#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_2
_زبونتو موش خورده دلسا خانم؟
زبانم را هیچ موجودی نخورده فقط در مقابل تو هول کرده ام... همین...شکالتی مقابلم می گیرد:
_بیا این مال توئه.
ابروهایم باال میرود و نگاهش می کنم. دنیا را ببین... چقدر زود نتیجه ی اعمالم برایم برگشت، من با یک شکالت سر
رسول را شیره مالیدم و حاال سیاوش همین کار را با من میکند... فکر می کند هنوز بچه ام؟! اخم می کنم:
_نمی خوام.
_چرا؟ شکالت دوس نداری؟
لوس می شوم:
_بچه نیستم.
_مگه فقط بچه ها شکالت می خورن؟
از دستش میکشم و قُد می شوم:
_میدم خواهرم بخوره.
زانوهایش راست می شود، صاف می ایستد و میخندد... بلند و عمیق... با اخم نگاهش می کنم اما با دیدن خنده ی
لبانش، اخم هایم باز می شود و لبخند می زنم. دستش را جلو می آورد و دماغم را می گیرد، می فشارد، می کشد...
باز اخم می کنم و با شنیدن جمله اش کامال حالم تلخ می شود:
_تو خیلی بامزه ای دلسا، خیالِ بزرگی زده به سرت نه؟
با حرص دستهایم را مشت می کنم و می غرم:
چشمانش با دیدن شکالت برق زد و تند سر تکان داد، لبخندی زدم که با اطمینان جلو آمد. دست دراز کرد تا
شکالت را بگیرد که با عجله گوشش را گرفتم و کنار گوشش عصبی گفتم:
_رسول هیچوقت فضولی نمیکنه فهمیدی؟
با درد سر تکان داد که گفتم:
_بگو تا بشنوم.
زبانش بیشتر گرفت:
_رررررسول، ف ف ف فضولی... ن ن نمیکنه.
با تأکید گفتم:
_هیچوقت...
باز سر تکان داد، گوشش را رها کردم و شکالت را کف دستش گذاشتم:
_بفهمم به کسی گفتی هیچوقت باهات حرف نمیزنم.
مظلومانه نگاهم کرد. رسول هم سن من بود اما مادرزادی دچار اختالالتی بود، دلم برایش میسوخت اما بیش از حد
فضول و سرتق بود، و زیادی در کارهایم سرک میکشید...
با رفتنِ رسول، باز به حیاط سرک کشیدم. درِ چوبی خانه با صدای بدی باز شد و صدای بم و مردانهی سیاوش بلند
شد:
_آقاجان، باید ببینی چی برات آوردم.
سمت ماشینش پاتند کرد. چشمانم با دیدنش مشتاقانه ستاره باران شد. سیاوشم را بعد از دو ماه می دیدم. چقدر
این مدل ریش به او می آمد. صورتِ سبزه اش خندان بود. بی محابا نگاهش می کردم و اصال به چیزی جز او فکر نمی
کردم. سرش را داخل ماشین برد و وسیله ای برداشت. همین که سرش بیرون آمد نگاهش روی من ثابت ماند. هول
کردم، بسرعت سرم را دزدیدم و پا به فرار گذاشتم. دامنِ بلندم به بوته های کنار دیوار گیر می کرد و مانع گریزم بود. آخر هم راهِ رفتن را برایم سد کرد... گیر کرده بود بین خارها... با عجله دامنم را کشیدم که جر خورد، آه از
نهادم بلند شد. دامنِ نازنینم، با غم به پایینِ دامنم نگاه می کردم که صدایش باعث شد از جا بپرم:
_سالم دلسا. چطوری دختر؟ فرار میکردی؟
دستم را محکم به دندان گرفتم و مثل رسولِ بیچاره زبانم گرفت:
_من... من فرار؟... نه... نه...
هیچ نفهمیدم چه چرندی گفتم؟ شاید مثل مادرم هذیان گو شده ام و خبر ندارم.
جلو آمد... نفس در سینه ام حبس شد. سر به زیر انداختم، مقابلم ایستاد. چه بوی خوبی میداد. آرام و شمرده بیان
کرد:
_تو داشتی تو حیاطِ خانه ی مارو دید میزدی؟
لبانم را محکم به دندان گرفتم و به صورتم کوبیدم:
_به جانِ گلسا که منظوری نداشتم.
آستینم را کشید که دستم از روی صورتم افتاد و گفت:
_چرا خودتو میزنی دختر؟
مانند دختر بچه ای سر به زیر مقابلش ایستاده بودم. عجب غلطی کرده ای دلسا، خدا تو را بکشد... نفس سختی
کشیدم که باز گفت:
_حاال کاری داشتی؟ راستی چه بزرگ شدی. خیلی وقت بود ندیده بودمت. االن چند ساله شدی؟
آه سیاوش حق داری. همیشه در نهان دیدت زده ام چطور میخواستی مرا ببینی؟ ببینی که قد کشیده ام، بزرگ شده
ام. باز هم به چشمان تو نمی آیم؟ خم شد تا قد اش به من برسد، در چشمهایم خیره شد:
_تو خوبی؟ نکنه از من ترسیدی؟
نترسیدم سیاوش... هیجانِ دیدارت را دارم. اگر بدانی در قلبم چه خبر است. باز از جواب ندادنم متعجب شد و گفت:
_من ۱۷ سالمه.
باز می خندد، انگار لطیفه ی بامزه ای برایش تعریف کرده ام. سیاوش من دوستت دارم، اینقدر حرصم نده. نا امید می
شوم. حس بدی دارم. از سوی بهترین کَسَم مورد تمسخر قرار گرفته ام. راهم را میکشم تا بروم. باز دامنم روی خارها
کشیده می شود، پر حرص با دستانم باال می گیرم اش. صدایش در می آید:
_قهر کردی؟
حرص می خورم و حرص می خورم و نمی دانم چه جوابی به او بدهم تا چنان دندان شکن باشد که زبانش مانند
رسول بگیرد. آه نه، دلم نمی آید... چشم هایم را روی هم می فشارم و می گویم:
_من فقط با مادرم قهر می کنم.
هنوز لحن خنده درِش موج می زند:
_چرا؟
_چون اون نازمو میکشه.
تک خنده ای میکند. نه انگار زندگی در شهر، خوش خنده اش کرده. دیگر نمی مانم و به طرف خانه می روم. با غم به
دامن پاره شده ام نگاه میکنم. بخاطرِ او دامن نازنینم جر خورد و او فقط خندید و مسخره ام کرد.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_2
_زبونتو موش خورده دلسا خانم؟
زبانم را هیچ موجودی نخورده فقط در مقابل تو هول کرده ام... همین...شکالتی مقابلم می گیرد:
_بیا این مال توئه.
ابروهایم باال میرود و نگاهش می کنم. دنیا را ببین... چقدر زود نتیجه ی اعمالم برایم برگشت، من با یک شکالت سر
رسول را شیره مالیدم و حاال سیاوش همین کار را با من میکند... فکر می کند هنوز بچه ام؟! اخم می کنم:
_نمی خوام.
_چرا؟ شکالت دوس نداری؟
لوس می شوم:
_بچه نیستم.
_مگه فقط بچه ها شکالت می خورن؟
از دستش میکشم و قُد می شوم:
_میدم خواهرم بخوره.
زانوهایش راست می شود، صاف می ایستد و میخندد... بلند و عمیق... با اخم نگاهش می کنم اما با دیدن خنده ی
لبانش، اخم هایم باز می شود و لبخند می زنم. دستش را جلو می آورد و دماغم را می گیرد، می فشارد، می کشد...
باز اخم می کنم و با شنیدن جمله اش کامال حالم تلخ می شود:
_تو خیلی بامزه ای دلسا، خیالِ بزرگی زده به سرت نه؟
با حرص دستهایم را مشت می کنم و می غرم:
چشمانش با دیدن شکالت برق زد و تند سر تکان داد، لبخندی زدم که با اطمینان جلو آمد. دست دراز کرد تا
شکالت را بگیرد که با عجله گوشش را گرفتم و کنار گوشش عصبی گفتم:
_رسول هیچوقت فضولی نمیکنه فهمیدی؟
با درد سر تکان داد که گفتم:
_بگو تا بشنوم.
زبانش بیشتر گرفت:
_رررررسول، ف ف ف فضولی... ن ن نمیکنه.
با تأکید گفتم:
_هیچوقت...
باز سر تکان داد، گوشش را رها کردم و شکالت را کف دستش گذاشتم:
_بفهمم به کسی گفتی هیچوقت باهات حرف نمیزنم.
مظلومانه نگاهم کرد. رسول هم سن من بود اما مادرزادی دچار اختالالتی بود، دلم برایش میسوخت اما بیش از حد
فضول و سرتق بود، و زیادی در کارهایم سرک میکشید...
با رفتنِ رسول، باز به حیاط سرک کشیدم. درِ چوبی خانه با صدای بدی باز شد و صدای بم و مردانهی سیاوش بلند
شد:
_آقاجان، باید ببینی چی برات آوردم.
