#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_3
ضربه بعدی محکم تر اون سمت صورتم زدم و بلند تر داد زدم
- از کی خریدی بابا ؟... میگمت از کی خریدی؟
یکی محکم زدم تو سر خودم ... از درد سرم ، اشکم روون شد و صدام لرزید اما هنوز هم بلند بود
- بابا از کی خریدی؟
بلند شد و چهار دست و پا به سمتم اومد ... فهمیدم با کولی بازی من هرچی کشیده بود پریده اما دست خودم نبود
بازم دیوونه شده بودم ... مگه چقدر طاقت داشتم ... مامانم که مادرم بود و خودش با انتخاب خودش یه پسر معتاد رو
به همسری قبول کرده بود بعد از زاییدن من طاقت نیاورد و منو سپرد دست یه معتاد و جون خودش رو خالص کرد و
رفت اون وقت من باید طاقت میاوردم؟ ... منی که یه بابای معتاد بدبخت رو خودم انتخاب نکرده بودم چطور باید
طاقت میاوردم؟ ... مگه صبر ایوب داشتم؟ مگه کوه بودم که ببینم و فرو نریزم ؟
چشم که باز کردم قبل از شناختن دست چپ و راستم تریاک رو شناختم ... قبل از شناختن بابام دوست بابام رو
شناختم ... بچه های مردم با اسباب بازیاشون بازی میکردن من با منقل و تریاک و سیخ و سیخونک بابام ... بچه های
مردم دست باباشون رو میگرفتن و میرفتن پارک اما من دست بابام رو میگرفتم و با گریه میخواستم که نکشه ... کی
بهم گفته بود تریاک بده ...یه بچه چهار پنج ساله از کجا میفهمید تریاک بده؟ ... از همون موقع بدبخت بودم ... مورد
ترحم بودم ... بهم نگاه که میکردن از خودم بدم میومد... از اینکه تنها تکیه گاهم یه معتاد مفنگی بود بدم میومد ...
معنی معتاد مفنگی نمیدونستم فقط میدونستم که بده فقط میدونستم که از فحش بدتره ... میدونستم به هرکی که
میگم بابام معتاد مفنگی اخماش رو تو هم میکشید و دست بچه اش رو میگرفت و از من دور میشد ... منم آدم بودم
... منم توانی داشتم ... منم فقط اندازه بیست سال تحمل داشتم ... باالخره سر اومده بود ... باالخره مردن رو به این
زندگی نکبتی ترجیح داده بودم ... انقدر خودم رو میزدم تا بمیرم
بابام اومد جلو و خودش رو روی من اندخت تا دستم رو بگیره ... اما زورش به من نمیرسید ... سی و هشت سالش
بیشتر نبود اما انقدر شیره این سم تو وجودش نفوذ کرده بود که از یه پیرمرد هشتاد و هشت ساله هم ناتوان تر و کم
زور تر و پیرتر بود دستم رو گرفت تا جلوی ضربه هایی که به خودم میزدم رو بگیره اما زیر دست و پای من افتاده بود و نیمی از ضربه
ها رو هم خودش نوش جان میکرد
آروم تر نشدم اما دیگه نایی نمونده بود پس دست برداشتم و اینبار عقده ام رو با زار زار گریه ام خالی کردم دلش به
حالم سوخن که نزدیک اومد و به بغل گرفتم و هر دو تو بغل من گریه میکردیم و من برای تنبیه اون خودم رو میزدم
و اون ناخواسته کتک میخورد و سعی میکرد جلوی من رو بگیره اما وقتی دید موفق نمیشه نالید
- نزن خورشیدم نزن ... جون بابایی نزن ... خودت رو نزن
دست از زدن خودم کشیدم ... درسته که خودش رو بدبخت کرده بود ... درسته که من رو بدبخت کرده بود اما هنوزم
بابام بود ... مردی بود که روزی که من فقط یه بچه چند ماهه بودم حاضر شد نئشه بمونه اما بچه ای که نه تنها به
دردش نمیخورد بلکه یه نون خور اضافه هم بود نفروشه ... مادرم که محبت مادری خدا تو قلبش گذاشته بود با یه
مرد معتاد ولم کرد به امون خدا و رفت اما بابام با وجود نیازش من رو ول نکرد ... بابام بود اما بیشتر از یه مادر دوستم
داشت ... از این همه عجز و بدبختیش متنفر بودم اما دوسش داشتم بابامو دوست داشتم ... جون بابایی که نگهم
داشته بود برام از جون خودم هم مهم تر بود
دیگه خودم رو نزدم اما هنوزم مثل ابر بهار گریه میکردم
بغلم کرد و سرم رو روی سینه اش گذاشت قلبش از همیشه تندتر میزد طفلک ترسیده بود ... ترسیده بود که تنها
کسش هم از دست بده ... سرم رو به سینه ای که هر روز تحلیل رفتنش رو میدیدم تکیه دادم به حرف که اومد از
لرزش صداش که دیگه خمار و سست نبود فهمیدم اون هم مثل من داره گریه میکنه
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_3
ضربه بعدی محکم تر اون سمت صورتم زدم و بلند تر داد زدم
- از کی خریدی بابا ؟... میگمت از کی خریدی؟
یکی محکم زدم تو سر خودم ... از درد سرم ، اشکم روون شد و صدام لرزید اما هنوز هم بلند بود
- بابا از کی خریدی؟
بلند شد و چهار دست و پا به سمتم اومد ... فهمیدم با کولی بازی من هرچی کشیده بود پریده اما دست خودم نبود
بازم دیوونه شده بودم ... مگه چقدر طاقت داشتم ... مامانم که مادرم بود و خودش با انتخاب خودش یه پسر معتاد رو
به همسری قبول کرده بود بعد از زاییدن من طاقت نیاورد و منو سپرد دست یه معتاد و جون خودش رو خالص کرد و
رفت اون وقت من باید طاقت میاوردم؟ ... منی که یه بابای معتاد بدبخت رو خودم انتخاب نکرده بودم چطور باید
طاقت میاوردم؟ ... مگه صبر ایوب داشتم؟ مگه کوه بودم که ببینم و فرو نریزم ؟
چشم که باز کردم قبل از شناختن دست چپ و راستم تریاک رو شناختم ... قبل از شناختن بابام دوست بابام رو
شناختم ... بچه های مردم با اسباب بازیاشون بازی میکردن من با منقل و تریاک و سیخ و سیخونک بابام ... بچه های
مردم دست باباشون رو میگرفتن و میرفتن پارک اما من دست بابام رو میگرفتم و با گریه میخواستم که نکشه ... کی
بهم گفته بود تریاک بده ...یه بچه چهار پنج ساله از کجا میفهمید تریاک بده؟ ... از همون موقع بدبخت بودم ... مورد
ترحم بودم ... بهم نگاه که میکردن از خودم بدم میومد... از اینکه تنها تکیه گاهم یه معتاد مفنگی بود بدم میومد ...
معنی معتاد مفنگی نمیدونستم فقط میدونستم که بده فقط میدونستم که از فحش بدتره ... میدونستم به هرکی که
میگم بابام معتاد مفنگی اخماش رو تو هم میکشید و دست بچه اش رو میگرفت و از من دور میشد ... منم آدم بودم
... منم توانی داشتم ... منم فقط اندازه بیست سال تحمل داشتم ... باالخره سر اومده بود ... باالخره مردن رو به این
زندگی نکبتی ترجیح داده بودم ... انقدر خودم رو میزدم تا بمیرم
بابام اومد جلو و خودش رو روی من اندخت تا دستم رو بگیره ... اما زورش به من نمیرسید ... سی و هشت سالش
بیشتر نبود اما انقدر شیره این سم تو وجودش نفوذ کرده بود که از یه پیرمرد هشتاد و هشت ساله هم ناتوان تر و کم
زور تر و پیرتر بود دستم رو گرفت تا جلوی ضربه هایی که به خودم میزدم رو بگیره اما زیر دست و پای من افتاده بود و نیمی از ضربه
ها رو هم خودش نوش جان میکرد
آروم تر نشدم اما دیگه نایی نمونده بود پس دست برداشتم و اینبار عقده ام رو با زار زار گریه ام خالی کردم دلش به
حالم سوخن که نزدیک اومد و به بغل گرفتم و هر دو تو بغل من گریه میکردیم و من برای تنبیه اون خودم رو میزدم
و اون ناخواسته کتک میخورد و سعی میکرد جلوی من رو بگیره اما وقتی دید موفق نمیشه نالید
- نزن خورشیدم نزن ... جون بابایی نزن ... خودت رو نزن
دست از زدن خودم کشیدم ... درسته که خودش رو بدبخت کرده بود ... درسته که من رو بدبخت کرده بود اما هنوزم
بابام بود ... مردی بود که روزی که من فقط یه بچه چند ماهه بودم حاضر شد نئشه بمونه اما بچه ای که نه تنها به
دردش نمیخورد بلکه یه نون خور اضافه هم بود نفروشه ... مادرم که محبت مادری خدا تو قلبش گذاشته بود با یه
مرد معتاد ولم کرد به امون خدا و رفت اما بابام با وجود نیازش من رو ول نکرد ... بابام بود اما بیشتر از یه مادر دوستم
داشت ... از این همه عجز و بدبختیش متنفر بودم اما دوسش داشتم بابامو دوست داشتم ... جون بابایی که نگهم
داشته بود برام از جون خودم هم مهم تر بود
دیگه خودم رو نزدم اما هنوزم مثل ابر بهار گریه میکردم
بغلم کرد و سرم رو روی سینه اش گذاشت قلبش از همیشه تندتر میزد طفلک ترسیده بود ... ترسیده بود که تنها
کسش هم از دست بده ... سرم رو به سینه ای که هر روز تحلیل رفتنش رو میدیدم تکیه دادم به حرف که اومد از
لرزش صداش که دیگه خمار و سست نبود فهمیدم اون هم مثل من داره گریه میکنه
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_3
دلگیر و ناراحت در را هول دادم و وارد شدم. لبِ حوض نشستم و به مرغابی های سفید خیره شدم، پاهایم را لبه ی حوض گذاشتم و
سرم را به آن تکیه دادم. آه عمیقی کشیدم و به صدای مرغابی ها گوش سپردم. لذت بخش است. دستم را درون آب
حوض فرو می کنم... سیاوش فردا می رفت و من از دیدارِ امروزش فقط تمسخر نصیبم شده بود... درون افکارم غرق
می شوم که صدای تیزِ گلسا باعث میشود تعادلم را از دست بدهم و بعد از چند بار کج و راست شدن در لبه ی حوض
به درون آب می افتم و قهقهه ی گلسا به هوا می رود. مرغابی ها پُر سر و صدا فرار می کنند و من مانند موش آب
کشیده ای وسط حوض می ایستم و گلسای خندان را تماشا می کنم.دهانش یک متر باز است و بی محابا می خندد.
گلدان کوچک کنار حوض را بر می دارم و به طرفش نشانه می گیرم:
_همین مونده تو دستم بندازی.
