#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_1
آدم وقتی کسی رو دوست داره براش میجنگه تا اون رو به دست بیاره، حتی شده
زوری تا ثابت کنه که یا مال خودشه یا مال هیچکس... اما آدم وقتی پا درون یه
دوستی میذاره که از تهش خبر نداره و نمی دونه چی پیش میاد؟! و گول میخوره و
نامردی میبینه، زمین و زمان رو به هم می دوزه تا ثابت کنه ب ی گناهیش رو... آره
اینا همش عدالت. عدالتی که هم عشق درونش بیداد میکنه هم نامردی... مراقب
خودمون توی این دنیای پر از عشق و نامردی باشیم.
ــــــــــ
راوی : باران
من بارانم، باران رادفر. بیست و یک سال دارم و دانشجوی سال آخر دکوراسیون
هستم برای کارشناسی .
ایران در شیراز تنها زندگی می کنم. دوستی هم ندارم. پدرم را در بچگی از دست
دادهام و مادرم مرا اینجا تنها گذاشت و به ترکیه رفت. به من هم چند باری گفت
که با او بروم، اما من شهرم را دوست داشته و نرفتم. و ای کاش دهانم لال میشد
و می رفتم.
یکی از روزها در خوابگاه دانشگاه در حال درس خواندن بودم که فروزان آمد
نزدیکم و گفت تولدش هست و مرا دعوت کرد و امان از اینکه چه نقشههای
شومی در سر داشت.
دختر خوبی به نظر می آمد ولی به دلم نمی نشست.
دانشجوهای دیگر می گفتند او مواد فروش است و دیده اند که به بعضی از دخترها
در دانشگاه مواد می فروشد. ولی من که ندیده بودم.
چند روز شد و روز تولد او سر رسید. نسبت به او و تولدش حس خوبی نداشتم و
نمی خواستم بروم و اما آن قدر تمنا کرد که راضی ام ساخت و به جشن تولدش
رفتم و آن هم چه تولدی که همچون صحنه هایی تا الان به عمرم ندیده بودم.
دخترها و پسرهایی که م*س*ت کرده بودند و در آغوش هم می رقصیدند و
بعضی ها با نوک سوزنی تریاک داغ می کردند و می کشیدند که آدرنالینم بالا رفت.
خواستم از محله به اصطلاح تولد دور شوم که ناگهان صدای آژیر پلیس آمد و بعد
صدای فروزان از پشت سر من که رو به رویم ایستاد و گفت:
- خب خب بچه درس خون دانشگاه قرار نیست که تنهایی برم بالا چوبه دار. تو
هم هر چند بی گناه از حالا گناهکاری و من تو رو با خودم به زیر می کشم.
و همان شد که من احمق و بی گناه، گناهکار شدم، کاش پا به خانه ی او نمیومدم
و به آن تولد مزخرف نمی رفتم.
وقتی از پنجره آن خانه شوم پا یین پریدم زانو ی پایم کمی خراش برداشت اما مهم
نبود مهم بی گناهی ام بود و حالا داشتم نفس نفس می زدم و از دست پلیس فرار
می کردم. به چه جرمی ؟ به جرم بی گناهی . می دانم پلیسها حرف مرا باور
نمی کنند و من اعدام می شوم. خدایا خودت به داد من برس.
کوچه ها را می دویدم و مأمورین به دنبالم می دویدند.
من خطا کار نبودم و بی گناه! اما همه مرا مجرم می پنداشتند.
هر از گاهی به پشتم نگاه می کردم و میدیدم آن سروان کله شق همچنان دنبالم
کرده است. آخر خدا به کدامین گناه، مرا آواره کرده ای ؟ ای کاش من هم به همراه
مادرم به ترکیه می رفتم.
همانطور بدون مقصد می دوی پدم و نگاهم به جلو بود و گاهی هم به عقب ناگهان
از جلو بر زمین افتادم و نقش زمین شدم، مردم خیره خیره با دلسوزی و بعضی ها
با نفرت نگاهم می کردند. خواستم بلند شوم و از میوه فروش بابت اینکه باعث
شدم تمام میوههایش پخش زمین شود عذر خواهی کنم که ناگهان توسط
شخصی بلند شدم و نگاهم به دو جفت پوتین بر خورد و بعد هم به بالا خیره
شدم و به سروان خشمگین نگاه کردم و با حرف او که عصبانیت از لحنش موج
می زد، فاتحه ام را خواندم.
- فکر کردی می تونی از دستم فرار کنی دختر کوچولو؟
دستم را کشید و حرکت کرد و مرا دنبال خود کشاند و گفت:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_1
آدم وقتی کسی رو دوست داره براش میجنگه تا اون رو به دست بیاره، حتی شده
زوری تا ثابت کنه که یا مال خودشه یا مال هیچکس... اما آدم وقتی پا درون یه
دوستی میذاره که از تهش خبر نداره و نمی دونه چی پیش میاد؟! و گول میخوره و
نامردی میبینه، زمین و زمان رو به هم می دوزه تا ثابت کنه ب ی گناهیش رو... آره
اینا همش عدالت. عدالتی که هم عشق درونش بیداد میکنه هم نامردی... مراقب
خودمون توی این دنیای پر از عشق و نامردی باشیم.
ــــــــــ
راوی : باران
من بارانم، باران رادفر. بیست و یک سال دارم و دانشجوی سال آخر دکوراسیون
هستم برای کارشناسی .
ایران در شیراز تنها زندگی می کنم. دوستی هم ندارم. پدرم را در بچگی از دست
دادهام و مادرم مرا اینجا تنها گذاشت و به ترکیه رفت. به من هم چند باری گفت
که با او بروم، اما من شهرم را دوست داشته و نرفتم. و ای کاش دهانم لال میشد
و می رفتم.
یکی از روزها در خوابگاه دانشگاه در حال درس خواندن بودم که فروزان آمد
نزدیکم و گفت تولدش هست و مرا دعوت کرد و امان از اینکه چه نقشههای
شومی در سر داشت.
دختر خوبی به نظر می آمد ولی به دلم نمی نشست.
دانشجوهای دیگر می گفتند او مواد فروش است و دیده اند که به بعضی از دخترها
در دانشگاه مواد می فروشد. ولی من که ندیده بودم.
چند روز شد و روز تولد او سر رسید. نسبت به او و تولدش حس خوبی نداشتم و
نمی خواستم بروم و اما آن قدر تمنا کرد که راضی ام ساخت و به جشن تولدش
رفتم و آن هم چه تولدی که همچون صحنه هایی تا الان به عمرم ندیده بودم.
دخترها و پسرهایی که م*س*ت کرده بودند و در آغوش هم می رقصیدند و
بعضی ها با نوک سوزنی تریاک داغ می کردند و می کشیدند که آدرنالینم بالا رفت.
خواستم از محله به اصطلاح تولد دور شوم که ناگهان صدای آژیر پلیس آمد و بعد
صدای فروزان از پشت سر من که رو به رویم ایستاد و گفت:
- خب خب بچه درس خون دانشگاه قرار نیست که تنهایی برم بالا چوبه دار. تو
هم هر چند بی گناه از حالا گناهکاری و من تو رو با خودم به زیر می کشم.
و همان شد که من احمق و بی گناه، گناهکار شدم، کاش پا به خانه ی او نمیومدم
و به آن تولد مزخرف نمی رفتم.
وقتی از پنجره آن خانه شوم پا یین پریدم زانو ی پایم کمی خراش برداشت اما مهم
نبود مهم بی گناهی ام بود و حالا داشتم نفس نفس می زدم و از دست پلیس فرار
می کردم. به چه جرمی ؟ به جرم بی گناهی . می دانم پلیسها حرف مرا باور
نمی کنند و من اعدام می شوم. خدایا خودت به داد من برس.
کوچه ها را می دویدم و مأمورین به دنبالم می دویدند.
من خطا کار نبودم و بی گناه! اما همه مرا مجرم می پنداشتند.
هر از گاهی به پشتم نگاه می کردم و میدیدم آن سروان کله شق همچنان دنبالم
کرده است. آخر خدا به کدامین گناه، مرا آواره کرده ای ؟ ای کاش من هم به همراه
مادرم به ترکیه می رفتم.
همانطور بدون مقصد می دوی پدم و نگاهم به جلو بود و گاهی هم به عقب ناگهان
از جلو بر زمین افتادم و نقش زمین شدم، مردم خیره خیره با دلسوزی و بعضی ها
با نفرت نگاهم می کردند. خواستم بلند شوم و از میوه فروش بابت اینکه باعث
شدم تمام میوههایش پخش زمین شود عذر خواهی کنم که ناگهان توسط
شخصی بلند شدم و نگاهم به دو جفت پوتین بر خورد و بعد هم به بالا خیره
شدم و به سروان خشمگین نگاه کردم و با حرف او که عصبانیت از لحنش موج
می زد، فاتحه ام را خواندم.
- فکر کردی می تونی از دستم فرار کنی دختر کوچولو؟
دستم را کشید و حرکت کرد و مرا دنبال خود کشاند و گفت:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_2
گفت:
_کور خوندی.
به خدا که من بی گناهم، همهاش تقصیر فروزان بود. اگر او مرا از آن خانه فراری
نمی داد، من خود را به قانون معرفی می کردم. بی گناه بودم و با فرار باعث شک
قانون شدم. حالا چطور ثابت کنم بی گناهم؟ خدایا کمکم کن. پناهم باش.
ِدست ظریفم را در دست قوی
مردانهاش فشرد و در حالی که حرکت می کرد، گفت:
- بهتره دیگه فکر فرار به سرت نزنه. چون این بار بهت رحم نمی کنم.
دردم آمد و آخ زیر لبی گفتم که گفت:
- خفه. صدات در نیاد.
سمت خیابان اصل ی حرکت کرد، شروع به التماس کردم و با گریه و زار ی گفتم:
- جناب سروان؟ به خدا اشتباه می کنی . به خدا من بی گناهم. به خدا من کاری
نکردم.
- خفه شو.
- به خدا اون موادهای تو خونه مال من نبود. همش ماله فروزانه.
- لالمونی بگیر.
- به خدا من تا حالا اصلا از نزدیک موادها رو ند یدم.
بر سرم فریاد کشید و گفت:
- گفتم خفه تا زبونت و قطع نکردم.
ساکت شدم و صدای گریه هایم، اعصاب او را خط خطی می کرد.
خدایا من که نم ی خواستم به خانه فروزان بروم، به زور مرا برد، من که نمی خواستم
او دوستم باشد، او خودش شد، من که از وضع خانه او اطلاعی نداشتم، پس چرا
مرا در این مخمصه قرار دادی؟ چرا تا پا به خانهاش نهادم پلیس مرا مجرم دید؟ تو که از پاکی من ایمان داری ، خدایا تو به این سروان بفهمان که من هیچ کارهام.
باز فکر فرار ذهن مرا مشوش کرده است. چیزی نمانده بود تا به خیابان اصلی
برسیم که باز با گر یه به التماس برخاستم.
- آی دستم. واسه چی فشار میدی ؟
- چون حقته.
- به خدا من کاری نکردم.
- تو آگاهی مشخص میشه.
- دستم و شکستی. ولم کن.
مسخره وار گفت:
- ای به چشم الان.
نالان نالیدم:
- حداقل شل کن.
- خفه شو تا دهنت و با خاک آسفالت نکردم.
_تمام زورت و گذاشتی رو دستم.
فشار خفیفی به دستم وارد کرد که دردم آمد و آخ بلندی گفتم و حرص ی گفت:
- یه کلمه دیگه صدات در بیاد. دستت و می شکونم.
به خیابان رس ی دیم و کنار اتوبان قرار گرفتیم و جلوی اولین تاکسی زرد رنگی را
گرفت و خواست مرا به جلو هول دهد و سوار ماشینم کند، که فکر پلیدی در ذهنم
نقش بست.
تظاهر به سوار شدن در ماشین را کردم ولی با حرکتی غافلگیرانه لگدی محکم بر
شکمش زدم و خم شد و فوری لگد دیگری بر پایش زدم و دستم را از دستش رها
کردم و فرار کردم که صدای فریادش مرا ترساند.
- وایسا وگرنه شلیک می کنم.
به پشتم نگاه نکردم که ببینم اسلحهاش را طرف من نشانه گرفته است؟
نمی خواستم ببینم . می ترسیدم. کار را خراب کرده بودم. می دانم. فقط دویدم و
دویدم ناگهان صدایی غّرش مانند آمد و منی که صدا ی فریادم از درد به عرش
رسید. درد شدید ی از ناحیه پا داشتم و مردم که نیمی شوکه و نیمی بی رحمانه و نیمی دلسوزانه خیرهام بودند. نگاهی به آن مردک قوی کردم که به سمتم می دوید.
جناب سروان بود که می خواست به من برسد. خون از پایم با سرعت به بیرون
می جهید، سخت از جا بلند شدم و لنگان دویدم، اشک می ریختم و به سرنوشتم
لعنت می فرستادم و هر چه ناله و نفرین بود، در دلم نثار فروزان مواد فروش کردم.
صدای فریاد جناب سروان بلند شد که گفت:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_2
گفت:
_کور خوندی.
به خدا که من بی گناهم، همهاش تقصیر فروزان بود. اگر او مرا از آن خانه فراری
نمی داد، من خود را به قانون معرفی می کردم. بی گناه بودم و با فرار باعث شک
قانون شدم. حالا چطور ثابت کنم بی گناهم؟ خدایا کمکم کن. پناهم باش.
ِدست ظریفم را در دست قوی
مردانهاش فشرد و در حالی که حرکت می کرد، گفت:
- بهتره دیگه فکر فرار به سرت نزنه. چون این بار بهت رحم نمی کنم.
دردم آمد و آخ زیر لبی گفتم که گفت:
- خفه. صدات در نیاد.
سمت خیابان اصل ی حرکت کرد، شروع به التماس کردم و با گریه و زار ی گفتم:
- جناب سروان؟ به خدا اشتباه می کنی . به خدا من بی گناهم. به خدا من کاری
نکردم.
- خفه شو.
- به خدا اون موادهای تو خونه مال من نبود. همش ماله فروزانه.
- لالمونی بگیر.
- به خدا من تا حالا اصلا از نزدیک موادها رو ند یدم.
بر سرم فریاد کشید و گفت:
- گفتم خفه تا زبونت و قطع نکردم.
ساکت شدم و صدای گریه هایم، اعصاب او را خط خطی می کرد.
خدایا من که نم ی خواستم به خانه فروزان بروم، به زور مرا برد، من که نمی خواستم
او دوستم باشد، او خودش شد، من که از وضع خانه او اطلاعی نداشتم، پس چرا
مرا در این مخمصه قرار دادی؟ چرا تا پا به خانهاش نهادم پلیس مرا مجرم دید؟ تو که از پاکی من ایمان داری ، خدایا تو به این سروان بفهمان که من هیچ کارهام.
باز فکر فرار ذهن مرا مشوش کرده است. چیزی نمانده بود تا به خیابان اصلی
برسیم که باز با گر یه به التماس برخاستم.
- آی دستم. واسه چی فشار میدی ؟
- چون حقته.
- به خدا من کاری نکردم.
- تو آگاهی مشخص میشه.
- دستم و شکستی. ولم کن.
مسخره وار گفت:
- ای به چشم الان.
نالان نالیدم:
- حداقل شل کن.
- خفه شو تا دهنت و با خاک آسفالت نکردم.
_تمام زورت و گذاشتی رو دستم.
فشار خفیفی به دستم وارد کرد که دردم آمد و آخ بلندی گفتم و حرص ی گفت:
- یه کلمه دیگه صدات در بیاد. دستت و می شکونم.
به خیابان رس ی دیم و کنار اتوبان قرار گرفتیم و جلوی اولین تاکسی زرد رنگی را
گرفت و خواست مرا به جلو هول دهد و سوار ماشینم کند، که فکر پلیدی در ذهنم
نقش بست.
تظاهر به سوار شدن در ماشین را کردم ولی با حرکتی غافلگیرانه لگدی محکم بر
شکمش زدم و خم شد و فوری لگد دیگری بر پایش زدم و دستم را از دستش رها
کردم و فرار کردم که صدای فریادش مرا ترساند.
- وایسا وگرنه شلیک می کنم.
به پشتم نگاه نکردم که ببینم اسلحهاش را طرف من نشانه گرفته است؟
نمی خواستم ببینم . می ترسیدم. کار را خراب کرده بودم. می دانم. فقط دویدم و
دویدم ناگهان صدایی غّرش مانند آمد و منی که صدا ی فریادم از درد به عرش
رسید. درد شدید ی از ناحیه پا داشتم و مردم که نیمی شوکه و نیمی بی رحمانه و نیمی دلسوزانه خیرهام بودند. نگاهی به آن مردک قوی کردم که به سمتم می دوید.
جناب سروان بود که می خواست به من برسد. خون از پایم با سرعت به بیرون
می جهید، سخت از جا بلند شدم و لنگان دویدم، اشک می ریختم و به سرنوشتم
لعنت می فرستادم و هر چه ناله و نفرین بود، در دلم نثار فروزان مواد فروش کردم.
صدای فریاد جناب سروان بلند شد که گفت:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_3
_ِبایست، وگرنه مجبور میشم به اون یکی پات هم شلیک کنم.
همانطور دویدم و با فریاد و گریه بدون آن که به عقب نگاه کنم داد زدم و گفتم:
- تو مرد نیستی نامردی. بهت گفتم من بی گناهم.
بلندتر از من فریاد کشید:
- تو اگه بی گناه بودی فرار نمی کردی.
همانطور لنگ زنان در حال فرار بودم که ناگهان چشمم به کوچه ای باریک خورد.
