#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_211
ریز خندید و من نیز تک خنده ای کرده و در دل تکرار کردم »ان شاال..« من که دست از ماساژ دادن پاهایم
برداشتم و به مبل تکیه زدم، او شروع به ادامه صحبت هایش کرد
ـ اما در مورد ماجرای خرید رادین برای خواهرش یه انتقاد خیلی بزرگ به سمت تو وجود داره، اول اینکه چطور
رادینی که اینهمه ادعا می کرد در اون لحظه پولی همراهش نداشت اما باز برام قابل باوره که اونم مثل اکثر ماها
فراموش کرده کارتهای بانکی اش رو همراه خودش بیاره و به این دلیل در اون لحظه پول کمی همراهش بوده.. اما تو
کاملا ناپخته عمل کردی چون نتونستی بین ماجرای شب پیش و خرید اون روز فرق قایل بشی و دو ماجرا رو از هم
تفکیک بدی ..تو ناراحتیت از رقص رادین با مارال رو روز بعد و توی اون پاساژ خالی کردی و این نوع برخورد برای
خالی شدن عقده هات بدترین تصمیمی بود که گرفتی.. ماجرای شب پیش هیچ ارتباطی با خرید اون روز نداشت، من
به تو هم حق میدم که از رادین انتظار داشته باشی برای تو که همسرشی هم سرمایه و وقت بذاره و چیزی که دوست
داری رو بخره اما دقت کن در صورتی که امکان تهیه خواسته ات رو در اون لحظه داشته باشه.. اون ماجرا رو یه بار
دیگه توی ذهنت اسکن کن، تو زمانی می تونستی طلبکار باشی که رادین لباس رو برات نخره در صورتی که پول
همراهش داشته باشه اما رادین خواست که لباس تو رو هم بگیره و فهمید پولی توی کارتش نداره، اون نمی تونست
خواسته خواهرش رو پس بزنه چون همونقدری که تو زنشی دنیا هم خواهرشه، با تمام بد بودنش اما باز هم خواهرشه
وقتی خواهرش ازش تقاضا کرد که لباس رو براش بخره اون نمی تونست قبول نکنه از طرفی هم نمی دونست
بلافاصله پولش تموم میشه، حتی اگر به قول تو تمام هدف دنیا ناراحت کردن تو بوده باشه و دنیا پول هم همراهش
داشت باز هم رادین محال بگه با پول خودت بخرش.. از طرفی دنیا که از جیب شوهر تو خبر نداشته که بخواد تو رو
ناراحت کنه و عمداً کاری کنه تو نتونی لباس مورد علاقت رو بخری پس اول از همه یاد بگیر راجع به دشمن ترین
فرد زندگیت هم زود قضاوت نکنی یعنی بر اساس پیش داوری های خودت به قضیه نگاه نکن، یه فردی هر چقدر هم
توی زندگی با تو بد باشه شاید در اون لحظه خاص هیچ هدفی مبنی بر دشمنی کردن با تو نداره و صرفاً یک سری
پیشامدها باعث اتفاق خاصی شده، آدم ها گاهی در شرایطی قرار می گیرن که بدون اینکه بخوان بد جلوه میکنن
ولی شاید به واقع چنین فکری در نظرشون نباشه
سر تکان دادم؛ این حرفش را تا حدودی می پذیرفتم
ـ اما باز هم اعتقاد دارم دنیا می تونست صبر کنه تا اول من لباسم رو بخرم و اگر رادین پولی داشت اونم خریدش رو
انجام بده
ـ نه، این حرف تو اشتباهه دنیا اصلافکرش رو هم نمیکرد که داداش پولدارش اندازه خرید هر دوتون پول همراهش
نباشه.. اما با این حال در اون لحظه به جای اون حرفا و لجبازی ها باید صبوری و سکوت میکردی، بعداً می تونستی بارادین در این باره حرف بزنی یا مجبورش کنی از برادرش پول بگیره و عین همون لباس رو برات بخره اما در اون
لحظه اون رفتار تو شخصیت خودت رو زیر سوال برد، تو باید در برابر دنیا و پرند سکوت می کردی، نه اینکه پیش
اونا با همسرت لجبازی کنی.. در اون لحظه رادین تقصیری نداشت چون خودت هم شاهد بودی که اون حتی می
خواست بیعانه بده تا لباس رو برات نگه دارن در حالی که می تونست اصلا لباس رو برات نخره اما اون برای خریدش
تالش کرد و نشد.. تو باید یاد بگیری گاهی توی زندگی منعطف باشی یه وقتایی پیش میاد که خواسته ای داری و
همسرت نمی تونه برآورده اش کنه و نیاز هست تا تو صبوری کنی، اگر قرار باشه به زور و با لجبازی حرف خودت رو
به کرسی بنشونی و انتظار داشته باشی تمام خواسته هات همون لحظه انجام بشه، یعنی یه خودخواهی بزرگ توی
