#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_6
همونطور که آدرس رو برام می نوشت گفت:چرا امروز دیر کردی؟
- رفتم بانک پول کرایه خونه رو بریزم به حساب صاحب خونه مون
سری از روی تاسف تکون داد و گفت :
- همین یه امروز که سرصبحی چند تا کیس پرستاری خوب به پستمون خورد تو باید دیر میومدی
اگه بگم افسردگی گرفتم کم نگفتم ... به معنای واقعی ناراحت شدم هر روز که من زود میومدم فقط برای مهمونی و
نظافت به موسسه زنگ میزدن و درخواست کارگر میکردن بعد امروز که من مجبور شدم برم بانک باید کیس
پرستاری به تور موسسه میخورد؟ ... یعنی از من خوش شانس تر هم بود؟
کاغذی که آدرس رو روش نوشته بود به سمتم گرفت وقت تاسف خوردن هم نداشتم آدرس رو از خانم شاکری
گرفتم و یه نگاه بهش انداختم " خیابان فردوسی ، فرعی 8 غربی ... " وا رفتم این که آدرس اون مرتیکه بود که هر
هفته زنگ میزد و مستخدم میخواست و همه دخترای موسسه رو هم با دله گریاش دق داده ... سرم رو بلند کردم و با
عجز به خانم شاکری نگاه کردم سریع بل گرفت و پیشونیش رو چروک انداخت
- هان؟ چیه ؟ نمیری؟
چنان این حرف رو زد که گفتم االن اگه بگم نمیرم سریع آدرس رو به یکی دیگه میده و امروز هم از نون خوردن
میوفتم ... جا برای نرفتن نداشتم چون امروز برای جور کردن اون ده تومنی که بابا از رو اجاره خونه بلند کرده بود
حتی از سکه 25 تومنی ته کیفم هم مدد گرفته بودم و حتی پول برگشتن تا خونه هم نداشتم چه برسه به خرید یه
لقمه نون که سر گشنه زمین نذاریم
- نه میرم ... خانم شاکری یکم پول داری بهم قرض بدی که با تاکسی برم؟ کل پول رو امروز دادم برای اجاره پول ته
کیفم نمونده
دست کرد تو کیفش و یه هزاری داد دستم و گفت :
- بیا اما یادت باشه از پورسانتت کم میشه
پوزخند زدم ... به خاطر یه هزاری که یه کورس راه بیشتر منو نمیبرد باید قید پورسانت رو هم میزدم ... حق من از
زندگی همین بود ... به اندازه یه کورس راه یه راننده تاکسی که برای مشکالت زندگیش آهنگ هم خونده بودن اما
من چی ؟ زندگیم انقدر نکبتی بود که ارزش توجه کردن ارگان دولتی هم نداشت چه برسه به...
ترجیح دادم قید هزار تومن رو بزنم تا حداقل بتونم به خودم وعده پورسانت بدم و در عوض تا فردوسی پیاده برم
راهی نبود ... برای من که گاهی از سر بی پولی از موسسه تا خونه رو پیاده میرفتم این یکی دو کیلومتر راه چیزی
نبود
کاپشن صورتیم رو بیشتر به خودم چسبوندم بلکه از این سوز سرما کمتر بشه ... میخواستم زیپش رو بکشم باال اما یادم افتاد که هفته پیش زیپش پوکیده بود پوفی کشیدم و دستم رو بیشتر توی جیب کاپشن فرو کردم
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_6
همونطور که آدرس رو برام می نوشت گفت:چرا امروز دیر کردی؟
- رفتم بانک پول کرایه خونه رو بریزم به حساب صاحب خونه مون
سری از روی تاسف تکون داد و گفت :
- همین یه امروز که سرصبحی چند تا کیس پرستاری خوب به پستمون خورد تو باید دیر میومدی
اگه بگم افسردگی گرفتم کم نگفتم ... به معنای واقعی ناراحت شدم هر روز که من زود میومدم فقط برای مهمونی و
نظافت به موسسه زنگ میزدن و درخواست کارگر میکردن بعد امروز که من مجبور شدم برم بانک باید کیس
پرستاری به تور موسسه میخورد؟ ... یعنی از من خوش شانس تر هم بود؟
کاغذی که آدرس رو روش نوشته بود به سمتم گرفت وقت تاسف خوردن هم نداشتم آدرس رو از خانم شاکری
گرفتم و یه نگاه بهش انداختم " خیابان فردوسی ، فرعی 8 غربی ... " وا رفتم این که آدرس اون مرتیکه بود که هر
هفته زنگ میزد و مستخدم میخواست و همه دخترای موسسه رو هم با دله گریاش دق داده ... سرم رو بلند کردم و با
عجز به خانم شاکری نگاه کردم سریع بل گرفت و پیشونیش رو چروک انداخت
- هان؟ چیه ؟ نمیری؟
چنان این حرف رو زد که گفتم االن اگه بگم نمیرم سریع آدرس رو به یکی دیگه میده و امروز هم از نون خوردن
میوفتم ... جا برای نرفتن نداشتم چون امروز برای جور کردن اون ده تومنی که بابا از رو اجاره خونه بلند کرده بود
حتی از سکه 25 تومنی ته کیفم هم مدد گرفته بودم و حتی پول برگشتن تا خونه هم نداشتم چه برسه به خرید یه
لقمه نون که سر گشنه زمین نذاریم
- نه میرم ... خانم شاکری یکم پول داری بهم قرض بدی که با تاکسی برم؟ کل پول رو امروز دادم برای اجاره پول ته
کیفم نمونده
دست کرد تو کیفش و یه هزاری داد دستم و گفت :
- بیا اما یادت باشه از پورسانتت کم میشه
پوزخند زدم ... به خاطر یه هزاری که یه کورس راه بیشتر منو نمیبرد باید قید پورسانت رو هم میزدم ... حق من از
زندگی همین بود ... به اندازه یه کورس راه یه راننده تاکسی که برای مشکالت زندگیش آهنگ هم خونده بودن اما
من چی ؟ زندگیم انقدر نکبتی بود که ارزش توجه کردن ارگان دولتی هم نداشت چه برسه به...
ترجیح دادم قید هزار تومن رو بزنم تا حداقل بتونم به خودم وعده پورسانت بدم و در عوض تا فردوسی پیاده برم
راهی نبود ... برای من که گاهی از سر بی پولی از موسسه تا خونه رو پیاده میرفتم این یکی دو کیلومتر راه چیزی
نبود
کاپشن صورتیم رو بیشتر به خودم چسبوندم بلکه از این سوز سرما کمتر بشه ... میخواستم زیپش رو بکشم باال اما یادم افتاد که هفته پیش زیپش پوکیده بود پوفی کشیدم و دستم رو بیشتر توی جیب کاپشن فرو کردم
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_6
اما گلسا دست بردار نبود و به هر نحوی سعی داشت من را که مثل کَنِه به افکارم چسبیده بودم، جدا کند:
_کسی چیزی گفته مگه نه؟ خوب چیکار کنم، خیلی سخت بود.
به حرفهای بی سر و تهَش اهمیتی ندادم و نگاه مات و جدی ام را از او گرفتم که باز ادامه داد:
_حاال مگه ۱۰ نمره ی بدیه آبجی؟ مهم اینه که تونستم نمره ی دورقمی بیارم. حاال اونجوری قهر کردی که چی؟ چرا
نگاتو ازم میگیری؟
برای یک لحظه هم که شده افکارم را گوشه ای از مغزم پرت کردم و با جدیت به گلسا خیره شدم و با صدای بلندی
گفتم:
_نمره ی ۱۰ گرفتی؟ از چه درسی؟
چهره اش درهم شد و گفت:
_ریاضی. اصال چرا از همون که چوقولی منو پیشت کرده نپرسیدی؟ هان؟
_چوقولی چیه؟ تو بیجا کردی که ریاضی تو ۱۰ گرفتی. هی میگم گلسا بخون، بخون. وقتی حرفِ منو مثل یه آشغال
از گوشِت دور میریزی، همین میشه دیگه.
بلند شدم و کنارش چمپاته زدم:
_احمق نشو گلسا، بخون. خودم می فرستمت شهر، دانشگاه. مثل من نشو که بابا اجازه ی درس خوندن تو شهرو بهم
نداد. حاال هم که نیست، دیگه من حال و حوصله ی قبلو ندارم. میدونی بری دانشگاه به چه جاهایی میرسی؟ کله
شق نباش گلسا.
اخم هایش را درهم کشید و بغض دار گفت:
_من، تو و مادر رو ول کنم برم شهر؟ مرگِ سیاهه اون روز برام.پسِ گردنَش کوبیدم و گفتم:
_خاک بر سرت گلسا، از حاال، آبغوره ی چند سال بعد رو گرفتی؟
از کنارَش بلند شدم و گفتم:
_تو بخون، فکر اونجاهاشو بعد می کنیم، حاالم جمع کن آبغورتو.
از اتاق خارج شدم و سمت آشپزخانه رفتم تا چای آماده کنم، از پنجره ی کوچکی که به اتاق دید داشت به گلسا
نگاه کردم، چشم هایش را ماساژ میداد و لب و لوچه اش آویزان بود، لبخند غمگینی زدم و برای اینکه فکرش را
سمت دیگری سوق دَهم گفتم:
_امروز زهره سر راهمو گرفت.
نگاهَش به من افتاد و گفت:
_چیکار داشت؟
_هذیون می گفت.
_چی میگفت مگه؟
_گفت نامزد سیاوشه، ببینم تو چیزی در این باره تو روستا شنیدی؟
_نه.
_مگه میشه نامزد باشن و خبرش تو روستا نپیچه؟ منکه میگم دروغ گفته. شانه ای بالا انداخت و گفت:
_نگران نباش فردا برات آمارشو در میارم خواهر.
_از کجا؟
_از زینب، اون آمار کل روستا رو کف دستش داره.
_هوم، بپرس پس.