سمت ماشینش پاتند کرد. چشمانم با دیدنش مشتاقانه ستاره باران شد. سیاوشم را بعد از دو ماه می دیدم. چقدر
این مدل ریش به او می آمد. صورتِ سبزه اش خندان بود. بی محابا نگاهش می کردم و اصال به چیزی جز او فکر نمی
کردم. سرش را داخل ماشین برد و وسیله ای برداشت. همین که سرش بیرون آمد نگاهش روی من ثابت ماند. هول
کردم، بسرعت سرم را دزدیدم و پا به فرار گذاشتم. دامنِ بلندم به بوته های کنار دیوار گیر می کرد و مانع گریزم بود. آخر هم راهِ رفتن را برایم سد کرد... گیر کرده بود بین خارها... با عجله دامنم را کشیدم که جر خورد، آه از
نهادم بلند شد. دامنِ نازنینم، با غم به پایینِ دامنم نگاه می کردم که صدایش باعث شد از جا بپرم:
_سالم دلسا. چطوری دختر؟ فرار میکردی؟
دستم را محکم به دندان گرفتم و مثل رسولِ بیچاره زبانم گرفت:
_من... من فرار؟... نه... نه...
هیچ نفهمیدم چه چرندی گفتم؟ شاید مثل مادرم هذیان گو شده ام و خبر ندارم.
جلو آمد... نفس در سینه ام حبس شد. سر به زیر انداختم، مقابلم ایستاد. چه بوی خوبی میداد. آرام و شمرده بیان
کرد:
_تو داشتی تو حیاطِ خانه ی مارو دید میزدی؟
لبانم را محکم به دندان گرفتم و به صورتم کوبیدم:
_به جانِ گلسا که منظوری نداشتم.
آستینم را کشید که دستم از روی صورتم افتاد و گفت:
_چرا خودتو میزنی دختر؟
مانند دختر بچه ای سر به زیر مقابلش ایستاده بودم. عجب غلطی کرده ای دلسا، خدا تو را بکشد... نفس سختی
کشیدم که باز گفت:
_حاال کاری داشتی؟ راستی چه بزرگ شدی. خیلی وقت بود ندیده بودمت. االن چند ساله شدی؟
آه سیاوش حق داری. همیشه در نهان دیدت زده ام چطور میخواستی مرا ببینی؟ ببینی که قد کشیده ام، بزرگ شده
ام. باز هم به چشمان تو نمی آیم؟ خم شد تا قد اش به من برسد، در چشمهایم خیره شد:
_تو خوبی؟ نکنه از من ترسیدی؟
نترسیدم سیاوش... هیجانِ دیدارت را دارم. اگر بدانی در قلبم چه خبر است. باز از جواب ندادنم متعجب شد و گفت:
_من ۱۷ سالمه.
باز می خندد، انگار لطیفه ی بامزه ای برایش تعریف کرده ام. سیاوش من دوستت دارم، اینقدر حرصم نده. نا امید می
شوم. حس بدی دارم. از سوی بهترین کَسَم مورد تمسخر قرار گرفته ام. راهم را میکشم تا بروم. باز دامنم روی خارها
کشیده می شود، پر حرص با دستانم باال می گیرم اش. صدایش در می آید:
_قهر کردی؟
حرص می خورم و حرص می خورم و نمی دانم چه جوابی به او بدهم تا چنان دندان شکن باشد که زبانش مانند
رسول بگیرد. آه نه، دلم نمی آید... چشم هایم را روی هم می فشارم و می گویم:
_من فقط با مادرم قهر می کنم.
هنوز لحن خنده درِش موج می زند:
_چرا؟
_چون اون نازمو میکشه.
تک خنده ای میکند. نه انگار زندگی در شهر، خوش خنده اش کرده. دیگر نمی مانم و به طرف خانه می روم. با غم به
دامن پاره شده ام نگاه میکنم. بخاطرِ او دامن نازنینم جر خورد و او فقط خندید و مسخره ام کرد.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_2
- مقدار شهریه ات خیلی هم زیاد نیست ولی اینم بگم که وام تحصیلی همه شهریه ات رو پرداخت نمیکنه نهایتاًنصفش رو می پردازه و بقیه به عهده خودته
- خب الان که اصلا نمی تونم پرداختش کنم
- برو با حسابدار صحبت کن شاید تونست کمکت کنه و اسمت رو از لیست بدهکارها خارج کنه
- رفتم ولی گفت کاری از دستش برنمیاد
دستی به چانه اش کشید و با حالتی متفکر چند لحظه نگاهم کرد و سپس گفت:
- خب پس برو پیش مسئول امور مالی دانشگاه اون حتما میتونه کاری برات بکنه
سرم را تکان دادم
- ممنون خانم
لبخند زد و گوشه چشمانش چین خورد با خود فکر کردم سنش از مادر من خیلی بیشتر است ولی خیلی جوان تر به نظر می رسد و مادر من زیر بار سنگین روزگار به درختی که کمرش خم شده می مانست
- خواهش میکنم
پرسان پرسان خودم را به ساختمان ریاست رساندم. چند دقیقه ای میشد که پشت در اتاق ایستاده بودم نفسم را باشدت بیرون فرستاده و با غلبه بر تردیدم تقه ای به در زده و وارد شدم ماجرای شهریه و مسئله آموزش را برای
آقای ساعی تعریف کردم کمی سخت ولی بالاخره قول داد مشکلم را حل کند با تشکری کوتاه از اتاق خارج شدم؛حسی متناقض را تجربه میکردم، حس غمی سرشار از شادی.
کلید را درون قفل در چرخاندم و وارد شدم؛ سلام زیر لبی ام از جانب مادرم به گرمی جواب داده شد
مشغول تا کردن چادرم بودم که مادرم وارد اتاق شد؛ کمی نگاهم کرد انگار منتظر حرفی از جانب من بود وقتی سکوتم را دید گفت:
- مسئله شهریه ات چی شد؟ حلش کردی؟
- بله
لبخند زد
- خدا رو شکر
- ولی بالاخره خودم باید یه مقدارش رو پرداخت کنم
- باشه الان بابات اصلا نمی تونه این پول رو بده ولی حداقل تا یک ماه دیگه یه طوری جورش میکنه سرم را تکان دادم. نگاه از مادرم گرفتم تا رگه های سرخ چشمانی که حکایت قلبی در مرز فوران داشت مادرم را به یقین وجود بغضی اسیر شده در قفس گلویم نرساند.
برگه را به مراقب تحویل داده و از کلاس خارج شدم به دنبال دوستانم میگشتم که نگاهم با نگاه امیرحافظ هاشمی تلاقی کرد، با سر سلام کرد که متقابلا پاسخش را دادم مثل همیشه ته ریش داشت؛ پسری سر به زیر و مودب که البته بسیار درس خوان و با اخلاق بود؛ جز سادگی چیزی از او ندیده بودم. نوع لباس پوشیدنش، سبک زندگیش،کاملش، راه رفتنش و تمام وجودش کلمه سادگی را به رخ میکشید.
نگاه هایش گاه و بی گاه، با بهانه یا بی بهانه به جایی در اطراف من گره میخورد و من بی آنکه نگاهش کنم سنگینی نگاه نافذ و به زیر افتاده اش در مقابل دیگران را حس میکردم؛ مرز نگاهش که به طرف من کشیده میشود گویابیانگر متفاوت دیده شدنم از جانب اوست. از جانب پسری که قواعد و هنجارهای زندگیش باعث میشود حریمی برای خود قایل شود، حریمی که اجازه شکسته شدن توسط هیچ دختری را نمی دهد و این را در تمام طول این دوسال از رفتار و حرکاتش به خوبی دریافته بودم.
صدای نسبتاً آرام نسیم مرا از غرق شدن در دریای افکار همکلاسی سی ۤد نام و سید کردار بیرون کشید
- مریم!
به سمتش چرخیدم
- امتحان چطور بود؟
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_2
- مقدار شهریه ات خیلی هم زیاد نیست ولی اینم بگم که وام تحصیلی همه شهریه ات رو پرداخت نمیکنه نهایتاًنصفش رو می پردازه و بقیه به عهده خودته
- خب الان که اصلا نمی تونم پرداختش کنم
- برو با حسابدار صحبت کن شاید تونست کمکت کنه و اسمت رو از لیست بدهکارها خارج کنه
- رفتم ولی گفت کاری از دستش برنمیاد
دستی به چانه اش کشید و با حالتی متفکر چند لحظه نگاهم کرد و سپس گفت:
- خب پس برو پیش مسئول امور مالی دانشگاه اون حتما میتونه کاری برات بکنه
سرم را تکان دادم
- ممنون خانم
لبخند زد و گوشه چشمانش چین خورد با خود فکر کردم سنش از مادر من خیلی بیشتر است ولی خیلی جوان تر به نظر می رسد و مادر من زیر بار سنگین روزگار به درختی که کمرش خم شده می مانست
- خواهش میکنم
پرسان پرسان خودم را به ساختمان ریاست رساندم. چند دقیقه ای میشد که پشت در اتاق ایستاده بودم نفسم را باشدت بیرون فرستاده و با غلبه بر تردیدم تقه ای به در زده و وارد شدم ماجرای شهریه و مسئله آموزش را برای
آقای ساعی تعریف کردم کمی سخت ولی بالاخره قول داد مشکلم را حل کند با تشکری کوتاه از اتاق خارج شدم؛حسی متناقض را تجربه میکردم، حس غمی سرشار از شادی.
