یواشکی دوست دارم
68.3K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
310 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_213

ـ اگر رادین واقعا خواهان زندگیش باشه مطمین باش این راهکار ها جواب میده.. اگر هر دوتون بخواید زندگی تون
درست میشه
جرعه ای از چای سرد شده خورد و گفت:
ـ لباسای منو میاری؟ باید برم
سر تکان داده و بلند شدم؛ لباس هایش را که به دستش سپردم با مهربانی نگاهم کرد و در حالی که از دستم می
گرفت شان گفت:
ـ این سردرگمی رو با سوال پرسیدن حل کن و اینهمه آشفتگی رو کنار بذار تو الان یه مادری و وظیفه داری از
فرزندت محافظت کنی، اون جنین نیاز به محیطی آرام و به دور از تنش برای رشدش داره
لبخند زدم و چقدر حس استیصال داشتم!
ـ توی این شرایطی که ادامه دادن این زندگی جای سوال داره وجود این بچه آشفته ترم کرده، مثل در بند کشیده
ای هستم که هوس سفر داره اما پاش بسته است و این بچه پای من رو برای هر کاری بسته آخرین دکمه را بست و ایستاد
ـ شاید رسالت این بچه همین باشه که با اومدنش مانع از بریده شدن ریسمان این زندگی بشه اون هم درست در
روزهایی که به نظر تو بدترین روزهاست و شاید بهترین شرایط و موقعیت برای اومدنشه
نفسم را پر صدا آزاد کردم
ـ امیدوارم
گونه ام را بوسید و به سمت در رفت. بعد از رفتنش به اتاق رفتم و سر در کمد فرو برده، کیف، مانتو و چادرم را بیرون
کشیدم کاملا ناگهانی هوس دیدن مادرم را کرده بودم.. لبخند محوی روی لبم نشست و زمزمه کردم
ـ من هم مادر شدم
خیره به دیوار روبرو چند بار پلک زدم، باور این موجود کوچک چقدر برایم سخت بود.. لب زدم
ـ واقعا دارم مادر میشمواژه مادر برایم عجیب بود؛ عجیب و پر از احساس های گوناگون، گاه گرم میشدم از حس وجود فرزندم و گاه یخ می
بستم از باور حضورش.. حس گسی داشتم، خوشایندی پر از ابهام را در این روزها تجربه میکردم.. به آرامی چادر بر
سر کرده و از خانه خارج شدم، هوای مطبوع بهاری برای منی که دو روز بود از خانه بیرون نرفته بودم بسیار انرژی
بخش بود.. دم عمیقی که وارد ریه هایم شد به راستی که مفرح وجود بود و لبخند رنگینی که از این طبیعت رنگ
آمیزی شده وام میگرفت روی لبهایم نشست و فرزند من مژده بهار بود.. آمدنش خیر باشد که خبر بودنش در بهاری
ترین روزها به گوش جانم نشست. مادرم با همان چشمان نگران و لبخند های قدیمی که هیچ گاه کهنه و تکراری
نمی شوند در را به رویم گشود و من سفت در آغوش کشیدمش.. بوی این خانه یادآور روزهای خوش زندگیم بود و
کاش یک دختر همنشین همیشگی خانه پدری بود و نه مسافری که چند صباحی حضور دارد و بعد خواهد رفت..
مادرم حالم را می پرسید و برای تقویت جسمم مدام نسخه می پیچید و من با لبخند محوی خیره نگاهش می کردم،
به او که خطوط ریز چهره اش خبر از گذر ایام و پا نهادن به نیمه های میانسالی داشت، به او که چشمان خسته اش
خاطرات را در مقابل چشمانم ورق می زد.. به این زن که آینده من است، لبخندم عمق گرفت از فکر جایگاهی که من
نیز به زودی صاحبش خواهم شد و چقدر دلم غنج میرود برای مامان گفتن هایی شیرین و کودکانه.. با تصمیم
ساعتی درنگ و دیدار آمده بودم و گرمای حضور مادرم ساعت ها را دور از چشم من سپری کرد و زمانی به خود
آمدم که خورشید عقب تر از سقف خانه و در راه رفتن و پیوستن به فرداها بود.. متحیر، از پنجره آسمان را نگاه
کرده و با تک خنده ای گفتم:
ـ انقدرسرگرم صحبت شدیم که زمان از دستمون در رفت
دست به سمت مانتو بردم
ـ زودتر برم، شام نذاشتم رادینم خسته و گرسنه از راه می رسه
مامان دستم را گرفت و گفت:
ـ من شام گذاشتم، زنگ بزن رادین هم بیاد اینجا
دندان روی لب کشیده و به فکر فرو رفتم، این شام توجیه خوبی برای تنبلی من بود تا تن رخوت زده ام زحمت شام پختن را نکشد.. با صدای مامان به خود آمدم
ـ برم چند پیمانه برنج اضافه کنم؟
ـ نه مامان، اجازه بده با رادین تماس بگیرم بعد

#ادامه_دارد...


