#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_7
چند سالی بود که می پوشیدمش طفلک حق داشت ببره و زیپ پاره کنه
یاد روزی افتادم که از پوشیدن کاپشن دوران دبیرستانم خسته شده بودم و میخواستم برم یه کاپشن نو بخرم اما ...
یه بافت نازک سوزن سوزنی که از هر سوراخش مشتی سرما رد میشد و تن آدم رو به لرزه می انداخت رو میدادن
هشتاد هزار تومن یعنی حتی سی هزار تومن از پول کرایه خونه هر ماه ما بیشتر بود اون وقت حساب کن اگه
میخواستم یه کاپشن درست حسابی بخرم باید قید چند ماه کرایه خونه رو میزدم پس کال سعی کردم بی خیالش
بشم و با همون کاپشن صورتی که بخاطرش کلی متلک میشنیدم بسازم ... من ساختم اما حتی یه کاپشن هم حاضر
نشد با من بسازه
از پارک فردوسی که گذشتم نگاهم افتاد به پیرمردهایی که دسته دسته کنار هم نشسته بودن و یا از سیاست حرف
میزدن یا از قیمت سیب زمینی و پیاز یا اینکه اگر خیلی بی تفاوت به امور جامعه بودن با سرخوشی گوشه ای نشسته
بودن سر کیش و مات شدن برای هم کری میخوندن و اسب و سرباز و شاه و وزیر رو حرکت میدادن
ناخوداگاه یاد روزی افتادم که بابای من هم چهل ساله نشده به بهانه پیری و بازنشستگی به همین پارک اومد تا دور
از چشم من ایام بازنشستگیش رو از ساقیای پشت پارک مواد بخره تا به قول خودش برای مواد خریدن هم وابسته
به دخترش نباشه دختری که از ده سالگی به جای خریدن چیپس و پفک تریاک خریدن برای باباش رو یاد گرفته بود
به کاغد آدرس توی دستم نگاهی کردم و زنگ ایفون رو فشار دادم چند لحظه بعد صدای مردی پخش شد
_ بله
ناخوداگاه شالم جلو کشیدم و جواب دادم
- سالم از موسسه بیات خدمت میرسم
بدون حرفی درو باز کرد یه خونه ویالیی بزرگ بود نه خیلی ساده نه خیلی شیک در حد معمول ولی معلوم بود
بازسازی شده در ساختمون باز شد و مرد قد بلندی با شلوارک و رکابی توی چارچوب در ظاهر شد
من با کاپشن داشتم یخ میزدم و اون با رکابی و شلوارک اومده بود دم در صرفا برای اینکه من رو ارزیابی کنه
بدون جواب دادن به سالمم به سرتاپام نگاهی انداخت و یه تای ابروش باال انداخت و گفت:
- گفتم دونفر چرا تورو تنها فرستادن؟
- نمیدونم اقا به من حرفی نزدن
در حال داخل رفتن گفت:
- باشه بیا زود شروع کن تا شب میخوام کل خونه برق بیفته ها زودم تمومش کن جایی قرار دارم نمیتونم که کل
روزم مراقب تو باشم
بهم برخورد مگه من دزد بودم که به پا و مراقب بخواد که مبادا چیزی بلند کنم اصال به این کاپشن زوار دررفته من
میخورد دزد باشم؟... که اگه بودم وضعم خیلی بهتر از این بود
اخم کردم و پشت سرش داخل رفتم
خودش رو مبل راحتی وسط پذیرایی روی خروار ها لباس انداخت و شیشه ای از روی میز برداشت و سر کشید
منتظر شرح وظایف موندم اما وقتی دیدم کال توی باغ نیست به ناچار خودم پرسیدم:
- باید چیکار کنم؟
شیشه کنار گذاشت و با نگاهش قورتم داد و با پوزخند پرسید:
- چیکار دوسداری بکنیم عروسک؟
سرم پایین انداختم و سعی کردم بی ادبیش رو با بی ادبی جواب ندم به هر حال اون صاحب کار بود و من کارگر
- منظورم اینه وسایل شستشو کجاست؟
با سر به راهروی پشت سرش اشاره کرد...
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_7
چند سالی بود که می پوشیدمش طفلک حق داشت ببره و زیپ پاره کنه
یاد روزی افتادم که از پوشیدن کاپشن دوران دبیرستانم خسته شده بودم و میخواستم برم یه کاپشن نو بخرم اما ...
یه بافت نازک سوزن سوزنی که از هر سوراخش مشتی سرما رد میشد و تن آدم رو به لرزه می انداخت رو میدادن
هشتاد هزار تومن یعنی حتی سی هزار تومن از پول کرایه خونه هر ماه ما بیشتر بود اون وقت حساب کن اگه
میخواستم یه کاپشن درست حسابی بخرم باید قید چند ماه کرایه خونه رو میزدم پس کال سعی کردم بی خیالش
بشم و با همون کاپشن صورتی که بخاطرش کلی متلک میشنیدم بسازم ... من ساختم اما حتی یه کاپشن هم حاضر
نشد با من بسازه
از پارک فردوسی که گذشتم نگاهم افتاد به پیرمردهایی که دسته دسته کنار هم نشسته بودن و یا از سیاست حرف
میزدن یا از قیمت سیب زمینی و پیاز یا اینکه اگر خیلی بی تفاوت به امور جامعه بودن با سرخوشی گوشه ای نشسته
بودن سر کیش و مات شدن برای هم کری میخوندن و اسب و سرباز و شاه و وزیر رو حرکت میدادن
ناخوداگاه یاد روزی افتادم که بابای من هم چهل ساله نشده به بهانه پیری و بازنشستگی به همین پارک اومد تا دور
از چشم من ایام بازنشستگیش رو از ساقیای پشت پارک مواد بخره تا به قول خودش برای مواد خریدن هم وابسته
به دخترش نباشه دختری که از ده سالگی به جای خریدن چیپس و پفک تریاک خریدن برای باباش رو یاد گرفته بود
به کاغد آدرس توی دستم نگاهی کردم و زنگ ایفون رو فشار دادم چند لحظه بعد صدای مردی پخش شد
_ بله
ناخوداگاه شالم جلو کشیدم و جواب دادم
- سالم از موسسه بیات خدمت میرسم
بدون حرفی درو باز کرد یه خونه ویالیی بزرگ بود نه خیلی ساده نه خیلی شیک در حد معمول ولی معلوم بود
بازسازی شده در ساختمون باز شد و مرد قد بلندی با شلوارک و رکابی توی چارچوب در ظاهر شد
من با کاپشن داشتم یخ میزدم و اون با رکابی و شلوارک اومده بود دم در صرفا برای اینکه من رو ارزیابی کنه
بدون جواب دادن به سالمم به سرتاپام نگاهی انداخت و یه تای ابروش باال انداخت و گفت:
- گفتم دونفر چرا تورو تنها فرستادن؟
- نمیدونم اقا به من حرفی نزدن
در حال داخل رفتن گفت:
- باشه بیا زود شروع کن تا شب میخوام کل خونه برق بیفته ها زودم تمومش کن جایی قرار دارم نمیتونم که کل
روزم مراقب تو باشم
بهم برخورد مگه من دزد بودم که به پا و مراقب بخواد که مبادا چیزی بلند کنم اصال به این کاپشن زوار دررفته من
میخورد دزد باشم؟... که اگه بودم وضعم خیلی بهتر از این بود
اخم کردم و پشت سرش داخل رفتم
خودش رو مبل راحتی وسط پذیرایی روی خروار ها لباس انداخت و شیشه ای از روی میز برداشت و سر کشید
منتظر شرح وظایف موندم اما وقتی دیدم کال توی باغ نیست به ناچار خودم پرسیدم:
- باید چیکار کنم؟
شیشه کنار گذاشت و با نگاهش قورتم داد و با پوزخند پرسید:
- چیکار دوسداری بکنیم عروسک؟
سرم پایین انداختم و سعی کردم بی ادبیش رو با بی ادبی جواب ندم به هر حال اون صاحب کار بود و من کارگر
- منظورم اینه وسایل شستشو کجاست؟
با سر به راهروی پشت سرش اشاره کرد...
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_7
با صدای تحلیل رفته اش گفت:
_کجا؟
کالفه جواب دادم:
_سر مزارش.
یکباره صدای فریادَش کل خانه را برداشت.
با وحشت در جایم ایستادم که بلند گفت:
_دروغ میگی دلسا، خیر نبینی دختر، خیر نبینی که پدرتو مُرده میخونی.
اشکهایش پی در پی روی صورتش چکید و هذیان وار گفت:
_از همین در رفتی بیرون دیگه هم برنگشتی، دخترات به من دروغ میگن محمد حسین، زودتر بیا، بیا و تربیتشون
کن... دوره ی آخر الزمون شده، دختره ی چشم سفید پدرشو کفن کرد و گذاشت تو گور.
از پنجره دور شد و ناله کنان وارد اتاقَش شد، کالفه از وضع پیش آمده لب حوض نشستم که در خانه باز شد.
گلسا با لپ هایی گل انداخته و سرخ وارد حیاط خانه شد و سالم داد، بی حوصله جوابَش را دادم که جلو آمد و گفت:
_دلسا، یک خبر خوش دارم، یک بد، کدومو اول میخوای بشنوی؟
آنقدر اوضاع و احوال مادر پریشان حالم کرده بود که حوصله ی اراجیف گلسا را نداشتم پس بی حوصله جواب دادم:
_کم بدبختی داریم که خبرِ بد هم میخوای بهم بدی؟ برو لباساتو در بیار، سفره بندازیم، گشنمه...
آستین پیراهنم را کشید و گفت:
_عه مگه خودت نخواستی از زینب بپرسم؟ حاال برات خبر آوردم دیگه.
کنجکاو شدم و پرسیدم:
_چه خبری؟ جون بِکَن دیگه گلسا.
آب دهانش را فرو داد و با آب و تاب شروع به تعریف کرد:
_سر کالس وقتی معلم بیرون رفت، رفتم کنار زینب...
حرفَش را قطع کردم و بی حوصله گفتم:
_مقدمه چینی نکن. برو سر اصل مطلب.
انگار به ذوقش خورده بود که با چهره ای درهم ادامه داد:
_حرفی رو که زدی ازش پرسیدم گفت درسته، نامزدن. البته از این کارهایی که جد بزرگ سر نوه ها در میارن، ظاهرا
پدر بزرگشون اونا رو به اسم هم کرده.
آهی کشیدم، پس حقیقت داشت. مثل الستیکِ ماشین سیاوش، پنچر شدم...
حاال چرا از همه جا ماشین سیاوش؟ چه میدانم... اصال هر ماشینی، مهم پنچر شدن حال و احوال من بود...
گلسا نیشش شل شد و گفت:
_و اما خبرِ خوش.
چشم به دهانش دوختم که ادامه داد:
_سیاوش با این وصلت مخالفه. سعی داره بِهَم بزنه این نامزدی رو. گفته اگه بمیرم هم با زهره ازدواج نمی کنم. حاال
هم که پدر بزرگش مُرده و خاله و پسراش پیله ی اون شدن. ولی زینب می گفت سیاوش از زهره اصال دل خوشی
نداره.