صدای مادر از لب پنجره به گوش می رسد:
_وای دلسا گلدون پدرتو بذار سر جاش. اگه بیاد خون به پا میکنه.
گلدان را سرجایش می گذارم و به گلسا غر میزنم:
_مگه دارو هاشو ندادی؟
_نمی خوره.
خیس و سنگین از حوض بیرون می آیم، روسری بلندم به فرق سرم چسبیده و حتما چهره ی مزحکی پیدا کرده ام.
از کنار گلسا می گذرم و آخر حرصم را با نیشگونی از بازویش خالی میکنم که دادش به هوا می رود. وارد آشپزخانه
ی کوچک می شوم و دارو های مادر را همراه لیوان و کوزه ی آب برمیدارم و به اتاقش می روم. هنوز لب پنجره
نشسته، از آبِ کوزه، لیوان را پر میکنم و می گویم:
_چرا داروهاتو نمی خوری همه کَسَم؟
مثل کودکی لجباز می گوید:
_نمی خورم. دیشب به خوردم دادی بسه. اصال نفهمیدم کی پدرت اومد و رفت.
کنارش نشستم، قرص را از پاکتش بیرون آوردم و کنار لبش گرفتم:
_شما اینو بخور من قول میدم پدر اومد بیدارت کنم، خوبه؟
نگاهم کرد. برای اطمینان به رویش لبخند می زنم که می گوید:
_قول دادی ها دلسا.
سر تکان می دهم که قرص را می اندازد درون دهانش و لیوان آب را تا ته سر میکشد. قرص بعدی را به او می دهم و
باز لیوان را پر از آب می کنم که می گوید:
_خیسِ آب شدی. لباس عوض کن، سرما میخوری.
_هوا گرمه نترس گلپری خانم.
لیوان و کوزه را بر می گردانم داخل آشپزخانه و سراغ کمد میروم و لباس عوض می کنم. گلسا وارد اتاقک می شود و
می گوید:
_بگو ببینم همدمتو دیدی؟ یه دلِ سیر نگاش کردی؟
باز یاد سیاوش می افتم... بی میل می گویم:
_سیاوش خان یه مَردِ شهری شده، ما دختر روستایی ها به چشمش نمیایم. تا وقتی دختر شهری های خوشگل
هستند چرا ما؟
_آهان این شد دلسا خانم. حرف دل منو زدی. پس فکر و خیال برت نداره. فکرشو از سرت بنداز دور.
چپ چپ نگاهش میکنم که باز می گوید:
_لقمه اندازه دهنت بردار...
لباس های خیسم را سمتش پرت میکنم و می گویم:
_بلبل زبونی نکن. برو کتابتو بیار ازت درس بپرسم یاال.
لباس های خیس از آبم را از پنجره کنار حوض پرت می کند و بی حوصله می گوید:
_اَه باز دلسا خانوم خودشو لوس کرد...دَرس چیه بابا.
و از اتاق خارج شد...همین را می خواستم.باز صدای چهچهه گنجشک های روی درخت باعث شد چشم باز کنم. نور
خورشید مستقیم توی اتاقم تابیده بود. خمیازه ای طوالنی می کشم و صدا میزنم:
_گلسا، بیداری؟
وقتی سکوتِ خانه را می بینم یقین پیدا میکنم که گلسا باز خواب مانده. به سمت اتاقش می روم، نیست، نه خودش،
نه جایش... خیال میکنم رفته است اما او را غرق خواب کنار مادر می بینم. طوری مادر را در بغل گرفته که انگار قرار
است مادر فرار کند. لبخندی میزنم و آهسته تکانش میدهم. دستش را بی هوا می کوبد روی دماغم، که از درد اشک
به چشمم مینشیند و حرصی نیشگونی از دستش می گیرم که چشم باز میکند:
_آی...
باز حرصی به پهلویش می کوبم:
_بمیری با این دستِ سنگینت گلسا، بلندشو مدرسه ت دیر شد.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_3
دلگیر و ناراحت در را هول دادم و وارد شدم. لبِ حوض نشستم و به مرغابی های سفید خیره شدم، پاهایم را لبه ی حوض گذاشتم و
سرم را به آن تکیه دادم. آه عمیقی کشیدم و به صدای مرغابی ها گوش سپردم. لذت بخش است. دستم را درون آب
حوض فرو می کنم... سیاوش فردا می رفت و من از دیدارِ امروزش فقط تمسخر نصیبم شده بود... درون افکارم غرق
می شوم که صدای تیزِ گلسا باعث میشود تعادلم را از دست بدهم و بعد از چند بار کج و راست شدن در لبه ی حوض
به درون آب می افتم و قهقهه ی گلسا به هوا می رود. مرغابی ها پُر سر و صدا فرار می کنند و من مانند موش آب
کشیده ای وسط حوض می ایستم و گلسای خندان را تماشا می کنم.دهانش یک متر باز است و بی محابا می خندد.
گلدان کوچک کنار حوض را بر می دارم و به طرفش نشانه می گیرم:
_همین مونده تو دستم بندازی.
صدای مادر از لب پنجره به گوش می رسد:
_وای دلسا گلدون پدرتو بذار سر جاش. اگه بیاد خون به پا میکنه.
گلدان را سرجایش می گذارم و به گلسا غر میزنم:
_مگه دارو هاشو ندادی؟
_نمی خوره.
خیس و سنگین از حوض بیرون می آیم، روسری بلندم به فرق سرم چسبیده و حتما چهره ی مزحکی پیدا کرده ام.
از کنار گلسا می گذرم و آخر حرصم را با نیشگونی از بازویش خالی میکنم که دادش به هوا می رود. وارد آشپزخانه
ی کوچک می شوم و دارو های مادر را همراه لیوان و کوزه ی آب برمیدارم و به اتاقش می روم. هنوز لب پنجره
نشسته، از آبِ کوزه، لیوان را پر میکنم و می گویم:
_چرا داروهاتو نمی خوری همه کَسَم؟
مثل کودکی لجباز می گوید:
_نمی خورم. دیشب به خوردم دادی بسه. اصال نفهمیدم کی پدرت اومد و رفت.
کنارش نشستم، قرص را از پاکتش بیرون آوردم و کنار لبش گرفتم:
_شما اینو بخور من قول میدم پدر اومد بیدارت کنم، خوبه؟
نگاهم کرد. برای اطمینان به رویش لبخند می زنم که می گوید:
_قول دادی ها دلسا.
سر تکان می دهم که قرص را می اندازد درون دهانش و لیوان آب را تا ته سر میکشد. قرص بعدی را به او می دهم و
باز لیوان را پر از آب می کنم که می گوید:
_خیسِ آب شدی. لباس عوض کن، سرما میخوری.
_هوا گرمه نترس گلپری خانم.
لیوان و کوزه را بر می گردانم داخل آشپزخانه و سراغ کمد میروم و لباس عوض می کنم. گلسا وارد اتاقک می شود و
می گوید:
_بگو ببینم همدمتو دیدی؟ یه دلِ سیر نگاش کردی؟
باز یاد سیاوش می افتم... بی میل می گویم:
_سیاوش خان یه مَردِ شهری شده، ما دختر روستایی ها به چشمش نمیایم. تا وقتی دختر شهری های خوشگل
هستند چرا ما؟
_آهان این شد دلسا خانم. حرف دل منو زدی. پس فکر و خیال برت نداره. فکرشو از سرت بنداز دور.
چپ چپ نگاهش میکنم که باز می گوید:
_لقمه اندازه دهنت بردار...
لباس های خیسم را سمتش پرت میکنم و می گویم:
_بلبل زبونی نکن. برو کتابتو بیار ازت درس بپرسم یاال.
لباس های خیس از آبم را از پنجره کنار حوض پرت می کند و بی حوصله می گوید:
_اَه باز دلسا خانوم خودشو لوس کرد...دَرس چیه بابا.
و از اتاق خارج شد...همین را می خواستم.باز صدای چهچهه گنجشک های روی درخت باعث شد چشم باز کنم. نور
خورشید مستقیم توی اتاقم تابیده بود. خمیازه ای طوالنی می کشم و صدا میزنم:
_گلسا، بیداری؟
وقتی سکوتِ خانه را می بینم یقین پیدا میکنم که گلسا باز خواب مانده. به سمت اتاقش می روم، نیست، نه خودش،
نه جایش... خیال میکنم رفته است اما او را غرق خواب کنار مادر می بینم. طوری مادر را در بغل گرفته که انگار قرار
است مادر فرار کند. لبخندی میزنم و آهسته تکانش میدهم. دستش را بی هوا می کوبد روی دماغم، که از درد اشک
به چشمم مینشیند و حرصی نیشگونی از دستش می گیرم که چشم باز میکند:
_آی...
باز حرصی به پهلویش می کوبم:
_بمیری با این دستِ سنگینت گلسا، بلندشو مدرسه ت دیر شد.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_3
به قیافه پکرش نگاه کرده و گفتم:
- خوب بود، تو چی؟
اخم کرد
- سوال یک رو اصلا ننوشتم، بقیه رو هم نصفه و نیمه جواب دادم خیلی سخت بود
با خنده دستم را به بازویش گرفتم
- اینم از آخرین امتحان.. به سلامتی این ترم هم تموم شد
نگاهم به مینو و الناز افتاد که به سمت مان می آمدند، به ما که رسیدند الناز با لحن شوخ همیشگی گفت:
- ای خدا کرمت رو شکر.. بالاخره این ترم هم به هر ضرب و زوری بود تموم شد فقط خدا کنه پاس کنم واحد مونده نشم
خندیدم
- من واقعا متعجبم تو با این سعی و تلاش بی نظیرت چطور صندلی این دانشگاه نصیبت شده؟
با دو انگشت موهای روی صورتش را کنار زد و با لحنی با مزه گفت:
- چه کنیم دیگه .. از دست ما همین برمیاد
دوباره خندیدم. مینا گفت:
- بریم بگردیم یه چیزی هم بخوریم تا خستگی امتحان از تنمون در بیاد
همه موافقت کردند که من گفتم:
- خوش بگذره دوستان منم برم خونه کلی کار دارم
قبل از اینکه نسیم و مینو اعتراضی کنند الناز با لحن حق به جانبی رو به من کرد
- تو چرا هیچوقت با ما بیرون نمیای؟ حتی یک بار هم نشد که باهامون بیای قصد توجیه داشتم که نسیم پیشدستی کرد
- فقط میخوایم یه کم بگردیم و خوش باشیم تو هم بیا زیاد طول نمیکشه
با درماندگی نگاهش کردم. دستم را گرفت و مرا با خودشان همراه کرد.
حدود یک ساعتی میشد که ویترین ها را دید می زدیم و برای هر لباس عیبی پیدا کرده یا عیبی می ساختیم و میخندیدیم. صدای خنده های بلند الناز با گوشزد کردن های من کنترل میشد.
