یواشکی دوست دارم
68K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
312 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_161

_من آتیش میگیرم کسی بخواد زنم و ازم جدا کنه، این یعنی خودم محاله حتی فکرش به سرم بزنه، امروز چیزای خوبی نشنیدم، کم عذاب نکشیدم ولی بیخیال، دیگه تموم شد! تو مال منی! اگه همیشه همینطور بخندی دیگه غمی ندارم. تو تنها کسی هستی که از ته دل میخوامش، تو فرشته ی زندگیه منی. دیگه نبینم چشات خیس بشه! به قول شاعر میگن هیچ عشقی تو دنیا مثل عشق اولی نیست!
در آغوشم گرفت و زمزمه کرد:
_دلم میخواد زودتر توی لباس سفید عروسی ببینمت! راستی دلسا، یادته گفتم خیلی خستهم؟ عجیب نیست که الان احساس خستگی نمیکنم؟ اتفاقا خیلی هم شارژم! فقط کافی بود تو رو بغلم بگیرم!
حس خاصی وجودم را در برگرفت و از ته دل زمزمه کردم:
_خیلی دوستت دارم پیام! خیلی دوستت دارم مردِ زندگیم.
سر از شانهام برداشت و لبخند عمیقی به رویم پاشید و با شتاب سمت لبانم هجوم آورد و بوسهای حرصی و طولانی
از لبم گرفت و نفس زنان جدا شد و گفت:
_دیگه زیاد صبر کردم! تحمل ندارم!
به حرفش با خجالت خندیدم و مشتی حواله ی بازویش کردم که با خنده گفت:
_عه مگه دروغ میگم؟ از دیروز تا حالازمان زیادی نگذشته به نظرت؟
و خندید، همانطور که به خندیدنش نگاه میکردم دلم از داشتنش پر التهاب شد و از ته دل برای مردی که خدا سر راهم قرار داده بود شکر گفتم.
باورم نمیشد آن گذشتهی تلخ جایش را به این عشق پاک و ناب داده باشد.
بالاخره در خوشبختی به رویم باز شده بود، زندگیام به مرحلهی ثبات و راستی رسیده بود! چه چیزی از داشتن پیام
بهتر در این دنیا وجود داشت؟ اینکه چهقدر خوشحال بودم را فقط خدا میدانست!
با شوق بوسهای کنار لبش کاشتم و گفتم:
_من خیلی خوشبختم که تورو دارم پیام! خیلی خوشبخت!
بوسهای طولانی روی پیشانیام کاشت و گفت:
_پس من چی بگم؟ اصلا نمیدونم چطور حسم و بیان کنم! دلسا؟
_جونم؟
_دیگه هیچی رو ازم مخفی نکن، باشه؟ من تورو با همهی گذشتت خواستم! تا تهش فقط با تویم، پس لطفا دیگه برای ناراحت نشدن من چیزی رو مخفی نکن!
چشم روی هم فشردم. که دستم را سمت اتاق کشید و گفت:
_حالا کی خوابش میاد؟
چشمکی تحویلم داد که هر دو از ته دل خندیدیم.

وقتی تُ
آرزوی من شدی
فهمیدم
بعضی آرزوها دورند
خیلی دور
عشقم...!!!
با این حال اگر هنوز هم
تُ را آرزو می کنم
شاید .....!!!
آرزویی زیباتر از تُ
سراغ ندارم
با تشکر از تمامی دوستان و همراهانم.

