یواشکی دوست دارم
65.3K subscribers
42.7K photos
2.01K videos
168 files
323 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_1

به بارون شدید پشت پنجره خیره بودم.
عاشق شبم ... اونم شب بارونی ...
البته نه وقتی میخوام برم مهمونی،
چون حالا حتما بابا شخصا منو می رسونه و این یعنی سوال و جواب.
پرده رو کشیدمو برگشتم جلو آینه .
یه عکس تمام قد از خودم انداختمو فرستادم برا نگین .
سریع جواب داد " اینجوری میخوای مخ سعیدو بزنی؟ سک.سی تر لطفا "
براش نوشتم " میترسم شما به چشم نیاین "
شکلک کج و کوله برام فرستاد و نوشت
" خودشیفته خانم بیا دیگه بچه ها اومدن "
تولد داداش نگین بود.
نگین منو چنتا از بچه های دانشگاه از جمله سعید همکالسیمون رو دعوت کرده بود.
همیشه با سعید تو شوخی و شیطنت بودم . اولین بار بود بی حجاب منو میدید و تو دلم یه استرس عجیبی بود.
همیشه کنار سعید استرس شیرینی تو دلم میپیچید... مخصوصا وقتی دستمو می گرفت ...
دوباره تو آینه به خودم خیره شدم .
یه پیراهن مشکی پشت گردنی پوشیده بودم با کفش قرمز . موهامو پشت سرم بسته بودم.
درسته آرایشم ملایم بود اما از نظر خودم خوب شده بودم.
بدون در زدن در اتاقم باز شدو مینا اومد تو .
با تعجب نگام کردو گفت " کجا میخوای بری ؟"
" نگفتم در بزن میای تو ؟"
" باشه خب ... موهامو برام با این روبان میبافی میخوام عکسشو بذارم اینستا "
هاج و واج نگاش کردم .
امان از این دهه هشتادیای شیطون.
بدون اینکه منتظر جواب من بمونه نشست رو تختو موهای بلندشو پشتش پخش کرد .
یه روبان پهن قرمزم گرفت سمتمو گفت
" میخوام عکسمو بذارم برا چالش پوفی کردمو شروع به بافت موهاش کردم
روبان قرمز برای بافت موهاش زیادی پهن بود.
یهو یه فکری به ذهنم رسید.
موهاشو باز کردمو رفتم جلو آینه
روبانو دور کمرم چرخوندمو یه پاپیون پشتم زدم .
حالاواقعا بهتر شده بود و با کفش قرمزمم ست شده بود. زیر لب گفتم " ببینم امشب هم میتونی بهم بگی خیلی کوچولویی... آقای سعید نامدار"
چون ریز نقش بودم کوچولو بودن تیکه همیشگی بود که بهم می نداختن .
اما همیشه از خجالتشون در میومدم.
مینا که هاج و واج نگام می کرد گفت " پس موها من چی ؟"
"به درد بافت موهات نمیخورد .. پهن بود"
رفتم سمت کمد لباسامو گفتم " بزار بهت یه چیز بهتر بدم"

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_3

میدونستم عجله داره سریع پیاده شدمو از ترس خیس شدن دوئیدم سمت در خونه نگین اینا.
زنگ درو زدمو برگشتم سمت بابا که حالا رفته بود.
خوشحال بودم مجبور نشدم دروغ بگم.
اما نگران بودم ماموریت بابا خطرناک باشه.
چندبار زنگ زدم تا در باز شدو رفتم داخل.
صدای آهنگ همه جا پیچیده بود.
نگین سریع اومد استقبالمو بغلم کرد
"هی گفتم زود بیا زود بیا این بود" ...
"زود اومد که". ..
بازومو وشکونی گرفتو گفت " بیا لباساتو عوض کن"...
رفتیم سمت اتاق نگین.
لباسامو رو تختش گذاشتم که نگین نگام کردو گفت
" همممم ... بد نیست ... یه تنوع تو اینهمه مشکی دادی"...
به کفشام اشاره کردمو گفتم " اینام قرمزه تازه"...
"بعله دیدم ... کشتی خودتو"...
از اتاق رفتم بیرون که نگین نگاهی به پشتم کرد و گفت " اووووو.... خوبه خوبه ... خوشم اومد
"یهو به فکرم رسید"
"جدی؟ یهویی؟ باحال شده اما کجا رفتی "...
حرفش قطع شد با صدای سعید " سلام مینو" ...
سر تا پامو از نظر گذروند و لبخندی کنج لبش نشست.
تو دلم خندیدم و گفتم " سلام چطوری؟"
نگین تو گوشم گفت " تا رسید سراغتو گرفتا "
بعد ریز خندید .
با سعید دست دادم که آروم بازومو گرفتو گفت" بیا بچه ها اونجان"
چشمکی به نگین زدمو با هم رفتیم سمت بچه ها.
خونه خیلی شلوغ بود اما انقدر بزرگ بود که ازدحام نشده بود.
برقا نیمه خاموش بود
چند نفر از دوستای داداش نگین وسط بودن.
قدم با کفش پاشنه بلند تازه به شونه سعید میرسید.
سعید نگاهی به پشتم انداخت و یهو ایستاد.
سوالی نگاش کردم که به پشتم اشاره کرد و گفت " چه باحاله"
فکر نمی کردم یه پاپیون قرمز اینهمه جذابیت داشته باشه.
خندیدمو گفتم " جدی؟ خوشت اومد؟"
"آره ... باحاله " ...
"مرسی"
یهو آهنگ عوض شد و با آهنگ رقصی که بلند شد همه هورا کشان اومدن وسط
سعید تو گوشم خندیدو بازومو گرفت " بیابرقصیم"
بقیه بچه های خودمون هم اومدنو همون وسط رقص با هم دست میدادیم و با وجود نشنیدن
صدای همدیگه احوال پرسی می کردیم.
مریم و صحرا هم به پشتم اشاره کردن و گفتن باحال شده...
با دستم پاپیون رو کمرمو لمس کردم .
نکنه غیر از پاپیون چیز دیگه ای هم هست...
نکنه پشت لباسم چیزیه ... انقدر جلب توجه اونم برا یه پاپیون !؟
با آروم شدن آهنک سعید منو کشید تو بغل خودش.
خجالت از این نزدیکی تمام تنمو داغ کرده بود .
دستشو رو کمرم نوازش وار کشیدو تو گوشم گفت " خیلی ناز شدی خانم کوچولو"
سرمو پایین انداختم که حس کردم موهامو نفس عمیق کشید .
متوجه نگاه نگین رو خودمون بودم.
خوشبختانه آهنگ زود تموم شد و بازم اهنگ شاد اومدو از سعید جدا شدم...
حسابی از رقصیدن خسته شده بودم.
آروم به سعید اشاره زدم من میرم بشینم . سر تکون دادو با هم رفتیم سمت میز اوپن که وسایل پذیرایی رو روش چیده بودن.
رو صندلی های اوپن پراکنده کنار میز نشستیمو سعید گفت
"چی میخوری؟"
"فقط آب خیلی تشنمه"

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_4

بطری آبو از رو اوپن برداشت و گفت " گرمه که ... بذار یخ بیارم"
بلند شد بره سمت ظرف یخ که حضور یه نفرو پشتم حس کردم.
بعد هم یه دست داغ که پشتم، روی کتف راستم قرار گرفت.
تماس دستش انگار پوستمو سوزوند.
سریع چرخیدم و با دیدن مردی که پشتم بود شوکه شدم.
آدم انقدر بزرگ ؟ !
شاید یه سر و گردن از سعید بلند تر بود.
سر تا پا مشکی پوشیده بود.
موهای مشکی و پوست روشنش بیشتر از همه تو ظاهرش چشم گیر بود.
اگرچه صورت ترسناکی نداشت و چهره اش جذاب بود اما یه چیزی تو چهره اش تو دلم ترس مینداخت.
زیر لب گفت " فرشته ی "...
ادامه جمله اش تو صدای آهنگ گم شد.
با بهت گفت " امکان نداره"
اومد بازومو بگیره که خودمو عقب کشیدمو گفتم
"اشتباه گرفتین . من فرشته نیستم"
"با من بیا"
اینو گفتو دوباره بازومو گرفت که سعید رسید
"چی شده مینو"
"فکر کنم این آقا منو با یکی اشتباه گرفتن"
اون مرد عجیب زیر لب گفت " مینو ؟"... !
بعد بلند گفت " باید با من بیای"
سعید عصبی دستی به سینه مرد سیاه پوش زدو گفت " دستتو بکش تا برات کوتاهش
نکردم"
یکم تو سکوت به هم نگاه کردن.
صدای نیما داداش نگین باعث شد دستمو ول کنه
"اتفاقی افتاده سیا؟"
سیا؟
سیا سیاوش یا سیامک ؟
اصلا به من چه چرا دارم به اسم این آدم عجیب فکر می کنم.
سیا بی تفاوت به ما رفت سمت نیما و کنار گوشش چیزی گفت.
نیما سر تکون دادو به ما لبخند زد.
سیا رفت سمت دیگه سالن و نیما اومد سمت ما
"خوبی مینو؟ خوش میگذره ؟"
یکم هنگ بودم اما به خودم اومدمو گفتم " ام .. مرسی ... تولدت مبارک"
سعید سریع گفت " کی بود این یارو ؟ حالش خوش نبود"
نیما با خنده گفت " همکارمه ... اشتباه گرفته بود"
"آره ... بهم گفت فرشته"...
نیما سوالی نگام کرد و چیزی نگفت.
باقی شب چشمم دنبال سیا بود.
اما انگار رفته بود.
دیگه نزدیک 12 شب بودو من باید برمی گشتم .
هرچند مهمونی حالا حالا ها ادامه داشت.
سعید گفت منو میرسونه.
با هم از همه خداحافظی کردیمو اومدیم بیرون.
بارون بند اومده بودو هوا مثل شیشه شفاف بود.
نیما دستمو گرفت تا بریم سمت ماشین . فشار نرمی به دستم داد و گفت
"فردا برنامه ات چیه ؟"
"فکر کنم تا بیدار شم ظهر شه بعدشم کارای دانشگاهو برسم برا شنبه"
"عصر بریم بام ؟"
عاشق بام تهران بودم اونم تو شب.
تو شب کلا انگار زنده تر بودم.
سری تکون دادمو گفتم " فکر خوبیه ... به بچه هام بگیم ؟"
شیطون خندید و گفت " اگه اجازه بدی دوتایی"