خدا کند بن بست نباشد که کارم زار است. با ناتوانی زور زدم تا بتوانم ب یشتر بدوم.
اما پایم به شدت خونریزی داشت و درد می کرد. چیزی تا ظهر نمانده بود و من
گرسنه بودم.
راهم را کج نمودم و خود را به سختی به آن کوچه بار یک رساندم و لنگ لنگان
بدون نگاه کردن به پشت سرم دویدم که از دور پلی بزرگ دیدم، پس انتهای این
کوچه پل دارد!
بار دیگر صدای آزار دهنده سروان بر من بلند شد.
- یه قدم دیگه تکون بخوری شلیک می کنم.
چاقوی محافظم را که همی شه با خود همراه می کردم را از جیب مانتو خارج کردم
و برگشتم و عقب عقب رفتم و با صدای بلند گفتم:
- به خدا بخوای دنبالم بیای با همین چاقو خودم و می کشم.
- دیوونه بازی در نیار بزن کنار چاقو رو.
_نمیخوام.
نگاهی به پشتم کردم چیزی تا پل نمانده بود، بیشتر عقب رفتم و فریاد کنان
گفتم:
- دنبالم نیا.
- داری مجبورم می کنی بهت شلیک کنم. عاقل باش و اون چاقو رو بنداز.
دو قدم دیگر بیشتر تا پل نمانده بود، چاقو را در جیبم نهادم و به پل رسیدم، از
طرف پل به بعد مِه غلیظی بود، پشت کردم و وارد پل شدم. هر چه نزدیکتر
میرفتم مه بیشتر می شد و صدای سروان در آن اکو می انداخت. دلم می خواست
بنشینم و به خواب فرو بروم. درد پا سرسام آور شده بود. نمی دانستم به کجا دارم
می روم و فقط به جلو می رفتم. خیسی اشکهایم رو ی گونه ام خشکیده بود.
بالاخره از پل مه آلود عبور کردم و بی هدف به سه راه مستقیم و سمت چپ و
سمت راست، مستقیم رفتم، اینجا پر از دار و درخت است، و سبزه زار و چه قدر
بسی شبیه جنگل، صدای فریاد سروان روح مرا لرزاند.
- اون جا جنگله. بیا بیرون دختره احمق. گم میشی .
لرز بدی تمام وجودم را گرفت. داد زدم و با بغض فریاد زدم:
- به خدا، به پیامبر ) ع ( من بی گناهم.
- جلو نرو. بیا عقب بذار ببینمت. دیوونه نشو.
عقب عقب رفتم و گفتم:
_نمیخوام.
- خونریزی دار ی . تلف میشی . دووم نمیاری .
- مهم نیست برام.
- ببین باران خانوم. رد صدای منو دنبال کن بیا جلو. بذار ببرمت بیمارستان. باید
عمل بشی .
- دنبالم نیا.
و بعد هم پایم را عقب نهادم که خورد به سنگ بر زمین فرود آمدم و فر یاد
دردناک ی کشیدم و رو ی زمین ِقر خوردم و مستقیم به سمت پایین سراشیبی
لغزیده شدم. فقط چشمانم را بسته بودم و از ته دل فریاد می زدم. مرگ را به چشم
میدیدم.
سقوط کردم و جایی پر از سبزه زار پرت شدم و دیگر هیچ نفهمیدم.
راوی: دانیال
داشتم با برادر زنم سهراب، بیل به دست سمت باغ می رفتم و هم با او صحبت
می کردم. از اینکه شاید بتوانم در این روستا هم مطبی باز کنم و در همین راستا
بحث باز شد و او گفت:
- ای بابا دانیال بی خیال شو. تو اون ور پل توی شهر مطب داری که.
همانطور که قدم به قدم با او راه می رفتم گفتم:
_اون جا شهر. اینجا روستا. چه عیبی داره تو روستا هم داشته باشم؟
- میدونی بخوای اینجا مطب بزنی چه قدر هزینه داره؟
- آره. ولی وقتی اینجا مطب بزنم خیلی درآمدش بیشتر از شهره. مردم این روستا
همهشون مریضن .
- آره می دونم. تو فقط به فکر کسب در آمدی.
- نه اینطور نیست. بیشتر به فکر مردم روستام که اون ور پل نمیان و دلشون به
این روستا خوشه.
- دلسوز کی بودی تو؟
- عمه ات.
تک خندهای کرد و گفت:
- من حرفی ندارم. بیا زودتر بریم باغ گوجه بکاریم و بریم خونه.
و بعد هم جلوتر رفتیم که چند قدم جلوتر صدای سگ و صدای گریه های ریزی رو
شنیدم. رو کردم سمت سهراب و گفتم:
- تو هم این صدا رو می شنوی؟
من را کشاند سمت سیمها که آن طرفش عبدالله سگهایش را بسته بود. و در آن
حال گفت:
- یه چیزی تو باغ عبدالله افتاده. می بینی؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_3
_ِبایست، وگرنه مجبور میشم به اون یکی پات هم شلیک کنم.
همانطور دویدم و با فریاد و گریه بدون آن که به عقب نگاه کنم داد زدم و گفتم:
- تو مرد نیستی نامردی. بهت گفتم من بی گناهم.
بلندتر از من فریاد کشید:
- تو اگه بی گناه بودی فرار نمی کردی.
همانطور لنگ زنان در حال فرار بودم که ناگهان چشمم به کوچه ای باریک خورد.
خدا کند بن بست نباشد که کارم زار است. با ناتوانی زور زدم تا بتوانم ب یشتر بدوم.
اما پایم به شدت خونریزی داشت و درد می کرد. چیزی تا ظهر نمانده بود و من
گرسنه بودم.
راهم را کج نمودم و خود را به سختی به آن کوچه بار یک رساندم و لنگ لنگان
بدون نگاه کردن به پشت سرم دویدم که از دور پلی بزرگ دیدم، پس انتهای این
کوچه پل دارد!
بار دیگر صدای آزار دهنده سروان بر من بلند شد.
- یه قدم دیگه تکون بخوری شلیک می کنم.
چاقوی محافظم را که همی شه با خود همراه می کردم را از جیب مانتو خارج کردم
و برگشتم و عقب عقب رفتم و با صدای بلند گفتم:
- به خدا بخوای دنبالم بیای با همین چاقو خودم و می کشم.
- دیوونه بازی در نیار بزن کنار چاقو رو.
_نمیخوام.
نگاهی به پشتم کردم چیزی تا پل نمانده بود، بیشتر عقب رفتم و فریاد کنان
گفتم:
- دنبالم نیا.
- داری مجبورم می کنی بهت شلیک کنم. عاقل باش و اون چاقو رو بنداز.
دو قدم دیگر بیشتر تا پل نمانده بود، چاقو را در جیبم نهادم و به پل رسیدم، از
طرف پل به بعد مِه غلیظی بود، پشت کردم و وارد پل شدم. هر چه نزدیکتر
میرفتم مه بیشتر می شد و صدای سروان در آن اکو می انداخت. دلم می خواست
بنشینم و به خواب فرو بروم. درد پا سرسام آور شده بود. نمی دانستم به کجا دارم
می روم و فقط به جلو می رفتم. خیسی اشکهایم رو ی گونه ام خشکیده بود.
بالاخره از پل مه آلود عبور کردم و بی هدف به سه راه مستقیم و سمت چپ و
سمت راست، مستقیم رفتم، اینجا پر از دار و درخت است، و سبزه زار و چه قدر
بسی شبیه جنگل، صدای فریاد سروان روح مرا لرزاند.
- اون جا جنگله. بیا بیرون دختره احمق. گم میشی .
لرز بدی تمام وجودم را گرفت. داد زدم و با بغض فریاد زدم:
- به خدا، به پیامبر ) ع ( من بی گناهم.
- جلو نرو. بیا عقب بذار ببینمت. دیوونه نشو.
عقب عقب رفتم و گفتم:
_نمیخوام.
- خونریزی دار ی . تلف میشی . دووم نمیاری .
- مهم نیست برام.
- ببین باران خانوم. رد صدای منو دنبال کن بیا جلو. بذار ببرمت بیمارستان. باید
عمل بشی .
- دنبالم نیا.
و بعد هم پایم را عقب نهادم که خورد به سنگ بر زمین فرود آمدم و فر یاد
دردناک ی کشیدم و رو ی زمین ِقر خوردم و مستقیم به سمت پایین سراشیبی
لغزیده شدم. فقط چشمانم را بسته بودم و از ته دل فریاد می زدم. مرگ را به چشم
میدیدم.
سقوط کردم و جایی پر از سبزه زار پرت شدم و دیگر هیچ نفهمیدم.
راوی: دانیال
داشتم با برادر زنم سهراب، بیل به دست سمت باغ می رفتم و هم با او صحبت
می کردم. از اینکه شاید بتوانم در این روستا هم مطبی باز کنم و در همین راستا
بحث باز شد و او گفت:
- ای بابا دانیال بی خیال شو. تو اون ور پل توی شهر مطب داری که.
همانطور که قدم به قدم با او راه می رفتم گفتم:
_اون جا شهر. اینجا روستا. چه عیبی داره تو روستا هم داشته باشم؟
- میدونی بخوای اینجا مطب بزنی چه قدر هزینه داره؟
- آره. ولی وقتی اینجا مطب بزنم خیلی درآمدش بیشتر از شهره. مردم این روستا
همهشون مریضن .
- آره می دونم. تو فقط به فکر کسب در آمدی.
- نه اینطور نیست. بیشتر به فکر مردم روستام که اون ور پل نمیان و دلشون به
این روستا خوشه.
- دلسوز کی بودی تو؟
- عمه ات.
تک خندهای کرد و گفت:
- من حرفی ندارم. بیا زودتر بریم باغ گوجه بکاریم و بریم خونه.
و بعد هم جلوتر رفتیم که چند قدم جلوتر صدای سگ و صدای گریه های ریزی رو
شنیدم. رو کردم سمت سهراب و گفتم:
- تو هم این صدا رو می شنوی؟
من را کشاند سمت سیمها که آن طرفش عبدالله سگهایش را بسته بود. و در آن
حال گفت:
- یه چیزی تو باغ عبدالله افتاده. می بینی؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_4
شک کردم و خودم جلوتر از او به راه افتادم و سیمها را کنار زدم و وارد باغ عبدالله
شدم و چشمانم به جسم ظریف دخترانه ای خورد. سهراب که دید بلافاصله
نزدیکش رفت و نگاهی به وضعیت او کرد و گفت:
- دانیال دختره تیر خورده.
فوری نزدیکش رفتم و بیل را دست سهراب سپردم و گفتم:
- ببریمش خونه.
- ول کنا. دنبال دردسری .
- سهراب گناه داره.
- بیا بریم. معلومه از اون سراشیبی افتاده. اگه مجرم باشه چی ؟
- نمیدونم. ولی من می خوام نجاتش بدم.
دلم به حال آن دخترک سوخت و صدای ریز گریه هایش گوشم را نوازش می داد.
من پزشک بودم و سوگند پزشکی ام این اجازه را به من نم ی داد که ای ن دختر را
حت ی اگر مجرم هم باشد رها کنم. من شغلم ایجاب میکرد که باید جان بیمارم را نجات دهم.
دست زیر کمرش بردم و او را در آغوش کشیدم که سهراب گفت:
- چیکار می کنی دیوونه؟ این صد در صد مجرمه.
- من می خوام کمکش کنم.
آخه احمق سی و شش سالته. یه ذره بفهم الان از روستا بریم میفهمن گزارش
میدن. خطرناکه.
- از راه میانبر میریم کسی نمی فهمه.
- آخه چرا اینقدر نفهمی ؟ من به خاطر خودت میگم.
- من جون این دختر برام مهمه سهراب. دکترم و نمیتونم بی خیال بشم.
- پس بعد اینکه گلوله رو در آوردی تحویل قانونش میدی؟
نگاهی به چهره رنگ پریده دختر کردم که دهانش را چون ماهی ریز باز و بسته
می کرد و گوشه ی پیشانی اش هم زخمی شده بود. نمی آمد به این دخترک مظلوم
مجرم باشد. از سیمها عبور کردم و سهراب به دنبالم آمد. و گفت:
- دانیال تحویل قانونش میدی دیگه؟
- نمیدونم.
سمت میانبر حرکت کردم و او را به خود فشردم و دو یدم و گفتم:
- بدو خون زیادی از دست داده. بدنش داره عینه کوره آتش می سوزه.
کمتر از پنج دقیقه به خانه رسیدیم و همسرم را صدا زدم و گفتم:
- سریع برو دروازه رو ببند.
- این کیه با خودت آوردی؟
- برو کاری که گفتم و بکن.
نرگس که رفت، بعد هم رو کردم سمت سهراب و گفتم:
- برو وسایل ضروری پزشکی و از کابینت بیار. آب جوش هم بیار.
سمت اتاق مشترک خودم و نرگس رفتم و دختر را روی تخت خواباندم که نرگس
آمد و عصبانی گفت:
- تو مگه نمی خواستی گوجه بکاری ؟ این دختره کیه؟
- مریضه.
- پس سهراب چی میگه مجرمه؟ تو خونه من مجرم آوردی دانیال؟
تلخ گفتم:
- جای تو رو که تنگ نکرده.
- تمام رو تختی ام کثیف شد.
- مشکلت رو تختیه؟ باشه یکی دیگه برات میخرم.
سهراب با وسایل و آب جوش آمد، جعبه کمکهای اولیه را باز کردم که سهراب
دستی بر بدن او کشید و گفت:
- خیلی بدنش داغه دانیال.
- میدونم.
- اگه گلوله رو در بیاری تشنج می کنه حالش بدتر میشه
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_4
شک کردم و خودم جلوتر از او به راه افتادم و سیمها را کنار زدم و وارد باغ عبدالله
شدم و چشمانم به جسم ظریف دخترانه ای خورد. سهراب که دید بلافاصله
نزدیکش رفت و نگاهی به وضعیت او کرد و گفت:
- دانیال دختره تیر خورده.
فوری نزدیکش رفتم و بیل را دست سهراب سپردم و گفتم:
- ببریمش خونه.
- ول کنا. دنبال دردسری .
- سهراب گناه داره.
- بیا بریم. معلومه از اون سراشیبی افتاده. اگه مجرم باشه چی ؟
- نمیدونم. ولی من می خوام نجاتش بدم.
دلم به حال آن دخترک سوخت و صدای ریز گریه هایش گوشم را نوازش می داد.
من پزشک بودم و سوگند پزشکی ام این اجازه را به من نم ی داد که ای ن دختر را
حت ی اگر مجرم هم باشد رها کنم. من شغلم ایجاب میکرد که باید جان بیمارم را نجات دهم.
دست زیر کمرش بردم و او را در آغوش کشیدم که سهراب گفت:
- چیکار می کنی دیوونه؟ این صد در صد مجرمه.
- من می خوام کمکش کنم.
آخه احمق سی و شش سالته. یه ذره بفهم الان از روستا بریم میفهمن گزارش
میدن. خطرناکه.
- از راه میانبر میریم کسی نمی فهمه.
- آخه چرا اینقدر نفهمی ؟ من به خاطر خودت میگم.
- من جون این دختر برام مهمه سهراب. دکترم و نمیتونم بی خیال بشم.
- پس بعد اینکه گلوله رو در آوردی تحویل قانونش میدی؟
نگاهی به چهره رنگ پریده دختر کردم که دهانش را چون ماهی ریز باز و بسته
می کرد و گوشه ی پیشانی اش هم زخمی شده بود. نمی آمد به این دخترک مظلوم
مجرم باشد. از سیمها عبور کردم و سهراب به دنبالم آمد. و گفت:
- دانیال تحویل قانونش میدی دیگه؟
- نمیدونم.
سمت میانبر حرکت کردم و او را به خود فشردم و دو یدم و گفتم:
- بدو خون زیادی از دست داده. بدنش داره عینه کوره آتش می سوزه.
کمتر از پنج دقیقه به خانه رسیدیم و همسرم را صدا زدم و گفتم:
- سریع برو دروازه رو ببند.
- این کیه با خودت آوردی؟
- برو کاری که گفتم و بکن.
نرگس که رفت، بعد هم رو کردم سمت سهراب و گفتم:
- برو وسایل ضروری پزشکی و از کابینت بیار. آب جوش هم بیار.
سمت اتاق مشترک خودم و نرگس رفتم و دختر را روی تخت خواباندم که نرگس
آمد و عصبانی گفت:
- تو مگه نمی خواستی گوجه بکاری ؟ این دختره کیه؟
- مریضه.
- پس سهراب چی میگه مجرمه؟ تو خونه من مجرم آوردی دانیال؟
تلخ گفتم:
- جای تو رو که تنگ نکرده.
- تمام رو تختی ام کثیف شد.
- مشکلت رو تختیه؟ باشه یکی دیگه برات میخرم.
سهراب با وسایل و آب جوش آمد، جعبه کمکهای اولیه را باز کردم که سهراب
دستی بر بدن او کشید و گفت:
- خیلی بدنش داغه دانیال.
- میدونم.
- اگه گلوله رو در بیاری تشنج می کنه حالش بدتر میشه
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_4 شک کردم و خودم جلوتر از او به راه افتادم و سیمها را کنار زدم و وارد باغ عبدالله شدم و چشمانم به جسم ظریف دخترانه ای خورد. سهراب که دید بلافاصله نزدیکش رفت و نگاهی به وضعیت او کرد و گفت: - دانیال دختره تیر خورده.…
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_5
_ولی اگه در نیارم می میره.
صدایی ضعیف از دختر بلند شد که ناله وار می گفت:
- م... من... بی ... گناهم.