کلید را درون قفل در چرخاندم و وارد شدم؛ سلام زیر لبی ام از جانب مادرم به گرمی جواب داده شد
مشغول تا کردن چادرم بودم که مادرم وارد اتاق شد؛ کمی نگاهم کرد انگار منتظر حرفی از جانب من بود وقتی سکوتم را دید گفت:
- مسئله شهریه ات چی شد؟ حلش کردی؟
- بله
لبخند زد
- خدا رو شکر
- ولی بالاخره خودم باید یه مقدارش رو پرداخت کنم
- باشه الان بابات اصلا نمی تونه این پول رو بده ولی حداقل تا یک ماه دیگه یه طوری جورش میکنه سرم را تکان دادم. نگاه از مادرم گرفتم تا رگه های سرخ چشمانی که حکایت قلبی در مرز فوران داشت مادرم را به یقین وجود بغضی اسیر شده در قفس گلویم نرساند.
برگه را به مراقب تحویل داده و از کلاس خارج شدم به دنبال دوستانم میگشتم که نگاهم با نگاه امیرحافظ هاشمی تلاقی کرد، با سر سلام کرد که متقابلا پاسخش را دادم مثل همیشه ته ریش داشت؛ پسری سر به زیر و مودب که البته بسیار درس خوان و با اخلاق بود؛ جز سادگی چیزی از او ندیده بودم. نوع لباس پوشیدنش، سبک زندگیش،کاملش، راه رفتنش و تمام وجودش کلمه سادگی را به رخ میکشید.
نگاه هایش گاه و بی گاه، با بهانه یا بی بهانه به جایی در اطراف من گره میخورد و من بی آنکه نگاهش کنم سنگینی نگاه نافذ و به زیر افتاده اش در مقابل دیگران را حس میکردم؛ مرز نگاهش که به طرف من کشیده میشود گویابیانگر متفاوت دیده شدنم از جانب اوست. از جانب پسری که قواعد و هنجارهای زندگیش باعث میشود حریمی برای خود قایل شود، حریمی که اجازه شکسته شدن توسط هیچ دختری را نمی دهد و این را در تمام طول این دوسال از رفتار و حرکاتش به خوبی دریافته بودم.
صدای نسبتاً آرام نسیم مرا از غرق شدن در دریای افکار همکلاسی سی ۤد نام و سید کردار بیرون کشید
- مریم!
به سمتش چرخیدم
- امتحان چطور بود؟
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_سمیه_س
#قسمت_2
"اون سر بند گل رز که دوست داشتی"
چشماش برق زدو بلند شد اومد سمتم.
میدونستم عاشقشه .
رو نوک پا بلند شدم تا جعبه خرت و پرتامو از بالای کمد در بیارم.
با نوک انگشتم زدم به جعبه تا بیاد یکم بیرون تر که جعیه با ضربه دستم پرت شد پایین ،
سمت صورت مینا.
نفسم تو سینه حبص شد و ... دوباره ...
اون اتفاق افتاد ...
سرم گیج رفت و دنیا مثل حرکت آهسته از جلو چشمم گذشت...
میدیدم که جعبه وسایلم آروم آروم به سمت صورت مینا میره و وسایل داخلش خیلی آروم
دارن خارج میشن.
ناخداگاه دستمو بردم سمتشو تو زمین و هوا گرفتمش.
دوباره همه چی حالت عادی شد.
گیج و مبهوت به جعبه تو دستم نگاه کردم
من واقعا گرفتمش؟!
نفس راحتی کشیدم.
مینا با دهن باز خیره به من بود و آروم گفت " چی شد یهو ؟"
"نمیدونم ... سرم گیج رفت" ...
رو تخت ولو شدم ، من چم شد یهو ...
چند روز بود اینجوری سر گیجه می گرفتم.
شاید بخاطر خستگی دانشگاست.
مینا اومد کنارم نشستو گفت " خوبی الان؟"
"آره پشت کن موهاتو ببافم"
موهاشو بافتمو با گل های رز سر بند تزئین کردم
گوشیشو بهم داد و چنتا عکس انداختم ازش.
صورتمو بوسیدو قبل اینکه بره از اتاق بیرون گفت " روبانم حسابی با کلاست کرده ها"
خندیدمو بالشت کوچیک رو تختو سمتش پرت کردم که سریع درو بست و فرار کرد.
بلند شدمو تو آینه نگاه آخرو انداختم.
خوب بود ... میخواستم کاری کنم که نتونه ازم بگذره...
مانتومو پوشیدمو شالمو گذاشتم .
کیف و موبایلمو برداشتمو رفتم تو پذیرایی.
مامان تو آشپزخونه بود و بابا...
اوه ... دقیقا اونم حاضر شده نشسته بود رو مبل...
مامان سر تا پامو بررسی و گفت " این عشق رنگ مشکی چیه تو داری"
چشمکی زدم به مامان و گفتم " بهم میاد آخه"
"همه رنگا بهت میاد عزیزم"
بابا اومد سمتمو گفت " بریم ؟"
بدی شغل بابام همین بود ... 8 شب که میخوای بری مهمونی بابات داره میره سر کار .
"با آژانس میرم بابا ... شما دیرت میشه"
"نگران نباش "
مامانو بوسیدو سوئیچو برداشت رفت سمت در
تو کل مسیر سکوت بود بین منو بابا.
جلوی خونه نگین اینا نگه داشت
صدای آهنگ تا تو کوچه میومد و کوچه پر از ماشینای مختلف بود.
بابا با ابروهای بالا انداخته نگام کردو گفت
" مطمئنی پدر و مادرش هستن ؟"
از دروغ گفتن متنفر بودم برای همین گفتم
" بابا ... یعنی اگه نباشن شما به من اعتماد ندارین ؟"
خندید و خواست جواب بده که موبایلش زنگ خورد.
سریع جواب داد و گفت " جانم"
به سختی صدای فرد پشت خط شنیده میشد
"وضعیت قرمز موقعیت هفت"
"الان خودمو میرسونم"
قطع کرد . نگران نگاش کردمو گفتم " چی شده بابا ؟"
"هیچی مثل همیشه . مواظب خودت باش دخترم"
خم شدو گونمو بوسید.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_سمیه_س
#قسمت_2
"اون سر بند گل رز که دوست داشتی"
چشماش برق زدو بلند شد اومد سمتم.
میدونستم عاشقشه .
رو نوک پا بلند شدم تا جعبه خرت و پرتامو از بالای کمد در بیارم.
با نوک انگشتم زدم به جعبه تا بیاد یکم بیرون تر که جعیه با ضربه دستم پرت شد پایین ،
سمت صورت مینا.
نفسم تو سینه حبص شد و ... دوباره ...
اون اتفاق افتاد ...
سرم گیج رفت و دنیا مثل حرکت آهسته از جلو چشمم گذشت...
میدیدم که جعبه وسایلم آروم آروم به سمت صورت مینا میره و وسایل داخلش خیلی آروم
دارن خارج میشن.
ناخداگاه دستمو بردم سمتشو تو زمین و هوا گرفتمش.
دوباره همه چی حالت عادی شد.
گیج و مبهوت به جعبه تو دستم نگاه کردم
من واقعا گرفتمش؟!
نفس راحتی کشیدم.
مینا با دهن باز خیره به من بود و آروم گفت " چی شد یهو ؟"
"نمیدونم ... سرم گیج رفت" ...
رو تخت ولو شدم ، من چم شد یهو ...
چند روز بود اینجوری سر گیجه می گرفتم.
شاید بخاطر خستگی دانشگاست.
مینا اومد کنارم نشستو گفت " خوبی الان؟"
"آره پشت کن موهاتو ببافم"
موهاشو بافتمو با گل های رز سر بند تزئین کردم
گوشیشو بهم داد و چنتا عکس انداختم ازش.
صورتمو بوسیدو قبل اینکه بره از اتاق بیرون گفت " روبانم حسابی با کلاست کرده ها"
خندیدمو بالشت کوچیک رو تختو سمتش پرت کردم که سریع درو بست و فرار کرد.
بلند شدمو تو آینه نگاه آخرو انداختم.
خوب بود ... میخواستم کاری کنم که نتونه ازم بگذره...
مانتومو پوشیدمو شالمو گذاشتم .
کیف و موبایلمو برداشتمو رفتم تو پذیرایی.
مامان تو آشپزخونه بود و بابا...