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_5

خندیدمو زدم رو بازوش " باشه ... بریم ببینم چه مدلی بیشتر خوش میگذره"
"معلومه تنهایی با من بیشتر خوش میگذره"
"اوووه . جدی؟ فردا معلوم میشه"
نمیدونم چرا حس می کردم یکی داره نگاهم می کنه.
سر چرخوندم اما خبری از کسی نبود.
سوار ماشینش شدمو راه افتادیم.
شهر خلوت بودو زود رسیدیم.
"مرسی سعید ... راهت دور شد"
"نه بابا... فردا هفت میام دنبالت . خوبه ؟"
"عالیه ... میبینمت"
نگاهمن قفل شد و نگاه سعید افتاد رو لبم.
انگار دو دل بود .
نمیدونستم چکار کنم .
به هم نگاه کردیمو هر دو خندیدیم فقط .
از فرصت استفاده کردم. سریع دست دادمو پیاده شدم.
وایساد تا درو باز کنمو برم تو.
بعد رفت.
سریع رفتم تو خونه .
برقا خاموش بودو یعنی مامان و مینا خواب بودن.
انقدر خسته بودم که حال هیچ کاری نداشتم.
فقط پیراهنو کفشو پرت کردم یه گوشه و موهامو باز کردم.
زیر پتو کز کردمو سرم پر از فکر اون مرد سیاه پوش شد.
سیا ... سیا سیاوش یا سیامک ؟ نکنه سیا از سیاه... مثل موهاشو لباساش ؟!
با همین فکرا خوابم برد.
مطمئن بودم اشتباه ندیدم.
خودش بود...
اما چطور ممکنه . تا زمانی که برن حواسم بهش بود.
نمیخواستم برا نیما بد بشه وگرنه حتما با خودم می بردمش...
وقتی با اون دوستش رفتن بیرون تعقیبش کردم و خونه اش رو پیدا کردم.
حالا باید به بقیه خبر می دادم.
از قیافه دختره معلوم بود از چیزی خبر نداره.
اما چطور ممکنه؟ !
اسمش مینو بود ! مینو یعنی بهشت ... چه ارتباط جالبی...
از ورودی پشتی برج کیان وارد شدم.
آسانسور های اختصاصی این سمت بودن و فقط با کد مخصوص کار می کردن.
کد واحد کیان رو زدمو سوار شدم.
همه پیش کیان بودن جز من...
آسانسور داخل واحد کیان نگه داشت.
صدای خنده کیان و بقیه بلند بود.
همه دور میز بار کنج پذیرایی نشسته بودنو سر گرم بازی همیشگی بودن.
با ورودم برگشتن سمتمو کیان گفت
"به به ... سیامند ... چه عجب از راه عادی اومدی"
خندیدمو رفتم سمتشون.
رو مبل نزدیک بهشون ولو شدمو گفتم " هر از گاهی تنوع بد نیست"
خونه کیان مثل همه ما تو برج کیان بود.
یه پنت هاوس 500 متری با یه روف گاردن 500 متری ...
هرچند همیشه خالی بود جز وقتی که دور هم جمع می شدیم .
واحد های ما طبقه پایین بود ...
تنها ساکنین برج کیان ...
من ، کیان ، مانی ، آریو و دامون...
آریو گفت " کجا بودی که از اینجا بهتر بود ؟"
"رفته بودم تولد نیما"
مانی خندید و گفت " رفته بودی شکار پس"
"آره"
"پس شکارت کو ؟ چرا دست خالی اومدی ؟" کیان گفت که دست به سینه به صندلیش تکیه
داده بود و با پوزخند نگام می کرد.
بلند خندیدمو گفت " اگه بدونین چی شکار کردم ... شرط میبندم شاخ در بیارین"
با جیغ جیغ های مینا بالای سرم بیدار شدم.
"مینو... مینو... مینو... مینو"...
انقدر میگفت تا کلافه شم و بیدار شم.
ساعت تازه 9 بود.
با کلافگی نشستم رو تختو گفتم " چیه ؟"
"مامان گفت بیا صبحانه بخو"...
یهو ساکت شد و این سکوتش باعث شد برگردم سمتش

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_6

"مینو... این چیه پشتت؟"
با تعجب نگاش کردم
"چی ؟"
"وای خالکوبی کردی پشتت؟"
"چی می گی ... خالکوبی چیه ؟"
"پس این چیه ؟"
روی کتف راستم دست کشید.
تنم سوخت.
سریع بلند شدمو رفتم جلو آینه.
چیزی که میدیدم باورم نمیشد.
یه خالکوبی بزرگتر از کف دستم رو کتفم بود...
اما چطوری؟ روش دست کشیدم شاید پاک شه.
اما با تماس دستم باهاش کتفم داغ شد.
"مینو مامان میدونه ؟"
"من خودم نمیدونم این چیه مینا"
"بفهمه بیچاره ات میکنه"
"قرار نیست بفهمه ... حداقل تا وقتی خودم نفهمم از کجا پیداش شده"
مینا هاج و واج نگام کرد که گفتم " برو منم اومدم ... چیزی نمیگی ها"
سر تکون دادو رفت از اتاق بیرون.
دوباره به کتفم نگاه کردم.
طرحش عجیب بود اما تقریبا شبیه یه فرشته بود که بال هاشو باز کرده
فرشته...
اتفاقات دیشب مثل پازل کنار هم نشست...
نکنه دیشب منظور سیا این بود...
دیشب ... وای دیشب همه به پشتم اشاره میکردن
یعنی منظورشون پاپیون قرمز نبود !
باورم نمیشه نکنه منظور همه این خالکوبی بود ؟!
اما تو خونه قبل رفتن که چیزی پشتم نبود.
نه امکان نداره.
سریع موبایلمو گرفتمو زنگ زدم به نگین
صدای خواب آلوده اش بلند شد
"چته این وقت صبح"
"دیشب پشت من چی دیدی ؟"
"چی ؟"
"دیشب ... چی دیدی گفتی باحاله ؟"
"حالت خوبه ؟ به اون خالکوبی عجیب غریبت گفتم ... کجا خالکوبی کردی ؟"
دهن خشک شده بودو خیره به خالکوبی پشتم تو آینه بودم.
"الو ... مینو"...
"بعد بهت زنگ میزنم"
قطع کردمو نشستم رو تخت
"این چیه رو کتفم ؟" !
صدای مامانو شنیدم
"مینو ... هنوز خوابی؟"
سریع لباس خونگی هامو پوشیدمو چک کردم چیزی از خالکوبی معلوم نباشه.
یعنی کسی باور میکنه پشتم خالکوبی شده بدون اینکه من بدونم ؟!
تو ذهنم مدام دیشبو مرور می کردم.
از بین پرده اتاقش تونستم ببینمش.
حق با سیا بود...
خالکوبی دقیقا همون بود.
اما رو تن یه دختر ؟
یا بهتر بود بگم دختر بچه!
فکر نکنم 18 سالشم میشد.
از رفتارش مشخص بودم هیچی نمیدونه.
چندبار موهای بلندو مشکیشو کنار زد و به خالکوبی تو آینه خیره شد.
حتی روش دست کشید و مشخص بود براش عجیبه.
چطوری ممکنه هیچی ندونه؟!
باید میفهمیدم اینجا خونه کیه و این دختر کیه.
از رو درختی که بودم آروم پایین پریدم.
پیرمردی که داشت از کوچه رد میشد با تعجب نگام کرد.
لبخندی زدمو رفتم سمت ماشین
زنگ زدم به سیامند
تا زنگ خورد جواب داد
"دیدیش؟"
"آره ... حق با تو بود ... برام در بیار این دختر کیه"
"اوکی"
مهم نیست یه دختر بچه باشه ... مهم اینه حالا که اون خالکوبیو داره باید مال ما بشه...
مینو::::::::::::
دو دل بودم به مامان بگم یا نه . آخر نگفتمو برگشتم اتاقم.
موبایلمو چک کردم . یه مسیج از سعید که گفت عصر یادت نره.
یه مسیج از نگین که گفت زود بهش زنگ بزنم.
اصلا حالم خوب نبود . سرم سنگین شده بود . دراز کشیدم رو تختو به سقف خیره شدم.
سیامند::::::::::::::
میدونستم درست دیدم.
دیشب وقتی برا بقیه تعریف کردم باور نمی کردن.
میگفتن البد یه خالکوبی مشابه رو دیدم.
میگفتن امکان نداره رو تن یه دختر چنین مارکی باشه...