سهراب آب سردی روی صورت او ریخت که به او تشر زدم و عصبی گفتم:
- مرض داشتی مگه؟
- نرگس گفت.
چشم غرهای به نرگس رفتم و گفتم:
- نرگس غلط کرد با تو.
دختر چشمانش را باز کرد. چشمانش دو کاسه ی خون بود، این دخترک بی گناه
است. من حتم دارم. چشمان زیبا و مظلومش، آبی به رنگ آسمان و دریاست.
راوی: باران
چشمان نیمه جانم را با درد باز کردم. تمام تنم درد می کرد و گویی وزنه ی صد
کیلویی را حمل کرده باشم و مرا از پا انداخته باشد. از آن هم بدتر بودم. اطرافم را
خیره نگاه کردم، ا ی نجا کجاست؟ من روی تخت گرم و نرم چه می کنم؟ ا ین خانه
چیست؟ این دو مرد کیستند که یکی با مهربانی و دیگری با شک نگاهم می کنند؟
و آن زن کیست که با دشمنی نگاهم می کند؟ مگر من چه کرده ام که بخواهم دشمنی هم داشته باشم! کم کم از شوک خارج شدم و با درد و ضعف اما ُبریده بُریده نالیدم:
- این... اینجا کجاست؟ شما... کی هس... هستین؟
مرد مهربان گفت:
- من دکترم خب؟ اینجا هم خونه من و همسرمه. من تو رو توی باغ پیدا کردم.
به نظر م ی آد از سراشیبی افتادی.
تمام بدنم داشت می سوخت. من در جنگل گم شده بودم ولی ، حال اینجا بودم.
- من جنگل...
حرفم را قطع کرده و گفت:
- آره همه فکر می کنن جنگله. ولی، اینجا روستاست. دیگه حرف نزن انرژی ات و
بهتره نگه داری .
خواست به من دست بزند که جیغ ضعیفی کشیدم و رو به آن زن گفت:
- نرگس برو کارت پزشکی ام و بیار.
زن با ِافاده رفت و با کارت کوچکی آمد و مرد کارت را از او گرفت و نشانم داد و
گفت:
- ببین دکتر دانیال رضایی
کارتش را روی میز کنار تخت نهاد و دستش را روی پهلویم نهاد که دردم با آخ برخاست و گریستم.
مانتوأم را با قیچی پاره کرد و شلوارم را هم با قیچی بُرید و پیراهنم را بالا زد و
نگاهی به پهلویم کرد و گفت:
- کبو ِد.
با حرکتی آرام مرا به پهلو خواباند که با گریه گفتم:
- تو رو خدا کاریم نداشته باش تو رو خدا.
رو کرد سمت مرد رو به رو و گفت:
- سهراب دو دستاش و محکم به پشت نگه دار نذار تکون بخوره.
و بعد هم رو کرد سمت زن که فهمیدم همسرِش و گفت:
- برو اون فندک بزرگه رو بیار.
با عجز ناله و تقلا کردم تا دستانم را از دست او برهانم. اما، او قویتر بود و دستانم
را محکم فشرد که با حرف دکتر به او، روحم َپر شد.
- سهراب؟ پای چپش و هم ِسفت نگه دار.
سهراب با یک دست دستانم را نگه داشت و با دست دیگر پا ی چپم را محکم نگه
داشت و زن رفت با فندک آمد و دکتر دستمال سفید تمیزی را جلوی دهانم آورد
و گفت:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_5
_ولی اگه در نیارم می میره.
صدایی ضعیف از دختر بلند شد که ناله وار می گفت:
- م... من... بی ... گناهم.
سهراب آب سردی روی صورت او ریخت که به او تشر زدم و عصبی گفتم:
- مرض داشتی مگه؟
- نرگس گفت.
چشم غرهای به نرگس رفتم و گفتم:
- نرگس غلط کرد با تو.
دختر چشمانش را باز کرد. چشمانش دو کاسه ی خون بود، این دخترک بی گناه
است. من حتم دارم. چشمان زیبا و مظلومش، آبی به رنگ آسمان و دریاست.
راوی: باران
چشمان نیمه جانم را با درد باز کردم. تمام تنم درد می کرد و گویی وزنه ی صد
کیلویی را حمل کرده باشم و مرا از پا انداخته باشد. از آن هم بدتر بودم. اطرافم را
خیره نگاه کردم، ا ی نجا کجاست؟ من روی تخت گرم و نرم چه می کنم؟ ا ین خانه
چیست؟ این دو مرد کیستند که یکی با مهربانی و دیگری با شک نگاهم می کنند؟
و آن زن کیست که با دشمنی نگاهم می کند؟ مگر من چه کرده ام که بخواهم دشمنی هم داشته باشم! کم کم از شوک خارج شدم و با درد و ضعف اما ُبریده بُریده نالیدم:
- این... اینجا کجاست؟ شما... کی هس... هستین؟
مرد مهربان گفت:
- من دکترم خب؟ اینجا هم خونه من و همسرمه. من تو رو توی باغ پیدا کردم.
به نظر م ی آد از سراشیبی افتادی.
تمام بدنم داشت می سوخت. من در جنگل گم شده بودم ولی ، حال اینجا بودم.
- من جنگل...
حرفم را قطع کرده و گفت:
- آره همه فکر می کنن جنگله. ولی، اینجا روستاست. دیگه حرف نزن انرژی ات و
بهتره نگه داری .
خواست به من دست بزند که جیغ ضعیفی کشیدم و رو به آن زن گفت:
- نرگس برو کارت پزشکی ام و بیار.
زن با ِافاده رفت و با کارت کوچکی آمد و مرد کارت را از او گرفت و نشانم داد و
گفت:
- ببین دکتر دانیال رضایی
کارتش را روی میز کنار تخت نهاد و دستش را روی پهلویم نهاد که دردم با آخ برخاست و گریستم.
مانتوأم را با قیچی پاره کرد و شلوارم را هم با قیچی بُرید و پیراهنم را بالا زد و
نگاهی به پهلویم کرد و گفت:
- کبو ِد.
با حرکتی آرام مرا به پهلو خواباند که با گریه گفتم:
- تو رو خدا کاریم نداشته باش تو رو خدا.
رو کرد سمت مرد رو به رو و گفت:
- سهراب دو دستاش و محکم به پشت نگه دار نذار تکون بخوره.
و بعد هم رو کرد سمت زن که فهمیدم همسرِش و گفت:
- برو اون فندک بزرگه رو بیار.
با عجز ناله و تقلا کردم تا دستانم را از دست او برهانم. اما، او قویتر بود و دستانم
را محکم فشرد که با حرف دکتر به او، روحم َپر شد.
- سهراب؟ پای چپش و هم ِسفت نگه دار.
سهراب با یک دست دستانم را نگه داشت و با دست دیگر پا ی چپم را محکم نگه
داشت و زن رفت با فندک آمد و دکتر دستمال سفید تمیزی را جلوی دهانم آورد
و گفت:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_5 _ولی اگه در نیارم می میره. صدایی ضعیف از دختر بلند شد که ناله وار می گفت: - م... من... بی ... گناهم. سهراب آب سردی روی صورت او ریخت که به او تشر زدم و عصبی گفتم: - مرض داشتی مگه؟ - نرگس گفت. چشم غرهای به…
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_6
_ آ کن.
با چشمانی اشکی مظلوم به او خیره شدم، که لحظه ای محو چشمانم شد. ولی ،
نگاه از چشمانم گرفت و دهانم را باز کرد و دستمال را داخل دهانم قرار داد.
سپس سمت پای راستم رفت و کنار پایم روی زمین کنار تخت نشست و به
همسرش گفت:
- نرگس بیا پاش و نگه دار.
پس اسم او نرگس بود این زن که با دشمنی به من خیره بود، به یک باره اخم کرد
و با حرص گفت:
- نمیخوام. من بهش دست نمیزنم.
- نرگس اتفاقی براش بیوفته من از چشم تو می بینم. حواست باشه.
نرگس اخمو نزدیک آمد و کنار پایم نشست و پای مرا در دستانش گرفت که تکان
محکم ی دادم و مظلوم گریستم قیچی کوچکی را نزدیک پایم آورد و گفت:
- متأسفانه اینجا وسایل بیهوشی و یا بی حس کننده نداریم. پس باید تحمل کنی .
و بعد هم قیچی را درون پوست گوشت پایم فرو برد و از درد با صدای بلند
می گریستم و جیغهای خفه می کشیدم. پس از دو دقیقه آن را در آورد و چاقوی
کوچکی را از جعبه برداشت و فندک را روشن کرد و چاقو را به آن نزدیک کرد و
شروع به داغ کردن چاقو کرد، با چشمانی ترسیده به کارهای او خیره بودم و سعی
در تقلا کردن، اما، زور آن مرد سهراب نام کجا و زور من کجا؟! اصلا من در مقابل او
تنها یک مورچه بودم.
می خواست آن را داخل پایم فرو ببرد که سهراب گفت:
- دانیال یه سرنگ ته جعبه هست.
- دیدمش. بی حس کننده نیست. آلپرازولام.
و بعد هم چاقوی داغ را درون پایم فرو برد که دردش تا مغز و استخوانم فرو رفت
و می گریستم و جیغ های خفه ی بیشتری می کشیدم. چیزی در پایم جلز و ولز می کرد و من این را با تمام وجود حس می کردم. ناگهان نرگس یک دستش را از روی پایم برداشت و رو ی دهانش گذاشت و عوق زد که دانیال با نگرانی او را صدا زد و گفت:
- خانومم؟ خوبی؟
نرگس سرش را به معنی " نه " به بالا تکان داد و دانیال گفت:
- برو بیرون عزیزم .
نرگس بلافاصله به بیرون رفت که دکتر دانیال رو به من گفت:
- ببین خودت دختر عاقلی باش پات و تکون نده وگرنه برات بد میشه. می فهمی
که حرفم و دختر؟
گریستم و با چشمانم به دستمال اشاره کردم که گفت:
- اینجا یه روستای کوچکه. و یه صدای جیغ تو به تموم خونه های اطراف اینجا
میرسه. اونوقت هم برای ما هم خودت بد میشه. فهمیدی؟
سرم را چندین بار مظلومانه تکان دادم که گفت:
_میدونم درد داره ولی تو تحمل کن.
سهراب رو به او گفت:
- آخه از یه دختر بچه چه انتظاری داری ؟ زود تیر و در بیار دیگه.
بار دیگر چاقو را داغ کرد و فندک را کنار نهاد و با قیچی بزرگتری به همراه چاقو هر دو را درون پایم فرو برد و آنها را سخت بر هم فشرد. پشت سر هم جیغ های
خفه می زدم و اشکهایم بیشتر از قبل روان شده بود. چاقو را که بیشتر فرو برد
طاقت نیاوردم و چشمان بی حال و بی رمقم بسته شد.
راوی: دانیال
بالاخره تیر را در آوردم و داخل کاسه ی فلزی انداختم، نگاهی به دختر کردم بیهوش
شده بود، فوری شروع به بند آوردن خون کردم، خون زیادی از دست داده بود و
معلوم بود که جانی در بدن نداشت. دلم برایش سوخت از اینکه با او سخت گیری
کردم فقط به خاطر نجات جان خودش بود. رو به سهراب گفتم:
- ولش کن دیگه بیهوش شده. بیا سوزن نخ کن برام.
به سختی خون را بند آوردم و خونهای دور پا ی او را با الکل پاک کردم و سوزن را
از سهراب گرفتم و پای ظریف دختر را بخیه زدم. شلوارش را بیشتر با قیچی پاره
کرده و پای او را ضد عفونی کردم و خواستم پانسمان کنم که بدن دختر لرز خفیفی
کرد و دچار تشنج شد. سهراب با نگرانی گفت:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_6
_ آ کن.
با چشمانی اشکی مظلوم به او خیره شدم، که لحظه ای محو چشمانم شد. ولی ،
نگاه از چشمانم گرفت و دهانم را باز کرد و دستمال را داخل دهانم قرار داد.
سپس سمت پای راستم رفت و کنار پایم روی زمین کنار تخت نشست و به
همسرش گفت:
- نرگس بیا پاش و نگه دار.
پس اسم او نرگس بود این زن که با دشمنی به من خیره بود، به یک باره اخم کرد
و با حرص گفت:
- نمیخوام. من بهش دست نمیزنم.
- نرگس اتفاقی براش بیوفته من از چشم تو می بینم. حواست باشه.
نرگس اخمو نزدیک آمد و کنار پایم نشست و پای مرا در دستانش گرفت که تکان
محکم ی دادم و مظلوم گریستم قیچی کوچکی را نزدیک پایم آورد و گفت:
- متأسفانه اینجا وسایل بیهوشی و یا بی حس کننده نداریم. پس باید تحمل کنی .
و بعد هم قیچی را درون پوست گوشت پایم فرو برد و از درد با صدای بلند
می گریستم و جیغهای خفه می کشیدم. پس از دو دقیقه آن را در آورد و چاقوی
کوچکی را از جعبه برداشت و فندک را روشن کرد و چاقو را به آن نزدیک کرد و
شروع به داغ کردن چاقو کرد، با چشمانی ترسیده به کارهای او خیره بودم و سعی
در تقلا کردن، اما، زور آن مرد سهراب نام کجا و زور من کجا؟! اصلا من در مقابل او
تنها یک مورچه بودم.
می خواست آن را داخل پایم فرو ببرد که سهراب گفت:
- دانیال یه سرنگ ته جعبه هست.
- دیدمش. بی حس کننده نیست. آلپرازولام.
و بعد هم چاقوی داغ را درون پایم فرو برد که دردش تا مغز و استخوانم فرو رفت
و می گریستم و جیغ های خفه ی بیشتری می کشیدم. چیزی در پایم جلز و ولز می کرد و من این را با تمام وجود حس می کردم. ناگهان نرگس یک دستش را از روی پایم برداشت و رو ی دهانش گذاشت و عوق زد که دانیال با نگرانی او را صدا زد و گفت:
- خانومم؟ خوبی؟
نرگس سرش را به معنی " نه " به بالا تکان داد و دانیال گفت:
- برو بیرون عزیزم .
نرگس بلافاصله به بیرون رفت که دکتر دانیال رو به من گفت:
- ببین خودت دختر عاقلی باش پات و تکون نده وگرنه برات بد میشه. می فهمی
که حرفم و دختر؟
گریستم و با چشمانم به دستمال اشاره کردم که گفت:
- اینجا یه روستای کوچکه. و یه صدای جیغ تو به تموم خونه های اطراف اینجا
میرسه. اونوقت هم برای ما هم خودت بد میشه. فهمیدی؟
سرم را چندین بار مظلومانه تکان دادم که گفت:
_میدونم درد داره ولی تو تحمل کن.
سهراب رو به او گفت:
- آخه از یه دختر بچه چه انتظاری داری ؟ زود تیر و در بیار دیگه.
بار دیگر چاقو را داغ کرد و فندک را کنار نهاد و با قیچی بزرگتری به همراه چاقو هر دو را درون پایم فرو برد و آنها را سخت بر هم فشرد. پشت سر هم جیغ های
خفه می زدم و اشکهایم بیشتر از قبل روان شده بود. چاقو را که بیشتر فرو برد
طاقت نیاوردم و چشمان بی حال و بی رمقم بسته شد.
راوی: دانیال
بالاخره تیر را در آوردم و داخل کاسه ی فلزی انداختم، نگاهی به دختر کردم بیهوش
شده بود، فوری شروع به بند آوردن خون کردم، خون زیادی از دست داده بود و
معلوم بود که جانی در بدن نداشت. دلم برایش سوخت از اینکه با او سخت گیری
کردم فقط به خاطر نجات جان خودش بود. رو به سهراب گفتم:
- ولش کن دیگه بیهوش شده. بیا سوزن نخ کن برام.
به سختی خون را بند آوردم و خونهای دور پا ی او را با الکل پاک کردم و سوزن را
از سهراب گرفتم و پای ظریف دختر را بخیه زدم. شلوارش را بیشتر با قیچی پاره
کرده و پای او را ضد عفونی کردم و خواستم پانسمان کنم که بدن دختر لرز خفیفی
کرد و دچار تشنج شد. سهراب با نگرانی گفت:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_7
_نگفتم تشنج می کنه! حالا خر بیار باقالی بار کن.
سرنگ را از جعبه برداشتم و در حالی که آن را آماده می کردم رو به سهراب گفتم:
- برو یه تشت بزرگ آب سرد بیار با چند تا دستمال.
- اوکی.
رفت و من سرنگ را آماده کردم و آلپرازولام را به او تزریق کردم و کم کم بدنش به
حالت نرمال برگشت و عادی شد.شروع به پانسمان کردن پایش کردم و وقتی
تمام شد سهراب با تشت بزرگ آب و چند دستمال آمد.که وسایلها را به ترتیب
جمع کردم و داخل جعبه نهادم و کاسهای که داخلش خون و تیر جمع شده بود را
دست سهراب دادم و گفتم:
- دیگه میتونی بری دستت درد نکنه.
- این و چیکار کنم؟
- بریز دور. ولی تیر و نیاز دارم برام بیار.
- باشه. تو چی ؟
- بدنش و بشورم.
- چی ؟
- من با تو شوخی دارم؟
- جدی؟
_چیه؟ مریضمه منم دکترش هستم.
- نرگس ناراحت می شه.
- من که کار خلاف شرع یا بد نمی کنم بخواد ناراحت بشه. بهش محرمم. تو هم
برو.
- باشه. میگم...
- هوم؟
- می خوای من بدنش و بشورم؟
- غلط بکن. برو بیرون ببینم بی حیا .
تک خندهای کرد و رفت و این بشر هیچ گاه در هیچ حالتی دست از شوخی هایش
بر نمی داشت.
