یواشکی دوست دارم
65.3K subscribers
42.7K photos
2.01K videos
168 files
323 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_142

صدای عاقد در گوشم زنگ خورد:
_عروس خانم، خانم دلسا مرادی، فرزند محمد حسین، آیا وکیلم؟
پدر چهقدر جایت خالی است! کجایی تا دخترت را ببینی؟ صدای گلسا به گوشم رسید:
_عروس رفته گل بچینه!
بابا دلم برایت خیلی تنگ شده. کاش میشد باز هم میآمدم سر مزارت. برایم دعا کن. دعا کن تا خوشبخت شوم.
دعا کن تا طعم خوشبختی را بچشم. دعا کن پدر... دعا کن...
_عروس خانم وکیلم؟
_عروس رفته گلاب بیاره!
آهی کشیدم و چشم بستم. بغض گلویم را فشرد. نبودِ پدر حس غریبی به دلم انداخته بود.
_برای بار آخر میپرسم دوشیزهی مکرمه عروس خانم وکیلم؟
نفس عمیقی کشیدم و متوجه چرخیدن سر پیام به طرف خودم شدم. از زیر پرهی چادر نگاهش کردم و صدایم را
صاف کردم:
_با اجازهی پدرم که مطمئنم الان اینجاست و در کنارم حضور داره، با اجازهی مادرم و بزرگترها، بله.
صدای کل کشیدن خانمها و کف زدن آقایان بلند شد. پیام همچنان نگاهش سمت من بود که عاقد گفت:
_آقای داماد وکیلم؟
پیام بدون لحظهای مکث جواب داد:
_بله.
تمام شد... دیگر من محرم پیام شدم. دیگر پیوند زناشویی بینمان بسته شد... صدای شادی همه بالا گرفته بود که
پیام سمتم چرخید و آهسته چادرم را بالا زد که نگاهمان در هم گره خورد. لبخند زنان گفت:
_مبارک باشه خانمم!
آهسته گفتم:
_مبارک باشه.
دست چپم را به دست گرفت و حلقهی اسارت زیبایی به دستم انداخت، حلقهای که مرا در بند دلش میانداخت. اما...
من در بند تو آزادم! آزاده آزاد! لبخند زنان حلقه را در دستش انداختم و دیگر هجوم بوسههای اطرافیان اجازه نداد در چشمهای هم خیره شویم...
دستم که روی دندهی ماشین و زیر دستش بود، فشرده شد، از فکر و خیال خارج شدم و لبخند زنان نگاهش کردم.چشمکی تحویلم داد، در کل مسیر فقط نگاه بود و نگاه!
به حلقهی طلایی رنگی که روی انگشتم جا خوش کرده بود زل زدم و لب تر کردم و گفتم:
_پیام؟ میشه یه چیزی ازت بخوام؟ مهربان جواب داد:
_جون بخواه عزیزم!
دستش را که روی دنده بود نوازش دادم، بالاخره چیزی که از داخل محضر در ذهنم جولان میخورد را به زبان آوردم
و گفتم:
_میشه بریم روستا؟
تیز نگاهش سمتم چرخید و به سرعت گوشهی خیابان توقف کرد و کامل سمتم چرخید:
_دلسا بازم روستا؟ امکان نداره دوباره بذارم بری اونجا.
از رفتارش هول کردم و گفتم:
_این بار که تنها نیستم، تو هم با منی! در ضمن اگه میگم بریم فقط دلیلش اینه که بریم سر خاک بابام. دلم میخوادحالا که عقد کردیم بهش سر بزنم. خواهش میکنم!
لب به هم فشرد و تماشایم کرد. به چشمان هم خیره بودیم که گفت:
_پس بیشتر نمیمونیم! فقط میریم سر خاک پدرت!
لبخند کم رنگی زدم و سر تکان دادم. دوباره به راه افتاد و گفت:
_فردا میبرمت! خوبه؟
_ممنون. عالیه!
لبخند زنان حرکت کرد و گفت:
_امشب میای خونهی من؟
باز هم آن استرس ناشی که گریبانِ هر دختر تازه عروسی را میگرفت، به سراغم آمد. لب گزیدم و نگاه به بیرون
دوختم و گفتم:
_نمیدونم.
_اجازهتو از مامان، گرفتم خانم خانما!
به سرعت سمتش چرخیدم و گفتم:
_خوب چی گفت؟
با قیافه ای حق به جانب گفت:
_مادر خانم عرض کردن از حالا اختیار دلسا خانم دست شماست! فقط مراقبش باش، با اینکه خودش و محکم جلوه
میده، اما حسابی روحیهی لطیفی داره! بنده هم عرض کردم قربون این روحیهی لطیفش میشم من!
لبخند زنان مشتی به بازویش کوبیدم و گفتم:
_خدا نکنه.
و خجالت زده ادامه دادم:
_حالا نمیشه امشب تو بیای خونهی ما؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_نوچ. میخوام خونهمو نشون خانمم بدم.
مضطرب فقط نگاهش کردم، که مقابل آپارتمانی ایستاد و گفت:

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_143

_بفرمایید بانو! به کلبهی درویشی این بندهی حقیر خوش اومدید!
لب گزیدم و پر استرس دست بردم و دستگیره در را کشیدم. خیلی زود خودش را به من رساند و دستم را گرفت و
متعجب گفت:
_چرا اینقدر یخی تو! داخل ماشین که گرم بود!
لبخند هولی زدم و گفتم:
_چیزی نیست!
نگاه عجیبی به من انداخت و کمکم کرد تا پیاده شوم. انگار فهمیده بود بی حس و حالم!
در آپارتمان را باز کرد و با مهربانی به داخل هدایتم کرد. یک خانهی دوبلکس و کاملا دلباز! که هیچکس جز ما
داخلش سکونت نداشت! نگاه آشفتهام به اطراف چرخید که از پشت به آغوشم کشید و سر روی شانهام گذاشت و
آرام گفت:
_چرا قلبت اینقدر تند میزنه؟ دستات سرده! دلسا؟ از من میترسی؟
لب گزیدم و به سرعت جواب دادم:
_نه چرا باید بترسم؟
_از لرزش صدات مشخصه!
دستش آرام بالا آمد و روی قفسه سینهام نشست:
_قلبتم داره تند میکوبه!
بوسهای روی گونهام گذاشت و با لحن گرم و مهربانش گفت:
_ قشنگ من، به خدا من ترس ندارم. فقط آوردمت خونه رو ببینی، یکم تنها باشیم. به خدا قرار نیست دست از پا
خطا کنم. فقط پیش همیم! همین! حالا آروم باش.
صدایش در گوشم طنین انداز شد و رفته رفته آن استرس بیخود کل جانم را رها کرد و به جایش آرامشی از جنس
حضور پیام در دلم نشست. نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شوم و گفتم:
_خوبم پیام. یه ترس و اضطراب بیخوده که سراغ هر دختری ممکنه بیاد.
در آغوشش چرخیدم و رخ به رخش به چشمانش خیره شدم و ادامه دادم:
_تو ترس نداری! تو منبع آرامشی!
لبخند روی لبانش نشست و آرام خم شد طوری که قلبم از حرکت ایستاد، چشم بستم و منتظر برخورد لبانش با
لبانم شدم، اما کنار لبم بوسهای کاشت و سر بلند کرد. لبخند زدم، چشمکی تحویلم داد و گفت:
_باور نمیکنم.
_چیو؟
_اینکه اینجا باشی. کنار من، تو بغلم، تو خونهای که یک عمر تنها زندگی کردم، اما لحظه به لحظه فکر تو، تو سرم
بوده. دلسا خیلی خوشحالم که وارد زندگیم شدی.