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_7

واقعا حق داشتن.
اگه با چشم خودم نمیدیدم باور نمیکردم.
کیان تمام شب کشیک کشید تا اون دختر بیدار شه و با چشمای خودش ببینه.
این همه سال انتظار یعنی تموم شد؟
یعنی این دختر به کار ما میاد؟
انقدر ریز و ظریف بود که آدم می ترسید بهش دست بزنه...
چطور میتونه کاری که ما میخوایمو انجام بده...
یعنی میتونه دووم بیاره ؟
نیما دیشب بهم اطلاعاتشو داده بود و فقط چنتا تماس لازم بود تا آمار کاملش در بیاد.
دختر جذاب و خواستنی بود ... میدونستم سرش دعوا میشه...
کیان::::::::::::
عادت به بیرون بودن اونم تو روز ندارم.
کلافه کوبیدم رو فرمون.
ترافیک تهران لعنتی آدمو دیوونه میکنه.
موبایلم زنگ خورد. سیا بود . یعنی انقدر سریع آمارو در آورده بود.
"چی شده؟"
"حدس بزن دختره کیه؟"
"کی؟"
"رضا راد... یکی از محافظ های منطقه هفت"
"جدی؟ حدس میزدم نباید خیلی هم یه آدم عادی باشه"...
"آره ... همینکه دختره خودش عجیبه"
"آره جالبه" ...
"حالا چکار میکنی کیان؟ خودت اقدام کنی ؟"
"نه ... طبق قوانین پیش میریم"
"باشه . هماهنگ میکنم"
نمیخواستم از الان خودم وارد عمل شیم.
نباید حساسیتی ایجاد می کردیم.
اما اگه مشکلی تو روند انتقال این دختر پیش بیاد خودم شخصا دخالت میکنم.
چراغ سبز شدو با سرعت حرکت کردم ... واقعا یه دختر ؟!
بی اختیار لبخند زدم.
باید جالب باشه ... منتظرم ببینم تا کجا دووم میاره...
مینو:::::::::::
کل روز گیج بودم . جدا از اینکه حالم عجیب بود.
هیچ جوری سر در نمی آوردم این چیه پشتم.
چند بار جلو آینه بررسیش کردم اما انگار رو پوستم حک شده بود .
یه دوش آب گرم گرفتم بازم اثر نکرد.
حدود ساعت 2 بود که بابا بیدار شد.
ساعت 7 صبح میرسید خونه و تا 2 میخوابید.
مامان صدام کرد برای نهار.
با دیدن قیافه ام گفت " چرا لب و لوچه ات آویزونه مینو ... چیزی شده ؟ از دیشب تعریف
نکردی"
مینا سوالی نگام کرد و اشاره کرد به مامان بگم
اما بهش اخم کردمو گفتم
"هیچی ... خوب بود . خسته شدم خوابم میاد"
"خب بعد نهار بخواب"
"آره میخوابم . راستی شب با دوستام میخوام برم بام"
"همین الان گفتی خسته ای"
"میدونی عاشق بام تهرانم اونم تو شب مامان"
"به بابات بگو ... هر شب نمیشه بری بیرون که مینو"...
پوفی کردمو سر میز نشستم.
بابا اومدو نشست.
تا خواستم بگم مامان خودش مطرح کرد.
بابا هم با تعجب نگام کردو گفت " نه مینو ... امشب خیلی شهر شلوغه تا بام بری 12 شبم
برنمیگردی خونه"
"بابا خواهش میکنم"
"عصر برین که تا 9 برگردی خونه"
به حالت قهر نگاش کردم که نگاهشو ازم گرفتو گفت " هرجور مایلی"
این یعنی حرف آخر و بحث تمومه.
بعد نهار به سعید زنگ زدمو گفتم.
اونم قبول کرد و گفت 5 میاد دنبالم.
سریع کارای دانشگاهمو انجام دادمو تا 5 بشه کامل آماده شدم.
زود از مامان اینا خداحافظی کردم رفتم سر کوچه.
سعید اومده بود...
رضا:::::::::::::
داشتم اخبار ساعت 7 نگاه میگردم که نسرین اومد پیشم نشست.
چایی آورد و دوتایی خلوت کردیم.
"کاش میشد دیگه نری رضا ... هر شب نگرانی"...
"دیگه زیاد نمونده . سه سال دیگه فقط"
هنوز نسرین چیزی نگفته بود که موبایلم زنگ خورد.
از گروه بود.
یعنی چیزی شده بود که خارج از شیفتم تماس گرفتن.
سریع جواب دادم
"بله"
"رضا"...
صدای احسان رئیسم بود
"جانم ؟"
"امشب نمیخواد بیای"
"چی؟ چرا؟" تا حالا امکان نداشت روزی شیفت کاری ما کنسل شه ... مگه اینکه ... خدای
من
سکوت احسان باعث شد بگم " چیزی شده ؟ اشتباهی از من سر زده ؟"
"نه ... همه چی اوکیه ... مدیرای گروه میخوان بیان خونه ات مالقاتت"...
"اوه ..." یه خبری بود پس ... یه خبر مهم ...
دستی تو موهام کشیدمو به نسرین نگران نگاه کردم.
چرا ما رنگ آرامش نمی بینیم.
"باشه ... مشکلی نیست ... چه ساعتی ؟"
"نگفتن ... فقط گفتن بهت اطلاع بدم میخوان ببیننت... کاری نداری"
"نه مرسی"
قطع کردمو نسرین گفت " رضا ... چی شده ؟"
"نمیدونم یا خبر خیلی خوبیه ... یا خبر خیلی بدیه ... چون مدیرای گروه دارن میان اینجا"
نسرین هاج و واج نگام کرد.
"رضا ... ماکه پسر نداریم ... نکنه دخترامونو بخوان؟"
منم از همین میترسیدم.
اما برای دلداری به نسرین گفتم " نه ... خیلی وقته هیچ دختری محافظ نشده . بیخود خودتو
نگران نکن"
"پس برا چی دارن میان ؟"
"بزار بیان میفهمیم"