@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_213

کمی در سکوت نگاهم می کند که با گرفتگی و پکر از ماشین پیاده میشوم و همزمان ک یف دستیام را
هم برمی دارم بعد از کشیدن سه نفس عمیق از راه دهان، مصرانه با قدمهای نیمه بلند داخل فروشگاه
پر زرق و برق با کلی یخچال های اتوماتیک مخصوص فروشگاه می شوم...
با دست گرفتن جعبه شیرینی و بسته بندی شیک شکلات؛ درب عقب را باز می کنم.
- مامان ب ی زحمت اینا رو بگیر...
دوباره داخل ماش ین جایگیر می شوم که اعتراض مامان بلند می شود.
- چرا این قد ولجرجی کردی تو؟ همون شیرینی بس بود.
بی تفاوت با خونسردی استارت می زنم.
- ولخرج ی کجا بود؟ دوتا چیزه دیگه... گفتم گل بخریم یه جوریه گفت
... مخصوصا ی خونوادشونم
مستبدن!
مامانریحانه هاج و واج میپرسد.
- اینی که گفتی یعنی چی؟
لبخندگذارای روی صورتم حک می شود.
- یعنی غیرتی و سنتی!
نگفتم زورگو، چون بی شک به بابامحمد برمی خورد!
تا به خانه پدر نسیم میرسیم، نیم ساعتی طول میکشد اما با دیدن محله و کوچهاشان؛ یک تایی
ابرویم با تعجب بالا میرود.
- مامان اینا وضع شون چهطوریه؟
بابامحمد درب طرف خودش را باز می کند اما مامان تند می گوید.
- وضع شون خوبه، سه تا پسراش هوای باباشون رو دارن وگرنه باباشون خیلی وقته بازنشسته شده...
متعجب از مرفه بودن خانواده نسیم؛ با کلی سوال و کنجکاوی همزمان قفل فرمان را می بندم. کفری از ماشین پیاده می شوم و دزدگی ر را هم می زنم به مامان ریحانه و بابامحمد ملحق می شوم.
که بعد فشردن شاسی زنگ؛ کیف دستی ام را ب یحوصله لای انگشت هایم میگیرم و چشمانم را با
کلافگی در حدقه می چرخانم که بالاخره درب بدون هیچ حرفی باز میشود!
معذب از این همه جو سنگین، بی حوصله پاهایم را کنار هم جفت م یکنم و روی مبل سلطنتی جابه جا می شوم، اما مامان ریحانه با خوش رویی با مادر نسیم حرف می زد و بابامحمد هم همراه پدر نسیم؛
مشغول نگاه کردن اخبار می بودند.
خسته از نبودن بهاوند و حرف های نامربوط برادران نسیم؛ تلفنم را در می آورم و اینترنتم را روشن
میکنم و به میترا پیام میفرستم.
»اومدم خونه شون، ولی حوصلم سررفته... اونم نیومده!«
استیکر آویزان می فرستم، سپس با بی خیالی دایرکتم را چک می کنم اما با لرزش گوشی دم دستم؛ پیام
میترا را در ذهن می خوانم.
» میآد بابا، شاید رفته خرید چیزی واسه اونا... به جاش برو حیاط جایی تا هوات عوض بشه گلم«
پشت بندش استی کر چشمک برایم می فرستد که لبهایم را جلو می دهم و تند تایپ می کنم.
»خونه شون آپارتمانیه، حیاط ندارن یه بالکن دارن که داداش بزرگه رفته بساط کباب پهن کنه!«
خیلی سریع برایم تایپ میکند.
» خب خره برو رو کار داداشه، شاید قسمتت اون شد و از بی شوهری خلاص شدی!«
بعد اتمام جمله اش، چند استیکر ن یش باز سند کرده بود که کفری نفسم را بی رون فرستادم و نتم را خاموش کردم.