روزِ بعد پای حوض نشسته بودم و برای مرغابی ها غذا می ریختم، مادر کنار پنجره آمد:
_پس کی پدرت میاد؟
هیچ دوست نداشتم مادر را ناراحت کنم، اما راستَش خسته شدم از سوال های تکراری و امیدِ واهی دادن، کِی قصدِ
باور آن را داشت که پدرم زیر خروار ها خاک خوابیده و قصد آمدن هم ندارد؟
چگونه این موضوع را برایش روشن کنم تا دیگر این سوال را نپرسد؟ کالفه نگاهش می کردم و پی جواب مناسبی
می گشتم که باز گفت:
_دلسا، پدرت نمیگه این زن دلتنگش میشه که رفته و پشت سرشو هم نگاه نکرده؟ ببینم مادر وقتی خواب بودم
نیومد؟ پیغامی نفرستاده بود؟
دست دور زانوهایم انداختم و جواب دادم:
_نیومد اما پیغام داده، پیغام فرستاده میره یه جای دور. جایی که دست هیچکس بهش نرسه، خسته شده از نگرانی
های تو، آخرم رفت و تا حالِت خوب نشه بر نمی گرده، مادر، فکرِ بابا رو از سرت بنداز دور، تا وقتی بهونه گیریشو
کنی بابا نمیاد ها. حاال خود دانی.
اشک در حلقه ی چشمانش نمایان شد و پرسید:
_مگه کجا رفته؟
لبانم از بغض لرزید و جواب دادم:
_آبغوره نگیر، بر نمی گرده. کم براش گریه کردی که حاال باز قراره واسش مرثیه سرایی کنی؟ بس کن، عصر میبرمت سر مزارش.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_6
اما گلسا دست بردار نبود و به هر نحوی سعی داشت من را که مثل کَنِه به افکارم چسبیده بودم، جدا کند:
_کسی چیزی گفته مگه نه؟ خوب چیکار کنم، خیلی سخت بود.
به حرفهای بی سر و تهَش اهمیتی ندادم و نگاه مات و جدی ام را از او گرفتم که باز ادامه داد:
_حاال مگه ۱۰ نمره ی بدیه آبجی؟ مهم اینه که تونستم نمره ی دورقمی بیارم. حاال اونجوری قهر کردی که چی؟ چرا
نگاتو ازم میگیری؟
برای یک لحظه هم که شده افکارم را گوشه ای از مغزم پرت کردم و با جدیت به گلسا خیره شدم و با صدای بلندی
گفتم:
_نمره ی ۱۰ گرفتی؟ از چه درسی؟
چهره اش درهم شد و گفت:
_ریاضی. اصال چرا از همون که چوقولی منو پیشت کرده نپرسیدی؟ هان؟
_چوقولی چیه؟ تو بیجا کردی که ریاضی تو ۱۰ گرفتی. هی میگم گلسا بخون، بخون. وقتی حرفِ منو مثل یه آشغال
از گوشِت دور میریزی، همین میشه دیگه.
بلند شدم و کنارش چمپاته زدم:
_احمق نشو گلسا، بخون. خودم می فرستمت شهر، دانشگاه. مثل من نشو که بابا اجازه ی درس خوندن تو شهرو بهم
نداد. حاال هم که نیست، دیگه من حال و حوصله ی قبلو ندارم. میدونی بری دانشگاه به چه جاهایی میرسی؟ کله
شق نباش گلسا.
اخم هایش را درهم کشید و بغض دار گفت:
_من، تو و مادر رو ول کنم برم شهر؟ مرگِ سیاهه اون روز برام.پسِ گردنَش کوبیدم و گفتم:
_خاک بر سرت گلسا، از حاال، آبغوره ی چند سال بعد رو گرفتی؟
از کنارَش بلند شدم و گفتم:
_تو بخون، فکر اونجاهاشو بعد می کنیم، حاالم جمع کن آبغورتو.
از اتاق خارج شدم و سمت آشپزخانه رفتم تا چای آماده کنم، از پنجره ی کوچکی که به اتاق دید داشت به گلسا
نگاه کردم، چشم هایش را ماساژ میداد و لب و لوچه اش آویزان بود، لبخند غمگینی زدم و برای اینکه فکرش را
سمت دیگری سوق دَهم گفتم:
_امروز زهره سر راهمو گرفت.
نگاهَش به من افتاد و گفت:
_چیکار داشت؟
_هذیون می گفت.
_چی میگفت مگه؟
_گفت نامزد سیاوشه، ببینم تو چیزی در این باره تو روستا شنیدی؟
_نه.
_مگه میشه نامزد باشن و خبرش تو روستا نپیچه؟ منکه میگم دروغ گفته. شانه ای بالا انداخت و گفت:
_نگران نباش فردا برات آمارشو در میارم خواهر.
_از کجا؟
_از زینب، اون آمار کل روستا رو کف دستش داره.
_هوم، بپرس پس.
روزِ بعد پای حوض نشسته بودم و برای مرغابی ها غذا می ریختم، مادر کنار پنجره آمد:
_پس کی پدرت میاد؟
هیچ دوست نداشتم مادر را ناراحت کنم، اما راستَش خسته شدم از سوال های تکراری و امیدِ واهی دادن، کِی قصدِ
باور آن را داشت که پدرم زیر خروار ها خاک خوابیده و قصد آمدن هم ندارد؟
چگونه این موضوع را برایش روشن کنم تا دیگر این سوال را نپرسد؟ کالفه نگاهش می کردم و پی جواب مناسبی
می گشتم که باز گفت:
_دلسا، پدرت نمیگه این زن دلتنگش میشه که رفته و پشت سرشو هم نگاه نکرده؟ ببینم مادر وقتی خواب بودم
نیومد؟ پیغامی نفرستاده بود؟
دست دور زانوهایم انداختم و جواب دادم:
_نیومد اما پیغام داده، پیغام فرستاده میره یه جای دور. جایی که دست هیچکس بهش نرسه، خسته شده از نگرانی
های تو، آخرم رفت و تا حالِت خوب نشه بر نمی گرده، مادر، فکرِ بابا رو از سرت بنداز دور، تا وقتی بهونه گیریشو
کنی بابا نمیاد ها. حاال خود دانی.
اشک در حلقه ی چشمانش نمایان شد و پرسید:
_مگه کجا رفته؟
لبانم از بغض لرزید و جواب دادم:
_آبغوره نگیر، بر نمی گرده. کم براش گریه کردی که حاال باز قراره واسش مرثیه سرایی کنی؟ بس کن، عصر میبرمت سر مزارش.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_6
- بابا پول داد؟
- نه
- با پول خودت؟
به آرامی سر تکان دادم. مصطفی کوچک بود ولی درک و شعوری بزرگ داشت؛ همین درک و شعور بود که او را واداشت با صدایی نسبتاً آرام بگوید
- نمیخوام .. اینهمه زحمت میکشی این پول رو باید برای خودت خرج کنی
اخم کردم
- حرف نباشه.. من فردا این کتاب رو برات می گیرم در عوض تو هم با قبول شدن جبرانش کن
لبخند وسیعی روی لبش نشست لبخندی به وسعت اقیانوس آرام!
- حتماً
نگاهش کردم ؛ با سن دوازده ساله اش تنها چند سانت از من کوتاه تر بود. چهره با نمکی داشت؛ چشمانی تیره و کشیده با پوستی سفید درست نقطه مقابل من که پوستی سبزه و چشمانی متوسط داشتم.
حسی فراتر از خواهرانه های معمول به مصطفی دارم. حس میکنم من باید با ساختن آینده خودم راه را برای روشن شدن آینده او نیز باز کنم. من نه همچون دوستان و هم سن و سال هایم دغدغه لباس و مدل گوشی و عکس سلفی
که دغدغه هایی بزرگ تر و مهمتر دارم. دغدغه هایی از جنس دلواپسی های خواهرانه برای برادری که بیشتر مواقع
در حال دعوا و جدل هستیم و قهرهایمان به یک ساعت نمی کشد. دغدغه هایی از جنس دخترانه برای پدری که تا این سن سخت کار کرده و هنوز رنگی از آرامش و راحتی در زندگی اش ندیده و گویا این مرد ساخته شده برای سختی کشیدن و دم نزدن و نمیداند که وجودش چه قوت قلب بزرگی است برای دخترش. دختری که پدر بزرگترین تکیه گاه زندگیش است و دستان خالی اش نوید آرامش و صورت رنج کشیده اش انگیزه ای برای ساختن فردایی
روشن تر از امروز. دل رنج کشیده من برای مادری می تپد که با تمام کاستی ها ساخته و گله هایش هیچ وقت به طول نینجامیده و چه فداکارانه به پای من و مصطفی سوخته؛ کاش روزی بتوانم باری از روی دوششان بردارم.
بابا نگاهم کرد و گفت:
- تا کی برای پرداخت شهریه ات وقت داری؟
لب گزیدم و با صدایی دو رگه گفتم:
- تا زمان انتخاب واحد این ترم
- یعنی دقیقاً چند روز؟
صدایم ضعیف تر شد
- یه هفته
با شرمندگی نگاهش کردم فقط سرش را تکان داد
- جورش میکنم
و به فکر فرو رفت. بغض به گلویم چنگ انداخت دست به سمت بطری آب وسط سفره برده و لیوان را تا نیمه پر کردم
و سر کشیدم تا بغضم راه آمده را برگردد.
در دل گفتم » من امید دارم.. همه چیز یه روزی تموم میشه.. همه سختی ها«
و آنقدر این کلمه را تکرار کردم و تکرار کردم تا ملکه ذهنم شود. و چه کلمه زیبایی است؛
امید مثل همان سوسوی چراغ در دل تاریکی کویر می ماند وقتی سرگردان و حیران شده ای و راه را گم کرده ای،
وقتی در آسمان بختت ستاره ای نیست؛ امید درختی است که ریشه در خاک ایمان دارد کسی که باور دارد به
فردایی روشن بی گمان به آن خواهد رسید!
به نسیم نگاه کردم
- تونستی چیزی بنویسی؟
سرش را به طرفین تکان داده و با لحنی شاکی گفت:
- این استاده چرا انقدر تند درس میده؟ اصالا نمی تونم بنویسم، مگه تو نوشتی؟
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_6
- بابا پول داد؟
- نه
- با پول خودت؟
به آرامی سر تکان دادم. مصطفی کوچک بود ولی درک و شعوری بزرگ داشت؛ همین درک و شعور بود که او را واداشت با صدایی نسبتاً آرام بگوید
- نمیخوام .. اینهمه زحمت میکشی این پول رو باید برای خودت خرج کنی
اخم کردم
- حرف نباشه.. من فردا این کتاب رو برات می گیرم در عوض تو هم با قبول شدن جبرانش کن
لبخند وسیعی روی لبش نشست لبخندی به وسعت اقیانوس آرام!
- حتماً
نگاهش کردم ؛ با سن دوازده ساله اش تنها چند سانت از من کوتاه تر بود. چهره با نمکی داشت؛ چشمانی تیره و کشیده با پوستی سفید درست نقطه مقابل من که پوستی سبزه و چشمانی متوسط داشتم.