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_8

مینو::::::::::::::
طبق عادت همیشه با سعید به کل کل گذشت اما خیلی کمتر از وقتی که با بقیه بودیم.
دوتایی انگار یه حس و حال دیگه بود. کل کلمون هم فرق می کرد.
دیگه تاریک شده بودو داشتیم دوتایی برمیگشتیم سمت ماشین که سعید گفت " مینو .. پایه
ای بدزدمت ؟"
"یعنی چی ؟"
"الان نری خونه بعد 12 شب بری بگی منو دزدیدن"...
بلند خندیدمو گفتم " اونوقت بابام تورو میکشه"
خندید و گفت " اون با من ... پایه ای؟"
خیلی دلم می خواست اما خالکوبی پشتم رو اعصابم بودو میخواستم برم خونه به مامان بگم.
میترسیدم یه بیماری یا چیزی باشه.
برا همین گفتم " باشه یه روز دیگه . فردا هشت کلاس داریما"
"ای ترسو"
"الکی اینجوری نگو منو غیرتی کنی "دستمو محکم گر فتو گفت " مگه غیرتی هم میشی
خانم کوچولو"
رضا:::::::::::::
از لحظه تماس احسان نگرانی کل وجودمو گرفته بود.
نکنه واقعا برای مینو یا مینا باشه.
نسرین مینا رو برده بود خونه مادربزرگش .
اینجوری خیالمون راحت تر بود.
اما هرچی به مینو زنگ زدیم جواب نداد
امیدوارم قبل رسیدن اونا برسه و بتونیم بفرستیمش پیش مینا.
نمیخواستم هیچ بویی از قضیه ببرن.
هر چقدر دور تر باشن براشون بهتره...
کلافه عرض سالن رو میرفتم که صدای در اومد.
نسرین سریع جواب داد.
دروباز کرد و نگام کرد " اومدن"
سر تکون دادمو رفتم جلو در.
یه لحظه با دیدنشون خشکم زد.
انتظار مدیر های گروه خودمونو داشتم اما دو نفر از اعضای اصلی هم بودن...
مینو::::::::::
سعید جلو خونه نگه داشت
"بفرمائید اینم راس ساعت 9"
"متشکرم آقای دقیق"
"صبح سر راه بیام دنبالت با هم بریم"
زدم رو بازوشو گفتم " از شرق تهران بیای غرب تهران منو بگیری برگردیم شرق؟کجاش سر
راهته دقیقا؟"
خندید و گفت " تو"
با این جوابش تو سکوت بهم نگاه کردیم.
لبمو گاز گرفتم که خم شدو آروم لبمو بوسید.
انقدر یهویی بود و سریع که تا به خودم بیام ازم فاصله گرفته بود.
اما بی اختیار لبخند زدم.
سعید هم خندید.
نگاهمو ازش دزدیدم که خنده اش بیشتر شد.
دیگه چیزی نگفتمو سریع پیاده شدم.
میدونستم حتما صورتم سرخ شده.
فردا تو دانشگاه روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم.
وارد خونه شدمو قبل اینکه درو ببندم با سعید چشم تو چشم شدیم.
چشمک شیطونی زدو حرکت کرد.
نفس عمیق کشیدمو سعی کردم لبخندو از رو صورتم جمع کنم.
اما تجربه عجیبی بود. بی اختیار لبخند رو لبم پاک نیمشد.
از حیاط گذشتمو خواستم کفشمو در بیارم که 5 تا کفش مردونه جلو در نظرمو جلب کرد.
قضیه چی بود.
آروم بدون سر و صدا درو باز کردمو رفتم تو.
صدای حرف زدن اونا میومد.
یعنی مامان و مینا کجا بودن.
بابا چرا این وقت شب خونه بود.
بدون نگاه کردن به پذیرایی، میخواستم خیلی یواش برم اتاق خودم که صدای آشنا شنیدم.
این صدارو من قبلا کجا شنیدم .
مهمونی دیشب... آره ... این صدای سیا بود! اما اینجا چکار می کرد.
آروم برگشتم سمت پذیرایی
انگار نگاه من توجه اونارو جلب کرد . همه برگشتن سمتم.
مات و مبهوت فقط نگاهشون کردم.
مامان و بابا هر دو نشسته بودن.
نگام رو سیا ثابت شد . نفس کشیدنم صدا دار شده بود.
سیا گفت " خودش هم اومد"
خودم ؟!
نکنه راجب مهمونی دیشبه
من که کاری نکردم . کردم؟ نکردم .
نکته چیزی تو نوشیدنیا بود از ذهنم یه بخش مهمونی پاک شده !
گیج شده بودم که بابا با نگرانی بلد شد و گفت " مینو از هیچی خبر نداره" .
بعد به من نگاه کردو گفت " برو تو اتاقت دخترم"
سر تکون دادم و خواستم برم که مرد جوون کنار سیا بلند شد و گفت
" آقای راد... لطفا طبق قوانین عمل کن"
بعد به من اشاره کرد و گفت " بیا اینجا مینو"
بهش خیره نگاه کردم...
پوست روشن و موهای جو گندمی داشت.
مثل سیا قد بلند نود اما نه اونقدر بزرگ.
دوباره به پدرم نگاه کردو گفت
"به ما مربوط نیست شما میخواستین وجود خودتونو از دخترتون مخفی کنین یا نه ... اما اون
دیگه متعلق به گروهه و از اینجا به بعد باید حقایق رو بدونه"
هاج و واج مونده بودم که بابا گفت

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_9

از کجا انقدرمطمئنین ؟"
سیا گفت " من خودم مهرو رو شونه اش دیدم"
با این حرفش صدای خفه بهت مامانو شنیدمو نگاهمون گره خورد.
مهر ؟! منظورش خالکوبی بود ؟ !
ناخداگاه آروم رفتم سمتشون.
مامان به وضوح اشک تو چشماش جمع شده بود.
بابا نگران نگام کرد و گفت " مینو ... رو کتفت چیزی هست ؟"
آروم سر تکون دادمو گفتم
"صبح دیدم ... اما من جایی خالکوبی نکردم به خدا"
مامان بلند شدو بغلم کرد
اون مردی که ایستاده بود گفت
" میشه خالکوبیو به همه نشون بدی"
هنگ بودم و همه ساکت بودیم.
یکی از مردای میان سالی که نشسته بود گفت
" رضا جان ... با مهری که اینجوری خود به خود ایجاد میشه نمیشه جنگید... خودت خوب
میدونی ... همکاری کن"
بابا سر تکون دادو اومد سمتمون.
آروم به مامان گفت " نسرین جان"...
مامان سر تکون دادو ازم فاصله گرفت.
شوکه به بابا نگاه کردم
"ببینم پشتتو"
به اون مردا نگاه کردمو دوباره به بابا نگاه کردم.
سری به نشونه عیبی نداره تکون دادو من شالو مانتومو در آوردم.
موهامو دادم جلو و پشت کردم به بابا .
زیر مانتو یه تاپ بندی تنم بودو میدونستم خالکوبی پشتمو میبینن.
با برگشتن من مامان هین بلندی کشیدو بابا هم زیر لب گفت " نه"
از درون سرد شده بودم و نمیدونستم چه خبره.
همه بلند شدنو اومدن سمتم
اون مرد جوون گفت " حق با تو بود سیامند ... مهر فرشته مرگه"...
رضا:::::::::::
باورم نمیشد خالکوبی رو شونه مینو مهر فرشته مرگ بود.
مینو ... بهشت من ... فرشته مرگ بود...
هیچوقت نمیخواستم عضو گروه محافظین بشه.
هرچندحفاظت از آدما کار ارزشمندی بود اما...
اما پر خطر و پر استرس بود و نمیخواستم دخترم تو این راه باشه.
حالا با مهر فرشته مرگ ... دیگه عضو گروه محافظین نمیشه ...
حالا باید عضو گروه مرگ بشه...
گروه مرگ ... دختر کوچولوی من...
درسته ما حقیقت این دنیا رو می دونیم اما زندگی عادیو بی خبری رو برای دخترم ترجیح
میدادم.
فقط پسرا ورودشون به گروه الزامی بود.
چقدر دل خوش بودم دختر دارم.
مینوی من... دختر کوچولوی من ... چطور از پس اون تمرین های طاقت فرسا بر بیاد.
چطوری بین اونهمه مرد دووم بیاره...
چطوری بخواد کسیو ...
با صدای پیمان به خودم اومدم که گفت
"خب اینطور که پیداست بعد سالها یه فرشته مرگ جدید داریم"
سیامند گفت " اونم یه دختر"
آریو ادامه داد " اولین باره یه دختر فرشته مرگ شده نه ؟"
احسان تائید کردو رو به مینو گفت " دخترم تو چند روز گذشته حس متفاوتی نداشتی ؟"
مینو چشماش پر از ترس بود.
به من نگاه کرد و دوباره به احسان نگاه کرد و گفت
"راستش ... نمیدونم چطور بگم ... یه چیزایی بود اما نمیدونم چطور بیان کنم" ...
"بگو دخترم . هرچی حس کردیو بگو"
"راستش چند روز بود سر گیجه داشتم ... چشمام همه چیو یه جور دیگه میدید... انگار لحظه
ها کش بیان ... مثلا دیشب... جعبه وسایلم از رو کمد افتاد ... یهو انگار دنیا حرکت آهسته
شد... دیدم که آروم داره میاد پایین و تو زمین و هوا گرفتمش ... حرکت من آهسته نبود اما ...
افتادن جعبه آهسته بود ... بعدش سرم گیج رفت"
بعد تعریف مینو همه سکوت کردیم.
پس شروع شده بود ... اما چرا ...چرا دختر من...
پیمان گفت " خب دیگه ... اینم مشخص شد ... فکر کنم دیگه اینجا کاری نداریم... رضا جان
دخترتو آماده کن فردا صبح میان دنبالش"
نسرین آروم گفت نه.
اما من سر تکون دادم.
نمیشد مانع شد ...
مهر فرشته مرگ چیزی نبود بشه جلوش ایستاد.
آریو:::::::::::
صبح وقتی کیان اومد و گفت واقعا یه دختره فکر نمی کردم با چنین کسی رو به رو بشم.
درسته رضا گفت مینو 20 سالشه.
اما به یه دختر 17 ساله بیشتر میخورد.
جدا از ریز نقشی، صورت و چشمای فوق العاده معصومی داشت.
عجیبه اینبار یه دختر برگزیده شده برای فرشته مرگ.
حتی نمیدونستم از پس آموزش ها بر میاد که بخواد وارد گروه بشه.
به شونه های ظریفش نگاه کردم.
این دخترو فقط باید نوازش کرد ...
سیامند::::::::::::
مینو دیشب بخاطر لباس و آرایشی که داشت بزرگتر به نظر میرسید.
اما حالافقط یه دختر کوچولو رو به روی ما بود با یه مهر فرشته مرگ روی کتفش...
که خیلی هم ترسیده بود...
وقتی وارد شد و نگاهش رو من افتاد چشماش پر از کنجکاوی بود.
اما حالا فقط با ترس نگاهمون می کرد.
با حرف پیمان چشمکی به چشمای بهت زده مینو زدمو رفتم سمت در.
مثل یه موش کوچولو بود.

