#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_4
غلط کردم خورشیدم ... تو چرا خودت رو میزنی؟ من باید خودم رو بزنم ... من که بیست ساله نتونستم در حقت
پدری کنم .... من که بیست ساله اسم بابا رو شونه هام سنگینی میکنه از خجالت روم نمیشه تو چشمات نگاه کنم
...چرا خودت رو میزنی دختر بابا؟ بیا منو بزن ...بیا بزن هم منو راحت کن هم خودت رو
دستم رو توی دست گرفت و خودش رو از من فاصله داد و رو به روم نشست و با دست من روی صورت خودش
کوبوند دستم رو پس کشیدم و دوباره به بغلش پریدم
- نزن بابا نزن ... قربونت برم ... نکن ... نکش ... تمومش کن ... چی برات داره این لعنتی؟ ... بیست و اندی سال جز
بدبختی چی نصیبت کرد این آشغال؟ ... بابا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی نکن دیگه تمومش کن
اینبار دست برد و اشکهام رو از روی صورتم پاک کرد
- باشه نمیکشم به خدا نمیکشم ... دیگه نمیکشم ... تو فقط آروم باش ... من قول میدم دیگه نکشم ...
دست تو جیبش برد و یه تیکه از ذخیره بعداش رو درآورد و به سمتم گرفت
- بیا اینو بگیر تا خیالت راحت باشه که دیگه نمیکشم
از دستش گرفتم و به آفت کوچک و بالی بزرگ زندگیم نگاه کردم ... یاد روزی افتادم که فقط هفت سالم بود و یه
تیکه به همین کوچولویی از جاساز بابا پیدا کردم و به خیال غارا بودن میخواستم بخورم که بابا سر رسید و چنان زد تو گوشم که زنگش هنوزم تا هنوزه تو گوشم صدا میده و منو از این مرض دور نگه میداره ... بابایی که خودش غرق بود ... غرق شدن برای دخترش نخواست ... همین کافی نبود تا عاشقش باشم؟ تا هربار که از این زندگی نکبتی
خسته میشم یاد بیفته یکی هست که بار زندگیش رو دوش منه ... که اگه نباشم تا کار کنم و پول تریاکش رو جور
کنم اونم از درد خماری نیست میشه
بسته رو گرفتم و گذاشتم تو جیبم میدونستم چند ساعت دیگه برای جور کردن همینی که االن بهم میده تا
بندازمش آویزونم میشه مثل این دختر لوسا بعد هربار بیدار شدن وقت کش و قوس اومدن نداشتم باید زودتر میرفتم دفتر خدمات تا نوبت
زودتری میگرفتم و بیشتر کار میکردم ... کارگر ساعتی بودن این مصیبتها رو هم داشت برای هر یه ساعتش باید
خودم رو میکشتم ...سریع بلند شدم و جام رو جمع کردم و گوشه اتاق روی رخت خواب بابا که قبل از من جمع شده
بود انداختم به سمت دستشویی رفتم و هم زمان که آب رو تو دهانم قرقره میکردم تا دهانم رو بشورم به صورتم هم آب پاشیدم تا خواب از سرم بپره ... حتی خواب آلود بودن هم به من نیومده بود ... مانتوم رو از جا لباسی گوشه اتاق برداشتم و در حالی که دکمه هاش رو هول هولکی میبستم به آشپزخونه رفتم بابا طبق معمول به کابینت مورد عالقه اش تکیه زده بود و چایی نباتش رو میخورد ... بعد از تریاک اعتیاد بابا به چایی نبات بود ... هه باز حداقل خوبیش به این بود که این یکی مفید تر از اون یکی بود در حین بستن دکمه مانتو پرسیدم:
- بابا بقیه پول رو چکار کردی؟
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_4
غلط کردم خورشیدم ... تو چرا خودت رو میزنی؟ من باید خودم رو بزنم ... من که بیست ساله نتونستم در حقت
پدری کنم .... من که بیست ساله اسم بابا رو شونه هام سنگینی میکنه از خجالت روم نمیشه تو چشمات نگاه کنم
...چرا خودت رو میزنی دختر بابا؟ بیا منو بزن ...بیا بزن هم منو راحت کن هم خودت رو
دستم رو توی دست گرفت و خودش رو از من فاصله داد و رو به روم نشست و با دست من روی صورت خودش
کوبوند دستم رو پس کشیدم و دوباره به بغلش پریدم
- نزن بابا نزن ... قربونت برم ... نکن ... نکش ... تمومش کن ... چی برات داره این لعنتی؟ ... بیست و اندی سال جز
بدبختی چی نصیبت کرد این آشغال؟ ... بابا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی نکن دیگه تمومش کن
اینبار دست برد و اشکهام رو از روی صورتم پاک کرد
- باشه نمیکشم به خدا نمیکشم ... دیگه نمیکشم ... تو فقط آروم باش ... من قول میدم دیگه نکشم ...
دست تو جیبش برد و یه تیکه از ذخیره بعداش رو درآورد و به سمتم گرفت
- بیا اینو بگیر تا خیالت راحت باشه که دیگه نمیکشم
از دستش گرفتم و به آفت کوچک و بالی بزرگ زندگیم نگاه کردم ... یاد روزی افتادم که فقط هفت سالم بود و یه
تیکه به همین کوچولویی از جاساز بابا پیدا کردم و به خیال غارا بودن میخواستم بخورم که بابا سر رسید و چنان زد تو گوشم که زنگش هنوزم تا هنوزه تو گوشم صدا میده و منو از این مرض دور نگه میداره ... بابایی که خودش غرق بود ... غرق شدن برای دخترش نخواست ... همین کافی نبود تا عاشقش باشم؟ تا هربار که از این زندگی نکبتی
خسته میشم یاد بیفته یکی هست که بار زندگیش رو دوش منه ... که اگه نباشم تا کار کنم و پول تریاکش رو جور
کنم اونم از درد خماری نیست میشه
بسته رو گرفتم و گذاشتم تو جیبم میدونستم چند ساعت دیگه برای جور کردن همینی که االن بهم میده تا
بندازمش آویزونم میشه مثل این دختر لوسا بعد هربار بیدار شدن وقت کش و قوس اومدن نداشتم باید زودتر میرفتم دفتر خدمات تا نوبت
زودتری میگرفتم و بیشتر کار میکردم ... کارگر ساعتی بودن این مصیبتها رو هم داشت برای هر یه ساعتش باید
خودم رو میکشتم ...سریع بلند شدم و جام رو جمع کردم و گوشه اتاق روی رخت خواب بابا که قبل از من جمع شده
بود انداختم به سمت دستشویی رفتم و هم زمان که آب رو تو دهانم قرقره میکردم تا دهانم رو بشورم به صورتم هم آب پاشیدم تا خواب از سرم بپره ... حتی خواب آلود بودن هم به من نیومده بود ... مانتوم رو از جا لباسی گوشه اتاق برداشتم و در حالی که دکمه هاش رو هول هولکی میبستم به آشپزخونه رفتم بابا طبق معمول به کابینت مورد عالقه اش تکیه زده بود و چایی نباتش رو میخورد ... بعد از تریاک اعتیاد بابا به چایی نبات بود ... هه باز حداقل خوبیش به این بود که این یکی مفید تر از اون یکی بود در حین بستن دکمه مانتو پرسیدم:
- بابا بقیه پول رو چکار کردی؟
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_4
گیج در جایش می نشیند و من کنار حوض میروم تا دست و رویم را بشویم، شیرِ آب را باز میکنم، صدای مرغابی ها
باال گرفته و به سمتم می دوند، انگار حسابی گرسنه اند... بعد از سیر کردنشان به اتاقِ مادر سَرَک می کشم، گلسا
همانطور نشسته چرت می زند. صدایش می زنم که چرتش می پرد، اشاره میکنم بی سر و صدا بلند شَوَد. با بی میلی
از زیر ملحفه بیرون می آید و گونه ی مادر را بوسه ای می زند و به حیاط می آید، رویش را آب می زند، من هم
لباسهای دیروزم را که کنار حوض افتاده، میشویم و روی بند پهن میکنم. نگاهم روی پارگی دامنم خیره می ماند و
فکر میکنم باید بدوزم اش... می روم تا چای و صبحانه آماده کنم. تا کتری جوش بیاید، سفره می اندازم و از داخل
بقچه نان های تنوری را بیرون میکشم. ماست و پنیر و کره را به سفره می آورم که گلسا پیدایش می شود. لباس
پوشیده و آماده پای سفره می نشیند. چای می ریزم و بی حرف مشغول می شویم. رو به من می گوید:
_دلسا، پول میخوام.
با دهان پر نگاهش میکنم، لقمه را یک طرفِ لُپم می دهم و می گویم:
_برای چی؟
_دیروز مدیرِ مدرسه گفت برای روزِ معلم واسه ی آقای هاشمی پول جمع کنیم تا یه کادو بخره.
چینی به بینی ام دادم:
_تو سرش بخوره اون حیفِ نون، خیلی معلمِ آقاییه که کادو هم بخری براش؟ برو بهش بگو من نمیدم. بگو این کادو
از طرف کلِ کالس بجز گلسا مرادیه.
جرعه ای از چایش سرکشید و گفت:
_همین مونده آبروم جلوی همه بره.
لقمه را قورت دادم و پرسیدم:
_یعنی واقعا میخوای پول بدی؟
_خوب میگی چکار کنم؟
ا حرص بلند شدم و سراغ صندوق رفتم و غر زدم:
_فقط میخوان پول بچاپن از بچه ها. کوفتشون شه الهی.
و داد زدم:
_چقدر میخوای حاال؟
_گفته نفری دو تومن.
باز اردیبهشت ماه بود و بند و بساطِ روز معلم...با یک حسابِ سر انگشتی داد میزنم:
_نفری دوتومن چه خبره؟ یعنی کل کالس روی هم رفته ۶۰ تومن جمع میشه، مگه چه کوفتی میخواد واسش بخره؟
_چه میدونم، گفت شاید یه تابلو.
_بخوره تو فرقِ سرش.
پول را کنار پای گلسا انداختم که صدای مادر بلند شد:
_چه خبره دخترا؟ پدرتون اومده؟
ای داد، اصال حواسم به مادر نبود که آنطور داد زدم. گلسا نگاهم کرد که گفتم:
_چرا استخاره میگیری؟ برو که االن ماشینِ دِه میره.
کیفش را روی دوشش انداخت و بعد از خداحافظی از ما، بیرون رفت. مادر کنار در آشپزخانه ایستاد، با لبخند سالمِ
بلند باالیی به او دادم و برایش داخلِ فنجان مخصوصش چای ریختم که گفت:
_مگه قول ندادی پدرت اومد بیدارم کنی؟
نا امید نگاهش کردم:
_نیومد همه کَسَم، شب تو باغ موند و نیومد.