زندگیت انجام دادی و متقابالً این اجازه رو به همسرت میدی که در مواقع مشابه خودخواه باشه.. اگر تو مواقعی که
همسرت توان انجام انتظاراتت رو نداره صبوری نکنی، با لبخند نگی »اشکالی نداره عزیزم هر وقت تونستی برام
بخرش« و خودخواهانه رفتار کنی همسرت هم حتی در مسایل زناشویی خودخواه خواهد بود و زمانی که تو نخوای یا
نتونی خواسته اش رو برآورده کنی صبوری نخواهد کرد.. تو با درک شرایط همسرت و صبوری کردن در برابر
تنگدستی های همسرت مهرت رو توی قلبش بیشتر می کنی، تو باید بدونی که شوهرت هم یک انسانه و در حد
توان برای آسایش زندگی تالش میکنه اما ممکنه نتونه تمام اون زندگی ای رو که میخوای برات فراهم کنه، در چنین
مواقعی باید به خودت برگردی، کاستی های خودت رو در نظر بگیری و بدونی که تو هم بعضی مواقع نمی تونی
انتظارات همسرت رو براورده کنی و همسر خوبی براش باشی، مواقعی که غذا نداری، خونه کثیفه، بی حال هستی یابهش توجه نمیکنی،و این کاستی ها رو در برابر کاستی های همسرت بذاری و صبور باشی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_211
ریز خندید و من نیز تک خنده ای کرده و در دل تکرار کردم »ان شاال..« من که دست از ماساژ دادن پاهایم
برداشتم و به مبل تکیه زدم، او شروع به ادامه صحبت هایش کرد
ـ اما در مورد ماجرای خرید رادین برای خواهرش یه انتقاد خیلی بزرگ به سمت تو وجود داره، اول اینکه چطور
رادینی که اینهمه ادعا می کرد در اون لحظه پولی همراهش نداشت اما باز برام قابل باوره که اونم مثل اکثر ماها
فراموش کرده کارتهای بانکی اش رو همراه خودش بیاره و به این دلیل در اون لحظه پول کمی همراهش بوده.. اما تو
کاملا ناپخته عمل کردی چون نتونستی بین ماجرای شب پیش و خرید اون روز فرق قایل بشی و دو ماجرا رو از هم
تفکیک بدی ..تو ناراحتیت از رقص رادین با مارال رو روز بعد و توی اون پاساژ خالی کردی و این نوع برخورد برای
خالی شدن عقده هات بدترین تصمیمی بود که گرفتی.. ماجرای شب پیش هیچ ارتباطی با خرید اون روز نداشت، من
به تو هم حق میدم که از رادین انتظار داشته باشی برای تو که همسرشی هم سرمایه و وقت بذاره و چیزی که دوست
داری رو بخره اما دقت کن در صورتی که امکان تهیه خواسته ات رو در اون لحظه داشته باشه.. اون ماجرا رو یه بار
دیگه توی ذهنت اسکن کن، تو زمانی می تونستی طلبکار باشی که رادین لباس رو برات نخره در صورتی که پول
همراهش داشته باشه اما رادین خواست که لباس تو رو هم بگیره و فهمید پولی توی کارتش نداره، اون نمی تونست
خواسته خواهرش رو پس بزنه چون همونقدری که تو زنشی دنیا هم خواهرشه، با تمام بد بودنش اما باز هم خواهرشه
وقتی خواهرش ازش تقاضا کرد که لباس رو براش بخره اون نمی تونست قبول نکنه از طرفی هم نمی دونست
بلافاصله پولش تموم میشه، حتی اگر به قول تو تمام هدف دنیا ناراحت کردن تو بوده باشه و دنیا پول هم همراهش
داشت باز هم رادین محال بگه با پول خودت بخرش.. از طرفی دنیا که از جیب شوهر تو خبر نداشته که بخواد تو رو
ناراحت کنه و عمداً کاری کنه تو نتونی لباس مورد علاقت رو بخری پس اول از همه یاد بگیر راجع به دشمن ترین
فرد زندگیت هم زود قضاوت نکنی یعنی بر اساس پیش داوری های خودت به قضیه نگاه نکن، یه فردی هر چقدر هم
توی زندگی با تو بد باشه شاید در اون لحظه خاص هیچ هدفی مبنی بر دشمنی کردن با تو نداره و صرفاً یک سری
پیشامدها باعث اتفاق خاصی شده، آدم ها گاهی در شرایطی قرار می گیرن که بدون اینکه بخوان بد جلوه میکنن
ولی شاید به واقع چنین فکری در نظرشون نباشه
سر تکان دادم؛ این حرفش را تا حدودی می پذیرفتم
ـ اما باز هم اعتقاد دارم دنیا می تونست صبر کنه تا اول من لباسم رو بخرم و اگر رادین پولی داشت اونم خریدش رو
انجام بده
ـ نه، این حرف تو اشتباهه دنیا اصلافکرش رو هم نمیکرد که داداش پولدارش اندازه خرید هر دوتون پول همراهش