#پایان


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_161

رادین برای من و زندگی ام ساخته نشده؟ تا کجا باید پیش بروم که باور کنم این انتخاب اشتباه بود، این زندگی غلط
بود، این رابطه از ریشه مشکل دار بود.. تا کی باید تاوان دهم برای دانستن اینکه مرا بهر این زندگی نساخته اند و
خوشبختی و آرامشم در کنار رادین به یغما رفته ؟ اما هنوز صبورانه تحمل میکنم زیرا بریدن ریسمان این زندگی
آخرین راه ممکن است و من زن کوره راه های زندگی هستم، کسی هستم که همیشه با مشکلات جنگیده ام.. من
فراز و نشیب ها را پشت سر گذاشته ام شاید این بار نیز بگذرد.. شاید! نسخه را به سمت رادین گرفت و با لحن
شماتت بار گفت:
_ این دارو ها رو تهیه کن، تا چند روز باید استراحت کنه.. استراحت مطلق، یعنی نه کار خونه و نه هیچ چیز دیگه
ای.. مراقبش باش.. ما انسانیم و از جنس عشق و محبت نه حیوان درنده، پس شبیه جنس خودت رفتار کن نه شبیه
دیگر موجودات.. البته که موجودات دیگه هم برای زوج هاشون دلسوز و حافظ هستن، نه مثل جوونای امروزی
آسیب رسان همسرانشون
چشمان دو دو زن ، نگاه به زیر افتاده، گردن خم شده و قطره های درشت عرق نشان از سنگینی جمالت دکتر داشت
و آبی بود بر آتش درون من.. با تشکری کوتاه، با »چشم« ی غلیظ از جا برخاست و منتظر من ایستاد.. بی اختیار
نگاهم به جانب آقای دکتر کشیده شد..نگاهم میکرد، با رحم، با دلسوزی.. تشکری کوتاه کردم و به رویم لبخند زد.
از اتاق خارج شدیم و حرف آقای دکتر در سرم می پیچید » اگه بالاتر میخورد یا می مرد یا فلج می شد«. از منشی
تشکر کرد و با دست مرا به خارج از مطب هدایت کرد و جمله آقای دکتر در سرم اکو می شد؛ به داروخانه رفت و من
در ماشین ماندم و هنوز درگیر جمله ای بودم که از زبان دکتر شنیدم.. سوار شد، کیسه داروها را به روی پایم
گذاشت، چشم بسته بودم.. سنگینی نگاهش را حس کردم و چشم نگشودم. تا خانه با همان پلک های روی هم رفته
آنقدر آن جمله کذایی را مرور کردم که از خاطرم رفت.. ماشین که از حرکت ایستاد، دستی را حس کردم که به
سمتم می آمد و قبل از اینکه روی شانه ام بنشیند چشم گشودم، دستش را عقب کشید و با لبخندی لرزان گفت:
_ رسیدیم
پیاده شده و به سمت آسانسور رفتم، پا تند کرد تا به من برسد .. شانه به شانه هم وارد آسانسور شدیم، طبقه ها را
یک به یک بالا می رفتیم و من به جمله ای که فراموش کرده بودم فکر می کردم؛ بی حرف به سمت اتاق رفتم و هنوز
به همان جمله می اندیشیدم.. روی تخت نشستم و دقایقی بعد با لیوانی آب آمد؛ بالای سرم ایستاد، قرصی را از
پاکت رها شده روی پاتختی برداشت، روکشش را باز کرد و به سمتم گرفت.. دقایقی بود که بی هیچ حرکتی به دست
او که قرص را مقابلم نگه داشته بود، خیره بودم.. قرص را تکان داد تا بگیرم ولی هنوز بی حرکت خیره بودم.. آن جمله مقابل چشمانم جان گرفت، همچون نوشته ای پر رنگ » اگه یه کم بالاتر میخورد...«
_ اینو بخور، دردت رو آروم میکنه
چشمانم را محکم روی هم فشردم؛ جمله داشت به خاطرم می آمد که نگذاشت.. تعلل مرا که دید با صدایی مالیم
گفت:
_ بگیرش
سر بلند کردم، نگاهم می کرد.. با چشمانی که حالا عالوه بر نگرانی و غم، شرم را نیز داشت بی شک تاثیر همان
جمله است که این رنگ شرم را به چشمانش پاشیده، انقدر واضح و قابل لمس!.. جمله چه بود؟ با گنگی نگاهش کردم
_ رادین دکتر چی گفت؟
ابروهایش را به هم نزدیک و مات و سوالی نگاهم کرد.. پیشانی ام را چین داده و با حالتی متفکر گفتم:
_ گفت اگه اون ضربه یه کم بالاتر میخورد چی می شد؟
دوباره سر بلند کرده و نگاهش کردم، با ناراحتی چشمانش را بست و سرش را بالا گرفت
_ بگو ادامش چی بود؟ میخوام بدونم
صدای بالا کشیدن دماغش را شنیدم، او که گریه نمی کرد، شاید تاثیر بغضی بود که چهره اش را اینگونه در هم کرده
و سعی در فروخوردنش داشت.. صدایم خشدار شده بود
_ بگو دیگه.. توام یادت نیست؟
دستش را گرفته و تکان دادم
_ رادین
چشم گشود، دم عمیقی گرفت و به آرامی روی زانو نشست.. مقابلم روی زانوی راستش نشست، سر خم کرد و دستی
را که هنوز انگشتانش را به دست داشت بوسید
_ بیشتر از این شرمندم نکن
چه میگفت؟ من از آن جمله حرف میزدم و او از شرمندگی؛ چه بی ربط جواب داد.. دوباره پرسیدم