لبانم به خنده کش آمد و خندیدم، از شادیِ زیاد بود.ناگه صدای گریه ی مادر از داخل اتاقش هر دوی ما را مات در
جای باقی گذاشت. گلسا هول کرد:
_مادر چش شده؟
لعنت به زندگی ای گفتم و سمت اتاق مادر پاتند کردم و همینطور توضیح دادم:
باور نمی کنه، چون گفتم ببرمش سر مزار اینطور گریه میکنه، به منم میگه دروغگو... نفرینم می کنه که بابا رو
مرده می خونم، آخه من چیکار کنم تا گریه هات تموم بشه مادر؟ چرا دل مارو خون میکنی؟
به او رسیده بودم، مقابلش چمپاته زدم و نگاهش کردم، سوزناک ترین گریه را سر می داد، دلم ریش شد...
گلسا به آغوشَش کشید که او را پس زد و میان گریه گفت:
_برید بذارید به درد خودم بمیرم، دیگه حرفِ هیچ کدومتونو باور ندارم.
شانه هایش را به دست گرفتم و تکانش دادم:
_درست، دروغ گفتیم،میک سال دروغ، فقط بخاطر خودت، مادر کافیه، تورو به خدا که بس کن، یکساله بابا رفته و
تو هر روز سراغشو میگیری، وقتی میگیم مُرده، باورت نمی شه و شروع میکنی بد و بیراه گفتن به ما، وقتی هم دروغ
میگیم که رفته باغ و شب نمیاد باز بهونه ی نبودنشو می گیری. بس کن تورو جان دلسا... دلم سیاه شد بس که
اشکاتو دیدم. تا کِی آبغوره گرفتن آخه؟ دلم ترکید بس که با داروهات سعی کردم آرومت کنم، چرا نمی خوای باور
کنی مَردِت رفته. هان؟
گلسا با گریه نگاهم کرد و گفت:
_ساکت باش دلسا، حالشو بدتر نکن.
کالفه بلند شدم و گفتم:
_دیگه از این بدتر؟
و سمت اتاق پا تند کردم...
گوشه ی دیوار زانو بغل زدم و اشکهایم دانه دانه روی گونه های تب دارم چکید. راستَش طاقتم طاق شد بس که گریه
ها و بی طاقتی های مادرم را دیدم.
تا کی عزاداری میکرد؟ تا عمر داشت قرار بود با گریه سرکند؟ خسته شدم، خسته. گوشه ی دیوار دراز کشیدم و در
خود مچاله شدم.
جای خنده و شادی، همیشه صدای گریه های او بود که در خانه می پیچید...
کمی در همان حال ماندم تا صدای گریه ی مادر قطع و اشکهای من هم روی صورتم خشکید.
گلسا به اتاق آمد، نگاه گذرایی به من انداخت و مشغول تعویض لباس شد. زمزمه وار گفت:
_باالخره خوابید...
در جایم نشستم، دلم گرفته بود نمی خواستم در خانه بمانم.روسری سرم را مرتب کردم و همانطور که از اتاق خارج میشدم گفتم:
_ناهارتو بخور، میرم یه هوایی بخورم، انگار این خونه قصدِ خوردنِ منو داره.
روی علفزار کنار رودخانه مینشینم، کفش هایم را از پا کَنده و پا به درون آب خنکِ رود میگذارم. صدای گنجشکان
از باالی سرم به هوا بر می خیزد و همگی پر میزنند. آرام دراز میکشم و چون نور خورشید در چشم هایم می تابد،چشم میبندم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_7
با صدای تحلیل رفته اش گفت:
_کجا؟
کالفه جواب دادم:
_سر مزارش.
یکباره صدای فریادَش کل خانه را برداشت.
با وحشت در جایم ایستادم که بلند گفت:
_دروغ میگی دلسا، خیر نبینی دختر، خیر نبینی که پدرتو مُرده میخونی.
اشکهایش پی در پی روی صورتش چکید و هذیان وار گفت:
_از همین در رفتی بیرون دیگه هم برنگشتی، دخترات به من دروغ میگن محمد حسین، زودتر بیا، بیا و تربیتشون
کن... دوره ی آخر الزمون شده، دختره ی چشم سفید پدرشو کفن کرد و گذاشت تو گور.
از پنجره دور شد و ناله کنان وارد اتاقَش شد، کالفه از وضع پیش آمده لب حوض نشستم که در خانه باز شد.
گلسا با لپ هایی گل انداخته و سرخ وارد حیاط خانه شد و سالم داد، بی حوصله جوابَش را دادم که جلو آمد و گفت:
_دلسا، یک خبر خوش دارم، یک بد، کدومو اول میخوای بشنوی؟
آنقدر اوضاع و احوال مادر پریشان حالم کرده بود که حوصله ی اراجیف گلسا را نداشتم پس بی حوصله جواب دادم:
_کم بدبختی داریم که خبرِ بد هم میخوای بهم بدی؟ برو لباساتو در بیار، سفره بندازیم، گشنمه...
آستین پیراهنم را کشید و گفت:
_عه مگه خودت نخواستی از زینب بپرسم؟ حاال برات خبر آوردم دیگه.
کنجکاو شدم و پرسیدم:
_چه خبری؟ جون بِکَن دیگه گلسا.
آب دهانش را فرو داد و با آب و تاب شروع به تعریف کرد:
_سر کالس وقتی معلم بیرون رفت، رفتم کنار زینب...
حرفَش را قطع کردم و بی حوصله گفتم:
_مقدمه چینی نکن. برو سر اصل مطلب.
انگار به ذوقش خورده بود که با چهره ای درهم ادامه داد:
_حرفی رو که زدی ازش پرسیدم گفت درسته، نامزدن. البته از این کارهایی که جد بزرگ سر نوه ها در میارن، ظاهرا
پدر بزرگشون اونا رو به اسم هم کرده.
آهی کشیدم، پس حقیقت داشت. مثل الستیکِ ماشین سیاوش، پنچر شدم...
حاال چرا از همه جا ماشین سیاوش؟ چه میدانم... اصال هر ماشینی، مهم پنچر شدن حال و احوال من بود...
گلسا نیشش شل شد و گفت:
_و اما خبرِ خوش.
چشم به دهانش دوختم که ادامه داد:
_سیاوش با این وصلت مخالفه. سعی داره بِهَم بزنه این نامزدی رو. گفته اگه بمیرم هم با زهره ازدواج نمی کنم. حاال
هم که پدر بزرگش مُرده و خاله و پسراش پیله ی اون شدن. ولی زینب می گفت سیاوش از زهره اصال دل خوشی
نداره.
لبانم به خنده کش آمد و خندیدم، از شادیِ زیاد بود.ناگه صدای گریه ی مادر از داخل اتاقش هر دوی ما را مات در
جای باقی گذاشت. گلسا هول کرد:
_مادر چش شده؟
لعنت به زندگی ای گفتم و سمت اتاق مادر پاتند کردم و همینطور توضیح دادم:
باور نمی کنه، چون گفتم ببرمش سر مزار اینطور گریه میکنه، به منم میگه دروغگو... نفرینم می کنه که بابا رو
مرده می خونم، آخه من چیکار کنم تا گریه هات تموم بشه مادر؟ چرا دل مارو خون میکنی؟
به او رسیده بودم، مقابلش چمپاته زدم و نگاهش کردم، سوزناک ترین گریه را سر می داد، دلم ریش شد...
گلسا به آغوشَش کشید که او را پس زد و میان گریه گفت:
_برید بذارید به درد خودم بمیرم، دیگه حرفِ هیچ کدومتونو باور ندارم.
شانه هایش را به دست گرفتم و تکانش دادم:
_درست، دروغ گفتیم،میک سال دروغ، فقط بخاطر خودت، مادر کافیه، تورو به خدا که بس کن، یکساله بابا رفته و
تو هر روز سراغشو میگیری، وقتی میگیم مُرده، باورت نمی شه و شروع میکنی بد و بیراه گفتن به ما، وقتی هم دروغ
میگیم که رفته باغ و شب نمیاد باز بهونه ی نبودنشو می گیری. بس کن تورو جان دلسا... دلم سیاه شد بس که
اشکاتو دیدم. تا کِی آبغوره گرفتن آخه؟ دلم ترکید بس که با داروهات سعی کردم آرومت کنم، چرا نمی خوای باور
کنی مَردِت رفته. هان؟
گلسا با گریه نگاهم کرد و گفت:
_ساکت باش دلسا، حالشو بدتر نکن.
کالفه بلند شدم و گفتم:
_دیگه از این بدتر؟
و سمت اتاق پا تند کردم...
گوشه ی دیوار زانو بغل زدم و اشکهایم دانه دانه روی گونه های تب دارم چکید. راستَش طاقتم طاق شد بس که گریه
ها و بی طاقتی های مادرم را دیدم.
تا کی عزاداری میکرد؟ تا عمر داشت قرار بود با گریه سرکند؟ خسته شدم، خسته. گوشه ی دیوار دراز کشیدم و در
خود مچاله شدم.
جای خنده و شادی، همیشه صدای گریه های او بود که در خانه می پیچید...
کمی در همان حال ماندم تا صدای گریه ی مادر قطع و اشکهای من هم روی صورتم خشکید.
گلسا به اتاق آمد، نگاه گذرایی به من انداخت و مشغول تعویض لباس شد. زمزمه وار گفت:
_باالخره خوابید...
در جایم نشستم، دلم گرفته بود نمی خواستم در خانه بمانم.روسری سرم را مرتب کردم و همانطور که از اتاق خارج میشدم گفتم:
_ناهارتو بخور، میرم یه هوایی بخورم، انگار این خونه قصدِ خوردنِ منو داره.