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_10

چه موش و گربه بازی جالبی بشه با این دختر.
بقیه هم پشت سرم اومدن.
تا اینجا که خوب پیش رفت.
فقط باید حواسمون به خونه باشه تا صبح که مینو رو ببریم.
مینو ... فرشته مرگ ... چه ارتباط جالبی...
فرشته مرگی با اسمی به معنی بهشت ...
مینو::::::::::::
شوکه و بهت زده به همه نگاه کردم.
فرشته مرگ ؟! چه اسم ترسناکی ! یعنی چی؟!
اصلا اینجا چه خبر بود.
اینا کی بودن و سیا چرا اینجا بود.
مگه بابای من مامور اورژانس نبود؟! پس این گروه و حرفا چیه ...
با حرف اون مرد مسن که گفت فردا منو میبرن دهنم باز موند.
کجا منو می برن ؟ میخواستم بزنم زیر گریه.
سیا بهم چشمک زدو رفت سمت در.
اون مرد جوون جو گندمی هم لبخند با محبتی زد و پشت سر سیا رفت.
بقیه هم برام سر تکون دادن.
بازو مامانو گرفتمو اونم بغلم کرد.
خیلی محکم منو به خودش فشار داد
زیر لب گفتم " مامان من چی ام ؟"
چیزی نگفتو با هم نشستیم روی مبل.
بابا همراه اون پنج مرد بیرون رفت.
از مامان فاصله گرفتمو گفتم " ترو خدا بگو چی شده ... چه خبره ؟"
"بزار بابات بیاد"
تو سکوت به چشمای پر از اشکش خیره بودم که بابا اومد.
رو به روی ما رو کاناپه نشستو سرشو تو دستاش گرفت.
مامان گفت " رضا ... میخوای مینو رو بدی به اونا ؟"
بابا تکیه داد و به من خیره شد.
سری با بهت تکون داد و گفت " مینو برگزیده است ... چکار میخوای بکنیم ؟"
کلافه بلند شدمو گفتم " میشه بگین اینجا چه خبره ؟"
بابا نفس عمیق کشیدو گفت " بشین مینو ... بشین تا برات بگم"
سر تکون دادمو نشستم که بابا گفت " هیچوقت نمیخواستم تورو وارد این ماجرا ها کنم ...
همیشه میگن تو ندونستن آرامشی هست که تو هیچ دانایی نیست"
"منظورت چیه بابا ؟"
"مینو ... یادته بچه بودی یه بار گفتی یه گروهو دیدی که لباس سیاه داشتنو از رو پشت بوم
ها دنبال هم می دوئیدن ؟"
"آره ... شما گفتین خواب دیدم"
"خب ... خواب نبود ... اونا ما بودیم" ...
"یعنی شما اورژانس کار نمیکنی ؟"
"نه عزیزم ... من محافظم ... محافظ شب"
"یعنی چی ؟ یعنی شما آدم عادی نیستی ؟"
"چرا ... ما کاملا عادی هستیم ... فقط ما چیزی رو میدونیم که همه نمیدونن"
"یعنی هیچ نیرو خاصی ندارین ؟ چطوری اونجوری از سقفا می پریدین ؟"
"هیچ نیرو خاصی نداریم جز تمرین و آموزش هایی که مارو برا اینجور مبارزه ها آماده میکنه"
"مبارزه با کی ؟"
بابا سکوت کرد و نگام کرد.
مامان بازومو دست کشیدو گفت " مبارزه با خوناشام های سیاه"
با چشمای گرد به مامان نگاه کردم.
بلند شدمو بلند خندیدم.
"خدایا اینبار انقدر خوابم واقعی بود که اصلا نفهمیدم"
اینو گفتمو موهامو کشیدم.
اما بیدار نشدم.
دوباره موهامو کشیدم.مامان گفت " مینو ... بیداری ... متاسفانه این دنیا زشت تر از اون چیزیه که فکر میکردی"
باورم نمیشد.
چشمم بین مامان و بابا چرخید و نفهمیدم چی شد که همه جا سیاه شد.
کیان::::::::::::
رو تراس ایستاده بودمو داشتم سیگار می کشیدم.
دامون و مانی رفته بودن شکار.
منم باید میرفتم اما میخواستم اول از سیامندو آریو خبر بگیرم.
صدای خنده سیامند از انتهای تراس نظرمو جلب کرد.
برگشتم سمتش که آریو هم رسید.
سیامند گفت " چند چندیم ؟"
آریو گفت " 1016 به 1011"
دوباره مسابقه گذاشته بودن . با پوزخند گفتم " شما کی بزرگ میشین ؟"
سیامند رو صندلی تراس ولو شد و گفت " با تو چند چند بودم"
آریو اومد سمتمو گفت " نرفتی شکار ؟"
"دختره چی شد ؟"
"دیدیم خالکوبیو ... نیروش هم داره شکل میگیره فقط مشکل اینه هیچی راجب ما نمیدونه ...
سیامند گفت " نمیشه بفرستیمش گروه که" ...
"چرا ؟"
آریو گفت " کیان اونجا وسط صد تا مرد این دختره چیزی ازش نمیمونه"
مینو اومد جلو چشمم. اون روز تو اتاق خوابش فقط با لباس زیر بود.
اندام ظریف و صورت معصومش تو ذهنم حک شده بود.
اولین دختره که باید بره گروه مرگ.
قبلا تو گروه محافظ ها دختر داشتیم اما حالا خیلی وقته حتی اونجام دختری نبوده.
چه برسه به گروه مرگ...
صدای دامون باعث شد همه برگردیم سمتش.با مانی از داخل خونه اومدن سمت ما و گفت
"یه جوری حرف میزنین انگار نه انگار فرشته مرگه"...
آریو نشست و گفت " درسته مهر فرشته مرگو داره اما خیلی کار داره تا رسیدن بهش" .
دامون هم نشست و گفت " میفرستیمش گروه ... خودم تعلیمش میدمو حواسم بهش هست
... لازم شد یه فکری میکنیم"...
خیره به دامون نگاه کردم که مانی گفت " دووم آوردن زیر دست تو خودش معظله ... تاحالاچند نفر زیر دستت از بین رفتن ها ؟"
سیامند گفت " حالا فردا مشخص میشه ظرفیتش چقدره ... اما خیلی باحاله ... یه دختر تو
گروه مرگ ... خبرش مثل بمب میترکه"...