#ادامه_دارد....


@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_161

ناهار همه دور هم جمع بودیم...
چقدر دلم برای محمد رضا تنگ شده بود ، جا داشت میگرفتم مثل رها می چلوندمش! منتها اینجا اینکارو میکردم
خونم توسط حاج آقا حلال میشد! عزیز خانم و رها هم که بمانند...
اتفاق خوب سر میز ناهار این بود که کنار امیر عباس جا گرفتم، تو دلم عروسی بود و رو نمیکردم :
-رها کلاس زبان چطوره؟
ذوق زده دستاشو بهم زد:
-وای عالیه فاطی اینقدر استادش مهربونه... هر چی بلد نباشم با صبر وتحمل یادم میده... خواهر دوست آقا امیرعباسن!
به امیر عباس نگاه کردم:
-شمام خوب دوست دارینا؟!
سرشو برگردوند سمتم و گنگ نگام کرد:
-فاطی جان منظورش به محمد دوستت همون که روانشناسه و اعظم خانم خواهر حسین آقاس!
نه خوشم اومد عزیز خانم واقعا تیزه و رو نمیکنه!
امیر عباس لبخند کم رنگی رو لبش نقش بست:
-دوست خوب خوبه! همیشه به داد آدم میرسه...
-مثل فاطی برای من... هم خواهره هم دوسته!
خودمو کشیدم اون طرف میز و صورت رها رو نیشگون گرفتم:
-من فدای تو فسقلک بشم!
خندید...
حتی خنده اشم شیرین و دلچسب بود!
-عه مادر نگاه چیکار کردی صورت دخترمو!!
لبخندم ماسید؛ عزیز دستشو کشید روی گونه ی رها:
-فدات بشم دردت که نیومد؟!
-نه عزیز خانم... فاطی همیشه با من از این شوخی ها میکنه!
-کار بدی میکنه!
رو کرد سمت من:
-نکن مادر صورتش ظریفه گناه داره بچه!
به زور لبخندی روی لبم کاشتم:
-چشم عزیز خانم دیگه تکرار نمیشه
انگار که بهش تیر زدم!!
حتی نگاه محمدرضا هم با اخم همراه شده بود.
غذا زهرم شد و اصلا نفهمیدم چی خوردم!
خواستم ظرف ها رو بشورم عزیز نداشت... گفت خودش انجام میده!
حتی آب دادن باغچه هم ازم دریغ میکرد!
دو روز از اومدنم گذشته بود، همه چی به ظاهر خوب بود جز رفتار عزیز!
حس میکردم دوست نداره توی اون خونه باشم.
انگار که منتظره بهش بگم میخوام برم و با آغوش باز قبول کنه!
سر شام حرف راضیه به میون اومد، عزیز مُصِر بود وامیر عباس جوابش رو با سکوتش میداد...
دیگه اصرار نکردم به شستن ظرف ها؛ وقتی قرار بود سنگ رو یخ بشم چه فایده ای داشت؟!
نشستم روی تخت و زل زدم به حوض...
قلبم تیر میکشید و جای زخمم سوز میداد!
با صدای تک سرفه ای به خودم اومدم:
-سرده هوا اینجا مناسب نیست!
چه لفظ قلم حرف میزد! سرمو برگردوندم:
-مشکلی نیست... راحتم!
نشست روی تخت؛ چند ثانیه در سکوت سپری شد، حس میکردم میخواد چیزی بگه ولی نمی گفت:
-اگه چیزی میخواین بگین می شنوم!
-کسی به اسم ابی می شناسی؟!
سریع برگشتم سمتش:
-واسه چی؟
-این یعنی می شناسیش!؟
-ابی سرفراز؟؟
زل زد بهم:
-آره خودشه؟
-چی شده مگه؟!
-به جرم دزدی گرفتنش!
چشمام شد اندازه ی نعلبکی
-دزدی؟؟! محاله!؟ تو این حرفا نیس فلک زده!!
-میشه بپرسم اینو از کجا می شناسی؟
پوزخند زدم:
-از بخت بدش خاطر خوام بود!
جا خورد فکر نمیکرد اینجوری جوابشو بدم.
-خوب همه جا خاطر خواه داری؟!
-چیکار کرده؟!
-بانک زده...
-یاخدا!! مگه مغز خرخورده؟!
یه پاکت از جیبش بیرون آورد وگرفت سمتم:
-امروز رفتم اداره... یه پاکت بهم دادن به اسم تو! میگفتن ابی گفته که بهت بدیم.
پاکتو با مکث ازش گرفتم؛ بازش کردم،یه نامه بود!
نور کم بود برای خوندن از سر جام بلند شدم.
-کجا؟
برگشتم:
-اتاقم!
-همین جا بخونش!
مشکوک نگاش کردم:
-نامه نوشته برای من...