نباشه.. اما با این حال در اون لحظه به جای اون حرفا و لجبازی ها باید صبوری و سکوت میکردی، بعداً می تونستی بارادین در این باره حرف بزنی یا مجبورش کنی از برادرش پول بگیره و عین همون لباس رو برات بخره اما در اون
لحظه اون رفتار تو شخصیت خودت رو زیر سوال برد، تو باید در برابر دنیا و پرند سکوت می کردی، نه اینکه پیش
اونا با همسرت لجبازی کنی.. در اون لحظه رادین تقصیری نداشت چون خودت هم شاهد بودی که اون حتی می
خواست بیعانه بده تا لباس رو برات نگه دارن در حالی که می تونست اصلا لباس رو برات نخره اما اون برای خریدش
تالش کرد و نشد.. تو باید یاد بگیری گاهی توی زندگی منعطف باشی یه وقتایی پیش میاد که خواسته ای داری و
همسرت نمی تونه برآورده اش کنه و نیاز هست تا تو صبوری کنی، اگر قرار باشه به زور و با لجبازی حرف خودت رو
به کرسی بنشونی و انتظار داشته باشی تمام خواسته هات همون لحظه انجام بشه، یعنی یه خودخواهی بزرگ توی
زندگیت انجام دادی و متقابالً این اجازه رو به همسرت میدی که در مواقع مشابه خودخواه باشه.. اگر تو مواقعی که
همسرت توان انجام انتظاراتت رو نداره صبوری نکنی، با لبخند نگی »اشکالی نداره عزیزم هر وقت تونستی برام
بخرش« و خودخواهانه رفتار کنی همسرت هم حتی در مسایل زناشویی خودخواه خواهد بود و زمانی که تو نخوای یا
نتونی خواسته اش رو برآورده کنی صبوری نخواهد کرد.. تو با درک شرایط همسرت و صبوری کردن در برابر
تنگدستی های همسرت مهرت رو توی قلبش بیشتر می کنی، تو باید بدونی که شوهرت هم یک انسانه و در حد
توان برای آسایش زندگی تالش میکنه اما ممکنه نتونه تمام اون زندگی ای رو که میخوای برات فراهم کنه، در چنین
مواقعی باید به خودت برگردی، کاستی های خودت رو در نظر بگیری و بدونی که تو هم بعضی مواقع نمی تونی
انتظارات همسرت رو براورده کنی و همسر خوبی براش باشی، مواقعی که غذا نداری، خونه کثیفه، بی حال هستی یابهش توجه نمیکنی،و این کاستی ها رو در برابر کاستی های همسرت بذاری و صبور باشی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_211
- آمدی جانم به قربانت حالا چرا...
محزون تر با سوز عجیبی ادامه میدهد.
- حالا که از پا افتادم، حالا چرا؟
آهی می کشد و سوی چشمهایش کدر و ب ی فروغ می شود.
- منکه نتونستم بهش برسم، لااقل تو؛ بهاوند رو به دست بیار...
لبخند کمرنگی به صورت هاج واجم می زند.
» واسه خاطر خودش؛ با خودش تقابل کن... بجنگ... اونو توی بازی دلش؛ مغلوب دلش کن، شکستش بده ساغر.
دستی روی لباس صورت ی خاص کشیدم، بلند یاش تا زانو بود و همراه میترا از یکی حراجی های پاریس خریده بودم. خیلی خوش دوخت به تن هر زنی می نشست. بنابراین برای میهمانی امشب ترجیح دادم این مدل ساده اما بسیار شیک را بپوشم .
کنارش ِست زیورآلات پلاتینی را هم در گوشواره و گردنم می اندازم با تک دستبند ظری فش؛ راضی از
میکاپ لایت و امروزی ام؛ شیشه ادکلن هلندی ام را زیر گردن و پشت گوش هایم پاف میزنم حتی زیر نبض مچ هایم هم از آن رایحه گرم و شیرین میپاشم.
میخواهم امشب به چشم بهاوند بیایم؛ هرچند بارها چشم دزدیده و سرش را پای بن می انداخت... اماحرف های میترا؛ مثل ضبط توی سرم اکو می شد... اینکه برای به دست آوردن دل شکسته بهاوند؛ پاروی خط قرمزهایش میگذاشتم...!
حاضر وآماده به پیراهن صورتی که آستین اش تا ساعدم می بود و روی طرح شیکش هم چهار خط باریک قسمت بالاتنه اش دیده می شد، که جفت کتف هایم به واسطه اسفنج ریز زیر پارچه؛ صاف یکدست قرار می گرفت؛ روی پیراهنم، مانتوی سفید و مشکی شطرنجی بلند زمستانه تا زانویم را
میپوشم و با انداختن شال مرواریدی سفیدم؛ آن را حالت لبنانی گوشه سرم با سنجاق میبندم و با گرفتن کیف دستی سفید؛ از اتاق بیرون می روم...