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_11

مانی که تا الان ساکت بود گفت " کیان ... بعد مدت ها یه برگزیده داریم ... باید خیلی حواست
بهش باشه"
سری به نشونه تائید تکون دادمو گفتم " حواسم هست" ...
اگه تو گروه دووم نیاورد میاوردمش اینجادوباره صحنه تو اتاق خوابش تو ذهنم اومد...
آره ... مبارمش اینجا...
مینو:::::::::::
با خیسی صورتم چشمامو باز کردم . مامان و بابا نگران بالای سرم بودن.
مامان دستی به صورتم کشید و گفت " خوبی عزیزم ؟"
"مامان ... گفتی خوناشام ؟"
سریع نشستم سر جام که بابا گفت " مینو جان اگه میخوای بذاریم بقیه رو برا بعد"
دست بابا رو گرفتمو گفتم " بابا ... اینا واقعیته ؟"
اونم سر تکون دادو گفت " آره ... متاسفانه"
"شما دیدین تا حالا ؟"
بازم سر تکون داد.
با بهت پرسیدم چه شکلی هستن ؟
"تو هم دیدی مینو"
"من ؟ کی ؟"
"همین یه ساعت پیش"
تنم خشک شد ... لب زدم اما صدایی ازم در نیومد...
بابا گفت " اون دوتا مرد جوون... سیامند و آریو ... اونا خوناشام بودن"
مامان اضافه کرد " البته خوناشام سپید"...
نگاهم بینشون چرخید.
چشمام داشت باز سیاه میشد .
سیا... سیا سیامند ... خوناشام .... خدای من...
مامان سریع بازومو گرفتو گفت " مینو ... باز غش نکنی"...
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم " واقعا خون میخورن ؟"
بابا سر تکون داد که گفتم " بابا جون به لب شدم ... میشه بگی اینجا چه خبره ؟"
مامان گفت " رضا از اول تعریف کن برا بچه ام ... زیاد وقتی نداریم "
با این حرفش پلکی زد و اشکاش راه افتادن .
با دستم اشکاشو پاک کردمو گفتم " منو کجا میخوان ببرن که داری گریه میکنی
دستمو گرفتو بوسید .
بابا هر دو تامونو بغل کرد.
دامون:::::::::::::
مشتاق بودم زودتر این دخترو ببینم.
بعد اینهمه سال بالاخره یه برگزیده داریم .
مانی درست می گفت باید حسابی حواسمون بهش باشه.
این دختر می تونه خیلی مفید باشه.
اما جدا از کمکی که میتونست بهمون بکنه برام جذابیت داشت.
سالها بود به یه دختر آموزش نداده بودم.
میتونست خیلی سرگرم کننده باشه.
شایدم بیشتر از شرگرم کننده.
تو دلم به افکار خودم خندیدم.
از تراس خونه کیان پریدم پایین...
بهتره برم گروه اتاقشو آماده کنم...
یه اتاق نزدیک خودم...
آریو:::::::::::::
دامون بدون هیچ حرفی از پیش ما بلند شد و رفت.
با رفتنش همه به هم نگاه کردیم.
سیامند گفت " کجا رفت؟ نکنه سر گرمی جدید پیدا کرده ؟"
همیشه اخلاقش اینجوری بود.
یهو میذاشت میرفت و کسی نمیفهمید چه خبر .
تو ذهنش چی میگذره و کجا رفته.
مانی برگه های ورق رو روی میز چیدو گفت
"نمیدونم ... من که چیزی ندیدم ... بیاین یه دست بزنیم"...
سرگرمی های دامون همیشه دخترا و رابطه های عجیب بودن.
دخترای عادی که از وجود واقعی اون خبر نداشتن و برای مدتی جسمشون سرگرمی شبانه
اش می شد.
رابطه های خشن و متفاوت دامون برای کسی مخفی نبود
لذت از خشونت دلیل اصلی مربی شدن دامون بود.
هر کسی نمیتونه مربی گروه مرگ باشه مگه اینکه مثل دامون تا سر حد مرد بتونه به یه نفر
سخت بگیره.
درست تا سر حد مرگ و گاهی هم...
کمی بیشتر...
شاید کم بودن عمرش علت اصلی این علاقه عجیبش به خشونت و سکس بود ...
بالخره دویست سال نسبت به من یا کیان خیلی کم بود.
حتی سیامند و مانی هم دو برابر دامون عمر کرده بودن.
وقتی عمرت طولانی میشه جذابیت های دنیا برات کم میشه.
هر از گاهی یه دختر برات جذاب میشه و کم پیش میاد دلت گرمای آغوشی بخواد.
کم پیش میاد نوازش جسمی بهت آرامش بده.
با این فکر یاد شونه های ظریف مینو افتادم.
فکر نکنم به این زودی ها دوباره ببینمش .
مسئولیت تمرین و و آموزش افراد با دامون بود و نظارتش هم با سیامند.
من ناظر گروه محافظین بودم.
مانی مسئول مکاتبات بودو هماهنگی با بقیه گروه های کشور های دیگه.کیان هم که رئیس بزرگ... نگاهی به کیان انداختم که با ظرف ویسکی اومد دور میز نشست.
کیان خیلی وقت بود منظر یه فرشته مرگ بود .یه فرشته مرگ پر قدرت که بتونه مارو به
هدفمون نزدیک کنه...حالا مینو اون فرد برگزیده است اما نه از قدرتش خبر داریم نه از توانش.
سیامند گفت " نمیری شکار ؟"
کیان با سر گفت نه که مانی گفت " خیلی وقته نرفتی شکار"
بی توجه به حرف مانی کیان گفت " شروع کنیم"
شاید خون برای ما در حد نفس کشیدن ضروری نباشه اما برای کنترل فکر و جسممون بهتره
منظم بهمون برسه .
چیزی که کیان خیلی وقت بود باهاش مبارزه میکرد...
مینو::::::
بالاخره مامان آروم شدو منو از خودش جدا کرد. زیر لب گفت " من میدونم تو از پس همه چی
برمیای مینو ... گریه منو دلیل بر ضعف خودت ندون عزیزم" ...بهش لبخند زدم که بابا گفت " بهتره از ابتدا برات بگم"
بلند شد و رفت کنار پنجره، پرده اتاقمو داد کنارو خیره به شب گفت
"خوناشام ها همیشه وجود داشتن ... مثل آدم ها ... اینکه کی و چطوری

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_12

"خوناشام ها همیشه وجود داشتن ... مثل آدم ها ... اینکه کی و چطوری به وجود اومدن
کسی نمیدونه ... اما خیلی سال پیش نبرد بین خوناشام ها و انسان ها رنگ و بوی دیگه
گرفت" ...
مکث کردو گفت " از بین خوناشام ها افرادی بودن که تب خون نداشتن ... درسته خونخوار
بودن اما با انتخاب خودشون ... مثل بقیه خوناشام ها عمر ابدی داشتن اما فقط جنون کشتن
نداشتن ... خیلی ها میگن اونا ترکیبی از خوناشام و فرشته بودن اما کسی نمیدونه چه تفاوت
نسلی بین این دو گونه باعث اینهمه تفاوت شد"...
بابا برگشتو به منو مامان لبخند زد و گفت " به اونا میگن خوناشام های سپید چون تو روز هم
میتونن بیان بیرون ... چون طرف ما هستن ... چون خوناشام های سیاهو شکار میکنن"
آروم گفتم " باورم نمیشه این چیزا وجود داره ... چرا شما میدونین و کسی نمیدونه"
"خیلیا میدونن مینو... خیلیا میدونن ... اما همه اونایی که میدونن حاضر نیستن محافظ یا
مبارز بشن"
"مبارز؟
"آره ... مبارز ... یکی مثل تو" ...
سوالی به بابا نگاه کردم که گفت " خاندان ما همیشه جزو محافظین بوده و هیچوقت این
ارتباطشو با گروه قطع نکرده ... هر فرزند پسر از نسل ما مجبوره عضو این گروه بشه ... البته
اکثرا اجباری نیست و همه با میل وارد گروه میشن ... افرادی که تو محافظین خوب عمل کنن
و از پس آموزش ها بر بیان میتونن جز مبارزین بشن"
"چه آموزش هایی"
بابا دوباره به بیرون از پنجره خیره شد و گفت " خودت می فهمی ... البته برای تو یکم فرق
داره... چون تو برگزیده ای"
"یعنی چی بابا ؟"
اینبار مامان گفت " هر وقت توازن یه گوشه دنیا کم میشه و خوناشام های سیاه خیلی
قدرتمند می شن یه نفر برگزیده میشه ... مثل تو ... با نیروهای بیشتر تا بتونه توازونو برقرار
کنه"
"خب چرا من شدم ؟ چطوری یکی انتخاب میشه ؟ چطوری شما ... ام ... اونا پیداش میکنن؟"
هنوز نمیدونستم منظورم از اونا کیه اما بابا گفت
"همیشه به یه طریقی اون برگزیده پیدا میشه مینو" ...
دوباره همه ساکت شدیم که نا خداگاه پرسیدم
"شما برای خوناشام ها کار میکنین ؟"
"آره ... برای نجات هم نوع های خودمون"
"چرا اون خوناشام ها ما براشون مهمیم ؟"
"خب اونا براشون نبرد خودشون مهمه ... برتری روی خوناشام های سیاه براشون مهمه و تو
این مسیر از ما استفاده میکنن... هدف کنترل خوناشام های سیاهه . پس هدف مشترک
همکاری مشترک داره"
"اونا به شما آموزش میدن ؟"
"به محافظین نه ... اما به گروه مرگ چرا"
از شنیدن اسم گروه مرگ تنم لرزید. دلمو زدم به دریا و سوالی که میترسیدم ازشو پرسیدم
"کار فرشته مرگ چیه ؟"
دوباره سکوت بود و سکوت
"بابا؟"
بابا بر نگشت سمتم. مامان هم به بابا خیره بود.
بالاخره بابا گفت " کشتنه مینو ... کار فرشته مرگ کشتنه" ...
نفس عمیق کشیدمو آروم گفتم " بهم یاد میدن چطوری بکشم ؟"
بابا برگشت سمتمو انگار از این عکس العمل من خوشش اومد.
مصمم نگام کرد و گفت " آره ... تو قراره این منطقه رو آروم کنی... به توازن برسونی ... درسته
نگرانتم ... اما بهت افتخار میکنم ... تومیتونی مایه آرامش خیلی ها باشی بدون اینکه بدونه ...
" تنم از حرفای بابا مور مور شد و قلبم تند تر از قبل زد.
من میتونم؟ باورم بشه اینا خواب نیست ؟
من تا همین عصر فقط یه دختر عادی بودم.
یه دانشجو رشته عمران که از پس درساش هم خوب بر نمیومد.
و سعید ... وای سعید چی میشه ...
بوسمون تو ذهنم مرور شد.
بابارو نگاه کردمو گفتم " دانشگام چی میشه؟"
بابا نفس عمیق کشیدو گفت " از فردا زندگی تو عوض میشه مینو" ...
"دیگه شمارو نمیبینم ؟"
"تا آموزشت تموم نشه نه"
"بعدش برمیگردم ؟"
"اگه خودت بخوای آره"
"یعنی چی ؟"
مامان گفت " وقتی آموزشت تموم شه مینو تو دنیا و آرزو هات عوض میشه ... اما هروقت
بخوای اینجا خونه خودته و هر وجا که باشی ما عاشقانه دوستت داریم"
متوجه منظور مامان اینا نشدم.
فقط سر تکون دادم که بابا گفت " بهتره وسایل مینو رو آماده کنیم"
کیان::::::::::
این دستم من بردم.
ورق هارو ریختم رو میزو گفتم " من نیستم دیگه ... شما همش میبازین"
سیامن بلند خندید و گفت " به جا اینکه من غر بزنیم تو همش میبری تو نق میزنی"
تکیه دادم به صندلیمو گفتم " خب هیجان نداره دیگه . باز بازی کنیم من میبرم"
مانی تو سکوت نگام کرد و وقتی سر تکون دادم گفت " هیچی"
"یه چیز میخوای بگی"
"آره ... اما مهم نیست"
آریو خندید و گفت " میترسه مثل دفعه پیش قاطی کنی"
دستی تو موهام بردمو گفتم " پس نگو چون اگه همون حرفا باشه اینبار هر دو تا پاتو"...
قبل اینکه جمله ام تموم بشه مانی گفت " کیان ... داری زیادی سخت میگیری ... یه مهمونی
ترتیب میدیم ... یه سری دختر و یکم آهنگ ... حال همه رو خوب میکنه"
از سر میز بلند شدمو رفتم سمت نرده ها تراس.