مینو دستش را از زیر مقنعه روی گردنش کشید و با لذت چشمانش را بست
- آخیش.. اینجا چه خنکه
صدای نازک الناز نگاهم را به سمتش کشید
- بچه ها چی میخورید؟
ذهنم سریع شروع به پردازش و مقایسه قیمت ها با مبلغ درون کیف پولم کرد. سر بلند کرده و رو به الناز که منتظربالای سرم ایستاده بود گفتم:
- من شیرموز میخورم
صدای اعتراض شان به خاطر متفاوت بودن سفارشم پاسخی جز خنده از جانب من نداشت.
گاهی خنده جایگزین خوبی است برای حرفی که اسیر شدنش در پشت لب های فروبسته بسیار شایسته تر از آزاد کردن این اسیر زندانی است که اگر فاش شود ارمغانی جز دریدن اندک غرور باقیمانده در وجود یک جوان ندارد. من
با خنده میلی را سرکوب کردم؛ میل به نوشیدن معجون سفارشی دوستانم که اسمش عجیب بود و ظاهرش وسوسه انگیز و طعمش شاید لذت بخش!
چه خوب است پذیرفتن این موضوع که هیچ دونفری زندگی شبیه به هم ندارند، و لزوماً نباید زندگی ما همرنگ و هم شکل دیگران شود.
- قراره عید بریم کیش سه سالی میشه که نرفتیم
الناز بود که در پیاده رو عریض کنار من قدم بر میداشت و یک دم ساکت نبود، روبه من پرسید
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_3
به قیافه پکرش نگاه کرده و گفتم:
- خوب بود، تو چی؟
اخم کرد
- سوال یک رو اصلا ننوشتم، بقیه رو هم نصفه و نیمه جواب دادم خیلی سخت بود
با خنده دستم را به بازویش گرفتم
- اینم از آخرین امتحان.. به سلامتی این ترم هم تموم شد
نگاهم به مینو و الناز افتاد که به سمت مان می آمدند، به ما که رسیدند الناز با لحن شوخ همیشگی گفت:
- ای خدا کرمت رو شکر.. بالاخره این ترم هم به هر ضرب و زوری بود تموم شد فقط خدا کنه پاس کنم واحد مونده نشم
خندیدم
- من واقعا متعجبم تو با این سعی و تلاش بی نظیرت چطور صندلی این دانشگاه نصیبت شده؟
با دو انگشت موهای روی صورتش را کنار زد و با لحنی با مزه گفت:
- چه کنیم دیگه .. از دست ما همین برمیاد
دوباره خندیدم. مینا گفت:
- بریم بگردیم یه چیزی هم بخوریم تا خستگی امتحان از تنمون در بیاد
همه موافقت کردند که من گفتم:
- خوش بگذره دوستان منم برم خونه کلی کار دارم
قبل از اینکه نسیم و مینو اعتراضی کنند الناز با لحن حق به جانبی رو به من کرد
- تو چرا هیچوقت با ما بیرون نمیای؟ حتی یک بار هم نشد که باهامون بیای قصد توجیه داشتم که نسیم پیشدستی کرد
- فقط میخوایم یه کم بگردیم و خوش باشیم تو هم بیا زیاد طول نمیکشه
با درماندگی نگاهش کردم. دستم را گرفت و مرا با خودشان همراه کرد.
حدود یک ساعتی میشد که ویترین ها را دید می زدیم و برای هر لباس عیبی پیدا کرده یا عیبی می ساختیم و میخندیدیم. صدای خنده های بلند الناز با گوشزد کردن های من کنترل میشد.
مینو دستش را از زیر مقنعه روی گردنش کشید و با لذت چشمانش را بست
- آخیش.. اینجا چه خنکه
صدای نازک الناز نگاهم را به سمتش کشید
- بچه ها چی میخورید؟
ذهنم سریع شروع به پردازش و مقایسه قیمت ها با مبلغ درون کیف پولم کرد. سر بلند کرده و رو به الناز که منتظربالای سرم ایستاده بود گفتم:
- من شیرموز میخورم
صدای اعتراض شان به خاطر متفاوت بودن سفارشم پاسخی جز خنده از جانب من نداشت.
گاهی خنده جایگزین خوبی است برای حرفی که اسیر شدنش در پشت لب های فروبسته بسیار شایسته تر از آزاد کردن این اسیر زندانی است که اگر فاش شود ارمغانی جز دریدن اندک غرور باقیمانده در وجود یک جوان ندارد. من
با خنده میلی را سرکوب کردم؛ میل به نوشیدن معجون سفارشی دوستانم که اسمش عجیب بود و ظاهرش وسوسه انگیز و طعمش شاید لذت بخش!
چه خوب است پذیرفتن این موضوع که هیچ دونفری زندگی شبیه به هم ندارند، و لزوماً نباید زندگی ما همرنگ و هم شکل دیگران شود.
- قراره عید بریم کیش سه سالی میشه که نرفتیم
الناز بود که در پیاده رو عریض کنار من قدم بر میداشت و یک دم ساکت نبود، روبه من پرسید
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_3
میدونستم عجله داره سریع پیاده شدمو از ترس خیس شدن دوئیدم سمت در خونه نگین اینا.
زنگ درو زدمو برگشتم سمت بابا که حالا رفته بود.
خوشحال بودم مجبور نشدم دروغ بگم.
اما نگران بودم ماموریت بابا خطرناک باشه.
چندبار زنگ زدم تا در باز شدو رفتم داخل.
صدای آهنگ همه جا پیچیده بود.
نگین سریع اومد استقبالمو بغلم کرد
"هی گفتم زود بیا زود بیا این بود" ...
"زود اومد که". ..
بازومو وشکونی گرفتو گفت " بیا لباساتو عوض کن"...
رفتیم سمت اتاق نگین.
لباسامو رو تختش گذاشتم که نگین نگام کردو گفت
" همممم ... بد نیست ... یه تنوع تو اینهمه مشکی دادی"...
به کفشام اشاره کردمو گفتم " اینام قرمزه تازه"...
"بعله دیدم ... کشتی خودتو"...
از اتاق رفتم بیرون که نگین نگاهی به پشتم کرد و گفت " اووووو.... خوبه خوبه ... خوشم اومد
"یهو به فکرم رسید"
"جدی؟ یهویی؟ باحال شده اما کجا رفتی "...
حرفش قطع شد با صدای سعید " سلام مینو" ...
سر تا پامو از نظر گذروند و لبخندی کنج لبش نشست.
تو دلم خندیدم و گفتم " سلام چطوری؟"
نگین تو گوشم گفت " تا رسید سراغتو گرفتا "
بعد ریز خندید .
با سعید دست دادم که آروم بازومو گرفتو گفت" بیا بچه ها اونجان"
چشمکی به نگین زدمو با هم رفتیم سمت بچه ها.
خونه خیلی شلوغ بود اما انقدر بزرگ بود که ازدحام نشده بود.
برقا نیمه خاموش بود
چند نفر از دوستای داداش نگین وسط بودن.
قدم با کفش پاشنه بلند تازه به شونه سعید میرسید.
سعید نگاهی به پشتم انداخت و یهو ایستاد.
سوالی نگاش کردم که به پشتم اشاره کرد و گفت " چه باحاله"
فکر نمی کردم یه پاپیون قرمز اینهمه جذابیت داشته باشه.
خندیدمو گفتم " جدی؟ خوشت اومد؟"
"آره ... باحاله " ...
"مرسی"
یهو آهنگ عوض شد و با آهنگ رقصی که بلند شد همه هورا کشان اومدن وسط
سعید تو گوشم خندیدو بازومو گرفت " بیابرقصیم"
بقیه بچه های خودمون هم اومدنو همون وسط رقص با هم دست میدادیم و با وجود نشنیدن
صدای همدیگه احوال پرسی می کردیم.
مریم و صحرا هم به پشتم اشاره کردن و گفتن باحال شده...
با دستم پاپیون رو کمرمو لمس کردم .
نکنه غیر از پاپیون چیز دیگه ای هم هست...
نکنه پشت لباسم چیزیه ... انقدر جلب توجه اونم برا یه پاپیون !؟
با آروم شدن آهنک سعید منو کشید تو بغل خودش.
خجالت از این نزدیکی تمام تنمو داغ کرده بود .
دستشو رو کمرم نوازش وار کشیدو تو گوشم گفت " خیلی ناز شدی خانم کوچولو"
سرمو پایین انداختم که حس کردم موهامو نفس عمیق کشید .
متوجه نگاه نگین رو خودمون بودم.
خوشبختانه آهنگ زود تموم شد و بازم اهنگ شاد اومدو از سعید جدا شدم...
حسابی از رقصیدن خسته شده بودم.
آروم به سعید اشاره زدم من میرم بشینم . سر تکون دادو با هم رفتیم سمت میز اوپن که وسایل پذیرایی رو روش چیده بودن.
رو صندلی های اوپن پراکنده کنار میز نشستیمو سعید گفت
"چی میخوری؟"
"فقط آب خیلی تشنمه"
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_3
میدونستم عجله داره سریع پیاده شدمو از ترس خیس شدن دوئیدم سمت در خونه نگین اینا.
زنگ درو زدمو برگشتم سمت بابا که حالا رفته بود.
خوشحال بودم مجبور نشدم دروغ بگم.
اما نگران بودم ماموریت بابا خطرناک باشه.
چندبار زنگ زدم تا در باز شدو رفتم داخل.
صدای آهنگ همه جا پیچیده بود.
نگین سریع اومد استقبالمو بغلم کرد
"هی گفتم زود بیا زود بیا این بود" ...
"زود اومد که". ..
بازومو وشکونی گرفتو گفت " بیا لباساتو عوض کن"...
رفتیم سمت اتاق نگین.
لباسامو رو تختش گذاشتم که نگین نگام کردو گفت
" همممم ... بد نیست ... یه تنوع تو اینهمه مشکی دادی"...
به کفشام اشاره کردمو گفتم " اینام قرمزه تازه"...
"بعله دیدم ... کشتی خودتو"...
از اتاق رفتم بیرون که نگین نگاهی به پشتم کرد و گفت " اووووو.... خوبه خوبه ... خوشم اومد
"یهو به فکرم رسید"
"جدی؟ یهویی؟ باحال شده اما کجا رفتی "...
حرفش قطع شد با صدای سعید " سلام مینو" ...
سر تا پامو از نظر گذروند و لبخندی کنج لبش نشست.
تو دلم خندیدم و گفتم " سلام چطوری؟"
نگین تو گوشم گفت " تا رسید سراغتو گرفتا "
بعد ریز خندید .
با سعید دست دادم که آروم بازومو گرفتو گفت" بیا بچه ها اونجان"
چشمکی به نگین زدمو با هم رفتیم سمت بچه ها.
خونه خیلی شلوغ بود اما انقدر بزرگ بود که ازدحام نشده بود.
برقا نیمه خاموش بود
چند نفر از دوستای داداش نگین وسط بودن.