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_144

سر بلند کردم و طوری که قدم به او برسد، روی پنجه پا ایستادم و چانهاش را نرم بوسیدم که سفت و محکم مرا به
خودش فشرد و زمزمه کرد:
_تو زندگیِ منی!
از هم جدا شدیم که پرسید:
_شام چی دوس داری سفارش بدم؟ نگاهی به آشپزخانهاش انداختم و گفتم:
_منم بلدم یه چیزایی درست کنما! ابرویی بالا انداخت و گفت:
_بله خانم، در جریان هستم! هنوز طعم و مزهی اون سوپ شیر از زیر دندونم کنار نرفته!
پر ذوق خندیدم که ادامه داد:
_ولی امشب که زمانِ آشپزی نیست. امشب فقط میخوام به چشمای رنگ شبت خیره بشم. دوست داشتنیه من!
دماغم را کشید. دلم هر لحظه مانند دریایی متالطم، موج میخورد، موجی از شادی و هیجان! خوشی از این بیشتر؟خدایا بابت همه چیز ممنون!
اولین شاممان را در جوار هم نوش جان کردیم! تنهایی با پیام پر از تازگی و خوشی بود. چهقدر دوستش داشتم!
چقدر دلم میخواست خیرهی او شوم! حتی از شدت دوست داشتنش حاضر بودم تمام ترس و دلهرههایم را کنار وخودم را در اختیارش بگذارم! نمیدانم! شاید هم هنوز آمادگی این نزدیکی بیش از حد را نداشته باشم!
هنوز با همان کت و شلوار سر عقد بودم! لباسی نداشتم تا بتوانم تعویض کنم، حتی شال روی سرم را بر نداشته بودم.
در کل یک حجب و حیای مضاعفی دلم را میلرزاند و چه خوب که پیام اصراری به راحت بودنم نداشت!
به تنها اتاقی که در طبقه ی پایین وجود داشت رفتم، چراغ را روشن کردم که نگاهم روی تخت دو نفرهی گوشه ی اتاق افتاد و دلم زیر و رو شد. سمت آینه رفتم و آرام شالم را از روی سر برداشتم و موهایم را مرتب کردم. سنجاق کت را باز کردم و آهسته از تنم بیرون کشیدماش! با همان تاپ دو بندهای که زیرش داشت راحت بودم.
شال و کت را روی تخت گذاشتم و ترهای از موهایم را پشت گوشم فرستادم که صدای پیام بلند شد:
_دلسا میگم میخوای به مامانت...
همین موقع وارد اتاق شد و ماتِ من صحبتش را قطع کرد و خیره نگاهم کرد. داغ شدم و نفس کم آوردم. آخرش که چه؟ باید از حالا خودم را به این چیزها عادت دهم! پیام که جلو آمد دیگر نفس در سینهام حبس ماند، آرام و پرخجالت در آغوش بازش فرو رفتم.
بازوهای برهنهام را نرم نوازش داد و دست برد زیر موهای بلندم. کمی فاصله گرفت و با چشمهایی که عطش خواستن درش موج میزد نگاهم کرد و گفت:
_فرشته کوچولوی کی بودی تو؟
در این بین همین یک جمله کم بود تا با خجالت به زیر خنده بزنم! دوباره در آغوشش فشرده شدم که سعی کردم
خجالت را کنار بگذارم و گفتم:
_راستی چی داشتی میگفتی؟
همانطور پر هیجان گفت:

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_145

_چه میدونم دختر! فعلا که شوکه شدم اینجوری دیدمت. هیچی ازم نپرس.عجب بی جنبه ای بودم و نمیدونستم!
خودم را فاصله دادم و خجل نگاهش کردم. نگاهش سر تا پا براندازم کرد، نفس عمیقی کشید و پشت به من کرد وسلسله وار گفت:
_آها داشتم میگفتم به مامانت اطلاع بده صبح میریم روستا! اصلا بگو اونا هم بیان.
و به سرعت از اتاق خارج شد و وارد سرویس شد. کمی بعد صدای مسواک زدنش به گوشم رسید که گوشی موبایلم را برداشتم و با مادر تماس گرفتم! در همین مدت کوتاه دلم برایشان تنگ شده بود. خبر رفتن به روستا را دادم و
طبق گفتهی پیام تعارف کردم که همراه ما بیایند که مادر مخالفت کرد و با وجود علاقه ی زیادی که بابت رفتن به سر خاک پدر داشت، اما برای زمان دیگری موکول کرد. تماس را قطع کردم و روی تخت نشستم، به شلوار تنگم نگاهی
کردم. اصلا نمیشد با آن خوابید! چشمم به کمد لباس گوشه ی دیوار افتاد. بلند شدم و درش را باز کردم و از بین لباسهای پیام یک رکابی و یک شلوارک بیرون کشیدم. با اینکه اواخر زمستان بود و سرد، اما من امشب سرمایی
حس نمیکردم! قبل از آمدن پیام با عجله لباس عوض کردم و مقابل آینه ایستادم و از دیدن رکابی تنم بی اراده به زیر خنده زدم. آنقدر باز بود که لباس زیرم هم کاملا معلوم میشد. صدای بسته شدن در سرویس که به گوشم
رسید، سیخ سمت در چرخیدم که پیام در حالی که با حولهای دستانش را خشک میکرد وارد اتاق شد و همینکه مرا دید از شدت خنده روی زمین زانو زد و غش غش خندید. از دو طرف رکابی گرفتم و پر خجالت بالا کشیدم و گفتم:
_با اون لباسا راحت نبودم آخه!
نفسش از شدت خنده بریده بود. به زور از جایش برخاست و سمتم آمد، میان قهقه هایش بغلم گرفت و چرخی زدکه از زمین کنده شدم و سرم را در سینهاش پنهان کردم و آرام خندیدم. سرم را بوسید و باز قهقهه زد:
_وای دلسا. آخ دلم. خیلی باحالی بخدا!
آن از دیشب که عکس دبیرستانم را دیده بود، این هم از امشب با این تیپ افتضاحم!
بالاخره روی تخت فرود آمدم که از شدت چرخش زیاد کنترلش را از دست داد و روی من افتاد، اما به سرعت خودش را فاصله داد و کنارم دراز کشید. رفته رفته صدای خندهاش آرام گرفت و نگاهش به نگاه خیرهام افتاد. لبخند زنان
نگاهش روی لبانم و بعد بالا تنهی لختم چرخید. دستش را جلو آورد و دورم حلقه کرد، مرا به خودش نزدیک کرد وچشمانش را بست و لبانش را آرام روی لبانم فرود آورد که با عشق همراهیاش کردم!کششی به بدنم دادم و سر از بازوی سفت و محکم پیام برداشتم، خیره به چهره ی غرق خوابش شدم. موهای خوش حالتش روی پیشانیاش افتاده و چهرهاش را جذابتر کرده بود.
از دیشب تا همین حالا بوی خوش و مست کنندهی عطرش همراهم بوده. بوسهای نرم روی بازویش گذاشتم ودوباره در آغوشش خزیدم. چشم بستم که خواب آلود سمتم چرخید و دستانش را محکم دورم قفل کرد. حس عجیب و
خاصی را تجربه میکردم. هم خوابیهای دو نفره، پا گذاشتن به درون دنیای تاهل، برایم عجیب بود، آنقدر همه چیزیکهو پیش آمد که هنوز باورم نشده وارد یک برگ جدید از زندگی شدهام، رابطهای که نامش را ازدواج مینامند! و این یعنی شراکت! شراکت با فردی که خدا میداند چهقدر از بودنش راضیام! فشاری به کمرش وارد کردم، چقدردوستش داشتم! حتی بیشتر از صبحِ دیروز!

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_146

یاد دیشب در ذهنم نقش بست، بعد از یک بوسه ی طولانی آنقدر نوازشم کرد که نفهمیدم کی خوابم برد.صحبتهای آهسته و قربان صدقه رفتنهای کنار گوشم! دلم غنج میرفت،خوشی به زیر دلم زده بود! درست همانطور که قول داده بود هیچ سعی و تلاشی برای برقرار کردن ارتباطی نزدیکتر، انجام نداد. چهقدر خواستار این رفتار و منشش بودم!
چشمم روی ساعت میخ شده ی دیوار ثابت ماند، عقربه های ساعت از ۹ هم گذشته بود! شاید بهتر بود مثل این رمانها و فیلمهای عاشقانه میرفتم و صبحانه ی مفصلی آماده میکردم! بعد پیام که بیدار میشد باد به گلو می انداخت و میگفت به به چه کردی بانو! لبخندی به افکارم زدم، خواستم آهسته از آغوش پیام بیرون بیایم که محکمتر مرا به خودش فشرد و زیر لب گفت:
_یکم دیگه، بخوابیم.
لبخند زنان نگاهش کردم و چسبیده به سینهاش، مشامم را پر از عطر تنش کردم و گفتم:
_میدونی ساعت چنده؟ مگه قرار نشد بریم روستا؟
بوسهای روی موهایم گذاشت و با صدای گرفته و بمی گفت:
_من حرفی بزنم سر حرفم هستم! باید از دیشب تا حالا بهت ثابت شده باشه!
معنی حرفش را متوجه شدم و لبخند زنان گفتم:
_بله بله. شما خوش قول، آقا، متین!
دستش روی پهلویم قرار گرفت و همانطور که قلقلکم میداد گفت:
_ببینم، متین کیه هان؟
تکان محکمی خوردم و در حالی که غش غش میخندیدم گفتم:
_وای پیام تروخدا.
دست از قلقلک دادن برداشت و حین خندیدن پیشانیام را بوسید و گفت:
_بهترین و راحتترین و بی دغدغه ترین خوابی که داشتم دیشب تا حالابوده.
لبخند زنان تماشایش کردم، شاید بهتر بود قندی در دلم آب نشود و فقط لحظه های دوست داشتنیمان را روی مغزم حک کنم...
بعد از خوردن صبحانه، آماده شدیم تا به خانهی ما برویم، باید برای این سفر یک روزه لباس تعویض میکردم.دیدن مادر و گلسا هم جزو ضروریات بود! همراه پیام وارد خانه شدیم، مادر با خوشحالی برایمان اسپند دود کرد و
حسابی از ورودمان استقبال کرد، گلسا هم دانشگاه بود و قسمت دیدنش با من یار نبود. لباسم را تعویض کردم وکمی به خودم رسیدم. در حال رنگ دادن لبانم بودم که پیام در چارچوب در اتاقم ایستاد و محو تماشایم گفت:
_بریم خانمی؟
رژ لب را روی عسلی گذاشتم و گفتم:
_اوهوم، من آمادهام.
صدای مادر از آشپزخانه بلند شد:

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_147

_دلسا مادر، این سبد و براتون آماده کردم.از ناهار امروزم واستون گذاشتم که گرسنه نمونید.
پیام زودتر از من از اتاق خارج شد و خطاب به مادر گفت:
_دستتون درد نکنه مامان جان زحمت کشیدین.
مادر با ذوق با پیام حرف میزد و من عمق خوشحالیاش را از طرز صحبتش میفهمیدم. لبخند زنان با مادر خداحافظی کردیم و راهی روستا شدیم!
در طول مسیر نگاههای خیره و عاشقانه ی پیام با چشمانم همراه بود و دلم را زیر و رو میکرد. دستم را زیر دستش،روی دنده میگذاشت و گه گاهی از گذشتهاش حرف میزد، از روستای پدر بزرگش و شیطنتهای کودکیاش، و این من بودم که با عشق به صدای بم و مردانهاش گوش میسپردم و نگاهم لبریز از عشق به رویش پاشیده میشد. ازخوراکیهایی که مادر برایمان آماده کرده بود به دستش میدادم و او گاهی شیطنت میکرد و دهان باز میکرد و من خوراکی را نزدیک دهانش میبردم که اول بوسهای به دستم میزد، بعد خوراکی را به دهان میگرفت و باز این قلب بی جنبه و عشق ندیدهی من به تب و تاب میافتاد.
ظهر بود که خانه های روستا از دور معلوم شد. بی اراده چیزی در دلم تکان خورد و به خاطر اتفاقات دفعهی پیش،تپش قلب گرفتم و بی اراده با استرسی مبهم دست و پا زدم.ورود ماشین پیام به دل روستا باعث نگاه متعجب و کنجکاوروستاییان شده بود. پیام ماشین را تا کنار قبرستان پیش برد، سپس گوشهای توقف کرد و گفت:
_بفرمایید خانمی، اینم روستا. دیگه چی میخوای؟
لبخند هولی به صورتش زدم و گفتم:
_دیگه هیچی! ممنون.
طبق عادت دماغم را کشید و لبخند و چشمک تحویلم داد. با اضطراب دستگیرهی در را کشیدم که بازویم را گرفت:
_ببینمت!
نگاهش کردم. با چشمهای ریز شده صورتم را کنکاش کرد و گفت:
_از چی ترسیدی؟
خودم هم علتش را نمیدانستم، فقط این را میفهمیدم که این روستا آرامش سابق را برایم ندارد! لبخند نصفه ونیمه ای زدم و گفتم:
_نترسیدم. فقط واسه بابا دلتنگم، همین!
آرام از ماشین پیاده شدم که دست پیام هم از روی بازویم سر خورد.
از تپه همراه هم بالارفتیم. نگاهم روی سنگ قبرهایی که آنجا وجود داشت چرخ میخورد که بالاخره به سنگ قبر پدر رسیدیم. پیام دسته گلی که در راه خریده بود را روی سنگ قبر گذاشت و همانجا روی پا نشست و مشغول خواندن فاتحه شد. چشمانم از اشک لبریز بود و نام حک شدهی پدر را به روی سنگ، تار میدیدم. زانو زدم و دست روی سنگ قبر پدر گذاشتم. لحظه ای برای غریبی پدرم در این روستا قلبم فشرده شد و قطره اشکی از چشمم پایین چکید. بی اراده و دلتنگ لب برچیدم و برای پدری که دیگر نبود اشک ریختم... و در دل شروع کردم به حرف زدن:

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_148

_سلام بابا جون، بازم اومدم پیشت، اما این بار تنها نیستم. این مردی که میبینی همراهه، پیامه! همسرم! میدونم که روز عقدمون کنارم ایستاده بودی و با لبخند نگام میکردی. بابا خیلی جات خالی بود! خیلی دلم گرفت از نبودنت!
بابا جون امروز اولین روزیه که من و پیام با همیم. اومدیم اینجا تا ازت بخوایم برای خوشبختیمون دعا کنی!
دستی دور شانه ام نشست با چشمانی گریان به پیام نگاه کردم که لبخند غمگینی به رویم زد، هق هق کنان سر روی شانهاش گذاشتم و از ته دل گریستم. فشاری به بازویم آورد و زیر لب گفت:
_جونم عزیزم. گریه کن. گریه کن تا سبک شی. حق داری دلت اینقدر پر باشه. میدونم دلت تنگ پدرته. گریه کن عزیزم. گریه کن.
هرچه پیام میگفت، من هم بیشتر سوز گریه ام بالا میگرفت. انگار منتظر همین جملات بودم! چهقدر خوب که جای آرام کردنم، اجازه میداد از ته دل گریه کنم، و من آنقدر گریستم که سبک شدم. مانند یک قاصدک سبک شده و
هر لحظه امکان داشت، بادی بوزد و مرا تا اوج آسمان ببرد!
صدای پیام در گوشم زنگ خورد:
_پدر جون، این دلسا خانم من خیلی ماهه، بهتون افتخار میکنم که چنین دختری تربیت کردین. برامون دعا کن و
من و به دامادی قبول کن!
متعجب به صورتش خیره شدم که لبخند زنان گفت:
_خب اجازه نگرفته بودم، الان گرفتم!
لبخند زدم و سر از روی شانهاش برداشتم و صدایم را صاف کردم و خواستم چیزی بگویم که صدای بلندی گفت:
_خودشه... همین از خدا بی خبر زندگی پسرم و نابود کرد.
متعجب سر چرخاندم و با دیدن کدخدا و چند مرد دیگر با شتاب از جایم برخواستم، پیام اخم در چهرهاش نشاند وآرام در جای ایستاد و صدای کدخدا مجال پرسیدن هر سوال و کنجکاوی را از پیام گرفت:
_پسر من و به خاک سیاه نشونده حالا رفته سراغ یکی دیگه.
و بعد خطاب به پیام گفت:
_هی جوون، اگه بدونی این دختر چه جونوریه، لحظه ای هم کنارش نمیمونی.
با دهانی باز به داد و فریادهایی که میکشید نگاه کردم و بی اراده یاد و خاطر چند سال پیش و سیلی که از او خورده بودم پشتم را لرزاند و گونهام از درد سیلی آن روزش سوخت!
حالا دیگر مقابلمان رسیده بودند، کدخدا پیرتر شده بود و هنوز همان اخلاق بد گذشته را داشت!
پیام قدمی جلو برداشت و گفت:
_چی میگی حاجی؟ اشتباه گرفتی!
کدخدا نیشخندی زد و گفت:
_من اشتباه نگرفتم ولی انگار تو طرفت و اشتباه گرفتی!