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_161

نگاه غمگینم به رد سف ی دی روی تارهای سیاه مامان گره خورد، به چی ن و چروکی که یک شبه بر سرش
آمده بود؛ حتی گودافتادگی و سی اهی چشمانش گواه شکسته شدناش بود.بوی عزا و ماتم همه خانه
را فرا گرفته بود و همه در یک خلاء و ناامیدی سر می کردیم.
سینا بی ملاحظه پوف صداداری کشید.
- حالا چه کار کنیم؟ ی ارو رضایت بده نیست و..
با سوال غیرمنتظره سم یه، نگاهها به طرفش سنگین شد.
- خب به جای این که با وکیل ش حرف بزنین؛ چرا مستقیم با خود طرف صحبت نمی کنید داداش؟
شاید طرف کوتاه اومد...
بعد با لحنی مثل تیری در تاریکی رها کردن، امیدوار افزود.
- وقتی ماشین به اون گرونی زیرپاشه و وکیل هم تموم کاراش رو می کنه، پس نباید لنگ دو هزار دو
قرون باشه، هوم داداش؟ به جای اینکه با واسطهاش طرف بشین، با خود طرف بدون وساطت کس ی
حرفاتون رو بهش بگین، شاید نرم شد و کوتاه اومد، چی می گین؟
نگاهش بی ن مامان ری حانه و سی نا در گردش بود اما دل من برای لحظه ای استوپ کرد. محال بود.
محال بود که ارش یا رضایت بدهد و تلافی نکند.
اگر سینا با ارشیا رو به رو شود و به احتمال قو ی، متوجه همه چیز میشد و آن وقت...
ناخودآگاه با ناخن به مچم چنگ انداختم، سینا نباید ارشیا را می دید، نباید... مغموم بی توجه به
کدورت و دلگیری ام از سیلی اش، تک سرفه ای کردم.
- داداش؟
زاویه نگاه گرفته و پکر سینا رویم مایل شد:چیه؟
پرتردید و دلشوره وار بزاقدهانم را سخت فرو دادم.
- بهتره دنبال راه حل های دیگه هم باشیم، مثل جور کردن پول ِ اون ماشینـ...
یکهو سمیه با لحن تمسخرآمیزی، محرک اعصابم می شود.
- با کدوم پول؟ هه! تو که همش سرت توی کتابه و نمیدونی بابامون با چه جون کندنی خرج دانشگاه
تو رو در می آورد؟ نمی دیدی واسه جناب عالی تا نصف شب می موند تعمیرگاه و پنچرگیری و رنگ با روغن عوض می کرد؟ تو که باید بدونی با این گرونی و تحریم کوفتی ؛ چقد نرخ ها بالا رفته و... حالابرحسب مثال بخوایم پولش رو با وام و قرض از این و اون جور کنیم، چقد؟ ده تومن...
بیست تومن... پنجاه تومن...
یکباره دستانش را تا انتها گشود و با چشمهای گرد و جدی با حرص افزود.
- نه اینکه چهارصد میلیون تومن... می فهمی چهارصد میلیون تومن یعنی چی...؟ یعنی اگه شانس بیاریم و خونه رو به قی مت خ یلی خوب بفروشیم ته ته اش می تونیم سیصد جور کنیم، بقیه ش چی؟
حالا پول تویوتا راوفور رو صاحبش قبول کنه با کمی این ور و اون ور بتونیم تا سرسال هم ش رو باهم
پرداخت کنیم، جواب بقیه صاحب ماشینا رو چی میدیم؛ ها؟
سرم سنگین و شقیقه ام تند نبض زد، این گفته ها، حرف های سمیه نبود، شک نداشتم که شایان باز مداخله کرده بود و مغز سمیه شستشو داده بود تا همه مارا گرایج کند.
اما سینا اخم آلود با بدبینی و جدیت پرس ید.
- تو از کجا می دونی قیمت اون ماشین، چهارصد میلیونه؟
سمیه خونسرد و ریلکس شانه ای بالا انداخت.
- توی اینترنت سرچ کردم دیگه، بعدشم چهارصد رو ُرند گفتم ولی شما چندمیلیونی هم روش اضافه حساب کن، چون قیمت واقعی اون ماشینا رو فقط تعرفه خرید و صاحبش میدونه...
مامان ریحانه آرام و ناامید با نارضایتی کلام سمیه را قطع کرد.