روی علفزار کنار رودخانه مینشینم، کفش هایم را از پا کَنده و پا به درون آب خنکِ رود میگذارم. صدای گنجشکان
از باالی سرم به هوا بر می خیزد و همگی پر میزنند. آرام دراز میکشم و چون نور خورشید در چشم هایم می تابد،چشم میبندم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_7
با افسوس گفتم:
- نه ، وسطای کلاس یهو ریتمش خیلی تند شد چند صفحه اول رو نوشتم ولی بقیه رو نتونستم.. ده دقیقه آخر هم خوابم میومد اصلا ننوشتم
با حالتی متفکر گفت:
- اشکالی نداره از بچه ها می گیریم
نگاهی دور تا دور کلاس چرخانده و پاسخ دادم
- معموال ترانه و شیوا جزوه شون کامل میشه که امروز هیچ کدوم نیومده بودن.. پاشو بریم همه رفتن
سرش را تکان داده و بلند شد. تازه وارد سالن شده بودیم که کسی از پشت سر صدایم کرد
- خانم راد
با اخمی کمرنگ به عقب برگشتم با دیدن آقای هاشمی اخم روی پیشانی ام جای خود را به تعجب درون چشمانم داد
مقابلم ایستاد. کمی نفس نفس میزد و گویا با عجله خود را به ما رسانده بود
- سلام، خوب هستید؟
- سلام.. ممنون
به نسیم هم که چند قدم عقب تر از من ایستاده بود سلام کرد و سپس رو به من گفت:
- قصد فضولی نداشتم ولی کاملاغیر ارادی شنیدم که امروز نتونستید جزوه بنویسید
سرم را به آرامی تکان دادم
- بله
لبخند کمرنگی زد و با همان نگاه به زیر افتاده گفت:
- اگر بخواین من میتونم جزوه م رو دراختیارتون قرار بدم جزوه من کامله
لبخند زدم و حسی خوش در دلم نشست هر دختری از توجه و لطفی که رنگ ریا و پررویی نداشته و خالص و ناب باشد خوشش می آید. گفتم:
- ممنون میشم
جزوه اش را از کیف بیرون کشیده و به سمتم گرفت و کماکان نگاهش جز لحظه ی اول که روی صورتم لغزید ، به زمین خیره بود. به آرامی دست جلو برده و جزوه را گرفتم؛ تا خواستم چیزی بگویم پیشدستی کرد
- هر وقت که تونستید بیارید مسئله ای نیست، فعلا تا یک هفته توی برنامه درسی ام خوندن این درس نیست
تعجب کردم؛ چه برنامه ریزی دقیقی! چه با اطمینان میگفت این هفته این درس را نمیخواند و این یعنی وقتش را برای دروس دیگر گذاشته. کسی که چنین برنامه ریزی حساب شده ای برای درس خواندن دارد بی شک برنامه ریزی
دقیق تری نیز برای زندگی آینده اش دارد. دفتر را به درون کیف فرستاده و تشکر کردم. به آرامی خداحافظی کرد و زودتر از ما به طرف پله ها رفت. لحن شوخ نسیم روی سکوت چند لحظه ای خط انداخت
- خدا شانس بده مریم خانوم
خندیدم
- دیوونه ای ها!
- آره دیگه حالا ما شدیم دیوانه چون حرف حق می زنیم
به طرف پله ها رفتم به دنبالم روانه شد
- خب بهم بگو این کارش چه معنایی میده جز علاقه داشتن به تو؟
- این کارش میتونه هزار تا معنی داشته باشه که حدس تو آخریش باشه
- مثلا؟
- مثلا کمک به یه همکلاسی، مثلا مهربونی ذاتیش با همه
- در مهربونیش که شکی نیست ولی چرا از این مهربونی ها در حق بقیه نکرده تا حالا؟ به دوستای پسرش تا ازش جزوه نخوان تعارف نمیکنه
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_7
با افسوس گفتم:
- نه ، وسطای کلاس یهو ریتمش خیلی تند شد چند صفحه اول رو نوشتم ولی بقیه رو نتونستم.. ده دقیقه آخر هم خوابم میومد اصلا ننوشتم
با حالتی متفکر گفت:
- اشکالی نداره از بچه ها می گیریم
نگاهی دور تا دور کلاس چرخانده و پاسخ دادم
- معموال ترانه و شیوا جزوه شون کامل میشه که امروز هیچ کدوم نیومده بودن.. پاشو بریم همه رفتن
سرش را تکان داده و بلند شد. تازه وارد سالن شده بودیم که کسی از پشت سر صدایم کرد
- خانم راد
با اخمی کمرنگ به عقب برگشتم با دیدن آقای هاشمی اخم روی پیشانی ام جای خود را به تعجب درون چشمانم داد
مقابلم ایستاد. کمی نفس نفس میزد و گویا با عجله خود را به ما رسانده بود
- سلام، خوب هستید؟
- سلام.. ممنون
به نسیم هم که چند قدم عقب تر از من ایستاده بود سلام کرد و سپس رو به من گفت:
- قصد فضولی نداشتم ولی کاملاغیر ارادی شنیدم که امروز نتونستید جزوه بنویسید
سرم را به آرامی تکان دادم
- بله
لبخند کمرنگی زد و با همان نگاه به زیر افتاده گفت:
- اگر بخواین من میتونم جزوه م رو دراختیارتون قرار بدم جزوه من کامله
لبخند زدم و حسی خوش در دلم نشست هر دختری از توجه و لطفی که رنگ ریا و پررویی نداشته و خالص و ناب باشد خوشش می آید. گفتم:
- ممنون میشم
جزوه اش را از کیف بیرون کشیده و به سمتم گرفت و کماکان نگاهش جز لحظه ی اول که روی صورتم لغزید ، به زمین خیره بود. به آرامی دست جلو برده و جزوه را گرفتم؛ تا خواستم چیزی بگویم پیشدستی کرد
- هر وقت که تونستید بیارید مسئله ای نیست، فعلا تا یک هفته توی برنامه درسی ام خوندن این درس نیست
تعجب کردم؛ چه برنامه ریزی دقیقی! چه با اطمینان میگفت این هفته این درس را نمیخواند و این یعنی وقتش را برای دروس دیگر گذاشته. کسی که چنین برنامه ریزی حساب شده ای برای درس خواندن دارد بی شک برنامه ریزی
دقیق تری نیز برای زندگی آینده اش دارد. دفتر را به درون کیف فرستاده و تشکر کردم. به آرامی خداحافظی کرد و زودتر از ما به طرف پله ها رفت. لحن شوخ نسیم روی سکوت چند لحظه ای خط انداخت
- خدا شانس بده مریم خانوم
خندیدم
- دیوونه ای ها!
- آره دیگه حالا ما شدیم دیوانه چون حرف حق می زنیم
به طرف پله ها رفتم به دنبالم روانه شد
- خب بهم بگو این کارش چه معنایی میده جز علاقه داشتن به تو؟
- این کارش میتونه هزار تا معنی داشته باشه که حدس تو آخریش باشه
- مثلا؟
- مثلا کمک به یه همکلاسی، مثلا مهربونی ذاتیش با همه
- در مهربونیش که شکی نیست ولی چرا از این مهربونی ها در حق بقیه نکرده تا حالا؟ به دوستای پسرش تا ازش جزوه نخوان تعارف نمیکنه
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_7
واقعا حق داشتن.
اگه با چشم خودم نمیدیدم باور نمیکردم.
کیان تمام شب کشیک کشید تا اون دختر بیدار شه و با چشمای خودش ببینه.
این همه سال انتظار یعنی تموم شد؟
یعنی این دختر به کار ما میاد؟
انقدر ریز و ظریف بود که آدم می ترسید بهش دست بزنه...
چطور میتونه کاری که ما میخوایمو انجام بده...
یعنی میتونه دووم بیاره ؟
نیما دیشب بهم اطلاعاتشو داده بود و فقط چنتا تماس لازم بود تا آمار کاملش در بیاد.
دختر جذاب و خواستنی بود ... میدونستم سرش دعوا میشه...
کیان::::::::::::
عادت به بیرون بودن اونم تو روز ندارم.
کلافه کوبیدم رو فرمون.
ترافیک تهران لعنتی آدمو دیوونه میکنه.
موبایلم زنگ خورد. سیا بود . یعنی انقدر سریع آمارو در آورده بود.
"چی شده؟"
"حدس بزن دختره کیه؟"
"کی؟"
"رضا راد... یکی از محافظ های منطقه هفت"
"جدی؟ حدس میزدم نباید خیلی هم یه آدم عادی باشه"...
"آره ... همینکه دختره خودش عجیبه"
"آره جالبه" ...
"حالا چکار میکنی کیان؟ خودت اقدام کنی ؟"
"نه ... طبق قوانین پیش میریم"
"باشه . هماهنگ میکنم"
نمیخواستم از الان خودم وارد عمل شیم.
نباید حساسیتی ایجاد می کردیم.
اما اگه مشکلی تو روند انتقال این دختر پیش بیاد خودم شخصا دخالت میکنم.
چراغ سبز شدو با سرعت حرکت کردم ... واقعا یه دختر ؟!
بی اختیار لبخند زدم.
باید جالب باشه ... منتظرم ببینم تا کجا دووم میاره...
مینو:::::::::::
کل روز گیج بودم . جدا از اینکه حالم عجیب بود.
هیچ جوری سر در نمی آوردم این چیه پشتم.
چند بار جلو آینه بررسیش کردم اما انگار رو پوستم حک شده بود .
یه دوش آب گرم گرفتم بازم اثر نکرد.
حدود ساعت 2 بود که بابا بیدار شد.
ساعت 7 صبح میرسید خونه و تا 2 میخوابید.
مامان صدام کرد برای نهار.
با دیدن قیافه ام گفت " چرا لب و لوچه ات آویزونه مینو ... چیزی شده ؟ از دیشب تعریف
نکردی"
مینا سوالی نگام کرد و اشاره کرد به مامان بگم
اما بهش اخم کردمو گفتم
"هیچی ... خوب بود . خسته شدم خوابم میاد"
"خب بعد نهار بخواب"
"آره میخوابم . راستی شب با دوستام میخوام برم بام"
"همین الان گفتی خسته ای"
"میدونی عاشق بام تهرانم اونم تو شب مامان"
"به بابات بگو ... هر شب نمیشه بری بیرون که مینو"...
پوفی کردمو سر میز نشستم.
بابا اومدو نشست.
تا خواستم بگم مامان خودش مطرح کرد.
بابا هم با تعجب نگام کردو گفت " نه مینو ... امشب خیلی شهر شلوغه تا بام بری 12 شبم
برنمیگردی خونه"
"بابا خواهش میکنم"
"عصر برین که تا 9 برگردی خونه"
به حالت قهر نگاش کردم که نگاهشو ازم گرفتو گفت " هرجور مایلی"
این یعنی حرف آخر و بحث تمومه.
بعد نهار به سعید زنگ زدمو گفتم.
اونم قبول کرد و گفت 5 میاد دنبالم.
سریع کارای دانشگاهمو انجام دادمو تا 5 بشه کامل آماده شدم.
زود از مامان اینا خداحافظی کردم رفتم سر کوچه.
سعید اومده بود...
رضا:::::::::::::
داشتم اخبار ساعت 7 نگاه میگردم که نسرین اومد پیشم نشست.
چایی آورد و دوتایی خلوت کردیم.
"کاش میشد دیگه نری رضا ... هر شب نگرانی"...
"دیگه زیاد نمونده . سه سال دیگه فقط"
هنوز نسرین چیزی نگفته بود که موبایلم زنگ خورد.
از گروه بود.
یعنی چیزی شده بود که خارج از شیفتم تماس گرفتن.
سریع جواب دادم
"بله"
"رضا"...
صدای احسان رئیسم بود
"جانم ؟"
"امشب نمیخواد بیای"
"چی؟ چرا؟" تا حالا امکان نداشت روزی شیفت کاری ما کنسل شه ... مگه اینکه ... خدای
من
سکوت احسان باعث شد بگم " چیزی شده ؟ اشتباهی از من سر زده ؟"
"نه ... همه چی اوکیه ... مدیرای گروه میخوان بیان خونه ات مالقاتت"...