#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_149

از فریادهایی که کشیده بود، مردم روستا تک و توک در آن حوالی جمع شده بودند و من فقط شوکه به آنها نگاه میکردم و هر آن منتظربلبشویی تازه بودم، باورم نمیشد باز هم قرار بود آتشی به جانم بزنند، مگر چقدر باید از این پدر و پسر زخم میخوردم؟ چهقدر آبرویم را میبرند؟ آن هم درست امروز؟ مقابل پیام؟ از موضوعی شدیدا
هراس داشتم، و آن چیزی نبود جز مطلع شدن پیام از آبرویی که در این روستا از من رفته بود!
مثل دیوانه ها نگاهم بین کدخدا و پیام در گردش بود که باز فریاد کدخدا گوش آسمان را کر کرد:
_چرا دست از سر پسرم بر نمیداری حرومزاده؟خواستی خودت و بهش بندازی،بس نبود؟اومدی به اجبار براش سودای عاشقی سر دادی و توخونه ی من خودت و بهش تحمیل کردی،کارت به جایی رسیده که بخوای سر پسر کدخدا تلافی در بیاری؟ اونقدر خرابی که خواستی خودت و به پسر من بچسبونی؟ ببینم این پسرک میدونه با یه هرزه رابطه داره؟ یا شایدم میدونه و داره ازت مثل بقیه استفاده میبره هان؟
کم مانده بود چشمانم از حدقه بیرون بزند. از تهمتها و بد دهانیهایی که شنیدم، نفسم بالانمیآمد. دهان باز کردم و مانند کسی که آخرین نفسش را میکشد، نفسم را یکباره به بیرون فرستادم که پیام جلو رفت و فریاد زد:
_چی داری میگی مرتیکه؟ احترام موی سفید تو نگه میدارم هیچی نمیگما!
کدخدا با کف دست به سینهی پیام کوبید و گفت:
_وایسا کنار و فقط گوش کن. خیلی چیزا هست که تو نمیدونی!
باز مثل همان سال لالمونی گرفته بودم! چرا جلو نمیروم و از حقم دفاع نمیکنم؟ چرا با سکوتم بیشتر به این تهمتها دامن میزنم؟ چرا دهانم خشک و نفسم بالا نمیآید؟ چرا مثل یک ربات ایستادهام و از جایم تکان نمیخورم تا این حرفهای بی احترامانه را به صورت کدخدا و مردم این روستا بکوبم؟
پیام دوباره سمت کدخدا خیز برداشت و یقهی کدخدا را گرفت.
انگار اصلا اکسیژنی برای تنفس نمانده بود! مثل ماهی بیرون از آب افتاده برای نفس کشیدن تالش میکردم و فقط لب میزدم که صدای کدخدا از زیر دست پیام بلند شد:
_اصلا چرا از خودش نمیپرسی؟ حتما یادش میاد که سر چه چیزی از این روستا فرار کرد و ازترسش به شهر رفت!
چند تن از اهالی دور پیام و کدخدا حلقه زده بودند و پشتی کدخدا را میکردند که پیام جمعیت را کنار زد و گفت:
_چه دشمنی با این دختر دارین؟ این مزخرفاتتون و ببرین یه جای دیگه! چون من اونقدری بهش اطمینان دارم که نخوام حرفای صد من یه غاز شما رو باور کنم.
جلو آمد و بازویم را گرفت:
_دلسا؟ یه چیزی بگو! بگو دارن حرف مفت میزنن تا بخوابونم تو دهن همشون که آبروی زن من و اینجوری میبرن!دلسا با تو ام!
تکانم میداد و با گردنی که رگش بر آمده و فکی که منقبض شده بود، حرف میزد! انگار که صدایم از ته چاه بلند
شد، گفتم:
_من هیچ کاری نکردم!
پیام خوشحال از چیزی که شنیده صدایش را بالابرد و گفت:

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_150

_چیه؟ چرا اینجا وایسادین بر و بر من و نگاه میکنین؟ برید رد کارتون! برید ببینم! برید این نمایش مسخرتون و یه جای دیگه بساط کنین.
کدخدا باز جلو آمد و چشم در چشم من دوخت و گفت:
_تمام مردم این روستا شاهدِ حضورِ تو، توخونه ی منن! یادت نرفته که به خاطر تنهایی با پسرم اونم تو خونه ی خودم چه سیلی تو گوشِت زدم هان؟ یادت نرفته که همه ی اهالی شهادت دادن تو سیاوش من و میخواستی؟! یادت نرفته که آوازهی اون نامه ی عاشقانت تو کل روستا پیچید؟ اگه ریگی به کفشت نبود چرا فردای اون روز دو پاداشتی، دو تای دیگم قرض گرفتی و از این روستا رفتین؟ چرا هر چی دارایی داشتین فروختین؟ حالا باز اومدی اینجا که چی؟ خیال کردی میذارم زنده از این روستا پات و بذاری بیرون؟ تو باید تقاص بلایی که سر سیاوشم در
آوردی رو بدی!
صدای همهمه ی مردم در گوشم زنگ خورد و من فقط چشم به پیامی دوخته بودم که حس میکردم پشتش ازحرفهایی که شنیده خم است! نگاه نا امیدی به من انداخت و سر تکان داد یعنی چه میشنوم؟ قدمی جلو آمد و باصدایی تحلیل رفته گفت:
_بگو دروغه دلسا! بگو همه ی این مزخرفات دروغه!
سپس داد زد:
_بگو دروغه لعنتی!
بی حس و یخ نگاهش کردم، هر چه تلاش کردم حرفی بزنم نشد، سکوتم را به اشتباه معنی کرد و با دستهایی مشت شده جمعیت را کنار زد و رفت... رفت...
رفت و مرا میان این از خدا بی خبران تنها گذاشت! اشکم پایین چکید و نگاه نفرت انگیزم را به کدخدا دوختم، تمام نفرتم را در صدایم ریختم و با گریه داد زدم:
_چی از جونم میخوای لعنتی؟کم آتیش به زندگیم زدین؟ چرا از خدا نمیترسی؟ خدا لعنتت کنه که من و رسوای عالم و آدم کردی! فکر کردی نمیدونم قصد جونم و کرده بودی دفعه ی پیش؟ آدمات و فرستادی سراغ من و زهره تاکسی نباشه که پته ی پسرت و بریزه رو آب! کجاست اون پسر از خدا بی خبرت؟ کی گفته که من به خواستهی خودم سر از خونهی تو در آوردم؟ اون پسر هفت خطت من و به بهونه ی مریضی تو به اونجا کشوند! اون بود که اومد سراغ من و دم از ازدواج میزد! اون بود که میخواست به من دست درازی کند! تو هم برای دفاع از پسرت آدمات و
کشوندی خونهی زهره تا یه گوش مالی حسابی به ما دو نفر بدن!
با گریه چشم بین اهالی دوختم، که بالاخره پیدایش کردم!
دوان دوان از تپه پایین رفتم و به پسر نوجوان مقابلم چشم دوختم و گفتم:
_تو ابوالفضلی؟ برادر زینب؟
متعجب و وحشت زده نگاهم میکرد و سر تکان میداد، دستش را گرفتم و کشیدم بالای تپه و از میان مردم گذشتم و مقابل کدخدا ایستادم و دست ابوالفضل را کشیدم که مقابل کدخدا ایستاد، با همان عصبانیت بیش از حدم داد
زدم:

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_151

_این پسر و میبینی؟ این همونیه که اون روز نحس سیاوش فرستادش سراغم و به دروغ بهش گفت که تو حالت وخیمه! کل روستا رفته بودن درمانگاه چون اون روز تنها روزی بود که بعد از دو هفته دکتر به روستا اومده بود! خیال
کردم پسرت از بودن دکتر تو روستا خبر نداره، خیال کردم واقعا حال کدخدای روستامون خرابه، منِ احمق نگران حال تو شدم! اومدم به خونت و به سیاوش گفتم که تورو ببره درمانگاه اما اون چهکار کرد؟ من و کشوند تو خونهی
تو! کسی که قصد داشت آبروی من و بریزه بالاخره به خواستهش رسید! اون پسر عوضیه تویه که زندگی من و خراب کرده میفهمی؟
چشم چرخواندم و به چهره ی رنگ پریدهی ابوالفضل خیره شدم، دیوانه وار جلو رفتم و شانه هایش را تکان دادم و گفتم:
_بگو، بگو که تو از طرف سیاوش اومدی سراغم، بگو ابوالفضل.
مات به چشمان اشکیام نگاه کرد، ترسیده به کدخدا چشم دوخت که فریاد زدم:
_از چی میترسی؟ حرف بزن، حرف بزن و بشو شاهدم! تروخدا بگو!
با چشمان گرد شده خیرهی چشمانم شد و لرزان جواب داد:
_سیاوش من و فرستاد دنبالت! بهم پول داد!
همهمه ی اهالی خاموش شد و من انگار که بار سنگینی از دوشم برداشته شده باشد نفس راحتی کشیدم، اما سمت کدخدا که چهرهاش به قرمزی مایل شده بود چرخیدم و گفتم:
_آره من از این روستا و آدماش فرار کردم، فرار کردم چون زخم زبوناشون، نگاهای بدشون آزارم میداد! فرار کردم تا مثل زهره خونه نشین و افسرده نشم! پسر تو حتی به دختر خالهشم رحم نکرد! پسر تو یه مریض روانیه که عقده
ی زخم زدن به دخترای جوون و داره و تو هم کسی هستی که برای زدن این ضربه ها کمکش میکنی! از هیچکدومتون نمیگذرم!
رو به اهالی کردم و فریاد زدم:
_همهتون از گندکاری این پدر و پسر خبر دارین ولی دم نمیزنین! از چی میترسین؟ میخوان کدخدای روستاتون این مردک بی ارزش باشه؟ چرا ساکت موندین؟
نگاهم باز سمت کدخدا چرخید و گفتم:
_پسر تو یه دروغگوی محضه! تمام کاراش از روی برنامه س! حتی مرگ زنشم یه دروغ بود! یه دروغ بزرگ!
صدای همهمه بالاگرفت که ادامه دادم:
_زنش بهش خیانت کرد و همراه کسی که در گذشته دوست داشت فرار کرد، به همین خاطر سیاوش مردنشو تو روستا چو انداخت تا آبروش نره! تا بتونه هر غلطی که میخواد بکنه! عقده ی همون خیانت باعث شد بخواد به من وزهره آسیب برسونه، خواست تالفی زنش و سر باقی دخترا در بیاره! سیاوش یه موجود کثیف و هرزهس، میفهمی کدخدا؟ تو و پسرت هر دو پستین، پست!
با چشمهایی به خون نشسته نگاهش کردم که دستش چنگ شده روی قلبش بود و با خشم به من نگاه میکرد...