حسی فراتر از خواهرانه های معمول به مصطفی دارم. حس میکنم من باید با ساختن آینده خودم راه را برای روشن شدن آینده او نیز باز کنم. من نه همچون دوستان و هم سن و سال هایم دغدغه لباس و مدل گوشی و عکس سلفی
که دغدغه هایی بزرگ تر و مهمتر دارم. دغدغه هایی از جنس دلواپسی های خواهرانه برای برادری که بیشتر مواقع
در حال دعوا و جدل هستیم و قهرهایمان به یک ساعت نمی کشد. دغدغه هایی از جنس دخترانه برای پدری که تا این سن سخت کار کرده و هنوز رنگی از آرامش و راحتی در زندگی اش ندیده و گویا این مرد ساخته شده برای سختی کشیدن و دم نزدن و نمیداند که وجودش چه قوت قلب بزرگی است برای دخترش. دختری که پدر بزرگترین تکیه گاه زندگیش است و دستان خالی اش نوید آرامش و صورت رنج کشیده اش انگیزه ای برای ساختن فردایی
روشن تر از امروز. دل رنج کشیده من برای مادری می تپد که با تمام کاستی ها ساخته و گله هایش هیچ وقت به طول نینجامیده و چه فداکارانه به پای من و مصطفی سوخته؛ کاش روزی بتوانم باری از روی دوششان بردارم.
بابا نگاهم کرد و گفت:
- تا کی برای پرداخت شهریه ات وقت داری؟
لب گزیدم و با صدایی دو رگه گفتم:
- تا زمان انتخاب واحد این ترم
- یعنی دقیقاً چند روز؟
صدایم ضعیف تر شد
- یه هفته
با شرمندگی نگاهش کردم فقط سرش را تکان داد
- جورش میکنم
و به فکر فرو رفت. بغض به گلویم چنگ انداخت دست به سمت بطری آب وسط سفره برده و لیوان را تا نیمه پر کردم
و سر کشیدم تا بغضم راه آمده را برگردد.
در دل گفتم » من امید دارم.. همه چیز یه روزی تموم میشه.. همه سختی ها«
و آنقدر این کلمه را تکرار کردم و تکرار کردم تا ملکه ذهنم شود. و چه کلمه زیبایی است؛
امید مثل همان سوسوی چراغ در دل تاریکی کویر می ماند وقتی سرگردان و حیران شده ای و راه را گم کرده ای،
وقتی در آسمان بختت ستاره ای نیست؛ امید درختی است که ریشه در خاک ایمان دارد کسی که باور دارد به
فردایی روشن بی گمان به آن خواهد رسید!
به نسیم نگاه کردم
- تونستی چیزی بنویسی؟
سرش را به طرفین تکان داده و با لحنی شاکی گفت:
- این استاده چرا انقدر تند درس میده؟ اصالا نمی تونم بنویسم، مگه تو نوشتی؟
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_6
"مینو... این چیه پشتت؟"
با تعجب نگاش کردم
"چی ؟"
"وای خالکوبی کردی پشتت؟"
"چی می گی ... خالکوبی چیه ؟"
"پس این چیه ؟"
روی کتف راستم دست کشید.
تنم سوخت.
سریع بلند شدمو رفتم جلو آینه.
چیزی که میدیدم باورم نمیشد.
یه خالکوبی بزرگتر از کف دستم رو کتفم بود...
اما چطوری؟ روش دست کشیدم شاید پاک شه.
اما با تماس دستم باهاش کتفم داغ شد.
"مینو مامان میدونه ؟"
"من خودم نمیدونم این چیه مینا"
"بفهمه بیچاره ات میکنه"
"قرار نیست بفهمه ... حداقل تا وقتی خودم نفهمم از کجا پیداش شده"
مینا هاج و واج نگام کرد که گفتم " برو منم اومدم ... چیزی نمیگی ها"
سر تکون دادو رفت از اتاق بیرون.
دوباره به کتفم نگاه کردم.
طرحش عجیب بود اما تقریبا شبیه یه فرشته بود که بال هاشو باز کرده
فرشته...
اتفاقات دیشب مثل پازل کنار هم نشست...
نکنه دیشب منظور سیا این بود...
دیشب ... وای دیشب همه به پشتم اشاره میکردن
یعنی منظورشون پاپیون قرمز نبود !
باورم نمیشه نکنه منظور همه این خالکوبی بود ؟!
اما تو خونه قبل رفتن که چیزی پشتم نبود.
نه امکان نداره.
سریع موبایلمو گرفتمو زنگ زدم به نگین
صدای خواب آلوده اش بلند شد
"چته این وقت صبح"
"دیشب پشت من چی دیدی ؟"
"چی ؟"
"دیشب ... چی دیدی گفتی باحاله ؟"
"حالت خوبه ؟ به اون خالکوبی عجیب غریبت گفتم ... کجا خالکوبی کردی ؟"
دهن خشک شده بودو خیره به خالکوبی پشتم تو آینه بودم.
"الو ... مینو"...
"بعد بهت زنگ میزنم"
قطع کردمو نشستم رو تخت
"این چیه رو کتفم ؟" !
صدای مامانو شنیدم
"مینو ... هنوز خوابی؟"
سریع لباس خونگی هامو پوشیدمو چک کردم چیزی از خالکوبی معلوم نباشه.
یعنی کسی باور میکنه پشتم خالکوبی شده بدون اینکه من بدونم ؟!
تو ذهنم مدام دیشبو مرور می کردم.
از بین پرده اتاقش تونستم ببینمش.
حق با سیا بود...
خالکوبی دقیقا همون بود.
اما رو تن یه دختر ؟
یا بهتر بود بگم دختر بچه!
فکر نکنم 18 سالشم میشد.
از رفتارش مشخص بودم هیچی نمیدونه.
چندبار موهای بلندو مشکیشو کنار زد و به خالکوبی تو آینه خیره شد.
حتی روش دست کشید و مشخص بود براش عجیبه.
چطوری ممکنه هیچی ندونه؟!
باید میفهمیدم اینجا خونه کیه و این دختر کیه.
از رو درختی که بودم آروم پایین پریدم.
پیرمردی که داشت از کوچه رد میشد با تعجب نگام کرد.
لبخندی زدمو رفتم سمت ماشین
زنگ زدم به سیامند
تا زنگ خورد جواب داد
"دیدیش؟"
"آره ... حق با تو بود ... برام در بیار این دختر کیه"
"اوکی"
مهم نیست یه دختر بچه باشه ... مهم اینه حالا که اون خالکوبیو داره باید مال ما بشه...
مینو::::::::::::
دو دل بودم به مامان بگم یا نه . آخر نگفتمو برگشتم اتاقم.
موبایلمو چک کردم . یه مسیج از سعید که گفت عصر یادت نره.
یه مسیج از نگین که گفت زود بهش زنگ بزنم.
اصلا حالم خوب نبود . سرم سنگین شده بود . دراز کشیدم رو تختو به سقف خیره شدم.
سیامند::::::::::::::
میدونستم درست دیدم.
دیشب وقتی برا بقیه تعریف کردم باور نمی کردن.
میگفتن البد یه خالکوبی مشابه رو دیدم.
میگفتن امکان نداره رو تن یه دختر چنین مارکی باشه...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_6
"مینو... این چیه پشتت؟"
با تعجب نگاش کردم
"چی ؟"
"وای خالکوبی کردی پشتت؟"
"چی می گی ... خالکوبی چیه ؟"
"پس این چیه ؟"
روی کتف راستم دست کشید.
تنم سوخت.
سریع بلند شدمو رفتم جلو آینه.
چیزی که میدیدم باورم نمیشد.
یه خالکوبی بزرگتر از کف دستم رو کتفم بود...
اما چطوری؟ روش دست کشیدم شاید پاک شه.
اما با تماس دستم باهاش کتفم داغ شد.
"مینو مامان میدونه ؟"
"من خودم نمیدونم این چیه مینا"
"بفهمه بیچاره ات میکنه"
"قرار نیست بفهمه ... حداقل تا وقتی خودم نفهمم از کجا پیداش شده"
مینا هاج و واج نگام کرد که گفتم " برو منم اومدم ... چیزی نمیگی ها"
سر تکون دادو رفت از اتاق بیرون.
دوباره به کتفم نگاه کردم.
طرحش عجیب بود اما تقریبا شبیه یه فرشته بود که بال هاشو باز کرده
فرشته...
اتفاقات دیشب مثل پازل کنار هم نشست...
نکنه دیشب منظور سیا این بود...
دیشب ... وای دیشب همه به پشتم اشاره میکردن
یعنی منظورشون پاپیون قرمز نبود !
باورم نمیشه نکنه منظور همه این خالکوبی بود ؟!
اما تو خونه قبل رفتن که چیزی پشتم نبود.
نه امکان نداره.
سریع موبایلمو گرفتمو زنگ زدم به نگین
صدای خواب آلوده اش بلند شد
"چته این وقت صبح"
"دیشب پشت من چی دیدی ؟"
"چی ؟"
"دیشب ... چی دیدی گفتی باحاله ؟"
"حالت خوبه ؟ به اون خالکوبی عجیب غریبت گفتم ... کجا خالکوبی کردی ؟"
دهن خشک شده بودو خیره به خالکوبی پشتم تو آینه بودم.
"الو ... مینو"...
"بعد بهت زنگ میزنم"
قطع کردمو نشستم رو تخت
"این چیه رو کتفم ؟" !
صدای مامانو شنیدم
"مینو ... هنوز خوابی؟"
سریع لباس خونگی هامو پوشیدمو چک کردم چیزی از خالکوبی معلوم نباشه.
یعنی کسی باور میکنه پشتم خالکوبی شده بدون اینکه من بدونم ؟!
تو ذهنم مدام دیشبو مرور می کردم.
از بین پرده اتاقش تونستم ببینمش.
حق با سیا بود...
خالکوبی دقیقا همون بود.
اما رو تن یه دختر ؟
یا بهتر بود بگم دختر بچه!
فکر نکنم 18 سالشم میشد.
از رفتارش مشخص بودم هیچی نمیدونه.
چندبار موهای بلندو مشکیشو کنار زد و به خالکوبی تو آینه خیره شد.
حتی روش دست کشید و مشخص بود براش عجیبه.
چطوری ممکنه هیچی ندونه؟!