با نگرانی گفت:
_براش غذا بستی؟
فنجان را روبرویش گذاشتم و بی حوصله گفتم:
_بستم.
باز پرسید:
_کِی براش فرستادی؟
نگاهش کردم:
_دادم گلسا سر راهش ببره براش.
و برای اینکه نگرانیِ این چند روزه اش فروکش کند، گفتم:
_منتظرش نباش، سرِ باغ کار زیاده شبا میمونه.
نگاهَش روی فنجان خیره ماند:
_کاش برم کمکش، مردِ زحمتکشم خسته و مونده میشه.
نفسم را به بیرون فوت کردم:
_الزم نکرده، پیغام فرستاده که گُل پری بمونه خونه استراحت کنه، گفته اگه بهونه بگیره و حرف دلسارو گوش نده
منم نمیام خونه.
با غصه و تَرسان نگاهم کرد. بغضِ گلویم را قورت دادم و گفتم:
_حاال صبحونتو بخور گل پری خانم.
و اولین لقمه را به دستانِ لرزانش دادم. نگاه به پنجره دوختم، آفتاب داشت کم کم به وسطِ آسمان می رسید. با
عجله بلند شدم، حتما سیاوش قصدِ رفتن به شهر را داشت، غصه ام گرفت، دیگر نمی توانستم ببینمَش آن هم تا
چند ماهِ دیگر، از طرفی هم نمی توانستم مادرم را تنها بگذارم و به بدرقه اش بروم. کاش میشد با اشکِ چشمانم بدرقه ی راهش شوم. باز بغضم را فرو دادم و بعد از خوردن صبحانه ی مادر، سفره را جمع کردم. تقه ای به در خورد
و صدای اقدس به گوش رسید:
_گل پری، آی گل پری...
از پنجره داد زدم:
_درو هول بده بازه.
در باز شد، که با دیدن اقدس و رسول لبخند زدم، و فکر کردم حاال شاید بتوانم برای بدرقه ی سیاوشم بروم. و با
خوشحالی تعارف کردم داخل شوند. و داد زدم:
_مادر ببین کی اومده، اقدسه...
کتری و قوری را روی چراغِ داخل اتاق مادر گذاشتم. هنوز گاهی هوا خنک میشد و مادر عجیب سرمایی بود، به
همین خاطر چراغ را داخل اتاقش گذاشته ام تا در صورت لزوم روشنش کنیم.
لیوان در سینی چیدم و گفتم:
_اینم چای تازه دم، من میرم بیرون، حواست به مادرم باشه اقدس.
اقدس:
_خیالت راحت، هستم تا بیای.
به اتاق رفتم و پیراهنِ زیبایی به تن کردم، صدای مادر به گوشم می رسید که از شب ماندگاریِ پدر داخل باغ گِله می
کرد. آهی کشیدم، روسری بلند و ریشه دارم را روی سرم انداختم که صدای رسول از کنار درِ اتاق به گوشم رسید:
_بازم... میری... خونه ی... کدخدا... سرک... بکشی؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_4
گیج در جایش می نشیند و من کنار حوض میروم تا دست و رویم را بشویم، شیرِ آب را باز میکنم، صدای مرغابی ها
باال گرفته و به سمتم می دوند، انگار حسابی گرسنه اند... بعد از سیر کردنشان به اتاقِ مادر سَرَک می کشم، گلسا
همانطور نشسته چرت می زند. صدایش می زنم که چرتش می پرد، اشاره میکنم بی سر و صدا بلند شَوَد. با بی میلی
از زیر ملحفه بیرون می آید و گونه ی مادر را بوسه ای می زند و به حیاط می آید، رویش را آب می زند، من هم
لباسهای دیروزم را که کنار حوض افتاده، میشویم و روی بند پهن میکنم. نگاهم روی پارگی دامنم خیره می ماند و
فکر میکنم باید بدوزم اش... می روم تا چای و صبحانه آماده کنم. تا کتری جوش بیاید، سفره می اندازم و از داخل
بقچه نان های تنوری را بیرون میکشم. ماست و پنیر و کره را به سفره می آورم که گلسا پیدایش می شود. لباس
پوشیده و آماده پای سفره می نشیند. چای می ریزم و بی حرف مشغول می شویم. رو به من می گوید:
_دلسا، پول میخوام.
با دهان پر نگاهش میکنم، لقمه را یک طرفِ لُپم می دهم و می گویم:
_برای چی؟
_دیروز مدیرِ مدرسه گفت برای روزِ معلم واسه ی آقای هاشمی پول جمع کنیم تا یه کادو بخره.
چینی به بینی ام دادم:
_تو سرش بخوره اون حیفِ نون، خیلی معلمِ آقاییه که کادو هم بخری براش؟ برو بهش بگو من نمیدم. بگو این کادو
از طرف کلِ کالس بجز گلسا مرادیه.
جرعه ای از چایش سرکشید و گفت:
_همین مونده آبروم جلوی همه بره.
لقمه را قورت دادم و پرسیدم:
_یعنی واقعا میخوای پول بدی؟
_خوب میگی چکار کنم؟
ا حرص بلند شدم و سراغ صندوق رفتم و غر زدم:
_فقط میخوان پول بچاپن از بچه ها. کوفتشون شه الهی.
و داد زدم:
_چقدر میخوای حاال؟
_گفته نفری دو تومن.
باز اردیبهشت ماه بود و بند و بساطِ روز معلم...با یک حسابِ سر انگشتی داد میزنم:
_نفری دوتومن چه خبره؟ یعنی کل کالس روی هم رفته ۶۰ تومن جمع میشه، مگه چه کوفتی میخواد واسش بخره؟
_چه میدونم، گفت شاید یه تابلو.
_بخوره تو فرقِ سرش.
پول را کنار پای گلسا انداختم که صدای مادر بلند شد:
_چه خبره دخترا؟ پدرتون اومده؟
ای داد، اصال حواسم به مادر نبود که آنطور داد زدم. گلسا نگاهم کرد که گفتم:
_چرا استخاره میگیری؟ برو که االن ماشینِ دِه میره.
کیفش را روی دوشش انداخت و بعد از خداحافظی از ما، بیرون رفت. مادر کنار در آشپزخانه ایستاد، با لبخند سالمِ
بلند باالیی به او دادم و برایش داخلِ فنجان مخصوصش چای ریختم که گفت:
_مگه قول ندادی پدرت اومد بیدارم کنی؟
نا امید نگاهش کردم:
_نیومد همه کَسَم، شب تو باغ موند و نیومد.
با نگرانی گفت:
_براش غذا بستی؟
فنجان را روبرویش گذاشتم و بی حوصله گفتم:
_بستم.
باز پرسید:
_کِی براش فرستادی؟
نگاهش کردم:
_دادم گلسا سر راهش ببره براش.
و برای اینکه نگرانیِ این چند روزه اش فروکش کند، گفتم:
_منتظرش نباش، سرِ باغ کار زیاده شبا میمونه.
نگاهَش روی فنجان خیره ماند:
_کاش برم کمکش، مردِ زحمتکشم خسته و مونده میشه.
نفسم را به بیرون فوت کردم:
_الزم نکرده، پیغام فرستاده که گُل پری بمونه خونه استراحت کنه، گفته اگه بهونه بگیره و حرف دلسارو گوش نده
منم نمیام خونه.
با غصه و تَرسان نگاهم کرد. بغضِ گلویم را قورت دادم و گفتم:
_حاال صبحونتو بخور گل پری خانم.
و اولین لقمه را به دستانِ لرزانش دادم. نگاه به پنجره دوختم، آفتاب داشت کم کم به وسطِ آسمان می رسید. با
عجله بلند شدم، حتما سیاوش قصدِ رفتن به شهر را داشت، غصه ام گرفت، دیگر نمی توانستم ببینمَش آن هم تا
چند ماهِ دیگر، از طرفی هم نمی توانستم مادرم را تنها بگذارم و به بدرقه اش بروم. کاش میشد با اشکِ چشمانم بدرقه ی راهش شوم. باز بغضم را فرو دادم و بعد از خوردن صبحانه ی مادر، سفره را جمع کردم. تقه ای به در خورد
و صدای اقدس به گوش رسید:
_گل پری، آی گل پری...
از پنجره داد زدم:
_درو هول بده بازه.
در باز شد، که با دیدن اقدس و رسول لبخند زدم، و فکر کردم حاال شاید بتوانم برای بدرقه ی سیاوشم بروم. و با
خوشحالی تعارف کردم داخل شوند. و داد زدم:
_مادر ببین کی اومده، اقدسه...
کتری و قوری را روی چراغِ داخل اتاق مادر گذاشتم. هنوز گاهی هوا خنک میشد و مادر عجیب سرمایی بود، به
همین خاطر چراغ را داخل اتاقش گذاشته ام تا در صورت لزوم روشنش کنیم.
لیوان در سینی چیدم و گفتم:
_اینم چای تازه دم، من میرم بیرون، حواست به مادرم باشه اقدس.
اقدس:
_خیالت راحت، هستم تا بیای.
به اتاق رفتم و پیراهنِ زیبایی به تن کردم، صدای مادر به گوشم می رسید که از شب ماندگاریِ پدر داخل باغ گِله می
کرد. آهی کشیدم، روسری بلند و ریشه دارم را روی سرم انداختم که صدای رسول از کنار درِ اتاق به گوشم رسید:
_بازم... میری... خونه ی... کدخدا... سرک... بکشی؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_4
- شما کجا میرید؟
- ما کلا عیدها مسافرت نمی ریم، تابستون هم عمه هام از شهرستان میان
- تا حالا رفتی کیش؟
سرم را به طرفین تکان دادم. نسیم سرش را به طرف الناز خم کرد و گفت
- منم نرفتم، خوبه؟
الناز با شوقی کودکانه دستانش را به هم کوبید
- عالیه.. هر بار که می ریم به من خیلی خوش میگذره به خصوص دریا و قایق هاش و البته پاساژهایی که جون میده واسه خرید کردن
تا زمانی که مسیرهایمان از هم جدا شود الناز یک سره حرف زد و من با صبر و حوصله گوش دادم و تایید کردم.
تازه روی صندلی بی آر تی نشته بودم که خانمی مسن سوار شد و سرپا ایستاد. دستش را محکم به میله گرفته بود
- حاج خانوم!