"اوه ..." یه خبری بود پس ... یه خبر مهم ...
دستی تو موهام کشیدمو به نسرین نگران نگاه کردم.
چرا ما رنگ آرامش نمی بینیم.
"باشه ... مشکلی نیست ... چه ساعتی ؟"
"نگفتن ... فقط گفتن بهت اطلاع بدم میخوان ببیننت... کاری نداری"
"نه مرسی"
قطع کردمو نسرین گفت " رضا ... چی شده ؟"
"نمیدونم یا خبر خیلی خوبیه ... یا خبر خیلی بدیه ... چون مدیرای گروه دارن میان اینجا"
نسرین هاج و واج نگام کرد.
"رضا ... ماکه پسر نداریم ... نکنه دخترامونو بخوان؟"
منم از همین میترسیدم.
اما برای دلداری به نسرین گفتم " نه ... خیلی وقته هیچ دختری محافظ نشده . بیخود خودتو
نگران نکن"
"پس برا چی دارن میان ؟"
"بزار بیان میفهمیم"
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_7
واقعا حق داشتن.
اگه با چشم خودم نمیدیدم باور نمیکردم.
کیان تمام شب کشیک کشید تا اون دختر بیدار شه و با چشمای خودش ببینه.
این همه سال انتظار یعنی تموم شد؟
یعنی این دختر به کار ما میاد؟
انقدر ریز و ظریف بود که آدم می ترسید بهش دست بزنه...
چطور میتونه کاری که ما میخوایمو انجام بده...
یعنی میتونه دووم بیاره ؟
نیما دیشب بهم اطلاعاتشو داده بود و فقط چنتا تماس لازم بود تا آمار کاملش در بیاد.
دختر جذاب و خواستنی بود ... میدونستم سرش دعوا میشه...
کیان::::::::::::
عادت به بیرون بودن اونم تو روز ندارم.
کلافه کوبیدم رو فرمون.
ترافیک تهران لعنتی آدمو دیوونه میکنه.
موبایلم زنگ خورد. سیا بود . یعنی انقدر سریع آمارو در آورده بود.
"چی شده؟"
"حدس بزن دختره کیه؟"
"کی؟"
"رضا راد... یکی از محافظ های منطقه هفت"
"جدی؟ حدس میزدم نباید خیلی هم یه آدم عادی باشه"...
"آره ... همینکه دختره خودش عجیبه"
"آره جالبه" ...
"حالا چکار میکنی کیان؟ خودت اقدام کنی ؟"
"نه ... طبق قوانین پیش میریم"
"باشه . هماهنگ میکنم"
نمیخواستم از الان خودم وارد عمل شیم.
نباید حساسیتی ایجاد می کردیم.
اما اگه مشکلی تو روند انتقال این دختر پیش بیاد خودم شخصا دخالت میکنم.
چراغ سبز شدو با سرعت حرکت کردم ... واقعا یه دختر ؟!
بی اختیار لبخند زدم.
باید جالب باشه ... منتظرم ببینم تا کجا دووم میاره...
مینو:::::::::::
کل روز گیج بودم . جدا از اینکه حالم عجیب بود.
هیچ جوری سر در نمی آوردم این چیه پشتم.
چند بار جلو آینه بررسیش کردم اما انگار رو پوستم حک شده بود .
یه دوش آب گرم گرفتم بازم اثر نکرد.
حدود ساعت 2 بود که بابا بیدار شد.
ساعت 7 صبح میرسید خونه و تا 2 میخوابید.
مامان صدام کرد برای نهار.
با دیدن قیافه ام گفت " چرا لب و لوچه ات آویزونه مینو ... چیزی شده ؟ از دیشب تعریف
نکردی"
مینا سوالی نگام کرد و اشاره کرد به مامان بگم
اما بهش اخم کردمو گفتم
"هیچی ... خوب بود . خسته شدم خوابم میاد"
"خب بعد نهار بخواب"
"آره میخوابم . راستی شب با دوستام میخوام برم بام"
"همین الان گفتی خسته ای"
"میدونی عاشق بام تهرانم اونم تو شب مامان"
"به بابات بگو ... هر شب نمیشه بری بیرون که مینو"...
پوفی کردمو سر میز نشستم.
بابا اومدو نشست.
تا خواستم بگم مامان خودش مطرح کرد.
بابا هم با تعجب نگام کردو گفت " نه مینو ... امشب خیلی شهر شلوغه تا بام بری 12 شبم
برنمیگردی خونه"
"بابا خواهش میکنم"
"عصر برین که تا 9 برگردی خونه"
به حالت قهر نگاش کردم که نگاهشو ازم گرفتو گفت " هرجور مایلی"
این یعنی حرف آخر و بحث تمومه.
بعد نهار به سعید زنگ زدمو گفتم.
اونم قبول کرد و گفت 5 میاد دنبالم.
سریع کارای دانشگاهمو انجام دادمو تا 5 بشه کامل آماده شدم.
زود از مامان اینا خداحافظی کردم رفتم سر کوچه.
سعید اومده بود...
رضا:::::::::::::
داشتم اخبار ساعت 7 نگاه میگردم که نسرین اومد پیشم نشست.
چایی آورد و دوتایی خلوت کردیم.
"کاش میشد دیگه نری رضا ... هر شب نگرانی"...
"دیگه زیاد نمونده . سه سال دیگه فقط"
هنوز نسرین چیزی نگفته بود که موبایلم زنگ خورد.
از گروه بود.
یعنی چیزی شده بود که خارج از شیفتم تماس گرفتن.
سریع جواب دادم
"بله"
"رضا"...
صدای احسان رئیسم بود
"جانم ؟"
"امشب نمیخواد بیای"
"چی؟ چرا؟" تا حالا امکان نداشت روزی شیفت کاری ما کنسل شه ... مگه اینکه ... خدای
من
سکوت احسان باعث شد بگم " چیزی شده ؟ اشتباهی از من سر زده ؟"
"نه ... همه چی اوکیه ... مدیرای گروه میخوان بیان خونه ات مالقاتت"...
"اوه ..." یه خبری بود پس ... یه خبر مهم ...
دستی تو موهام کشیدمو به نسرین نگران نگاه کردم.
چرا ما رنگ آرامش نمی بینیم.
"باشه ... مشکلی نیست ... چه ساعتی ؟"
"نگفتن ... فقط گفتن بهت اطلاع بدم میخوان ببیننت... کاری نداری"
"نه مرسی"
قطع کردمو نسرین گفت " رضا ... چی شده ؟"
"نمیدونم یا خبر خیلی خوبیه ... یا خبر خیلی بدیه ... چون مدیرای گروه دارن میان اینجا"
نسرین هاج و واج نگام کرد.
"رضا ... ماکه پسر نداریم ... نکنه دخترامونو بخوان؟"
منم از همین میترسیدم.
اما برای دلداری به نسرین گفتم " نه ... خیلی وقته هیچ دختری محافظ نشده . بیخود خودتو
نگران نکن"
"پس برا چی دارن میان ؟"
"بزار بیان میفهمیم"
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_7
ی جورایی پنچر برگشتم خونه...
تمام امیدم نا امید شده بود و.بی توجه ب صدای قار و.قور شکم گرسنه ام نشستم لبه ی باغچه...
یعنی تنهاتر از منم تو دنیا هست... فکر نکنم.....
باز شب شد و من با اینکه می دونستم ی امید واهی دارم دیوانه وار منتظر پیام ساعت 11 مجید شدم
لبخندت ...
جان میدهد...
به ...
قلب خسته ام...
پس ...
بخند..
با تموم نا امیدی لبخند نشست کنج لبم...
-امروز ک اومدی خونمون برای دیدن من اومدی مگه نه بازم پیام دوم
دست گذاشتم روی قلبم...
هول بودم اما ی دفعه ناخواسته آره رو فرستادم و همون لحظه هر چی نفرین بود بار خودم کردم
-دلت برام تنگ شده
لب گزیدم
خجالت کشیدم گر گرفتم...اون مال من نبود...سهم ی نفر دیگه اس ولی من چی؟ یعنی اون ی نفر دیگه از من
تنهاتره
با دست های لرزون تایپ کردم
مادرت میگفت میخوای نامزد کنی تبریک میگم
دعا دعا میکردم تایید نکنه
-ن.بابا اون دختره با صدتا میپره بمونه ور دل مامانش بهتره
از خوشحالی جیغمو خفه کردم
-فرید نیومده هنوز؟
لبخند روی لبم ماسید از این حرفش
-ن
-چطور دلش میاد تنهات بزاره تا این موقع خواستم جوابش رو بدم اما شارژ گوشیم تموم شد...
دلم می خواست گوشی رو بکوبم توی دیوار حالا من از کجا پول شارژ گیر بیارم
-جواب نمیدی؟
چیکار می تونستم بکنم فقط با افسوس ب صفحه موبایل خیره شدم....
-هر جور راحتی شب بخیر
حتی نتونستم جواب شب بخیرش رو بدم...
خواست گریه ام بگیره ولی مانع ریختن اشک هام شدم در بدبختی بی نظیر بودم...حتی بعد از اینکه فرید برگشت خونه هم تا چند ساعت بعد نتونستم ک بخوابم... هی ب صفحه گوشی خیره میشدم و آه میکشیدم...آخر سر هم مچاله شده کنار رختخواب تشکم خوابم برد....صبح تمام خونه رو زیر و رو کردم امان از ی ریال پول...از خودمم بدم اومد همیشه ک نمی تونستم اینجوری باشم
همون لحظه تصمیم خودمو گرفتم تا ی کار برای خودم دست و پا کنم...حالاهر چی ک میخواد باشه....از خونه زدم بیرون..
از محله وخیابون خودمون هم خارج شدم... جایی رو درست و.حسابی بلد نبودم ولی حتما باید ی کار پیدامیکردم...
ب خیلی جاها سر زدم..ب عنوان فروشنده ک قبولم نمیکردن چون برای فروشندگی ترگل ورگل لازم بود.... درس
هم فقط تا سیکل اونم با التماس مادرم ب بابام تونستم بخونم..پس قاعدتا شغل مناسب من پیدا نشدنی بود با این
حساب ک حرفه خاصی هم بلد نبودم......
اون روز تموم شد با حال زار برگشتم خونه از بس راه رفته بودم پاهایم تاول زده بود...
ی تشت پراز آب کردم و مشغول ماساژدادن پاهام شدم..
وقتی مجید پیام شبانه اش رو فرستاد انگیزه ی من برای پیدا کردن ی شغل حتی با کمترین حقوق ممکن بیشتر
شد...
صبح فردا بازم راه افتادم اینقدر گشتم و.گشتم
تابالاخره توی ی خونه بهم ی شغل رو دادن.