باید میفهمیدم اینجا خونه کیه و این دختر کیه.
از رو درختی که بودم آروم پایین پریدم.
پیرمردی که داشت از کوچه رد میشد با تعجب نگام کرد.
لبخندی زدمو رفتم سمت ماشین
زنگ زدم به سیامند
تا زنگ خورد جواب داد
"دیدیش؟"
"آره ... حق با تو بود ... برام در بیار این دختر کیه"
"اوکی"
مهم نیست یه دختر بچه باشه ... مهم اینه حالا که اون خالکوبیو داره باید مال ما بشه...
مینو::::::::::::
دو دل بودم به مامان بگم یا نه . آخر نگفتمو برگشتم اتاقم.
موبایلمو چک کردم . یه مسیج از سعید که گفت عصر یادت نره.
یه مسیج از نگین که گفت زود بهش زنگ بزنم.
اصلا حالم خوب نبود . سرم سنگین شده بود . دراز کشیدم رو تختو به سقف خیره شدم.
سیامند::::::::::::::
میدونستم درست دیدم.
دیشب وقتی برا بقیه تعریف کردم باور نمی کردن.
میگفتن البد یه خالکوبی مشابه رو دیدم.
میگفتن امکان نداره رو تن یه دختر چنین مارکی باشه...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_6
ضربان قلبم ب حدی شدت گرفت ک انگار خودش روب روم نشسته و این شعر رو برام میخونه... از خجالت گر
گرفتم.. حاال ک می دونستم این مجید همون مجید همسایه اس ی حس خاصی سراغم اومده بود.. دیگه دوست
نداشتم ب الی چیزی بگم شاید ب خاطر اینکه نمی خواستم تنها همدم شب های تنهاییمو از دست بدم...
صدای گوشیم خبر از پیام دوم داد..
نگاش کردم..
-جواب نمیدی؟
لب گزیدم اولین بار بود ازم چیزی می پرسید.. دستپاچه شدم واز گوشی فاصله گرفتم.... چرا می ترسیدم خودمم
نمی دونستم...
اون لحظه منم یکی از تنهاترین انسان های این کره خاکی ب حساب می اومدم.. ک ی،نفر منو مهم دونسته و هر
شب راس ی ساعت مشخص بهم پیام میده... یعنی واقعا براش مهمم...... فکرهای درست یا غلط فرقی نمیکرد مهم
این بود ک نمی خواستم از دستش بدم....
با دست های لرزون گوشی رو برداشتم..
سخت بود برای من ارتباط داشتن با جنس مخالف اما تنهاییم این سختی رو نادیده گرفت..
تایپ کردم
ب خاطر پیامتون ممنونم.. خیلی قشنگ بودن
صدبار این متن رو با خودم تکرار کردم و با هر جون کندنی بود دکمه ارسال گوشی نوکیا 0011 رو فشار دادم...
وقتی تایدیه ارسال اومد نزدیک بود وا برم اما صدای پیامک دوم و جوابی ک داد تنمو لرزوند
-قابلی نداشت.. تقدیم ب تو
تو....همین دو حرف بدون هیچ کلمه ای اضافه حالمو دگرگون کرد..
صدای در حیاط ک اومد
سریع گوشی رو.خاموش کردم و.خودمو زیر پتو مخفی کردم..
از ترس تند تند نفس می کشیدم و.ضربان قلبم روی هزار بود..
ترس از اینکه فرید بیاد توی اتاق و.منو ب گناه ی پیام ب باد کتک بگیره منو تا مرز جنون می کشوند...
می ترسیدم هرآن در اتاقم کوبیده بشه و فرید با خشم تمام بیفته ب جونم.. اما همهی این ها ی خیال واهی بود..
پنج دقیقه ک برای من پنج سال طول کشید با بسته شدن در اتاقش فهمیدم ک خیال بی خودی دارم ک فکر میکنم
براش مهمم..
از بعد از فوت مامان ب ندرت میبینمش... اصال نمیاد ببینه من مرده ام یا زنده... کاش مثل خیلی از برادرها برادری
میکرد در حق خواهر تنهاش... کاش
صبح میشه و من با ی،حس جدید از خواب بیدار میشم.. حس با ارزش بودن حس مهم بودن...
سریع رختخواب و تشکم رو جمع میکنم و با ی لبخند ک روی لبام نقش بسته از اتاق میام بیرون..
خونه مثل همیشه در سکوت کامل فرو رفته..
فرید چند ساعتی رو در روز میره توی ی بوتیک فروشی و کار میکنه و بقیه روزش رو پی خوش گذرونی و منم تمام
مدت توی خونه ب در و دیوار خیره میشم و فقط و فقط از دعوای مورچه ها سر ی تیکه نون یا سوسک مرده سرگرم
میشم..
تلوزیون خونمون ماههاست خرابه و در برابر اون همه اصرار مادر بیچاره ام برای تعمیرش، پدر و پسر خودشون رو ب
بی خیالی زدن،حقم داشتن وقتی تو خونه نبودن و سرشون ی جای دیگه گرم میشد چ کاری بود هدر دادن پول برای
ما...
دستامو کشیدم و با لبخند رفتم سر یخچال از دیروز دلمو برای خوردن اون آش صابون زده بودم.. مطمعن بودم فرید
قبل از خواب وقتی برای آب خوردن شیشه آب رو سر میکشه نگاهش هم ب کاسه آش میفته و چند قاشقی رو
میخوره...
در یخچال رو ک باز کردم لبخند روی لبم ماسید...
یخچال کاملا خالی بدون کاسه آش درو بستم و برگشتم اما همین ک نگاهم ب ظرف خالی توی سینک افتاد آه از نهادم خارج شد و روی زمین وا رفتم...
بغضم گرفت.. بی انصاف حتی ی قاشق هم برام نذاشته بود...
ناراحتیم و بغضم ب خاطر گرسنگی نبود چون خیلی راحت می تونستم تحملش کنم.. ب خاطر این بود ک مجید اونو
آورده بود و من حتی نتونسته بودم قدر ی انگشت بچشم...
توی اوج نا امیدی ی فکری زد ب سرم از سر جام بلند شدم ظرف چینی رو با احتیاط شستم و خشک کردم.
روسریم رو سرم کردم و بعد از مدت ها از خونه زدم بیرون پشت درخونشون ایستادم دلهره داشت ک در بزنم دستام می لرزید ی نفس عمیق
کشیدم با دست های لرزون در زدم کیه..
مادرش بود اعظم خانم خیلی بامن خوب نبود البته
-منم اعظم خانم
درو باز کرد چادرش رو پیچیده بود دور خودش منو ک دید با تعجب نگام کرد
-سلام
-علیک سلام...اومدی پیش الهام؟نیست خونه خبر نداری؟
هول شدم..
-چرا چرا.. مزاحمتون نمیشم
کاسه آش رو گرفتم سمتش
-اینو آوردم براتون ممنونم خیلی خوشمزه بود
کاسه رو ازم گرفت
-اتفاقا تو فکر بودم واسه تو دادم یا نه آخر کار یادم افتاد...کی برات آورد مجید
اسمش هم تپش قلبمو تند میکرد
-آره.. دستتون درد نکنه
-پسره ی حواس پرت بهش گفتم اینو ببره برای خاله اشا... ن ک قراره دخترش رو بگیریم برای مجید باهاش
رودرواسی دارم آش رو ریختم تو این کاسه..حالا بیاد خونه حسابش رو میرسم..
وا رفتم...دختر خاله اش...
کاش قلم پام میشکست و از خونه نمی اومدم بیرون...
تمیز بهم فهموند فکر الکی نکنم واینکه پسرش صاحاب داره،وتو هم آدم حساب نمیشی ک بخوایم برات نذری بیاریم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_6
ضربان قلبم ب حدی شدت گرفت ک انگار خودش روب روم نشسته و این شعر رو برام میخونه... از خجالت گر
گرفتم.. حاال ک می دونستم این مجید همون مجید همسایه اس ی حس خاصی سراغم اومده بود.. دیگه دوست
نداشتم ب الی چیزی بگم شاید ب خاطر اینکه نمی خواستم تنها همدم شب های تنهاییمو از دست بدم...
صدای گوشیم خبر از پیام دوم داد..
نگاش کردم..
-جواب نمیدی؟
لب گزیدم اولین بار بود ازم چیزی می پرسید.. دستپاچه شدم واز گوشی فاصله گرفتم.... چرا می ترسیدم خودمم
نمی دونستم...
اون لحظه منم یکی از تنهاترین انسان های این کره خاکی ب حساب می اومدم.. ک ی،نفر منو مهم دونسته و هر
شب راس ی ساعت مشخص بهم پیام میده... یعنی واقعا براش مهمم...... فکرهای درست یا غلط فرقی نمیکرد مهم
این بود ک نمی خواستم از دستش بدم....
با دست های لرزون گوشی رو برداشتم..
سخت بود برای من ارتباط داشتن با جنس مخالف اما تنهاییم این سختی رو نادیده گرفت..
تایپ کردم
ب خاطر پیامتون ممنونم.. خیلی قشنگ بودن
صدبار این متن رو با خودم تکرار کردم و با هر جون کندنی بود دکمه ارسال گوشی نوکیا 0011 رو فشار دادم...
وقتی تایدیه ارسال اومد نزدیک بود وا برم اما صدای پیامک دوم و جوابی ک داد تنمو لرزوند
-قابلی نداشت.. تقدیم ب تو
تو....همین دو حرف بدون هیچ کلمه ای اضافه حالمو دگرگون کرد..
صدای در حیاط ک اومد
سریع گوشی رو.خاموش کردم و.خودمو زیر پتو مخفی کردم..
از ترس تند تند نفس می کشیدم و.ضربان قلبم روی هزار بود..
ترس از اینکه فرید بیاد توی اتاق و.منو ب گناه ی پیام ب باد کتک بگیره منو تا مرز جنون می کشوند...
می ترسیدم هرآن در اتاقم کوبیده بشه و فرید با خشم تمام بیفته ب جونم.. اما همهی این ها ی خیال واهی بود..
پنج دقیقه ک برای من پنج سال طول کشید با بسته شدن در اتاقش فهمیدم ک خیال بی خودی دارم ک فکر میکنم
براش مهمم..
از بعد از فوت مامان ب ندرت میبینمش... اصال نمیاد ببینه من مرده ام یا زنده... کاش مثل خیلی از برادرها برادری
میکرد در حق خواهر تنهاش... کاش
صبح میشه و من با ی،حس جدید از خواب بیدار میشم.. حس با ارزش بودن حس مهم بودن...
