یواشکی دوست دارم
67.6K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
314 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_205

با حیرت سر تکان داده و چشم درشت کرده، نگاهش میکردم و او از نوع نگاهم به خنده افتاد. چطور انقدر به مسایل
ریز بین و نقطه سنج بود؟ چقدر خوب توانست درون مرا تحلیل کند و ذهن مرا به چالش بکشاند.
ـ اولش می خواستم راجع به همین ماجرایی که اخیرا اتفاق افتاده و تو رو تا حدی شوکه کرده که تصمیم به جدایی گرفته بودی باهات صحبت کنم اما دیدم مشکل شما توی زندگی مثل یه کلاف پر از گرهه اگر گره های اولی که
کوچکتر هستن باز بشن گره های بعدی راحت تر باز میشن و به خاطر این از همین اول به سراغ تازه ترین مشکلت
نرفتم، اگر بتونی عقده های کوچیک روزهای اول زندگیت رو که به نظر خیلی ساده میاد اما در واقع همون ها روی
هم جمع شده و این کلاف سردرگم رو ساخته، حل کنی بیرون ریختن عقده های بعدی خیلی راحت تر میشه و
مشکلتون رو بهتر می تونید حل کنید برای همین از اینجا و این نقطه زندگی تون شروع به تحلیل کردم
تک سرفه ای کرد و گفت:
ـ من حس میکنم وقتی رادین خبر ماه عسل رو بهت داد نتونست عکس العملی رو که انتظار داشت رو ازت دریافت
کنه و این باعث یه سری مسایل شد
اخم کردم
ـ مثلا چی کار میکردم؟ من که خیلی از این بابت خوشحال شدم
ـ ما برای حالات هیجانی یه سری الگوهای رفتاری نسبتا ثابت داریم، یعنی یک سری حرکات و نمودهای چهره ای و
بدنی که نشانگر حالت هیجانی خاصیه.. وقتی یکی بهت خبر خوشی میده تو لبخند می زنی، می خندی و یا از شوق
شنیدن این خبر خوش به هوا می پری و طرفت رو در آغوش میکشی.. درسته؟سر تکان دادم
ـ درسته
ـ وقتی یه نفر بهت خبر مسافرت رو میده به هر اندازه ای که از شنیدنش خوشحال شدی اون رو ابراز میکنی یکی از
مهمترین وسیله های ابراز شادی در این زمینه اینه که با ذوق و حتی کمی زودتر از زمان مقرر وسایلت رو جمع کنی
و ساکت رو ببندی و آماده رفتن باشی.. این جمع کردن وسایل برای سفر نشانگر اشتیاق و آمادگی زیاده.. خب با این
حساب وقتی رادین از خواب بیدار شد و دید هیچ چیزی طبق انتظاری که داشت نبود حس نا امیدی بهش دست
داده.. شاید اون توقع داشت به شوق ماه عسلی که در پیش دارید صبح زود از خواب بیدار شده، صبحانه آماده کرده
و میز می چیدی.. منم اگر جای رادین بودم شاید با خودم فکر میکردم همسرم از رفتن به این سفر زیاد خوشحال
نشد که هیچ ذوقی برای بستن چمدون و جمع کردن لباسامون نداشت.. تو هم کاملا نا آگاه کاری رو کردی که اکثر ما
ها انجام میدیم یعنی به واقع از رفتن به این سفر خوشحال بودی اما در رفتار این رو نشون ندادی.. یعنی تو کاملا
غیر ارادی رادین رو نسبت به خواسته قلبی ات برای رفتن به این سفر به شک انداختی
ـ با یه چمدون نبستن ساده؟
سر تکان داد
ـ دقیقاً با یه چمدون نبستن ساده.. اصلا خیلی از مشکلات حادّی که در زندگی زن و شوهر ها وجود داره از اولش
انقدر پیچیده نبود یک سری مشکلات کاملا پیش پا افتاده و تصورات اشتباه طرفین که حل نشده باقی می مونه
باعث میشه ریسمان زندگی قبل از باز شدنِ گره ریز اول گره دیگه ای که این بار کمی بزرگتر از قبلی هست بخوره و
به این ترتیب زندگی میشه یه کلاف سردرگم.. خیلی وقت ها وقتی از زن و شوهر ها می پرسی اختلافتون از کجا
شروع شده می بینی که منشا ماجرا به یه اتفاق ساده میرسه که حتی گاهی خودشون هم خنده شون می گیره که
همچین موضوعی اونقدر حل نشده باقی مونده که شده یه معضل بزرگ.. توی زندگی هر کسی مشکلاتی پیش میاد،
تفاوت سلیقه واختلاف نظر در زندگی زناشویی اجتناب ناپذیره و توی تمام زندگی ها هست فقط دُزش فرق میکنه
اما مهم اینه بتونیم این گره ها رو قبل از بزرگ تر شدن باز کنیم و تنها راه باز کردنش حرف زدنه، حرف زدن قبل از اینکه دیر بشه دم عمیقی گرفت و گفت:

#ادامه_دارد...

@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_205

هاج واج مقابل در ورودی هال؛ تعارف می کنم که نسیم حین داخل شدن؛ همچنان با هی جان بلغور
میکند.
- آره دیگه ساغرجون، مامانم فقط تو رو ندیده، وگرنه سمیه و سینا رو دو باری دیده توی خونهتون و...
پاهایش که قفل می کند، به تابع آن؛ من هم پشت سرش مکث می کنم که مامان ریحانه با خوشحالی از جایش بلند می شود.
- وای ببین کی اومده... خیلی خوش اومدی دخترم... بیا این جا...
به دیوار تک یه می دهم و با غم به نیم رخ بهاوندی که مشغول احوالپرسی با بابامحمد است؛ نهایت
استفاده را می برم و با حسرت به قامت ورزشکاری و چهره مردانه اش چشم می دوزم...
با نزدی ک شدن بهاوند به طرف کامران؛ کامران هم با خونسردی از روی قالی بلند می شود و هر دو؛
همزمان باهم دست به طرفی ک دیگر دراز میکنند.
- سلام... خوشحال شدم از دیدنتون جناب.
کامران محترمانه سری جنباند.
- منم همین طور...
با تعارف بابامحمد؛ نیم نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازم که ده و نیم نشان می دهد.
مغمومتر راهی آشپزخانه میشوم و با ری ختن چایمعطر مامان ریحانه؛ بشقابی دیگر از گز و پولک باقی مانده ته جعبه را هم برای بهاوند و خار درچشمانم روی بشقاب میریزم... با برداشتن سینی دیگر؛
دوباره به طرف میهمان ها راه می افتم و در سکوت سنگین و جو جدی ؛ استکان چای ها را مقابل بهاوند
و نسیم می گذارم و خود؛ با دلگیری عقب می روم و در گوشه کنار مامان لیلا می نشینم اما ناخودآگاه چشمانم روی دسته گل کامران که روی می ز ش ی شهای کنار گلدان مصنوعی قرار دارد؛ با ُبهت و ناباوری تلاقی می کند.
وقتی گردنم را می چرخانم چشمانم با نگاه پرشیطنت و خندان نسیم تاب می خورد او با هی جان بدون در آوردن هیچ آوای؛ لب می تکاند.
- مبارکه!
آشفته و پریشان به طرف بهاوند سر می جنبانم که موشکافانه و باجذبه به کامران خیره بوده و با اقتدار حرکاتش را م ی کاود.
» یعنی بهاوندم باورش شده که کامران...«
یک » نه«در دلم می غرم اما...
با جرقه آنی؛ با صدای ظریفی کامران را مخاطب قرار می دهم.
- آقا کامران...
نگاه همه به طرفم کشدار می چرخند که با زدن لبخند محجوبی؛ با شیطنت و گزیدن لبم؛ گیرا میگویم.
- من مشکلی ندارم، اگه باباجون اجازه می دن؛ منم موافقم...
نسیم درجا با هیجان زیرلب طوری که به گوشم برسد؛ شوق زده لب زد.
- مبارکه... عزیزم مبارکه...
در دلم به حرفش؛ پوزخند پررنگی می زنم اما در ذهن به این فکر میکنم که» نسیم یا خیلی سادهست
یا خیلی کلاش و حقه باز!«
بابامحمد با صدای آرامی مداخله می کند.
- والا پسرم، این دختر چند روزه مریض شده بود تا همین دیشب؛ مامانش بالاسرش تبش رو می آورد
پایین... هروقت حالش خوب بشه، من مشکلی ندارم...