رفتم باید از صبح پرستار ی پیرمرد باشم ک داعم جاشو. خیس میکرد.. منو تنها و.تنها ب این دلیل قبول کردن ک
هیچ کس دیگه ای حاضر ب قبول این کار نشده بود..خدایی هم تحمل ی پیرمرد ک دائم خلط بالا می آورد و اراده ی دستشویی خودشو نداشت سخت بود اما من چون انگیزه داشتم سریع قبول کردم اما اون نامردا بی تجربگی و
نداشتن ضامن رو بهونه کردن و حقوقم رو ب یک سوم ی پرستار معمولی رسوندن نهایت بی رحمی بود ولی برای من
همینم کافی بود....
.....یک هفته تمام ب عشق مجید همه ی کثیف کاری پیرمرد ک اسمش آقا کاوه بود رو انجام دادم و وقتی بچه هاش
فهمیدن می تونم از پس این کار بر بیام اولین حقوق زندگیم رو بهم دادن.. با اینکه ناچیز بود اما واسه من ی دنیا
ارزش داشت...
اولین کاری ک کردم ی کارت شارژ گرفتم و بدون در نظر گرفتن ساعت ک وسط روز بود ی پیام ب مجیدی ک سه
روز بود پیامک های نیمه شبش قطع شده بود دادم
بدترین قسمت زندگی
انتظار کشیدن است
و بهترین قسمت زندگی
داشتن کسی است که
ارزش انتظار کشیدن را داشته باشد ...
ارسال ک شد گوشی رو چسبوندم ب قفسه سینه ام.. انتظار نداشتم جواب بده چون احتمال میدادم سر کار باشه...
تا رسیدن ب خونه ک شب شده بود چند بار گوشیمو چک کردم جوابی نداد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_7
ی جورایی پنچر برگشتم خونه...
تمام امیدم نا امید شده بود و.بی توجه ب صدای قار و.قور شکم گرسنه ام نشستم لبه ی باغچه...
یعنی تنهاتر از منم تو دنیا هست... فکر نکنم.....
باز شب شد و من با اینکه می دونستم ی امید واهی دارم دیوانه وار منتظر پیام ساعت 11 مجید شدم
لبخندت ...
جان میدهد...
به ...
قلب خسته ام...
پس ...
بخند..
با تموم نا امیدی لبخند نشست کنج لبم...
-امروز ک اومدی خونمون برای دیدن من اومدی مگه نه بازم پیام دوم
دست گذاشتم روی قلبم...
هول بودم اما ی دفعه ناخواسته آره رو فرستادم و همون لحظه هر چی نفرین بود بار خودم کردم
-دلت برام تنگ شده
لب گزیدم
خجالت کشیدم گر گرفتم...اون مال من نبود...سهم ی نفر دیگه اس ولی من چی؟ یعنی اون ی نفر دیگه از من
تنهاتره
با دست های لرزون تایپ کردم
مادرت میگفت میخوای نامزد کنی تبریک میگم
دعا دعا میکردم تایید نکنه
-ن.بابا اون دختره با صدتا میپره بمونه ور دل مامانش بهتره
از خوشحالی جیغمو خفه کردم
-فرید نیومده هنوز؟
لبخند روی لبم ماسید از این حرفش
-ن
-چطور دلش میاد تنهات بزاره تا این موقع خواستم جوابش رو بدم اما شارژ گوشیم تموم شد...
دلم می خواست گوشی رو بکوبم توی دیوار حالا من از کجا پول شارژ گیر بیارم
-جواب نمیدی؟
چیکار می تونستم بکنم فقط با افسوس ب صفحه موبایل خیره شدم....
-هر جور راحتی شب بخیر
حتی نتونستم جواب شب بخیرش رو بدم...
خواست گریه ام بگیره ولی مانع ریختن اشک هام شدم در بدبختی بی نظیر بودم...حتی بعد از اینکه فرید برگشت خونه هم تا چند ساعت بعد نتونستم ک بخوابم... هی ب صفحه گوشی خیره میشدم و آه میکشیدم...آخر سر هم مچاله شده کنار رختخواب تشکم خوابم برد....صبح تمام خونه رو زیر و رو کردم امان از ی ریال پول...از خودمم بدم اومد همیشه ک نمی تونستم اینجوری باشم
همون لحظه تصمیم خودمو گرفتم تا ی کار برای خودم دست و پا کنم...حالاهر چی ک میخواد باشه....از خونه زدم بیرون..
از محله وخیابون خودمون هم خارج شدم... جایی رو درست و.حسابی بلد نبودم ولی حتما باید ی کار پیدامیکردم...
ب خیلی جاها سر زدم..ب عنوان فروشنده ک قبولم نمیکردن چون برای فروشندگی ترگل ورگل لازم بود.... درس
هم فقط تا سیکل اونم با التماس مادرم ب بابام تونستم بخونم..پس قاعدتا شغل مناسب من پیدا نشدنی بود با این
حساب ک حرفه خاصی هم بلد نبودم......
اون روز تموم شد با حال زار برگشتم خونه از بس راه رفته بودم پاهایم تاول زده بود...
ی تشت پراز آب کردم و مشغول ماساژدادن پاهام شدم..
وقتی مجید پیام شبانه اش رو فرستاد انگیزه ی من برای پیدا کردن ی شغل حتی با کمترین حقوق ممکن بیشتر
شد...
صبح فردا بازم راه افتادم اینقدر گشتم و.گشتم
تابالاخره توی ی خونه بهم ی شغل رو دادن.
رفتم باید از صبح پرستار ی پیرمرد باشم ک داعم جاشو. خیس میکرد.. منو تنها و.تنها ب این دلیل قبول کردن ک
هیچ کس دیگه ای حاضر ب قبول این کار نشده بود..خدایی هم تحمل ی پیرمرد ک دائم خلط بالا می آورد و اراده ی دستشویی خودشو نداشت سخت بود اما من چون انگیزه داشتم سریع قبول کردم اما اون نامردا بی تجربگی و
نداشتن ضامن رو بهونه کردن و حقوقم رو ب یک سوم ی پرستار معمولی رسوندن نهایت بی رحمی بود ولی برای من
همینم کافی بود....
.....یک هفته تمام ب عشق مجید همه ی کثیف کاری پیرمرد ک اسمش آقا کاوه بود رو انجام دادم و وقتی بچه هاش
فهمیدن می تونم از پس این کار بر بیام اولین حقوق زندگیم رو بهم دادن.. با اینکه ناچیز بود اما واسه من ی دنیا
ارزش داشت...
اولین کاری ک کردم ی کارت شارژ گرفتم و بدون در نظر گرفتن ساعت ک وسط روز بود ی پیام ب مجیدی ک سه
روز بود پیامک های نیمه شبش قطع شده بود دادم
بدترین قسمت زندگی
انتظار کشیدن است
و بهترین قسمت زندگی
داشتن کسی است که
ارزش انتظار کشیدن را داشته باشد ...
ارسال ک شد گوشی رو چسبوندم ب قفسه سینه ام.. انتظار نداشتم جواب بده چون احتمال میدادم سر کار باشه...
تا رسیدن ب خونه ک شب شده بود چند بار گوشیمو چک کردم جوابی نداد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_7
اونام به خاطر اعتبار و نفوذی که ارشیا بین صاحب قدرت ها داشت حرفش رو باور کردند فقط ازم پرسیدند که واقعا از پله ها افتادم که منم خریت کردم و گفتم آره!
بوسه ای روی گونه ام کاشت و با همان نگاه آب آورده، پا به پایم در فکر فرو رفت.
- اگه اینقد بد بود چرا ازش طلاق نگرفتی؟
آه سردی کشیدم، با نوک انگشت روی دستان چروک شده اش را نرم خطوطی طرح کردم.
- به کسی نگو ولی من طلاقم رو غیابی گرفتم...
نالان با فکری مشغول از جایش به سختی به کمک گرفتن سر زانو و چهره جمع شده بلند میشود.
- فعلا یه چیزی بخور تا برم غذای ظهر رو بار بزارم... پاشم بیام باهم یکم حرف بزنیم بلکه این دل بی صاحاب واشه!
نگاه خیره ام به جای خالی پدر است، پدری که با شریک نشدنم در سفره، گرسنه به اتاقش گریخت،پیاله پنیرش دست نخورده به چهره زارم دهان کجی می کرد، این که تا ابد محال است این دختر خطاکرده را عفو کند.
هوای پائیزی یک جور غریبی خزان و دلگیر گرفته بود، دلشوره بدی از دم ص بح پیدا کرده بودم.انگار قلبم جای میان گلو و دهانم میزد!
نفس عمیق ی کشیدم که عطرخنک پائیز وارد ریه هایم شد، حظ کردم حتی هوا با آب وخاک وطن هم دل انگیز و خاص است...در بهترین کشور پیشرفته هم زندگی کنی بازهم هیچ آب و خاکی طعم ناب وطن را نمیدهد.
کیسه های خرید دم دستم را چندبار جابه جا کردم، پیاده روی دم عصر برایم خوشایند وملس بود وقتی در شهرلندن برای هرکاری باید سوار خودروی ارشیا می شدم...گاهی که شب ها بساط عیشش با دوستان خارجی اش برگزار میکرد من تا ساعت دوشب درخیابان های وحشتناک لندن پرسه میزدم، آنقد پیاده همه کوچه پس کوچه هایش را با قدم هایم متر میکردم که وقتی به آن خانه منفورم بازمی گشتم ارشیا از زور بیهوش میشد.
حالابرایم هم ارزشی نداشت کنارش زن مو بلوند همیشگی هم عین بختک روی زندگی من و ارشیا افتاده بود.
آه سردی میکشم با کلید یدک درخانه را باحوصله باز می کنم.
با دستان ُپر از خریدها، از میان رایحه های بی نظیر گل داوودی و یوسف میگذرم، لختی می ایستم با تمام ولع رایحه اش را وارد بینی ام می کنم. نگاه سنگینی را روی خودم متوجه می شوم.
لرز می کنم و سرم را بالا میکشانم یک باره پرده سمت هال تکان می خورد و سایه ای که از پشت پرده دور می شود.
شانه ای بالا می اندازم از کنار حوضچه کوچک که رد می شوم مشتی آب روی صورت ملتهبم میپاشم، قدری جان می گیرم اما سرما وخنکای آب روی پوست صورتم نفوذ میکند.
باقدم های تند سمت هال نزدیک می شوم، دستگیره را لمس می کنم و اصلا حواسم به چهارجفت کفش براق وتمیز نبود!
- مامان؟
از همان درگاه هال، بوت هایم را در می آورم و شالبافت گردنی ام را کنار جالباسی آویزان می کنم،راهروی کوچک منتهی به هال را با شتاب طی میکنم که...
خدایا... عطر بی نظیرش... شک نداشتم رایحه گرم ومالیم خودش بود... دیوانه وار و حریصانه رایحه گرم را استشمام می کنم، قطعنا دیوانه شده بودم... آخر عطر بهاوند اینجا...؟!
- اومدی مامان؟ مهمون داریم دخترم.
یکباره کنار ستون هال خشکم می زند. انگار از پرتگاه بلندی پرتم می کنند از آن خلسه شیرین و رویایی سریع با دستپاچگی و یکه شدگی بیرون می آیم.