مانتو را در تن دختر پاره کردم و پیراهنش را تا نیم تنه بالا بردم و شلوارش را تا
بالای زانو با قیچیش دادم و شالش را هم از سر برداشتم. اول دست خونینم را
با الکل ضد عفونی کردم و بعد هم دستمال را از رو ی دهانش برداشتم و درون آب
سرد فرو بردم و شستم و رو ی پیشانی اش چند بار کشیدم و صورتش را نرم با
دستمال خیس کردم، چندین مرتبه این کار را تکرار کردم و در آخر باز دستمال را
شستم و روی پی شانی اش نهادم.
ِی دستمال دیگری برداشتم و شکمش را نیز چندین بار شستم که چشمم به کبود
پهلویش بر خورد، پس از آن که شکمش را شستشو دادم، پاهایش را هم از کف تا
بالای زانو شستم که حدود یک ساعت طول کشید. از داخل جعبه ابزار پمادی
برداشتم و پهلوی ش را هم پماد زدم و پانسمان کردم و دوباره پماد را درون جعبه
ابزار نهادم و پتو را موقت رویش نهادم و سهراب را صدا زدم که آمد و رو به او
گفتم:
- یه قرص تب بُر بذار زیر زبونش.
- قرمز؟
- آره.
- باشه.
از داخل کشوی میز پلاست یک قرصهای نرگس را در آورد و یک تب بر جدا کرد و
زیر زبان دختر گذاشت و پلاست یک را دوباره درون جا ی قبل ی نهاد و این بار گفتم:
- بی زحمت برو شهر دو تا سُرم بخر.
- باشه.
- مواد خون ساز هم براش بخر. هر چی شد پولش و بهت میدم.
- چرت و پرت نگو. پول من و تو نداره که.
- مریض منه. مسوولیتش هم با منه. لطفاً سریع برو.
- باشه.
تیر را روی میز گذاشت و گفت:
^اینم تیر. خدافظ.
رفت و من هم پتو را تا روی شکم دختر نهادم و اتاق را جمع و جور کردم و جعبه
ابزار را به آشپزخانه بردم و درون کابینت نهادم و وسای لهای دور ریختن ی را داخل
سطل زباله ریختم و باز به اتاق برگشتم و تشت و دستمالها را برداشتم و به ایوان
بردم و کنار ایوان نهادم و باز بار دیگر به اتاق برگشتم و با برداشتن لباس و حوله به
حمام رفتم تا دوش بگیرم.
پس از دوش پانزدهای بیرون آمدم و موهایم را خشک کردم و به اتاق پسرم سهیل
رفتم و نرگس را روی تخت سهیل دیدم و گفتم:
- سهیل کو؟
- رفته خونه شقایق پیش پسرش.
و بعد هم رو ی برگرداند. اوه! حالا نوبت ناز کردن او و ناز کشیدن من است.
کنارش رفتم و روی تخت کنار او نشستم. دست ظر یفش را در دست گرفتم و با
مهربانی گفتم:
- خانومم با من قهره؟
- بدنش و شستی؟
- آره. نباید می شستم؟
- نه.
- اگه نمی شستم قاتل می شد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_7
_نگفتم تشنج می کنه! حالا خر بیار باقالی بار کن.
سرنگ را از جعبه برداشتم و در حالی که آن را آماده می کردم رو به سهراب گفتم:
- برو یه تشت بزرگ آب سرد بیار با چند تا دستمال.
- اوکی.
رفت و من سرنگ را آماده کردم و آلپرازولام را به او تزریق کردم و کم کم بدنش به
حالت نرمال برگشت و عادی شد.شروع به پانسمان کردن پایش کردم و وقتی
تمام شد سهراب با تشت بزرگ آب و چند دستمال آمد.که وسایلها را به ترتیب
جمع کردم و داخل جعبه نهادم و کاسهای که داخلش خون و تیر جمع شده بود را
دست سهراب دادم و گفتم:
- دیگه میتونی بری دستت درد نکنه.
- این و چیکار کنم؟
- بریز دور. ولی تیر و نیاز دارم برام بیار.
- باشه. تو چی ؟
- بدنش و بشورم.
- چی ؟
- من با تو شوخی دارم؟
- جدی؟
_چیه؟ مریضمه منم دکترش هستم.
- نرگس ناراحت می شه.
- من که کار خلاف شرع یا بد نمی کنم بخواد ناراحت بشه. بهش محرمم. تو هم
برو.
- باشه. میگم...
- هوم؟
- می خوای من بدنش و بشورم؟
- غلط بکن. برو بیرون ببینم بی حیا .
تک خندهای کرد و رفت و این بشر هیچ گاه در هیچ حالتی دست از شوخی هایش
بر نمی داشت.
مانتو را در تن دختر پاره کردم و پیراهنش را تا نیم تنه بالا بردم و شلوارش را تا
بالای زانو با قیچیش دادم و شالش را هم از سر برداشتم. اول دست خونینم را
با الکل ضد عفونی کردم و بعد هم دستمال را از رو ی دهانش برداشتم و درون آب
سرد فرو بردم و شستم و رو ی پیشانی اش چند بار کشیدم و صورتش را نرم با
دستمال خیس کردم، چندین مرتبه این کار را تکرار کردم و در آخر باز دستمال را
شستم و روی پی شانی اش نهادم.
ِی دستمال دیگری برداشتم و شکمش را نیز چندین بار شستم که چشمم به کبود
پهلویش بر خورد، پس از آن که شکمش را شستشو دادم، پاهایش را هم از کف تا
بالای زانو شستم که حدود یک ساعت طول کشید. از داخل جعبه ابزار پمادی
برداشتم و پهلوی ش را هم پماد زدم و پانسمان کردم و دوباره پماد را درون جعبه
ابزار نهادم و پتو را موقت رویش نهادم و سهراب را صدا زدم که آمد و رو به او
گفتم:
- یه قرص تب بُر بذار زیر زبونش.
- قرمز؟
- آره.
- باشه.
از داخل کشوی میز پلاست یک قرصهای نرگس را در آورد و یک تب بر جدا کرد و
زیر زبان دختر گذاشت و پلاست یک را دوباره درون جا ی قبل ی نهاد و این بار گفتم:
- بی زحمت برو شهر دو تا سُرم بخر.
- باشه.
- مواد خون ساز هم براش بخر. هر چی شد پولش و بهت میدم.
- چرت و پرت نگو. پول من و تو نداره که.
- مریض منه. مسوولیتش هم با منه. لطفاً سریع برو.
- باشه.
تیر را روی میز گذاشت و گفت:
^اینم تیر. خدافظ.
رفت و من هم پتو را تا روی شکم دختر نهادم و اتاق را جمع و جور کردم و جعبه
ابزار را به آشپزخانه بردم و درون کابینت نهادم و وسای لهای دور ریختن ی را داخل
سطل زباله ریختم و باز به اتاق برگشتم و تشت و دستمالها را برداشتم و به ایوان
بردم و کنار ایوان نهادم و باز بار دیگر به اتاق برگشتم و با برداشتن لباس و حوله به
حمام رفتم تا دوش بگیرم.
پس از دوش پانزدهای بیرون آمدم و موهایم را خشک کردم و به اتاق پسرم سهیل
رفتم و نرگس را روی تخت سهیل دیدم و گفتم:
- سهیل کو؟
- رفته خونه شقایق پیش پسرش.
و بعد هم رو ی برگرداند. اوه! حالا نوبت ناز کردن او و ناز کشیدن من است.
کنارش رفتم و روی تخت کنار او نشستم. دست ظر یفش را در دست گرفتم و با
مهربانی گفتم:
- خانومم با من قهره؟
- بدنش و شستی؟
- آره. نباید می شستم؟
- نه.
- اگه نمی شستم قاتل می شد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
.#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_8
نمیشدی. من می شستم.
- تو که حالت خوب نبود.
- ولی اون... بهم نامحرم بودین.
- نرگس بارها بهت گفتم دکترها و بیمارها به هم دیگه محرمند. چرا سر هر بیمار
این بحث و باز می کنی ؟
- چون از کارت خوشم نمی آد همش داری بدن بیمارها رو می بینی .
- تو از اول با کارم کنار اومدی. گفتی مشکلی نداری .
- ولی نه اینقدر.
- چه قدر؟
- این قدر.
- برام مشخص کن چه قدر؟
- خودت میدونی.
- نه من نمیدونم بهم بگو.
- زن دوم می خوای بگو. چرا حاشا میری ؟
- حالت خوب نیست نرگسم؟ چرا چرت و پرت میگی ؟
برگشت و خیره نگاهم کرد و اشکهایش ریخت و گفت:
من چرت و پرت میگم؟ تو حرف منو نمی فهمی ؟
تازه معنی حرفش را فهمیدم، بلندش کردم و از اتاق بیرونش آوردم که گفت:
- من و کجا می بری ؟ ولم کن ببینم.
- نه باید بیای.
او را سمت اتاق مشترک خودمان بردم که دختر بیهوش روی تخت بود، در را باز
کردم و او را داخل اتاق بردم پتو را از روی دختر برداشتم و گفتم:
- نرگس با چشمات ببین بعد قضاوت کن. من تا اون جا رو که تو میگی ندیدم.
دیده باشم هم عیبی نداره چون باز هم محرمم و دکترش هستم. ولی ندیدم. ببین
پا فقط تا روی ران، موهاش، نیم تنه شکمش. من هنوز حتی کامل صورتش و با دقت ندیدم که ببینم چه قدر زیبا هست یا نه!
سرش را با شرم به پایین برد. نزدیکش رفتم و رخ به رخ او ایستادم و انگشت اشارهام را آهسته به سرش کوبیدم و گفتم:
- توی اون مغز کوچولوت نمی دونم چی می گذره! اما نرگسم حواست به فکرهات
باشه.
- ب... ببخ... ببخشید.
دستم را زیر چانهاش بردم و سرش را بالا آوردم و با سر انگشتم اشکهایش را
پاک کردم و گفتم:
گریه نکن عزیزم. بخشیدمت. ولی دیگه فکرهای بد راجع به من نکن. قبلش
حتماً سوال کن.
- باشه.
مکث کرد و بعد گفت:
- اگه قاتل باشه چی ؟ اصلا واسه چی آوردیش اینجا؟
- یه نگاه به چهرهاش بکن ببین اصلا بهش میخوره قاتل باشه؟
- مگه به قیافه است؟
- به بعضی ها آره. ببین چه قدر مظلومه؟
با همین مظلومیتش قتل کرده.
- حتماً
- نرگس؟ باز داری قضاوت بد میکنی . تو از کجا میدونی قتل کرده؟
- تو فیلمها دیدم دختره خودش به خودش شلیک کرده بعد خودش و انداخته به
َمرده و زنش و کُشته.
- وای وا ی نرگس. چه فکرهایی که تو می کنی ! اون فقط فیلم. این یه دختر بچه
است.
نزدیک شد، دستش را با شرم گذاشت روی سینه ی مردانهام و گفت:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_8
نمیشدی. من می شستم.
- تو که حالت خوب نبود.
- ولی اون... بهم نامحرم بودین.
- نرگس بارها بهت گفتم دکترها و بیمارها به هم دیگه محرمند. چرا سر هر بیمار
این بحث و باز می کنی ؟
- چون از کارت خوشم نمی آد همش داری بدن بیمارها رو می بینی .
- تو از اول با کارم کنار اومدی. گفتی مشکلی نداری .
- ولی نه اینقدر.
- چه قدر؟
- این قدر.
- برام مشخص کن چه قدر؟
- خودت میدونی.
- نه من نمیدونم بهم بگو.
- زن دوم می خوای بگو. چرا حاشا میری ؟
- حالت خوب نیست نرگسم؟ چرا چرت و پرت میگی ؟
برگشت و خیره نگاهم کرد و اشکهایش ریخت و گفت:
من چرت و پرت میگم؟ تو حرف منو نمی فهمی ؟
تازه معنی حرفش را فهمیدم، بلندش کردم و از اتاق بیرونش آوردم که گفت:
- من و کجا می بری ؟ ولم کن ببینم.
- نه باید بیای.
او را سمت اتاق مشترک خودمان بردم که دختر بیهوش روی تخت بود، در را باز
کردم و او را داخل اتاق بردم پتو را از روی دختر برداشتم و گفتم:
- نرگس با چشمات ببین بعد قضاوت کن. من تا اون جا رو که تو میگی ندیدم.
دیده باشم هم عیبی نداره چون باز هم محرمم و دکترش هستم. ولی ندیدم. ببین
پا فقط تا روی ران، موهاش، نیم تنه شکمش. من هنوز حتی کامل صورتش و با دقت ندیدم که ببینم چه قدر زیبا هست یا نه!
سرش را با شرم به پایین برد. نزدیکش رفتم و رخ به رخ او ایستادم و انگشت اشارهام را آهسته به سرش کوبیدم و گفتم:
- توی اون مغز کوچولوت نمی دونم چی می گذره! اما نرگسم حواست به فکرهات
باشه.
- ب... ببخ... ببخشید.
دستم را زیر چانهاش بردم و سرش را بالا آوردم و با سر انگشتم اشکهایش را
پاک کردم و گفتم:
گریه نکن عزیزم. بخشیدمت. ولی دیگه فکرهای بد راجع به من نکن. قبلش
حتماً سوال کن.
- باشه.
مکث کرد و بعد گفت:
- اگه قاتل باشه چی ؟ اصلا واسه چی آوردیش اینجا؟
- یه نگاه به چهرهاش بکن ببین اصلا بهش میخوره قاتل باشه؟
- مگه به قیافه است؟
- به بعضی ها آره. ببین چه قدر مظلومه؟
با همین مظلومیتش قتل کرده.
- حتماً
- نرگس؟ باز داری قضاوت بد میکنی . تو از کجا میدونی قتل کرده؟
- تو فیلمها دیدم دختره خودش به خودش شلیک کرده بعد خودش و انداخته به
َمرده و زنش و کُشته.
- وای وا ی نرگس. چه فکرهایی که تو می کنی ! اون فقط فیلم. این یه دختر بچه
است.
نزدیک شد، دستش را با شرم گذاشت روی سینه ی مردانهام و گفت:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
.#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_8 نمیشدی. من می شستم. - تو که حالت خوب نبود. - ولی اون... بهم نامحرم بودین. - نرگس بارها بهت گفتم دکترها و بیمارها به هم دیگه محرمند. چرا سر هر بیمار این بحث و باز می کنی ؟ - چون از کارت خوشم نمی آد همش…
..#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_9
دانیال این یه دختر بچه است؟ مگه همین چند روز پیش خودت از اخبار
نشنیدی یه دختر هجده ساله با یه مرد پنجاه ساله ازدواج کرد؟ به این دختر
می خوره بیست سال و داشته باشه، بعد این به تو... یعنی بهت نمی خوره؟
- تو افکارت مسمومه نرگس. داری هذیون میگی .
- نخیرم.
- الک ی ماجرا رو پلیسی و جنایی نکن عزیزم.
- ماجرا خودش پلیسی هست آقا.
- تو خودت هم خوب میدونی که ماجرا این چیزها نیست.
- دانیال؟
در آغوشش گرفتم و کنار گوشش زمزمه کردم:
- من تو این سالها ثابت نکردم که چه قدر دوستت دارم؟
- نکن دانیال. قلقلکم میاد.
- هوم؟
- چرا!
- خب پس چرا بهم شک داری ؟
- من به این دختره شک دارم.
گوشش را بوسیدم و گفتم:
- شکاک نباش.
- خیلی بیشعوری .صد بار گفتم با گوشم ور نرو بدم میاد
- من خوشم میاد. تو هم حق اعتراض نداری .
مرا به عقب پرت کرد و موهایش را پشت گوشش نهاد و با چشم غره ی نازی
گفت:
- برو بابا. من در هر حال به این دختره شک دارم.
ِ- شک تو بیخودی
عزی زم. بهتره دلت و صاف کنی و قضاوت نادرست نکنی .
و بعد هم سمت دختر رفتم و پتو را تا روی شکم او صاف نهادم و گفتم:
- برو سهیل و بیار خونه.
- چیکار بچه دار ی ؟
- زیادی اون جا مونده.
- اشکال نداره. خونه حوصلهاش سر میره.
نگاهی با غیض به دختر کرد و رفت. من در کارهای نرگس عجب مانده ام. من هم
خواستم بروم بیرون که در اتاق زده شد، پس نرگس بازگشت، گفتم:
- بیا تو.
در باز شد و قامت سهراب نمایان شد و گفتم:
- تویی ؟ فکر کردم نرگس.
وسایلها را به دستم سپرد و گفت:
- این وسایلها. یه سری خوردنی هم خریدم گذاشتم یخچال.
- دستت درد نکنه. چه قدر شد؟
- چی ؟
- مبلغ اینها رو میگم.
- هیچی .
- بگو.
- ای بابا.
- بگو.
- خیلی خب. شد دویست هزار تومن.
ِرفتم سمت میز، کشوی
پایین آن را باز کردم و مبلغ دویست هزار تومن را بیرون
آورده و دست سهراب دادم و گفتم:
- دستت درد نکنه. زحمت کشیدی.
- خواهش. دانی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_9
دانیال این یه دختر بچه است؟ مگه همین چند روز پیش خودت از اخبار
نشنیدی یه دختر هجده ساله با یه مرد پنجاه ساله ازدواج کرد؟ به این دختر
می خوره بیست سال و داشته باشه، بعد این به تو... یعنی بهت نمی خوره؟
- تو افکارت مسمومه نرگس. داری هذیون میگی .
- نخیرم.
- الک ی ماجرا رو پلیسی و جنایی نکن عزیزم.