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_13

بی تفاوت گفتم " این چیزا دیگه برا من جذابیت نداره ... به زودی برا شمام حتی خوردن خون
دختر باکره هم حس خاصی نداره"
سیامند با خنده گفت " دیگه اینو خالی میبندی کیان ... تو هم نمیتونی جلو چنین خونی
مقاومت کنی"
آریو هم تائید کرد که مانی گفت " خوبه ... یه فکری ... به جا این ورق های تکراری چطوره یه
بازی جدید کنیم"
برگشتم سمتشو گفتم " چی ؟"
مانی بلند شد و گفت " بازی خون ... ببینیم کی مقاومتش بیشتره در برابر خون"
سیامند پاهاشو گذاشت رو میزو گفت " مانی ... عقل کل ما تویی مثال ... من که صد سال
بیشتره خون جذبم نمیکنه"
مانی پوزخندی به سیامند زد و گفت " پرفوسور ... خون دختر باکره منظورم بود"
سیامند پاهاشو انداخت و صاف نشست.
با حرفش بلند خندیدمو گفتم
"ببین چه وضعی داریم... شدین مثل خوناشام های عصر حجر ... مسابقه خون... خون دختره
باکره ... به خودتون بیاین ... االن قرن بیستمه"
آریو گفت " کیان بزار یکم خوش بگذرونیم ... بالخره تنوع برا هممون الزمه من با مانی موافقم
سیامند زد رو میزو گفت " ایول منم هستم ... دخیه رو از کجا گیر بیاریم ؟ "
به ساعتش نگاه کردو گفت " یکه شبیه ... بزار ببینم کسی پارتی جایی سراغ داره"
نفس عمیق کشیدمو سر تکون دادم.
اون از دامون. اینم از این سه تا خل و چل... مانی گفت " من یه جایی رو سراغ دارم فقط باید
بجنبیم" .
هر سه تا با سرعت بلند شدنو بازومو گرفتن تا بریم... نخیر این شب قصد صبح شدن نداره...
سیامند::::::::::::::
اگه کسی تو جمع ما کیان رو می دید فکر می کرد پر شر و شور ترین عضو گروه اونه.
تو هیچ جمعی نبود بریم و چنتا دختر دورش جمع نشن.
اما بر عکس خشک ترین و جدی ترین فرد گروه کیان بود.
کیان یکی از پنج عضو اصلی گروه سپید بود.
یکی از قدیمی ترین ها.
یکی از قوی ترین ها.
اما چهره اش همیشه باعث میشد شناسایی نشه ...
هیچکس فکر نمی کرد یه پسر جذاب که حداکثر27 ساله میخوره یه خوناشام هزار ساله باشه.
یه جورایی کم سن ترین چهره رو بین همه داشت.
من وقتی تبدیل شدم 35 سالم بود .
آریو 33 و دامون 30 . مانی از همه بزرگتر بود زمان تبدیل شدنش...
وقتی تبدیل شد 40 سالش بود.
وقتی تبدیل میشی چهره ات دیگه تغییر نمی کنه.
برای همیشه تو اون زمان و تو اون سن ثابت میمونی.
اگه یه خوناشام سپید تبدیلت کرده باشه می تونی مثل قبل به زندگیت ادامه بدی با این
تفاوت که خون تورو قوی تر میکنه.
اما اگه یه خوناشام سیاه تبدیلت کرده باشه...
دیگه هرگز رنگ آفتابو نمیبینی...
در عوض قدرتی داری که بیش از اندازه زیاده و تب خونی داری که قابل کنترل نیست.
خویت عوض میشه و بیشتر تبدیل به یه حیوون میشی تا انسان قدرتمند.
با توقف مانی فهمیدم رسیدیم و از افکار پراکنده ام اومدم بیرون.
خیلی سال بود دیگه به این چیزا فکر نمیکردم...
خیلی وقت بود از یه مبارز به یه خوناشام سپید تبدیل شده بودم و از این تبدیل راضی بودم.
کشتن اون موجودات پلید همیشه برام لذت بخشه و هیچوقت نمیخوام ازش دست بکشم.
این ابدیت برای من شیرینه.
امیدوارم هیچوقت مثل کیان برام خسته کننده و تکراری نشه...
روی سقف یه ساختمون ده طبقه ایستاده بودیم.
مانی به در راه پله اشاره کرد و گفت " امشب طبقه آخر اینجا یه مهمونیه ... مام دعوتیم"
کیان یه ابروشو بالاانداخت و گفت " مهمونی کیه اونوقت ؟"
مانی چشمکی زد و گفت " خودتون میبینین" .
با ضربه کتفش در راه پله رو باز کردو پشت سر هم وارد شدیم.
صدای آهنگ میومد اما خیلی ملایم.
تو پاگرد اول فقط یه در بود و مانی آروم درو باز کرد.
با باز شدن در نور سرخ فضای داخل تاریکی راه پله رو روشن کرد.
دود سیگار ، بوی مشروب و صدای ملایم آهنگ ... سه تا مشخصه مهمونی های باب میل ما.
وارد شدیمو به اطراف نگاه کردم.
دور تا دور فضای تاریک و کاناپه های پر...
همه مشغول هم بودنو وسط نور قرمز و آهنگ ملایم چند نفری در حال رقص دو نفره...