مامان ریحانه حاضر و آماده با دیدنم راضی از جایش بلند می شود و چادر قواره ایش را هم برمی دارد.
- ماشاالله ... ماشاالله ناز شدی دخترم...
نگاهی به روسری اش که گره سادهای زده میاندازم و دست جلو می برم با دقت گره اش را باز می کنم و
روسری اش را صاف و مرتب جلوی صورت گردش می آورم، در انتها از داخل کیف دستیام؛ یک سنجاق
صورتی ریز که برای شالم زاپاس گذاشته ام را با خونسردی کناره روسری مشکی اش می زنم؛ با رضایت
لبخندکمرنگی می زنم.
- حالا بهتر شد...
با سرانگشت سنجاق و گره ریز صورتی اش را لمس می کند.
- ِا چقد خوب بستی! مونده بودم چادرم رو بگیرم یا روسریم رو نگه دارم...
با چهره باز سری تکان میدهم.
- چون چادر می پوشی یکم سخته ولی این طوری الاقل حواست از نی فتادن روسریت جمع ِ خوبه...
ناگهان متوجه نبودن بابامحمد می شوم با کنجکاوی گردنم را به اطراف می چرخانم.
- بابا کوش؟ نیومده؟
- رفته حیاط... می خواست بره شیرینی بخره اما من نذاشتم... ماشین که هست دیگه چرا اینقدر خودش رو اذیت کنه...
مطمئن سری به طرفین تکان می دهم.
- کار خوبی کردی، بریم ...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_211
- آمدی جانم به قربانت حالا چرا...
محزون تر با سوز عجیبی ادامه میدهد.
- حالا که از پا افتادم، حالا چرا؟
آهی می کشد و سوی چشمهایش کدر و ب ی فروغ می شود.
- منکه نتونستم بهش برسم، لااقل تو؛ بهاوند رو به دست بیار...
لبخند کمرنگی به صورت هاج واجم می زند.
» واسه خاطر خودش؛ با خودش تقابل کن... بجنگ... اونو توی بازی دلش؛ مغلوب دلش کن، شکستش بده ساغر.
دستی روی لباس صورت ی خاص کشیدم، بلند یاش تا زانو بود و همراه میترا از یکی حراجی های پاریس خریده بودم. خیلی خوش دوخت به تن هر زنی می نشست. بنابراین برای میهمانی امشب ترجیح دادم این مدل ساده اما بسیار شیک را بپوشم .
کنارش ِست زیورآلات پلاتینی را هم در گوشواره و گردنم می اندازم با تک دستبند ظری فش؛ راضی از
میکاپ لایت و امروزی ام؛ شیشه ادکلن هلندی ام را زیر گردن و پشت گوش هایم پاف میزنم حتی زیر نبض مچ هایم هم از آن رایحه گرم و شیرین میپاشم.
میخواهم امشب به چشم بهاوند بیایم؛ هرچند بارها چشم دزدیده و سرش را پای بن می انداخت... اماحرف های میترا؛ مثل ضبط توی سرم اکو می شد... اینکه برای به دست آوردن دل شکسته بهاوند؛ پاروی خط قرمزهایش میگذاشتم...!
حاضر وآماده به پیراهن صورتی که آستین اش تا ساعدم می بود و روی طرح شیکش هم چهار خط باریک قسمت بالاتنه اش دیده می شد، که جفت کتف هایم به واسطه اسفنج ریز زیر پارچه؛ صاف یکدست قرار می گرفت؛ روی پیراهنم، مانتوی سفید و مشکی شطرنجی بلند زمستانه تا زانویم را
میپوشم و با انداختن شال مرواریدی سفیدم؛ آن را حالت لبنانی گوشه سرم با سنجاق میبندم و با گرفتن کیف دستی سفید؛ از اتاق بیرون می روم...
مامان ریحانه حاضر و آماده با دیدنم راضی از جایش بلند می شود و چادر قواره ایش را هم برمی دارد.
- ماشاالله ... ماشاالله ناز شدی دخترم...
نگاهی به روسری اش که گره سادهای زده میاندازم و دست جلو می برم با دقت گره اش را باز می کنم و
روسری اش را صاف و مرتب جلوی صورت گردش می آورم، در انتها از داخل کیف دستیام؛ یک سنجاق
صورتی ریز که برای شالم زاپاس گذاشته ام را با خونسردی کناره روسری مشکی اش می زنم؛ با رضایت
لبخندکمرنگی می زنم.
- حالا بهتر شد...
با سرانگشت سنجاق و گره ریز صورتی اش را لمس می کند.
- ِا چقد خوب بستی! مونده بودم چادرم رو بگیرم یا روسریم رو نگه دارم...
با چهره باز سری تکان میدهم.
- چون چادر می پوشی یکم سخته ولی این طوری الاقل حواست از نی فتادن روسریت جمع ِ خوبه...
