. بیا بیرون دختره احمق. گم میشی .
لرز بدی تمام وجودم را گرفت. داد زدم و با بغض فریاد زدم:
- به خدا، به پیامبر ) ع ( من بی گناهم.
- جلو نرو. بیا عقب بذار ببینمت. دیوونه نشو.
عقب عقب رفتم و گفتم:
_نمیخوام.
- خونریزی دار ی . تلف میشی . دووم نمیاری .
- مهم نیست برام.
- ببین باران خانوم. رد صدای منو دنبال کن بیا جلو. بذار ببرمت بیمارستان. باید
عمل بشی .
- دنبالم نیا.
و بعد هم پایم را عقب نهادم که خورد به سنگ بر زمین فرود آمدم و فر یاد
دردناک ی کشیدم و رو ی زمین ِقر خوردم و مستقیم به سمت پایین سراشیبی
لغزیده شدم. فقط چشمانم را بسته بودم و از ته دل فریاد می زدم. مرگ را به چشم
میدیدم.
سقوط کردم و جایی پر از سبزه زار پرت شدم و دیگر هیچ نفهمیدم.
راوی: دانیال
داشتم با برادر زنم سهراب، بیل به دست سمت باغ می رفتم و هم با او صحبت
می کردم. از اینکه شاید بتوانم در این روستا هم مطبی باز کنم و در همین راستا
بحث باز شد و او گفت:
- ای بابا دانیال بی خیال شو. تو اون ور پل توی شهر مطب داری که.
همانطور که قدم به قدم با او راه می رفتم گفتم:
_اون جا شهر. اینجا روستا. چه عیبی داره تو روستا هم داشته باشم؟
- میدونی بخوای اینجا مطب بزنی چه قدر هزینه داره؟
- آره. ولی وقتی اینجا مطب بزنم خیلی درآمدش بیشتر از شهره. مردم این روستا
همهشون مریضن .
- آره می دونم. تو فقط به فکر کسب در آمدی.
- نه اینطور نیست. بیشتر به فکر مردم روستام که اون ور پل نمیان و دلشون به
این روستا خوشه.
- دلسوز کی بودی تو؟
- عمه ات.
تک خندهای کرد و گفت:
- من حرفی ندارم. بیا زودتر بریم باغ گوجه بکاریم و بریم خونه.
و بعد هم جلوتر رفتیم که چند قدم جلوتر صدای سگ و صدای گریه های ریزی رو
شنیدم. رو کردم سمت سهراب و گفتم:
- تو هم این صدا رو می شنوی؟
من را کشاند سمت سیمها که آن طرفش عبدالله سگهایش را بسته بود. و در آن
حال گفت:
- یه چیزی تو باغ عبدالله افتاده. می بینی؟