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_204 نداره با ید میفهمیدم تاالان هربلایی سرخودت اوردی من خبر نداشتم اما ازحالا کنارتم باباکنارته یلدا اتیشش میزنم کسی که با دخترمن ا ینکاروکرده  ازاینکه طردم نکرده بود خوشحال بودم اما ازاتفاقی که برام افتاده…
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_205

پدرش جلوم ا یستاد 
_یاشار بروکنار باید صحبت کنم باهاش 
یاشار بانفرت ازجلوم کنار رفت 
_واسه چی اومد ی ا ینجا 
سعی کردم صدام نلرزه اما نشد میترسیدم ازا ینکه ا ینجانباشه
_یلدا ا ینجاست 
_اره 
نفس اسوده ای کشیدم 
_یلداهمه چی روبرام گفته 
نگاهش کردم چی روگفته نکنه قضیه صوری بودن ازدواج وگفته 
_چی ....چیی روگفته
پوزخند صداداری به روم زد 
_ازدواجتون صوری بود یه تصمیم بچگانه که تو بیشرف بهش دادی ودختر بی تجربه 
ومعصوم من هم ازسر اجبارقبول کرد 
باچشما ی گردشده نگاهش کردم 
_ولی دیگه همه چی تموم شد تاالان هربلایی یلدا سرخودشو زندگیش اورد بسه من 
دیگه نمیذارم خودشو نابودکنه ا ین ازدواج ازاولم یه غلط اضافه بود که تموم شد رفت 
یلدا بچگی کرد حماقت کرد درست اما ازحالا من دیگه عقب نمیشنیم که توهرگوهی دلت 
بخواد بخوری 
دستم روتودستش گرفت و باخشم انگشتام رو فشارداد
_میشکنم دستی که رودخترم بلندشه
ازاین خونه گمشو بی رون تاروزی که ازهم طلاق بگیرید 
از شنیدن حرفی که گفت نفسم رفت نه نمیذارم نبا ید یلداز ازم جداشه 
باخشم روبهش لب زدم 
_من یلداروطلاق نمیدم 
_توبیجا میکنی
باخشم دادزدم 
_یلدااااااا اماده شو بریم خونه
_یلدا هیچ جاباتو نمیاد 
باچشما یی که ازخشم ریزشده بود نگاهش کردم وپوزخندصداداری زدم 
_یلدازنمه هرجامن برم با ید بیاد اینوکه خوب می دونید من خوش ندارم تو خونه باباش 
باشه !!یلدااااا بیا بریم
_من اجازه ممیدم دخترم باهات بیاد 
ابروهام رو انداختم بالا و یه دست روتوجیبم فروبردم 
_ازتون شکایت می کنم
_بروهرگوهی که نخورد ی بخور 
باخشم به یاشار که این جمله ارو گفت نگاه کردم وباخشم لب زدم 
_باشه
باقدمهای بلندازخونه خارج شدم سوارماشین شدم ودر روبهم کوبیدم نه نمیذارم یلدا ازم
جداشه شاید یه روز این ازدواج یه دروغ بوده اما الان من عاشقشم من بیشعور دوسش 
دارم نمیذارم زنم رو ازم بگیرن هرجورشده برش میگردونم تواون خونه حتی به زور
به طرف دادگاه رفتم که دیدم وکیلم شکایت کرده بدون اینکه چیزی بهش بگم برگه 
شکایت رو ازش گرفتم و یه مامور گرفتم وباحکم قضایی برگشتم جلوی خونه پدری یلدا 
اف اف روفشردم 
_بازکه تواومد ی 
مامور جلوی اف اف رفت 
_سلام لطف کنید در خونه اروبازکنید بیاید دم در
پوزخندزدم
هه فکرکرده چون پدریلداست حق داره اون وازمن جداکنه 
بعدچند دقیقه درخونه اروبازکردو بااخم روبه مامور لب زد 
_بله جناب سروان چیشده 
_جناب سهرابی ایشون مدعی شدن شما مانع این شدین که همسرشون باهاشون بره 
_بله اجازه ندادم چون پدرشم
_درهرصورت ایشون همسر یلداسهرابیه واین که شمامانع رفتنش شدید جرمه 
_دخترمن امنیت جانی نداره 
بااخم لب زدم 
_یعنی چی