ناگهان متوجه نبودن بابامحمد می شوم با کنجکاوی گردنم را به اطراف می چرخانم.
- بابا کوش؟ نیومده؟
- رفته حیاط... می خواست بره شیرینی بخره اما من نذاشتم... ماشین که هست دیگه چرا اینقدر خودش رو اذیت کنه...
مطمئن سری به طرفین تکان می دهم.
- کار خوبی کردی، بریم ...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_211
باخشم جواب دادم
_من گوه خوردم باهفت نسل بعدخودم الان بهت میگم زنم ازهرچیزی برام مهمتره
پشت تلفن دادزد
_بیشعور الان دوهفته س که باید فرانسه میرفتی نرفتی کلی بیماراونجا منتظرتوان
مثل خودش فری ادزدم
_همه شون برن بمیرن برن به جهنم فعلا زندگیم مهم ترازهرچیز یه هرچیزی می فهمی
؟؟من زنمو بااین حالو روز ول کنم برم فرانسه نفهم بفهم نمیتونم
_پس میخوا ی چیکارکنی بدبخت ازکدوم زن وزندگی حرف م یزنی زنت یه مدله که یکی
ازشیخ های عرب عاشقش شده
ازخشم به نفس نفس افتادم
_هرچی بوده برای قبل بوده
_توواقعا باورت شده زنته هان
_ارررره
بدون اینکه مجال بدم حرفی بزنه گوشی روقطع کردم وکوبیدم به دیوار
باصدای شنیدن جیغ یلدا ازجام پریدم ودویدم به طرف اتاقش بادیدن یلداکه باوحشت
باموهای پریشون روتخت نیم خیز نشسته بود قلبم فشرده شدازشدت گر یه به سکسکه
افتاده بود خواستم برم طرفش که باچشمای خیس نگاهم کردوجیغ زد
_کثافتتتتت اشغال ولم کن دارم میمیرم ای خدا منوبکش بکش راحت شم بکش ولی
دیگه نذاریه لحظه هم پیش این اشغال نفس بکشم
ازشدت خشم وناراحتی درحال خفه شدن بودم که جیغ بعدیش باعث شد شونه هام
یکم بلرزه
_بروگمشوووووو
ازاتاقش زدم بیرون لعنت به من لعنت به من که این زندگی روبه گندکشیدم زنم ازاینکه
توخونه ا یه که من توشم هرلحظه گریه میکنه چندروزه هیچی نخورده خدایا چراگذاشتی
این زندگی ا ینطوری رقم بخوره باحرص محکم زدم به سرم خاک برسرمن من چرا عاشق
یلداشدم دلم بازلرزید اصلا همینکه بهش فکرمیکنم تپش قلب می گیرم دلیلش همون
روزاوله خمون روز ی که بانگاه بغض دارش اومد تواتاقم نشست وگفت ازاین وضعی که
دارم خسته م میخوام نجاتم بد ی کاش دستام فلج میشد واسلیو نمیکردمش خاک
برسرمن اونروز یه دخترد یدم که روحیه ش اونقدر داغونه که شاید تااخر سال خودشوبه
کشتن بده لعنت به چشماش که منو جادوکرده بود لعنت به من که زندگیم
رفته روهوا منم که دیدم همه چی خوبه این دخترم همونیه که میشه بعدیه مدت ودش
کردوبرا ی همیشه رفت اون پیشنهاد لعنتی رودادم لعنت به من اگه اون پیشنهاد نبود
وا ی نه حداقل خوبیش اینه اون زنم هرچندخودش راضی نیست رگ گردنم بادکردو
دستم مشت شد منو شوهرخودش نمی دونست
خدایا چیکارکنم نجاتم بده من یه عمرهرکی عاشق شد رو مسخره کردم هروقت پدرم
ازعشق حرف زد باغرورگفتم بابا مگه دختری توا ین دنیا هست که لایق من باشه اونقدر
خودخواه شدم که فراموش کردم قلب دارم قلب احساس وعواطف دارم که یهو یلدا
واردزندگیم شد کاش یه جور دیگه باهم اشنامیشدیم کاش میشدهمه چی روبه عقب
برگردوند ومن باهمون دخترتپل مپل نازو معصوم ازدواج م یکردم کاش عملش نمیکردم
کاش دستم قلم می شد کاش خدا چرا صدامونمی شنو ی یه کاری کن یه کاری کن یلدا مال
من بشه تمام کمال مثل همه ی ادما خدایا دلم میخواد مثل همه یه زندگی با عشق
داشته باشم پول ثروت غرور همه چی به کنار من یلدارومی خوام خدایا من عاشقشم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_211
باخشم جواب دادم
_من گوه خوردم باهفت نسل بعدخودم الان بهت میگم زنم ازهرچیزی برام مهمتره
پشت تلفن دادزد
_بیشعور الان دوهفته س که باید فرانسه میرفتی نرفتی کلی بیماراونجا منتظرتوان
مثل خودش فری ادزدم
_همه شون برن بمیرن برن به جهنم فعلا زندگیم مهم ترازهرچیز یه هرچیزی می فهمی
؟؟من زنمو بااین حالو روز ول کنم برم فرانسه نفهم بفهم نمیتونم
_پس میخوا ی چیکارکنی بدبخت ازکدوم زن وزندگی حرف م یزنی زنت یه مدله که یکی
ازشیخ های عرب عاشقش شده
ازخشم به نفس نفس افتادم
_هرچی بوده برای قبل بوده
_توواقعا باورت شده زنته هان
_ارررره