اوه ... دقیقا اونم حاضر شده نشسته بود رو مبل...
مامان سر تا پامو بررسی و گفت " این عشق رنگ مشکی چیه تو داری"
چشمکی زدم به مامان و گفتم " بهم میاد آخه"
"همه رنگا بهت میاد عزیزم"
بابا اومد سمتمو گفت " بریم ؟"
بدی شغل بابام همین بود ... 8 شب که میخوای بری مهمونی بابات داره میره سر کار .
"با آژانس میرم بابا ... شما دیرت میشه"
"نگران نباش "
مامانو بوسیدو سوئیچو برداشت رفت سمت در
تو کل مسیر سکوت بود بین منو بابا.
جلوی خونه نگین اینا نگه داشت
صدای آهنگ تا تو کوچه میومد و کوچه پر از ماشینای مختلف بود.
بابا با ابروهای بالا انداخته نگام کردو گفت
" مطمئنی پدر و مادرش هستن ؟"
از دروغ گفتن متنفر بودم برای همین گفتم
" بابا ... یعنی اگه نباشن شما به من اعتماد ندارین ؟"
خندید و خواست جواب بده که موبایلش زنگ خورد.
سریع جواب داد و گفت " جانم"
به سختی صدای فرد پشت خط شنیده میشد
"وضعیت قرمز موقعیت هفت"
"الان خودمو میرسونم"
قطع کرد . نگران نگاش کردمو گفتم " چی شده بابا ؟"
"هیچی مثل همیشه . مواظب خودت باش دخترم"
خم شدو گونمو بوسید.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_2
-دلت خوشه ها میگم این ک داداشمه ای مدله دیگه پسر مردم بماند..
-واسه همینه از.تو خونه بیرون نمیای..
-بعله پس چی.. بعدم منو همراه خودشون نمیبرن...
-فاطی بیخیال...
ی نفس عمیق کشیدم
-برو ی لیوان چایی برام بیار .. حلقم خشک شد از بس ور زدم
خندید
بشین تا بیام
دمپاییم رو دم در بیرون آوردم و.رفتم داخل اتاق.
نشستم جای الهام وبالشت رو گذاشتم زیر شکمم و.دراز ب دراز مشغول خوندن رمان شدم.. داشت ربکا می خوند..
بدم نمی اومد ازش.
توی اوج. خوندن در اتاق باز شد...
درو ببند الی نور اذیتم میکنه
-راحتی
سرمو بلند کردم
خندیدم
-حمید، نبودی باز داداشت رو اشتباهی گرفتم قاطی کرد
گوشیش رو از توی تاقچه برداشت و سری از تاسف تکون داد
-تو خوب بشو. نیستی
اینو گفت و.رفت..
هنوز در کامل بسته نشده بود ک الی با سینی چایی وفلاسک وارد اتاق شد.
-مجید تو اتاق چیکار داشت
-مجید.. کو مجید
خندید
-بازم..
سریع بلند شدم نشستم هر چی فحش بلد بودم نثار خودم وعمه ام کردم...
همینجور ک غش غش می خندید سینی رو گذاشت جلوم.
-ولی خدایی دوستی مثل تو داشتن نوبره... ب خودم امیدوار شدم.
از خونه الی ک اومدم خوشبختانه ن فرید خونه بود ن بابا و مامانم... پناه بردم ب آشپزخونه واز خجالت شکم عزیزم در اومدم..
-در دیزی بازه.. گربه حیاش کجاس
دو دستی جلوی دهنمو گرفتم فرید بود...
-چیه سلام هم یادت رفته
-کی اومدی
منو کنار زد بطری آب رو از توی یخچال برداشت.
-ب تو چ بچه فوضول
-ی بوی خاصی. میداد.
خم شدم و.پیرهنش رو بو کردم..
-سریع ازم فاصله گرفت.
-چته..
مشکوک نگاش کردم
-چرا بوی عطر زنون....
نگام افتاد ب یقه ی لباسش یعنی آب شدما..
-چ مرگته..
بطری آب رو ازش گرفتم ورفتم سمت در
-ب من ربطی نداره ولی اگه مامان اینجوری بببنتت با بابا تو حیاط چالت میکنه..
از من گفتن بود..
تا خواست چیزی بگه خودمو رسوندم ب اتاقم ک ی جورایی انباری خونه بود...
اتاق خوبه رو داده بودن ب فرید و من مثل همیشه مظلوم واقع شده بودم
با نعره ی فرید ک مطمئنم خودشو تو آینه دیده بود چسبیدم ب در
-فاطی وای ب حالت زر بزنی
آب دهنمو قورت دادم
مگه جرات داشتم...
میخوردتم ی قلوپ آبم روش
با صدای بسته شدن،در تموم تنم لرزید
اون دختره بدبخت اگه بدونه چ اخلاق گندی داری توف هم تو صورتت نمی ندازه چ برسه. ب اینکه بخواد
بب**وس* تت... والا..حیام نمیکنن... بعد من بدبخت. مثل بچه ی آدم نشستم تو خونه دارم غذا میخورم. اونم ته
مونده دو روز پیش بی حیام.
داشتم خونه رو جارو میکردم ک مامانم درو باز کرد و تو صورت زنان اومد تو خونه نگاش کردم..
-مامان. خوبی
-سر کوچه بابات رو دیدم... خدا رحم کنه.. با ممد بقال دست ب یقه شد.. الان میاد خونه قشقرق ب پا میکنه..
-خب ب من چ با ممد بقال دعواش شده.. مگه من ممد بقالم
-تو بابات رو نمی شناسی زورش ب ی نفر نرسه سر من و تو خالی میکنه...
اینو راست میگفت...
تو بدن منو ومادرم تا دلتون بخواد پراز جای زخم و سیاهی کمربند....
مهر پدری ازش فوران میکرددرحیاط ب طرز فجیعی باز شدهمون لحظه فاتحه خودمو و.مادرم رو خوندم...
-کدوم الاغی شلنگ آبو اینجوری پیچیده..
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_2
-دلت خوشه ها میگم این ک داداشمه ای مدله دیگه پسر مردم بماند..
-واسه همینه از.تو خونه بیرون نمیای..
-بعله پس چی.. بعدم منو همراه خودشون نمیبرن...
-فاطی بیخیال...
ی نفس عمیق کشیدم
-برو ی لیوان چایی برام بیار .. حلقم خشک شد از بس ور زدم
خندید
بشین تا بیام
دمپاییم رو دم در بیرون آوردم و.رفتم داخل اتاق.
نشستم جای الهام وبالشت رو گذاشتم زیر شکمم و.دراز ب دراز مشغول خوندن رمان شدم.. داشت ربکا می خوند..
بدم نمی اومد ازش.
توی اوج. خوندن در اتاق باز شد...
درو ببند الی نور اذیتم میکنه
-راحتی
سرمو بلند کردم
خندیدم
-حمید، نبودی باز داداشت رو اشتباهی گرفتم قاطی کرد
گوشیش رو از توی تاقچه برداشت و سری از تاسف تکون داد
-تو خوب بشو. نیستی
اینو گفت و.رفت..
هنوز در کامل بسته نشده بود ک الی با سینی چایی وفلاسک وارد اتاق شد.
-مجید تو اتاق چیکار داشت
-مجید.. کو مجید
خندید
-بازم..
سریع بلند شدم نشستم هر چی فحش بلد بودم نثار خودم وعمه ام کردم...
همینجور ک غش غش می خندید سینی رو گذاشت جلوم.
-ولی خدایی دوستی مثل تو داشتن نوبره... ب خودم امیدوار شدم.
از خونه الی ک اومدم خوشبختانه ن فرید خونه بود ن بابا و مامانم... پناه بردم ب آشپزخونه واز خجالت شکم عزیزم در اومدم..
-در دیزی بازه.. گربه حیاش کجاس
دو دستی جلوی دهنمو گرفتم فرید بود...
-چیه سلام هم یادت رفته
-کی اومدی
منو کنار زد بطری آب رو از توی یخچال برداشت.
-ب تو چ بچه فوضول
-ی بوی خاصی. میداد.
خم شدم و.پیرهنش رو بو کردم..
-سریع ازم فاصله گرفت.
-چته..
مشکوک نگاش کردم
-چرا بوی عطر زنون....
نگام افتاد ب یقه ی لباسش یعنی آب شدما..
-چ مرگته..
بطری آب رو ازش گرفتم ورفتم سمت در
-ب من ربطی نداره ولی اگه مامان اینجوری بببنتت با بابا تو حیاط چالت میکنه..
از من گفتن بود..
تا خواست چیزی بگه خودمو رسوندم ب اتاقم ک ی جورایی انباری خونه بود...
اتاق خوبه رو داده بودن ب فرید و من مثل همیشه مظلوم واقع شده بودم
با نعره ی فرید ک مطمئنم خودشو تو آینه دیده بود چسبیدم ب در
-فاطی وای ب حالت زر بزنی
آب دهنمو قورت دادم
مگه جرات داشتم...