نگاه ُبهت زده ام به بهاوند ایستاده و دختر کتارش است بدون پلک زدن حتی بلع بزاق دهان... بدون حتی قدری نفس، حتی مددخواستن از عزرائیل.
وحشت کردم، آره من خاک به سر ترسیدم این خواب شیرین تبدیل به کابوس شبانه ام شود.
بهاوند مسکوت ومیخکوب شده نگاهم میکرد اما دختر کنارش با حجاب خاص لبنانی با نگاه خیره ام،شوکه محکم بازوی بهاوند را در حصاره دستان سفید وبلندش می گیرد.
هر دو با ُبهت و میخکوب شده به یکدیگر نگاه می کردیم، دست دخترک این بار دستان تنومند بهاوند راچنگ زد *" آتش گرفتم اصلا نگاهم تمام حرکاتش را با دوربین شکاری، ذره به ذره با ناباوری میکاوید.
نگاهم از صورت جمع شده از اخم و غیظ بهاوند به دختر کنارش تلاقی می کند، چقد سفید وزیبا بود وچقد خوش پوش!
چشمان سیاه و بینی فوقانی، لبان صورتی وابروهای پرپشت در انتهای که زیبای اش را دو چندان میکرد؛ پوست سفید و مثل ماهش بود .لعنتی خاری در چشم هایم شد!
» جانان دل، تو که اهل این ناپرهیزی ها نبودی بی انصاف...«
دختر کنارش نمی دانم در چشمان بی تابم چه دید که بی اراده دستان مرد من را رها کرد و با غمگینی را در حصاره دندان کشید.
خار در چشمانم مراعات چه می کرد؟ مراعات حال بد مرا یا حال بد بهاوند بی معرفت را؟
خار چشمانم یک جور غریب نگاهم می کرد، سرش را برگرداند و دم گوش بهاوند چیزی پچ پچ میکند. و مرد من تنها به تکان دادن سر اکتفا نمود.بی وفا!
بی معرفت تو که اولین عشقت من بودم، دیگر تو چرا؟ وقتی قلبت را به نام من زده بودی تا ابد؟!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_7
اونام به خاطر اعتبار و نفوذی که ارشیا بین صاحب قدرت ها داشت حرفش رو باور کردند فقط ازم پرسیدند که واقعا از پله ها افتادم که منم خریت کردم و گفتم آره!
بوسه ای روی گونه ام کاشت و با همان نگاه آب آورده، پا به پایم در فکر فرو رفت.
- اگه اینقد بد بود چرا ازش طلاق نگرفتی؟
آه سردی کشیدم، با نوک انگشت روی دستان چروک شده اش را نرم خطوطی طرح کردم.
- به کسی نگو ولی من طلاقم رو غیابی گرفتم...
نالان با فکری مشغول از جایش به سختی به کمک گرفتن سر زانو و چهره جمع شده بلند میشود.
- فعلا یه چیزی بخور تا برم غذای ظهر رو بار بزارم... پاشم بیام باهم یکم حرف بزنیم بلکه این دل بی صاحاب واشه!
نگاه خیره ام به جای خالی پدر است، پدری که با شریک نشدنم در سفره، گرسنه به اتاقش گریخت،پیاله پنیرش دست نخورده به چهره زارم دهان کجی می کرد، این که تا ابد محال است این دختر خطاکرده را عفو کند.
هوای پائیزی یک جور غریبی خزان و دلگیر گرفته بود، دلشوره بدی از دم ص بح پیدا کرده بودم.انگار قلبم جای میان گلو و دهانم میزد!
نفس عمیق ی کشیدم که عطرخنک پائیز وارد ریه هایم شد، حظ کردم حتی هوا با آب وخاک وطن هم دل انگیز و خاص است...در بهترین کشور پیشرفته هم زندگی کنی بازهم هیچ آب و خاکی طعم ناب وطن را نمیدهد.
کیسه های خرید دم دستم را چندبار جابه جا کردم، پیاده روی دم عصر برایم خوشایند وملس بود وقتی در شهرلندن برای هرکاری باید سوار خودروی ارشیا می شدم...گاهی که شب ها بساط عیشش با دوستان خارجی اش برگزار میکرد من تا ساعت دوشب درخیابان های وحشتناک لندن پرسه میزدم، آنقد پیاده همه کوچه پس کوچه هایش را با قدم هایم متر میکردم که وقتی به آن خانه منفورم بازمی گشتم ارشیا از زور بیهوش میشد.
حالابرایم هم ارزشی نداشت کنارش زن مو بلوند همیشگی هم عین بختک روی زندگی من و ارشیا افتاده بود.
آه سردی میکشم با کلید یدک درخانه را باحوصله باز می کنم.
با دستان ُپر از خریدها، از میان رایحه های بی نظیر گل داوودی و یوسف میگذرم، لختی می ایستم با تمام ولع رایحه اش را وارد بینی ام می کنم. نگاه سنگینی را روی خودم متوجه می شوم.
لرز می کنم و سرم را بالا میکشانم یک باره پرده سمت هال تکان می خورد و سایه ای که از پشت پرده دور می شود.
شانه ای بالا می اندازم از کنار حوضچه کوچک که رد می شوم مشتی آب روی صورت ملتهبم میپاشم، قدری جان می گیرم اما سرما وخنکای آب روی پوست صورتم نفوذ میکند.
باقدم های تند سمت هال نزدیک می شوم، دستگیره را لمس می کنم و اصلا حواسم به چهارجفت کفش براق وتمیز نبود!
- مامان؟
از همان درگاه هال، بوت هایم را در می آورم و شالبافت گردنی ام را کنار جالباسی آویزان می کنم،راهروی کوچک منتهی به هال را با شتاب طی میکنم که...
خدایا... عطر بی نظیرش... شک نداشتم رایحه گرم ومالیم خودش بود... دیوانه وار و حریصانه رایحه گرم را استشمام می کنم، قطعنا دیوانه شده بودم... آخر عطر بهاوند اینجا...؟!
- اومدی مامان؟ مهمون داریم دخترم.
یکباره کنار ستون هال خشکم می زند. انگار از پرتگاه بلندی پرتم می کنند از آن خلسه شیرین و رویایی سریع با دستپاچگی و یکه شدگی بیرون می آیم.
نگاه ُبهت زده ام به بهاوند ایستاده و دختر کتارش است بدون پلک زدن حتی بلع بزاق دهان... بدون حتی قدری نفس، حتی مددخواستن از عزرائیل.
وحشت کردم، آره من خاک به سر ترسیدم این خواب شیرین تبدیل به کابوس شبانه ام شود.
بهاوند مسکوت ومیخکوب شده نگاهم میکرد اما دختر کنارش با حجاب خاص لبنانی با نگاه خیره ام،شوکه محکم بازوی بهاوند را در حصاره دستان سفید وبلندش می گیرد.
هر دو با ُبهت و میخکوب شده به یکدیگر نگاه می کردیم، دست دخترک این بار دستان تنومند بهاوند راچنگ زد *" آتش گرفتم اصلا نگاهم تمام حرکاتش را با دوربین شکاری، ذره به ذره با ناباوری میکاوید.
نگاهم از صورت جمع شده از اخم و غیظ بهاوند به دختر کنارش تلاقی می کند، چقد سفید وزیبا بود وچقد خوش پوش!
چشمان سیاه و بینی فوقانی، لبان صورتی وابروهای پرپشت در انتهای که زیبای اش را دو چندان میکرد؛ پوست سفید و مثل ماهش بود .لعنتی خاری در چشم هایم شد!
» جانان دل، تو که اهل این ناپرهیزی ها نبودی بی انصاف...«
دختر کنارش نمی دانم در چشمان بی تابم چه دید که بی اراده دستان مرد من را رها کرد و با غمگینی را در حصاره دندان کشید.
خار در چشمانم مراعات چه می کرد؟ مراعات حال بد مرا یا حال بد بهاوند بی معرفت را؟
خار چشمانم یک جور غریب نگاهم می کرد، سرش را برگرداند و دم گوش بهاوند چیزی پچ پچ میکند. و مرد من تنها به تکان دادن سر اکتفا نمود.بی وفا!
بی معرفت تو که اولین عشقت من بودم، دیگر تو چرا؟ وقتی قلبت را به نام من زده بودی تا ابد؟!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_7
به تک تکشون نگاه کردم از چشما ی همشون می شدفهمید که چه حسی بهم دارن
وحسشون نسبت به من واقعیه ولی خب من خودم خجالت میکشم اما نمیخواستم
بیشترازاین اذیتشون کنم پس به ناچارباقدمای اروم بهدطرف پیست رقص رفتیم وشروع کردیم به رقصیدن خیلی اروم می رقصیدم و سعی میکردم خیلی کم بدنموتکون بدم ولی انگار هیچ تاثیری نداشت چون بدنم مثله ژله باکوچکترین حرکتی به لرزه درمی ومد ومن
میتونستم نگاه های پرتمسخرتک تک مهمون هاروحس کنم مشغول رقصیدن بودیم که
بادیدن چشمای نسبتاریز ابی حامد قلبم هری ریخت زل زده بودبه من شبیه یه گرگ به طعمه اش نگاه میکرد وسط پیست رقص بی حرکت ایستادم که دیدم باز ژست همیشگیش پاش رو روی پاش انداخته وروی صندلی نشسته کت شلوارمشکی رنگ خوش دوختی تنش بود پیراهن سورمه ای رنگش فیت تنش بود پوزخندرولبش به قلبم چنگ انداخت زل زدم بهش حامد یه پسر قدبلندوفیتنسی صورت پر ومردونه گندمی موهای خرمایی تیره وموها ی
لخت بینی قلمی ومردونه لبای قلوه ا ی خوش فرم چشمای ریز ابی کپی چشمای گرگ و صورت شیش تیغ کرده اش مثل همیشه
قلبم ازاسترس میلرزیدازطرز نگاه کردنش مشخص بود که می خواد مثل همیشه
منومضحکه این جمع کنه میدونستم و ازتصورش هم قلبم ازحرکت میای ستادخدایا خواهش میکنم ام شب وقتش نیست خواهش میکنم یه امشب حامدحرفی نزنه
لیوانش را روی میزگذاشت وازجاش بلندشد وباصدای مردونه اش که بیش ازحدازش
میترسیدم روبه ماکه توپیست بود یم لب زد
_نگاش کن چه عرقی م کرده واسه همین دوتا دستی که تکون دادی شرشر عرق داره
ازسرروت میچکه چشمام رو با ترس و نگرانی دوختم به اطراف که دیدم همه حتی موز ی سین هم زل زدن
به من ودهن حامدعوضی!!!