به سمتم برگشت بلند شده و با دست به صندلی اشاره کردم
- بفرمایید بشینید
بی تعارف روی صندلی نشست و لبخندی پر مهر به رویم پاشید
- خوشبخت بشی دخترم
تسبیح زمردی جای گرفته درون دست چپ اش، بر اثر تابش نور خورشید درخشید؛ تسبیحی به خوش رنگی چشمانش. کلمه خوشبختی در ذهنم تکرار شد..
وارد پاساژ شده و یکراست به سمت دفتر خدمات کامپیوتری رفتم خانم فدایی مثل همیشه پشت کامپیوتر بود سلام کردم که با خوشرویی جوابم را داد. برگه ها را همراه با فلش از کیفم بیرون کشیده و به دستش سپردم بعد از چک کردن وُرد )word )از کشوی میز بیست هزار تومان در آورده و به سمتم گرفت
- بفرمایید، بازم اگه کار تایپی بود بهتون زنگ میزنم، در مدت این سه ماه همکاری خیلی از خوش قولی شما راضی بودم و برای ما خوش قولی خیلی مهمه چون باعث میشه پیش مشتری خراب نشیم
- ممنون
پولها را گرفته و نگاهش کردم
- پس من منتظر تماستون هستم
لبخند زد
- حتماً
بعد از خداحافظی یکراست به سمت خروجی رفتم؛ این پول نتیجه دو روز کار کردن مداوم من بود که در بین ساعات کاری تنها یکی دو ساعت درس میخواندم. چادر را روی سرم مرتب کرده و دوباره به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم تا این بار به خانه بروم.
در بوفه دانشگاه نشسته بودم و دخترانی را که با خنده مشغول گپ زدن بودند نگاه می کردم که نسترن مقابلم نشست. ظرف باقلوا را به سمتم هل داد و در حالی که چایش را میخورد با ابرو اشاره کرد بردارم. بدون تعارف باقلوایی از ظرف یک بار مصرف برداشته و خوردم، طعم شیرینش دهانم را پر کرد. نگاهم کرد
- به سلامتی امتحان ها هم تموم شد؟
سر تکان دادم. نسترن تنها دوستی است که از من و زندگی ام با خبر است؛ تنها دوستی که راز مگوی مرا میداند و بااو ندار هستم. نفسم را بیرون دادم نفسی که آوایی شبیه آه داشت
- نسترن کار تایپی کفاف نمیده، من با این پول نمی تونم شهریه ام رو پرداخت کنم
با افسوس نگاهم کرد
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_4
- شما کجا میرید؟
- ما کلا عیدها مسافرت نمی ریم، تابستون هم عمه هام از شهرستان میان
- تا حالا رفتی کیش؟
سرم را به طرفین تکان دادم. نسیم سرش را به طرف الناز خم کرد و گفت
- منم نرفتم، خوبه؟
الناز با شوقی کودکانه دستانش را به هم کوبید
- عالیه.. هر بار که می ریم به من خیلی خوش میگذره به خصوص دریا و قایق هاش و البته پاساژهایی که جون میده واسه خرید کردن
تا زمانی که مسیرهایمان از هم جدا شود الناز یک سره حرف زد و من با صبر و حوصله گوش دادم و تایید کردم.
تازه روی صندلی بی آر تی نشته بودم که خانمی مسن سوار شد و سرپا ایستاد. دستش را محکم به میله گرفته بود
- حاج خانوم!
به سمتم برگشت بلند شده و با دست به صندلی اشاره کردم
- بفرمایید بشینید
بی تعارف روی صندلی نشست و لبخندی پر مهر به رویم پاشید
- خوشبخت بشی دخترم
تسبیح زمردی جای گرفته درون دست چپ اش، بر اثر تابش نور خورشید درخشید؛ تسبیحی به خوش رنگی چشمانش. کلمه خوشبختی در ذهنم تکرار شد..
وارد پاساژ شده و یکراست به سمت دفتر خدمات کامپیوتری رفتم خانم فدایی مثل همیشه پشت کامپیوتر بود سلام کردم که با خوشرویی جوابم را داد. برگه ها را همراه با فلش از کیفم بیرون کشیده و به دستش سپردم بعد از چک کردن وُرد )word )از کشوی میز بیست هزار تومان در آورده و به سمتم گرفت
- بفرمایید، بازم اگه کار تایپی بود بهتون زنگ میزنم، در مدت این سه ماه همکاری خیلی از خوش قولی شما راضی بودم و برای ما خوش قولی خیلی مهمه چون باعث میشه پیش مشتری خراب نشیم
- ممنون
پولها را گرفته و نگاهش کردم
- پس من منتظر تماستون هستم
لبخند زد
- حتماً
بعد از خداحافظی یکراست به سمت خروجی رفتم؛ این پول نتیجه دو روز کار کردن مداوم من بود که در بین ساعات کاری تنها یکی دو ساعت درس میخواندم. چادر را روی سرم مرتب کرده و دوباره به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم تا این بار به خانه بروم.
در بوفه دانشگاه نشسته بودم و دخترانی را که با خنده مشغول گپ زدن بودند نگاه می کردم که نسترن مقابلم نشست. ظرف باقلوا را به سمتم هل داد و در حالی که چایش را میخورد با ابرو اشاره کرد بردارم. بدون تعارف باقلوایی از ظرف یک بار مصرف برداشته و خوردم، طعم شیرینش دهانم را پر کرد. نگاهم کرد
- به سلامتی امتحان ها هم تموم شد؟
سر تکان دادم. نسترن تنها دوستی است که از من و زندگی ام با خبر است؛ تنها دوستی که راز مگوی مرا میداند و بااو ندار هستم. نفسم را بیرون دادم نفسی که آوایی شبیه آه داشت
- نسترن کار تایپی کفاف نمیده، من با این پول نمی تونم شهریه ام رو پرداخت کنم
با افسوس نگاهم کرد
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_4
بطری آبو از رو اوپن برداشت و گفت " گرمه که ... بذار یخ بیارم"
بلند شد بره سمت ظرف یخ که حضور یه نفرو پشتم حس کردم.
بعد هم یه دست داغ که پشتم، روی کتف راستم قرار گرفت.
تماس دستش انگار پوستمو سوزوند.
سریع چرخیدم و با دیدن مردی که پشتم بود شوکه شدم.
آدم انقدر بزرگ ؟ !
شاید یه سر و گردن از سعید بلند تر بود.
سر تا پا مشکی پوشیده بود.
موهای مشکی و پوست روشنش بیشتر از همه تو ظاهرش چشم گیر بود.
اگرچه صورت ترسناکی نداشت و چهره اش جذاب بود اما یه چیزی تو چهره اش تو دلم ترس مینداخت.
زیر لب گفت " فرشته ی "...
ادامه جمله اش تو صدای آهنگ گم شد.
با بهت گفت " امکان نداره"
اومد بازومو بگیره که خودمو عقب کشیدمو گفتم
"اشتباه گرفتین . من فرشته نیستم"
"با من بیا"
اینو گفتو دوباره بازومو گرفت که سعید رسید
"چی شده مینو"
"فکر کنم این آقا منو با یکی اشتباه گرفتن"
اون مرد عجیب زیر لب گفت " مینو ؟"... !
بعد بلند گفت " باید با من بیای"
سعید عصبی دستی به سینه مرد سیاه پوش زدو گفت " دستتو بکش تا برات کوتاهش
نکردم"
یکم تو سکوت به هم نگاه کردن.
صدای نیما داداش نگین باعث شد دستمو ول کنه
"اتفاقی افتاده سیا؟"
سیا؟
سیا سیاوش یا سیامک ؟
اصلا به من چه چرا دارم به اسم این آدم عجیب فکر می کنم.
سیا بی تفاوت به ما رفت سمت نیما و کنار گوشش چیزی گفت.
نیما سر تکون دادو به ما لبخند زد.
سیا رفت سمت دیگه سالن و نیما اومد سمت ما
"خوبی مینو؟ خوش میگذره ؟"
یکم هنگ بودم اما به خودم اومدمو گفتم " ام .. مرسی ... تولدت مبارک"
سعید سریع گفت " کی بود این یارو ؟ حالش خوش نبود"
نیما با خنده گفت " همکارمه ... اشتباه گرفته بود"
"آره ... بهم گفت فرشته"...
نیما سوالی نگام کرد و چیزی نگفت.
باقی شب چشمم دنبال سیا بود.
اما انگار رفته بود.
دیگه نزدیک 12 شب بودو من باید برمی گشتم .
هرچند مهمونی حالا حالا ها ادامه داشت.
سعید گفت منو میرسونه.
با هم از همه خداحافظی کردیمو اومدیم بیرون.
بارون بند اومده بودو هوا مثل شیشه شفاف بود.
نیما دستمو گرفت تا بریم سمت ماشین . فشار نرمی به دستم داد و گفت
"فردا برنامه ات چیه ؟"
"فکر کنم تا بیدار شم ظهر شه بعدشم کارای دانشگاهو برسم برا شنبه"
"عصر بریم بام ؟"
عاشق بام تهران بودم اونم تو شب.
تو شب کلا انگار زنده تر بودم.
سری تکون دادمو گفتم " فکر خوبیه ... به بچه هام بگیم ؟"
شیطون خندید و گفت " اگه اجازه بدی دوتایی"
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_4
بطری آبو از رو اوپن برداشت و گفت " گرمه که ... بذار یخ بیارم"
بلند شد بره سمت ظرف یخ که حضور یه نفرو پشتم حس کردم.
بعد هم یه دست داغ که پشتم، روی کتف راستم قرار گرفت.
تماس دستش انگار پوستمو سوزوند.
سریع چرخیدم و با دیدن مردی که پشتم بود شوکه شدم.
آدم انقدر بزرگ ؟ !
شاید یه سر و گردن از سعید بلند تر بود.
سر تا پا مشکی پوشیده بود.
موهای مشکی و پوست روشنش بیشتر از همه تو ظاهرش چشم گیر بود.
اگرچه صورت ترسناکی نداشت و چهره اش جذاب بود اما یه چیزی تو چهره اش تو دلم ترس مینداخت.
زیر لب گفت " فرشته ی "...
ادامه جمله اش تو صدای آهنگ گم شد.
با بهت گفت " امکان نداره"
اومد بازومو بگیره که خودمو عقب کشیدمو گفتم
"اشتباه گرفتین . من فرشته نیستم"
"با من بیا"
اینو گفتو دوباره بازومو گرفت که سعید رسید
"چی شده مینو"
"فکر کنم این آقا منو با یکی اشتباه گرفتن"
اون مرد عجیب زیر لب گفت " مینو ؟"... !
بعد بلند گفت " باید با من بیای"
سعید عصبی دستی به سینه مرد سیاه پوش زدو گفت " دستتو بکش تا برات کوتاهش
نکردم"
یکم تو سکوت به هم نگاه کردن.