میخوردتم ی قلوپ آبم روش
با صدای بسته شدن،در تموم تنم لرزید
اون دختره بدبخت اگه بدونه چ اخلاق گندی داری توف هم تو صورتت نمی ندازه چ برسه. ب اینکه بخواد
بب**وس* تت... والا..حیام نمیکنن... بعد من بدبخت. مثل بچه ی آدم نشستم تو خونه دارم غذا میخورم. اونم ته
مونده دو روز پیش بی حیام.
داشتم خونه رو جارو میکردم ک مامانم درو باز کرد و تو صورت زنان اومد تو خونه نگاش کردم..
-مامان. خوبی
-سر کوچه بابات رو دیدم... خدا رحم کنه.. با ممد بقال دست ب یقه شد.. الان میاد خونه قشقرق ب پا میکنه..
-خب ب من چ با ممد بقال دعواش شده.. مگه من ممد بقالم
-تو بابات رو نمی شناسی زورش ب ی نفر نرسه سر من و تو خالی میکنه...
اینو راست میگفت...
تو بدن منو ومادرم تا دلتون بخواد پراز جای زخم و سیاهی کمربند....
مهر پدری ازش فوران میکرددرحیاط ب طرز فجیعی باز شدهمون لحظه فاتحه خودمو و.مادرم رو خوندم...
-کدوم الاغی شلنگ آبو اینجوری پیچیده..
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_2
سایه پدر بالای سرم بود ولی بی بندوبار بودم، می نخورده گناه کردم و چوب حماقتم را با کوبیدن واقعیت با طردشدن از امنیت پشتی بانم طرد شدم. چه کسی می دانست پشتی بانت آخر فقط پدر وبس، بی منت محبت میکرد و بی چشم داشت نازت را می کشید.... آخ دوره حماقت آخ از عصیان بودنم...
باید که جمله جان شوی
تا لایق جانان شوی
مولانا
قطره اشکی از گوشه چشمم میچکد، تعجب میکنم من ِ خنثی و اشک؟!
رو بر می گردانم که چشمانم تابلوهای سر ِ در مغازهها را با ولع شکار میکند، حتی آن تابلو های رنگ و رو رفته هم خشنودم میکند، این که هنوز فرصت زندگی در مملکت دارم و باید مابقی عمرم را اینبار با چشم منطق ودیدی باز زندگی کنم نه که به خودم و عزم راسخم، مدیون شوم.من محکومم...محکوم به سکوت و فناشدن.
ساغری که بیست وشش سال سن دارد در حین جوانی، ترگل و ورگل بودن یک زن مطلقه است! تلختر از شکست و عدم وفای به عهد همسر به شریک زندگیش چیزی هم در دنیا وجود دارد؟
کاش چشمانم را قبل از خطای بزرگم، درشت و تا انتها باز می کردم تا شاید درست می دیدم نه اینکه...
- خانم رسیدیم.
سرم را بر میگرداندم، موهای افشانم زودتر واکنش نشان م ی دهد، با دیدن درب قهوه ای بزرگ آهنی،بغض ماه گرد گلویم را با تمنا م ی بلعم.
تراول نو را سمت راننده مسن میگیرم، در سکوت دست دراز می کند و تراول را میگیرد، بی توجه پیاده می شوم با ولع و حریصانه وجب به وجب تغییر کرده کوچهمان را میکاوم.
درخت های صنوبر دیگر در کوچهمان دیده نمیشد!
صفا و صمیمت ی در کوچهمان نمی بینم، انگار روح ندارند و سایه های کدر و بلند کف آسفالت کوچه میتابید!
خانه های دربست،جای شان را با ساختمان چندطبقه تعویض کرده بودند. محله قدیمی مان حالابه مجتمع های مسکونی تبدیل شده بودند.آه کشیدم، راننده مسن که چشمان پفکرده اش بیشتر توی دیدهگانم توی قمذی زد، من را به خود میآورد، این که او خسته است یا شایدم از عدم خواب بی حوصله!
- بفرماید، بقیه پولتون خانم.
پلک می زنم و چند اسکانس کهنه و تاخورده را با سر انگشت می گیرم، انگار او هم بی حوصله است که
بدون هیچ حرفی سوار ماشین اش می شود از جلوی چشمانم به سرعت رد می شود.
من میمانم و خودم، ساغر شکسته و بازنده *" زندگی.
کیف اسپروتم را روی شانه هایم میاندازم با آن کفش پاشنه بلند که اصلا همخوانی باهم ندارند. به دور از پرستیژ و تیپ همیشگی ام می بود؛ اما من برای فرار از آن خانه وهمزده و غربت زده، هرچه دم دستم رسید به تن کردم تا زودتر به خانه امن بچگی ام پرواز کنم.
کلید کوچک درون جیب شلوار زیپ دارم را بیرون می کشم به آرامی درب آهنی را می گشایم.
در وهله اول، نگاه بی قرارم روی حوضچه کوچک حیاط باوصفایمان میخکوب میشود. دم صبح سوز سردی دارد، هوای آخر مهر ماه هم عالمی دارد و طعم جدایی!
برگ های ریخته نارنج ی رنگ که دور حوضچه کوچکمان به چشم میخورد، گویا به زودی رده ای سفیدپوشی را به تن میکند.
به زحمت خود را به حوضچه می رسانم، جلو ی شیرفلکه دو زانو م ی نشینم، شیرآب را با دستی لرزان از هیجان باز می کنم.
آب با فشار بی رون می جهد، بالبخند کمرنگی دستانم را زیرش می گیرم، می لرزم، از سردی آب، سراسر وجودم یخ می بندد.
جنون وار صورتم را جلو میکشانم و با حس عجیبی، چشمانم را می بندم و دهانم را تا انتها با هی جان وبی تمرکز باز می کنم.
آب سرد با فشار روی صورت گر گرفته ام فرو میآیند
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_2
سایه پدر بالای سرم بود ولی بی بندوبار بودم، می نخورده گناه کردم و چوب حماقتم را با کوبیدن واقعیت با طردشدن از امنیت پشتی بانم طرد شدم. چه کسی می دانست پشتی بانت آخر فقط پدر وبس، بی منت محبت میکرد و بی چشم داشت نازت را می کشید.... آخ دوره حماقت آخ از عصیان بودنم...
باید که جمله جان شوی
تا لایق جانان شوی
مولانا
قطره اشکی از گوشه چشمم میچکد، تعجب میکنم من ِ خنثی و اشک؟!
رو بر می گردانم که چشمانم تابلوهای سر ِ در مغازهها را با ولع شکار میکند، حتی آن تابلو های رنگ و رو رفته هم خشنودم میکند، این که هنوز فرصت زندگی در مملکت دارم و باید مابقی عمرم را اینبار با چشم منطق ودیدی باز زندگی کنم نه که به خودم و عزم راسخم، مدیون شوم.من محکومم...محکوم به سکوت و فناشدن.
ساغری که بیست وشش سال سن دارد در حین جوانی، ترگل و ورگل بودن یک زن مطلقه است! تلختر از شکست و عدم وفای به عهد همسر به شریک زندگیش چیزی هم در دنیا وجود دارد؟
کاش چشمانم را قبل از خطای بزرگم، درشت و تا انتها باز می کردم تا شاید درست می دیدم نه اینکه...
- خانم رسیدیم.
سرم را بر میگرداندم، موهای افشانم زودتر واکنش نشان م ی دهد، با دیدن درب قهوه ای بزرگ آهنی،بغض ماه گرد گلویم را با تمنا م ی بلعم.
تراول نو را سمت راننده مسن میگیرم، در سکوت دست دراز می کند و تراول را میگیرد، بی توجه پیاده می شوم با ولع و حریصانه وجب به وجب تغییر کرده کوچهمان را میکاوم.
درخت های صنوبر دیگر در کوچهمان دیده نمیشد!
صفا و صمیمت ی در کوچهمان نمی بینم، انگار روح ندارند و سایه های کدر و بلند کف آسفالت کوچه میتابید!
خانه های دربست،جای شان را با ساختمان چندطبقه تعویض کرده بودند. محله قدیمی مان حالابه مجتمع های مسکونی تبدیل شده بودند.آه کشیدم، راننده مسن که چشمان پفکرده اش بیشتر توی دیدهگانم توی قمذی زد، من را به خود میآورد، این که او خسته است یا شایدم از عدم خواب بی حوصله!
- بفرماید، بقیه پولتون خانم.
پلک می زنم و چند اسکانس کهنه و تاخورده را با سر انگشت می گیرم، انگار او هم بی حوصله است که
بدون هیچ حرفی سوار ماشین اش می شود از جلوی چشمانم به سرعت رد می شود.
من میمانم و خودم، ساغر شکسته و بازنده *" زندگی.
کیف اسپروتم را روی شانه هایم میاندازم با آن کفش پاشنه بلند که اصلا همخوانی باهم ندارند. به دور از پرستیژ و تیپ همیشگی ام می بود؛ اما من برای فرار از آن خانه وهمزده و غربت زده، هرچه دم دستم رسید به تن کردم تا زودتر به خانه امن بچگی ام پرواز کنم.