قدم با کفش پاشنه بلند تازه به شونه سعید میرسید.
سعید نگاهی به پشتم انداخت و یهو ایستاد.
سوالی نگاش کردم که به پشتم اشاره کرد و گفت " چه باحاله"
فکر نمی کردم یه پاپیون قرمز اینهمه جذابیت داشته باشه.
خندیدمو گفتم " جدی؟ خوشت اومد؟"
"آره ... باحاله " ...
"مرسی"
یهو آهنگ عوض شد و با آهنگ رقصی که بلند شد همه هورا کشان اومدن وسط
سعید تو گوشم خندیدو بازومو گرفت " بیابرقصیم"
بقیه بچه های خودمون هم اومدنو همون وسط رقص با هم دست میدادیم و با وجود نشنیدن
صدای همدیگه احوال پرسی می کردیم.
مریم و صحرا هم به پشتم اشاره کردن و گفتن باحال شده...
با دستم پاپیون رو کمرمو لمس کردم .
نکنه غیر از پاپیون چیز دیگه ای هم هست...
نکنه پشت لباسم چیزیه ... انقدر جلب توجه اونم برا یه پاپیون !؟
با آروم شدن آهنک سعید منو کشید تو بغل خودش.
خجالت از این نزدیکی تمام تنمو داغ کرده بود .
دستشو رو کمرم نوازش وار کشیدو تو گوشم گفت " خیلی ناز شدی خانم کوچولو"
سرمو پایین انداختم که حس کردم موهامو نفس عمیق کشید .
متوجه نگاه نگین رو خودمون بودم.
خوشبختانه آهنگ زود تموم شد و بازم اهنگ شاد اومدو از سعید جدا شدم...
حسابی از رقصیدن خسته شده بودم.
آروم به سعید اشاره زدم من میرم بشینم . سر تکون دادو با هم رفتیم سمت میز اوپن که وسایل پذیرایی رو روش چیده بودن.
رو صندلی های اوپن پراکنده کنار میز نشستیمو سعید گفت
"چی میخوری؟"
"فقط آب خیلی تشنمه"
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_3
یا خدا ک الان قراره از عالم و آدم گله کنه و.عیب بگیره... حتی از شکاف دیوار
-زری بی پدر کدوم جهنم دره ای رفتی
مادرم زد تو. صورت. خودش
-خدایا خودت. ب دادمون. برس..
ب من نگاه کرد
-برو تو اتاقت در نمیایا.. تو خونه. آفتابی بشی خونت حلاله..
اینو گفت و رفت توی. حیاط
مثل همیشه پناه. بردم ب انباری تا خفه بشم..
دلم برای مادرم می سوخت ی عمر تو خونه پدری از دست نامادریش زجر کشیده بود و الان هم از دست شوهرش....
چرا ی مرد اونقدر باید ضعیف باشه ک ضعف خودشو با زدن زن و بچه اش. برطرف کنه....
صدای. کمربند بابام ب گوشم رسید..
پشت در اتاق سر خوردم روی. زمین...
گریه ام گرفت..
خدا لعنتت کنه ممد بقال.... خدا لعنتت کنه ک مسبب این اشک ها و زخم های. مادرم ی دعوای. بی مورد توهه..
با بسته. شدن. در مطمئن شدم. بابام رفته....
درو باز کردم.
دلم برای. مادرم کباب شد وسط حال بی جون افتاده بود نامرد طوری زده بودش ک لباسهاش،جر خورده. بود..
-فقط تونستم ب*غ*لش کنم و سر و صورتش رو غرق در ب**وس* ه. کنم...
-من از کل دنیا همین مادرو داشتم... ک دوستم داشت و دوسش داشتم...
پسره ی روانی...
شب شد و کله پاچه ای ک مادرم درست کرده بود عین خار ی بود تو گلوم پایین. نمی رفت لامصب ... پدرم طبق
معمول همیشه بعد از کتک کاری مادرم رفته بود پی عیاشی و الکل و هزار کوفت وزهر مار دیگه مرض دیگه..
و فرید هم دنبال دختر بازیش..
باز من بودم و تنهایی مادرم... سر جمع پنج قاشق هم نخوردیم ...مادر بیچاره ام زودتر ب بستر رفت و خوابید
منم بعد از شستن ظرف ها رفتم تا بخوابم ک متوجه روشن شدن صفحه ی گوشی زوار در رفته ام. شدم...
برش داشتم..
باورم نمیشد پیام داشتم اونم از ی شماره ناشناس
ذوق مرگ شدم.. من اینقدر بد بخت و تنها بودم ک حتی. مزاحم تلفنی هم نداشتم....
پیام رو خوندم.. عاشقانه بود..
شاخم در اومد..
حتما اشتباه. فرستاده مگرنه منو چ ب پیام. عاشقانه
-پیام. بعدی منو متعجب کرد
مخصوصا. زمانی ک نگام ب اسم آخر پیام. افتاد
باعث شد تا سیخ سر جام بشینم...
مجید؟؟؟!
چشام.رو.باز و.بسته کردم و دوباره ب صفحه گوشی نگاه کردم..
تا شقایق هست زندگی باید کرد...
-ای بابا... امروز س بار منو دیدی باز میگی حمید... بابا من مجیدم مجید... اصلاهمه چی رو بی خیال بشم تو این
پیرهن برات. آشنا. نیست..
نگاش کردم؟
-داری. اذیتم میکنی؟ اونسری هم پیرهن مجیدتون رو پوشیدی گولم زدی...
-خدا. لعنت کنه حمید رو خوبه..
-اصلا ب من چ.. حمیدی یا سعیدی یا وحید.. برو خونتون من کار دارم..
-چیکار؟
ی تای ابروم پرید بالا
-فک کنم ب خودم. ربط داشته. باشه...
بهم نزدیک تر شد..
-گوشی داری؟
-چی؟
-گوشی؟
-برای چی؟
-بگو داری یا ن
-آره ولی از اون. ساده هاستا
ی پوزخند تحویلم داد...
-همونم خوبه...
حالا جدا از همه ی این ها ک اون. فرید بی غیرت براش. عزیز تر بود تا من.. اما من با تموم این ها می. پرستیدمش
....
کمکش کردم. لباسش رو عوض کنه و با آه و.ناله ای ک سر میداد خوابوندمش روی تشکش وملافه رو کشیدم
روش..
زمین و زمان رو.لعنت میکرد ب خاطر بخت بدش.. دلم براش کباب بود اما جز تسکین. درهاش. کاری ازم بر
نمی.اومد... باید می سوختم و.می ساختم....
صدای در خونه اومد..
دمپاییمو تا ب تا پوشیدم و.با سرعت خودمو. رسوندم ب در...
نمی خواستم مادرم بیدار بشه.. تازه خوابش برده بود...
درو باز کردم...
پوفی کردم...
-حمیدتویی
سر تا پامو برانداز کرد
-فرید خونه اس.
ی نفس عمیق کشیدم
-ن بابا فرید کی خونه بوده ک حالا بار دومش باشه...
مشکوک نگاش کردم
-...اصلاببینم تا با فرید چیکار داری هان؟؟؟ خجالت نمیکشی با بزرگتر از خودت. میگردی؟ برو با هم سن وسال
خودت بازی کن..
شماره ات رو بده..
چشام شد اندازه ی نعلبکی
-شماره ی منو میخوای چیکار
-نترس بابا نمی خورمت.. بعد می فهمی واسه چی می خوام
-نمیدم
-ببین برام کاری نداره می تونم از الی بگیرم.. گفتم از خودت بگیرم... اینجوری. بهتره
-نگاش کردم
-بگو واسه چی می خوای؟
-می خوام چیز بدی نیست نترس.. فقط...
فقط چی؟
-قول میدم پشیمون نشی خوبه؟
نمی دونم چرا بهش اطمینان کردم و.شماره تلفنم رو ک تا حالاهیچ احدی نداشته بود رو.دادم بهش
سریع سیوش کرد..
-ب الی چیزی نگو..
متعجب. نگاش کردم
-چرا
نیشخند زد
-بعد میفهمی..
اینو.گفت و.رفت..
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_3
یا خدا ک الان قراره از عالم و آدم گله کنه و.عیب بگیره... حتی از شکاف دیوار
-زری بی پدر کدوم جهنم دره ای رفتی
مادرم زد تو. صورت. خودش
-خدایا خودت. ب دادمون. برس..
ب من نگاه کرد
-برو تو اتاقت در نمیایا.. تو خونه. آفتابی بشی خونت حلاله..
اینو گفت و رفت توی. حیاط
مثل همیشه پناه. بردم ب انباری تا خفه بشم..
دلم برای مادرم می سوخت ی عمر تو خونه پدری از دست نامادریش زجر کشیده بود و الان هم از دست شوهرش....
چرا ی مرد اونقدر باید ضعیف باشه ک ضعف خودشو با زدن زن و بچه اش. برطرف کنه....
صدای. کمربند بابام ب گوشم رسید..
پشت در اتاق سر خوردم روی. زمین...
گریه ام گرفت..
خدا لعنتت کنه ممد بقال.... خدا لعنتت کنه ک مسبب این اشک ها و زخم های. مادرم ی دعوای. بی مورد توهه..
با بسته. شدن. در مطمئن شدم. بابام رفته....
درو باز کردم.
دلم برای. مادرم کباب شد وسط حال بی جون افتاده بود نامرد طوری زده بودش ک لباسهاش،جر خورده. بود..
-فقط تونستم ب*غ*لش کنم و سر و صورتش رو غرق در ب**وس* ه. کنم...
-من از کل دنیا همین مادرو داشتم... ک دوستم داشت و دوسش داشتم...
پسره ی روانی...
شب شد و کله پاچه ای ک مادرم درست کرده بود عین خار ی بود تو گلوم پایین. نمی رفت لامصب ... پدرم طبق
معمول همیشه بعد از کتک کاری مادرم رفته بود پی عیاشی و الکل و هزار کوفت وزهر مار دیگه مرض دیگه..
و فرید هم دنبال دختر بازیش..
باز من بودم و تنهایی مادرم... سر جمع پنج قاشق هم نخوردیم ...مادر بیچاره ام زودتر ب بستر رفت و خوابید
منم بعد از شستن ظرف ها رفتم تا بخوابم ک متوجه روشن شدن صفحه ی گوشی زوار در رفته ام. شدم...
برش داشتم..
باورم نمیشد پیام داشتم اونم از ی شماره ناشناس
ذوق مرگ شدم.. من اینقدر بد بخت و تنها بودم ک حتی. مزاحم تلفنی هم نداشتم....
پیام رو خوندم.. عاشقانه بود..
شاخم در اومد..
حتما اشتباه. فرستاده مگرنه منو چ ب پیام. عاشقانه
-پیام. بعدی منو متعجب کرد
مخصوصا. زمانی ک نگام ب اسم آخر پیام. افتاد
باعث شد تا سیخ سر جام بشینم...
مجید؟؟؟!