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_152

ناگهان از ترس بد شدن حالش، قدمی به جلو برداشتم که صدای لخ لخ کفشی از کنارم بلند شد و صدای آشنا امانفرت انگیزی گفت:
_آقاجون!
تیز سمت صدا برگشتم، اما با دیدنش جیغی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم.
ناگهان کابوس آن شبم در ذهنم تداعی شد و چهرهی کریه مردی که مدام در خواب دنبالم بود به نظرم آمد! و حالادرست همان مرد مقابلم ایستاده بود...
هیستریک وار جیغ میکشیدم که سمتم چرخید و گفت:
_ازم میترسی نه؟ چه عیبی داره؟ کل این مردم ازم میترسن، تو هم روش!
با دهانی باز تماشایش کردم و نفسهای تند شدهام نشان از شوکی بود که به من وارد شده بود!
او سیاوش بود! اشتباه نمیکردم، او واقعا سیاوش بود! با صورتی که به هیچ وجه قابل دیدن نبود! کل صورتش سوخته و وحشتناک شده بود!
تحمل زل زدن به چهرهاش کار سختی بود. انگار هنوز در کابوسم دست و پا میزدم. پس کجاست آن سیاوش نامی که همه ی دختران روستا عاشق چهره ی زیبایش بودند!؟ کجاست آن سیاوش آراستهی همیشگی؟
بی اراده سر چرخاندم تا زهره را در بین اهالی پیدا کنم، نمیدانم چرا دلم گواهی بد میداد و نگران حال زهره بودم.
اصلاچرا بین اهالی نیست؟ صدای خفه ی کدخدا مرا از فکر بیرون آورد:
_سیاوش... چرا ایستادی به تماشا؟ پسر، این دختر تو رو به این روز کشونده، چرا کاری نمیکنی؟
جای سیاوش من صدایم را بالا بردم:
_بسه دیگه، تا کِی قراره تمام گندکاری های خودت و پسرت رو پای من بنویسی! تمومش کن پیرمرد! یه پات لب گوره، جای اینکه از خدا بترسی و استغفار کنی، تو روی من، من و متهم میخونی؟ از این اهالی خجالت بکش که یک
عمر تو رو مرد شریفی دونستن. من خودم از دیدن سیاوش تو چنین اوضاعی شوکه شدم، اونوقت داری من و متهم میکنی؟ من آزارم تا به حال به یه مورچه هم نرسیده، حتی با نفرت زیادی که از شماها دارم هیچوقت فکر تلافی به
سرم نزده!
دوباره سینهاش را چنگ زد و روی زمین نشست، سیاوش سر به زیر انداخت و گفت:
_بسه بابا، بسه، راستش دیگه حتی واسه بد بودن هم حوصله ای برام نمونده! شیدا ولم کرد، این بلا سرم اومد! دیگه نایی نمونده که بخوام تلافی شیدا رو سر این و اون در بیارم. آره، دلسا و زهره تقصیری نداشتن، من بازی سرشون در آوردم، من دلسا رو کشوندم خونه، تا ازش استفاده کنم، چون میدونستم دوستم داره، همیشه اونایی که عاشق میشن باید تقاص پس بدن، درست مثل من! من عاشق شیدا بودم! اما اون ولم کرد، خیال کردم دوباره برگشته پیشم ولی تا این بال سرم اومد باز گذاشت و رفت!
بی اراده صدایش بالاو بالاتر رفت:
_من از پیشنهاد بابا استقبال کردم و از خدام بود تو و زهره رو نابود کنه، من خواستم! کافی بود هرچی تو گوش اهالی میخوندین که من مقصرم. نباید هیچ کدومتون جرات حرف زدن پیدا میکردین، نباید!

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_153

روی زمین زانو زد و دست روی صورتش گذاشت. متعجب نگاهش میکردم که کدخدا در خودش فرو رفت و نالید:
_قلبم!
سیاوش از جا پرید و سمت پدرش دوید، با کمک چند تن از اهالی کدخدا را با عجله به پایین تپه بردند، اما من کنار سنگ قبر پدر چمباتمه زدم و به گوشهای خیره ماندم. اهالی کم کم پراکنده شدند، دیگر نمایش تمام شده بود...
کسی کنارم آمد، با آن حال خراب سر بالا بردم که زینب را مقابلم دیدم. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
_میدونی زهره کجاست؟ ازش خبر داری؟
متعجب سر تکان دادم و گفتم:
_اتفاقا دلم میخواد ببینمش! کجاست؟
_نیست! خودش و گم و گور کرده! از برادراش و این روستا فرار کرده! من میگم اون بوده که رو صورت سیاوش اسیدپاشیده! تو اینطور فکر نمیکنی؟
با دهانی باز به او خیره ماندم که قدم زنان دور شد و در آخر از دیدم ناپدید شد.
فکرم روی زهره قفل شده بود، گفته بود کاری میکند تا سیاوش از کردهاش پشیمان شود! گفته بود!
بالاخره پروندهی نحس این قضیه بسته شد.
بغض گلویم را فشرد و خطاب به پدرم گفتم:
_روم سیاه بابا، چه چیزا که سر قبرت به زبون نیاوردن!
دلم از غربت و تنهاییام گرفت! اشکهایم به پهنای صورتم ریختند، پیام! پیام تنهایم گذاشته بود! خدایا امید زندگی ام دلش از من گرفته بود! تمام حقایق را شنید! تمام ترسهایم بر مال شد! هق هق کنان زانو به بغل گرفتم و سر روی پایم گذاشتم! در والیتی که روزگاری مایهی آرامشم بود، تنها و غریب بر سر مزار پدرم نشستهام! چه فکری کردم و چه شد! این مصیبت از کجا بر سر زندگیِ تازه جوانه زدهام نازل شده بود؟
چرا حالا؟ چرا در حضور پیام؟ سوز سردی وزید و میان هوهوی باد صدای آشنایش گرمایی دوباره به جانم بخشید:
_گریه هاتو کردی؟ حرفایی که باید میشنیدی رو شنیدی؟ خوب با پدرت خلوت کردی؟ حالا دیگه بلند شو! داره شب میشه!
سر از روی زانو برداشتم و شوکه تماشایش کردم. دست در جیب شلوارش برده بود و به دور دست نگاه میکرد!
نگاهم نکرد، اما روحی که با بودنش به من بخشید برایم کافی بود. با شتاب از جایم برخواستم و قدمی به جلو برداشتم:
_پیام، من...
دستش را مقابلم گرفت و باز نگاهم نکرد:
_هیچی نگو... چیزایی که باید میشنیدم و شنیدم. راه بیفت بریم!
سمت پایین تپه حرکت کرد که مات در جای ماندم... خدایا این پیامِ من نبود! پیام من نگاهش را از من نمیدزدید!
خیرهی چشمانم حرف میزد! همان چشمهایی که ادعا میکرد زیباست! به رنگ شب است! پیامِ من سخنش هوای سرد را به همراه نمیآورد! گرم و مطبوع بود! شنیدههای امروز چه بر سرش آورده بود؟ بهت زده و ترسان سلانه