- ماجرا خودش پلیسی هست آقا.
- تو خودت هم خوب میدونی که ماجرا این چیزها نیست.
- دانیال؟
در آغوشش گرفتم و کنار گوشش زمزمه کردم:
- من تو این سالها ثابت نکردم که چه قدر دوستت دارم؟
- نکن دانیال. قلقلکم میاد.
- هوم؟
- چرا!
- خب پس چرا بهم شک داری ؟
- من به این دختره شک دارم.
گوشش را بوسیدم و گفتم:
- شکاک نباش.
- خیلی بیشعوری .صد بار گفتم با گوشم ور نرو بدم میاد
- من خوشم میاد. تو هم حق اعتراض نداری .
مرا به عقب پرت کرد و موهایش را پشت گوشش نهاد و با چشم غره ی نازی
گفت:
- برو بابا. من در هر حال به این دختره شک دارم.
ِ- شک تو بیخودی
عزی زم. بهتره دلت و صاف کنی و قضاوت نادرست نکنی .
و بعد هم سمت دختر رفتم و پتو را تا روی شکم او صاف نهادم و گفتم:
- برو سهیل و بیار خونه.
- چیکار بچه دار ی ؟
- زیادی اون جا مونده.
- اشکال نداره. خونه حوصلهاش سر میره.
نگاهی با غیض به دختر کرد و رفت. من در کارهای نرگس عجب مانده ام. من هم
خواستم بروم بیرون که در اتاق زده شد، پس نرگس بازگشت، گفتم:
- بیا تو.
در باز شد و قامت سهراب نمایان شد و گفتم:
- تویی ؟ فکر کردم نرگس.
وسایلها را به دستم سپرد و گفت:
- این وسایلها. یه سری خوردنی هم خریدم گذاشتم یخچال.
- دستت درد نکنه. چه قدر شد؟
- چی ؟
- مبلغ اینها رو میگم.
- هیچی .
- بگو.
- ای بابا.
- بگو.
- خیلی خب. شد دویست هزار تومن.
ِرفتم سمت میز، کشوی
پایین آن را باز کردم و مبلغ دویست هزار تومن را بیرون
آورده و دست سهراب دادم و گفتم:
- دستت درد نکنه. زحمت کشیدی.
- خواهش. دانی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
..#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_9 دانیال این یه دختر بچه است؟ مگه همین چند روز پیش خودت از اخبار نشنیدی یه دختر هجده ساله با یه مرد پنجاه ساله ازدواج کرد؟ به این دختر می خوره بیست سال و داشته باشه، بعد این به تو... یعنی بهت نمی خوره؟ - تو…
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_10
_چیه َسَهر؟
- بیشعور اُبَهت منو داری زیر سوال میبری .
- حقته. اسم منو مخفف نکن.
- خیل ی خب دانیال. گلولهاش و هم که در آوردی تحویل قانونش نمیدی؟
- نه.
- ولی دانیال. ممکنه تو دردسر بُیفتیم.
- اتفاقی نمُیفته.
- از کجا میدونی اتفاقی نمُیفته؟
- چون دلم روشنه.
- خاک تو دلت کنم من.
سُرم را از نایلکس خارج کردم و کنار دختر نشستم و استریل را باز کرده و به دست
او زدم و سُرم را به او وصل کردم و به سهراب گفتم:
- بیا رو تخت بشین سُرم و نگه دار.
آمد و همان کار را کرد. من هم درجه را از نایلکس خارج کرده و آن را میزان نمودم
و داخل دهان دختر بردم و یک دقیقه بعد آن را از دهانش خارج کردم و درجه را
دیدم. وضع نا مناسبی داشت. تب خیلی بالایی داشت. درجه و وسایل را روی میز
نهادم که سهراب گفت:
_حالش خیلی بده؟
ناراحت گفتم:
- آره.
- خب ناراحت نباش خوب میشه.
سُرم را از او گرفتم و به دسته پنجره وصل کردم و گفتم:
- بیا بریم.
- اگه تا شب به هوش نیاد، شب و کجا می خوابید؟
- اتاق کارم.
- آهان.
با هم از اتاق خارج شدیم. سهراب خداحافظی کرد و به سمت خانهی خودش رفت.
خانه ی سهراب کنار خانه ی ما هست. سهراب بیست و هفت سال دارد و مجرد
است. و در این روستا کشاورز است. و در شهر در داروخانه ای کار می کند . پسر
خوب و کاری ای است، ولی کمی حساس و کینه ای است.
نگاهی به ساعت دیواری کردم، ساعت چهار عصر بود، به آشپزخانه رفتم تا گلویی
تازه کنم که دی دم نرگس در حال آبمیوه درست کردن است. خوشحال شدم و رفتم
صندلی را از کنار میز عقب کشیدم و روی آن نشستم. که شروع به صحبت کرد
_حال دختره چطوره؟
- خوب نیست اصلا
- چه بد.
- نگرانشی ؟
- نباشم؟
- نمیدونم. معمولا تو نگران کسی نمیشی جز خانواده ات!
- خب حالا شدم.
- چه خوب.
- راستی !
- هوم؟
- پول سهراب و بهش دادی؟
- آره.
- میخوام براش زن بگیرم. یه دختر دیدم پنجه ماه.
- پنجه ماه؟
- آره.
- حالا کی هست این پنجه ماه؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_10
_چیه َسَهر؟
- بیشعور اُبَهت منو داری زیر سوال میبری .
- حقته. اسم منو مخفف نکن.
- خیل ی خب دانیال. گلولهاش و هم که در آوردی تحویل قانونش نمیدی؟
- نه.
- ولی دانیال. ممکنه تو دردسر بُیفتیم.
- اتفاقی نمُیفته.
- از کجا میدونی اتفاقی نمُیفته؟
- چون دلم روشنه.
- خاک تو دلت کنم من.
سُرم را از نایلکس خارج کردم و کنار دختر نشستم و استریل را باز کرده و به دست
او زدم و سُرم را به او وصل کردم و به سهراب گفتم:
- بیا رو تخت بشین سُرم و نگه دار.
آمد و همان کار را کرد. من هم درجه را از نایلکس خارج کرده و آن را میزان نمودم
و داخل دهان دختر بردم و یک دقیقه بعد آن را از دهانش خارج کردم و درجه را
دیدم. وضع نا مناسبی داشت. تب خیلی بالایی داشت. درجه و وسایل را روی میز
نهادم که سهراب گفت:
_حالش خیلی بده؟
ناراحت گفتم:
- آره.
- خب ناراحت نباش خوب میشه.
سُرم را از او گرفتم و به دسته پنجره وصل کردم و گفتم:
- بیا بریم.
- اگه تا شب به هوش نیاد، شب و کجا می خوابید؟
- اتاق کارم.
- آهان.
با هم از اتاق خارج شدیم. سهراب خداحافظی کرد و به سمت خانهی خودش رفت.
خانه ی سهراب کنار خانه ی ما هست. سهراب بیست و هفت سال دارد و مجرد
است. و در این روستا کشاورز است. و در شهر در داروخانه ای کار می کند . پسر
خوب و کاری ای است، ولی کمی حساس و کینه ای است.
نگاهی به ساعت دیواری کردم، ساعت چهار عصر بود، به آشپزخانه رفتم تا گلویی
تازه کنم که دی دم نرگس در حال آبمیوه درست کردن است. خوشحال شدم و رفتم
صندلی را از کنار میز عقب کشیدم و روی آن نشستم. که شروع به صحبت کرد
_حال دختره چطوره؟
- خوب نیست اصلا
- چه بد.
- نگرانشی ؟
- نباشم؟
- نمیدونم. معمولا تو نگران کسی نمیشی جز خانواده ات!
- خب حالا شدم.
- چه خوب.
- راستی !
- هوم؟
- پول سهراب و بهش دادی؟
- آره.
- میخوام براش زن بگیرم. یه دختر دیدم پنجه ماه.
- پنجه ماه؟
- آره.
- حالا کی هست این پنجه ماه؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_10 _چیه َسَهر؟ - بیشعور اُبَهت منو داری زیر سوال میبری . - حقته. اسم منو مخفف نکن. - خیل ی خب دانیال. گلولهاش و هم که در آوردی تحویل قانونش نمیدی؟ - نه. - ولی دانیال. ممکنه تو دردسر بُیفتیم. - اتفاقی نمُیفته.…
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_11
با سینی آمد و رو به روی من نشست و یک لیوان آبمیوه را کنار من نهاد و دیگری
را برای خود برداشت و گفت:
- واسه یه روستا بالاتر از ماست.
- اول بهش نشون بده ممکنه خوشش نیاد.
- مگه دست خودشه؟ باید باهاش ازدواج کنه.
- حواست هست که از سهراب کوچکتری؟
اخمی کرد و گفت:
- خب که چی ؟
- تو نمیتونی براش تصمیم بگیری.فقط میتونی اون دختر و بهش نشون بدی.
سهراب باید خودش واسه زندگی خودش تصمیم بگیره.
- ولی من...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
ِ- میدونم دوست داری عروسِی برادرت و ببینی . ولی نرگس تو زندگی
خودت وداری.اون هم زندگی خودش و داره. دیگه سر این جور چیزها باهاش ِکش َمِکش نکن.
- اگه به اون باشه که...
تشر زدم:
_نرگس؟
ناراحت سرش را پایین برد و گفت:
- باشه.
آبمیوه را لاجرعه سر کشیدم و از او تشکر کردم و بلند شدم و گفتم:
- من میرم شهر مطبم. این دختر به هوش اومد بهم زنگ بزن.
- باشه.
بلند شدم و رفتم لباسهایم را تغییر دادم و خواستم از خانه خارج شوم که با فکر
به نرگس به عقب باز گشتم و او را پشت سرم دیدم. نرم در آغوشش کشیدم و
روی سرش را بوسیدم و گفتم:
- ببخش عز یزم. یه لحظه از کوره در رفتم.
- اشکال نداره.
- من قربونت برم.
از آغوشم جدا شد، نگاهم کرد، بار دیگر بوسیدمش، این بار پیشانی اش را، و گفتم:
- مراقب خودت باش.
- باشه. تو هم مراقب خودت باش.
- ای به چشم
کفشم را پوشیدم و رفتم. از روستا حرکت کردم و از بین مردم جلو رفتم. همه با
من با احترام بر خورد م ی کردند. و مرا آقای دکتر خطاب می کردند. تازه داشتم از
روی پل عبور می کردم که مردی با ردههای یک مامور جلویم ایستاد و راهم را سد
کرد. اخم کردم و گفتم:
- چیزی شده؟
- شما از جنگل اومدی بیرون؟
- اینجا جنگل نیست جناب سروان. روستاست.
- ولی من فکر می کردم جنگله.
- اشتباه فکر می کردین.
- میتونم باهاتون صحبت کنم؟
- چرا که نه.فقط من مطبم داخل شهر هست. راه دوری نیست. میتونیم قدم بزنیم.
- فکر خوبیه.
با من همقدم شد و در حالی که از روی پل عبور می کردیم گفت:
- حدود چهار ساعت پیش اون ور پل یه مجرم از دستم فرار کرد.
- مجرم؟
- آره.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_11
با سینی آمد و رو به روی من نشست و یک لیوان آبمیوه را کنار من نهاد و دیگری
را برای خود برداشت و گفت:
- واسه یه روستا بالاتر از ماست.
- اول بهش نشون بده ممکنه خوشش نیاد.
- مگه دست خودشه؟ باید باهاش ازدواج کنه.
- حواست هست که از سهراب کوچکتری؟
اخمی کرد و گفت:
- خب که چی ؟
- تو نمیتونی براش تصمیم بگیری.فقط میتونی اون دختر و بهش نشون بدی.
سهراب باید خودش واسه زندگی خودش تصمیم بگیره.
- ولی من...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
ِ- میدونم دوست داری عروسِی برادرت و ببینی . ولی نرگس تو زندگی
خودت وداری.اون هم زندگی خودش و داره. دیگه سر این جور چیزها باهاش ِکش َمِکش نکن.
- اگه به اون باشه که...
تشر زدم:
_نرگس؟
ناراحت سرش را پایین برد و گفت:
- باشه.
آبمیوه را لاجرعه سر کشیدم و از او تشکر کردم و بلند شدم و گفتم:
- من میرم شهر مطبم. این دختر به هوش اومد بهم زنگ بزن.
- باشه.
بلند شدم و رفتم لباسهایم را تغییر دادم و خواستم از خانه خارج شوم که با فکر
به نرگس به عقب باز گشتم و او را پشت سرم دیدم. نرم در آغوشش کشیدم و
روی سرش را بوسیدم و گفتم:
- ببخش عز یزم. یه لحظه از کوره در رفتم.
- اشکال نداره.
- من قربونت برم.
از آغوشم جدا شد، نگاهم کرد، بار دیگر بوسیدمش، این بار پیشانی اش را، و گفتم:
- مراقب خودت باش.
- باشه. تو هم مراقب خودت باش.
- ای به چشم
کفشم را پوشیدم و رفتم. از روستا حرکت کردم و از بین مردم جلو رفتم. همه با
من با احترام بر خورد م ی کردند. و مرا آقای دکتر خطاب می کردند. تازه داشتم از
روی پل عبور می کردم که مردی با ردههای یک مامور جلویم ایستاد و راهم را سد
کرد. اخم کردم و گفتم:
- چیزی شده؟
- شما از جنگل اومدی بیرون؟
- اینجا جنگل نیست جناب سروان. روستاست.
- ولی من فکر می کردم جنگله.
- اشتباه فکر می کردین.
- میتونم باهاتون صحبت کنم؟
- چرا که نه.فقط من مطبم داخل شهر هست. راه دوری نیست. میتونیم قدم بزنیم.
- فکر خوبیه.
با من همقدم شد و در حالی که از روی پل عبور می کردیم گفت:
- حدود چهار ساعت پیش اون ور پل یه مجرم از دستم فرار کرد.
- مجرم؟
- آره.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_11 با سینی آمد و رو به روی من نشست و یک لیوان آبمیوه را کنار من نهاد و دیگری را برای خود برداشت و گفت: - واسه یه روستا بالاتر از ماست. - اول بهش نشون بده ممکنه خوشش نیاد. - مگه دست خودشه؟ باید باهاش ازدواج کنه.…
.#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_12
_حتماً مرد زرنگی بوده که تونسته از دست قانون فرار کنه.
- البته. ولی اون یه دختر جوان بود.
از پل پایین آمدیم و کوچه را قدم زدیم. حس کردم همان دختر جوانی باشد که
جانش را نجات دادم. خود را متعجب نشان دادم و گفتم:
- چطور یه دختر جوان تونسته از دست مرد هیکلی چون شما فرار کنه؟ جای
تعجب داره.
به آگاهی
- من بالاخره گیرش میارم. شما هم اگه تو روستاتون دیدیش حتماً
گزارش بدین.
- حتماً گزارش میدم.
ً خود را نگران نشان دادم و با لحن مثلا نگرانی که هم بتوانم
مکث کردم و ظاهرا
بفهمم این همان دختر است و هم اینکه جرمش را بفهمم، گفتم:
- فقط چهجوریه شکل و قیافهاش؟ چند سالشه؟ خلافش چیه؟ ممکنه تو روستا
باشه و بخواد یکی و بکشه.
خندید، محکم و اما بعد خندهاش قطع شد و گفت:
- قتل؟ از این عرضه ها نداره. مواد فروشه. همدستش اعتراف کرده که باهاش
بوده. البته خودش که همش می گفت بی گناهه. روح پدرش و هم قسم می خورد.
به نظر من که، اگر کسی روح پدرش را قسم بخورد نمی تواند مجرم باشد، آن هم
از آن موجود ظریف که حتی در هذ یونهایش هم می گفت " من بی گناهم. " رو
کردم سمت مامور و در حالی که هر دو با هم از آن کوچه خارج می شد یم و به
خیابان رسیدیم، گفتم:
- شاید بی گناه باشه.
- نیست. تو خونه دوست مواد فروشش بوده.
- شاید گول زدن بردنش.
- نه. دوستش لو داده.
- حتما دیده پاکه گفته بذار این و هم خراب کنم.
- نه اون دروغ نگفته.
- از کجا می دونی؟ بهش بگو دست بذاره رو قرآن.
چهرهاش کمی متفکر شد و من برا ی نجات جان دختر برای آن که او را متأثر و
ناراحت کنم و هم بتوانم او را متقاعد کنم که آن دختر بی گناه هست در ادامه
گفتم:
- اگه اون دختر فراری واقعا بی گناه باشه. و شما که مامور دولت هستی و صد
البته اهل نماز. بخوای در موردش قضاوت اشتباه بکنی .حتما می دونین که قضاوت
اشتباه گناه کبیره به حساب میاد جناب سروان.
- راجع بهش فکر می کنم.
خودم را در ذهن تشویق کردم. پس مغز او را شستشو دادم و برای خاطر جمعی گفتم:
راستی نگفت ی د چه شکلیه؟! ممکنه برای خانومم دردسر درست کنه.
- نه خیالتون راحت دردسر ساز نیست.
عکسی 4A تاشو از جیب بیرون آورد و باز کرد و نشانم و گفت:
- این دختره. اسمش باران رادفر هست. بیست و یک سالشه. دانشجویِی کارشناس دکوراسیون هست.
- آهان.
- دیدیش حتما گزارش بده.
پس همان دخترک هست. حدسم درست بود. داشتیم به مطب نزدیک می شدیم
با او دست دادم و گفتم:
- حتما.
- راستی یه پاش هم گلوله خورده.
- چی ؟ حتما تا حالاکلی خون از دست داده و مرده!
- نه. سگ جونه. نمی میره.