صدای نیما داداش نگین باعث شد دستمو ول کنه
"اتفاقی افتاده سیا؟"
سیا؟
سیا سیاوش یا سیامک ؟
اصلا به من چه چرا دارم به اسم این آدم عجیب فکر می کنم.
سیا بی تفاوت به ما رفت سمت نیما و کنار گوشش چیزی گفت.
نیما سر تکون دادو به ما لبخند زد.
سیا رفت سمت دیگه سالن و نیما اومد سمت ما
"خوبی مینو؟ خوش میگذره ؟"
یکم هنگ بودم اما به خودم اومدمو گفتم " ام .. مرسی ... تولدت مبارک"
سعید سریع گفت " کی بود این یارو ؟ حالش خوش نبود"
نیما با خنده گفت " همکارمه ... اشتباه گرفته بود"
"آره ... بهم گفت فرشته"...
نیما سوالی نگام کرد و چیزی نگفت.
باقی شب چشمم دنبال سیا بود.
اما انگار رفته بود.
دیگه نزدیک 12 شب بودو من باید برمی گشتم .
هرچند مهمونی حالا حالا ها ادامه داشت.
سعید گفت منو میرسونه.
با هم از همه خداحافظی کردیمو اومدیم بیرون.
بارون بند اومده بودو هوا مثل شیشه شفاف بود.
نیما دستمو گرفت تا بریم سمت ماشین . فشار نرمی به دستم داد و گفت
"فردا برنامه ات چیه ؟"
"فکر کنم تا بیدار شم ظهر شه بعدشم کارای دانشگاهو برسم برا شنبه"
"عصر بریم بام ؟"
عاشق بام تهران بودم اونم تو شب.
تو شب کلا انگار زنده تر بودم.
سری تکون دادمو گفتم " فکر خوبیه ... به بچه هام بگیم ؟"
شیطون خندید و گفت " اگه اجازه بدی دوتایی"
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_4
شب شد و کله پاچه ای ک مادرم درست کرده بود عین خار ی بود تو گلوم پایین. نمی رفت لامصب ... پدرم طبق
معمول همیشه بعد از کتک کاری مادرم رفته بود پی عیاشی و الکل و هزار کوفت وزهر مار دیگه مرض دیگه..
و فرید هم دنبال دختر بازیش..
باز من بودم و تنهایی مادرم... سر جمع پنج قاشق هم نخوردیم ...مادر بیچاره ام زودتر ب بستر رفت و خوابید
منم بعد از شستن ظرف ها رفتم تا بخوابم ک متوجه روشن شدن صفحه ی گوشی زوار در رفته ام. شدم...
برش داشتم..
باورم نمیشد پیام داشتم اونم از ی شماره ناشناس
ذوق مرگ شدم.. من اینقدر بد بخت و تنها بودم ک حتی. مزاحم تلفنی هم نداشتم....
پیام رو خوندم.. عاشقانه بود..
شاخم در اومد..
حتما اشتباه. فرستاده مگرنه منو چ ب پیام. عاشقانه
-پیام. بعدی منو متعجب کرد
مخصوصا. زمانی ک نگام ب اسم آخر پیام. افتاد
باعث شد تا سیخ. سر جام بشینم...
مجید؟؟؟!
چشام.رو.باز و.بسته کردم و دوباره ب صفحه گوشی نگاه کردم..
تا شقایق هست زندگی باید کرد...
نه عاشقانه نبود ولی خب همینم یعنی چی؟
یادم افتاد ب عصر... ب غیر از مجید من مجید دیگه ای. رو نمی شناختم...
نمی تونستم پیام بدم ک شما ،
هم می ترسیدم ک ضایع بشم هم می ترسیدم ک جوابمو نده..
بیخیال شدم و گوشیمو پرت کردم روی تشک...
اما دو ثانیه نشد دوباره برش داشتم و متنش رو خوندم....
هزارتا فکر تو سرم می چرخید هزارتا سوال.. نمی خواستم ب الی چیزی بگم.. اوال چون چیز بدی نفرستاده بودو
دوما اینکه شاید مجید الی اینا نباشه و من ضایع بشم.. همینجوری ضایع هستم دیگه بخوام آتو هم بدم دستش
دیگه. هیچی...
سرم رو گذاشتم روی بالشت
ولی مگه خوابم میبرد
تا صبح پهلو ب پهلو شدم از فکر این پیام مشکوک....
صبح ک از خواب بلند شدم بابا رو،دیدم ک م**س**ت و خمار وسط حال ولو شده بود...
پاورچین پاورچین خودمو رسوندم ب اتاق مامان...
درو ک باز کردم خوابیده بود.. بی خیال شدم.رفتم توی. آشپزخونه... مادرم عادت داشت تا بلند میشد چاییش دم
کشیده باشه.. حداقل این ی کار ازم بر می اومد... ی نفس عمیق کشیدم رفتم توی حال...
اینقدر اون. کوفتی رو خورده بود ک فرقی با جنازه نداشت
لب گزیدم.. بالاخره بابام بود... خدایا ببخشید...
صدای کتری ب گوشم خورد.. چایی رو دم کردم و با ی صبحونه مختصر ک توی سینی گذاشتم رفتم توی اتاق مادرم..
پتو روی صورتش بود..
سفره کوچیک رو پهن کردم روی زمین و صبحونه رو چیدم
-مامان گلم پاشو برات. صبحونه آوردم...
نگاش کردم...
-مامانی تو ک خوابت سنگین نبود....
تکونش دادم..
-مامان.. مامان
ترس ورم داشت
پتو رو.زدم کنار اما همین ک نگام ب چشمای باز مادرم و گردن کبودش افتاد جیغ زدم.... قلبم تند تند میزد..
تکونش دادم.
مامان تورو. قرآن بلند شو.. مامان.
سرمو گذاشتم روی قلبش....
نفسم در نمی.اومد..نمی زد
نفهمیدم با چ وضعی خودمو انداختم تو کوچه و جیغ زدم.. گریه کردم...
همه همسایه ها جمع شدن در چند لحظه خونمون غلغله شد..
آمبولانس اومد.. مادرم رو برد... پدرم رو با زور سطل آب بهوش آوردن گیج بود نمی فهمید چ خبره..
سگ شدم و پاچه گرفتم
مادرم بر اثر خفگی مرده بود و جز پدر م**س**تم کی دیگه می تونست قاتل تنها عشق زندگیم باشه....
مشت میزدم ب بدنش و نفرینش میکردم..
ب زور جدام کردن.
برام مهم نبود ک لباس هام چجوریه برام مهم نبود ک این همه آدم دارن نگام میکنن.. برام این مهم بود ک مادرم
دیگه نبود..وقتی بابامو دستبند ب دست بردن آگاهی دیگه هیچی برام مهم نبود...
حالا دیگه من بودم و ی خونه بدون مادر...
کاش هیچ وقت بیدار نمی شدم تا شاهد این روز شوم باشم
شب شد و همه تنهام گذاشتن جز الی و.مادرش.
اشک می ریختم از خدا گلایه میکردم...
هر چی می خواستن آرومم کنن فایده ای نداشت.. هیچ چیز و هیچ کس برای من مادر نمیشد.. ناامید برگشتن خونه
و.من توی اون ظلمات بی مادر تنها شدم
صدای در حیاط ک ب گوشم خورد فهمیدم ک فرید بالاخره از دختر بازیش دل کنده و.برگشته خونه..
-مامان... فاطی ی چیزی بیار بخورم حسابی گشنمه..
داغ دلمو تازه کرد. شدم ی ببر زخمی و از سر جام بلند شدم و ب محض اینکه درو باز کرد یکی خوابوندم تو گوشش.
با چشم های گرد شده نگام میکرد
-هیچ معلومه کدوم قبرستونی بودی اون گوشی بی صاحابتو چرا جواب. نمیدی
ی دفعه چسبوندتم ب دیوار
-تو ب چ حقی دست رو من بلند میکنی، خر کی باشی..
مامان کجاس ببینه چ دختری تربیت کرده
اسم مامان رو ک آورد دوباره اشکام جاری شد.
-مامانم مرد...
-چرا چرت میگی.
گریه ام شدت گرفت..
-فرید مامانم مرد. صبح پاشدم بهش صبحونه بدم.. از بس دیشب از اون نامرد کتک خورده بود جون اینکه بخواد از
سر جاش بلند بشه رو نداشت.
ب وسط سالن اشاره کردم..
-اینجا دراز ب دراز افتاده بود.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_4
شب شد و کله پاچه ای ک مادرم درست کرده بود عین خار ی بود تو گلوم پایین. نمی رفت لامصب ... پدرم طبق
معمول همیشه بعد از کتک کاری مادرم رفته بود پی عیاشی و الکل و هزار کوفت وزهر مار دیگه مرض دیگه..
و فرید هم دنبال دختر بازیش..
باز من بودم و تنهایی مادرم... سر جمع پنج قاشق هم نخوردیم ...مادر بیچاره ام زودتر ب بستر رفت و خوابید
منم بعد از شستن ظرف ها رفتم تا بخوابم ک متوجه روشن شدن صفحه ی گوشی زوار در رفته ام. شدم...
برش داشتم..
باورم نمیشد پیام داشتم اونم از ی شماره ناشناس
ذوق مرگ شدم.. من اینقدر بد بخت و تنها بودم ک حتی. مزاحم تلفنی هم نداشتم....
پیام رو خوندم.. عاشقانه بود..
شاخم در اومد..
حتما اشتباه. فرستاده مگرنه منو چ ب پیام. عاشقانه
-پیام. بعدی منو متعجب کرد
مخصوصا. زمانی ک نگام ب اسم آخر پیام. افتاد
باعث شد تا سیخ. سر جام بشینم...
مجید؟؟؟!
چشام.رو.باز و.بسته کردم و دوباره ب صفحه گوشی نگاه کردم..
تا شقایق هست زندگی باید کرد...
نه عاشقانه نبود ولی خب همینم یعنی چی؟
یادم افتاد ب عصر... ب غیر از مجید من مجید دیگه ای. رو نمی شناختم...
نمی تونستم پیام بدم ک شما ،
هم می ترسیدم ک ضایع بشم هم می ترسیدم ک جوابمو نده..
بیخیال شدم و گوشیمو پرت کردم روی تشک...
اما دو ثانیه نشد دوباره برش داشتم و متنش رو خوندم....
هزارتا فکر تو سرم می چرخید هزارتا سوال.. نمی خواستم ب الی چیزی بگم.. اوال چون چیز بدی نفرستاده بودو
دوما اینکه شاید مجید الی اینا نباشه و من ضایع بشم.. همینجوری ضایع هستم دیگه بخوام آتو هم بدم دستش
دیگه. هیچی...