چشام.رو.باز و.بسته کردم و دوباره ب صفحه گوشی نگاه کردم..
تا شقایق هست زندگی باید کرد...
-ای بابا... امروز س بار منو دیدی باز میگی حمید... بابا من مجیدم مجید... اصلاهمه چی رو بی خیال بشم تو این
پیرهن برات. آشنا. نیست..
نگاش کردم؟
-داری. اذیتم میکنی؟ اونسری هم پیرهن مجیدتون رو پوشیدی گولم زدی...
-خدا. لعنت کنه حمید رو خوبه..
-اصلا ب من چ.. حمیدی یا سعیدی یا وحید.. برو خونتون من کار دارم..
-چیکار؟
ی تای ابروم پرید بالا
-فک کنم ب خودم. ربط داشته. باشه...
بهم نزدیک تر شد..
-گوشی داری؟
-چی؟
-گوشی؟
-برای چی؟
-بگو داری یا ن
-آره ولی از اون. ساده هاستا
ی پوزخند تحویلم داد...
-همونم خوبه...
حالا جدا از همه ی این ها ک اون. فرید بی غیرت براش. عزیز تر بود تا من.. اما من با تموم این ها می. پرستیدمش
....
کمکش کردم. لباسش رو عوض کنه و با آه و.ناله ای ک سر میداد خوابوندمش روی تشکش وملافه رو کشیدم
روش..
زمین و زمان رو.لعنت میکرد ب خاطر بخت بدش.. دلم براش کباب بود اما جز تسکین. درهاش. کاری ازم بر
نمی.اومد... باید می سوختم و.می ساختم....
صدای در خونه اومد..
دمپاییمو تا ب تا پوشیدم و.با سرعت خودمو. رسوندم ب در...
نمی خواستم مادرم بیدار بشه.. تازه خوابش برده بود...
درو باز کردم...
پوفی کردم...
-حمیدتویی
سر تا پامو برانداز کرد
-فرید خونه اس.
ی نفس عمیق کشیدم
-ن بابا فرید کی خونه بوده ک حالا بار دومش باشه...
مشکوک نگاش کردم
-...اصلاببینم تا با فرید چیکار داری هان؟؟؟ خجالت نمیکشی با بزرگتر از خودت. میگردی؟ برو با هم سن وسال
خودت بازی کن..
شماره ات رو بده..
چشام شد اندازه ی نعلبکی
-شماره ی منو میخوای چیکار
-نترس بابا نمی خورمت.. بعد می فهمی واسه چی می خوام
-نمیدم
-ببین برام کاری نداره می تونم از الی بگیرم.. گفتم از خودت بگیرم... اینجوری. بهتره
-نگاش کردم
-بگو واسه چی می خوای؟
-می خوام چیز بدی نیست نترس.. فقط...
فقط چی؟
-قول میدم پشیمون نشی خوبه؟
نمی دونم چرا بهش اطمینان کردم و.شماره تلفنم رو ک تا حالاهیچ احدی نداشته بود رو.دادم بهش
سریع سیوش کرد..
-ب الی چیزی نگو..
متعجب. نگاش کردم
-چرا
نیشخند زد
-بعد میفهمی..
اینو.گفت و.رفت..
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_3
مژگانم می لرزند، لای دهانم سرد سرد، هجوم آب یخ با عطش خاص ی تند می رود و بیشترش هم زیر گردن و *"سرریز می شود.
حال خوب امشبم را با عجز و درماندگی بی حدم خریدارم!
حال روزهای پدری و دختر خانه بابا بودن را خریدارم...
ننربودنم را خریدارم! اصلا بابامحمد تو مرا دوباره بخواه، من تا عمر حال جفت مان را
سرتق بودن و ُخریدارم.
ُش نمی دانم چرا قطره ای ره م
اشک از گوشه چشمانم ی کند؟
بابا تو فقط مرا ببخش، مامان ریحانه تو ساغر لجباز و ی ک دنده نوجوان را ببخش!
بهخدا حال هردو سایه سر را من ی کی تا آخر عمر خریدارم. کنی ز وار به دستپای جفتتان میافتم اما...
آه در دست وبالم ندارم، آس آسم اما یک جو مرام در وجود ساغرتنها باقی مانده است، با آن دوباره دل شکسته شما را با چینی بند مهر فرزندی دوباره می سازم حت ی اگر ببخشی در کار نباشد!
آب خنک را با ولع می نوشم از سردی شکم و قفسه سینه ام، می فهمم که زیاده روی کرده ام و بدون
شک سرماخوردگی و آلرژی را به جان میخرم.
سر که عقب می کشم متوجه می شوم مانتوی کوتاهم تا شکم خیس شده است ومن در عالم دیگری سیر می کردم!
شالم را رها روی شانه هایم میاندازم. کفشم را از پا ب یرون م ی آورم تا مبادا صدای تق تق کردن اش آنها را بیدار کند. در سکوت روی پنجه پا به سمت هال، قدم کوتاه و پاورچین کنان طی م یکنم
به محض داخل شدن در هال خانه مان؛ بوی زندگی و عطر خاص کودکی زی ر شامهام می پیچد. بوی
پدرانههای بابامحمد؛ دستپخت اعجاز مامان ریحانه حتی جنگ و دعوای دخترانه مان با سمیه و سینا!
خدایا چرا در هیچ کجا ی جهان و عالم؛ این بو ی خاص خانه پدری پی دا نمی شود؟ چرا هرچه جهان را
میگردیم باز هم کفتر جلد همان خانه پدری میشویم؟
پدر! بابامحمد بعد از خدا؛ تمام زندگی من و همانم شد؛ نقطه ضعفم!
جانم به لب میرسد تا از هال و آشپزخانه می گذرم و بدون کوچک ترین تول یدصدایی، داخل اتاق
دخترانه ام می شوم.
نور مهتاب باتمام اندک بودناش، فضای اتاقم را با قدرت به رخم م ی کشاند.
اینکه این آلونک کوچک نهمتری، دیگر اتاق من نیست چراکه ب یشتر شبیه اتاق مهمان است تا من!
از تخت کوچک صورت ی ام خبری نیست، از عروسکهای ریز ودرشتم هم اثری باقی نمانده بود؛ حتی کلکسیون صدف ها وعکس های بچگی ام هم هیچ ردی ازشان در ای ن آلونک دیده نم ی شد.
دهان کجی خیلی بد، توی ذوقم می زند یاهمان ضدحال از نوع وجیغاش!
کولهام را گوشه کمددیواری پرت می کنم، کابی نبگم را هم همان کنار درگاه میگذارم با حسرت دور تا
دور اتاقم می چرخم... میچرخم و زیرلب شعری را زمزمه می کنم.
- آمدی جانم به قربانت حالاچرا... حالا که من...؟!
میلرزم، سرم گیج می رود، بالاخره می ایستم با حرص مانتو و تاپ زی ر خی س شده را از تنم ب یرون
میکشم.
حالا جز شلوار دیگر هیچ چیزی به تن ندارم، باز لرز می کنم از سردی شکم و شلوار نم دارم.
بزاق دهانم را آشفته و سخت می بلعم، از کوله ام یک تی شرت دوبند بیرون می کشم و لاقیدانه میپوشم. ذق می کند.
ذق ُشلوارم را سریع در م ی آورم با دامن بلندی عوض می کنم، کفپاهایم ُپوزخندی میزنم علی رغم میل درون ی ام،از لای کمد یک لحاف و بالشت بیرون می کشم روی فرش ماشین ی دراز م ی کشم.
باشکم خال ی بدون سیرشدن حتی از خستگی، جنین وار روی فرش چنبره می زنم.
چشمانم می سوزد، گلویم هم میسوزد، اینها نشانه سرماخوردگ ی به طور قطع یقین، یک آلرژی طولانی در پیش و رو دارم.
از فرط خستگی و عذاب وجدان پلک هایم آرام آرام سنگین می شود و غرق عالم رویا در آغوش خیال پرواز میکنم.
با تکان های که به بازو و شانه ام وارد می شود، بی مکث و تبسم... به ناچار لای یک چشمم را با کرختی و خمیازه می گشایم.
- هوم؟
- ساغر مادر تویی!؟
بازهم خم یازه بلندی م یکشم با مکثی افکار استوپ شده ام را با دی دن چشمان برق زده از نمدار مامان ریحانه، یک هو پس م یزنم با بغض خم یازه کنان با کرختی لب میچینم.
- سلام مامانی... بیدار شدین!
چنان در آغوشم تنگ م یگیرد و محکم به خودش می فشارد که عطر مادرانه اش تا عمق وجودم رخنه میکند، دلتنگ و باغم غریبی سرم را روی شانه اش می گذارم از ته دل به سرزنش های ناتماماش گوش میدهم.
- دختر بد، چرا ب ی خبر اومدی؟ اون شوهر هفت خطت کجاست؟ خیلی بدی به خدا... بعد ِ رفتنت،نمیدونی چی سر ِ بابات اومد... اگه بگم یه شبه از غمت، تموم موهای سرش سفید نشده به والله
دروغ نگفتم... کم خوندلمون ندادی تو... بابات شرمنده بود واسه کارای زشت تو...
دستم پشت کمرش مشت و لبانم چفت دندانم میشوند اما مامان ریحانه کوتاه نمی آید، یک ریز گلایه میکند.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_3
مژگانم می لرزند، لای دهانم سرد سرد، هجوم آب یخ با عطش خاص ی تند می رود و بیشترش هم زیر گردن و *"سرریز می شود.
حال خوب امشبم را با عجز و درماندگی بی حدم خریدارم!
حال روزهای پدری و دختر خانه بابا بودن را خریدارم...
ننربودنم را خریدارم! اصلا بابامحمد تو مرا دوباره بخواه، من تا عمر حال جفت مان را
سرتق بودن و ُخریدارم.
ُش نمی دانم چرا قطره ای ره م
اشک از گوشه چشمانم ی کند؟
بابا تو فقط مرا ببخش، مامان ریحانه تو ساغر لجباز و ی ک دنده نوجوان را ببخش!
بهخدا حال هردو سایه سر را من ی کی تا آخر عمر خریدارم. کنی ز وار به دستپای جفتتان میافتم اما...
آه در دست وبالم ندارم، آس آسم اما یک جو مرام در وجود ساغرتنها باقی مانده است، با آن دوباره دل شکسته شما را با چینی بند مهر فرزندی دوباره می سازم حت ی اگر ببخشی در کار نباشد!
آب خنک را با ولع می نوشم از سردی شکم و قفسه سینه ام، می فهمم که زیاده روی کرده ام و بدون
شک سرماخوردگی و آلرژی را به جان میخرم.
سر که عقب می کشم متوجه می شوم مانتوی کوتاهم تا شکم خیس شده است ومن در عالم دیگری سیر می کردم!