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_4

شک کردم و خودم جلوتر از او به راه افتادم و سیمها را کنار زدم و وارد باغ عبدالله
شدم و چشمانم به جسم ظریف دخترانه ای خورد. سهراب که دید بلافاصله
نزدیکش رفت و نگاهی به وضعیت او کرد و گفت:
- دانیال دختره تیر خورده.
فوری نزدیکش رفتم و بیل را دست سهراب سپردم و گفتم:
- ببریمش خونه.
- ول کنا. دنبال دردسری .
- سهراب گناه داره.
- بیا بریم. معلومه از اون سراشیبی افتاده. اگه مجرم باشه چی ؟
- نمیدونم. ولی من می خوام نجاتش بدم.
دلم به حال آن دخترک سوخت و صدای ریز گریه هایش گوشم را نوازش می داد.
من پزشک بودم و سوگند پزشکی ام این اجازه را به من نم ی داد که ای ن دختر را
حت ی اگر مجرم هم باشد رها کنم. من شغلم ایجاب میکرد که باید جان بیمارم را نجات دهم.
دست زیر کمرش بردم و او را در آغوش کشیدم که سهراب گفت:
- چیکار می کنی دیوونه؟ این صد در صد مجرمه.
- من می خوام کمکش کنم.
آخه احمق سی و شش سالته. یه ذره بفهم الان از روستا بریم میفهمن گزارش
میدن. خطرناکه.
- از راه میانبر میریم کسی نمی فهمه.
- آخه چرا اینقدر نفهمی ؟ من به خاطر خودت میگم.
- من جون این دختر برام مهمه سهراب. دکترم و نمیتونم بی خیال بشم.
- پس بعد اینکه گلوله رو در آوردی تحویل قانونش میدی؟
نگاهی به چهره رنگ پریده دختر کردم که دهانش را چون ماهی ریز باز و بسته
می کرد و گوشه ی پیشانی اش هم زخمی شده بود. نمی آمد به این دخترک مظلوم
مجرم باشد. از سیمها عبور کردم و سهراب به دنبالم آمد. و گفت:
- دانیال تحویل قانونش میدی دیگه؟
- نمیدونم.
سمت میانبر حرکت کردم و او را به خود فشردم و دو یدم و گفتم:
- بدو خون زیادی از دست داده. بدنش داره عینه کوره آتش می سوزه.
کمتر از پنج دقیقه به خانه رسیدیم و همسرم را صدا زدم و گفتم:
- سریع برو دروازه رو ببند.
- این کیه با خودت آوردی؟
- برو کاری که گفتم و بکن.
نرگس که رفت، بعد هم رو کردم سمت سهراب و گفتم:
- برو وسایل ضروری پزشکی و از کابینت بیار. آب جوش هم بیار.
سمت اتاق مشترک خودم و نرگس رفتم و دختر را روی تخت خواباندم که نرگس
آمد و عصبانی گفت:
- تو مگه نمی خواستی گوجه بکاری ؟ این دختره کیه؟
- مریضه.
- پس سهراب چی میگه مجرمه؟ تو خونه من مجرم آوردی دانیال؟
تلخ گفتم:
- جای تو رو که تنگ نکرده.
- تمام رو تختی ام کثیف شد.
- مشکلت رو تختیه؟ باشه یکی دیگه برات میخرم.
سهراب با وسایل و آب جوش آمد، جعبه کمکهای اولیه را باز کردم که سهراب
دستی بر بدن او کشید و گفت:
- خیلی بدنش داغه دانیال.
- میدونم.
- اگه گلوله رو در بیاری تشنج می کنه حالش بدتر میشه

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_4 شک کردم و خودم جلوتر از او به راه افتادم و سیمها را کنار زدم و وارد باغ عبدالله شدم و چشمانم به جسم ظریف دخترانه ای خورد. سهراب که دید بلافاصله نزدیکش رفت و نگاهی به وضعیت او کرد و گفت: - دانیال دختره تیر خورده.…
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_5

_ولی اگه در نیارم می میره.
صدایی ضعیف از دختر بلند شد که ناله وار می گفت:
- م... من... بی ... گناهم.
سهراب آب سردی روی صورت او ریخت که به او تشر زدم و عصبی گفتم:
- مرض داشتی مگه؟
- نرگس گفت.
چشم غرهای به نرگس رفتم و گفتم:
- نرگس غلط کرد با تو.
دختر چشمانش را باز کرد. چشمانش دو کاسه ی خون بود، این دخترک بی گناه
است. من حتم دارم. چشمان زیبا و مظلومش، آبی به رنگ آسمان و دریاست.