سرم رو گذاشتم روی بالشت
ولی مگه خوابم میبرد
تا صبح پهلو ب پهلو شدم از فکر این پیام مشکوک....
صبح ک از خواب بلند شدم بابا رو،دیدم ک م**س**ت و خمار وسط حال ولو شده بود...
پاورچین پاورچین خودمو رسوندم ب اتاق مامان...
درو ک باز کردم خوابیده بود.. بی خیال شدم.رفتم توی. آشپزخونه... مادرم عادت داشت تا بلند میشد چاییش دم
کشیده باشه.. حداقل این ی کار ازم بر می اومد... ی نفس عمیق کشیدم رفتم توی حال...
اینقدر اون. کوفتی رو خورده بود ک فرقی با جنازه نداشت
لب گزیدم.. بالاخره بابام بود... خدایا ببخشید...
صدای کتری ب گوشم خورد.. چایی رو دم کردم و با ی صبحونه مختصر ک توی سینی گذاشتم رفتم توی اتاق مادرم..
پتو روی صورتش بود..
سفره کوچیک رو پهن کردم روی زمین و صبحونه رو چیدم
-مامان گلم پاشو برات. صبحونه آوردم...
نگاش کردم...
-مامانی تو ک خوابت سنگین نبود....
تکونش دادم..
-مامان.. مامان
ترس ورم داشت
پتو رو.زدم کنار اما همین ک نگام ب چشمای باز مادرم و گردن کبودش افتاد جیغ زدم.... قلبم تند تند میزد..
تکونش دادم.
مامان تورو. قرآن بلند شو.. مامان.
سرمو گذاشتم روی قلبش....
نفسم در نمی.اومد..نمی زد
نفهمیدم با چ وضعی خودمو انداختم تو کوچه و جیغ زدم.. گریه کردم...
همه همسایه ها جمع شدن در چند لحظه خونمون غلغله شد..
آمبولانس اومد.. مادرم رو برد... پدرم رو با زور سطل آب بهوش آوردن گیج بود نمی فهمید چ خبره..
سگ شدم و پاچه گرفتم
مادرم بر اثر خفگی مرده بود و جز پدر م**س**تم کی دیگه می تونست قاتل تنها عشق زندگیم باشه....
مشت میزدم ب بدنش و نفرینش میکردم..
ب زور جدام کردن.
برام مهم نبود ک لباس هام چجوریه برام مهم نبود ک این همه آدم دارن نگام میکنن.. برام این مهم بود ک مادرم
دیگه نبود..وقتی بابامو دستبند ب دست بردن آگاهی دیگه هیچی برام مهم نبود...
حالا دیگه من بودم و ی خونه بدون مادر...
کاش هیچ وقت بیدار نمی شدم تا شاهد این روز شوم باشم
شب شد و همه تنهام گذاشتن جز الی و.مادرش.
اشک می ریختم از خدا گلایه میکردم...
هر چی می خواستن آرومم کنن فایده ای نداشت.. هیچ چیز و هیچ کس برای من مادر نمیشد.. ناامید برگشتن خونه
و.من توی اون ظلمات بی مادر تنها شدم
صدای در حیاط ک ب گوشم خورد فهمیدم ک فرید بالاخره از دختر بازیش دل کنده و.برگشته خونه..
-مامان... فاطی ی چیزی بیار بخورم حسابی گشنمه..
داغ دلمو تازه کرد. شدم ی ببر زخمی و از سر جام بلند شدم و ب محض اینکه درو باز کرد یکی خوابوندم تو گوشش.
با چشم های گرد شده نگام میکرد
-هیچ معلومه کدوم قبرستونی بودی اون گوشی بی صاحابتو چرا جواب. نمیدی
ی دفعه چسبوندتم ب دیوار
-تو ب چ حقی دست رو من بلند میکنی، خر کی باشی..
مامان کجاس ببینه چ دختری تربیت کرده
اسم مامان رو ک آورد دوباره اشکام جاری شد.
-مامانم مرد...
-چرا چرت میگی.
گریه ام شدت گرفت..
-فرید مامانم مرد. صبح پاشدم بهش صبحونه بدم.. از بس دیشب از اون نامرد کتک خورده بود جون اینکه بخواد از
سر جاش بلند بشه رو نداشت.
ب وسط سالن اشاره کردم..
-اینجا دراز ب دراز افتاده بود.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_4
اونم با سجلتو حتی به منم رحم نکردی که الاقل بگی چرا؟ واسه چی از اون یارو حامله شدی،سفید! ساغرجان آخه ما چی واست کم گذاشتیم که باید تو رو، تو اون وضعیت خراب پیدا میکردیم و...؟ چه مرگت بود، ها؟
ها که گفت از ته حنجره اش فریاد کشیده بود، هنوز دلاشان با من ی ک دل نشده بود، هنوز کارهای من، آنها را عذاب می داد... انگار عفونت زخم چرکینی درحال سریزی بود که زخم چرک ش باعث جمع شدن بین ی همه اهل محل می شد.
چشمانقهوهای نمدارم را به سوسوی نگاه مامان ریحانه می دوزم. مظلومانه سری روی شانه کج میکنم.
- مامان، منو هنوز نبخشیدی... یعنی هنوز تازهست؟
با گوشه روسری اش، فین فینکنان با صدای خش داری جوابم را گلهمند می دهد.
- چی رو ببخشم؟ این که تو مارو جلوی همه سکه یه پول کردی؟ اینکه دل ِ اون پسره معصوم رو شکوندی؟ جلوی دوست ودشمن یه جو آبروی نذاشتی... اصلا آبرو ی من و بابات کشک، دیگه چرا
دل بهاوند طفلی رو هزار تیکه کردی بی انصاف ... میدونی بعد رفتنت اونی که بیشتر از همه داغون شد اون پسر بود، بهاوند بیچاره!
حین ِشکوه و شکایت با مشت روی ران پای ش با ناله ونفرین می کوبد!
گوش تیز کرده و لب با هق هق باز می کنم:
- چی شده؟ مامان چرا نسیه حرف می زنی؟ چرا حرفت رو همش می خوری؟ هرکسی ندونست توی کی
میدونستی که من مجبور شدم... می فهمی مجبور شدم!
لب زیر دندان می گیرد وبا غیظ مردمک در حدقه میچرخاند.
- خاک به سرم تو هنوزم روی حرفت هستی؟! د آخه دختر کس ی مگه زیر گلوت تی زی گذاشته بود که با پسره هفت خط بریزی روهم؟ مگه تو بی پدر ومادر بودی که عین دخترای... استغفرالله دختر حالا
اومدی میگی مجبور بودی! بس نیست اینقد مارو توی روی کس و ناکس شرمنده کردی ؟ تو سر سفره حلال پدر ومادرت مگه بزرگ نشدی که سر از خونه مجردی اون پسره شارلاتان در آوردی؟ ها!
اونم با یه شکم بالا اومده و شناسنامه سفید، خودت بگو بابات حق نداره عاقت کنه؟ من نبا ید نفرینت کنم؟ یه دختر ب ی بند بار...
دلم ریش می شود، دستانم را محکم روی گوش هایم میگذارم، نمی خواهم دیگر چیزی بشنوم... همه یکطرفه به قاضی میروند.کلاهاشان را قاض ی نمی کنند به والله بی انصافی ست.
خدایا تو در دادرسی ات حتما جواب دل ِ شکسته مرا هم پس بگیر، کلاهشان را قاض ی نم ی کنند اما تو پس بگیر، عد و عدالتت را به رخ تمام روس یاهان نشان ده،که ساغر جز خودت هیچ پیشت وپناهی ندارد.
مامان ریحانه تبر برداشته و ریشم را از ته؛ دلچرکین می زند، محکم با غیظ دستانم را از روی
گوش هایم پس میزند، درشتی می کند، هق میزنم، عاق می کند، در خود فرو میروم، آهم یکشد،غرش می کند تا صدای ش گوشم را کرکند.
- باید گوش کنی، بعد ا ینکه با اون شوهر شارلاتانت رفتی اون ور، چ ی به سر ما اومد... کم از فامیل و در وهمسایه نشن یدیم به والله... کم جز و ج یگرمون نکردی پی ش دوست ودشمن... دشمن شادمون کردی تو دختر...کم شرمنده پسر مردم نشدیم واسه کارای تو.
بغض، خنجر شده زیر گلویم، نه قصد رفتن داشت نه قصد پس زدن!
مانده ام غریب در سکوت تلخ ی که هیچ رقمه قصد فروریزی ندارد، شاید باید حقیقت را میکوباندم
به صورت همه مدعی هاا! اما نه، من اهل منت گذاشتن و آتش زدن به خرمن یک عمر زحمت پدر ومادرم نبودم و نیستم.به ناچار در لاک سکوتم فرو می رم با سر انگشت، پرزهای فرش ماشینی را جمع می کنم، گله دارم و
بغض اما می گذارم مامان ریحانه هرچه می خواهد بارم کند، ساغر را »دختر نالایق، بی بند وبار« به ناف صفات رکیک هایش مستفیضم کند.
محق هستم و دهانم چفت، نباید پرده از راز بزرگی که روزی با علم ِ آن، به بی آبرویی خود، با میل خود در چاه عم یقی افتادم را عی ان همه می کردم، زود بود خیلی زود.
نهیب عقل،وادارم می کند که با چشمهای سرخ از اشک، به نگاه شبنم زده مامانم چشم میدوزم.
- دعا می کردی کاش نمیاومدم اونم با خفت؟
سکوت می کند، و خدا میدانست پشت این لبهای لرزان زیر دندان اسیرشده اش چه حرف ها تلنبار کرده است.
مظلومانه پی در پی پلک می زنم.
- پیشمون ی که بعد سه سال وخورده ای اومدم اینجا؟
بغض اش با صدا بلندی درهم میشکند، غریبانه در آغوشم می کشاند، سرم را به سینه مادرانه اش محکم و تنگ می فشارد.
از ته دل جفت دست هایم را دور تن توپولش حلقه می کنم.
صدایش خش دارد،بغض دارد،گله و سرزنش هم...
- من هرچی میگم واسه اینه که دلم میسوزه ساغر، تو نبودی ولی زخم زبون فامیل کم آتیش به خونهمون نزد... نبودی ببینی خونواده شوهر آبجیت چه جوری بهمون نیش می زدند که دختر ته تغاریشون گند بالا آورده اونم بیسجل!
یک دفعه سرم را عقب میگیرد با چشمهای درشت شده، بند دلم را پاره می کند.