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_154

سلانه به راه افتادم، ناگهان ایستادم و سمت سنگ قبر پدر چرخیدم. با چشمان اشکی از نظر گذراندمش و زمزمه کردم:
_لااقل تو دوستم داشته باش! خداحافظ بابایی!
لب به هم فشردم و از زور بغض سرگرداندم و دنبال پیام حرکت کردم. از هم فاصله ی زیادی داشتیم، اما همینکه در تیررس نگاهم بود، الاقل دلگرمم میکرد! از رویش خجالت میکشیدم! راز بزرگ زندگیام را فهمیده بود! رازی که به هیچ عنوان بر مال شدنش را نمیخواستم، اما همیشه آنطور که دلمان میخواست پیش نمیرفت! پشت فرمان ماشینش نشست و به روبه رو چشم دوخت! دلم گرفت، قلبم به درد آمد. صفا و صمیمیت آمدنمان کجا و غریبی برگشتمان کجا!
کنارش جای گرفتم و بوی عطر آشنایش را به مشام کشیدم. بی حرفی به راه افتاد. از گوشهی چشم نگاهش کردم!
هیچ شباهتی به پیام چند ساعت قبل نداشت! آنقدر چهرهاش گرفته بود که جرات گفتن کلمهای را از من سلب میکرد! آه عمیقی کشیدم و سرم را به شیشهی سرد ماشین تکیه دادم! اشکهایم خیال بند آمدن نداشت! قدر یک دریا اشک داشتم! پس کِی قرار بود خشک سالی به چشمهایم روی آورد؟ صدای پخش ماشین بلند شد و سوز صدای
خواننده بیشتر دل غمگینم را سوزاند. ابرهای سیاه هم دست به دست غم داده بود تا خوب دلگیرم کنند...
(گریه نکن عزیزم، کار دنیا همینه، نمیتونست دستای ما رو تو دست هم ببینه، غصه نخور عزیزم من و تو بی گناهیم، باید جدا شیم و دیگه آخر راهیم، دیگه آخر راهیم، ما که عشقمون مثل زلزله توی دنیا صدا کرد، دیدی دنیاآخرش ماها رو از هم جدا کرد، هیشکی نتونست یه لحظه ما رو با هم ببینه، حتی خدا هم با عشقِ من و تو بد جوری تا کرد، ما رو از هم جدا کرد، ما رو از هم جدا کرد)
"موزیک زیبای گریه نکن از حامد محضرنیا"
میان گریه نگاهم متعجب به پیام خیره شد، انگار خودش هم متوجه مفهوم آهنگ شد که کلافه دستش را جلو برد وموزیک بعدی را پلی کرد:
(دنیا مالِ همه، بی خیالِ همه، من با تو حالم خوبه، فقط بگو راحت چته من حواسم بهته، کم نشه یه تار مو ازت، هر جای عالمی، وقتی دلتنگمی، من خودم و بهت میرسونم، میخوامت بیحساب، من بیدارم تو بخواب، سرد بشه روتو
بپوشونم! عمدا از تو میپرسم کجا؟ یعنی مثل دیوونهها با من برو، با من بیا، از بس عاشقم رفتارم عجیبه. عمدا از تومیگیره دلم، تو خودش میره دلم، بفهم میگیره دلم، جوری که تو رو دوست دارم عجیبه)
"
"موزیک زیبای عمدا از سینا شعبانخانی

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_155

زیر چشمی نگاهم را به پیام دوختم، کلافه دستش را کنار پنجره گذاشته و سرش را به آن تکیه داده بود. به مِه عجیبی که مقابلمان را گرفته بود نگاه کردم. رانندگی در این مِه کار سختی بود، اما پیام بیخیال جلو میرفت وعمیقاً حواسش به روبهرو بود. صاف نشستم و دست زیر چشمانم کشیدم و با دیدن رگه های سیاه روی دستم آه از
نهادم برخواست. دستمالی برداشتم و در آینه ی روبه رویم زیر چشمانم را تمیز کردم و با سر درد بدی سر به پشتی صندلی کوبیدم! دلم از این سکوت بیشتر میگرفت. صدای خواننده هم بد روی اعصابم بود. آخر هم طاقت نیاوردم و
دست بردم و دکمه ی خاموشش را فشردم که نیم نگاهی سمتم انداخت، اما چیزی نگفت. سرم را به شیشه تکیه دادم و زمزمه وار گفتم:
_دلم نمیخواست راجع به اون اتفاق چیزی بدونی!
جوابش فقط سکوت بود. حس کردم لازم است بیشتر توضیح دهم، پس ادامه دادم:
_اون موضوع فقط یه سوءتفاهم بود که روستاییه ا برام تبدیلش کردن به یه رسوایی بزرگ!
بینیام را بالا کشیدم و مردد نگاهش کردم. تغییری در حالتش به وجودش نیامده بود! حق داشت دلگیر باشد...
گذشته ی همسرش را از زبان کسی دیگر شنیده بود! گذشتهای که خودم میتوانستم قبلترهابازگویش کنم، اما نخواستم! لب فشردم و زمزمه کردم:
_تو از چی ناراحتی؟ من فقط این موضوع و بهت نگفتم، همین! من حالم بده پیام، توروخدا ساکت نمون! بیشتر دلم وخون نکن! یه حرفی بزن! خودت و بریز بیرون، اما سکوت نکن. داری اذیتم میکنی پیام!
ملتمس سمتش چرخیدم که با اخم هایی در هم رفته گفت:
_به من زل نزن، حواسم و پرت میکنی!
لب گزیدم و آرام نگاهم را به مقابل دوختم! این یعنی فعلاوقتِ زدن هیچ حرفی نیست! یعنی میخواهد به سکوتش ادامه دهد! یعنی اینطور صلاح میداند!
باز لبانم از زور بغض لرزید، تحمل این رفتار سردی که خودم مسببش بودم را نداشتم! دلم از گرسنگی ضعف می رفت، چشمم به ظرف کباب تابهای مادر خیره ماند، اما اشتهایم کجا بود؟ نفس عمیقی کشیدم و در خودم مچاله شدم و چشم بستم، شاید بهتر بود همانطور که او میخواهد رفتار کنم. شاید نیاز به کمی فکر داشت، نیاز به سکوت
و آرامش! آنقدر حرفهای بد و شوکه کننده شنیده بود که هضمش به این زودی کار آسانی نبود!
با سر درد فراوانی به سختی به خواب رفتم... اما چه خوابی! تماما کابوس بود و بس! حتی در خواب هم آرامش نداشتم!
با تکانهای شدید ماشین اخم کردم و چشم باز کردم، صدای بوق ممتدی به گوشم خورد، با چشمانی تار به اطراف چشم دوختم و اولین چیزی که نظرم را جلب کرد غروب خورشید بود که از روبهرو در چشمانم میتابید. ابرها کمتر شده بودند و غروب خورشید به خوبی دید داشت!
ماشین تکان خوران گوشهای توقف کرد و از آسفالت خیابان به منطقه ی خاکی کنار جاده کشیده شد! متعجب صاف نشستم و با گردنی دردناک به پیام چشم دوختم، مشتی به فرمان کوبید و انگار که هنوز متوجه بیداری من نشده باشد گفت:

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_156

_لعنتی چه وقت پنچر شدن بود؟!
چشم مالیدم و با صدایی دو رگه پرسیدم:
_پنچر کردیم؟
نگاهش به من دوخته شد، اما خیلی سریع اخم به چهره نشاند و آرام جواب داد:
_ترافیک بود، تصادف شد، خرده های شیشه رفت زیر لاستیک.
این را گفت و پیاده شد. صدای شکمم بلند شده بود و باز ظرف غذا از داخل سبد چشمکی به چهره ی نزارم زد.
پالتویم را به خودم فشردم و از ماشین پایین آمدم. سوز سرما به صورت داغم خورد و لرز بدی به بدنم وارد شد.دندانهایم به هم خورد و در ماشین را بستم و گوشهای به تماشا ایستادم.
پیام پالتویش را از تن در آورد و روی صندلی عقب گذاشت. آستینهای لباس چسب تنش را بالا زد و دست به کار شد و من تمام مدت به او خیره بودم. مانند نگاه کودکی به اسباب بازی مورد علاقه اش، به پیام نگاه میکردم که به شدت از من دور و دست نیافتنی بود! گه گاهی با پشت دست عرق روی پیشانیاش را میگرفت.
طاقت نیاوردم و جلو رفتم. از داخل سبد، فلاسک چای را همراه لیوان و سینی و ظرف قند بیرون آوردم. روی تکه سنگی نشستم و مشغول ریختن آب جوش داخل لیوانها شدم. چای کیسهای را داخل آب جوش فرو بردم تا رنگ بگیرد و باز خیرهی پیام شدم. هرازگاهی از گوشه ی چشم نگاهی سمتم میانداخت، انگار نگاه خیرهام را حس میکردو میخواست مطمئن شود که به او زل زدهام!
کارش که تمام شد دستانش را با ظرف آبی که در صندوق داشت شست که گفتم:
_بیا چایی تو بخور!
نفس عمیقی کشید و باز بی نگاه به من جلو آمد. لیوانی برداشت و از جایش برخواست، تکیه به ماشینش جرعه ای از چای را نوشید که گفتم:
_قند!
سری بالا انداخت و باز جرعه ای دیگر نوشید! آهی کشیدم و مشغول خوردن چای شدم که لیوان خالیاش داخل
سینی قرار گرفت. خواست داخل ماشین برود که گفتم:
_گرسنه نیستی؟
ایستاد و همانطور پشت به من جواب داد:
_نه.
_اما من گرسنمه!
اشاره به سبد کرد و گفت:
_یه چیزی بخور!
_بدونِ تو؟
نیم رخش سمتم چرخید و گفت:
_من میل ندارم. اگه گرسنه ای یه چیزی بخور، اگر نه سوارشو حرکت کنیم!