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_213

همین یه جمله کافی بود تا دهنشو ببنده وبااخم وصورتی که هرلحظه قرمزترم یشه
نگاهم کنه بی توجه باپاها ی که میلرزید بلندشدم وپاکت روتودستم فشردم که ی اشار
بیحرف ازخونه زدبیرون
باقدمهای لرزون خودم رورسوندم به اتاقم ودر روبستم من دیگه عادت کردم وقتی شب
وروزگریه کردالتماس کردم وهیچکس به دادم نرسیدفهمیدم تااخرعمرقراره همینجابمونم
تابمیرم اشکم سرخورد روگونه ام باهمون دست ها پاکت نامه روبازکردم بادیدن احضاریه دادگاه
چشمام گردشد ا ینکه احضار یه دادگاه خانواده اس برای منو امیرصدرا برای اخرماه یعنی
بابا و یاشارتوای ن مدت دنبال کارای طلاق من بودن پس چرا امی رصدرا چیزی نمیدونه
انگارتمام خوشی های عالم به دلم سراز یر شدازفکرا ینکه میتونم جداشم خدا یا خدایا فقط نجاتم بده خدایا فقط نجاتم بده دیگه هیچی نمیخوام هیچی ازشدت خوشحالی زدم زیرگریه که امیرصدرا وارد اتاق شدازترس سریع برگه احضاریه ارو
تو کشو می زگذاشتم وبا دستام صورتم رو پوشوندم هق زدم
_یلدا جان
نگاهش کردم تو دلم بهش پوزخند زدم یه یلداجانی بهت نشون بدم اون سرش ناپیدا
نامرد نامروت ناخوداگاه دوباره زدم زیرگریه
که به طرفم اومد اینبارمثل همیشه جیغ نزدم فقط نگاهش کردم چرا اینطوری میکنه
چراباکوچکتر ین رفتارم می اد طرفم نگرانم میشه رنگش میپره هی صدام می زنه همش
دنبال ا ینه من اروم باشم همش دنبال یه راهیه که بهم نزدیک شه امام نمیدونه این راه
بن بسته بن بستی که خودش درست کرده
بهش نگاه کردم دیگه توصورتش توچشماش غرور نمیدیدم فقط نگرانی وغم م یدیدم یه
لحظه دلم براش سوخت اون شبی که منوکشت فراموشم شد بهش نگاه کردم چراانقدر ترسیده دلم برا ی اینهمه غمی که توصداش بود سوخت ازا ینهمه سردرگمی ش اونم مثل
من همه چیشو باخت اره همه چیش روباخت کی دوست داره ا ین وضع زندگی ش باشه
اونم مثل منه فقط بافرق ا ینکه اون یه مرده و من یه زن برا ی اون موقعیت ها ی
اجتماعی ز یاده اون حتی بعد جدا یی ازمن میتونه با یه دختراز یه خونواده خیلی خوب
وصلت کنه اما من نه من یه بیوه م یه بیوه ی بیست و خورده ای ساله یه زن که
مهرطلاق روپیشونیش خورده و همه میگن این دختره مشکل داشته پسره که همه چی
تموم بود چرابا ید پسش میزد حتما یه اشکالی داشته د یگه خاک برسربی لیاقت یلدا
دلم براش سوخت بااینکه اخر ین برگ برنده ام روهم ازم گرفت خیلی بیرحمانه اما دلم
براش سوخت دلم برا ی هردومون می سوخت کاش همه چی یه جورد یگه بود اره یه
جوردیگه به صورتش نگاه کردم نگاه نگاه نگاه وروچشماش ثابت شد چشمام چشمای
مشکیش قلبمو لرزوند تمام ایده ال های مردی روداره که من میخوام اما منو اون دوخط
مواز ی ایم که هرگز بهم برخوردنمیکنند اشکم فروچکید وتودلم نالیدم
خدایا چقدر خودمو قوی نشون بدم دیگه هیچی ندارم هیچ یه هیچی پوچ پوچم صفر
صفر وتاابد بدون عشق خواهم سوخت پیش هیچکس نمی گم اما پیش تومیگم تو
همیشه ابروموخریدی مثل همیشه به دردام گوش می دی ورازم روفاش نمی کنی من یلدام
یلدا یی که عاشق محبته ازهمون ۱۵سالگی همیشه رویا می بافتم که با یه مردی شبیه امیرصدرا ازدواج می کنم و اون منو باتموم عیب هام باچاقیم میخواد بچه دارم یشیم وبه
خوبی زندگی میکنیم یه زندگی که بالا پایین داره اما چیزی که باعث میشه بتونیم همه
این بالا پایین هارو بگذرونیم عشقه بین ماست اما چیشد هیچکدوم از اون ارزوها
واقعیت نشد هی چکدوم باا ین تفاوت که مردا یده الم شاهزاده سواربراسبی که همیشه
ارزوی اومدنش روداشتم اومده اما عاشقم نیست
ازشدت غم زدم زیرگریه وباز یه قدم نزدیک ترشد بهم واروم نجواکرد ولی شنیدم
_خدالعنتم کنه خدامنو نبخشه من باعث این حالشم