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_161

_میدونم که امیرصدرا اذ یتت می کنه اماتوباهاش راه بیادهنم قفل شد نمیتونستم هیچی بگم التماس توچشماش اتیشم زد دلم براش سوخت
هرچی باشه مادره ونمیتونه کمبودپسرشوببینه امامن چی بایدبگم
نتونستم خواهش توچشماش رونادیده بگیرم به همین خاطراروم سرتکون دادم که
ازجاش بلندشدوکنارم نشست ومنو توبغلش گرفت
_قول میدم که امیرصدرا سربه راه شه
پوزخندزدم کی امیرصدرا اون اصلا ادم نیست تابخوادسربه راه بشه
چیزی نگفتم
وتو دردام غرق شدم که باشنیدن صداش نفسم رفت
اروم سرم چرخیدباد یدنش کنارم چشمام گشادشدکی مادرش رفت اصلا این کی اومدکه من نفهمیدم
باحرص ودندونایی که بهم فشارمیداد توصورتم غر ید
_چی زرزدی اینجا
باخشم نگاهش کردم بیتربی ت ا ینوبایدبنشونم سرجاش
چشمام رو ر یزکردم
_هو ی یابو فکرنکن هرگوهی بخوای میتونی بخوری ومن ه یچی نگم ادب بلدنیستی
بهت یادبدم
البته بعیدمیدونم توئه گاوچی زی بفهمی
انگشتم روجلوصورتش تکون دادم
_خوب گوشای کَرتو بازکن بخوای غلط زیاد ی کنی
پشت دستم روبهش نشون دادم جور ی اینو تودهنت خوردمیکنم که خودتم باورت نشه
کارمنه !!!
پوزخندی به چهره ی برافروخته اش انداختم
_لازم نیست من چیزی بگم اونقدر اشغال هستی که پدرت بدونه چه گوهی هستی
باورش سخته که پدرمادرتوچنین فرشته های ن حیف این دوتاکه انقدردوست دارن
ونگران توان تویی که اصلا ادم نیستی
اجازه حرف زدن روبهش ندادم وازجام بلندشدم وباقدمای محکم وبلندازش فاصله گرفتم
اخیش دلم خنک شد خوب حقش وکف دستش گذاشتم بیشعورفکرکرده کیه که به من
میگه چی زرزدی یکی نیست بهش بگه توکارت زر زدنه دیگه چرامن زر بزنمعصبی از عمارت خارج شدم بادیدن پدرمادرش که کنارمنقل بزرگ مشغول صحبت بودن سرجام موندم پدرش باخشم بادبزن تودستش فشارمیدادو مادرش بانگرانی کنارگوشش پچ پچ میکرد
چشم ازشون گرفتم وبه طرف الاچیق رفتم اروم واردالاچیق شدم یه گوشه نشستم
چشمام روبستم وسعی کردم اروم باشم بافکرا ینکه چندساعت دیگه میرم خونه یکم اروم
گرفتم
_یلداجان چراتنهانشستی امیرصدرابه بهونه اینکه توتنهایی ازکار جیم زد
لبخند زدم ونگاهش کردم
_امیرصدرا به جزکار حرفه ایش کلا خیلی تنبله مامان جون
_اره اینوموافقم باهات
باخنده ظاهری سرتکون دادم
_خب یلداجان ازخودت بگوچیکارامیکنی
_طراحی میکنم مامان