کلید کوچک درون جیب شلوار زیپ دارم را بیرون می کشم به آرامی درب آهنی را می گشایم.
در وهله اول، نگاه بی قرارم روی حوضچه کوچک حیاط باوصفایمان میخکوب میشود. دم صبح سوز سردی دارد، هوای آخر مهر ماه هم عالمی دارد و طعم جدایی!
برگ های ریخته نارنج ی رنگ که دور حوضچه کوچکمان به چشم میخورد، گویا به زودی رده ای سفیدپوشی را به تن میکند.
به زحمت خود را به حوضچه می رسانم، جلو ی شیرفلکه دو زانو م ی نشینم، شیرآب را با دستی لرزان از هیجان باز می کنم.
آب با فشار بی رون می جهد، بالبخند کمرنگی دستانم را زیرش می گیرم، می لرزم، از سردی آب، سراسر وجودم یخ می بندد.
جنون وار صورتم را جلو میکشانم و با حس عجیبی، چشمانم را می بندم و دهانم را تا انتها با هی جان وبی تمرکز باز می کنم.
آب سرد با فشار روی صورت گر گرفته ام فرو میآیند
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_2
_چیشده یلدا
بابغض توچشماش نگاه کردم
_خسته شدم مامان
_ازچی ؟؟؟چیشده اخه
_ازا ینکه نمیتونم مثل ادما ی دیگه برم خرید برم کافه برم رستوران هرجاکه میرم همه
نگاه هازوم میشه رومن همه بهم میخندن همه دستم میندازن بهم میگن بشکه ،پاندای
کونگ فو کار بخدا خسته شدم ازبس تحقیرشدم
بی حال روی پارکت نشستم و هق زدم اشکام روگونه ام چکیدن مامان کنارم نشست
_قربونت برم من بق یه غلط میکنن به هیچکس ربطی نداره زندگی تو باچشمای خیسم نگاهش کردم
_ولی همینا دارن باحرفاشون حرکاتشون مسخره کردناشون نابودم میکنن بخدا دارم
داغون میشم مامان
_قربونت اشکات برم من پاشو ،پاشو برولباساتوعوض کن الانه که پدرت وبرادرت بیان برای نهار باغم به مامان نگاه کردم من چی میگفتم واون چی می گفت انگارنشنیدچی گفتم به سختی ازجام بلندشدم وبه طرف اتاقم که سمت راست بود و بعدیه راهرو به اتاق خوابها ختم میشدحرکت کردم اتاق اول برای من بود سریع وارداتاق شدم یه اتاق صدمتری بادیزا ین قرمزمشکی تخت دونفره قرمزم شکی کمد و میز ارایش سفید فرش طرح قلب قرمز پنجره بزرگ پرده ی حریرقرمز وسروی س که گوشه اتاق سمت چپ قرارداشت با
حرص مانتوی جلوباز سای زبزرگم رو دراوردم وروتخت پرت کردم لباسم روبایه تیشرت مشکی وشلوارازادمشکی عوض کردم جلوی اینه قدی ای ستادم و به خودم نگاه کردم یه دختر چاق باپوست به شدت سفید چشما ی درشت سبز جنگلی تیره مژه های بلندوفرابروهای کوتاه ومرتب بینی کوچیک که دوسال پیش عمل کرده بودم گونه های به شدت بزرگ وتپل ولبای غنچه ای کوچولو صورتی دستم روبه طرف کیلیپسم بردم و بازش کردم موها ی بلندم که تا زیرباسنم بود و مواج مشکی قدم ۱۷۰بود چشمام روباغصه به اینه دوختم انقدرچاق بودم که ازهرطرف بدنم گوشت اضافی زده بودبیرون باصدای مامان که صدام می کردم دست ازدیدزدن هیکل افتضاحم برداشتم وازاتاق خارج
شدم به طرف سالن غذاخوری رفتم باواردشدنم بابا ویاشار سلام بی جونی کردم وسرجای
همیشگیم نشستم که بابا بلبخندنگاهم کرد
_چیشده عشق بابا انقدرپکره
باغم نگاهش کردم خواستم چیزی بگم که مامان سر یع لب زد
_هیچی یلدا یکم خسته اس همین
باباسری تکون دادومشغول خوردن غذاش شد من هم فارغ ازهمین چن لحظه قبل که
کلی از این شکل ووضعم عصبی وناراحت بودم شروع کردم به کشیدن برنج توبشقابم یه
بشقاب پر برنج جلوی خودم گذاشتم و یه تیکه بزرگ سینه مرغ وخورشت وسیب زمینی کنارش گذاشتم وشروع کردم به خوردن خیلی زود اولین بشقاب غذام تموم شداما
هنوزسیرنشده بودم بشقابم روبازهم مثل دفعه قبل پرکردم وشروع کردم به خوردن
بشقاب دومم هم که تموم شد یه لیوان بزرگ نوشابه ریختم وهمه اش رو سرکشیدم
پیش دستیم رو پرکردم ازسالاد و خیلی زیاد روی سالاد سس مایونز ریختم و خوردم
بعدخوردن غذا خدمه میزروجمع کردن وبه همراه بابامامان و یاشار واردپذیرایی شدیم
روی مبل تک نفره نشستم بابا و یاشار مشغول حرف زدن شدن بعدازچنددقیقه ازجام
بلندشدم و ازشون جداشدم وبرگشتم به اتاقم رو ی تختم درازکشیدم وچشمام روبستم
وخیلی سریع خوابم برد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_2
_چیشده یلدا
بابغض توچشماش نگاه کردم
_خسته شدم مامان
_ازچی ؟؟؟چیشده اخه
_ازا ینکه نمیتونم مثل ادما ی دیگه برم خرید برم کافه برم رستوران هرجاکه میرم همه
نگاه هازوم میشه رومن همه بهم میخندن همه دستم میندازن بهم میگن بشکه ،پاندای
کونگ فو کار بخدا خسته شدم ازبس تحقیرشدم
بی حال روی پارکت نشستم و هق زدم اشکام روگونه ام چکیدن مامان کنارم نشست
_قربونت برم من بق یه غلط میکنن به هیچکس ربطی نداره زندگی تو باچشمای خیسم نگاهش کردم
_ولی همینا دارن باحرفاشون حرکاتشون مسخره کردناشون نابودم میکنن بخدا دارم
داغون میشم مامان
_قربونت اشکات برم من پاشو ،پاشو برولباساتوعوض کن الانه که پدرت وبرادرت بیان برای نهار باغم به مامان نگاه کردم من چی میگفتم واون چی می گفت انگارنشنیدچی گفتم به سختی ازجام بلندشدم وبه طرف اتاقم که سمت راست بود و بعدیه راهرو به اتاق خوابها ختم میشدحرکت کردم اتاق اول برای من بود سریع وارداتاق شدم یه اتاق صدمتری بادیزا ین قرمزمشکی تخت دونفره قرمزم شکی کمد و میز ارایش سفید فرش طرح قلب قرمز پنجره بزرگ پرده ی حریرقرمز وسروی س که گوشه اتاق سمت چپ قرارداشت با
حرص مانتوی جلوباز سای زبزرگم رو دراوردم وروتخت پرت کردم لباسم روبایه تیشرت مشکی وشلوارازادمشکی عوض کردم جلوی اینه قدی ای ستادم و به خودم نگاه کردم یه دختر چاق باپوست به شدت سفید چشما ی درشت سبز جنگلی تیره مژه های بلندوفرابروهای کوتاه ومرتب بینی کوچیک که دوسال پیش عمل کرده بودم گونه های به شدت بزرگ وتپل ولبای غنچه ای کوچولو صورتی دستم روبه طرف کیلیپسم بردم و بازش کردم موها ی بلندم که تا زیرباسنم بود و مواج مشکی قدم ۱۷۰بود چشمام روباغصه به اینه دوختم انقدرچاق بودم که ازهرطرف بدنم گوشت اضافی زده بودبیرون باصدای مامان که صدام می کردم دست ازدیدزدن هیکل افتضاحم برداشتم وازاتاق خارج
شدم به طرف سالن غذاخوری رفتم باواردشدنم بابا ویاشار سلام بی جونی کردم وسرجای
همیشگیم نشستم که بابا بلبخندنگاهم کرد
_چیشده عشق بابا انقدرپکره
باغم نگاهش کردم خواستم چیزی بگم که مامان سر یع لب زد
_هیچی یلدا یکم خسته اس همین
باباسری تکون دادومشغول خوردن غذاش شد من هم فارغ ازهمین چن لحظه قبل که
کلی از این شکل ووضعم عصبی وناراحت بودم شروع کردم به کشیدن برنج توبشقابم یه
بشقاب پر برنج جلوی خودم گذاشتم و یه تیکه بزرگ سینه مرغ وخورشت وسیب زمینی کنارش گذاشتم وشروع کردم به خوردن خیلی زود اولین بشقاب غذام تموم شداما
هنوزسیرنشده بودم بشقابم روبازهم مثل دفعه قبل پرکردم وشروع کردم به خوردن
بشقاب دومم هم که تموم شد یه لیوان بزرگ نوشابه ریختم وهمه اش رو سرکشیدم
پیش دستیم رو پرکردم ازسالاد و خیلی زیاد روی سالاد سس مایونز ریختم و خوردم