بدون اینکه مجال بدم حرفی بزنه گوشی روقطع کردم وکوبیدم به دیوار
باصدای شنیدن جیغ یلدا ازجام پریدم ودویدم به طرف اتاقش بادیدن یلداکه باوحشت
باموهای پریشون روتخت نیم خیز نشسته بود قلبم فشرده شدازشدت گر یه به سکسکه
افتاده بود خواستم برم طرفش که باچشمای خیس نگاهم کردوجیغ زد
_کثافتتتتت اشغال ولم کن دارم میمیرم ای خدا منوبکش بکش راحت شم بکش ولی
دیگه نذاریه لحظه هم پیش این اشغال نفس بکشم
ازشدت خشم وناراحتی درحال خفه شدن بودم که جیغ بعدیش باعث شد شونه هام
یکم بلرزه
_بروگمشوووووو
ازاتاقش زدم بیرون لعنت به من لعنت به من که این زندگی روبه گندکشیدم زنم ازاینکه
توخونه ا یه که من توشم هرلحظه گریه میکنه چندروزه هیچی نخورده خدایا چراگذاشتی
این زندگی ا ینطوری رقم بخوره باحرص محکم زدم به سرم خاک برسرمن من چرا عاشق
یلداشدم دلم بازلرزید اصلا همینکه بهش فکرمیکنم تپش قلب می گیرم دلیلش همون
روزاوله خمون روز ی که بانگاه بغض دارش اومد تواتاقم نشست وگفت ازاین وضعی که
دارم خسته م میخوام نجاتم بد ی کاش دستام فلج میشد واسلیو نمیکردمش خاک
برسرمن اونروز یه دخترد یدم که روحیه ش اونقدر داغونه که شاید تااخر سال خودشوبه
کشتن بده لعنت به چشماش که منو جادوکرده بود لعنت به من که زندگیم
رفته روهوا منم که دیدم همه چی خوبه این دخترم همونیه که میشه بعدیه مدت ودش
کردوبرا ی همیشه رفت اون پیشنهاد لعنتی رودادم لعنت به من اگه اون پیشنهاد نبود
وا ی نه حداقل خوبیش اینه اون زنم هرچندخودش راضی نیست رگ گردنم بادکردو
دستم مشت شد منو شوهرخودش نمی دونست
خدایا چیکارکنم نجاتم بده من یه عمرهرکی عاشق شد رو مسخره کردم هروقت پدرم
ازعشق حرف زد باغرورگفتم بابا مگه دختری توا ین دنیا هست که لایق من باشه اونقدر
خودخواه شدم که فراموش کردم قلب دارم قلب احساس وعواطف دارم که یهو یلدا
واردزندگیم شد کاش یه جور دیگه باهم اشنامیشدیم کاش میشدهمه چی روبه عقب
برگردوند ومن باهمون دخترتپل مپل نازو معصوم ازدواج م یکردم کاش عملش نمیکردم
کاش دستم قلم می شد کاش خدا چرا صدامونمی شنو ی یه کاری کن یه کاری کن یلدا مال
من بشه تمام کمال مثل همه ی ادما خدایا دلم میخواد مثل همه یه زندگی با عشق
داشته باشم پول ثروت غرور همه چی به کنار من یلدارومی خوام خدایا من عاشقشم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_210 توچشماش زل زدم دلم می خواست بگم از رفتارمامانم اما لبام رو روی هم فشردم وازجام بلندشدم بایدقوی باشم مثل تمام سالهایی که قو ی بودم وبه کسی متکی نبودم اره من همون رزام همون رزا که باطعنه هاشون ازش یه دخترعقده…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_211
حاج همایون_قضاوت کارخداست شک ندارم اما نمیتونم نمی تونم جلوی این
دل لامصبو بگیرم توچطور مادری هستی که تو روی ما دخترت روبه فر یب دادن
متهم کردی؟ اگه دخترت اهل فریب دادن بود الان شمااینجابودی؟روی این
صندلی نشسته بودی؟چرا قلب دخترت روباحرفات خون میکنی ؟نکن نگار خانوم
نکن خواهرمن نکن به والله که گناه داره قلب شکستن تاوان داره دل دخترتو
امروز بدشکوندی من بااینکه هرگز قلب امیرم رونشکستم اماهمش دل نگرون
اینم نکنه جایی خطایی ازم سرزده باشه و امیر ازم رنجیده باشه
رزا بادختر نداشته من هیچ فرقی نداره رزا اولادمنو توبغلش بزرگ کرد براش
مادری کرد و برای من وخانوادم دختری بودکه هرگزنداشتیم ارسلان عاشق
دخترت شده و من ازاین بابت روابرا س یرمیکنم اما اجازه نمی دم به دخترت انگ
بزنی
مامان با خشم ازجاش بلندشدوباپوزخندنگاهم کرد
مامان_خوب مظلوم نمایی کردی ومثل موم تودستت گرفتیشون....امامثل
همیشه احمقی اخه توچی داری که اینطوری سنگتوبه سینه میزنن هیچی
بیچاره تونه قیافه زیبایی داری نه هیکل انچنانی نه خونواده پولداری که بخوای
بگی بخاطراونه که انتخاب شدی.....دلیل انتخابت فقط یه چیزه تویه
دخترمجردبایه شناسنامه سفیدی و اون مردی که میبینی ادعای عاشقیت روداره
یه پسر یک سال وخورده ای داره و یه مهرطلاق توشناسنامه ش خورده.