حرفی نزدم. خودش خداحافظی کرد و با خواندن تابلوی مطبم که نامم رو ی آن
حک شده بود، رفت.
دکتر دانیال رضایی
متخصص عمومی و داخلی...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_12
_حتماً مرد زرنگی بوده که تونسته از دست قانون فرار کنه.
- البته. ولی اون یه دختر جوان بود.
از پل پایین آمدیم و کوچه را قدم زدیم. حس کردم همان دختر جوانی باشد که
جانش را نجات دادم. خود را متعجب نشان دادم و گفتم:
- چطور یه دختر جوان تونسته از دست مرد هیکلی چون شما فرار کنه؟ جای
تعجب داره.
به آگاهی
- من بالاخره گیرش میارم. شما هم اگه تو روستاتون دیدیش حتماً
گزارش بدین.
- حتماً گزارش میدم.
ً خود را نگران نشان دادم و با لحن مثلا نگرانی که هم بتوانم
مکث کردم و ظاهرا
بفهمم این همان دختر است و هم اینکه جرمش را بفهمم، گفتم:
- فقط چهجوریه شکل و قیافهاش؟ چند سالشه؟ خلافش چیه؟ ممکنه تو روستا
باشه و بخواد یکی و بکشه.
خندید، محکم و اما بعد خندهاش قطع شد و گفت:
- قتل؟ از این عرضه ها نداره. مواد فروشه. همدستش اعتراف کرده که باهاش
بوده. البته خودش که همش می گفت بی گناهه. روح پدرش و هم قسم می خورد.
به نظر من که، اگر کسی روح پدرش را قسم بخورد نمی تواند مجرم باشد، آن هم
از آن موجود ظریف که حتی در هذ یونهایش هم می گفت " من بی گناهم. " رو
کردم سمت مامور و در حالی که هر دو با هم از آن کوچه خارج می شد یم و به
خیابان رسیدیم، گفتم:
- شاید بی گناه باشه.
- نیست. تو خونه دوست مواد فروشش بوده.
- شاید گول زدن بردنش.
- نه. دوستش لو داده.
- حتما دیده پاکه گفته بذار این و هم خراب کنم.
- نه اون دروغ نگفته.
- از کجا می دونی؟ بهش بگو دست بذاره رو قرآن.
چهرهاش کمی متفکر شد و من برا ی نجات جان دختر برای آن که او را متأثر و
ناراحت کنم و هم بتوانم او را متقاعد کنم که آن دختر بی گناه هست در ادامه
گفتم:
- اگه اون دختر فراری واقعا بی گناه باشه. و شما که مامور دولت هستی و صد
البته اهل نماز. بخوای در موردش قضاوت اشتباه بکنی .حتما می دونین که قضاوت
اشتباه گناه کبیره به حساب میاد جناب سروان.
- راجع بهش فکر می کنم.
خودم را در ذهن تشویق کردم. پس مغز او را شستشو دادم و برای خاطر جمعی گفتم:
راستی نگفت ی د چه شکلیه؟! ممکنه برای خانومم دردسر درست کنه.
- نه خیالتون راحت دردسر ساز نیست.
عکسی 4A تاشو از جیب بیرون آورد و باز کرد و نشانم و گفت:
- این دختره. اسمش باران رادفر هست. بیست و یک سالشه. دانشجویِی کارشناس دکوراسیون هست.
- آهان.
- دیدیش حتما گزارش بده.
پس همان دخترک هست. حدسم درست بود. داشتیم به مطب نزدیک می شدیم
با او دست دادم و گفتم:
- حتما.
- راستی یه پاش هم گلوله خورده.
- چی ؟ حتما تا حالاکلی خون از دست داده و مرده!
- نه. سگ جونه. نمی میره.
حرفی نزدم. خودش خداحافظی کرد و با خواندن تابلوی مطبم که نامم رو ی آن
حک شده بود، رفت.
دکتر دانیال رضایی
متخصص عمومی و داخلی...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
.#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_12 _حتماً مرد زرنگی بوده که تونسته از دست قانون فرار کنه. - البته. ولی اون یه دختر جوان بود. از پل پایین آمدیم و کوچه را قدم زدیم. حس کردم همان دختر جوانی باشد که جانش را نجات دادم. خود را متعجب نشان دادم و گفتم:…
..#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_13
راوی: دانای کل.
نه تمام بود و دانیال به خانه آمده بود. شام را در کنار
شب شده بود و ساعت ُ
همسرش خورده بود. و آبمیوه هم خورده بودند. نرگس از قبل به سهیل غذا داده
بود و سهیل خواب بود.
دانیال و نرگس هم پس از کمی تلو یزیون دیدن رفتند و در اتاق خوابیدند. در اتاق
کار دانیال.
باران هنوز بی هوش بود و دانیال سُرم او را تعویض کرده بود. و مدام در خواب
هذیون می گفت.
تمام صورتش خیس از عرق بود و حال خوبی نداشت و پایش عفونت کرده بود.
ِی سه صبح از خواب بیدار شده بود و خواب بد دیده بود و سهیل حدود حوال
می ترسید. از روی تخت خود بلند شد و آهسته به بیرون رفت و سمت اتاق
مشترک نرگس و دانیال رفت که باران در آن جا بیهوش بود، در را باز کرد و برق
اتاق را روشن کرد و با دیدن باران که حال خوبی نداشت، نزدیکش رفت و با
صدای بچگانهاش صدایش زد.
- خاله؟ خاله؟ خاله جون؟ خانومه؟
وقتی دید او بیدار نمی شود، با دو دست کوچکش چشمان خودش را مالید و از
اتاق خارج شد. سپس سمت اتاق کار دانیال رفت و در را باز کرد و سمت تخت
رفت و دانیال را تکان داد و صدای ش زد
_بابا؟ بابا؟ بابایی؟ پاشو. بابایی ؟
نرگس با صدا ی او بیدار شد و خمیازهای کشید و سهیل را سمت خودش کشید و
گفت:
- جان؟ سهیلم مامان تو اینجا چی کار می کنی ؟
- مامانی ؟
- جان؟
- خواب بد دیدم ترسیدم. اومدم پی ش شما بخوابم.
- خب بیا بخواب قربونت برم.
- مامانی ؟
- جان؟
- رفتم اتاقتون د یدم حال اون خانومه خوب نیست.
- چه جوری حال خانومه خوب نبود؟
- همش هذیون می گفت. صورتش خیسه.
نرگس دانیال را تکان داد و صدای ش زد.
- دانیال؟ دانیال؟ پاشو.
دانیال بیدار شد و با چشمانی خوابآلود گفت:
چی شده؟ سهیل چی میگه؟ بگیرید بخوابی د.
و باز عزم خواب کرد که نرگس او را تکانی داد و با تشر گفت:
- این چیه؟ پاشو ببینم.
- بذار بخوابم.
- دانیال نخواب پاشو برو این دختره حالش خوب نیست.
دانیال هراسان بلند شد و خواست از اتاق خارج شود که نرگس گفت:
- کجا با این وضع؟ یه پیراهن تنت کن بعد برو.
دانیال نگاهی به وضع خود کرد و بعد هم سمت میز کارش رفت و پیراهنش را
برداشت و تن کرد و از اتاق خارج شد. سمت اتاق مشترک رفت و برق را روشن
حرار ِتی دید. سمت باران رفت و دست روی پیشانی اش کشید. که دستش از داغ
بدن او سوخت. فوری پتو را از رو ی او کنار زد و فوری رفت و با تشت آب سرد و
دستمال برگشت و شروع به پاشوی هی او کرد. پس از حدود دو ساعت کل بدن او
را پاشویه کرد و قرص تب بُر را زیر زبان او نهاد. پانسمان او را عوض کرد. همچنین
کبودی پهلو ی او را هم از نوع پانسمان کرد. کنارش نشست و پشت سر هم ِی دستمال خیس را روی پیشان او می نهاد و صورتش را با دستمال خیس می کرد.
آن قدر این کار را تکرار کرد، که صبح شد و نور آفتاب از پنجره به داخل اتاق تابید.
ِی کمی از تب باران پایین آمده بود، دانیال خسته بود. دستی بر صورت و پیشان
او کشید. متوجه شد کمی از تب او پا یین آمده است.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_13
راوی: دانای کل.
نه تمام بود و دانیال به خانه آمده بود. شام را در کنار
شب شده بود و ساعت ُ
همسرش خورده بود. و آبمیوه هم خورده بودند. نرگس از قبل به سهیل غذا داده
بود و سهیل خواب بود.
دانیال و نرگس هم پس از کمی تلو یزیون دیدن رفتند و در اتاق خوابیدند. در اتاق
کار دانیال.
باران هنوز بی هوش بود و دانیال سُرم او را تعویض کرده بود. و مدام در خواب
هذیون می گفت.
تمام صورتش خیس از عرق بود و حال خوبی نداشت و پایش عفونت کرده بود.
ِی سه صبح از خواب بیدار شده بود و خواب بد دیده بود و سهیل حدود حوال
می ترسید. از روی تخت خود بلند شد و آهسته به بیرون رفت و سمت اتاق
مشترک نرگس و دانیال رفت که باران در آن جا بیهوش بود، در را باز کرد و برق
اتاق را روشن کرد و با دیدن باران که حال خوبی نداشت، نزدیکش رفت و با
صدای بچگانهاش صدایش زد.
- خاله؟ خاله؟ خاله جون؟ خانومه؟
وقتی دید او بیدار نمی شود، با دو دست کوچکش چشمان خودش را مالید و از
اتاق خارج شد. سپس سمت اتاق کار دانیال رفت و در را باز کرد و سمت تخت
رفت و دانیال را تکان داد و صدای ش زد
_بابا؟ بابا؟ بابایی؟ پاشو. بابایی ؟
نرگس با صدا ی او بیدار شد و خمیازهای کشید و سهیل را سمت خودش کشید و
گفت:
- جان؟ سهیلم مامان تو اینجا چی کار می کنی ؟
- مامانی ؟
- جان؟
- خواب بد دیدم ترسیدم. اومدم پی ش شما بخوابم.
- خب بیا بخواب قربونت برم.
- مامانی ؟
- جان؟
- رفتم اتاقتون د یدم حال اون خانومه خوب نیست.
- چه جوری حال خانومه خوب نبود؟
- همش هذیون می گفت. صورتش خیسه.
نرگس دانیال را تکان داد و صدای ش زد.
- دانیال؟ دانیال؟ پاشو.
دانیال بیدار شد و با چشمانی خوابآلود گفت:
چی شده؟ سهیل چی میگه؟ بگیرید بخوابی د.
و باز عزم خواب کرد که نرگس او را تکانی داد و با تشر گفت:
- این چیه؟ پاشو ببینم.
- بذار بخوابم.
- دانیال نخواب پاشو برو این دختره حالش خوب نیست.
دانیال هراسان بلند شد و خواست از اتاق خارج شود که نرگس گفت:
- کجا با این وضع؟ یه پیراهن تنت کن بعد برو.
دانیال نگاهی به وضع خود کرد و بعد هم سمت میز کارش رفت و پیراهنش را
برداشت و تن کرد و از اتاق خارج شد. سمت اتاق مشترک رفت و برق را روشن
حرار ِتی دید. سمت باران رفت و دست روی پیشانی اش کشید. که دستش از داغ
بدن او سوخت. فوری پتو را از رو ی او کنار زد و فوری رفت و با تشت آب سرد و
دستمال برگشت و شروع به پاشوی هی او کرد. پس از حدود دو ساعت کل بدن او
را پاشویه کرد و قرص تب بُر را زیر زبان او نهاد. پانسمان او را عوض کرد. همچنین
کبودی پهلو ی او را هم از نوع پانسمان کرد. کنارش نشست و پشت سر هم ِی دستمال خیس را روی پیشان او می نهاد و صورتش را با دستمال خیس می کرد.
آن قدر این کار را تکرار کرد، که صبح شد و نور آفتاب از پنجره به داخل اتاق تابید.
ِی کمی از تب باران پایین آمده بود، دانیال خسته بود. دستی بر صورت و پیشان
او کشید. متوجه شد کمی از تب او پا یین آمده است.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
..#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_13 راوی: دانای کل. نه تمام بود و دانیال به خانه آمده بود. شام را در کنار شب شده بود و ساعت ُ همسرش خورده بود. و آبمیوه هم خورده بودند. نرگس از قبل به سهیل غذا داده بود و سهیل خواب بود. دانیال و نرگس هم پس…
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_14
دیشب تا صبح شاهد هذیونها ی مظلومانه او بود و دلش ریش می شد و برای
این دختر می سوخت. که حتی در هذیونهایش هم می ترسید.
" من کاری نکردم. "
" به خدا من بی گناهم. "
ِ" تقصیر . "
فروزان
" بی گناهم. "
هذیونهای او مدام در گوش دانیال اکو می شد.
تقه ای به در خورد و دانیال گفت:
- بیا تو.
نرگس وارد شد و گفت:
- خسته شدی. دیگه بسه. بیا برو دوش بگیر بیا صبحونه.
- صبحت بخیر خانومم.
نرگس لبخندی زد و گفت:
- صبح تو هم بخیر. منتظرم.
و رفت. همان لحظه باران چشمان نیمه جانش را نیمه باز کرد و نالید:
_آ... آب.
دانیال لبخند خستهای زد و گفت:
- بالاخره به هوش اومدی؟
قطره های اشک از چشمان زیبای او ریخت و با گریه گفت:
- ت... تشنمه.
دانیال با دستمال تمیزی لبهای او را خیس کرد و گفت:
- آب برات خوب نیست.
و بعد هم پتو را از روی او برداشت و فقط تا روی ران پای او نهاد که باران با میان
بغض و گریه با لکنت نالید:
- س... سر... سردمه.
- ببین تب داری پتو نه. باشه؟
- آب.
- نمیشه.
- پتو.
- نمیشه.
- آب، پتو، آب، پتو...
_بسه. وگرنه برات بدمیشه.
به او سُرم جدیدی وصل کرد و قرص تب بر را نزدی ک دهان او برد و گفت:
- آ کن.
- چی ... چیه؟
- برات خوبه.
و بعد هم خودش دهان او را باز کرد و قرص را زیر زبان او نهاد و پتو را پایینتر
برد و تا روی زانو ی او نهاد و از کمد حوله و لباسی برداشت و رفت بیرون و سمت
حمام حرکت کرد و پس از دوش ده دقیقه ای به آشپزخانه رفت و با نرگس صبحانه
خورد و سپس بعد از خوردن صبحانه رو کرد به نرگس و گفت:
- نرگس یه لباس داشتی گفتی ازش خوشت نمی آد!
- من به این دختره نمیدم ها.
- چرا؟ تو که از لباسه خوشت نمی آد.
- دلمم نمیخواد تو تن این دختره باشه.
- لخت باشه خوبه؟
- بی تربیت بی حیا.
- برو بیار گناه داره. اندازهات هم که نیست. من مطمئنم به تن این دختر میخوره.
- نمی خوام.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_14
دیشب تا صبح شاهد هذیونها ی مظلومانه او بود و دلش ریش می شد و برای
این دختر می سوخت. که حتی در هذیونهایش هم می ترسید.
" من کاری نکردم. "
" به خدا من بی گناهم. "
ِ" تقصیر . "
فروزان
" بی گناهم. "
هذیونهای او مدام در گوش دانیال اکو می شد.
تقه ای به در خورد و دانیال گفت:
- بیا تو.
نرگس وارد شد و گفت:
- خسته شدی. دیگه بسه. بیا برو دوش بگیر بیا صبحونه.
- صبحت بخیر خانومم.
نرگس لبخندی زد و گفت:
- صبح تو هم بخیر. منتظرم.
و رفت. همان لحظه باران چشمان نیمه جانش را نیمه باز کرد و نالید:
_آ... آب.
دانیال لبخند خستهای زد و گفت:
- بالاخره به هوش اومدی؟
قطره های اشک از چشمان زیبای او ریخت و با گریه گفت:
- ت... تشنمه.
دانیال با دستمال تمیزی لبهای او را خیس کرد و گفت:
- آب برات خوب نیست.
و بعد هم پتو را از روی او برداشت و فقط تا روی ران پای او نهاد که باران با میان
بغض و گریه با لکنت نالید:
- س... سر... سردمه.
- ببین تب داری پتو نه. باشه؟
- آب.
- نمیشه.
- پتو.
- نمیشه.
- آب، پتو، آب، پتو...
_بسه. وگرنه برات بدمیشه.
به او سُرم جدیدی وصل کرد و قرص تب بر را نزدی ک دهان او برد و گفت:
- آ کن.
- چی ... چیه؟
- برات خوبه.
و بعد هم خودش دهان او را باز کرد و قرص را زیر زبان او نهاد و پتو را پایینتر
برد و تا روی زانو ی او نهاد و از کمد حوله و لباسی برداشت و رفت بیرون و سمت
حمام حرکت کرد و پس از دوش ده دقیقه ای به آشپزخانه رفت و با نرگس صبحانه
خورد و سپس بعد از خوردن صبحانه رو کرد به نرگس و گفت:
- نرگس یه لباس داشتی گفتی ازش خوشت نمی آد!
- من به این دختره نمیدم ها.
- چرا؟ تو که از لباسه خوشت نمی آد.
- دلمم نمیخواد تو تن این دختره باشه.
- لخت باشه خوبه؟
- بی تربیت بی حیا.
- برو بیار گناه داره. اندازهات هم که نیست. من مطمئنم به تن این دختر میخوره.
- نمی خوام.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_14 دیشب تا صبح شاهد هذیونها ی مظلومانه او بود و دلش ریش می شد و برای این دختر می سوخت. که حتی در هذیونهایش هم می ترسید. " من کاری نکردم. " " به خدا من بی گناهم. " ِ" تقصیر . " فروزان " بی گناهم. " هذیونهای…
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_15
-نرگس؟
- نه.