سریع رختخواب و تشکم رو جمع میکنم و با ی لبخند ک روی لبام نقش بسته از اتاق میام بیرون..
خونه مثل همیشه در سکوت کامل فرو رفته..
فرید چند ساعتی رو در روز میره توی ی بوتیک فروشی و کار میکنه و بقیه روزش رو پی خوش گذرونی و منم تمام
مدت توی خونه ب در و دیوار خیره میشم و فقط و فقط از دعوای مورچه ها سر ی تیکه نون یا سوسک مرده سرگرم
میشم..
تلوزیون خونمون ماههاست خرابه و در برابر اون همه اصرار مادر بیچاره ام برای تعمیرش، پدر و پسر خودشون رو ب
بی خیالی زدن،حقم داشتن وقتی تو خونه نبودن و سرشون ی جای دیگه گرم میشد چ کاری بود هدر دادن پول برای
ما...
دستامو کشیدم و با لبخند رفتم سر یخچال از دیروز دلمو برای خوردن اون آش صابون زده بودم.. مطمعن بودم فرید
قبل از خواب وقتی برای آب خوردن شیشه آب رو سر میکشه نگاهش هم ب کاسه آش میفته و چند قاشقی رو
میخوره...
در یخچال رو ک باز کردم لبخند روی لبم ماسید...
یخچال کاملا خالی بدون کاسه آش درو بستم و برگشتم اما همین ک نگاهم ب ظرف خالی توی سینک افتاد آه از نهادم خارج شد و روی زمین وا رفتم...
بغضم گرفت.. بی انصاف حتی ی قاشق هم برام نذاشته بود...
ناراحتیم و بغضم ب خاطر گرسنگی نبود چون خیلی راحت می تونستم تحملش کنم.. ب خاطر این بود ک مجید اونو
آورده بود و من حتی نتونسته بودم قدر ی انگشت بچشم...
توی اوج نا امیدی ی فکری زد ب سرم از سر جام بلند شدم ظرف چینی رو با احتیاط شستم و خشک کردم.
روسریم رو سرم کردم و بعد از مدت ها از خونه زدم بیرون پشت درخونشون ایستادم دلهره داشت ک در بزنم دستام می لرزید ی نفس عمیق
کشیدم با دست های لرزون در زدم کیه..
مادرش بود اعظم خانم خیلی بامن خوب نبود البته
-منم اعظم خانم
درو باز کرد چادرش رو پیچیده بود دور خودش منو ک دید با تعجب نگام کرد
-سلام
-علیک سلام...اومدی پیش الهام؟نیست خونه خبر نداری؟
هول شدم..
-چرا چرا.. مزاحمتون نمیشم
کاسه آش رو گرفتم سمتش
-اینو آوردم براتون ممنونم خیلی خوشمزه بود
کاسه رو ازم گرفت
-اتفاقا تو فکر بودم واسه تو دادم یا نه آخر کار یادم افتاد...کی برات آورد مجید
اسمش هم تپش قلبمو تند میکرد
-آره.. دستتون درد نکنه
-پسره ی حواس پرت بهش گفتم اینو ببره برای خاله اشا... ن ک قراره دخترش رو بگیریم برای مجید باهاش
رودرواسی دارم آش رو ریختم تو این کاسه..حالا بیاد خونه حسابش رو میرسم..
وا رفتم...دختر خاله اش...
کاش قلم پام میشکست و از خونه نمی اومدم بیرون...
تمیز بهم فهموند فکر الکی نکنم واینکه پسرش صاحاب داره،وتو هم آدم حساب نمیشی ک بخوایم برات نذری بیاریم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_6
- خانم، ظهر آبگوشت بار بزار...از جا بدون حتی خرج نگاهی به من ِ حیران، باهمان پاهای سنگین به زحمت لنگ لنگ کنان سمت اتاقش می رود.
صدای مادرم در با اعتراض می آید.
- محمدآقا کجا رفتی؟ ِا شما هنوز دو لقمه ام از گلوت پایین نرفت... محمدآقا... محمد آقا...؟
پدرم بی توجه به سر وصدای مامان ریحانه،به تلخی با سکوت وارد اتاقش شد.
سرم را با اندوه و شرمندگی پایین می اندازم در سکوت سهمگین با گوشه سفره پلاستی کی بازی میکنم.
فکرم عمیق است به اینکه بابامحمد هرچقدر هم از دستم ناراحت میبود، حداقل جواب سلام بندگان خدا را هرچند گناهکار همیشه میداد؛چون همیشه میگفت»به شخصی که شب مصیت کرده توی روز به همون نگاه شب،بهش نگاه نکن شاید توبه کرده و بنده توبه کار خدا شده«اما امروز برای اولین بار..!
آهی از ته دل کشیدم،خود کرده را تدبیر نیست،خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
از اعتماد پدر و برادرم سینا،سواستفاده می کردم چنان رسوایی به بار آوردم که جبران کردن اش،فقط مرگم را میطلبید.
- بخور مادر، توام روزگارت بهتر از ما نبود.. این کبودیا خودشون گواه زندگی سختت بوده...به لقمه دم دستش که سمتم میگیرد، با ماتم زدگی زل می زنم،لقمه نان وپنیر لول شده را نرم از دست چروک و پنبه ایش میگیرم، هم ین که گاز کوچکی به لقمه ام می زنم قطره اشکی از گوشه چشمانم ُشره میکند.
سیبک گلویم پربغض تکانی می خورد که مامان هم به طبع آه سردی میکشد.
- چه روزای سختی بود وقتی تو رفتی اصلا محشرکبرا بود... هیچ چیزش سرجای خودش نبود... خونه ویلونه بود، سینا هی داد میزد هی بهونه می گرفت باباتم داد وبیدا میکرد که حواسمون به دختر مجرد توی خونه نبود... وقتی که یه از خدا بی خبر اونو هوایش کرده و..
حرفش را با بغض قورت می دهد، میدانستم به راحتی بخشیده نم یشوم اما من ملزم به پذیرفتن شرایط سخت خانه پدری بودم که بار سفر بسته ام و دوباره به کاشانه ام برگشته ام!
َ نگاهش به گونه ام خورد.
- راستی بچت کجاست؟ چرا اونو باخودت نی اوردی؟
اینبار زهرآگین لقمه را روی سفره می گذارم، زهرخندم طعم نوش دارو است بی شک.
- کورتاژش کردم.
دهانش کش وار و باز دست روی دهان باز شده اش می گذارد ولی با یک فرق،آن مشتی که روی کاسه زانویش می کوبد.
- چی!؟
چرا؟چرا سقطش کردی اون طفلی رو؟
به سختی پلک می بندم،چشمانم می سوزد. زبان هم تلخ و گس است.
- نموند واسم،یعنی نتونست زیر بار اون همه سختی خودشو نگه داره، وقتی زی ر لگدای ارشیا داشتم جوون می دادم... *" کف سالن پر خون شدی هوارش یا به خودش اومد ولی دیگه دیر شده بود...
سرم را باز پایین می اندازم، ضربان قلبم تند شده و عرق از روی تیرک کمرم میچکد.
- تا اوژانس اومد و بردنم بیمارستان، مرگ جلوی چشمام دیدم... ترسیدم برای دومین بار از مر گ بازم ترسیدم... درسته اون بچه رو نمی خواستم ولی راضی به مرگشم نبودم... دعا کردم زنده بمونه واسه منم که شده زنده بمونه ولی نموند...خرجشم دوشب بیمارستان با کلی خودخوری وآزار دیدنم واسه نبود بچه،کلی درد و غصه تا بالاخره دکتر شیفت دلش سوخت*"قطرات درشت اشک از گوشه چشمانم با نفس تنگی و بی قراری سرازیر م ی شد. دستانم میلرزید وقتی هق میزدم روی پایم مشت مشت میکوبیدم.
- مامان خیلی بد بود... وقتی بچم جلوی چشمام داشت دست و پا میزد عین جوجه
کوچولوها...به خدا قلبش داشت می زد... آروم آروم قلبش می زد دستاش اونقد ریز بودند عینهو چوب نازک چوب...که داشتن واسه زنده موندن التماس می کردند... چشمامش خیلی ریز بود ولی قلبش قشنگ میزد... قلبش میزد به خدا زنده بود ولی نتونست توی شکمم زندگی کنه... جیغ کشیدم که بچم پر کشید و نتونست دووم بیاره این زندگی لعنتی رو...آخی از دل جگر سوخته ام کشیدم، دستم روی گلو و گردنم نشست و قفسه سینه ام را با تقلا چنگ زدم.
- دردش هنوز تو جوونمه... زنده بود نفس میکشید، به خدا که نفس می کشید.
مامان ریحانه وحشت زده مرا در آغوش کشید، سرم را مدام نوازش میکرد اما من داغم تازه شده بود،بچه م را می خواستم. همانی که زیر بار ظلمت ارشیا،جنین وار به خود چنبره می زدم و دستانم را حائل شکمم می کردم تا ضربات اش به روی شکم و بچه ام برخورد نکند که آسیبی نبیند... نخواسته بودم احدی بچهام را از چنگم در بیاورد اما زور و بازوی ارش یا به جنس نازک لطیفم می چربید!
- چرا... چرا ازش شکایت نکردی... شنیدم اونور طرف زناست... بهشون کمک می کنن... خب بهشون میگفتی شوهرت روانیه!
پوزخند پررنگی زدم،سرم را با ملامت عقب کشیدم.
- به خیالت می تونستم؟دستم بسته بود... اون ارشیای موذی کلی ازم سفته داشت تازه قبل اینکه دهن وا میکردم واسه شکایت به همه مخصوصا پلیس گفته بود که از پله ها افتادم واسه همون تموم تنم سیاه و کبود بود...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_6
- خانم، ظهر آبگوشت بار بزار...از جا بدون حتی خرج نگاهی به من ِ حیران، باهمان پاهای سنگین به زحمت لنگ لنگ کنان سمت اتاقش می رود.
صدای مادرم در با اعتراض می آید.
- محمدآقا کجا رفتی؟ ِا شما هنوز دو لقمه ام از گلوت پایین نرفت... محمدآقا... محمد آقا...؟
پدرم بی توجه به سر وصدای مامان ریحانه،به تلخی با سکوت وارد اتاقش شد.
سرم را با اندوه و شرمندگی پایین می اندازم در سکوت سهمگین با گوشه سفره پلاستی کی بازی میکنم.