اروم ازپیست خارج شدم خواستم برم سرجام بشینم که صداش باعث شدارزوکنم کاش
الان مرده بودم
_هعییی خپل
پاهام می خ شد روی زمین نمیتونستم حتی یه قدم هم بردارم همه سکوت کرده بودن
نتونستم به طرفشون برگردم
_بشکه خانوم برگرد
برا ی اینکه ادامه نده با قلبی که حس میکردم الان قفسه ام روبشکافه وبزنه بیرون
برگشتم وزل زدم توچشمای ابی رنگ بی رحمش واقعا گرگ بود مثل یه گرگ بی رحم و وحشی به طرفم قدم برداشت وباچندقدم بلندخودش رورسوندبهم باپوزخند بهم اشاره کردوگفت
_نوچ نوچ چقدراین لباس برات تنگه ازهرطرف لباس یه جای تنت زده بیرون حداقل یه چیز بهترمیپوشیدی
صدا ی ریزخنده ی اطرافیان قلبمو بیشترسوزوند کیارش باخشم خواست بیادطرفمون که باچشمای پرشده ام نگاهش کردم وسرم روبه معنی نه تکون دادم که بی رحمترازقبل
ادامه داد
دستش رو روی بینیش گذاشت وچینی به بینیش داد
_چه بوی بدی هم میدی چندروزه حموم نکردی
این یکی دیگه خیلی دردناکتر غیرقابل تحمل تربود دلم میخواست زمین دهن
وامیکردومنو میبلعید اما صدا ی پچ پچ مهمون هاوخنده هاشون رونمیشنیدم
_کی رفتی حموم؟؟اومم شایدم به خاطرحموم رفتن نباشه انقدر چاقی که نمیتونی خوب خودتوبشوری وتمیزکنی شاید مسائل شخصی مثل دستشویی وازاین حرفا باعث ایجاداین بوئه
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_7
به تک تکشون نگاه کردم از چشما ی همشون می شدفهمید که چه حسی بهم دارن
وحسشون نسبت به من واقعیه ولی خب من خودم خجالت میکشم اما نمیخواستم
بیشترازاین اذیتشون کنم پس به ناچارباقدمای اروم بهدطرف پیست رقص رفتیم وشروع کردیم به رقصیدن خیلی اروم می رقصیدم و سعی میکردم خیلی کم بدنموتکون بدم ولی انگار هیچ تاثیری نداشت چون بدنم مثله ژله باکوچکترین حرکتی به لرزه درمی ومد ومن
میتونستم نگاه های پرتمسخرتک تک مهمون هاروحس کنم مشغول رقصیدن بودیم که
بادیدن چشمای نسبتاریز ابی حامد قلبم هری ریخت زل زده بودبه من شبیه یه گرگ به طعمه اش نگاه میکرد وسط پیست رقص بی حرکت ایستادم که دیدم باز ژست همیشگیش پاش رو روی پاش انداخته وروی صندلی نشسته کت شلوارمشکی رنگ خوش دوختی تنش بود پیراهن سورمه ای رنگش فیت تنش بود پوزخندرولبش به قلبم چنگ انداخت زل زدم بهش حامد یه پسر قدبلندوفیتنسی صورت پر ومردونه گندمی موهای خرمایی تیره وموها ی
لخت بینی قلمی ومردونه لبای قلوه ا ی خوش فرم چشمای ریز ابی کپی چشمای گرگ و صورت شیش تیغ کرده اش مثل همیشه
قلبم ازاسترس میلرزیدازطرز نگاه کردنش مشخص بود که می خواد مثل همیشه
منومضحکه این جمع کنه میدونستم و ازتصورش هم قلبم ازحرکت میای ستادخدایا خواهش میکنم ام شب وقتش نیست خواهش میکنم یه امشب حامدحرفی نزنه
لیوانش را روی میزگذاشت وازجاش بلندشد وباصدای مردونه اش که بیش ازحدازش
میترسیدم روبه ماکه توپیست بود یم لب زد
_نگاش کن چه عرقی م کرده واسه همین دوتا دستی که تکون دادی شرشر عرق داره
ازسرروت میچکه چشمام رو با ترس و نگرانی دوختم به اطراف که دیدم همه حتی موز ی سین هم زل زدن
به من ودهن حامدعوضی!!!
اروم ازپیست خارج شدم خواستم برم سرجام بشینم که صداش باعث شدارزوکنم کاش
الان مرده بودم
_هعییی خپل
پاهام می خ شد روی زمین نمیتونستم حتی یه قدم هم بردارم همه سکوت کرده بودن
نتونستم به طرفشون برگردم
_بشکه خانوم برگرد
برا ی اینکه ادامه نده با قلبی که حس میکردم الان قفسه ام روبشکافه وبزنه بیرون
برگشتم وزل زدم توچشمای ابی رنگ بی رحمش واقعا گرگ بود مثل یه گرگ بی رحم و وحشی به طرفم قدم برداشت وباچندقدم بلندخودش رورسوندبهم باپوزخند بهم اشاره کردوگفت
_نوچ نوچ چقدراین لباس برات تنگه ازهرطرف لباس یه جای تنت زده بیرون حداقل یه چیز بهترمیپوشیدی
صدا ی ریزخنده ی اطرافیان قلبمو بیشترسوزوند کیارش باخشم خواست بیادطرفمون که باچشمای پرشده ام نگاهش کردم وسرم روبه معنی نه تکون دادم که بی رحمترازقبل
ادامه داد
دستش رو روی بینیش گذاشت وچینی به بینیش داد
_چه بوی بدی هم میدی چندروزه حموم نکردی
این یکی دیگه خیلی دردناکتر غیرقابل تحمل تربود دلم میخواست زمین دهن
وامیکردومنو میبلعید اما صدا ی پچ پچ مهمون هاوخنده هاشون رونمیشنیدم
_کی رفتی حموم؟؟اومم شایدم به خاطرحموم رفتن نباشه انقدر چاقی که نمیتونی خوب خودتوبشوری وتمیزکنی شاید مسائل شخصی مثل دستشویی وازاین حرفا باعث ایجاداین بوئه
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_7
_بخدا به قران قسم اگه بری سرکار هرجای دیگه ازاینجامیرم
نیلوفردستموگرفت
_خیله خب باشه
سرم به طرفش چرخید
_نه ایندفعه دیگه فرق میکنه کوتاه نمیام
_توالان عصبی هستی باشه دیگه اونجا نمیره
باحرص جیغ زدم
_هیج جانمیره
با لحنی که سعی میکردارومم کنه گفت
_یه جورحرف نزن که ازشرایطمون خبرنداری حقوق من فقط اجاره خونه و پول
اب وبرق وگاز میشه میفهمی پول دانشگاه تو پول خوردوخوراکمون وازکجابیاریم
کاسه چشمم بازپرشدازاشکم
_من که نمردم میرم کارمیکنم ولی دیگه مامان حق نداره بره سرکار شده شب
وروزکارکنم اینکارومیکنم ولی دیگه حق نداره مامان بره سرکار
مامان بابغض ازجاش بلندشدورفت تواشپزخونه وبعد چنددقیقه بایه لیوان اب
به طرفم اومد
_بخور الان سکته میکنیا
دستام میلرزید حس میکردم فشارم بالاست فشارعصبی داشتم ومطمئن بودم
الان فشارم بالاست
توچشمای مامان نگاه کردم
_به جون خودت قسم مامان بری سرکار خودمومیکشم
چشمای هردوشون گردشد هم مامان هم نیلوفرشوکه نگاهم میکردن بادستایی
که ازحرص وعصبانیت میلرزید لیوان روازدستش گرفتم واب رو یه نفس خوردم
اب خنک هم نتونست حتی یکم حالموخوب کنه ازجام بلندشدم وهمونطورکه
به طرف درمیرفتم لب زدم
_پول بامن شده اززیرسنگ هم جورش میکنم شده از خودمواینده م بگذرم
درسمو ول کنم می کنم اما دیگه نمیذارم کارکنی ازامروزفقط تو توخونه میمونی
وکارای خونه خودمون رومیکن ی خب
نگاهش کردم بابغض با غروری که بدجورشکسته بود باصدای لرزون جیغ زدم
_خب؟؟
_به یه شرط
به نیلوفر باحرص نگاه کردم که به طرفم اومد
_حالا که دوست داری کارکنی حرفی نیست باشه مامان کارنمی کنه وتوهم
میتونی کارکن ی ولی فقط به یه شرط بای د درستوهم بخونی مثل من توفقط یه
سال مونده تالیسانستوبگیری بعدمیتونی بری ازمون وکالت بدی قبول شی
وکیلشی بعدمیخوای ول کن
پوزخندزدم
_باشه درسمم می خونم بازبه مامان نگاه کردم
_قول بده تااروم شم
_قول میدم
نفسم بالااومد وسرتکون دادم وبی حرف ازخونه زدم بیرون سوارماشین شدم
وبی هدف توخیابون میچرخیدم
وسط خیابون نگه داشتم ودوباره اون روزای لعنتی قلبمواتیش زدچرا خدا یکم
روی خوش زندگی روبه مانشون نمیده سرم رو روی فرمون گذاشتم وبرگشتم به
اون روزایی که ازجهنم برام جهنم تربود
&فلش بک به گذشته&
همونطور داغون وسط خیابون بودیم وبابغض بهم نگاه میکردیم که گوش ی
نیلوفر روشن شد ونیلوفرسریع جواب داد
نیلوفر_سلام خاله مرسی اره تازه رسیدیم رشت
بعد بغض کرده به مامان ومن نگاه کرد
نیلوفر_نه مزاحمتون نمیشیم میریم....
میریم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_7
_بخدا به قران قسم اگه بری سرکار هرجای دیگه ازاینجامیرم
نیلوفردستموگرفت
_خیله خب باشه
سرم به طرفش چرخید
_نه ایندفعه دیگه فرق میکنه کوتاه نمیام
_توالان عصبی هستی باشه دیگه اونجا نمیره
باحرص جیغ زدم
_هیج جانمیره
با لحنی که سعی میکردارومم کنه گفت
_یه جورحرف نزن که ازشرایطمون خبرنداری حقوق من فقط اجاره خونه و پول
اب وبرق وگاز میشه میفهمی پول دانشگاه تو پول خوردوخوراکمون وازکجابیاریم
کاسه چشمم بازپرشدازاشکم
_من که نمردم میرم کارمیکنم ولی دیگه مامان حق نداره بره سرکار شده شب
وروزکارکنم اینکارومیکنم ولی دیگه حق نداره مامان بره سرکار
مامان بابغض ازجاش بلندشدورفت تواشپزخونه وبعد چنددقیقه بایه لیوان اب
به طرفم اومد
_بخور الان سکته میکنیا
دستام میلرزید حس میکردم فشارم بالاست فشارعصبی داشتم ومطمئن بودم
الان فشارم بالاست
توچشمای مامان نگاه کردم
_به جون خودت قسم مامان بری سرکار خودمومیکشم
چشمای هردوشون گردشد هم مامان هم نیلوفرشوکه نگاهم میکردن بادستایی
که ازحرص وعصبانیت میلرزید لیوان روازدستش گرفتم واب رو یه نفس خوردم
اب خنک هم نتونست حتی یکم حالموخوب کنه ازجام بلندشدم وهمونطورکه
به طرف درمیرفتم لب زدم
_پول بامن شده اززیرسنگ هم جورش میکنم شده از خودمواینده م بگذرم
درسمو ول کنم می کنم اما دیگه نمیذارم کارکنی ازامروزفقط تو توخونه میمونی
وکارای خونه خودمون رومیکن ی خب
نگاهش کردم بابغض با غروری که بدجورشکسته بود باصدای لرزون جیغ زدم
_خب؟؟
_به یه شرط
به نیلوفر باحرص نگاه کردم که به طرفم اومد
_حالا که دوست داری کارکنی حرفی نیست باشه مامان کارنمی کنه وتوهم
میتونی کارکن ی ولی فقط به یه شرط بای د درستوهم بخونی مثل من توفقط یه
سال مونده تالیسانستوبگیری بعدمیتونی بری ازمون وکالت بدی قبول شی
وکیلشی بعدمیخوای ول کن
پوزخندزدم
_باشه درسمم می خونم بازبه مامان نگاه کردم
_قول بده تااروم شم
_قول میدم
نفسم بالااومد وسرتکون دادم وبی حرف ازخونه زدم بیرون سوارماشین شدم
وبی هدف توخیابون میچرخیدم
وسط خیابون نگه داشتم ودوباره اون روزای لعنتی قلبمواتیش زدچرا خدا یکم
روی خوش زندگی روبه مانشون نمیده سرم رو روی فرمون گذاشتم وبرگشتم به
اون روزایی که ازجهنم برام جهنم تربود
&فلش بک به گذشته&
همونطور داغون وسط خیابون بودیم وبابغض بهم نگاه میکردیم که گوش ی
نیلوفر روشن شد ونیلوفرسریع جواب داد
نیلوفر_سلام خاله مرسی اره تازه رسیدیم رشت
بعد بغض کرده به مامان ومن نگاه کرد
نیلوفر_نه مزاحمتون نمیشیم میریم....