بعدخوردن غذا خدمه میزروجمع کردن وبه همراه بابامامان و یاشار واردپذیرایی شدیم
روی مبل تک نفره نشستم بابا و یاشار مشغول حرف زدن شدن بعدازچنددقیقه ازجام
بلندشدم و ازشون جداشدم وبرگشتم به اتاقم رو ی تختم درازکشیدم وچشمام روبستم
وخیلی سریع خوابم برد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_2
ازدردحتی نمی تونستم نفس بکشم نمیدونم چقدرگذشت که پلیس اومد مامان
انگار فرشته ی نجات اومده بود پروازکردبه طرف در واز اتاق خارج شد خونمون
یه خونه کوچیک دوطبقه اجاره ای بود مامان درخونه اروبازکردو شروع کردبه
تعریف کردن بابا باخشم ازاتاق خارج شدو شروع کردبه فحش دادن وناسزا
گفتن به مامان که باشنی دن صدا ی داد یه مرد صداش قطع شد
_بسه اقا جلوی مامور قانون داری فحاشی میکنی میدونی جرمت چقدرسنگینه
با جون کندن از اتاق خارج شدم که بادیدن مامورکه وسط حیاط کوچیک خونه
ایستاده بودنگاه کردم که که ازشنیدن صدای درسرش روبه طرف بالا
بلندکردوبادیدن من بااخم لب زد
_ایشون دخترتونن
مامان باناله وهق هق سرتکون داد
بابا با بیرحمی نگاهم کردوگفت
بابا_ازالان بگم جناب سروان شما رفتی اینم باید همراه مادرش ازاین خونه بره
باز مامورسرش دادکشید و مقتدر گفت
_خجالت بکش یعنی چی باید بره
بابا با خشم گفت
بابا_اینم مثل خودش
به مامان اشاره کردوبه من اشارکرد
بابا_کثافت
اب شدم مردم ازخجالت جلوی یه مردغریبه بهم گفت کثافت به دخترش
دختری که حتی با یه پسرهم رفاقت نکرده
باجیغ گفتم
_اقا من شکایت دارم این
به بابا اشاره کردم
_چطورجرات میکنه بهم فحش ناموسی بده
پسره که می خورد سی سالش باشه بااخم نگاهم کرد وبعدروبه بابا با عصبانیت وانزجارگفت
_همه ی این فحاشی هاتو توی شکایت این دونفرذکرمیکنم
به من نگاه کرد
_شما برو کارت ملیتوبیار
تااومدم بگم ندارم یعنی هنوز به اون سن نرسیدم همش ۱۳سالمه مامان گفت
مامان_اقا این بچه س کارت مل ی نداره
باز اب شدم ازخجالت پسره یه جوری نگاهم کردچندلحظه خیره وبااخم خب
بیچاره هنگ کرده منو باای ن هیکل دیده فکرنمیکرده من ۱۳ساله م باشه
بعدچندلحظه سرتکون داد وشروع کردبه نوشتن شکایت وروبه مامان گفت
_ببرید اگاهی این صورت جلسه ارو
مامان سرتکون داد بارفتن پلیس بابا به دوو ازپله ها اومدبالا که ازترس
چسبیدم به در که با خشم محکم کوبید تودهنم اونقدر محکم که ازدهنم خون
فواره زد
مامان جیغ زدومن باهق هق نشستم روزمین بابا از پله هاپایین رفت وازخونه
زدبیرون بارفتن بابا چند دقیقه بعد نیلوفر برگشت خونه ازدانشگاه خسته
وکوفته اومد وقتی مارو تواون حال دید رنگش پری د مامان همه چی روبهش
گفت نیلوفر مثله همیشه سعی کرد مامان رواروم کنه وبابغض توگلوش به
همراه مامان ازپله ها بالا اومدن وبعد وارداتاق شدیم مامان ازترس دراتاق
روکلید کرد وکلی دروپشت درگذاشت جلودرنشستیم که مامان منوبغل گرفت
وزدزیرگریه قلبم درحال ترکیدن بود داشتم میمیردم کاش بی میرم راحت میشدم
اون شب تا دم دمای صبح منو مامان ازدرد ناله میکردیم وخوابمون نبرد تمام
بدنم دردمیکرد بیچاره نیلوفر سعی میکرد دلداریمون بده
نمیدونم چقدر دردکشیدم که ازشدت دردخوابم برد
باصدای جیغ مامان و عربده زدنای بابا وجیغ والتماس نیلوفر ازجام پریدم ازدرد
کمرم دوباره توتشک افتادم که صدای جیغ بعدی مامان باعث شد دردم
فراموشم بشه ویه ضرب ازجام بلندبشم به اینکه دردکمرم تامغزاستخوانم
روسوزوندتوجه نکنم و به طرف بدوام باچه سرعتی ازاتاق زدم بیرون و دمپایی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_2
ازدردحتی نمی تونستم نفس بکشم نمیدونم چقدرگذشت که پلیس اومد مامان
انگار فرشته ی نجات اومده بود پروازکردبه طرف در واز اتاق خارج شد خونمون
یه خونه کوچیک دوطبقه اجاره ای بود مامان درخونه اروبازکردو شروع کردبه
تعریف کردن بابا باخشم ازاتاق خارج شدو شروع کردبه فحش دادن وناسزا
گفتن به مامان که باشنی دن صدا ی داد یه مرد صداش قطع شد
_بسه اقا جلوی مامور قانون داری فحاشی میکنی میدونی جرمت چقدرسنگینه
با جون کندن از اتاق خارج شدم که بادیدن مامورکه وسط حیاط کوچیک خونه
ایستاده بودنگاه کردم که که ازشنیدن صدای درسرش روبه طرف بالا
بلندکردوبادیدن من بااخم لب زد
_ایشون دخترتونن
مامان باناله وهق هق سرتکون داد
بابا با بیرحمی نگاهم کردوگفت
بابا_ازالان بگم جناب سروان شما رفتی اینم باید همراه مادرش ازاین خونه بره
باز مامورسرش دادکشید و مقتدر گفت
_خجالت بکش یعنی چی باید بره
بابا با خشم گفت
بابا_اینم مثل خودش
به مامان اشاره کردوبه من اشارکرد
بابا_کثافت
اب شدم مردم ازخجالت جلوی یه مردغریبه بهم گفت کثافت به دخترش
دختری که حتی با یه پسرهم رفاقت نکرده
باجیغ گفتم
_اقا من شکایت دارم این
به بابا اشاره کردم
_چطورجرات میکنه بهم فحش ناموسی بده
پسره که می خورد سی سالش باشه بااخم نگاهم کرد وبعدروبه بابا با عصبانیت وانزجارگفت
_همه ی این فحاشی هاتو توی شکایت این دونفرذکرمیکنم
به من نگاه کرد
_شما برو کارت ملیتوبیار
تااومدم بگم ندارم یعنی هنوز به اون سن نرسیدم همش ۱۳سالمه مامان گفت
مامان_اقا این بچه س کارت مل ی نداره
باز اب شدم ازخجالت پسره یه جوری نگاهم کردچندلحظه خیره وبااخم خب
بیچاره هنگ کرده منو باای ن هیکل دیده فکرنمیکرده من ۱۳ساله م باشه
بعدچندلحظه سرتکون داد وشروع کردبه نوشتن شکایت وروبه مامان گفت
_ببرید اگاهی این صورت جلسه ارو
مامان سرتکون داد بارفتن پلیس بابا به دوو ازپله ها اومدبالا که ازترس
چسبیدم به در که با خشم محکم کوبید تودهنم اونقدر محکم که ازدهنم خون
فواره زد
مامان جیغ زدومن باهق هق نشستم روزمین بابا از پله هاپایین رفت وازخونه
زدبیرون بارفتن بابا چند دقیقه بعد نیلوفر برگشت خونه ازدانشگاه خسته
وکوفته اومد وقتی مارو تواون حال دید رنگش پری د مامان همه چی روبهش
گفت نیلوفر مثله همیشه سعی کرد مامان رواروم کنه وبابغض توگلوش به
همراه مامان ازپله ها بالا اومدن وبعد وارداتاق شدیم مامان ازترس دراتاق
روکلید کرد وکلی دروپشت درگذاشت جلودرنشستیم که مامان منوبغل گرفت
وزدزیرگریه قلبم درحال ترکیدن بود داشتم میمیردم کاش بی میرم راحت میشدم
اون شب تا دم دمای صبح منو مامان ازدرد ناله میکردیم وخوابمون نبرد تمام
بدنم دردمیکرد بیچاره نیلوفر سعی میکرد دلداریمون بده
نمیدونم چقدر دردکشیدم که ازشدت دردخوابم برد
باصدای جیغ مامان و عربده زدنای بابا وجیغ والتماس نیلوفر ازجام پریدم ازدرد
کمرم دوباره توتشک افتادم که صدای جیغ بعدی مامان باعث شد دردم
فراموشم بشه ویه ضرب ازجام بلندبشم به اینکه دردکمرم تامغزاستخوانم
روسوزوندتوجه نکنم و به طرف بدوام باچه سرعتی ازاتاق زدم بیرون و دمپایی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_2
گفت:
_کور خوندی.