- باشه. منم الان میرم براش لباس می خرم ببینم تا ِکی می خوای به لجبازیت ادامه
بدی!
بلند شد برود که نرگس جلویش ایستاد و گفت:
- ببر تحویل قانونش بده.
- من ای ن کار و نمی کنم. خوب گوش کن نرگس بفهمم مامور آوردی توی این
خونه. یا به کسی اطلاع دادی سخت برات گرون تموم می شه. الان هم میرم
آمادهاش می کنم تو هم اون لباس و براش میاری و تنش می کنی .
و بعد هم سمت اتاق مشترک حرکت کرد و نرگس هم اخمو به دنبال او حرکت
کرد. دانیال وارد اتاق شد و نرگس هم وارد شد. دانیال سُرمش را چک کرد و بعد
هم سُرم نیمه را از او جدا کرد و درجه را از روی میز برداشت و گفت:
- آ کن.
باران کمی دهانش را باز کرد و دانیال درجه را داخل دهان او برد و بعد لحظهای
هم بیرون آورد و گفت:
- همش سه درجه تبت پایین اومد؟ خب این هم جای شکر داره. دیشب همش
داشتی هذیون می گفتی و تو تب میسوختی .
- چی ... چی می ... می گفتم؟
_باید بلند بشی بری حموم.
- نه.
شروع به باز کردن پانسمان پهلوی او کرد و خواست او را بلند کند که باران با بغض و گریه گفت:
- تو... تو رو خدا. بدنم بی ... بی حسه. درد... درد دارم. س... سردمه.
- ببین من ا ینجا امکانات کافی ندارم. حتی آنتی بیوت یک هم موجود نیست برا ی
پایین آوردن تب که کنترلت کنم. پس باید بری حموم زیر آب سرد. تبت خیلی بالاست.
این بار باران با صدای بلند گریه ست، و دست بی جانش را بی حس بر بازوی او
کوبید و گفت:
- نمی خوام ولم کن. تو خ... خیلی دکتر بی ... بی رحمی هستی .
دانیال با آن که دلش برا ی او سوخته بود، ولی برا ی آن که حال او بدتر نشود، روی
حرف خود ایستاد و اخمو و جدی گفت:
- میری حموم زی ر آب سرد.
همان لحظه نرگس عصبی گفت:
- یعنی چی آقا؟ من نمیشورمش.
- با اعصاب من بازی نکن نرگس. کاری که گفتم و می کنی . الان هم برو وان و پر
آب سرد کن تا من بیارمش.
بعد هم به باران توپید:
- گریه نکن.
- تو رو خدا.
نرگس با اخم از اتاق بیرون رفت و سمت حمام حرکت کرد. دانیال دست زیر پا و
کمرش برد که باران با گریه گفت:
- به... به خ... خدا جی ... جیغ می زنم.
- اونوقت منم به نرگس میگم عوض پونزده دقیقه یک ساعت ز یر آب سرد
نگه ات داره.
و بعد در حرکتی او را در آغوش کشید.
- آی پام. پام. آییی .
از اتاق بیرون رفت و سمت حمام حرکت کرد و داخل حمام شد و او را پایی ن آورد
و به نرگس که وان را آماده کرده بود، گفت:
- بیا نگهش دار.
نرگس نزدیک شد و او را نگه داشت که دانیال کمی پای باران را به بالا برد.
- آی آ ی.
- باید پات و با پلاست و یه کیسه ببندم.
و بعد هم پا ی او را داخل کیسه برد و بالای آن را با پالست یک بست.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_15
-نرگس؟
- نه.
- باشه. منم الان میرم براش لباس می خرم ببینم تا ِکی می خوای به لجبازیت ادامه
بدی!
بلند شد برود که نرگس جلویش ایستاد و گفت:
- ببر تحویل قانونش بده.
- من ای ن کار و نمی کنم. خوب گوش کن نرگس بفهمم مامور آوردی توی این
خونه. یا به کسی اطلاع دادی سخت برات گرون تموم می شه. الان هم میرم
آمادهاش می کنم تو هم اون لباس و براش میاری و تنش می کنی .
و بعد هم سمت اتاق مشترک حرکت کرد و نرگس هم اخمو به دنبال او حرکت
کرد. دانیال وارد اتاق شد و نرگس هم وارد شد. دانیال سُرمش را چک کرد و بعد
هم سُرم نیمه را از او جدا کرد و درجه را از روی میز برداشت و گفت:
- آ کن.
باران کمی دهانش را باز کرد و دانیال درجه را داخل دهان او برد و بعد لحظهای
هم بیرون آورد و گفت:
- همش سه درجه تبت پایین اومد؟ خب این هم جای شکر داره. دیشب همش
داشتی هذیون می گفتی و تو تب میسوختی .
- چی ... چی می ... می گفتم؟
_باید بلند بشی بری حموم.
- نه.
شروع به باز کردن پانسمان پهلوی او کرد و خواست او را بلند کند که باران با بغض و گریه گفت:
- تو... تو رو خدا. بدنم بی ... بی حسه. درد... درد دارم. س... سردمه.
- ببین من ا ینجا امکانات کافی ندارم. حتی آنتی بیوت یک هم موجود نیست برا ی
پایین آوردن تب که کنترلت کنم. پس باید بری حموم زیر آب سرد. تبت خیلی بالاست.
این بار باران با صدای بلند گریه ست، و دست بی جانش را بی حس بر بازوی او
کوبید و گفت:
- نمی خوام ولم کن. تو خ... خیلی دکتر بی ... بی رحمی هستی .
دانیال با آن که دلش برا ی او سوخته بود، ولی برا ی آن که حال او بدتر نشود، روی
حرف خود ایستاد و اخمو و جدی گفت:
- میری حموم زی ر آب سرد.
همان لحظه نرگس عصبی گفت:
- یعنی چی آقا؟ من نمیشورمش.
- با اعصاب من بازی نکن نرگس. کاری که گفتم و می کنی . الان هم برو وان و پر
آب سرد کن تا من بیارمش.
بعد هم به باران توپید:
- گریه نکن.
- تو رو خدا.
نرگس با اخم از اتاق بیرون رفت و سمت حمام حرکت کرد. دانیال دست زیر پا و
کمرش برد که باران با گریه گفت:
- به... به خ... خدا جی ... جیغ می زنم.
- اونوقت منم به نرگس میگم عوض پونزده دقیقه یک ساعت ز یر آب سرد
نگه ات داره.
و بعد در حرکتی او را در آغوش کشید.
- آی پام. پام. آییی .
از اتاق بیرون رفت و سمت حمام حرکت کرد و داخل حمام شد و او را پایی ن آورد
و به نرگس که وان را آماده کرده بود، گفت:
- بیا نگهش دار.
نرگس نزدیک شد و او را نگه داشت که دانیال کمی پای باران را به بالا برد.
- آی آ ی.
- باید پات و با پلاست و یه کیسه ببندم.
و بعد هم پا ی او را داخل کیسه برد و بالای آن را با پالست یک بست.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_15 -نرگس؟ - نه. - باشه. منم الان میرم براش لباس می خرم ببینم تا ِکی می خوای به لجبازیت ادامه بدی! بلند شد برود که نرگس جلویش ایستاد و گفت: - ببر تحویل قانونش بده. - من ای ن کار و نمی کنم. خوب گوش کن نرگس…
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_16
و او را داخل حمام برد و روی چهارپایه نشاند و رو به نرگس گفت:
- فقط پیراهنش و از تنش در بیار. بقیه لباسهاش و پاره کن.
- باشه.
- آمم، من دیگه میرم پونزده دقیقه دیگه پشت در حموم منتظرم.
همان لحظه باران مظلومانه با گریه گفت:
- نه نرو. تو رو خدا. حموم نه. سرده. خیلی سرده.
- نرگس فقط انگشتای دستش و یه کم با آب ولرم بشور.
و بعد به بیرون رفت و در حمام را بست.
صدای گریه های مظلومانه ی باران دل نرگس را به درد آورد، او فقط نگران این بود
که او برایش دردسر درست کند. با آن که از او بدش آمده بود، ولی دل داشت و
کمی دلش به رحم آمد و کم ی هم بدنش را با آب ولرم شست.
حرفهای باران اعصابش را به هم ر یخت و نرگس...
پانزده دقیقه بعد نرگس تن او را خشک نموده و به سختی تن لرزان او را لباس
پوشاند و در حالی که تونیگ را تن او می کرد گفت:
- از شوهر من دوری کن. منظورم و که می فهمی ؟
باران در میان لرزشهایش، بغض خفهای داشت و بدنش چون بید می لرزید.
به سختی با بغض و لکنت آهسته گفت:
_م... من یه... یکی و دوس... دوست... د... دارم. هر... هرگز ه... هم ب... بهش
خ... خیا... نت ن... نمی کنم.
نرگس لباس را تن او کرد و گفت:
- حرفت و خوب نفهمی دم. گفتی یکی و دوست داری و هرگز هم بهش خیانت
نمی کنی ؟
- آ... آره.
نرگس نفس آسودهای کشید و گفت:
- خدا رو شکر. کی هست حالا؟
- پ... پلیسه.
نرگس متعجب گفت:
- پلیس؟ اون هم توِا فراری ؟
اشک از دو گو ی ز یبای او سرازیر شد و با ناراحتی گفت:
- من بی ... بی گناهم. ب... به روح بابام.
نرگس انگار به یک باره تمام بد یهایش را با حرف او فراموش کرده بود که فوری
در حمام را باز کرد و دانیال را صدا زد که دانیال آمد و پلاستیک را از پای او باز
کرد و سپس تن لرزان او را در آغوش کشید که نرگس فوری گفت:
_برو دیگه. منم فوری یه دوش پنج دقیقهای می گیرم میام براش شیر داغ درست
می کنم.
دانیال ابروهایش از تعجب بالا رفت و گفت:
- خب پس سریعتر.
و بعد هم سمت اتاق کار حرکت کرد و وارد شد و او را رو ی تخت خواباند و گفت:
- از ای ن به بعد اتاقت اینجاست.
- س... س... س... سر... سر... سرده.
- خیلی خب. خودت و جمع نکن. پهلوت صدمه دیده.
- پ... پتو.
- الان دیگه حسابی تمیز شدی.
نگاهی دقیق به چهرهی او کرد و در زیبایی اش حیران ماند و با آن که اسمش را
می دانست، برای آن که بفهمد او اسمش را دروغ می گوید یا نه، پرسید :
- اسمت چیه خوشگل خانوم؟
- باران.
- چه اسم قشنگی. باران.
- پتو.
_نمیشه.
لباس او را کنار زد و دستی بر بدن او کشید و گفت:
- تبت کم کم داره میآد پایین.
- آب.
- اون هم نم ی شه .
مکث کرد و بعد گفت:
- گریه نکن. واسه چیه ی بغض می کنی ؟
شروع به پاک کردن اشکهای او کرد و گفت:
- دوست نداری زودتر خوب بشی ؟
- چ... چرا!
- خب پس. ببینم نرگس که تو حموم حرف بدی بهت نزد؟
- نه.
- پس صدا ی زمزمه ها!
- حر... حرف مربوط به خانومها بود.
- ولی تو باید به من بگی .
- نه.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_16
و او را داخل حمام برد و روی چهارپایه نشاند و رو به نرگس گفت:
- فقط پیراهنش و از تنش در بیار. بقیه لباسهاش و پاره کن.
- باشه.
- آمم، من دیگه میرم پونزده دقیقه دیگه پشت در حموم منتظرم.
همان لحظه باران مظلومانه با گریه گفت:
- نه نرو. تو رو خدا. حموم نه. سرده. خیلی سرده.
- نرگس فقط انگشتای دستش و یه کم با آب ولرم بشور.
و بعد به بیرون رفت و در حمام را بست.
صدای گریه های مظلومانه ی باران دل نرگس را به درد آورد، او فقط نگران این بود
که او برایش دردسر درست کند. با آن که از او بدش آمده بود، ولی دل داشت و
کمی دلش به رحم آمد و کم ی هم بدنش را با آب ولرم شست.
حرفهای باران اعصابش را به هم ر یخت و نرگس...
پانزده دقیقه بعد نرگس تن او را خشک نموده و به سختی تن لرزان او را لباس
پوشاند و در حالی که تونیگ را تن او می کرد گفت:
- از شوهر من دوری کن. منظورم و که می فهمی ؟
باران در میان لرزشهایش، بغض خفهای داشت و بدنش چون بید می لرزید.
به سختی با بغض و لکنت آهسته گفت:
_م... من یه... یکی و دوس... دوست... د... دارم. هر... هرگز ه... هم ب... بهش
خ... خیا... نت ن... نمی کنم.
نرگس لباس را تن او کرد و گفت:
- حرفت و خوب نفهمی دم. گفتی یکی و دوست داری و هرگز هم بهش خیانت
نمی کنی ؟
- آ... آره.
نرگس نفس آسودهای کشید و گفت:
- خدا رو شکر. کی هست حالا؟
- پ... پلیسه.
نرگس متعجب گفت:
- پلیس؟ اون هم توِا فراری ؟
اشک از دو گو ی ز یبای او سرازیر شد و با ناراحتی گفت:
- من بی ... بی گناهم. ب... به روح بابام.
نرگس انگار به یک باره تمام بد یهایش را با حرف او فراموش کرده بود که فوری
در حمام را باز کرد و دانیال را صدا زد که دانیال آمد و پلاستیک را از پای او باز
کرد و سپس تن لرزان او را در آغوش کشید که نرگس فوری گفت:
_برو دیگه. منم فوری یه دوش پنج دقیقهای می گیرم میام براش شیر داغ درست
می کنم.
دانیال ابروهایش از تعجب بالا رفت و گفت:
- خب پس سریعتر.
و بعد هم سمت اتاق کار حرکت کرد و وارد شد و او را رو ی تخت خواباند و گفت:
- از ای ن به بعد اتاقت اینجاست.
- س... س... س... سر... سر... سرده.
- خیلی خب. خودت و جمع نکن. پهلوت صدمه دیده.
- پ... پتو.
- الان دیگه حسابی تمیز شدی.
نگاهی دقیق به چهرهی او کرد و در زیبایی اش حیران ماند و با آن که اسمش را
می دانست، برای آن که بفهمد او اسمش را دروغ می گوید یا نه، پرسید :
- اسمت چیه خوشگل خانوم؟
- باران.
- چه اسم قشنگی. باران.
- پتو.
_نمیشه.
لباس او را کنار زد و دستی بر بدن او کشید و گفت:
- تبت کم کم داره میآد پایین.
- آب.
- اون هم نم ی شه .
مکث کرد و بعد گفت:
- گریه نکن. واسه چیه ی بغض می کنی ؟
شروع به پاک کردن اشکهای او کرد و گفت:
- دوست نداری زودتر خوب بشی ؟
- چ... چرا!
- خب پس. ببینم نرگس که تو حموم حرف بدی بهت نزد؟
- نه.
- پس صدا ی زمزمه ها!
- حر... حرف مربوط به خانومها بود.
- ولی تو باید به من بگی .
- نه.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_16 و او را داخل حمام برد و روی چهارپایه نشاند و رو به نرگس گفت: - فقط پیراهنش و از تنش در بیار. بقیه لباسهاش و پاره کن. - باشه. - آمم، من دیگه میرم پونزده دقیقه دیگه پشت در حموم منتظرم. همان لحظه باران مظلومانه…
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_17
اشکهایش را پاک کرد و با یک دستش دو دست او را روی شکم او نهاد و نگه
داشت و با دست دیگر دو پاهای او را به هم نزدیک کرد و نگه داشت و برای آن
که او کمی لرزش بدنش یادش برود گفت:
- نباید جمع کنی خودت و.
- آ... آخه س... سرده. و... ولم کن.
- نرگس بهت چی می گفت؟
- تو... دکتر... سنگ... سنگدلی هستی .
- نیستم. آب سرد هم به خاطر سلامتیت بود. که تبت بیاد پایین. نگفتی ؟
- من... باهات... قهرم.
- نگو. منم ناز مریضهام و نمی کشم.
باران سرخ شد، همان لحظه نرگس با شیر داغ آمد و گفت:
- براش شیر قهوه هم درست کردم.
- چیه یه دفعه باهاش مهربون شدی؟ خبریه!
نرگس با ناز چشم غره ای رفت و گفت:
- فضولی نکن آقا.
- باشه نگو. خودم می فهمم.
_آره تو راست میگی .
شیر را روی میز گذاشت و گفت:
- تا شیر و بهش بدی بخوره برم براش شیر قهوه بیارم.
- َسم که توش نریختی ؟
- وا؟ دانیال مگه من نا مادری
سفید برفی ام؟
- نیستی ؟
- نه.
- باشه برو عزیزم.
باران با لبخند خیره به بحث آنها بود. نرگس که رفت دانیال دست زیر کمر باران
برد و کمی او را خم کرد که ناله و گریه ی او بلند شد.
- آی آ ی. نمی خوام بشینم. آی. پهلوم درد می کنه.
- هیشش باران. آروم باش دختر خوب. آروم.
آهسته پهلویش را نرم نوازش وار ماساژ داد و گفت:
- فقط یه کم دیگه خم شو. دختر خوبی باش.
همزمان او را خم کرد.
- آی. نه نه. دیگه بسه
دانیال او را به سختی روی تخت نشاند و بالش را روی کمر او نهاد و باز اشکهای
او را پاک نمود و گفت:
- گریه نکن.
- دکتر بد زورگو. سردمه. آب می خوام.