- راستش و بگو واسه چی بعد این همه سال برگشتی،
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_4
اونم با سجلتو حتی به منم رحم نکردی که الاقل بگی چرا؟ واسه چی از اون یارو حامله شدی،سفید! ساغرجان آخه ما چی واست کم گذاشتیم که باید تو رو، تو اون وضعیت خراب پیدا میکردیم و...؟ چه مرگت بود، ها؟
ها که گفت از ته حنجره اش فریاد کشیده بود، هنوز دلاشان با من ی ک دل نشده بود، هنوز کارهای من، آنها را عذاب می داد... انگار عفونت زخم چرکینی درحال سریزی بود که زخم چرک ش باعث جمع شدن بین ی همه اهل محل می شد.
چشمانقهوهای نمدارم را به سوسوی نگاه مامان ریحانه می دوزم. مظلومانه سری روی شانه کج میکنم.
- مامان، منو هنوز نبخشیدی... یعنی هنوز تازهست؟
با گوشه روسری اش، فین فینکنان با صدای خش داری جوابم را گلهمند می دهد.
- چی رو ببخشم؟ این که تو مارو جلوی همه سکه یه پول کردی؟ اینکه دل ِ اون پسره معصوم رو شکوندی؟ جلوی دوست ودشمن یه جو آبروی نذاشتی... اصلا آبرو ی من و بابات کشک، دیگه چرا
دل بهاوند طفلی رو هزار تیکه کردی بی انصاف ... میدونی بعد رفتنت اونی که بیشتر از همه داغون شد اون پسر بود، بهاوند بیچاره!
حین ِشکوه و شکایت با مشت روی ران پای ش با ناله ونفرین می کوبد!
گوش تیز کرده و لب با هق هق باز می کنم:
- چی شده؟ مامان چرا نسیه حرف می زنی؟ چرا حرفت رو همش می خوری؟ هرکسی ندونست توی کی
میدونستی که من مجبور شدم... می فهمی مجبور شدم!
لب زیر دندان می گیرد وبا غیظ مردمک در حدقه میچرخاند.
- خاک به سرم تو هنوزم روی حرفت هستی؟! د آخه دختر کس ی مگه زیر گلوت تی زی گذاشته بود که با پسره هفت خط بریزی روهم؟ مگه تو بی پدر ومادر بودی که عین دخترای... استغفرالله دختر حالا
اومدی میگی مجبور بودی! بس نیست اینقد مارو توی روی کس و ناکس شرمنده کردی ؟ تو سر سفره حلال پدر ومادرت مگه بزرگ نشدی که سر از خونه مجردی اون پسره شارلاتان در آوردی؟ ها!
اونم با یه شکم بالا اومده و شناسنامه سفید، خودت بگو بابات حق نداره عاقت کنه؟ من نبا ید نفرینت کنم؟ یه دختر ب ی بند بار...
دلم ریش می شود، دستانم را محکم روی گوش هایم میگذارم، نمی خواهم دیگر چیزی بشنوم... همه یکطرفه به قاضی میروند.کلاهاشان را قاض ی نمی کنند به والله بی انصافی ست.
خدایا تو در دادرسی ات حتما جواب دل ِ شکسته مرا هم پس بگیر، کلاهشان را قاض ی نم ی کنند اما تو پس بگیر، عد و عدالتت را به رخ تمام روس یاهان نشان ده،که ساغر جز خودت هیچ پیشت وپناهی ندارد.
مامان ریحانه تبر برداشته و ریشم را از ته؛ دلچرکین می زند، محکم با غیظ دستانم را از روی
گوش هایم پس میزند، درشتی می کند، هق میزنم، عاق می کند، در خود فرو میروم، آهم یکشد،غرش می کند تا صدای ش گوشم را کرکند.
- باید گوش کنی، بعد ا ینکه با اون شوهر شارلاتانت رفتی اون ور، چ ی به سر ما اومد... کم از فامیل و در وهمسایه نشن یدیم به والله... کم جز و ج یگرمون نکردی پی ش دوست ودشمن... دشمن شادمون کردی تو دختر...کم شرمنده پسر مردم نشدیم واسه کارای تو.
بغض، خنجر شده زیر گلویم، نه قصد رفتن داشت نه قصد پس زدن!
مانده ام غریب در سکوت تلخ ی که هیچ رقمه قصد فروریزی ندارد، شاید باید حقیقت را میکوباندم
به صورت همه مدعی هاا! اما نه، من اهل منت گذاشتن و آتش زدن به خرمن یک عمر زحمت پدر ومادرم نبودم و نیستم.به ناچار در لاک سکوتم فرو می رم با سر انگشت، پرزهای فرش ماشینی را جمع می کنم، گله دارم و
بغض اما می گذارم مامان ریحانه هرچه می خواهد بارم کند، ساغر را »دختر نالایق، بی بند وبار« به ناف صفات رکیک هایش مستفیضم کند.
محق هستم و دهانم چفت، نباید پرده از راز بزرگی که روزی با علم ِ آن، به بی آبرویی خود، با میل خود در چاه عم یقی افتادم را عی ان همه می کردم، زود بود خیلی زود.
نهیب عقل،وادارم می کند که با چشمهای سرخ از اشک، به نگاه شبنم زده مامانم چشم میدوزم.
- دعا می کردی کاش نمیاومدم اونم با خفت؟
سکوت می کند، و خدا میدانست پشت این لبهای لرزان زیر دندان اسیرشده اش چه حرف ها تلنبار کرده است.
مظلومانه پی در پی پلک می زنم.
- پیشمون ی که بعد سه سال وخورده ای اومدم اینجا؟
بغض اش با صدا بلندی درهم میشکند، غریبانه در آغوشم می کشاند، سرم را به سینه مادرانه اش محکم و تنگ می فشارد.
از ته دل جفت دست هایم را دور تن توپولش حلقه می کنم.
صدایش خش دارد،بغض دارد،گله و سرزنش هم...
- من هرچی میگم واسه اینه که دلم میسوزه ساغر، تو نبودی ولی زخم زبون فامیل کم آتیش به خونهمون نزد... نبودی ببینی خونواده شوهر آبجیت چه جوری بهمون نیش می زدند که دختر ته تغاریشون گند بالا آورده اونم بیسجل!
یک دفعه سرم را عقب میگیرد با چشمهای درشت شده، بند دلم را پاره می کند.
- راستش و بگو واسه چی بعد این همه سال برگشتی،
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_4
خوش به حالش اونقدرهیکلش ظر یف ودخترونه س که هرکسی ارزو ی داشتن چنین
هیکلی روداره مخصوصامن بانشستنش توماشین سعی کردم از غصه خوردن دست
بردارم که بااخم وتشرگفت
_کجایی پس یه ساعته منتظرتم
_ببخشید
_خیلی الاغی یلدا
چیزی نگقتم و به طرف دربندحرکت کردم
بعدنیم ساعت رسید یم به همون قلیون سرایی که قرارگذاشته بودیم بابچه ها
ماشین روپارک کردم وبه همراه کیاناازماشین پیاده شدم با طرف قلی ون سرا ی بزرگ
وشیک رفتیم وارد قلیون سراشدیم که بادیدن بچه ها سری براشون تکون دادیم و به
طرفشون رفتیم بادی دن پیمان احمد کیارش و الهه و ساره فارع ازغمام لبخندرولبام
نشست و باهمه اشون دست دادم واحوالپرسی کردم
پیمان _خوبی تپلی
بالبخند نگاهش کردم یه پسر سبزه باچشمای بادومی قهوه ای و هیکل ریزه میزه
_مرسی خط کش خان
خندید وسرتکون داد
احمد یه پسربور و هیکلی بود وفوق العاده اروم اما باما خیل ی خوب گرم میگرفت
_خیلی دلمون برات تنگ شده بودیلداکُپلی
_مرسی منم همینطور
کیارش یه پسر سفید پوست و جذاب بود
_چطوری یلدا
_خوبم
ساره یه دختر ریزه میزه بودوحسابی هیکلش خوش فرم بود وچهره سبزه و بانمکی
داشت
الهه یه دخترقدبلند و لاغربودپوست گندمی روشنی داشت
میون اکیپمون چاق ترینشون من بودم
کنارشون نشستم وبه خدمه اشاره کردم یه دوسیب برام بیارن عاشق قلیون بودم کیارش
وپیمان درحال کشیدن بودن پیموان پکی زدو دودروحلقه ای بیرون داد
_اخرهفته تولد ساره اس میخوام براش تولدبگیرم
لبخندی زدم ساره وپیمان ازترم اول دانشگاه باهم دوست بودن
_خیلیم عالی
بااوردن قلیون مشغول کشی دن شدم که باادامه حرف پیمان اب دهنم پر یدتوگلوم
_حامدم دعوته
بااخم لب زدم
_نههه
_چراا
_توکه بهترمیدونی اون فقط دنبال مسخره کردن منه
_بیخودمیکنه مااونجایم
به کیارش نگاه کردم که با جدیت اینوگفت ازحامدمتنفربودم میدونستم دوباره قراره کلی
مسخره ام کنه اماانگارچاره ا ی نداشتم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_4
خوش به حالش اونقدرهیکلش ظر یف ودخترونه س که هرکسی ارزو ی داشتن چنین
هیکلی روداره مخصوصامن بانشستنش توماشین سعی کردم از غصه خوردن دست
بردارم که بااخم وتشرگفت
_کجایی پس یه ساعته منتظرتم
_ببخشید
_خیلی الاغی یلدا
چیزی نگقتم و به طرف دربندحرکت کردم
بعدنیم ساعت رسید یم به همون قلیون سرایی که قرارگذاشته بودیم بابچه ها
ماشین روپارک کردم وبه همراه کیاناازماشین پیاده شدم با طرف قلی ون سرا ی بزرگ
وشیک رفتیم وارد قلیون سراشدیم که بادیدن بچه ها سری براشون تکون دادیم و به
طرفشون رفتیم بادی دن پیمان احمد کیارش و الهه و ساره فارع ازغمام لبخندرولبام
نشست و باهمه اشون دست دادم واحوالپرسی کردم
پیمان _خوبی تپلی
بالبخند نگاهش کردم یه پسر سبزه باچشمای بادومی قهوه ای و هیکل ریزه میزه
_مرسی خط کش خان
خندید وسرتکون داد
احمد یه پسربور و هیکلی بود وفوق العاده اروم اما باما خیل ی خوب گرم میگرفت
_خیلی دلمون برات تنگ شده بودیلداکُپلی
_مرسی منم همینطور
کیارش یه پسر سفید پوست و جذاب بود
_چطوری یلدا
_خوبم