به خدا که من بی گناهم، همهاش تقصیر فروزان بود. اگر او مرا از آن خانه فراری
نمی داد، من خود را به قانون معرفی می کردم. بی گناه بودم و با فرار باعث شک
قانون شدم. حالا چطور ثابت کنم بی گناهم؟ خدایا کمکم کن. پناهم باش.
ِدست ظریفم را در دست قوی
مردانهاش فشرد و در حالی که حرکت می کرد، گفت:
- بهتره دیگه فکر فرار به سرت نزنه. چون این بار بهت رحم نمی کنم.
دردم آمد و آخ زیر لبی گفتم که گفت:
- خفه. صدات در نیاد.
سمت خیابان اصل ی حرکت کرد، شروع به التماس کردم و با گریه و زار ی گفتم:
- جناب سروان؟ به خدا اشتباه می کنی . به خدا من بی گناهم. به خدا من کاری
نکردم.
- خفه شو.
- به خدا اون موادهای تو خونه مال من نبود. همش ماله فروزانه.
- لالمونی بگیر.
- به خدا من تا حالا اصلا از نزدیک موادها رو ند یدم.
بر سرم فریاد کشید و گفت:
- گفتم خفه تا زبونت و قطع نکردم.
ساکت شدم و صدای گریه هایم، اعصاب او را خط خطی می کرد.
خدایا من که نم ی خواستم به خانه فروزان بروم، به زور مرا برد، من که نمی خواستم
او دوستم باشد، او خودش شد، من که از وضع خانه او اطلاعی نداشتم، پس چرا
مرا در این مخمصه قرار دادی؟ چرا تا پا به خانهاش نهادم پلیس مرا مجرم دید؟ تو که از پاکی من ایمان داری ، خدایا تو به این سروان بفهمان که من هیچ کارهام.
باز فکر فرار ذهن مرا مشوش کرده است. چیزی نمانده بود تا به خیابان اصلی
برسیم که باز با گر یه به التماس برخاستم.
- آی دستم. واسه چی فشار میدی ؟
- چون حقته.
- به خدا من کاری نکردم.
- تو آگاهی مشخص میشه.
- دستم و شکستی. ولم کن.
مسخره وار گفت:
- ای به چشم الان.
نالان نالیدم:
- حداقل شل کن.
- خفه شو تا دهنت و با خاک آسفالت نکردم.
_تمام زورت و گذاشتی رو دستم.
فشار خفیفی به دستم وارد کرد که دردم آمد و آخ بلندی گفتم و حرص ی گفت:
- یه کلمه دیگه صدات در بیاد. دستت و می شکونم.
به خیابان رس ی دیم و کنار اتوبان قرار گرفتیم و جلوی اولین تاکسی زرد رنگی را
گرفت و خواست مرا به جلو هول دهد و سوار ماشینم کند، که فکر پلیدی در ذهنم
نقش بست.
تظاهر به سوار شدن در ماشین را کردم ولی با حرکتی غافلگیرانه لگدی محکم بر
شکمش زدم و خم شد و فوری لگد دیگری بر پایش زدم و دستم را از دستش رها
کردم و فرار کردم که صدای فریادش مرا ترساند.
- وایسا وگرنه شلیک می کنم.
به پشتم نگاه نکردم که ببینم اسلحهاش را طرف من نشانه گرفته است؟
نمی خواستم ببینم . می ترسیدم. کار را خراب کرده بودم. می دانم. فقط دویدم و
دویدم ناگهان صدایی غّرش مانند آمد و منی که صدا ی فریادم از درد به عرش
رسید. درد شدید ی از ناحیه پا داشتم و مردم که نیمی شوکه و نیمی بی رحمانه و نیمی دلسوزانه خیرهام بودند. نگاهی به آن مردک قوی کردم که به سمتم می دوید.
جناب سروان بود که می خواست به من برسد. خون از پایم با سرعت به بیرون
می جهید، سخت از جا بلند شدم و لنگان دویدم، اشک می ریختم و به سرنوشتم
لعنت می فرستادم و هر چه ناله و نفرین بود، در دلم نثار فروزان مواد فروش کردم.
صدای فریاد جناب سروان بلند شد که گفت:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_2
گفت:
_کور خوندی.
به خدا که من بی گناهم، همهاش تقصیر فروزان بود. اگر او مرا از آن خانه فراری
نمی داد، من خود را به قانون معرفی می کردم. بی گناه بودم و با فرار باعث شک
قانون شدم. حالا چطور ثابت کنم بی گناهم؟ خدایا کمکم کن. پناهم باش.
ِدست ظریفم را در دست قوی
مردانهاش فشرد و در حالی که حرکت می کرد، گفت:
- بهتره دیگه فکر فرار به سرت نزنه. چون این بار بهت رحم نمی کنم.
دردم آمد و آخ زیر لبی گفتم که گفت:
- خفه. صدات در نیاد.
سمت خیابان اصل ی حرکت کرد، شروع به التماس کردم و با گریه و زار ی گفتم:
- جناب سروان؟ به خدا اشتباه می کنی . به خدا من بی گناهم. به خدا من کاری
نکردم.
- خفه شو.
- به خدا اون موادهای تو خونه مال من نبود. همش ماله فروزانه.
- لالمونی بگیر.
- به خدا من تا حالا اصلا از نزدیک موادها رو ند یدم.
بر سرم فریاد کشید و گفت:
- گفتم خفه تا زبونت و قطع نکردم.
ساکت شدم و صدای گریه هایم، اعصاب او را خط خطی می کرد.
خدایا من که نم ی خواستم به خانه فروزان بروم، به زور مرا برد، من که نمی خواستم
او دوستم باشد، او خودش شد، من که از وضع خانه او اطلاعی نداشتم، پس چرا
مرا در این مخمصه قرار دادی؟ چرا تا پا به خانهاش نهادم پلیس مرا مجرم دید؟ تو که از پاکی من ایمان داری ، خدایا تو به این سروان بفهمان که من هیچ کارهام.
باز فکر فرار ذهن مرا مشوش کرده است. چیزی نمانده بود تا به خیابان اصلی
برسیم که باز با گر یه به التماس برخاستم.
- آی دستم. واسه چی فشار میدی ؟
- چون حقته.
- به خدا من کاری نکردم.
- تو آگاهی مشخص میشه.
- دستم و شکستی. ولم کن.
مسخره وار گفت:
- ای به چشم الان.
نالان نالیدم:
- حداقل شل کن.
- خفه شو تا دهنت و با خاک آسفالت نکردم.
_تمام زورت و گذاشتی رو دستم.
فشار خفیفی به دستم وارد کرد که دردم آمد و آخ بلندی گفتم و حرص ی گفت:
- یه کلمه دیگه صدات در بیاد. دستت و می شکونم.
به خیابان رس ی دیم و کنار اتوبان قرار گرفتیم و جلوی اولین تاکسی زرد رنگی را
گرفت و خواست مرا به جلو هول دهد و سوار ماشینم کند، که فکر پلیدی در ذهنم
نقش بست.
تظاهر به سوار شدن در ماشین را کردم ولی با حرکتی غافلگیرانه لگدی محکم بر
شکمش زدم و خم شد و فوری لگد دیگری بر پایش زدم و دستم را از دستش رها
کردم و فرار کردم که صدای فریادش مرا ترساند.
- وایسا وگرنه شلیک می کنم.
به پشتم نگاه نکردم که ببینم اسلحهاش را طرف من نشانه گرفته است؟
نمی خواستم ببینم . می ترسیدم. کار را خراب کرده بودم. می دانم. فقط دویدم و
دویدم ناگهان صدایی غّرش مانند آمد و منی که صدا ی فریادم از درد به عرش
رسید. درد شدید ی از ناحیه پا داشتم و مردم که نیمی شوکه و نیمی بی رحمانه و نیمی دلسوزانه خیرهام بودند. نگاهی به آن مردک قوی کردم که به سمتم می دوید.
جناب سروان بود که می خواست به من برسد. خون از پایم با سرعت به بیرون
می جهید، سخت از جا بلند شدم و لنگان دویدم، اشک می ریختم و به سرنوشتم
لعنت می فرستادم و هر چه ناله و نفرین بود، در دلم نثار فروزان مواد فروش کردم.
صدای فریاد جناب سروان بلند شد که گفت:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