دانیال شیر را از روی میز برداشت و جلوی دهان او گرفت و گفت:
- بخور.
باران کمی خورد، و سپس پس کشید که دانیال دوباره آن را نزدیک دهانش برد و
گفت:
- داغه. بدنت و گرم می کنه.
این بار تا ته به خورد او داد و گفت:
- آفرین دختر خوب.
لیوان خالی را رو ی میز نهاد که همان لحظه نرگس با شیر قهوه آمد و در حالی که
آن را هم می زد، گفت:
- یه کم توش شکر ریختم شیرین باشه.
و بعد هم قاشق را در آورد و دست دانیال داد. سپس لیوان خالی شیر را از روی
میز برداشت و رفت. دانیال شیر قهوه را نزدیک دهان او برد و گفت:
- لرزش بدنت کم شده ها.
_ولی باز هم سردمه.
- حالا این شیر قهوه رو بخور.
- خودم می خورم.
- دستات می لرزه، میریزی رو تخت.
و بعد هم کم کم به خورد او داد و گفت:
- لرزش بدنت قطع شد.
- ولی هنوز سردمه. پتو بده.
- نمیشه.
- پتو. پتو. پتو. پتو.
- بسه. هی پتو پتو نکن.
- پتو. پتو.
- باران؟
- خانوم رادفر هستم دکتر.
- عه چه خوب. ولی من با باران راحتترم.
بعد هم بلند شد و گفت:
کلی خون از دست دادی. صورتت هم گچ دیوار شده. میرم برات خوردنی بیارم
بخوری جون بگیری .
- پتو.
- یه بار دیگه بگو پتو. تا کلا برش دارم ببرم بیرون اتاق.
باران با بغض و ناراحتی سرش را به پایین برد و با گر یه گفت:
- خیلی سردمه.
- آخه چرا حالیت نیست؟ تب داری . پتو روت باشه بدنت گرم میشه تبت میره
بالا. بعد حالت بدتر میشه.
و بعد هم خواست برود که باران با صدای بلند گریست و مظلومانه گفت:
- تو رو خدا. سرده. دارم یخ میزنم .
- باران؟ یه کم به سلامتیت اهمیت بده.
و بعد هم رفت و اندکی بعد با کلی کمپوت و آبمیوه برگشت و آنها را روی میز
نهاد و یک کمپوت را باز کرد و آب آن را داخل لیوان ریخت و روی تخت نشست و
نزدیک دهان او برد و گفت:
- بخور.
باران لیوان را از او گرفت و آن را تا ته خورد. دانیال دانه های گیلاس را داخل
بشقاب ریخت و کنار او نهاد که باران آنها را هم خورد.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_17
اشکهایش را پاک کرد و با یک دستش دو دست او را روی شکم او نهاد و نگه
داشت و با دست دیگر دو پاهای او را به هم نزدیک کرد و نگه داشت و برای آن
که او کمی لرزش بدنش یادش برود گفت:
- نباید جمع کنی خودت و.
- آ... آخه س... سرده. و... ولم کن.
- نرگس بهت چی می گفت؟
- تو... دکتر... سنگ... سنگدلی هستی .
- نیستم. آب سرد هم به خاطر سلامتیت بود. که تبت بیاد پایین. نگفتی ؟
- من... باهات... قهرم.
- نگو. منم ناز مریضهام و نمی کشم.
باران سرخ شد، همان لحظه نرگس با شیر داغ آمد و گفت:
- براش شیر قهوه هم درست کردم.
- چیه یه دفعه باهاش مهربون شدی؟ خبریه!
نرگس با ناز چشم غره ای رفت و گفت:
- فضولی نکن آقا.
- باشه نگو. خودم می فهمم.
_آره تو راست میگی .
شیر را روی میز گذاشت و گفت:
- تا شیر و بهش بدی بخوره برم براش شیر قهوه بیارم.
- َسم که توش نریختی ؟
- وا؟ دانیال مگه من نا مادری
سفید برفی ام؟
- نیستی ؟
- نه.
- باشه برو عزیزم.
باران با لبخند خیره به بحث آنها بود. نرگس که رفت دانیال دست زیر کمر باران
برد و کمی او را خم کرد که ناله و گریه ی او بلند شد.
- آی آ ی. نمی خوام بشینم. آی. پهلوم درد می کنه.
- هیشش باران. آروم باش دختر خوب. آروم.
آهسته پهلویش را نرم نوازش وار ماساژ داد و گفت:
- فقط یه کم دیگه خم شو. دختر خوبی باش.
همزمان او را خم کرد.
- آی. نه نه. دیگه بسه
دانیال او را به سختی روی تخت نشاند و بالش را روی کمر او نهاد و باز اشکهای
او را پاک نمود و گفت:
- گریه نکن.
- دکتر بد زورگو. سردمه. آب می خوام.
دانیال شیر را از روی میز برداشت و جلوی دهان او گرفت و گفت:
- بخور.
باران کمی خورد، و سپس پس کشید که دانیال دوباره آن را نزدیک دهانش برد و
گفت:
- داغه. بدنت و گرم می کنه.
این بار تا ته به خورد او داد و گفت:
- آفرین دختر خوب.
لیوان خالی را رو ی میز نهاد که همان لحظه نرگس با شیر قهوه آمد و در حالی که
آن را هم می زد، گفت:
- یه کم توش شکر ریختم شیرین باشه.
و بعد هم قاشق را در آورد و دست دانیال داد. سپس لیوان خالی شیر را از روی
میز برداشت و رفت. دانیال شیر قهوه را نزدیک دهان او برد و گفت:
- لرزش بدنت کم شده ها.
_ولی باز هم سردمه.
- حالا این شیر قهوه رو بخور.
- خودم می خورم.
- دستات می لرزه، میریزی رو تخت.
و بعد هم کم کم به خورد او داد و گفت:
- لرزش بدنت قطع شد.
- ولی هنوز سردمه. پتو بده.
- نمیشه.
- پتو. پتو. پتو. پتو.
- بسه. هی پتو پتو نکن.
- پتو. پتو.
- باران؟
- خانوم رادفر هستم دکتر.
- عه چه خوب. ولی من با باران راحتترم.
بعد هم بلند شد و گفت:
کلی خون از دست دادی. صورتت هم گچ دیوار شده. میرم برات خوردنی بیارم
بخوری جون بگیری .
- پتو.
- یه بار دیگه بگو پتو. تا کلا برش دارم ببرم بیرون اتاق.
باران با بغض و ناراحتی سرش را به پایین برد و با گر یه گفت:
- خیلی سردمه.
- آخه چرا حالیت نیست؟ تب داری . پتو روت باشه بدنت گرم میشه تبت میره
بالا. بعد حالت بدتر میشه.
و بعد هم خواست برود که باران با صدای بلند گریست و مظلومانه گفت:
- تو رو خدا. سرده. دارم یخ میزنم .
- باران؟ یه کم به سلامتیت اهمیت بده.
و بعد هم رفت و اندکی بعد با کلی کمپوت و آبمیوه برگشت و آنها را روی میز
نهاد و یک کمپوت را باز کرد و آب آن را داخل لیوان ریخت و روی تخت نشست و
نزدیک دهان او برد و گفت:
- بخور.
باران لیوان را از او گرفت و آن را تا ته خورد. دانیال دانه های گیلاس را داخل
بشقاب ریخت و کنار او نهاد که باران آنها را هم خورد.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_17 اشکهایش را پاک کرد و با یک دستش دو دست او را روی شکم او نهاد و نگه داشت و با دست دیگر دو پاهای او را به هم نزدیک کرد و نگه داشت و برای آن که او کمی لرزش بدنش یادش برود گفت: - نباید جمع کنی خودت و. - آ...…
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_18
-آفرین. همین جوری به حرفم گوش کنی زود خوب میشی .
- پتو دیگه.
دانیال اخم غلیظی کرد و نی را به آبمیوه زد و دست باران سپرد و باران آن را خورد
و بعد با دستش آبمیوهی آناناس را نشان داد که دانیال گفت:
- آبمیوه آناناس می خوای؟
باران سرش را به معنای " بله " تکان داد. دانیال نی را به آبمیوه آناناس زد و دست
باران سپرد که باران آن را هم خورد.
- خب خدا رو شکر مشکل تغذیه نداری .
- اوهوم.
کمپوت دیگر و دو آبمیوهی باقی مانده را هم به خورد او داد و بعد جعبه خالی را
جمع کرد و داخل سطل زباله ی کنار تخت انداخت و بعد هم دو شانهی او را فشرد
و کمی او را خم کرد.
- آی.
- دیگه باید استراحت کنی .
و بیشتر او را خم کرد.
- آی آ ی. پهلوم.
بالاخره او را روی تخت خواباند و از کشوی میز قرص تب بر برداشت و یکی را از
بسته جدا کرد و بقیه را درون کشو نهاد و قرص را زیر زبان باران قرار داد و گفت:
- بهتره تا موقع ناهار استراحت کنی. بعد باهم کلی حرف داریم باران خانوم.
و بعد هم از اتاق بیرون رفت.
موقع ظهر که شد، نرگس ناهار را آماده کرده بود و به همراه دانیال و سهیل
ناهارشان صرف شده بود.
پس از آن که همگی ناهارشان را خوردند، نرگس غذای باران را آماده کرد و به اتاق
او برد و آهسته او را روی تخت نشاند و باران غذایش را خورد سپس تشکر کرد و
گفت:
- ممنون خیلی خوشمزه بود. نرگس خانوم.
- نوش جونت گلم. اسم تو چیه؟
- بارانم.
- قشنگه. خب باران تو حموم گفتی یه پلیس و دوست داری . راست گفتی ؟
باران شرمگین سر به زیر برد و گفت:
- آره.
- اون هم دوستت داره؟ البته اگه دوست داری بگو.
- اون و نمیدونم . ولی من تو دلم دوستش دارم.
-صبر کن. بذار بب ینم درست متوجه شدم! تو یکی و دوست داری ولی اون
نمیدونه که تو دوستش داری . آره؟
- آره.
- حالا چرا پلیس؟
- نمی دونم.
- اگه چیز ی هست بگو. من رازدار خوبیم. حرفات تو دلم می مونه.
- نرگس خانوم؟
- بهم بگو نرگس راحتترم.
- باشه. نرگس؟
- جانم؟
- چرا اول از من بدت می اومد؟
- خب بذار باهات روراست باشم. چون فکر می کردم می خوای زندگی من و شوهرم
و بپاشونی و صاحب شوهرم بشی . به خاطر همون. ولی وقتی تو حموم گفتی
عاشق یکی هستی که هرگز هم بهش خیانت نمی کنی خیالم راحت شد.
- من از اون دخترای بد خانه خراب کن نیستم به خدا.
- میدونم. ولی باران جان. نمیگم که مزاحمی یا نمی خوام اینجا باشی . ولی چون
تحت تعقیب پلیسی ممکنه بودنت اینجا واسه خانواده من مشکل ا یجاد کنه.
باران از حرف او ناراحت شد ولی،ناراحتی اش را پنهان کرد و با لحنی شرمسار
گفت:
- ببخشید براتون مزاحمت ایجاد کردم. به خدا من نمی خواستم اینطور بشه.
- این چه حرفیه می زنی ؟ امیدوارم از حرفم ناراحت نشده باشی .
- نه اصلا.
ولی ناراحت شده بود و به دل کوچک او بر خورده بود و خودش را در این خانه ی
غریبه موجودی اضافی میدید.
نرگس دست او را گرم فشرد و بعد هم کلی با هم شوخی و خنده کردند و حدود
دو ساعت بعد نرگس از پیش او رفت. نرگس که رفت دوباره چهره ی باران غم انگیز
شد. و حرف نرگس در مغزش اکو شد که گفته بود:
- وجودت برای خانوادهام یه دردسر بزرگه.
با خودش فکر کرد که مخفیانه برود. ولی چطور؟ اگر از این خانه هم می رفت دیگر
پناهی نداشت، ولی کجا م ی رفت، دانیال به او گفته بود هیچ حرکتی برای او خوب
نیست. با آن حال باران درمانده بود. دو دستش را رو ی سرش نهاد و نگاهی به
ِیه گوشه کوچک اتاق کرد. ساعت سه تمام عصر بود و کمتر از یک ساعت
ساعت دیواروقت داشت. به پهلوی چپ که سلام بود خم شد و به سخت ی و ناله وار بلند شد و
با درد و گریه به سختی از رو ی تخت برخاست و لنگ لنگان سمت پنجره رفت و
آن را باز کرد و پایین را دید. فاصله ی زیادی نبود. خواست بالای پنجره برود که
همزمان در باز شد و دانیال با جعبه ابزار وارد شد. همان که سرش را بلند کرد...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_18
-آفرین. همین جوری به حرفم گوش کنی زود خوب میشی .
- پتو دیگه.
دانیال اخم غلیظی کرد و نی را به آبمیوه زد و دست باران سپرد و باران آن را خورد
و بعد با دستش آبمیوهی آناناس را نشان داد که دانیال گفت:
- آبمیوه آناناس می خوای؟
باران سرش را به معنای " بله " تکان داد. دانیال نی را به آبمیوه آناناس زد و دست
باران سپرد که باران آن را هم خورد.
- خب خدا رو شکر مشکل تغذیه نداری .
- اوهوم.
کمپوت دیگر و دو آبمیوهی باقی مانده را هم به خورد او داد و بعد جعبه خالی را
جمع کرد و داخل سطل زباله ی کنار تخت انداخت و بعد هم دو شانهی او را فشرد
و کمی او را خم کرد.
- آی.
- دیگه باید استراحت کنی .
و بیشتر او را خم کرد.
- آی آ ی. پهلوم.
بالاخره او را روی تخت خواباند و از کشوی میز قرص تب بر برداشت و یکی را از
بسته جدا کرد و بقیه را درون کشو نهاد و قرص را زیر زبان باران قرار داد و گفت:
- بهتره تا موقع ناهار استراحت کنی. بعد باهم کلی حرف داریم باران خانوم.
و بعد هم از اتاق بیرون رفت.
موقع ظهر که شد، نرگس ناهار را آماده کرده بود و به همراه دانیال و سهیل
ناهارشان صرف شده بود.
پس از آن که همگی ناهارشان را خوردند، نرگس غذای باران را آماده کرد و به اتاق
او برد و آهسته او را روی تخت نشاند و باران غذایش را خورد سپس تشکر کرد و
گفت:
- ممنون خیلی خوشمزه بود. نرگس خانوم.
- نوش جونت گلم. اسم تو چیه؟
- بارانم.
- قشنگه. خب باران تو حموم گفتی یه پلیس و دوست داری . راست گفتی ؟
باران شرمگین سر به زیر برد و گفت:
- آره.
- اون هم دوستت داره؟ البته اگه دوست داری بگو.
- اون و نمیدونم . ولی من تو دلم دوستش دارم.
-صبر کن. بذار بب ینم درست متوجه شدم! تو یکی و دوست داری ولی اون
نمیدونه که تو دوستش داری . آره؟
- آره.
- حالا چرا پلیس؟
- نمی دونم.
- اگه چیز ی هست بگو. من رازدار خوبیم. حرفات تو دلم می مونه.
- نرگس خانوم؟
- بهم بگو نرگس راحتترم.
- باشه. نرگس؟
- جانم؟
- چرا اول از من بدت می اومد؟
- خب بذار باهات روراست باشم. چون فکر می کردم می خوای زندگی من و شوهرم
و بپاشونی و صاحب شوهرم بشی . به خاطر همون. ولی وقتی تو حموم گفتی
عاشق یکی هستی که هرگز هم بهش خیانت نمی کنی خیالم راحت شد.
- من از اون دخترای بد خانه خراب کن نیستم به خدا.
- میدونم. ولی باران جان. نمیگم که مزاحمی یا نمی خوام اینجا باشی . ولی چون
تحت تعقیب پلیسی ممکنه بودنت اینجا واسه خانواده من مشکل ا یجاد کنه.
باران از حرف او ناراحت شد ولی،ناراحتی اش را پنهان کرد و با لحنی شرمسار
گفت:
- ببخشید براتون مزاحمت ایجاد کردم. به خدا من نمی خواستم اینطور بشه.
- این چه حرفیه می زنی ؟ امیدوارم از حرفم ناراحت نشده باشی .
- نه اصلا.
ولی ناراحت شده بود و به دل کوچک او بر خورده بود و خودش را در این خانه ی
غریبه موجودی اضافی میدید.
نرگس دست او را گرم فشرد و بعد هم کلی با هم شوخی و خنده کردند و حدود
دو ساعت بعد نرگس از پیش او رفت. نرگس که رفت دوباره چهره ی باران غم انگیز
شد. و حرف نرگس در مغزش اکو شد که گفته بود:
- وجودت برای خانوادهام یه دردسر بزرگه.
با خودش فکر کرد که مخفیانه برود. ولی چطور؟ اگر از این خانه هم می رفت دیگر
پناهی نداشت، ولی کجا م ی رفت، دانیال به او گفته بود هیچ حرکتی برای او خوب
نیست. با آن حال باران درمانده بود. دو دستش را رو ی سرش نهاد و نگاهی به
ِیه گوشه کوچک اتاق کرد. ساعت سه تمام عصر بود و کمتر از یک ساعت
ساعت دیواروقت داشت. به پهلوی چپ که سلام بود خم شد و به سخت ی و ناله وار بلند شد و
با درد و گریه به سختی از رو ی تخت برخاست و لنگ لنگان سمت پنجره رفت و
آن را باز کرد و پایین را دید. فاصله ی زیادی نبود. خواست بالای پنجره برود که
همزمان در باز شد و دانیال با جعبه ابزار وارد شد. همان که سرش را بلند کرد...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