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_14

مامان کیف لوازم آرایش و دو تا عطرمو از رو میز آرایش برداشت و گذاشت رو لباسا.
با تعجب نگاش کردم که گفت
یه خانم تو هر شرایطی باید مرتب و در شان خودش باشه"
لبخند زدمو چنتا روبان رنگی از جعبه وسایلم برداشتمو گفتم " پس اینام با کارم میاد"
خندیدو گفت " فکر نکنم وقت خالی برات بمونه اما اگه میخوای یه کتاب هم بردار"
سر تکون دادمو گفتم " به دوستام چی بگم ؟"
بیشتر از همه تو ذهنم سعید بود...
مامان نشست رو تخت و گفت میشه والا نمی دونم ... بهتره چیزی نگیم تا ببینیم چی میشه"
"اگه زنگ به زنن به موبایلم چی ؟"
"تو دوره آموزشی اجازه بردن موبایل نداری"
دهنم باز موند
"مامان ... بدون موبایل .. . بدون اینترنت ... مگه میشه ؟"!
مانی یه راست رفت سمت میز اوپن که شبیه میز بار درستش کرده بودن . کیان و آریو هم
پشت سرش رفتن .
اما قبل اینکه من برم دستای ظریفی رو سینه ام نشست و باعث شد برگردم سمتش.
یه دختر با موهای بلوند و صورت عملی بود
با عشوره گفت " نمیرقصی؟"
نگاهی به بقیه کردم که مشغول صحبت بودن.
تا اونا دختر مورد نظرو پیدا کنن منم یکم سرگرم بشم بد نیست.
تو یه حرکت کشیدمش تو بغلم که هل کرد.
اما سریع خودشو جمع و جور کردو با ریتم آهنگ باهام همراه شد.
مینو:::::::::::::
به چمدون کوچیکی که با کمک مامان پر کرده بودم نگاه کردم.
خبری از لباس های دخترونه نبود.
فقط چند دست بلوز و شلوار جین.
دو دست لباس راحتی و چند دست لباس زیر.
همین ... زندگی جدید من تو همینا خلاصه می شد.
"چرا یکم بهم فرصت ندادن ... چرا دقیقا فردا صبح زود ؟"
"همین که دیشب تورو با خودشون نبردن لطف بزرگی در حق ما بود... وگرنه قانونش اینه
لحظه ای که دیدنت با خودشون ببرنت"
یاد مهمونی افتادم.
لحظه ای که سیامند بازومو گرفتو گفت با من بیا...
یاد صحبت در گوشی سیامند و نیما افتادم
به مامان گفتم " نیما ... داداش نگین ... اونم یکی از ماست ؟"
مامان ابروهاشو انداخت بالاو گفت " چطور؟"
"آخه سیامند تو مهمونی تولدش بود"
مامان سر تکون داد و گفت " نیما یکی از اوناست"
دهنم باز و بسته شد اما صدایی ازش در نیومد.
داداش نگین هم یه خوناشامه ... باورم نمیشد...
"خود نگین چی
"مطمئن باش وقتی برات نمیمونه که نبود موبایلو حس کنی"
نشستم رو تخت کنارشو گفتم " با شمام نمیشه تلفنی صحبت کنم ؟"
"میشه ... نگران نباش... زیاد از اینجا دور نیست ... میام میبینمت"
"چقدر این دوره طول میکشه ؟"
"بستگی به توانایی تو داره"
"امیدوارم زود تموم شه"
بغلم کردو موهامو بوسید . تو گوشم گفت " منم"
"مامان مینا کجاست ؟"
"خونه مادرجونه... این چیزارو ندونه بهتره"...
با مامان موافق نبودم ... اگه از قبل به من گفته بودن الان درک این چیزا برام راحت تر بود...
اما چیزی نگفتم چون شاید مینا هیچوقت مثل من لازم نشه این چیزارو بفهمه.
کلی سوال تو سرم بود.
اما مامان وقتی از کنارم بلند شد آروم گفت
"بخواب مینو ... صبح زود باید بیدار شی"
"چرا صبح زود؟"

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_15

"چرا یکم بهم فرصت ندادن ... چرا دقیقا فردا صبح زود ؟"
"همین که دیشب تورو با خودشون نبردن لطف بزرگی در حق ما بود... وگرنه قانونش اینه
لحظه ای که دیدنت با خودشون ببرنت"
یاد مهمونی افتادم.
لحظه ای که سیامند بازومو گرفتو گفت با من بیا...
یاد صحبت در گوشی سیامند و نیما افتادم
به مامان گفتم " نیما ... داداش نگین ... اونم یکی از ماست ؟"
مامان ابروهاشو انداخت بالاو گفت " چطور؟"
"آخه سیامند تو مهمونی تولدش بود"
مامان سر تکون داد و گفت " نیما یکی از اوناست"
دهنم باز و بسته شد اما صدایی ازش در نیومد.
داداش نگین هم یه خوناشامه ... باورم نمیشد...
"خود نگین چی ؟"
"نه اون یه دختر عادیه"
"وای... چطوری ممکنه ؟"
مامان لبخند غمگینی زد و گفت " دنیا اون چیزی نیست که ما میبینیم ... خیلی ها اطرافت
هستن که متفاوتن"
سوال ها تو سرم رژه میرفتن.
مامان پیشونیمو بوسیدو رفت سمت در اتاقم.
برقو خاموش کردو گفت " بخواب مینو ... فردا به این خواب خیلی احتیاج داری"
فردا ... ترس و کنجکاوی تو وجودم بیداد می کرد... فردا ... کاش دیر تر میرسید...
کیان:::::::::::::::::::
به اوپن تکیه داده بودم و به سیامند نگاه میکردم.
حسابی اون وسط مشغول خوش گذرونی بود.
آریو لیوان خالی مشروبشو گذاشت رو اوپن و گفت " هر چقدر زمان بگذره... هر چقدر دنیا
تغییر کنه ... این مهمونیا عوض نمیشه ... دود ، مستی، موزیک ، دخترای بی مغز"
با گفتن دخترای بی مغز فهمیدم دوباره یاد قدیم کرده...
تو یه چنین مهمونی عاشق شد اما اون دختر با حماقت جونشو از دست داد...
مهم نیست چند سال از اون اتفاق گذشته ...
زخمی که به قلب آریو خورده هنوز تازه است.
دستی دور بازوم نشست و صدای ظریف دختری تو گوشم پیچید.
"شما تنهائین ؟"
به آریو اشاره کردمو گفتم " نه ما با همیم"
با این حرفم چشماش گرد شد.
نگاهش بین منو آریو چرخید.
انگار باورش نمیشد . آریو بهش چشمکی زد و با این کارش اون دختر سریع برگشت و رفت.
سخت جلو خنده ام رو گرفتم.
آریو تو گلو خندید و گفت " جدیدا داری زیاد از این کلک استفاده میکنی ها"
"نکه تو هم بدت میاد ... هفته پیش تو هم همین دروغو گفتی"
همون لحظه مانی که رفته بود سمت اتاق های راهرو برگشت و اشاره زد بریم همراهش.
به سیامند اشاره کردم که سر تکون داد.
کنار گوش دختری که بغلش بودو بوسید.چیزی زمزمه کرد و اومد پیش ما.
زد رو شونه منو گفت " حیف اون تیکه نبود پروندی"
"نپروندم...گفت تنهایی منم گفتم با آریو هستم...اما برداشت بد کرد"
سیامند بلند خندیدو چیزی نگفت.
مانی جلو یکی از در ها ایستادو گفت " دوتا دخترن...هر دو میگن که"...
ادامه جمله اش رو نشنیدم چون بوی تند خون و نم سرد نشون چیزی نبود جز خوناشام سیاه...ردش تو هوا پیدا بود و از اتاق کناری میومد.
سریع دست بردمو درو باز کردم.
یه دختر که رنگش به سفیدی گچ بود باگردن خونی رو زمین افتاده بود.
پنجره باز بود و خبری از اون عوضی نبود.
آریو دوئید سمت پنجره و گفت " اوناهاش ..." اینو گفتو پرید . منو سیامند هم رفتیم دنبالش.
طبق معمول میدونستم مانی میمونه تا صحنه رو جمع و جور کنه.
آریو جلو تر از ما بود و اون خوناشام چند تا ساختمون از ما جلو تر بو د
سیامند از رو سقف یه خونه پرید تو خیابون اصلی.
رو زمین سریع تر بودیم تا وقتی باید از رو ساختمونا می پریدیم.
دیگه ساختمونای اون ردیف تموم شده بود که مسیرشو کج کرد به سمت چپ اما سیامندهمون لحظه جلوش ظاهر شد.
مسیر برگشتشو من بستمو آریو هم سمت دیگه ایستاد.
دور دهنش خون خشک شده بودوپوست طوسی رنگش زیر نور ماه کریهترش می کرد.
نگاهش بین ما چرخید.
درسته ما سه نفر بودیم اما قدرت اونم کم نبود.
نمیدونستم جدیده یا قدیمی...اگه جدید بود شانس ما بیشتر می شد.
از نگاه مرددش حس کردم تازه کاره.
باسرعت به سیامندحمله کردو شدت ضربه اش تعادل سیامندو بهم زداما آریو ازسمت دیگه بهش حمله کرد.
نمیخواستم دخالت کنم اماداشت فرار می کرد و با حمله من سیامند تونست سرشو بپیچونه.
آریو خنجرش رو در آوردوقبل اینکه دوباره بهوش بیاد دوتا ضربه عمود بر هم به قلبش زد.
تو چشم به هم زدنی جسم اون خوناشام یه مشت خاک خاکستری شد..
سیامند نفس عمیقی کشیدوگفت"سه تایی از پس یکی بر اومدیم...ما واقعا به فرشته مرگ احتیاج داریم"
صدای مانی رو از پشت سرمون شنیدم که گفت"ما داریم روز به روز ضعیف تر میشیمو اوناقوی تر"
برگشتم سمتش "باز چی میخوای بگی؟"
"باید برگردیم مثل قبل ... سکس ...خون ... دو جزئی که مارو قوی تر میکنه"
آریو لباسشو تکوندو گفت "حالا یه جوری میگی انگار ما ترک این دو کردیم...البته به جز کیان"

#ادامه_دارد...ِ

@yavaashaki 📚