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_157

باز بغض لعنتی به گلویم هجوم آورد، اما نادیده گرفتمش و گفتم:
_گرسنمه، اما چیزی نمیخورم. بیخیال، بهتره بریم! ظاهراً خیلی عجله داری!
حس کردم گوشهی لبش را زیر دندان برد، سپس گفت:
_عجلهای نیست! ترافیکه میبینی که!
از جایم بلند شدم و درحالی که سینی را بر میداشتم گفتم:
_باشه، بریم!
بدون حرف همانطور در جایش ایستاده بود که سینی را درون سبد جای دادم که گفت:
_یه زیر انداز تو صندوق هست. تا تو میندازیش، منم میرم اون سمت خیابون، یه نوشیدنی بگیرم!
و رفت! بی اراده میان بغض لبخند روی لبم نشست. با اینکه هوا سرد بود، اما کنار او بودن میارزید به گرفتاری یک آنفولانزای شدید!
زیر انداز را پهن کردم و سفره و ظروف را از سبد بیرون کشیدم. لیوانها را شستم و همینکه نشستم، پیام هم با یک نوشیدنی از راه رسید.
کفشهایش را از پایش بیرون آورد و گوشهی زیر انداز نشست. غذا را کشیدم و مقابلش گذاشتم، اما مادر فقط یک ظرف برایمان گذاشته بود! مجبوری خودم را جلو کشاندم و از داخل ظرف پیام لقمهای گرفتم که متوجه نگاه خیرهاش به خودم شدم. سرم را بالاگرفتم که خیلی زود نگاه از من گرفت و مشغول لقمه گرفتن شد. لب به هم
فشردم. دلم میخواست چنان به آغوشم بگیرم و ببوسمش تا تمام اتفاقات امروز فراموشم شود! اما مرد اخموی من هنوز خیال قهر و ناز داشت! با اینکه تمام طول مدت، غذایمان در سکوت خورده شد، اما چسبید! در میان نگاه های خیره و یواشکیمان حسابی زیر دندانم مزه کرد! هوا تاریک شده بود که بالاخره به راه افتادیم. گرمای ماشین به تنم نشست و آرامش گرفتم. نمیدانستم این سکوت و سردی تا کجا قرار بود ادامه پیدا کند! کاش چیزی بگوید و اجازه ندهد این سردی پیش خانوادهها کشیده شود. صدای تلفن همراهش بلند شد که جواب داد:
_بله؟... سلام مرسی... خوبم... تو چه طوری؟... نه خوبم، فقط خستهام...
خسته بود؟ پس چرا از من نمیخواست تا به جایش رانندگی کنم؟ کنجکاو چشم به او دوختم که ادامه داد:
_خوبه سلام داره!... آره پیشمه...
تک خنده ی بی حالی کرد و گفت:
_کارِت رو بگو!... خب؟... حالا زمان زیاده!... بذار واسه یه وقت دیگه... چرا آخه؟... ای بابا... باشه همون فردا شب خوبه!... اوهوم میدونم!... خوب دیگه سپیده من پشت فرمونم، کاری نداری؟... نه نه نمیتونم با سارینا حرف بزنم...
میگم که پشت فرمونم... دلسا هم خوابه نمیشه!... خوبم بابا خوبم... مگه میشه بد بود؟... قربونت خداحافظ.
تماسش که به پایان رسید پرسیدم:
_سپیده خانم بود؟
سر تکان داد که گفتم:
_چی میگفتن؟

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_158

_برای فردا شب مارو دعوت گرفت!
_دستشون درد نکنه! اما چرا به دروغ گفتی من خوابم؟
چیزی نگفت که گفتم:
_اگه خسته ای بذار من رانندگی کنم!
_نه خوبه!
_چیه؟ میترسی ماشینت رو ناقص کنم؟
نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_خودتم دست کمی از من نداری!
باز حالم را فهمیده بود! حتی اگر نگاهش با من قهر بود، اما خوب حال دلم را میفهمید! لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_من که یکم خوابیدم، اما تو چی؟ نگه دار تا من جات بشینم!
بی حرف گوشهای نگاه داشت که جایمان را با هم عوض کردیم. در عجبم این همه اتومبیل از کجا در این بزرگراه پیدایشان شده، که چنین ترافیکی را به وجود آورده اند!
به راه افتادم که سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و دست برد و کمی تکیه گاه صندلیاش را خواباند تا راحتترباشد. حرفی نزدم تا راحت بخوابد. نیم ساعت گذشت تا بالاخره وارد شهر شدیم و ترافیک آنجا را هم به جان خریدم!
نمیدانستم به خانه ی خودمان بروم یا خانه ی پیام!
بالاخره تصمیم گرفتم به خانه ی مستقل پیام بروم، شاید اگر تنها میبودیم زودتر این مشکلِ بینمان حل و فصل میشد!
اما همینکه خواستم مسیر را سمت خانه اش کج کنم گفت:
_میریم خونه ی شما!
نیم نگاهی به چشمان بستهاش انداختم و شانهای بالا دادم و سمت خانه راندم.
مقابل در توقف کردم و لب باز کردم تا بیدارش کنم، اما خودش چشم باز کرد و صاف در جایش نشست.زنگ خانه را فشردم که گلسا در را به رویم باز کرد و با دیدنم به آغوشم کشید. پیام وسایل مختصر سفر یک روزه،اما تلخمان را از ماشین بیرون آورد و رو به گلسا سلام داد و حالش را پرسید.گلسا سبد را از پیام گرفت و تعارف کرد داخل شویم و خودش با عجله وارد خانه شد و مادر را صدا زد.
رو به پیام اشاره کردم داخل برود که گفت:
_داخل نمیام. خسته م، میرم خونه. سلام برسون.
تمام حسهای بد و کسل کننده به جانم ریخته شد و مایوسانه نگاهش کردم! هنوز ناراحت بود! دلم از این حقیقت تلخ گرفت و لب برچیدم. قدمی جلو آمد و با صدایی آهسته گفت:
_عه، اینجا که جای گریه نیست! پاک کن اشکات و.
با سماجت سر تکان دادم، اگر قرار بود ناراحت باشد دیگر برایم چیزی مهمتر از این موضوع نبود!