فکرم عمیق است به اینکه بابامحمد هرچقدر هم از دستم ناراحت میبود، حداقل جواب سلام بندگان خدا را هرچند گناهکار همیشه میداد؛چون همیشه میگفت»به شخصی که شب مصیت کرده توی روز به همون نگاه شب،بهش نگاه نکن شاید توبه کرده و بنده توبه کار خدا شده«اما امروز برای اولین بار..!
آهی از ته دل کشیدم،خود کرده را تدبیر نیست،خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
از اعتماد پدر و برادرم سینا،سواستفاده می کردم چنان رسوایی به بار آوردم که جبران کردن اش،فقط مرگم را میطلبید.
- بخور مادر، توام روزگارت بهتر از ما نبود.. این کبودیا خودشون گواه زندگی سختت بوده...به لقمه دم دستش که سمتم میگیرد، با ماتم زدگی زل می زنم،لقمه نان وپنیر لول شده را نرم از دست چروک و پنبه ایش میگیرم، هم ین که گاز کوچکی به لقمه ام می زنم قطره اشکی از گوشه چشمانم ُشره میکند.
سیبک گلویم پربغض تکانی می خورد که مامان هم به طبع آه سردی میکشد.
- چه روزای سختی بود وقتی تو رفتی اصلا محشرکبرا بود... هیچ چیزش سرجای خودش نبود... خونه ویلونه بود، سینا هی داد میزد هی بهونه می گرفت باباتم داد وبیدا میکرد که حواسمون به دختر مجرد توی خونه نبود... وقتی که یه از خدا بی خبر اونو هوایش کرده و..
حرفش را با بغض قورت می دهد، میدانستم به راحتی بخشیده نم یشوم اما من ملزم به پذیرفتن شرایط سخت خانه پدری بودم که بار سفر بسته ام و دوباره به کاشانه ام برگشته ام!
َ نگاهش به گونه ام خورد.
- راستی بچت کجاست؟ چرا اونو باخودت نی اوردی؟
اینبار زهرآگین لقمه را روی سفره می گذارم، زهرخندم طعم نوش دارو است بی شک.
- کورتاژش کردم.
دهانش کش وار و باز دست روی دهان باز شده اش می گذارد ولی با یک فرق،آن مشتی که روی کاسه زانویش می کوبد.
- چی!؟
چرا؟چرا سقطش کردی اون طفلی رو؟
به سختی پلک می بندم،چشمانم می سوزد. زبان هم تلخ و گس است.
- نموند واسم،یعنی نتونست زیر بار اون همه سختی خودشو نگه داره، وقتی زی ر لگدای ارشیا داشتم جوون می دادم... *" کف سالن پر خون شدی هوارش یا به خودش اومد ولی دیگه دیر شده بود...
سرم را باز پایین می اندازم، ضربان قلبم تند شده و عرق از روی تیرک کمرم میچکد.
- تا اوژانس اومد و بردنم بیمارستان، مرگ جلوی چشمام دیدم... ترسیدم برای دومین بار از مر گ بازم ترسیدم... درسته اون بچه رو نمی خواستم ولی راضی به مرگشم نبودم... دعا کردم زنده بمونه واسه منم که شده زنده بمونه ولی نموند...خرجشم دوشب بیمارستان با کلی خودخوری وآزار دیدنم واسه نبود بچه،کلی درد و غصه تا بالاخره دکتر شیفت دلش سوخت*"قطرات درشت اشک از گوشه چشمانم با نفس تنگی و بی قراری سرازیر م ی شد. دستانم میلرزید وقتی هق میزدم روی پایم مشت مشت میکوبیدم.
- مامان خیلی بد بود... وقتی بچم جلوی چشمام داشت دست و پا میزد عین جوجه
کوچولوها...به خدا قلبش داشت می زد... آروم آروم قلبش می زد دستاش اونقد ریز بودند عینهو چوب نازک چوب...که داشتن واسه زنده موندن التماس می کردند... چشمامش خیلی ریز بود ولی قلبش قشنگ میزد... قلبش میزد به خدا زنده بود ولی نتونست توی شکمم زندگی کنه... جیغ کشیدم که بچم پر کشید و نتونست دووم بیاره این زندگی لعنتی رو...آخی از دل جگر سوخته ام کشیدم، دستم روی گلو و گردنم نشست و قفسه سینه ام را با تقلا چنگ زدم.
- دردش هنوز تو جوونمه... زنده بود نفس میکشید، به خدا که نفس می کشید.
مامان ریحانه وحشت زده مرا در آغوش کشید، سرم را مدام نوازش میکرد اما من داغم تازه شده بود،بچه م را می خواستم. همانی که زیر بار ظلمت ارشیا،جنین وار به خود چنبره می زدم و دستانم را حائل شکمم می کردم تا ضربات اش به روی شکم و بچه ام برخورد نکند که آسیبی نبیند... نخواسته بودم احدی بچهام را از چنگم در بیاورد اما زور و بازوی ارش یا به جنس نازک لطیفم می چربید!
- چرا... چرا ازش شکایت نکردی... شنیدم اونور طرف زناست... بهشون کمک می کنن... خب بهشون میگفتی شوهرت روانیه!
پوزخند پررنگی زدم،سرم را با ملامت عقب کشیدم.
- به خیالت می تونستم؟دستم بسته بود... اون ارشیای موذی کلی ازم سفته داشت تازه قبل اینکه دهن وا میکردم واسه شکایت به همه مخصوصا پلیس گفته بود که از پله ها افتادم واسه همون تموم تنم سیاه و کبود بود...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_6
وازخونه خارج شدیم سوارماشینم شدیم وبه طرف خونه ای که جشن برگزارمی شد حرکت کردیم بعد یه رب رسیدیم به عمارت یه عمارت بزرگ ومجلل ماشین روداخل حیاط بزرگ پارک کردم و به ارومی از ماشین پیاده شدیم شروع کردیم به قدم برداشتن وارد عمارت
شدیم صدا ی کرکننده موزیک بوی دود وچراغای خاموش باعث شدچشمام گردشه
اینجابیشترشبیه پارت یه تا تولد
روبه کیانالب زدم
_کیانااینجاچخبره
شونه هاش روبی قید باالانداخت
_چمیدونم پیمان خله دیگه ساره بدتر
خواستم چیزی بگم که ساره بااون لباس بلند پفی قرمزش وارای ش غلیظ وفوق العاده ای
که بهش میومد دستش رو دور بازوی پیمان حلقه کرده بودوبالبخندکنارمون ایستادن
_خوش اومدید
بالبخند سرتکون دادم
_تبریک میگم تولدت مبارک ساره جونی
_فدات یلداجون؛بریدلباساتون روعوض کنیدبیاین که کلی برنامه هاداریم
سرتکون دادیم که به یکی ازخدمه هااشاره کرد به طرفمون اومد و بهمون اتاق تعویض
لباس رونشون دادوارد اتاق شد یم مانتوشالم رودراوردم و به خودم تواینه نگاه کردم
مرتب بودم و همه چی خوب بود بعدازاینکه کیاناهم کارش تموم شد ازاتاق خارج شدیم
وبرگشتیم پیش بچه ها که دور یه میزنشسته بودن
الهه یه تاپ بند ی سفیدحریر با شلوارجذب تنش بود وارایش ملایم مدل موهاش هم
فرکرده بود پسراهم که کلی خوشتیپ کرده بودن کنارشون نشستیم اهنگ شادی پلی شد
پیمان باحرفاش وشوخی هاش مارومی خندوند اهنگ موردعلاقه ساره از محسن ابراهیم
زاده چی داری تواون نگاهت پلی شد روبه هممون لب زد
_پاشیداین اهنگ مخصوص رفیقای فابمه پاشیدبریم وسط همه بلندشدن جزمن واقعیتش اضطراب داشتم نه اینکه رقصیدن بلدنباشم نه
؛میترسیدم مثل همیشه موردمسخره ی بچه ها قراربگیرم مخصوصا اینکه همه بچه های
یه دانشگاه بودن و خوب منومی شناختن واین من و بیشترمضطرب میکرد
ساره روبه من دستش روگرفت و لب زد
_پاشو د یگه معطل چی هستی ؟؟
لبخندی به روش زدم وسعی کردم با حرفام قانعش کنم
_شمابریدمنم می ام
چشماش روگردکرد
_یعنی چی پاشو ببینم
اب دهنم رو با بغض قورت دادم
_اخه می ترسم به خاطرمن همه مسخره باز ی دربیارن
کیار باحرص دستم رو گرفت ومجبورم کردازجام بلندشدم بااخمای گره خورده توصورتم زل زد
_یعنی چی؟؟غلط میکنه هرکس این رفتارو داشته باشه فکش ومیارم پایین
_خب منم نمیخوام اعصابتون رو یه روز که شادین خراب کنم
_کی گفته تو اینکارومیکنی اتفاقاحضورت توگروه ما به هممون دلگرمی میده ماعاشقتیم یلدا
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_6
وازخونه خارج شدیم سوارماشینم شدیم وبه طرف خونه ای که جشن برگزارمی شد حرکت کردیم بعد یه رب رسیدیم به عمارت یه عمارت بزرگ ومجلل ماشین روداخل حیاط بزرگ پارک کردم و به ارومی از ماشین پیاده شدیم شروع کردیم به قدم برداشتن وارد عمارت
شدیم صدا ی کرکننده موزیک بوی دود وچراغای خاموش باعث شدچشمام گردشه
اینجابیشترشبیه پارت یه تا تولد
روبه کیانالب زدم
_کیانااینجاچخبره
شونه هاش روبی قید باالانداخت
_چمیدونم پیمان خله دیگه ساره بدتر
خواستم چیزی بگم که ساره بااون لباس بلند پفی قرمزش وارای ش غلیظ وفوق العاده ای
که بهش میومد دستش رو دور بازوی پیمان حلقه کرده بودوبالبخندکنارمون ایستادن
_خوش اومدید
بالبخند سرتکون دادم
_تبریک میگم تولدت مبارک ساره جونی
_فدات یلداجون؛بریدلباساتون روعوض کنیدبیاین که کلی برنامه هاداریم
سرتکون دادیم که به یکی ازخدمه هااشاره کرد به طرفمون اومد و بهمون اتاق تعویض
لباس رونشون دادوارد اتاق شد یم مانتوشالم رودراوردم و به خودم تواینه نگاه کردم
مرتب بودم و همه چی خوب بود بعدازاینکه کیاناهم کارش تموم شد ازاتاق خارج شدیم
وبرگشتیم پیش بچه ها که دور یه میزنشسته بودن
الهه یه تاپ بند ی سفیدحریر با شلوارجذب تنش بود وارایش ملایم مدل موهاش هم
فرکرده بود پسراهم که کلی خوشتیپ کرده بودن کنارشون نشستیم اهنگ شادی پلی شد
پیمان باحرفاش وشوخی هاش مارومی خندوند اهنگ موردعلاقه ساره از محسن ابراهیم