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_161

دستم روتودست مردونه ش گرفت و پشت دستم روبوسید که دلم هر ی ریخت
خدایا امشب ارسلان قصدجونموکرده چرااینطوری میکنه؟
ارسلان_قربون دل مهربونت برم که باوجود اینکه خودت داری دق می کنی به
خاطردل حاجی قبول کردی بمونی بااینکارات منو دیوونه خودت کردیا!!!
لبخند خجولی زدم
_اومم خب بهتره دیگه بری میرسم کسی شک کنه
نگاه نافذش روتوچشمام دوخت
ارسلان_نگران هیچی نباش من حواسم به همه چی هست
سرتکون دادم که بااخم لب زد
ارسلان_این لباس و دربیار بده بهم باخودم میبرمش
باچشمای گردشده نگاهش کردم
_چ....چرا؟؟
دستش رو روی گردنم کشیدکه مورمورم شد وتنم لرز ید
ارسلان_وقتی بهت برش میگردونم که تمام وکامل مال من باشی واون موقعس
که میتونی جلوی من این لباس ولباس های ازقبیل این بپوشی
ازخجالت عرق روتیغه کمرم نشست که گفت
ارسلان_درش بیار
اب دهنم روبه زورقورت دادم
_اخه نمیشه که حداقل بروبیرون لباس عوض کنم بدم بهت
سرتکون دادوازجاش بلندشد
ارسلان_ده دقیقه دیگه میام تواتاق
سرتکون دادم که ازاتاق خارج شد سریع ترازهروقتی سریع لباس روازتنم دراوردم
و لباسم روبایه بلوز صورت ی کمرنگ عوض کردم خواستم جوراب شلواری مو
باشلوارم عوض کنم که وارد اتاق شد نفس توسینه م حبس شد قد بلوز تارونم
بود و داروندارم تواون جوراب شلواری شیشه ای نمایان با نگاه خیره ش داشت
ذوبم میکردکه برای اینکه بیش ازاین نذارم به نگاه کردنش ادامه بده گفتم
_بیا اینم لباس
پیراهن داخل دستم روبه طرفش گرفتم که سریع از تودستمگرفتش و به بینیش
نزدیکش کردوعمی ق بوکشید نفسام تندشده بودکف دستم ازشرم خیس عرق بود
هرگزفکرنمیکردم ارسلان چنین ادم بااحساسی باشه ولی انگار برای اولین بار این
ادم روخوب نشناختم
ارسلان_اوممم بوی بهشت منو میده
قلبم از هیجان و خجالت تند ترازحدمعمول میزدحس میکردم صدای قلبم رومیشنوه
باشیطنت ولبخندرولبش بهم نگاه کرد
ارسلان_اومم بوی شکلات!!! عطرتم مثل خودت شیرین وخواستنیه!!!
لبخندرولبم رونتونستم مهارکنم که از نگاه نافذش جانموند
اسلان_جوون دلم قربون اون غنچه سرخ لبت برم من توفقط بخند
حس کردم اب شدم از شوق و هیجان
_ارسلان
به طرفم قدم برداشت و همونطور که توچشمام زل زده بودگفت
ارسلان ارسلان؟؟
_جون
حرفی که میخواستم بزنم یادم رفت
دستش رو موهام که هنوزبازش نکرده بودم نشست
ارسلان_چرا حرفتونمیگی ؟
باخجالت چشم ازش دزدیدم
_اخه...یادم رفت
لبخند رولبش پررنگ شد
ارسلان_ای جان خانوم کوچولوم یادش رفت چی می خواست بگه؟
بی اختیار دستم دورکمرش حلقه شد
_میشه بریم کناردریا حرف بزنیم؟

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