خدایا میشه همینجا تموم شه زندگیم؟ چرامادرم بایدانقدربیرحم بشه
مامان_پاشو گورتو گم کن جمع کن لوازمتو بریم
ارسلان با صورتی که به رنگ خون بودورگ گردنی که بدجوربادکرده بود روبه روی مامان ایستادوگفت
ارسلان_اره شمادرست میگی من یه مرد بایه بچه کوچیکم که زنش ولش کرده
رفته اما من دخترتو به خاطر اینکه مجرده نمیخوامش من عاشق دخترتم تمام
وجود من رزاس.....رزا بود که باعث شدمن به بچه خودم برگردم فهمیدم رزا یه
فرشته س که خدابرام فرستاده تامن باهاش ارامشی که سالها ازش دوربودم
روتجربه کنم هرچی راجب من قضاوت کرد ی حلالت اما
دندوناش روجوری بهم می سایید که دلم خالی شد
ارسللن_اما به خاطرحرفای ناحقی که به عشقم زدی و قلب زخمیش رو زخمی
ترکردی هرگزنمیبخشمت
مامان پوزخند صداداری زدوکوبید تو صورت ارسلاگ که بابهت جیغ خفه ای زدم
و دستم روجلوی دهنم گرفتم که مامان به طرفم اومدودستم روتودستش
گرفتومحکم فشاردادکه تمام تنم دردگرفت
مامان_گمشو سلیطه برو وسایل بی صاحاب شده ت روجمع کن بیا بریم که من
خون تورومیریزم
دستم رو باته مونده ی جونم ازتودستش خارج کردم وباگریه وجیغ لب زدم
_مامان بس کن تمومش کن تاکی میخوای اینقدر عذابم بدی چرامثل زمانی که
نیلوفرخواستگار داشت رفتارنمیکنی وقتی شوهرنیلوفرهم اومدخواستگاری
اینقدر خوردش کردی زدی توگوشش واسه چی دست روارسلان بلندکردی مگه
چه گناهی کرده اون فقط عاشق شده همین
چرا هیچوقت برام مادری نکردی مامان چرا؟؟
هق هق میکردم که مامان بانفرت نگاهم کردوگفت
مامان_یامیری لوازمتوجمع میکنی همراه من میای یادیگه من دختری به اسم توندارم
به ارسلان که باغم و ترس نگاهم می کردنگاه کردم واشک ازچشم پرت شدروصورتم
به چشمای عصبی مامان نگاه کردموگفتم
_میخوام باارسلان ازدواج کنم مامان میخوام جای تمام بی محبتی ها وبی مهری های شما به ارسلان تکیه کنم میخوام منم زندگی کنم
مامان باحرص لب زد
مامان_پس انتخابت وکردی باشه مشکلی نیست زنش شو ولی دراینده نچندان
دور میفهمی چه حماقتی کردی این مرداگه خوب بود زن اولش نمیرفت
به ارسلان نگاه کردم که تمام صورت ازغم فریادمیزد مامان عشقمو جلوی
پدرمادرش سکه یه پول کردچه خوب که پسرم خواب بودوص دای مامان رونشنید
_مامان تمومش کن سگ ارسلان شرف داره به ادمای دوروبرت یه تارموی گندیده ارسلان روبه تمام ادمایی که به ظاهرباهام نسبت دارن نمیدم
پوزخندزدم ولب زدم
_مثل همیشه به جای اینکه کنارم باشی پشتم باشی روبه روم بودی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_211
حاج همایون_قضاوت کارخداست شک ندارم اما نمیتونم نمی تونم جلوی این
دل لامصبو بگیرم توچطور مادری هستی که تو روی ما دخترت روبه فر یب دادن
متهم کردی؟ اگه دخترت اهل فریب دادن بود الان شمااینجابودی؟روی این
صندلی نشسته بودی؟چرا قلب دخترت روباحرفات خون میکنی ؟نکن نگار خانوم
نکن خواهرمن نکن به والله که گناه داره قلب شکستن تاوان داره دل دخترتو
امروز بدشکوندی من بااینکه هرگز قلب امیرم رونشکستم اماهمش دل نگرون
اینم نکنه جایی خطایی ازم سرزده باشه و امیر ازم رنجیده باشه
رزا بادختر نداشته من هیچ فرقی نداره رزا اولادمنو توبغلش بزرگ کرد براش