میریم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_7
_نگفتم تشنج می کنه! حالا خر بیار باقالی بار کن.
سرنگ را از جعبه برداشتم و در حالی که آن را آماده می کردم رو به سهراب گفتم:
- برو یه تشت بزرگ آب سرد بیار با چند تا دستمال.
- اوکی.
رفت و من سرنگ را آماده کردم و آلپرازولام را به او تزریق کردم و کم کم بدنش به
حالت نرمال برگشت و عادی شد.شروع به پانسمان کردن پایش کردم و وقتی
تمام شد سهراب با تشت بزرگ آب و چند دستمال آمد.که وسایلها را به ترتیب
جمع کردم و داخل جعبه نهادم و کاسهای که داخلش خون و تیر جمع شده بود را
دست سهراب دادم و گفتم:
- دیگه میتونی بری دستت درد نکنه.
- این و چیکار کنم؟
- بریز دور. ولی تیر و نیاز دارم برام بیار.
- باشه. تو چی ؟
- بدنش و بشورم.
- چی ؟
- من با تو شوخی دارم؟
- جدی؟
_چیه؟ مریضمه منم دکترش هستم.
- نرگس ناراحت می شه.
- من که کار خلاف شرع یا بد نمی کنم بخواد ناراحت بشه. بهش محرمم. تو هم
برو.
- باشه. میگم...
- هوم؟
- می خوای من بدنش و بشورم؟
- غلط بکن. برو بیرون ببینم بی حیا .
تک خندهای کرد و رفت و این بشر هیچ گاه در هیچ حالتی دست از شوخی هایش
بر نمی داشت.
مانتو را در تن دختر پاره کردم و پیراهنش را تا نیم تنه بالا بردم و شلوارش را تا
بالای زانو با قیچیش دادم و شالش را هم از سر برداشتم. اول دست خونینم را
با الکل ضد عفونی کردم و بعد هم دستمال را از رو ی دهانش برداشتم و درون آب
سرد فرو بردم و شستم و رو ی پیشانی اش چند بار کشیدم و صورتش را نرم با
دستمال خیس کردم، چندین مرتبه این کار را تکرار کردم و در آخر باز دستمال را
شستم و روی پی شانی اش نهادم.
ِی دستمال دیگری برداشتم و شکمش را نیز چندین بار شستم که چشمم به کبود
پهلویش بر خورد، پس از آن که شکمش را شستشو دادم، پاهایش را هم از کف تا
بالای زانو شستم که حدود یک ساعت طول کشید. از داخل جعبه ابزار پمادی
برداشتم و پهلوی ش را هم پماد زدم و پانسمان کردم و دوباره پماد را درون جعبه
ابزار نهادم و پتو را موقت رویش نهادم و سهراب را صدا زدم که آمد و رو به او
گفتم:
- یه قرص تب بُر بذار زیر زبونش.
- قرمز؟
- آره.
- باشه.
از داخل کشوی میز پلاست یک قرصهای نرگس را در آورد و یک تب بر جدا کرد و
زیر زبان دختر گذاشت و پلاست یک را دوباره درون جا ی قبل ی نهاد و این بار گفتم:
- بی زحمت برو شهر دو تا سُرم بخر.
- باشه.
- مواد خون ساز هم براش بخر. هر چی شد پولش و بهت میدم.
- چرت و پرت نگو. پول من و تو نداره که.
- مریض منه. مسوولیتش هم با منه. لطفاً سریع برو.
- باشه.
تیر را روی میز گذاشت و گفت:
^اینم تیر. خدافظ.
رفت و من هم پتو را تا روی شکم دختر نهادم و اتاق را جمع و جور کردم و جعبه
ابزار را به آشپزخانه بردم و درون کابینت نهادم و وسای لهای دور ریختن ی را داخل
سطل زباله ریختم و باز به اتاق برگشتم و تشت و دستمالها را برداشتم و به ایوان
بردم و کنار ایوان نهادم و باز بار دیگر به اتاق برگشتم و با برداشتن لباس و حوله به
حمام رفتم تا دوش بگیرم.
پس از دوش پانزدهای بیرون آمدم و موهایم را خشک کردم و به اتاق پسرم سهیل
رفتم و نرگس را روی تخت سهیل دیدم و گفتم:
- سهیل کو؟
- رفته خونه شقایق پیش پسرش.
و بعد هم رو ی برگرداند. اوه! حالا نوبت ناز کردن او و ناز کشیدن من است.
کنارش رفتم و روی تخت کنار او نشستم. دست ظر یفش را در دست گرفتم و با
مهربانی گفتم:
- خانومم با من قهره؟
- بدنش و شستی؟
- آره. نباید می شستم؟
- نه.
- اگه نمی شستم قاتل می شد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_7
_نگفتم تشنج می کنه! حالا خر بیار باقالی بار کن.
سرنگ را از جعبه برداشتم و در حالی که آن را آماده می کردم رو به سهراب گفتم:
- برو یه تشت بزرگ آب سرد بیار با چند تا دستمال.
- اوکی.
رفت و من سرنگ را آماده کردم و آلپرازولام را به او تزریق کردم و کم کم بدنش به
حالت نرمال برگشت و عادی شد.شروع به پانسمان کردن پایش کردم و وقتی
تمام شد سهراب با تشت بزرگ آب و چند دستمال آمد.که وسایلها را به ترتیب
جمع کردم و داخل جعبه نهادم و کاسهای که داخلش خون و تیر جمع شده بود را
دست سهراب دادم و گفتم:
- دیگه میتونی بری دستت درد نکنه.
- این و چیکار کنم؟
- بریز دور. ولی تیر و نیاز دارم برام بیار.
- باشه. تو چی ؟
- بدنش و بشورم.
- چی ؟
- من با تو شوخی دارم؟
- جدی؟
_چیه؟ مریضمه منم دکترش هستم.
- نرگس ناراحت می شه.
- من که کار خلاف شرع یا بد نمی کنم بخواد ناراحت بشه. بهش محرمم. تو هم
برو.
- باشه. میگم...
- هوم؟
- می خوای من بدنش و بشورم؟
- غلط بکن. برو بیرون ببینم بی حیا .
تک خندهای کرد و رفت و این بشر هیچ گاه در هیچ حالتی دست از شوخی هایش
بر نمی داشت.
مانتو را در تن دختر پاره کردم و پیراهنش را تا نیم تنه بالا بردم و شلوارش را تا
بالای زانو با قیچیش دادم و شالش را هم از سر برداشتم. اول دست خونینم را
با الکل ضد عفونی کردم و بعد هم دستمال را از رو ی دهانش برداشتم و درون آب
سرد فرو بردم و شستم و رو ی پیشانی اش چند بار کشیدم و صورتش را نرم با
دستمال خیس کردم، چندین مرتبه این کار را تکرار کردم و در آخر باز دستمال را
شستم و روی پی شانی اش نهادم.
ِی دستمال دیگری برداشتم و شکمش را نیز چندین بار شستم که چشمم به کبود
پهلویش بر خورد، پس از آن که شکمش را شستشو دادم، پاهایش را هم از کف تا
بالای زانو شستم که حدود یک ساعت طول کشید. از داخل جعبه ابزار پمادی
برداشتم و پهلوی ش را هم پماد زدم و پانسمان کردم و دوباره پماد را درون جعبه
ابزار نهادم و پتو را موقت رویش نهادم و سهراب را صدا زدم که آمد و رو به او
گفتم:
- یه قرص تب بُر بذار زیر زبونش.
- قرمز؟
- آره.
- باشه.
از داخل کشوی میز پلاست یک قرصهای نرگس را در آورد و یک تب بر جدا کرد و
زیر زبان دختر گذاشت و پلاست یک را دوباره درون جا ی قبل ی نهاد و این بار گفتم:
- بی زحمت برو شهر دو تا سُرم بخر.
- باشه.
- مواد خون ساز هم براش بخر. هر چی شد پولش و بهت میدم.
- چرت و پرت نگو. پول من و تو نداره که.
- مریض منه. مسوولیتش هم با منه. لطفاً سریع برو.
- باشه.
تیر را روی میز گذاشت و گفت:
^اینم تیر. خدافظ.
رفت و من هم پتو را تا روی شکم دختر نهادم و اتاق را جمع و جور کردم و جعبه
ابزار را به آشپزخانه بردم و درون کابینت نهادم و وسای لهای دور ریختن ی را داخل
سطل زباله ریختم و باز به اتاق برگشتم و تشت و دستمالها را برداشتم و به ایوان
بردم و کنار ایوان نهادم و باز بار دیگر به اتاق برگشتم و با برداشتن لباس و حوله به
حمام رفتم تا دوش بگیرم.
پس از دوش پانزدهای بیرون آمدم و موهایم را خشک کردم و به اتاق پسرم سهیل
رفتم و نرگس را روی تخت سهیل دیدم و گفتم:
- سهیل کو؟
- رفته خونه شقایق پیش پسرش.
و بعد هم رو ی برگرداند. اوه! حالا نوبت ناز کردن او و ناز کشیدن من است.
کنارش رفتم و روی تخت کنار او نشستم. دست ظر یفش را در دست گرفتم و با
مهربانی گفتم:
- خانومم با من قهره؟
- بدنش و شستی؟
- آره. نباید می شستم؟
- نه.
- اگه نمی شستم قاتل می شد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