شالم را رها روی شانه هایم میاندازم. کفشم را از پا ب یرون م ی آورم تا مبادا صدای تق تق کردن اش آنها را بیدار کند. در سکوت روی پنجه پا به سمت هال، قدم کوتاه و پاورچین کنان طی م یکنم
به محض داخل شدن در هال خانه مان؛ بوی زندگی و عطر خاص کودکی زی ر شامهام می پیچد. بوی
پدرانههای بابامحمد؛ دستپخت اعجاز مامان ریحانه حتی جنگ و دعوای دخترانه مان با سمیه و سینا!
خدایا چرا در هیچ کجا ی جهان و عالم؛ این بو ی خاص خانه پدری پی دا نمی شود؟ چرا هرچه جهان را
میگردیم باز هم کفتر جلد همان خانه پدری میشویم؟
پدر! بابامحمد بعد از خدا؛ تمام زندگی من و همانم شد؛ نقطه ضعفم!
جانم به لب میرسد تا از هال و آشپزخانه می گذرم و بدون کوچک ترین تول یدصدایی، داخل اتاق
دخترانه ام می شوم.
نور مهتاب باتمام اندک بودناش، فضای اتاقم را با قدرت به رخم م ی کشاند.
اینکه این آلونک کوچک نهمتری، دیگر اتاق من نیست چراکه ب یشتر شبیه اتاق مهمان است تا من!
از تخت کوچک صورت ی ام خبری نیست، از عروسکهای ریز ودرشتم هم اثری باقی نمانده بود؛ حتی کلکسیون صدف ها وعکس های بچگی ام هم هیچ ردی ازشان در ای ن آلونک دیده نم ی شد.
دهان کجی خیلی بد، توی ذوقم می زند یاهمان ضدحال از نوع وجیغاش!
کولهام را گوشه کمددیواری پرت می کنم، کابی نبگم را هم همان کنار درگاه میگذارم با حسرت دور تا
دور اتاقم می چرخم... میچرخم و زیرلب شعری را زمزمه می کنم.
- آمدی جانم به قربانت حالاچرا... حالا که من...؟!
میلرزم، سرم گیج می رود، بالاخره می ایستم با حرص مانتو و تاپ زی ر خی س شده را از تنم ب یرون
میکشم.
حالا جز شلوار دیگر هیچ چیزی به تن ندارم، باز لرز می کنم از سردی شکم و شلوار نم دارم.
بزاق دهانم را آشفته و سخت می بلعم، از کوله ام یک تی شرت دوبند بیرون می کشم و لاقیدانه میپوشم. ذق می کند.
ذق ُشلوارم را سریع در م ی آورم با دامن بلندی عوض می کنم، کفپاهایم ُپوزخندی میزنم علی رغم میل درون ی ام،از لای کمد یک لحاف و بالشت بیرون می کشم روی فرش ماشین ی دراز م ی کشم.
باشکم خال ی بدون سیرشدن حتی از خستگی، جنین وار روی فرش چنبره می زنم.
چشمانم می سوزد، گلویم هم میسوزد، اینها نشانه سرماخوردگ ی به طور قطع یقین، یک آلرژی طولانی در پیش و رو دارم.
از فرط خستگی و عذاب وجدان پلک هایم آرام آرام سنگین می شود و غرق عالم رویا در آغوش خیال پرواز میکنم.
با تکان های که به بازو و شانه ام وارد می شود، بی مکث و تبسم... به ناچار لای یک چشمم را با کرختی و خمیازه می گشایم.
- هوم؟
- ساغر مادر تویی!؟
بازهم خم یازه بلندی م یکشم با مکثی افکار استوپ شده ام را با دی دن چشمان برق زده از نمدار مامان ریحانه، یک هو پس م یزنم با بغض خم یازه کنان با کرختی لب میچینم.
- سلام مامانی... بیدار شدین!
چنان در آغوشم تنگ م یگیرد و محکم به خودش می فشارد که عطر مادرانه اش تا عمق وجودم رخنه میکند، دلتنگ و باغم غریبی سرم را روی شانه اش می گذارم از ته دل به سرزنش های ناتماماش گوش میدهم.
- دختر بد، چرا ب ی خبر اومدی؟ اون شوهر هفت خطت کجاست؟ خیلی بدی به خدا... بعد ِ رفتنت،نمیدونی چی سر ِ بابات اومد... اگه بگم یه شبه از غمت، تموم موهای سرش سفید نشده به والله
دروغ نگفتم... کم خوندلمون ندادی تو... بابات شرمنده بود واسه کارای زشت تو...
دستم پشت کمرش مشت و لبانم چفت دندانم میشوند اما مامان ریحانه کوتاه نمی آید، یک ریز گلایه میکند.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_3
باصدای الارم گوشیم چشمام اروم بازکردم گوشیم روازروتخت برداشتم وجواب دادم
_بله
_یلداخواب بودی
_اره
_پوووف ،مگه امشب قرارنی ست بریم دربند
_میشه بیخیال من بشین خودتون برین
_یعنی چی چراچرت وپرت میگی اصل کاری تو یی ،باید بر یم درباره کارمون صحبت کنیم
_اخه
_اخه نداره تانیم ساعت دیگه جلوخونه مایی
_باشه
گوشی روقطع کردم واروم ازتخت پایین اومدم به طرف سرویس رفتم واردحمام شدم
زیردوش اب داغ ایستادم وحسابی خودم روشستم شستن موها ی پرپشتم واقعاسخت
بود وکلافه ام کرده بود
بعدبیست دقیقه ازحمام خارج شدم لباسام روتنم کردم موهای خیسم دورم ریخت به
طرف کمدرفتم درکمدروبازکردم وبه لباسام نگاه کردم مانتویی که همین هفته پیش
خریده بودم قهوه ای شکلاتی بود و جلوباز رو با تیشرت وشلوارجذب مشکی برداشتم
وپوشیدم مانتوروکه تنم کردم حس کردم برام تنگ شده مخصوصا دور بازوهاش وارفته
به خودم تواینه نگاه کردم این که همین هفته قبل اندازه ام بودحتی یه کوچولوهم برام
گشادبودچرابرام تنگ شده خدای من ا ین خیلی وحشتناکه با ناراحتی سشوار رو به برق زدم و موهام روخشک کردم وبرس کشیدم همه ارو جمع
کردم و باکلیپس پا یین سرم جمع کردم شال قهوه ایم رو روی موهام انداختم یه خط
چشم گربه ای پشت چشمام کشیدم ورژ قرمز اتیشی مات مایع روبه لبام کشیدم
باعطرشکلات شیرینم دوش گرفتم کیف بزرگ چرمم رووسوئیچم رو برداشتم وازاتاق خارج
شدم باعجله وقدما ی تندبه طرف درخروجی رفتم که باصدا ی ی اشار قلبم ازترس ترکید
باترس به یاشارنگاه کردم یاشاربرعکس من اندام فوق العاده روفرمی داشت وحسابی هم
براش زحمت کشیده بودسالهاباشگاه بدنساز ی کارمیکرد وهردختری عاشق هیکلش میشد
به جز هیکلش فوق العاده جذاب بود چشمایی کپی چشما ی من صورت پرو مردونه برنزه
موها ی مشکی لخت بینی قلمی مردونه لبا ی گوشتی ته ریشی که حسابی جذاب ترش
میکرد
بالبخندمهربونی نگاهم کرد
_کجامیری بااین عجله ابجی کوچولو
لبخندرولبم نشست
_باکیاناوبچه هاقراردارم
_اهان
_کاری نداری
_نه مراقب خودت باش
_باشه خدافظ
سری تکون داد که سریع کفشا ی اسپرت چرمم روپام کردم و وارد حیاط شدم درماشین
روبازکردم سوارماشی ن شدم وباسرعت زیادی ازخونه خارج شدم به طرف خونه کیانا
حرکت کردم بعدده دقیقه جلو ی خونه ایستادم بادیدن کیاناکه مانتو ی کوتاه گلبهی رنگی تنش بود وحسابی خوشگل کرده بود حسرت به دلم چنگ زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_3
باصدای الارم گوشیم چشمام اروم بازکردم گوشیم روازروتخت برداشتم وجواب دادم
_بله
_یلداخواب بودی
_اره
_پوووف ،مگه امشب قرارنی ست بریم دربند
_میشه بیخیال من بشین خودتون برین
_یعنی چی چراچرت وپرت میگی اصل کاری تو یی ،باید بر یم درباره کارمون صحبت کنیم
_اخه
_اخه نداره تانیم ساعت دیگه جلوخونه مایی
_باشه
گوشی روقطع کردم واروم ازتخت پایین اومدم به طرف سرویس رفتم واردحمام شدم
زیردوش اب داغ ایستادم وحسابی خودم روشستم شستن موها ی پرپشتم واقعاسخت
بود وکلافه ام کرده بود
بعدبیست دقیقه ازحمام خارج شدم لباسام روتنم کردم موهای خیسم دورم ریخت به
طرف کمدرفتم درکمدروبازکردم وبه لباسام نگاه کردم مانتویی که همین هفته پیش
خریده بودم قهوه ای شکلاتی بود و جلوباز رو با تیشرت وشلوارجذب مشکی برداشتم
وپوشیدم مانتوروکه تنم کردم حس کردم برام تنگ شده مخصوصا دور بازوهاش وارفته
به خودم تواینه نگاه کردم این که همین هفته قبل اندازه ام بودحتی یه کوچولوهم برام
گشادبودچرابرام تنگ شده خدای من ا ین خیلی وحشتناکه با ناراحتی سشوار رو به برق زدم و موهام روخشک کردم وبرس کشیدم همه ارو جمع
کردم و باکلیپس پا یین سرم جمع کردم شال قهوه ایم رو روی موهام انداختم یه خط
چشم گربه ای پشت چشمام کشیدم ورژ قرمز اتیشی مات مایع روبه لبام کشیدم
باعطرشکلات شیرینم دوش گرفتم کیف بزرگ چرمم رووسوئیچم رو برداشتم وازاتاق خارج
شدم باعجله وقدما ی تندبه طرف درخروجی رفتم که باصدا ی ی اشار قلبم ازترس ترکید
باترس به یاشارنگاه کردم یاشاربرعکس من اندام فوق العاده روفرمی داشت وحسابی هم
براش زحمت کشیده بودسالهاباشگاه بدنساز ی کارمیکرد وهردختری عاشق هیکلش میشد
به جز هیکلش فوق العاده جذاب بود چشمایی کپی چشما ی من صورت پرو مردونه برنزه
موها ی مشکی لخت بینی قلمی مردونه لبا ی گوشتی ته ریشی که حسابی جذاب ترش
میکرد
بالبخندمهربونی نگاهم کرد
_کجامیری بااین عجله ابجی کوچولو
لبخندرولبم نشست
_باکیاناوبچه هاقراردارم
_اهان
_کاری نداری
_نه مراقب خودت باش
_باشه خدافظ
سری تکون داد که سریع کفشا ی اسپرت چرمم روپام کردم و وارد حیاط شدم درماشین
روبازکردم سوارماشی ن شدم وباسرعت زیادی ازخونه خارج شدم به طرف خونه کیانا
حرکت کردم بعدده دقیقه جلو ی خونه ایستادم بادیدن کیاناکه مانتو ی کوتاه گلبهی رنگی تنش بود وحسابی خوشگل کرده بود حسرت به دلم چنگ زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_3