مادری کرد و برای من وخانوادم دختری بودکه هرگزنداشتیم ارسلان عاشق
دخترت شده و من ازاین بابت روابرا س یرمیکنم اما اجازه نمی دم به دخترت انگ
بزنی
مامان با خشم ازجاش بلندشدوباپوزخندنگاهم کرد
مامان_خوب مظلوم نمایی کردی ومثل موم تودستت گرفتیشون....امامثل
همیشه احمقی اخه توچی داری که اینطوری سنگتوبه سینه میزنن هیچی
بیچاره تونه قیافه زیبایی داری نه هیکل انچنانی نه خونواده پولداری که بخوای
بگی بخاطراونه که انتخاب شدی.....دلیل انتخابت فقط یه چیزه تویه
دخترمجردبایه شناسنامه سفیدی و اون مردی که میبینی ادعای عاشقیت روداره
یه پسر یک سال وخورده ای داره و یه مهرطلاق توشناسنامه ش خورده.
خدایا میشه همینجا تموم شه زندگیم؟ چرامادرم بایدانقدربیرحم بشه
مامان_پاشو گورتو گم کن جمع کن لوازمتو بریم
ارسلان با صورتی که به رنگ خون بودورگ گردنی که بدجوربادکرده بود روبه روی مامان ایستادوگفت
ارسلان_اره شمادرست میگی من یه مرد بایه بچه کوچیکم که زنش ولش کرده
رفته اما من دخترتو به خاطر اینکه مجرده نمیخوامش من عاشق دخترتم تمام
وجود من رزاس.....رزا بود که باعث شدمن به بچه خودم برگردم فهمیدم رزا یه
فرشته س که خدابرام فرستاده تامن باهاش ارامشی که سالها ازش دوربودم
روتجربه کنم هرچی راجب من قضاوت کرد ی حلالت اما
دندوناش روجوری بهم می سایید که دلم خالی شد
ارسللن_اما به خاطرحرفای ناحقی که به عشقم زدی و قلب زخمیش رو زخمی
ترکردی هرگزنمیبخشمت
مامان پوزخند صداداری زدوکوبید تو صورت ارسلاگ که بابهت جیغ خفه ای زدم
و دستم روجلوی دهنم گرفتم که مامان به طرفم اومدودستم روتودستش
گرفتومحکم فشاردادکه تمام تنم دردگرفت
مامان_گمشو سلیطه برو وسایل بی صاحاب شده ت روجمع کن بیا بریم که من
خون تورومیریزم
دستم رو باته مونده ی جونم ازتودستش خارج کردم وباگریه وجیغ لب زدم
_مامان بس کن تمومش کن تاکی میخوای اینقدر عذابم بدی چرامثل زمانی که
نیلوفرخواستگار داشت رفتارنمیکنی وقتی شوهرنیلوفرهم اومدخواستگاری
اینقدر خوردش کردی زدی توگوشش واسه چی دست روارسلان بلندکردی مگه
چه گناهی کرده اون فقط عاشق شده همین
چرا هیچوقت برام مادری نکردی مامان چرا؟؟
هق هق میکردم که مامان بانفرت نگاهم کردوگفت
مامان_یامیری لوازمتوجمع میکنی همراه من میای یادیگه من دختری به اسم توندارم
به ارسلان که باغم و ترس نگاهم می کردنگاه کردم واشک ازچشم پرت شدروصورتم
به چشمای عصبی مامان نگاه کردموگفتم
_میخوام باارسلان ازدواج کنم مامان میخوام جای تمام بی محبتی ها وبی مهری های شما به ارسلان تکیه کنم میخوام منم زندگی کنم
مامان باحرص لب زد
مامان_پس انتخابت وکردی باشه مشکلی نیست زنش شو ولی دراینده نچندان
دور میفهمی چه حماقتی کردی این مرداگه خوب بود زن اولش نمیرفت
به ارسلان نگاه کردم که تمام صورت ازغم فریادمیزد مامان عشقمو جلوی
پدرمادرش سکه یه پول کردچه خوب که پسرم خواب بودوص دای مامان رونشنید
_مامان تمومش کن سگ ارسلان شرف داره به ادمای دوروبرت یه تارموی گندیده ارسلان روبه تمام ادمایی که به ظاهرباهام نسبت دارن نمیدم
پوزخندزدم ولب زدم
_مثل همیشه به جای اینکه کنارم باشی پشتم باشی روبه روم بودی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