زاده چی داری تواون نگاهت پلی شد روبه هممون لب زد
_پاشیداین اهنگ مخصوص رفیقای فابمه پاشیدبریم وسط همه بلندشدن جزمن واقعیتش اضطراب داشتم نه اینکه رقصیدن بلدنباشم نه
؛میترسیدم مثل همیشه موردمسخره ی بچه ها قراربگیرم مخصوصا اینکه همه بچه های
یه دانشگاه بودن و خوب منومی شناختن واین من و بیشترمضطرب میکرد
ساره روبه من دستش روگرفت و لب زد
_پاشو د یگه معطل چی هستی ؟؟
لبخندی به روش زدم وسعی کردم با حرفام قانعش کنم
_شمابریدمنم می ام
چشماش روگردکرد
_یعنی چی پاشو ببینم
اب دهنم رو با بغض قورت دادم
_اخه می ترسم به خاطرمن همه مسخره باز ی دربیارن
کیار باحرص دستم رو گرفت ومجبورم کردازجام بلندشدم بااخمای گره خورده توصورتم زل زد
_یعنی چی؟؟غلط میکنه هرکس این رفتارو داشته باشه فکش ومیارم پایین
_خب منم نمیخوام اعصابتون رو یه روز که شادین خراب کنم
_کی گفته تو اینکارومیکنی اتفاقاحضورت توگروه ما به هممون دلگرمی میده ماعاشقتیم یلدا
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_6
نگاه خستم روبه دوربرانداختم که دیدم چندنفری از فروشگاه بزرگ سمت چپ
خریدکردن گرسنه م بود و واقعا دلم میخواست منم یه چیزی بخورم اما
میدونستم مامان توکیفش دیگه پولی نداره که بخواد خوراکی بگیره چشمام
روبادردبستم خدایا این چه دنیایی که من دارم چرانگفتی قراره انقدر دردبکشم
که من هرگز قبول نکنم بیام تودنیا خدایا چی میشه الان که برمیگردیم
توماش ین ماشین تصادف کنه هیچکس هیچیش نشه فقط من بمیرم دیگه
نمیخوام زنده باشم
بااومدن نیلوفرومامان جلوترراه افتادم خواستم وارداتوبوس شم که نیلوفرصدام
کردبرگشتم به طرفش
نیلوفر_رزا
سرتکون دادم که چیکارم داره
نیلوفر_بیا بریم یه چیزی بخریم بخوریم
سرتکون دادم وهمراهشون واردفروشگاه شدیم به طرف قفسه ها رفتیم که
نیلوفر ارزون ترین کیک که تی تاب و ویفر پرتقالی بود روچندتابرداشت وبعدهم
به طرف یخچال که گوشه مغازه بودرفت وچندتا ابمیوه پرتقالی برداشت وبه
طرف صندوق برد مامان روبهم لب زد
مامان_توچیزی نمیخوای
_نه
بعدازحساب کردن خوراکی ها برگشتیم تواتوبوس سرجامون نشست یم وهرکدوم
یکی از ابمیوه وکیک هارو برداشتیم و مشغول خوردن شدیم که بعدیه رب
ماشین حرکت کرد ویه فیلم پخش شد ورود اقایان ممنوع
فیلم خنده داری بوداما رولب منو نیلوفر ومامان حتی یه پوزخندهم نشست
ازبس حالمون بدبود هیچ فیلم کمدی حال دلمون روخوب نمیکرد
ماشسن بدون توقف دیگه ای یه سره حرکت می کردتاای نکه ساعت دوبعدازظهر
رسیدیم رشت اروم ازماشین پیاده شدیم لبای هرسه تامون میلرزید
حالا بیشتراوارگی روحس میکردیم
&فلش بک به حال&
نمیتونستم اون روزلعنتی رو یادم بیارم هرکاری میکردم که یادم نیاد هرچقدرکه
ازاون سالهامیگذره من بدترداغون میشم حرفاشون شبی نیست که دست ازسرم
برداره مامان جون مادرمامان توصورتمون نگاه میکردوبه مامان میگفت این
دوتاروچرااوردی زندایی که بامامانجون زندگی می کردبه مامان می گفت توله های
خسرو روچرا اوردی
ازخشم جیغ زدم وکوبیدم روفرمون مامان وحشت زده دستموکه رودنده
بودتودست گرفت
مامان_رزا.....رزا جان اروم باش مادر
نگاهش کردم چقدر چی ن وچروک روصورتشه چقدر پیرشده دستش چقدر
شکسته شده چشماش پرازاشکه ازوقتی خودموشناختم چشماش پربودازغم
واشک یه چشمش اشک یه چشمش خون اشکام روگونه م چکید بیچاره مادرم
مگه چه گناهی کرده بودکه حقش این بود؟ باسرعت حرکت می کردم تااینکه بعد
یک ساعت جلوی ساختمونمون ایستادم مامان پیاده شد که ماشین روپارک
کردم و سریع پیاده شدم وهمراهش وارد خونه شدم یه اپارتمان چهارواحده که
هرطبقه دوواحده سوارداسانسورشدیم قلبم میسوخت دلم بدجورپربوددستام
میلرزید به خودم نگاه کردم تمام ارایشم زیرچشمام ریخته بود امروز بعدازظهر
ساعت ۴ تا ۸دانشکده کلاس داشتم ولی تواین شرایط به هرچی میتونم فکرکنم
الا درس
با بازشدن دراسانسورسریع ازاسانسورخارج شدیم مامان درخونه
روباکلیدبازکردواروخونه شدیم یه خونه پنجاه متری کوچولوی اجاره ای
رواولین مبل نشستم که نیلوفر ازاتاقش خارج شد باتعجب نگاهمون کرد
نیلوفر_سلام چیشده
نگاهش کردم داشت میرفت سرکار تویه شرکت خصوصی مشغول کاربود و
دانشجوی دکترای رشته روانشناسی بود
با هق هق لب زدم
_نیلوفر مامان دیگه حق نداره هیچ جاکارکنه
باچشمای گردلب زد
نیلوفر_چرا چیشده
با حرص ونفرت همه چی روگفتم که بااخم روبه روم نشست به مامان که ماتم
زده نگاهم میکردنگاه کردم وجیغ زدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_6
نگاه خستم روبه دوربرانداختم که دیدم چندنفری از فروشگاه بزرگ سمت چپ
خریدکردن گرسنه م بود و واقعا دلم میخواست منم یه چیزی بخورم اما
میدونستم مامان توکیفش دیگه پولی نداره که بخواد خوراکی بگیره چشمام
روبادردبستم خدایا این چه دنیایی که من دارم چرانگفتی قراره انقدر دردبکشم
که من هرگز قبول نکنم بیام تودنیا خدایا چی میشه الان که برمیگردیم
توماش ین ماشین تصادف کنه هیچکس هیچیش نشه فقط من بمیرم دیگه
نمیخوام زنده باشم
بااومدن نیلوفرومامان جلوترراه افتادم خواستم وارداتوبوس شم که نیلوفرصدام
کردبرگشتم به طرفش
نیلوفر_رزا
سرتکون دادم که چیکارم داره
نیلوفر_بیا بریم یه چیزی بخریم بخوریم
سرتکون دادم وهمراهشون واردفروشگاه شدیم به طرف قفسه ها رفتیم که
نیلوفر ارزون ترین کیک که تی تاب و ویفر پرتقالی بود روچندتابرداشت وبعدهم
به طرف یخچال که گوشه مغازه بودرفت وچندتا ابمیوه پرتقالی برداشت وبه
طرف صندوق برد مامان روبهم لب زد
مامان_توچیزی نمیخوای
_نه
بعدازحساب کردن خوراکی ها برگشتیم تواتوبوس سرجامون نشست یم وهرکدوم
یکی از ابمیوه وکیک هارو برداشتیم و مشغول خوردن شدیم که بعدیه رب
ماشین حرکت کرد ویه فیلم پخش شد ورود اقایان ممنوع
فیلم خنده داری بوداما رولب منو نیلوفر ومامان حتی یه پوزخندهم نشست
ازبس حالمون بدبود هیچ فیلم کمدی حال دلمون روخوب نمیکرد
ماشسن بدون توقف دیگه ای یه سره حرکت می کردتاای نکه ساعت دوبعدازظهر
رسیدیم رشت اروم ازماشین پیاده شدیم لبای هرسه تامون میلرزید
حالا بیشتراوارگی روحس میکردیم
&فلش بک به حال&
نمیتونستم اون روزلعنتی رو یادم بیارم هرکاری میکردم که یادم نیاد هرچقدرکه
ازاون سالهامیگذره من بدترداغون میشم حرفاشون شبی نیست که دست ازسرم
برداره مامان جون مادرمامان توصورتمون نگاه میکردوبه مامان میگفت این
دوتاروچرااوردی زندایی که بامامانجون زندگی می کردبه مامان می گفت توله های
خسرو روچرا اوردی
ازخشم جیغ زدم وکوبیدم روفرمون مامان وحشت زده دستموکه رودنده
بودتودست گرفت
مامان_رزا.....رزا جان اروم باش مادر
نگاهش کردم چقدر چی ن وچروک روصورتشه چقدر پیرشده دستش چقدر
شکسته شده چشماش پرازاشکه ازوقتی خودموشناختم چشماش پربودازغم
واشک یه چشمش اشک یه چشمش خون اشکام روگونه م چکید بیچاره مادرم
مگه چه گناهی کرده بودکه حقش این بود؟ باسرعت حرکت می کردم تااینکه بعد
یک ساعت جلوی ساختمونمون ایستادم مامان پیاده شد که ماشین روپارک
کردم و سریع پیاده شدم وهمراهش وارد خونه شدم یه اپارتمان چهارواحده که
هرطبقه دوواحده سوارداسانسورشدیم قلبم میسوخت دلم بدجورپربوددستام
میلرزید به خودم نگاه کردم تمام ارایشم زیرچشمام ریخته بود امروز بعدازظهر
ساعت ۴ تا ۸دانشکده کلاس داشتم ولی تواین شرایط به هرچی میتونم فکرکنم
الا درس
با بازشدن دراسانسورسریع ازاسانسورخارج شدیم مامان درخونه
روباکلیدبازکردواروخونه شدیم یه خونه پنجاه متری کوچولوی اجاره ای
رواولین مبل نشستم که نیلوفر ازاتاقش خارج شد باتعجب نگاهمون کرد
نیلوفر_سلام چیشده
نگاهش کردم داشت میرفت سرکار تویه شرکت خصوصی مشغول کاربود و
دانشجوی دکترای رشته روانشناسی بود
با هق هق لب زدم
_نیلوفر مامان دیگه حق نداره هیچ جاکارکنه
باچشمای گردلب زد
نیلوفر_چرا چیشده
با حرص ونفرت همه چی روگفتم که بااخم روبه روم نشست به مامان که ماتم
زده نگاهم میکردنگاه کردم وجیغ زدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_5 _ولی اگه در نیارم می میره. صدایی ضعیف از دختر بلند شد که ناله وار می گفت: - م... من... بی ... گناهم. سهراب آب سردی روی صورت او ریخت که به او تشر زدم و عصبی گفتم: - مرض داشتی مگه؟ - نرگس گفت. چشم غرهای به…
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_6
_ آ کن.