دمپایی های نارنجی پلاست یکی رنگم روپوشیدم ودوییدم ازپله ها یکی درمیون پله هارو
پایین رفتم ویه لحظه پام پیچ خوردوخیلی خودموکنترل کردم که دوازده پله ی
باقی مونده رو باسر نرم پایین وباز ازاینکه چاقم بیشتردلم گرفت باصدای
دادوهوار والتماسای نیلوفر خودمو رسوندم به اتاق بادیدن بابا که مامان رو یه گوشه اتاق گیرانداخته وداره خفه ش میکنه وحشتناک ترین صحنه جهان بود برام دوییدم به طرفش بادست هولش دادم که مامان رول کنه ازبس چاق بودم
زورم به بابای هیکلیم رسیدو کنارش زدم وهمونطور باتموم زورم هولش میدادم
که یهو نیلوفر روکه اون گوشه بی صدااشک میریخت گیراورد ودستش روجور ی
پیچوند که حس کردم اگه یه پیچ دیگه بده دستش خورد میشه به دست
باباچنگ زدم وباهرجون کندنی بود دستش رو از دست نیلوفر جداکردم که
باتمام قدرت کوبید وسط سینه ام انقدر محکم که بی اختیار رو فرش بالا اوردم
اب خالی بالااوردم طبیعی چون هیچی توشکمم نبود مامان باجیغ به طرفش رفت و شروع کردبه زدن بابا که بابا باز مامان روبه بادکتک گرفت توهمون حال به طرفشون رفتم ومنو مامان شروع کردیم به هول دادنش تاجایی که از اتاق
بیرون انداختیمش وهرسه تا وسط اتاق نشست یم حالم خوب نبود وسرم گیج
میرفت اونقدر حالم بدبود که دوباره حالت تهوع بهم دست داد اماخودمو کنترل
کردم نمیدونم چقدرگذشت که بابا اروم شد در اتاق روبازکردیم که بی حرف لباساش روپوشید وازخونه زدبیرون مامان با هق هق صورتمو غرق بوسه کرد
منم بوس یدمش حال غریبی بود اونقدربدبخت وتنهابو دیم که حدنداشت
برگشت یم به اتاق بالا مامان باهمون حال برامون ماکارونی درست کرد فارغ
ازتمام غصه ها دولپی شروع کردم به خوردن اما سفره جمع نشده حالت تهوع بهم دست داد چنان ازپله هاپایین اومدم که نزدیک بود دوباره بخورم زمین به هربدبختی بود خودم رو رسوندم به دستشویی وهرچ ی خورده بودم روبالا اوردم
مامان نگران ازپشت به در دستشویی ضربه زد وحالموپرسید خودموجمع وجورکردم وهمه چی رومرتب کردم وازدستشویی خارج شدم
_خوبم
مامان باهق هق گفت
_وای وا ی خدا بچه م ناقص شد
منوبرد تواتاق بالا وزنگ زد اورژانس وهمه علائمم روتوضیح داد و تشخیص اون کسی که بامامان صحبت می کرداین بودکه باید حتما منو دکترببینه وممکنه
اسیب جدی ببینم انقدر از دکترمی ترسیدم که مامانو قسم دادم که خداحافظی کردو قبول کرد اورژانس نیاد تاخودشب هم مامان هم نیلوفربانگرانی نگاهم میکردن که بازصدای پای بابا رعشه به تن سه تامون انداخت بابا محکم به
درفلزی خونه کوبید که ایدا باترس دراتاق روبازکرد بابا باخشم به طرف کمدش رفت و ازداخل کمد شناسنامه منروبرام پرت کرد
انگار دنیابرام متوقف شد وقتی یه پدر برات شناسنامه ت روپرت میکنه یعنی
اینکه بروهرگوهی دلت می خواد بخوریعنی دیگه زندگیت هیچ ربطی به من نداره
من فقط ۱۳ سالم بودکه بابا اخرین ترکشش روبهم زد
بابا_فردا دیگه هیچکدومتون نبینم گمشید فهمیدید گمشید
بارفتنش هرسه زدیم زیرگریه ساک هامون روجمع کردیم وصبح ازخونه زدیم
بیرون و با قلبی که پرازدردبود رفتیم خونه خاله مامان مامان بازشکایت کرد و
چندین روز دادگاه رفت واومد تا همه چی روبه راه شدو بعد رفتیم شمال این تازه اول بدبختی مابود اونجا هیچکس منتظرمون نبود چقدر زخم زبون شنیدیم
دلم ازبه یاداوریش درحال منفجرشدن بود باچشمای به خون نشسته دستم بالا
اومد وکوبیده شد توصورت رادمان رادمانی که بدجور منویادگذشته انداخته بود
بهت زده دست روگونه ش گذاشت
رادمان_تو تو چه غلطی کردی
باگریه جیغ زدم
_توگوه میخوری باهفت نسل بعدت که به مادرمن میگی کلفت اشغال بیشرف
مادرمن کلفت توپدرمادرت نیست
ازصدای جیغم پدرش که یه مرد فوق العاده محکم و با جذبه بودبه طرفم اومد
_چیشده دخترم
باانزجار روبهش گفتم
_من دخترشمانیستم
همون لحظه مادر رادمان به طرفمون اومد
_چرا گریه می کنی رزا جان
بی توجه به اونا دوییدم به طرف مامان که داشت غذا دم میکرد باهق هق گفتم
_مامان توروبه ارواح خاک اقاجون بریم ازاینجا توروبه ارواح خاک دایی
مامان بابهت گفت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_3
دمپایی های نارنجی پلاست یکی رنگم روپوشیدم ودوییدم ازپله ها یکی درمیون پله هارو
پایین رفتم ویه لحظه پام پیچ خوردوخیلی خودموکنترل کردم که دوازده پله ی
باقی مونده رو باسر نرم پایین وباز ازاینکه چاقم بیشتردلم گرفت باصدای
دادوهوار والتماسای نیلوفر خودمو رسوندم به اتاق بادیدن بابا که مامان رو یه گوشه اتاق گیرانداخته وداره خفه ش میکنه وحشتناک ترین صحنه جهان بود برام دوییدم به طرفش بادست هولش دادم که مامان رول کنه ازبس چاق بودم
زورم به بابای هیکلیم رسیدو کنارش زدم وهمونطور باتموم زورم هولش میدادم
که یهو نیلوفر روکه اون گوشه بی صدااشک میریخت گیراورد ودستش روجور ی
پیچوند که حس کردم اگه یه پیچ دیگه بده دستش خورد میشه به دست
باباچنگ زدم وباهرجون کندنی بود دستش رو از دست نیلوفر جداکردم که
باتمام قدرت کوبید وسط سینه ام انقدر محکم که بی اختیار رو فرش بالا اوردم
اب خالی بالااوردم طبیعی چون هیچی توشکمم نبود مامان باجیغ به طرفش رفت و شروع کردبه زدن بابا که بابا باز مامان روبه بادکتک گرفت توهمون حال به طرفشون رفتم ومنو مامان شروع کردیم به هول دادنش تاجایی که از اتاق
بیرون انداختیمش وهرسه تا وسط اتاق نشست یم حالم خوب نبود وسرم گیج
میرفت اونقدر حالم بدبود که دوباره حالت تهوع بهم دست داد اماخودمو کنترل
کردم نمیدونم چقدرگذشت که بابا اروم شد در اتاق روبازکردیم که بی حرف لباساش روپوشید وازخونه زدبیرون مامان با هق هق صورتمو غرق بوسه کرد
منم بوس یدمش حال غریبی بود اونقدربدبخت وتنهابو دیم که حدنداشت
برگشت یم به اتاق بالا مامان باهمون حال برامون ماکارونی درست کرد فارغ
ازتمام غصه ها دولپی شروع کردم به خوردن اما سفره جمع نشده حالت تهوع بهم دست داد چنان ازپله هاپایین اومدم که نزدیک بود دوباره بخورم زمین به هربدبختی بود خودم رو رسوندم به دستشویی وهرچ ی خورده بودم روبالا اوردم
مامان نگران ازپشت به در دستشویی ضربه زد وحالموپرسید خودموجمع وجورکردم وهمه چی رومرتب کردم وازدستشویی خارج شدم
_خوبم
مامان باهق هق گفت
_وای وا ی خدا بچه م ناقص شد
منوبرد تواتاق بالا وزنگ زد اورژانس وهمه علائمم روتوضیح داد و تشخیص اون کسی که بامامان صحبت می کرداین بودکه باید حتما منو دکترببینه وممکنه
اسیب جدی ببینم انقدر از دکترمی ترسیدم که مامانو قسم دادم که خداحافظی کردو قبول کرد اورژانس نیاد تاخودشب هم مامان هم نیلوفربانگرانی نگاهم میکردن که بازصدای پای بابا رعشه به تن سه تامون انداخت بابا محکم به
درفلزی خونه کوبید که ایدا باترس دراتاق روبازکرد بابا باخشم به طرف کمدش رفت و ازداخل کمد شناسنامه منروبرام پرت کرد
انگار دنیابرام متوقف شد وقتی یه پدر برات شناسنامه ت روپرت میکنه یعنی
اینکه بروهرگوهی دلت می خواد بخوریعنی دیگه زندگیت هیچ ربطی به من نداره
من فقط ۱۳ سالم بودکه بابا اخرین ترکشش روبهم زد
بابا_فردا دیگه هیچکدومتون نبینم گمشید فهمیدید گمشید
بارفتنش هرسه زدیم زیرگریه ساک هامون روجمع کردیم وصبح ازخونه زدیم
بیرون و با قلبی که پرازدردبود رفتیم خونه خاله مامان مامان بازشکایت کرد و
چندین روز دادگاه رفت واومد تا همه چی روبه راه شدو بعد رفتیم شمال این تازه اول بدبختی مابود اونجا هیچکس منتظرمون نبود چقدر زخم زبون شنیدیم
دلم ازبه یاداوریش درحال منفجرشدن بود باچشمای به خون نشسته دستم بالا
اومد وکوبیده شد توصورت رادمان رادمانی که بدجور منویادگذشته انداخته بود
بهت زده دست روگونه ش گذاشت
رادمان_تو تو چه غلطی کردی
باگریه جیغ زدم
_توگوه میخوری باهفت نسل بعدت که به مادرمن میگی کلفت اشغال بیشرف
مادرمن کلفت توپدرمادرت نیست
ازصدای جیغم پدرش که یه مرد فوق العاده محکم و با جذبه بودبه طرفم اومد
_چیشده دخترم
باانزجار روبهش گفتم
_من دخترشمانیستم
همون لحظه مادر رادمان به طرفمون اومد
_چرا گریه می کنی رزا جان
بی توجه به اونا دوییدم به طرف مامان که داشت غذا دم میکرد باهق هق گفتم
_مامان توروبه ارواح خاک اقاجون بریم ازاینجا توروبه ارواح خاک دایی
مامان بابهت گفت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_3
_ِبایست، وگرنه مجبور میشم به اون یکی پات هم شلیک کنم.