راوی: باران

چشمان نیمه جانم را با درد باز کردم. تمام تنم درد می کرد و گویی وزنه ی صد
کیلویی را حمل کرده باشم و مرا از پا انداخته باشد. از آن هم بدتر بودم. اطرافم را
خیره نگاه کردم، ا ی نجا کجاست؟ من روی تخت گرم و نرم چه می کنم؟ ا ین خانه
چیست؟ این دو مرد کیستند که یکی با مهربانی و دیگری با شک نگاهم می کنند؟
و آن زن کیست که با دشمنی نگاهم می کند؟ مگر من چه کرده ام که بخواهم دشمنی هم داشته باشم! کم کم از شوک خارج شدم و با درد و ضعف اما ُبریده بُریده نالیدم:
- این... اینجا کجاست؟ شما... کی هس... هستین؟
مرد مهربان گفت:
- من دکترم خب؟ اینجا هم خونه من و همسرمه. من تو رو توی باغ پیدا کردم.
به نظر م ی آد از سراشیبی افتادی.
تمام بدنم داشت می سوخت. من در جنگل گم شده بودم ولی ، حال اینجا بودم.
- من جنگل...
حرفم را قطع کرده و گفت:
- آره همه فکر می کنن جنگله. ولی، اینجا روستاست. دیگه حرف نزن انرژی ات و
بهتره نگه داری .
خواست به من دست بزند که جیغ ضعیفی کشیدم و رو به آن زن گفت:
- نرگس برو کارت پزشکی ام و بیار.
زن با ِافاده رفت و با کارت کوچکی آمد و مرد کارت را از او گرفت و نشانم داد و
گفت:
- ببین دکتر دانیال رضایی
کارتش را روی میز کنار تخت نهاد و دستش را روی پهلویم نهاد که دردم با آخ برخاست و گریستم.
مانتوأم را با قیچی پاره کرد و شلوارم را هم با قیچی بُرید و پیراهنم را بالا زد و
نگاهی به پهلویم کرد و گفت:
- کبو ِد.
با حرکتی آرام مرا به پهلو خواباند که با گریه گفتم:
- تو رو خدا کاریم نداشته باش تو رو خدا.
رو کرد سمت مرد رو به رو و گفت:
- سهراب دو دستاش و محکم به پشت نگه دار نذار تکون بخوره.
و بعد هم رو کرد سمت زن که فهمیدم همسرِش و گفت:
- برو اون فندک بزرگه رو بیار.
با عجز ناله و تقلا کردم تا دستانم را از دست او برهانم. اما، او قویتر بود و دستانم
را محکم فشرد که با حرف دکتر به او، روحم َپر شد.
- سهراب؟ پای چپش و هم ِسفت نگه دار.
سهراب با یک دست دستانم را نگه داشت و با دست دیگر پا ی چپم را محکم نگه
داشت و زن رفت با فندک آمد و دکتر دستمال سفید تمیزی را جلوی دهانم آورد
و گفت:

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_5 _ولی اگه در نیارم می میره. صدایی ضعیف از دختر بلند شد که ناله وار می گفت: - م... من... بی ... گناهم. سهراب آب سردی روی صورت او ریخت که به او تشر زدم و عصبی گفتم: - مرض داشتی مگه؟ - نرگس گفت. چشم غرهای به…
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_6