با چشمانی اشکی مظلوم به او خیره شدم، که لحظه ای محو چشمانم شد. ولی ،
نگاه از چشمانم گرفت و دهانم را باز کرد و دستمال را داخل دهانم قرار داد.
سپس سمت پای راستم رفت و کنار پایم روی زمین کنار تخت نشست و به
همسرش گفت:
- نرگس بیا پاش و نگه دار.
پس اسم او نرگس بود این زن که با دشمنی به من خیره بود، به یک باره اخم کرد
و با حرص گفت:
- نمیخوام. من بهش دست نمیزنم.
- نرگس اتفاقی براش بیوفته من از چشم تو می بینم. حواست باشه.
نرگس اخمو نزدیک آمد و کنار پایم نشست و پای مرا در دستانش گرفت که تکان
محکم ی دادم و مظلوم گریستم قیچی کوچکی را نزدیک پایم آورد و گفت:
- متأسفانه اینجا وسایل بیهوشی و یا بی حس کننده نداریم. پس باید تحمل کنی .
و بعد هم قیچی را درون پوست گوشت پایم فرو برد و از درد با صدای بلند
می گریستم و جیغهای خفه می کشیدم. پس از دو دقیقه آن را در آورد و چاقوی
کوچکی را از جعبه برداشت و فندک را روشن کرد و چاقو را به آن نزدیک کرد و
شروع به داغ کردن چاقو کرد، با چشمانی ترسیده به کارهای او خیره بودم و سعی
در تقلا کردن، اما، زور آن مرد سهراب نام کجا و زور من کجا؟! اصلا من در مقابل او
تنها یک مورچه بودم.
می خواست آن را داخل پایم فرو ببرد که سهراب گفت:
- دانیال یه سرنگ ته جعبه هست.
- دیدمش. بی حس کننده نیست. آلپرازولام.
و بعد هم چاقوی داغ را درون پایم فرو برد که دردش تا مغز و استخوانم فرو رفت
و می گریستم و جیغ های خفه ی بیشتری می کشیدم. چیزی در پایم جلز و ولز می کرد و من این را با تمام وجود حس می کردم. ناگهان نرگس یک دستش را از روی پایم برداشت و رو ی دهانش گذاشت و عوق زد که دانیال با نگرانی او را صدا زد و گفت:
- خانومم؟ خوبی؟
نرگس سرش را به معنی " نه " به بالا تکان داد و دانیال گفت:
- برو بیرون عزیزم .
نرگس بلافاصله به بیرون رفت که دکتر دانیال رو به من گفت:
- ببین خودت دختر عاقلی باش پات و تکون نده وگرنه برات بد میشه. می فهمی
که حرفم و دختر؟
گریستم و با چشمانم به دستمال اشاره کردم که گفت:
- اینجا یه روستای کوچکه. و یه صدای جیغ تو به تموم خونه های اطراف اینجا
میرسه. اونوقت هم برای ما هم خودت بد میشه. فهمیدی؟
سرم را چندین بار مظلومانه تکان دادم که گفت:
_میدونم درد داره ولی تو تحمل کن.
سهراب رو به او گفت:
- آخه از یه دختر بچه چه انتظاری داری ؟ زود تیر و در بیار دیگه.
بار دیگر چاقو را داغ کرد و فندک را کنار نهاد و با قیچی بزرگتری به همراه چاقو هر دو را درون پایم فرو برد و آنها را سخت بر هم فشرد. پشت سر هم جیغ های
خفه می زدم و اشکهایم بیشتر از قبل روان شده بود. چاقو را که بیشتر فرو برد
طاقت نیاوردم و چشمان بی حال و بی رمقم بسته شد.
راوی: دانیال
بالاخره تیر را در آوردم و داخل کاسه ی فلزی انداختم، نگاهی به دختر کردم بیهوش
شده بود، فوری شروع به بند آوردن خون کردم، خون زیادی از دست داده بود و
معلوم بود که جانی در بدن نداشت. دلم برایش سوخت از اینکه با او سخت گیری
کردم فقط به خاطر نجات جان خودش بود. رو به سهراب گفتم:
- ولش کن دیگه بیهوش شده. بیا سوزن نخ کن برام.
به سختی خون را بند آوردم و خونهای دور پا ی او را با الکل پاک کردم و سوزن را
از سهراب گرفتم و پای ظریف دختر را بخیه زدم. شلوارش را بیشتر با قیچی پاره
کرده و پای او را ضد عفونی کردم و خواستم پانسمان کنم که بدن دختر لرز خفیفی
کرد و دچار تشنج شد. سهراب با نگرانی گفت:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_6
_ آ کن.
با چشمانی اشکی مظلوم به او خیره شدم، که لحظه ای محو چشمانم شد. ولی ،
نگاه از چشمانم گرفت و دهانم را باز کرد و دستمال را داخل دهانم قرار داد.
سپس سمت پای راستم رفت و کنار پایم روی زمین کنار تخت نشست و به
همسرش گفت:
- نرگس بیا پاش و نگه دار.
پس اسم او نرگس بود این زن که با دشمنی به من خیره بود، به یک باره اخم کرد
و با حرص گفت:
- نمیخوام. من بهش دست نمیزنم.
- نرگس اتفاقی براش بیوفته من از چشم تو می بینم. حواست باشه.
نرگس اخمو نزدیک آمد و کنار پایم نشست و پای مرا در دستانش گرفت که تکان
محکم ی دادم و مظلوم گریستم قیچی کوچکی را نزدیک پایم آورد و گفت:
- متأسفانه اینجا وسایل بیهوشی و یا بی حس کننده نداریم. پس باید تحمل کنی .
و بعد هم قیچی را درون پوست گوشت پایم فرو برد و از درد با صدای بلند
می گریستم و جیغهای خفه می کشیدم. پس از دو دقیقه آن را در آورد و چاقوی
کوچکی را از جعبه برداشت و فندک را روشن کرد و چاقو را به آن نزدیک کرد و
شروع به داغ کردن چاقو کرد، با چشمانی ترسیده به کارهای او خیره بودم و سعی
در تقلا کردن، اما، زور آن مرد سهراب نام کجا و زور من کجا؟! اصلا من در مقابل او
تنها یک مورچه بودم.
می خواست آن را داخل پایم فرو ببرد که سهراب گفت:
- دانیال یه سرنگ ته جعبه هست.
- دیدمش. بی حس کننده نیست. آلپرازولام.
و بعد هم چاقوی داغ را درون پایم فرو برد که دردش تا مغز و استخوانم فرو رفت
و می گریستم و جیغ های خفه ی بیشتری می کشیدم. چیزی در پایم جلز و ولز می کرد و من این را با تمام وجود حس می کردم. ناگهان نرگس یک دستش را از روی پایم برداشت و رو ی دهانش گذاشت و عوق زد که دانیال با نگرانی او را صدا زد و گفت:
- خانومم؟ خوبی؟
نرگس سرش را به معنی " نه " به بالا تکان داد و دانیال گفت:
- برو بیرون عزیزم .
نرگس بلافاصله به بیرون رفت که دکتر دانیال رو به من گفت:
- ببین خودت دختر عاقلی باش پات و تکون نده وگرنه برات بد میشه. می فهمی
که حرفم و دختر؟
گریستم و با چشمانم به دستمال اشاره کردم که گفت:
- اینجا یه روستای کوچکه. و یه صدای جیغ تو به تموم خونه های اطراف اینجا
میرسه. اونوقت هم برای ما هم خودت بد میشه. فهمیدی؟
سرم را چندین بار مظلومانه تکان دادم که گفت:
_میدونم درد داره ولی تو تحمل کن.
سهراب رو به او گفت:
- آخه از یه دختر بچه چه انتظاری داری ؟ زود تیر و در بیار دیگه.
بار دیگر چاقو را داغ کرد و فندک را کنار نهاد و با قیچی بزرگتری به همراه چاقو هر دو را درون پایم فرو برد و آنها را سخت بر هم فشرد. پشت سر هم جیغ های
خفه می زدم و اشکهایم بیشتر از قبل روان شده بود. چاقو را که بیشتر فرو برد
طاقت نیاوردم و چشمان بی حال و بی رمقم بسته شد.
راوی: دانیال
بالاخره تیر را در آوردم و داخل کاسه ی فلزی انداختم، نگاهی به دختر کردم بیهوش
شده بود، فوری شروع به بند آوردن خون کردم، خون زیادی از دست داده بود و
معلوم بود که جانی در بدن نداشت. دلم برایش سوخت از اینکه با او سخت گیری
کردم فقط به خاطر نجات جان خودش بود. رو به سهراب گفتم:
- ولش کن دیگه بیهوش شده. بیا سوزن نخ کن برام.
به سختی خون را بند آوردم و خونهای دور پا ی او را با الکل پاک کردم و سوزن را
از سهراب گرفتم و پای ظریف دختر را بخیه زدم. شلوارش را بیشتر با قیچی پاره
کرده و پای او را ضد عفونی کردم و خواستم پانسمان کنم که بدن دختر لرز خفیفی
کرد و دچار تشنج شد. سهراب با نگرانی گفت:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