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_212 امااینبارکوتاه نمیام هرفکری که میخوای راجبم بکنی مهم نیست من کنارارسلان میمونم وباهاش ازدواج میکنم و مامان خیلی راحت ازم گذشت ورفت بارفتنش روی زمین افتادموزدم زیرگریه خدایا چرادردا ی من تمونی نداره چرا تواغوش…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_213

حاج خانوم_قربون چشمات بشم قشنگم چراانقدر خودتواذیت میکنی
مادر؟امیرم رفته ولی اونم راضی نیست این حال توروببینه ها
راستی رزا جان یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمیشی
نگاهش کردم بدجوری استرس گرفتم بودم باوحشت لب زدم
_چیشده
حاج خانوم نگاه ازم دزدی دوگفت
حاج خانوم_چرا......اوممم چطوری بگم
دست حاج خانوم رومحکم فشردم
_حاج خانوم توروخدا راحت حرفتونو بزنید بعضی وقتافکرمیکنم ازوقتی من
وارسلان باهم ازدواج کردیم شما بامن خیلی سنگین شدید چرا؟اونموقع
هابیشترهواموداشتید اماالان....چی شده
حاج خانوم_رزا جان چرا انقدر به علی بی تفاوت شد ی نکنه ازعلی خسته شدی
نکنه الان که باارسلان ازدواج کردی ازعلی بدت میاد
بابهت دستم رو روی قلبم گذاشتم حاج خانوم چطور این فکر به ذهنش رسیده
مگه من چیکارکرده بودم که مستحق چنین حرفیم من عاشق علیم اره منکراین
نمیشم که یه مدته یکم نسبت بهش سردشدم اما خدا می دونه هنوزم عاشقشم
اماچیکارکنم نمیدونم چه مریضیه لاعلاجی گرفتم که این علائمشه اما پشیمون
ازداشتن علی هرگز من هنوزم عاشق علیم
چنان هق هق می کردم که حاج خانوم باوحشت به طرف یخچال رفت ویه لیوان
اب برام اوردوبه طرفم گرفت که باسکسکه گفتم
_من...عا..عاشق علیم چرا این فکروکردید
بادیدن ارسلان هق هقم بیشترشدکه همون لحظه حاج همایون به همراه علی
که دست تودست حاجی بود وارد اشپزخونه شدن خواستم علی روبغل کنم که ارسلان دادزد
ارسلان_بغلش نکن برات خوب نیست
باچشمای پرنگاهش کردم مگه من چمه که برام خوب نباشه
ارسلان به طرفم اومدوگفت
ارسلان_چندوقته؟
گنگ وسردرگم نگاهش میکردم که دادزدکه شونه هام ازترس پریدبالا علی به
گریه افتادکه سرم به طرف علی چرخیدخواستم بغلش کنم که ارسلان مانع
شدوبا اخم وعصبانیت نگاهم کردوگفت
ارسلان_مگه من باتونیستم؟میگم بغلش نکن میخوای بازم به خونریزی بیوفتی
اب شدم ازخجالت با خجالت اروم صداش زدم که باز دادکشید
ارسلان_چراوقتی عادت ماهیانه ای این بچه ارو بغل میکنی ؟ میخوای بازم به
خونریزی بیوفتی چندوقته داری مثل شمع اب میشی هرچی بهت میگم بریم
دکترنمیای هرروز بیشتر حالت بدمی شه
ازاینکه جلوی پدرمادرش اینطور درموردمسائل خصوصیم صحبت میکرد بدجور خجالت کشیدم حاجی علی رو بغل کردوازاشپزخونه خارج شد حاج خانوم هم
ازاشپزخونه رفت که با گریه لب زدم
_من خوبم
دادزد
ارسلان_رنگت زردشده چندوقته همش حالت بده بی حوصله ای افسرده ای
چرااین موضوع روازمن پنهون میکنی هاننن چرا ازمن خجالت میکشی من
شوهرتم رزا چرا مثل غریبه هاباهام رفتارمیکنی ؟
هق زدم وروی سرامیک اشپزخونه نشستم که سریع منوبغل کردو توصورتم دادزد
ارسلان_نشین رو سرامیک بدترمیشی
خودموازاغوشش جداکردم
_من عادت ماهیانه نیستم ارسلان ولم کن ابروم وبردی جلوخونوادت
نذاشتم چیزی بگه وازاشپزخونه بادوو خارج شدم وارد اتاقی که کلی ازش
خاطره داشتم شدم وبیجون روتخت درازکشیدم اماهمش توجام غلت می خوردم
لعنت ی بدعادتم کرده بودجزتواغوشش خوابم نمیبرد والان درحال جون کندن
بودم دلم می خواست برم تواغوشش و عطرش رونفس بکشم

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