ساره یه دختر ریزه میزه بودوحسابی هیکلش خوش فرم بود وچهره سبزه و بانمکی
داشت
الهه یه دخترقدبلند و لاغربودپوست گندمی روشنی داشت
میون اکیپمون چاق ترینشون من بودم
کنارشون نشستم وبه خدمه اشاره کردم یه دوسیب برام بیارن عاشق قلیون بودم کیارش
وپیمان درحال کشیدن بودن پیموان پکی زدو دودروحلقه ای بیرون داد
_اخرهفته تولد ساره اس میخوام براش تولدبگیرم
لبخندی زدم ساره وپیمان ازترم اول دانشگاه باهم دوست بودن
_خیلیم عالی
بااوردن قلیون مشغول کشی دن شدم که باادامه حرف پیمان اب دهنم پر یدتوگلوم
_حامدم دعوته
بااخم لب زدم
_نههه
_چراا
_توکه بهترمیدونی اون فقط دنبال مسخره کردن منه
_بیخودمیکنه مااونجایم
به کیارش نگاه کردم که با جدیت اینوگفت ازحامدمتنفربودم میدونستم دوباره قراره کلی
مسخره ام کنه اماانگارچاره ا ی نداشتم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_4
مامان_چیشده رزا
جیغ زدم
_هیچ هیچی نپرس فقط بریم اگ...اگه نیای خودم میمیرم خودمو میکشم
مامان باترس طرفم اومد
مامان_باشه باشه بریم
ازاشپزخونه خارج شدمانتوتنش کردروسریش روباهولو ولا مرتب کرد گریه م بندنمیومد وقتی حرف اون بیشرف رادمان توسرم میپیچید به مادرم گفت
کلفت یه لحظه یکی تو قلبم گفت خب پس کارش چیه داره تواین خونه کلفتی میکنه دیگه
خاک برسرمن که زنده م ومادرم مادربیچاره م باید بعد اینهمه زجربشنوه کلفته
مگه من مردم ازهق هق درحال مردن بودم حالت تهوع بهم دست داده بوده
مامان بی حرف دنبال من که تند تند به طرف در خروجی عمارت میرفتم حرکت
میکردکه پدررادمان جناب کبیری بزرگ جلومون روگرفت
_چیشده رزا خانوم چرا یهو اینطور ی میکنید
با خشم ونفرت به رادمان که بااخم نگاهم میکردنگاه کردم وبه مادرش که
کنارش ایستاده بود نگاه کردم وباز باانزجارتوصورت رادمان نگاه کردم وداد زدم
_از خدا فقط یه چیزی میخوام اونقدر بهم عمر بده که ببینم چطور نابودشدی
ببینم بدون پولای بابات چی ازخودت داری
اشکم چکید وادامه دادم
جلوی بچه ت بهت بگن پادو بهت بی احترامی کنن نابودت کنن خوردت کنن
بیشرف این زنی که بهش میگی کلفت میدونی چی کشیده میدونی چی دیده
چه روزایی روپشت سرگذاشته میدونی نه نمیدونی توفقط دهن گشاده ت روبازمیکنی وهرگوهی میخوای میخوری ازخدا میخوام هیچی نداشته باشی به کاخشون اشاره کردم و فریاد زدم
_ازخدامیخوام پول باباتو ازت بگیره توبدبخت شی وارزوکنی فقط یه روزدوباره تواین کاخ سرکنی وارزوت بشه محال ترین خواسته زندگیت فقط اینوبدون توهیچی نیستی تو باپول پدرت ادمی هه ادم چیه توازحیوونم پستتری پدرت اینهمه زحمت کشید پیرشدتااین همه مال واموال داره تو به چیت مینازی هان به چی
سرمو بالاگرفتم من رزام...رزای پرخاشگر که پرازعقده وکمبوده پرازدرده پرازغم ویه اه ازته دل کشیدم وگفتم
_خدایا تااون روزباید زنده نگهم داری باید بهم نشون بدی چطوری برای خرید
یه ادامس برای بچه ش ناله میکنه خدایابهم نشون بده که چطوری نوکری اینواونو میکنه
مادرش باهق هق گفت
_وای وای رزاجان توروبه علی قسم نفرین نکن من مطمئنم اهت پسرمومیگیره
پوزخند زدم
_خداجواب پسرتوبده حاج خانوم
مامان باچشمایی که به اشک نشسته بوددستمو گرفت دستش میلرزیدباهمون حال گفت
مامان_رزا بسه بریم
سر تکون دادم و بی توجه به تمام صدازدنای مادر رادمان از عمارت زدیم بیرون که با صدای کبیری بزرگ مامان ایستادمن نایستادم ولی مامان ایستادباخشم برگشتم طرفش که دیدم یه چک گرفت طرف مامان پاتندکردم ورفتم طرفش
چک روازدستش کشیدم و ریز ریزش کردم توچشمای کبیری نگاه کردم
_اینم صدقه ما به پسرت که بیشتربه دارایی هاش بنازه
نذاشتم چیزی بگه دست مامان روکشیدم وازاون عمارت منفورخارج شدیم
باگریه به طرف پراید مشکیم رفتیم وسوارماش ی ن شدی م هجوم خاطرات بدجور
حالمو خراب کرده بود یادروزی افتادم که رفتیم شمال خونه مادرجون
(فلش بک به گذشته)
حال هرسه تامون بدبود بغض توگلوی هرسه تامون انقدربزرگ بود که نمیتونستیم مهارش کنیم تنها چیزی که تودنیا داشتم یه گوشی جی سون سامسونگم بود که عاشقش بودم هنزفریم رو توگوشم گذاشتم و نشستیم روصندلی ترمینال ازادی نیلوفر به طرف یکی از بلیط فروشیها که ترمینال ِب خوردشده هفت بود رفت که بلیط بگیره برای رشت اهنگ مهراب پلی شد قل من باز فروریخت صداش مثل یه مخدربود برام یه مخدرکه باتمام التماس های مادرم که میگفت گوش نده اهنگاشو شب وروزم شده بوداهنگای مهراب اهنگ ترمینال پلی شدواشک بی اختیار ازچشمم سرازی رشدخداحافظ دیگه دارم میرم ازاین شهری که توش عاشق نداره نفرین به چشات چکارکردی با من مگه این پسر مادر نداره قطره های اشکم تو سالن ترمینال یه چمدون تو دستم ازم میپرسن بیلیت واسه کجا میگم یه جا که گریه مادر نداره آسمون امروز میباری؟اخه من خیلی دلم تنگه خدایا ازش خجالت میکشم اینقد راه رفتم پاهام میلنگه امروز مهراب واسه همیشه میره دیگه واسه خیلی چیزادیره خدا مرگ من مراقبش باشا آخه لامصب هنوزم قشنگه یاالله نذرتو کردمش مبارکت باشه من که دیگه خستم امروزجلو آینه سرفه کردم بگم؟خون اومد تو دستم جوون بودم آرزوهاداشتم نشد آرزوهام پوسید یادش بخیرقبلنا یه چیز بنام قلب تو سینم میکوبیدهرجا که شکستی یه روز و روزگاریادت بیفته که یکی روشکستی گلایه ای نیستا دعا کردم واست برسی به هرکسی که عاشقش هستی خداحافظ خیابونهای شهرخاطره ها که پیرم کردین تا الانم که به پای من موندین خیلی واسم برادری کردین اگه خوبمو میخوای به دست من چاقو بده رفیقم با معرفت ناموس من ناموسته شاهرگه خیابونا خال شده روسینم تورو هر روز توی شهر با یکی میبینم میون هرزگی های بعد تو گم میشم دوباره مثل قدیم حرف مردم میشم تموم تلخیه سرگذشت من کار تو بود این قلب بی احساس من یه روز مال تو
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_4
مامان_چیشده رزا
جیغ زدم
_هیچ هیچی نپرس فقط بریم اگ...اگه نیای خودم میمیرم خودمو میکشم
مامان باترس طرفم اومد
مامان_باشه باشه بریم
ازاشپزخونه خارج شدمانتوتنش کردروسریش روباهولو ولا مرتب کرد گریه م بندنمیومد وقتی حرف اون بیشرف رادمان توسرم میپیچید به مادرم گفت
کلفت یه لحظه یکی تو قلبم گفت خب پس کارش چیه داره تواین خونه کلفتی میکنه دیگه
خاک برسرمن که زنده م ومادرم مادربیچاره م باید بعد اینهمه زجربشنوه کلفته
مگه من مردم ازهق هق درحال مردن بودم حالت تهوع بهم دست داده بوده
مامان بی حرف دنبال من که تند تند به طرف در خروجی عمارت میرفتم حرکت
میکردکه پدررادمان جناب کبیری بزرگ جلومون روگرفت
_چیشده رزا خانوم چرا یهو اینطور ی میکنید
با خشم ونفرت به رادمان که بااخم نگاهم میکردنگاه کردم وبه مادرش که
کنارش ایستاده بود نگاه کردم وباز باانزجارتوصورت رادمان نگاه کردم وداد زدم
_از خدا فقط یه چیزی میخوام اونقدر بهم عمر بده که ببینم چطور نابودشدی
ببینم بدون پولای بابات چی ازخودت داری
اشکم چکید وادامه دادم
جلوی بچه ت بهت بگن پادو بهت بی احترامی کنن نابودت کنن خوردت کنن
بیشرف این زنی که بهش میگی کلفت میدونی چی کشیده میدونی چی دیده
چه روزایی روپشت سرگذاشته میدونی نه نمیدونی توفقط دهن گشاده ت روبازمیکنی وهرگوهی میخوای میخوری ازخدا میخوام هیچی نداشته باشی به کاخشون اشاره کردم و فریاد زدم
_ازخدامیخوام پول باباتو ازت بگیره توبدبخت شی وارزوکنی فقط یه روزدوباره تواین کاخ سرکنی وارزوت بشه محال ترین خواسته زندگیت فقط اینوبدون توهیچی نیستی تو باپول پدرت ادمی هه ادم چیه توازحیوونم پستتری پدرت اینهمه زحمت کشید پیرشدتااین همه مال واموال داره تو به چیت مینازی هان به چی
سرمو بالاگرفتم من رزام...رزای پرخاشگر که پرازعقده وکمبوده پرازدرده پرازغم ویه اه ازته دل کشیدم وگفتم
_خدایا تااون روزباید زنده نگهم داری باید بهم نشون بدی چطوری برای خرید
یه ادامس برای بچه ش ناله میکنه خدایابهم نشون بده که چطوری نوکری اینواونو میکنه
مادرش باهق هق گفت
_وای وای رزاجان توروبه علی قسم نفرین نکن من مطمئنم اهت پسرمومیگیره
پوزخند زدم
_خداجواب پسرتوبده حاج خانوم