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_159

پوفی کشید و نزدیکم ایستاد:
_گریه نکن، الان مامانت و گلسا میبینن، خیال میکنن چی شده! پاک کن اشکات و.
باز سر تکان دادم و اشکهایم گوله گوله روی صورتم ریخته شد. کلافه چنگی به موهایش کشید و گفت:
_اصلا مگه من حرفی زدم که گریه میکنی؟
بازویم را گرفت و سمت اتومبیلش کشید، در جلو را باز کرد و اشاره کرد بنشینم. نشستم و دست روی صورتم گذاشتم و هق زدم! من که اینقدر دل نازک نبود! چه با دلم کردهای بی معرفت!
در را بست و سمت خانه پا تند کرد. در سمت راننده هنوز باز بود و صدایش را که از آیفن خطاب به گلسا میگفت راشنیدم:
_گلسا خانم، دلسا شب پیش من میمونه. در و میبندم، سلام به مادر برسونین. خداحافظ.
سلسله وار توضیح داد، در خانه را بست و پشت فرمان جای گرفت.
صورتم را سمت شیشه چرخاندم و بینیام را بالاکشیدم. همانطور که به راه میافتاد شروع به حرف زدن کرد:
_من نمیفهمم گریه ات برای چیه! منکه چیزی نگفتم! خواستم برم خونه استراحت کنم. الان چرا بیخودی داری اشک میریزی و اعصاب من و به هم میریزی؟
مانند کودکی گریان بودم که توبیخم میکرد. حرفی نزدم که پوفی کشید و گفت:
_دیگه گریه ات برای چیه؟ دارم میبرمت پیش خودم! بسه دلسا!
لب به هم فشردم و دست زیر چشمانم کشیدم که زیر لب زمزمه کرد:
_میدونه روش حساسم، باز اعصاب من و به هم میریزه!
لب گزیدم و از گوشهی چشم نگاهش کردم. دیدن حال و هوای عصبانیاش هم برایم جالب بود! و حرفهایی که درعین عصبانی بودن باز محبت درش موج میزد! باز تشر زد:
_بار آخرت باشه اینطور اشک میریزی! سر خاک پدرت گفتم گریه کن چون واسه از دست دادن پدر و مادر هرچه قدر گریه کنی کمه! چون حالت و درک کردم! نه اینکه دیگه به خاطر یه رفتارِ من اینجوری هق بزنی! تحمل کن تاخودم آروم شم! کم چیزای عجیبی نشنیدم امروز! هر مرد دیگه ای هم بود دلگیر میشد! عصبانی میشد اگه بشنوه
زنش، عشقش، روزی عاشق یه مرد دیگه بوده و ...
سکوت کرد و مشتی به فرمان کوبید. من درک میکردم! فدای آن دلگیریات شوم! درک میکنم! فقط دلیل گریه هایم خودم هستم، من که باعث این ناراحتیات شدهام!
مقابل خانهاش توقف کرد و نگاهم کرد تا پیاده شوم. در را باز کردم و پایین آمدم.
کنارم ایستاد و در را باز کرد و اشاره کرد وارد شوم. داخل شدم و چشم چرخاندم تا نگاهم به تاریکی عادت کند بلکه بتوانم کلید برق را پیدا کنم که خودش کلید رافشرد و همه جا روشن شد.
روی مبلی نشستم و بغ کردم. به آشپزخانه رفت و لیوان آبی سر کشید. بعد هم به حمام رفت تادوش بگیرد.

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_160

من هم دلم حمام میخواست! یک دوش آب گرم! اما نه لباسی همراهم بود و نه حولهای! با حولهی تن پوش از حمام خارج شد و به اتاقش رفت!
کمی بعد لباس پوشیده بیرون آمد و نگاهی گذرا به من انداخت و گفت:
_من میخوام بخوام، تو بیداری؟
سری بالا انداختم و با صدای تحلیل رفتهای جواب دادم:
_منم همینجا میخوابم.
و اشاره به کاناپه ی مقابل کردم که سر کج کرد و خیره نگاهم کرد. دندان به هم فشرد و گفت:
_نه اینکه جای دیگهای برای خواب نیست!
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
_اون جایی که باید باشه، فعلا ازم خیلی دوره! عصبیه!حرفم و گوش نمیده! کوتاه نمیاد! شده یه پیامِ دیگه! اما نمیدونه که من هر جوری باشه باز دوسش دارم!
خیرهی نگاهش شدم و صدایم از بغض لرزید:
_از چشمم نمیفتی! تلاش نکن!
لب به هم فشرد و نگاهم کرد. نم اشکی که داشت تبدیل به قطره میشد را پس زدم و پالتویم را از تنم بیرون کشیدم و بی توجه به نگاه خیرهاش روی کاناپه دراز کشیدم و پاهایم را در شکمم جمع کردم. چشم روی هم گذاشتم تا مگر این بغض لعنتی دست از سرم بردارد و اجازه دهد کپهی مرگم را بگذارم که دستی روی گونه ام نشست.
چشمهای اشکیام را باز کردم. نگاه خاکستری و خستهاش در صورتم چرخ خورد و روی چشمانم ثابت شد. لبخندکم جانی زد و گفت:
_من میخوام جای خوابت تا وقتی زندهام تو بغل خودم باشه! چه قهر باشم چه ناراحت! چه عصبی باشم چه خوشحال! این و آویزهی گوشِت کن. حالام بلند شو که خیلی خسته م!
خیرهی نگاهش بودم که دستم کشیده شد. بی اراده بلند شدم و به آغوشش فرو رفتم و به زیر گریه زدم.گفته بودم دل نازک نبودم! من فقط عاشق و شیفته بودم، همین!فقط دلم مهربانی پیام را میخواست نه اخم و ناراحتیاش را، و حالا مطمئن بودم که او هم به ادامهی این رابطهی
سنگین راضی نیست!
پشتم را نوازش داد و زیر گوشم گفت:
_وای که امروز چهقدر اعصابم و با گریه هات خرد کردی! با چه زبونی بگم بابا دلم واسه خنده هات تنگ شده!
و دستش زیر بلوزم رفت و پهلویم را قلقلک داد که با شتاب بالا پریدم و با چشمانی اشکی لبم به خنده باز شد وگفتم:
_امروز یه لحظه خیال کردم از داشتنم پشیمون شدی، دلم نمیخواست به خاطر من ناراحت بشی. پیام من هیچکس و غیر تو نمیخوام! به قول شاعر، عشقای قبل از تو سوءتفاهم بود! من تو رو با دنیا عوض نمیکنم!
دستش را پشت گردنم گذاشت و خیرهی چشمانم گفت:

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_161

_من آتیش میگیرم کسی بخواد زنم و ازم جدا کنه، این یعنی خودم محاله حتی فکرش به سرم بزنه، امروز چیزای خوبی نشنیدم، کم عذاب نکشیدم ولی بیخیال، دیگه تموم شد! تو مال منی! اگه همیشه همینطور بخندی دیگه غمی ندارم. تو تنها کسی هستی که از ته دل میخوامش، تو فرشته ی زندگیه منی. دیگه نبینم چشات خیس بشه! به قول شاعر میگن هیچ عشقی تو دنیا مثل عشق اولی نیست!
در آغوشم گرفت و زمزمه کرد:
_دلم میخواد زودتر توی لباس سفید عروسی ببینمت! راستی دلسا، یادته گفتم خیلی خستهم؟ عجیب نیست که الان احساس خستگی نمیکنم؟ اتفاقا خیلی هم شارژم! فقط کافی بود تو رو بغلم بگیرم!
حس خاصی وجودم را در برگرفت و از ته دل زمزمه کردم:
_خیلی دوستت دارم پیام! خیلی دوستت دارم مردِ زندگیم.
سر از شانهام برداشت و لبخند عمیقی به رویم پاشید و با شتاب سمت لبانم هجوم آورد و بوسهای حرصی و طولانی
از لبم گرفت و نفس زنان جدا شد و گفت:
_دیگه زیاد صبر کردم! تحمل ندارم!
به حرفش با خجالت خندیدم و مشتی حواله ی بازویش کردم که با خنده گفت:
_عه مگه دروغ میگم؟ از دیروز تا حالازمان زیادی نگذشته به نظرت؟
و خندید، همانطور که به خندیدنش نگاه میکردم دلم از داشتنش پر التهاب شد و از ته دل برای مردی که خدا سر راهم قرار داده بود شکر گفتم.
باورم نمیشد آن گذشتهی تلخ جایش را به این عشق پاک و ناب داده باشد.
بالاخره در خوشبختی به رویم باز شده بود، زندگیام به مرحلهی ثبات و راستی رسیده بود! چه چیزی از داشتن پیام
بهتر در این دنیا وجود داشت؟ اینکه چهقدر خوشحال بودم را فقط خدا میدانست!
با شوق بوسهای کنار لبش کاشتم و گفتم:
_من خیلی خوشبختم که تورو دارم پیام! خیلی خوشبخت!
بوسهای طولانی روی پیشانیام کاشت و گفت:
_پس من چی بگم؟ اصلا نمیدونم چطور حسم و بیان کنم! دلسا؟
_جونم؟
_دیگه هیچی رو ازم مخفی نکن، باشه؟ من تورو با همهی گذشتت خواستم! تا تهش فقط با تویم، پس لطفا دیگه برای ناراحت نشدن من چیزی رو مخفی نکن!
چشم روی هم فشردم. که دستم را سمت اتاق کشید و گفت:
_حالا کی خوابش میاد؟
چشمکی تحویلم داد که هر دو از ته دل خندیدیم.

وقتی تُ
آرزوی من شدی
فهمیدم
بعضی آرزوها دورند
خیلی دور
عشقم...!!!
با این حال اگر هنوز هم
تُ را آرزو می کنم
شاید .....!!!
آرزویی زیباتر از تُ
سراغ ندارم
با تشکر از تمامی دوستان و همراهانم.

#پایان


@yavaashaki 📚