همانطور دویدم و با فریاد و گریه بدون آن که به عقب نگاه کنم داد زدم و گفتم:
- تو مرد نیستی نامردی. بهت گفتم من بی گناهم.
بلندتر از من فریاد کشید:
- تو اگه بی گناه بودی فرار نمی کردی.
همانطور لنگ زنان در حال فرار بودم که ناگهان چشمم به کوچه ای باریک خورد.
خدا کند بن بست نباشد که کارم زار است. با ناتوانی زور زدم تا بتوانم ب یشتر بدوم.
اما پایم به شدت خونریزی داشت و درد می کرد. چیزی تا ظهر نمانده بود و من
گرسنه بودم.
راهم را کج نمودم و خود را به سختی به آن کوچه بار یک رساندم و لنگ لنگان
بدون نگاه کردن به پشت سرم دویدم که از دور پلی بزرگ دیدم، پس انتهای این
کوچه پل دارد!
بار دیگر صدای آزار دهنده سروان بر من بلند شد.
- یه قدم دیگه تکون بخوری شلیک می کنم.
چاقوی محافظم را که همی شه با خود همراه می کردم را از جیب مانتو خارج کردم
و برگشتم و عقب عقب رفتم و با صدای بلند گفتم:
- به خدا بخوای دنبالم بیای با همین چاقو خودم و می کشم.
- دیوونه بازی در نیار بزن کنار چاقو رو.
_نمیخوام.
نگاهی به پشتم کردم چیزی تا پل نمانده بود، بیشتر عقب رفتم و فریاد کنان
گفتم:
- دنبالم نیا.
- داری مجبورم می کنی بهت شلیک کنم. عاقل باش و اون چاقو رو بنداز.
دو قدم دیگر بیشتر تا پل نمانده بود، چاقو را در جیبم نهادم و به پل رسیدم، از
طرف پل به بعد مِه غلیظی بود، پشت کردم و وارد پل شدم. هر چه نزدیکتر
میرفتم مه بیشتر می شد و صدای سروان در آن اکو می انداخت. دلم می خواست
بنشینم و به خواب فرو بروم. درد پا سرسام آور شده بود. نمی دانستم به کجا دارم
می روم و فقط به جلو می رفتم. خیسی اشکهایم رو ی گونه ام خشکیده بود.
بالاخره از پل مه آلود عبور کردم و بی هدف به سه راه مستقیم و سمت چپ و
سمت راست، مستقیم رفتم، اینجا پر از دار و درخت است، و سبزه زار و چه قدر
بسی شبیه جنگل، صدای فریاد سروان روح مرا لرزاند.
- اون جا جنگله. بیا بیرون دختره احمق. گم میشی .
لرز بدی تمام وجودم را گرفت. داد زدم و با بغض فریاد زدم:
- به خدا، به پیامبر ) ع ( من بی گناهم.
- جلو نرو. بیا عقب بذار ببینمت. دیوونه نشو.
عقب عقب رفتم و گفتم:
_نمیخوام.
- خونریزی دار ی . تلف میشی . دووم نمیاری .
- مهم نیست برام.
- ببین باران خانوم. رد صدای منو دنبال کن بیا جلو. بذار ببرمت بیمارستان. باید
عمل بشی .
- دنبالم نیا.
و بعد هم پایم را عقب نهادم که خورد به سنگ بر زمین فرود آمدم و فر یاد
دردناک ی کشیدم و رو ی زمین ِقر خوردم و مستقیم به سمت پایین سراشیبی
لغزیده شدم. فقط چشمانم را بسته بودم و از ته دل فریاد می زدم. مرگ را به چشم
میدیدم.
سقوط کردم و جایی پر از سبزه زار پرت شدم و دیگر هیچ نفهمیدم.
راوی: دانیال
داشتم با برادر زنم سهراب، بیل به دست سمت باغ می رفتم و هم با او صحبت
می کردم. از اینکه شاید بتوانم در این روستا هم مطبی باز کنم و در همین راستا
بحث باز شد و او گفت:
- ای بابا دانیال بی خیال شو. تو اون ور پل توی شهر مطب داری که.
همانطور که قدم به قدم با او راه می رفتم گفتم:
_اون جا شهر. اینجا روستا. چه عیبی داره تو روستا هم داشته باشم؟
- میدونی بخوای اینجا مطب بزنی چه قدر هزینه داره؟
- آره. ولی وقتی اینجا مطب بزنم خیلی درآمدش بیشتر از شهره. مردم این روستا
همهشون مریضن .
- آره می دونم. تو فقط به فکر کسب در آمدی.
- نه اینطور نیست. بیشتر به فکر مردم روستام که اون ور پل نمیان و دلشون به
این روستا خوشه.
- دلسوز کی بودی تو؟
- عمه ات.
تک خندهای کرد و گفت:
- من حرفی ندارم. بیا زودتر بریم باغ گوجه بکاریم و بریم خونه.
و بعد هم جلوتر رفتیم که چند قدم جلوتر صدای سگ و صدای گریه های ریزی رو
شنیدم. رو کردم سمت سهراب و گفتم:
- تو هم این صدا رو می شنوی؟
من را کشاند سمت سیمها که آن طرفش عبدالله سگهایش را بسته بود. و در آن
حال گفت:
- یه چیزی تو باغ عبدالله افتاده. می بینی؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_3
_ِبایست، وگرنه مجبور میشم به اون یکی پات هم شلیک کنم.
همانطور دویدم و با فریاد و گریه بدون آن که به عقب نگاه کنم داد زدم و گفتم:
- تو مرد نیستی نامردی. بهت گفتم من بی گناهم.
بلندتر از من فریاد کشید:
- تو اگه بی گناه بودی فرار نمی کردی.
همانطور لنگ زنان در حال فرار بودم که ناگهان چشمم به کوچه ای باریک خورد.
خدا کند بن بست نباشد که کارم زار است. با ناتوانی زور زدم تا بتوانم ب یشتر بدوم.
اما پایم به شدت خونریزی داشت و درد می کرد. چیزی تا ظهر نمانده بود و من
گرسنه بودم.
راهم را کج نمودم و خود را به سختی به آن کوچه بار یک رساندم و لنگ لنگان
بدون نگاه کردن به پشت سرم دویدم که از دور پلی بزرگ دیدم، پس انتهای این
کوچه پل دارد!
بار دیگر صدای آزار دهنده سروان بر من بلند شد.
- یه قدم دیگه تکون بخوری شلیک می کنم.
چاقوی محافظم را که همی شه با خود همراه می کردم را از جیب مانتو خارج کردم
و برگشتم و عقب عقب رفتم و با صدای بلند گفتم:
- به خدا بخوای دنبالم بیای با همین چاقو خودم و می کشم.
- دیوونه بازی در نیار بزن کنار چاقو رو.
_نمیخوام.
نگاهی به پشتم کردم چیزی تا پل نمانده بود، بیشتر عقب رفتم و فریاد کنان
گفتم:
- دنبالم نیا.
- داری مجبورم می کنی بهت شلیک کنم. عاقل باش و اون چاقو رو بنداز.
دو قدم دیگر بیشتر تا پل نمانده بود، چاقو را در جیبم نهادم و به پل رسیدم، از
طرف پل به بعد مِه غلیظی بود، پشت کردم و وارد پل شدم. هر چه نزدیکتر
میرفتم مه بیشتر می شد و صدای سروان در آن اکو می انداخت. دلم می خواست
بنشینم و به خواب فرو بروم. درد پا سرسام آور شده بود. نمی دانستم به کجا دارم
می روم و فقط به جلو می رفتم. خیسی اشکهایم رو ی گونه ام خشکیده بود.
بالاخره از پل مه آلود عبور کردم و بی هدف به سه راه مستقیم و سمت چپ و
سمت راست، مستقیم رفتم، اینجا پر از دار و درخت است، و سبزه زار و چه قدر
بسی شبیه جنگل، صدای فریاد سروان روح مرا لرزاند.
- اون جا جنگله. بیا بیرون دختره احمق. گم میشی .
لرز بدی تمام وجودم را گرفت. داد زدم و با بغض فریاد زدم:
- به خدا، به پیامبر ) ع ( من بی گناهم.
- جلو نرو. بیا عقب بذار ببینمت. دیوونه نشو.
عقب عقب رفتم و گفتم:
_نمیخوام.
- خونریزی دار ی . تلف میشی . دووم نمیاری .
- مهم نیست برام.
- ببین باران خانوم. رد صدای منو دنبال کن بیا جلو. بذار ببرمت بیمارستان. باید
عمل بشی .
- دنبالم نیا.
و بعد هم پایم را عقب نهادم که خورد به سنگ بر زمین فرود آمدم و فر یاد
دردناک ی کشیدم و رو ی زمین ِقر خوردم و مستقیم به سمت پایین سراشیبی
لغزیده شدم. فقط چشمانم را بسته بودم و از ته دل فریاد می زدم. مرگ را به چشم
میدیدم.
سقوط کردم و جایی پر از سبزه زار پرت شدم و دیگر هیچ نفهمیدم.
راوی: دانیال
داشتم با برادر زنم سهراب، بیل به دست سمت باغ می رفتم و هم با او صحبت
می کردم. از اینکه شاید بتوانم در این روستا هم مطبی باز کنم و در همین راستا
بحث باز شد و او گفت:
- ای بابا دانیال بی خیال شو. تو اون ور پل توی شهر مطب داری که.
همانطور که قدم به قدم با او راه می رفتم گفتم:
_اون جا شهر. اینجا روستا. چه عیبی داره تو روستا هم داشته باشم؟
- میدونی بخوای اینجا مطب بزنی چه قدر هزینه داره؟
- آره. ولی وقتی اینجا مطب بزنم خیلی درآمدش بیشتر از شهره. مردم این روستا
همهشون مریضن .
- آره می دونم. تو فقط به فکر کسب در آمدی.
- نه اینطور نیست. بیشتر به فکر مردم روستام که اون ور پل نمیان و دلشون به
این روستا خوشه.
- دلسوز کی بودی تو؟
- عمه ات.
تک خندهای کرد و گفت:
- من حرفی ندارم. بیا زودتر بریم باغ گوجه بکاریم و بریم خونه.
و بعد هم جلوتر رفتیم که چند قدم جلوتر صدای سگ و صدای گریه های ریزی رو
شنیدم. رو کردم سمت سهراب و گفتم:
- تو هم این صدا رو می شنوی؟
من را کشاند سمت سیمها که آن طرفش عبدالله سگهایش را بسته بود. و در آن
حال گفت:
- یه چیزی تو باغ عبدالله افتاده. می بینی؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