مامان باچشمایی که به اشک نشسته بوددستمو گرفت دستش میلرزیدباهمون حال گفت
مامان_رزا بسه بریم
سر تکون دادم و بی توجه به تمام صدازدنای مادر رادمان از عمارت زدیم بیرون که با صدای کبیری بزرگ مامان ایستادمن نایستادم ولی مامان ایستادباخشم برگشتم طرفش که دیدم یه چک گرفت طرف مامان پاتندکردم ورفتم طرفش
چک روازدستش کشیدم و ریز ریزش کردم توچشمای کبیری نگاه کردم
_اینم صدقه ما به پسرت که بیشتربه دارایی هاش بنازه
نذاشتم چیزی بگه دست مامان روکشیدم وازاون عمارت منفورخارج شدیم
باگریه به طرف پراید مشکیم رفتیم وسوارماش ی ن شدی م هجوم خاطرات بدجور
حالمو خراب کرده بود یادروزی افتادم که رفتیم شمال خونه مادرجون
(فلش بک به گذشته)
حال هرسه تامون بدبود بغض توگلوی هرسه تامون انقدربزرگ بود که نمیتونستیم مهارش کنیم تنها چیزی که تودنیا داشتم یه گوشی جی سون سامسونگم بود که عاشقش بودم هنزفریم رو توگوشم گذاشتم و نشستیم روصندلی ترمینال ازادی نیلوفر به طرف یکی از بلیط فروشیها که ترمینال ِب خوردشده هفت بود رفت که بلیط بگیره برای رشت اهنگ مهراب پلی شد قل من باز فروریخت صداش مثل یه مخدربود برام یه مخدرکه باتمام التماس های مادرم که میگفت گوش نده اهنگاشو شب وروزم شده بوداهنگای مهراب اهنگ ترمینال پلی شدواشک بی اختیار ازچشمم سرازی رشدخداحافظ دیگه دارم میرم ازاین شهری که توش عاشق نداره نفرین به چشات چکارکردی با من مگه این پسر مادر نداره قطره های اشکم تو سالن ترمینال یه چمدون تو دستم ازم میپرسن بیلیت واسه کجا میگم یه جا که گریه مادر نداره آسمون امروز میباری؟اخه من خیلی دلم تنگه خدایا ازش خجالت میکشم اینقد راه رفتم پاهام میلنگه امروز مهراب واسه همیشه میره دیگه واسه خیلی چیزادیره خدا مرگ من مراقبش باشا آخه لامصب هنوزم قشنگه یاالله نذرتو کردمش مبارکت باشه من که دیگه خستم امروزجلو آینه سرفه کردم بگم؟خون اومد تو دستم جوون بودم آرزوهاداشتم نشد آرزوهام پوسید یادش بخیرقبلنا یه چیز بنام قلب تو سینم میکوبیدهرجا که شکستی یه روز و روزگاریادت بیفته که یکی روشکستی گلایه ای نیستا دعا کردم واست برسی به هرکسی که عاشقش هستی خداحافظ خیابونهای شهرخاطره ها که پیرم کردین تا الانم که به پای من موندین خیلی واسم برادری کردین اگه خوبمو میخوای به دست من چاقو بده رفیقم با معرفت ناموس من ناموسته شاهرگه خیابونا خال شده روسینم تورو هر روز توی شهر با یکی میبینم میون هرزگی های بعد تو گم میشم دوباره مثل قدیم حرف مردم میشم تموم تلخیه سرگذشت من کار تو بود این قلب بی احساس من یه روز مال تو
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_4
شک کردم و خودم جلوتر از او به راه افتادم و سیمها را کنار زدم و وارد باغ عبدالله
شدم و چشمانم به جسم ظریف دخترانه ای خورد. سهراب که دید بلافاصله
نزدیکش رفت و نگاهی به وضعیت او کرد و گفت:
- دانیال دختره تیر خورده.
فوری نزدیکش رفتم و بیل را دست سهراب سپردم و گفتم:
- ببریمش خونه.
- ول کنا. دنبال دردسری .
- سهراب گناه داره.
- بیا بریم. معلومه از اون سراشیبی افتاده. اگه مجرم باشه چی ؟
- نمیدونم. ولی من می خوام نجاتش بدم.
دلم به حال آن دخترک سوخت و صدای ریز گریه هایش گوشم را نوازش می داد.
من پزشک بودم و سوگند پزشکی ام این اجازه را به من نم ی داد که ای ن دختر را
حت ی اگر مجرم هم باشد رها کنم. من شغلم ایجاب میکرد که باید جان بیمارم را نجات دهم.
دست زیر کمرش بردم و او را در آغوش کشیدم که سهراب گفت:
- چیکار می کنی دیوونه؟ این صد در صد مجرمه.
- من می خوام کمکش کنم.
آخه احمق سی و شش سالته. یه ذره بفهم الان از روستا بریم میفهمن گزارش
میدن. خطرناکه.
- از راه میانبر میریم کسی نمی فهمه.
- آخه چرا اینقدر نفهمی ؟ من به خاطر خودت میگم.
- من جون این دختر برام مهمه سهراب. دکترم و نمیتونم بی خیال بشم.
- پس بعد اینکه گلوله رو در آوردی تحویل قانونش میدی؟
نگاهی به چهره رنگ پریده دختر کردم که دهانش را چون ماهی ریز باز و بسته
می کرد و گوشه ی پیشانی اش هم زخمی شده بود. نمی آمد به این دخترک مظلوم
مجرم باشد. از سیمها عبور کردم و سهراب به دنبالم آمد. و گفت:
- دانیال تحویل قانونش میدی دیگه؟
- نمیدونم.
سمت میانبر حرکت کردم و او را به خود فشردم و دو یدم و گفتم:
- بدو خون زیادی از دست داده. بدنش داره عینه کوره آتش می سوزه.
کمتر از پنج دقیقه به خانه رسیدیم و همسرم را صدا زدم و گفتم:
- سریع برو دروازه رو ببند.
- این کیه با خودت آوردی؟
- برو کاری که گفتم و بکن.
نرگس که رفت، بعد هم رو کردم سمت سهراب و گفتم:
- برو وسایل ضروری پزشکی و از کابینت بیار. آب جوش هم بیار.
سمت اتاق مشترک خودم و نرگس رفتم و دختر را روی تخت خواباندم که نرگس
آمد و عصبانی گفت:
- تو مگه نمی خواستی گوجه بکاری ؟ این دختره کیه؟
- مریضه.
- پس سهراب چی میگه مجرمه؟ تو خونه من مجرم آوردی دانیال؟
تلخ گفتم:
- جای تو رو که تنگ نکرده.
- تمام رو تختی ام کثیف شد.
- مشکلت رو تختیه؟ باشه یکی دیگه برات میخرم.
سهراب با وسایل و آب جوش آمد، جعبه کمکهای اولیه را باز کردم که سهراب
دستی بر بدن او کشید و گفت:
- خیلی بدنش داغه دانیال.
- میدونم.
- اگه گلوله رو در بیاری تشنج می کنه حالش بدتر میشه
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_4
شک کردم و خودم جلوتر از او به راه افتادم و سیمها را کنار زدم و وارد باغ عبدالله
شدم و چشمانم به جسم ظریف دخترانه ای خورد. سهراب که دید بلافاصله
نزدیکش رفت و نگاهی به وضعیت او کرد و گفت:
- دانیال دختره تیر خورده.
فوری نزدیکش رفتم و بیل را دست سهراب سپردم و گفتم:
- ببریمش خونه.
- ول کنا. دنبال دردسری .
- سهراب گناه داره.
- بیا بریم. معلومه از اون سراشیبی افتاده. اگه مجرم باشه چی ؟
- نمیدونم. ولی من می خوام نجاتش بدم.
دلم به حال آن دخترک سوخت و صدای ریز گریه هایش گوشم را نوازش می داد.
من پزشک بودم و سوگند پزشکی ام این اجازه را به من نم ی داد که ای ن دختر را
حت ی اگر مجرم هم باشد رها کنم. من شغلم ایجاب میکرد که باید جان بیمارم را نجات دهم.
دست زیر کمرش بردم و او را در آغوش کشیدم که سهراب گفت:
- چیکار می کنی دیوونه؟ این صد در صد مجرمه.
- من می خوام کمکش کنم.
آخه احمق سی و شش سالته. یه ذره بفهم الان از روستا بریم میفهمن گزارش
میدن. خطرناکه.
- از راه میانبر میریم کسی نمی فهمه.
- آخه چرا اینقدر نفهمی ؟ من به خاطر خودت میگم.
- من جون این دختر برام مهمه سهراب. دکترم و نمیتونم بی خیال بشم.
- پس بعد اینکه گلوله رو در آوردی تحویل قانونش میدی؟
نگاهی به چهره رنگ پریده دختر کردم که دهانش را چون ماهی ریز باز و بسته
می کرد و گوشه ی پیشانی اش هم زخمی شده بود. نمی آمد به این دخترک مظلوم
مجرم باشد. از سیمها عبور کردم و سهراب به دنبالم آمد. و گفت:
- دانیال تحویل قانونش میدی دیگه؟
- نمیدونم.
سمت میانبر حرکت کردم و او را به خود فشردم و دو یدم و گفتم:
- بدو خون زیادی از دست داده. بدنش داره عینه کوره آتش می سوزه.
کمتر از پنج دقیقه به خانه رسیدیم و همسرم را صدا زدم و گفتم:
- سریع برو دروازه رو ببند.
- این کیه با خودت آوردی؟
- برو کاری که گفتم و بکن.
نرگس که رفت، بعد هم رو کردم سمت سهراب و گفتم:
- برو وسایل ضروری پزشکی و از کابینت بیار. آب جوش هم بیار.
سمت اتاق مشترک خودم و نرگس رفتم و دختر را روی تخت خواباندم که نرگس
آمد و عصبانی گفت:
- تو مگه نمی خواستی گوجه بکاری ؟ این دختره کیه؟
- مریضه.
- پس سهراب چی میگه مجرمه؟ تو خونه من مجرم آوردی دانیال؟
تلخ گفتم:
- جای تو رو که تنگ نکرده.
- تمام رو تختی ام کثیف شد.
- مشکلت رو تختیه؟ باشه یکی دیگه برات میخرم.
سهراب با وسایل و آب جوش آمد، جعبه کمکهای اولیه را باز کردم که سهراب
دستی بر بدن او کشید و گفت:
- خیلی بدنش داغه دانیال.
- میدونم.
- اگه گلوله رو در بیاری تشنج می کنه حالش بدتر میشه
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