_ آ کن.
با چشمانی اشکی مظلوم به او خیره شدم، که لحظه ای محو چشمانم شد. ولی ،
نگاه از چشمانم گرفت و دهانم را باز کرد و دستمال را داخل دهانم قرار داد.
سپس سمت پای راستم رفت و کنار پایم روی زمین کنار تخت نشست و به
همسرش گفت:
- نرگس بیا پاش و نگه دار.
پس اسم او نرگس بود این زن که با دشمنی به من خیره بود، به یک باره اخم کرد
و با حرص گفت:
- نمیخوام. من بهش دست نمیزنم.
- نرگس اتفاقی براش بیوفته من از چشم تو می بینم. حواست باشه.
نرگس اخمو نزدیک آمد و کنار پایم نشست و پای مرا در دستانش گرفت که تکان
محکم ی دادم و مظلوم گریستم قیچی کوچکی را نزدیک پایم آورد و گفت:
- متأسفانه اینجا وسایل بیهوشی و یا بی حس کننده نداریم. پس باید تحمل کنی .
و بعد هم قیچی را درون پوست گوشت پایم فرو برد و از درد با صدای بلند
می گریستم و جیغهای خفه می کشیدم. پس از دو دقیقه آن را در آورد و چاقوی
کوچکی را از جعبه برداشت و فندک را روشن کرد و چاقو را به آن نزدیک کرد و
شروع به داغ کردن چاقو کرد، با چشمانی ترسیده به کارهای او خیره بودم و سعی
در تقلا کردن، اما، زور آن مرد سهراب نام کجا و زور من کجا؟! اصلا من در مقابل او
تنها یک مورچه بودم.
می خواست آن را داخل پایم فرو ببرد که سهراب گفت:
- دانیال یه سرنگ ته جعبه هست.
- دیدمش. بی حس کننده نیست. آلپرازولام.
و بعد هم چاقوی داغ را درون پایم فرو برد که دردش تا مغز و استخوانم فرو رفت
و می گریستم و جیغ های خفه ی بیشتری می کشیدم. چیزی در پایم جلز و ولز می کرد و من این را با تمام وجود حس می کردم. ناگهان نرگس یک دستش را از روی پایم برداشت و رو ی دهانش گذاشت و عوق زد که دانیال با نگرانی او را صدا زد و گفت:
- خانومم؟ خوبی؟
نرگس سرش را به معنی " نه " به بالا تکان داد و دانیال گفت:
- برو بیرون عزیزم .
نرگس بلافاصله به بیرون رفت که دکتر دانیال رو به من گفت:
- ببین خودت دختر عاقلی باش پات و تکون نده وگرنه برات بد میشه. می فهمی
که حرفم و دختر؟
گریستم و با چشمانم به دستمال اشاره کردم که گفت:
- اینجا یه روستای کوچکه. و یه صدای جیغ تو به تموم خونه های اطراف اینجا
میرسه. اونوقت هم برای ما هم خودت بد میشه. فهمیدی؟
سرم را چندین بار مظلومانه تکان دادم که گفت:
_میدونم درد داره ولی تو تحمل کن.
سهراب رو به او گفت:
- آخه از یه دختر بچه چه انتظاری داری ؟ زود تیر و در بیار دیگه.
بار دیگر چاقو را داغ کرد و فندک را کنار نهاد و با قیچی بزرگتری به همراه چاقو هر دو را درون پایم فرو برد و آنها را سخت بر هم فشرد. پشت سر هم جیغ های
خفه می زدم و اشکهایم بیشتر از قبل روان شده بود. چاقو را که بیشتر فرو برد
طاقت نیاوردم و چشمان بی حال و بی رمقم بسته شد.

راوی: دانیال

بالاخره تیر را در آوردم و داخل کاسه ی فلزی انداختم، نگاهی به دختر کردم بیهوش
شده بود، فوری شروع به بند آوردن خون کردم، خون زیادی از دست داده بود و
معلوم بود که جانی در بدن نداشت. دلم برایش سوخت از اینکه با او سخت گیری
کردم فقط به خاطر نجات جان خودش بود. رو به سهراب گفتم:
- ولش کن دیگه بیهوش شده. بیا سوزن نخ کن برام.
به سختی خون را بند آوردم و خونهای دور پا ی او را با الکل پاک کردم و سوزن را
از سهراب گرفتم و پای ظریف دختر را بخیه زدم. شلوارش را بیشتر با قیچی پاره
کرده و پای او را ضد عفونی کردم و خواستم پانسمان کنم که بدن دختر لرز خفیفی
کرد و دچار تشنج شد. سهراب با نگرانی گفت:


#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_7

_نگفتم تشنج می کنه! حالا خر بیار باقالی بار کن.
سرنگ را از جعبه برداشتم و در حالی که آن را آماده می کردم رو به سهراب گفتم:
- برو یه تشت بزرگ آب سرد بیار با چند تا دستمال.
- اوکی.
رفت و من سرنگ را آماده کردم و آلپرازولام را به او تزریق کردم و کم کم بدنش به
حالت نرمال برگشت و عادی شد.شروع به پانسمان کردن پایش کردم و وقتی
تمام شد سهراب با تشت بزرگ آب و چند دستمال آمد.که وسایلها را به ترتیب
جمع کردم و داخل جعبه نهادم و کاسهای که داخلش خون و تیر جمع شده بود را
دست سهراب دادم و گفتم:
- دیگه میتونی بری دستت درد نکنه.
- این و چیکار کنم؟
- بریز دور. ولی تیر و نیاز دارم برام بیار.
- باشه. تو چی ؟
- بدنش و بشورم.
- چی ؟
- من با تو شوخی دارم؟
- جدی؟
_چیه؟ مریضمه منم دکترش هستم.
- نرگس ناراحت می شه.
- من که کار خلاف شرع یا بد نمی کنم بخواد ناراحت بشه. بهش محرمم. تو هم
برو.
- باشه. میگم...
- هوم؟
- می خوای من بدنش و بشورم؟
- غلط بکن. برو بیرون ببینم بی حیا .
تک خندهای کرد و رفت و این بشر هیچ گاه در هیچ حالتی دست از شوخی هایش
بر نمی داشت.
مانتو را در تن دختر پاره کردم و پیراهنش را تا نیم تنه بالا بردم و شلوارش را تا
بالای زانو با قیچیش دادم و شالش را هم از سر برداشتم. اول دست خونینم را
با الکل ضد عفونی کردم و بعد هم دستمال را از رو ی دهانش برداشتم و درون آب
سرد فرو بردم و شستم و رو ی پیشانی اش چند بار کشیدم و صورتش را نرم با
دستمال خیس کردم، چندین مرتبه این کار را تکرار کردم و در آخر باز دستمال را
شستم و روی پی شانی اش نهادم.
ِی دستمال دیگری برداشتم و شکمش را نیز چندین بار شستم که چشمم به کبود
پهلویش بر خورد، پس از آن که شکمش را شستشو دادم، پاهایش را هم از کف تا
بالای زانو شستم که حدود یک ساعت طول کشید. از داخل جعبه ابزار پمادی
برداشتم و پهلوی ش را هم پماد زدم و پانسمان کردم و دوباره پماد را درون جعبه
ابزار نهادم و پتو را موقت رویش نهادم و سهراب را صدا زدم که آمد و رو به او
گفتم:
- یه قرص تب بُر بذار زیر زبونش.
- قرمز؟
- آره.
- باشه.
از داخل کشوی میز پلاست یک قرصهای نرگس را در آورد و یک تب بر جدا کرد و
زیر زبان دختر گذاشت و پلاست یک را دوباره درون جا ی قبل ی نهاد و این بار گفتم:
- بی زحمت برو شهر دو تا سُرم بخر.
- باشه.
- مواد خون ساز هم براش بخر. هر چی شد پولش و بهت میدم.
- چرت و پرت نگو. پول من و تو نداره که.
- مریض منه. مسوولیتش هم با منه. لطفاً سریع برو.
- باشه.
تیر را روی میز گذاشت و گفت:
^اینم تیر. خدافظ.
رفت و من هم پتو را تا روی شکم دختر نهادم و اتاق را جمع و جور کردم و جعبه
ابزار را به آشپزخانه بردم و درون کابینت نهادم و وسای لهای دور ریختن ی را داخل
سطل زباله ریختم و باز به اتاق برگشتم و تشت و دستمالها را برداشتم و به ایوان
بردم و کنار ایوان نهادم و باز بار دیگر به اتاق برگشتم و با برداشتن لباس و حوله به
حمام رفتم تا دوش بگیرم.
پس از دوش پانزدهای بیرون آمدم و موهایم را خشک کردم و به اتاق پسرم سهیل
رفتم و نرگس را روی تخت سهیل دیدم و گفتم:
- سهیل کو؟
- رفته خونه شقایق پیش پسرش.
و بعد هم رو ی برگرداند. اوه! حالا نوبت ناز کردن او و ناز کشیدن من است.
کنارش رفتم و روی تخت کنار او نشستم. دست ظر یفش را در دست گرفتم و با
مهربانی گفتم:
- خانومم با من قهره؟
- بدنش و شستی؟
- آره. نباید می شستم؟
- نه.
- اگه نمی شستم قاتل می شد


#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