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
.#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_205

وچندتانفس عمیق کشیدم تابغضم سربازنکنه جلوی ماشین فراری مشکیش
ایستادم که بعدچنددقیقه اومدن نگاه خیره ارسلان رو روخودم حس می کردم اما
اهمیت ندادم ومنتظرشدم تا قفل ماشین رو بزنه که بالاخره اینکاروکردی سریع
عقب نشستم حاج خانوم کنارم نشست و حاج همایون وارسالن جلونشستن
ازعمارت خارج شدیم توتمام مدت مسیر بغض یه لحظه ولم نکردازیه طرف
کاری که نیلوفرباهام کرده بودازطرفی حرفی که ارسلان زده بود بدجوری قلبمو
سوزونده بود علی تو بغلم خوابیده بود جلیقه وشلوارطوسی باپیراهن صورتی
تنش بودوموهاش روبراش کمی ژل زده بودم روبه بالا موهای پری داشت
وخوش رنگ توخواب مثل فرشته هابود لپش روبوس یدم وبازبغضم بزرگترشد
برای هیچکس اهمیت
نداره من چی دوست دارم وچی میخوام حتی برای عشقم
چشمام روبادردبستم سرم بدجوری دردمیکرد با تکون دست کسی روشونه م
چشم بازکردم حاج خانوم بانگرانی نگاهم میکرد
حاج خانوم_حالت خوبه دخترم!؟
لبخند که نه زهرخندی زدم وسرتکون دادم
_خوبم
حاج خانوم_بریم رسیدیم
به دوروبرم نگاه کردم بادیدن تالاربزرگی که پربودازماشینای مدل بالاسرتکون
دادم پس شوهرش وضعش خوبه!؟ چونه م بازلرزید ایشالله خوشبخت شه
خواهرعزیزم عروس امشبه باتمام دردی که به قلبم زد اما بازم عاشقشم خب
خواهرمه اخه!؟نمیتونم بهش بی تفاوت باشم!خدایا خوشبختش کن
اروم وبااحتیاط علی روتوبغلم جابه جاکردم وازماشین پیاده شدم وبه همراه
حاج خانوم جلوتراز حاج همایون وارسلان وارد ورودی تالارشدیم که مامان رو
تو یه کت دامن بادمجونی خوش دوخت وکارشده گرون قیمت دیدم بغض بی
رحمانه چنگال هاش رو فروکردتوگلوم چقدربه خودش رسیده!؟خب معلومه
امشب عروسی دختریه که عاشقشه! میپرستتش! بایدم انقدر به خودش رسیده
باشه موهای مش شده مصریش بدجوری توچشم بود ارایش کامل وکمی
پررنگش خیلی بهش می اومد لبخند رولبم نشست خوشحالم که خوشحال
بودمهم خوش یه اون ونیلوفر من و بیخیال!من مهم نیستم
بادیدنم اخمی کردونزدیکمون شد به گرمی باحاج خانوم احوال پرسی کرد
خداروشکر انگارفقط بامن مشکل داشت!؟چراشو هیچوقت نفهمیدم!؟نه از اون
نه از بقیه!؟
بااخم به من نگاه کرد
مامان_چه عجب اومدی!؟
نفس عمیقی کشیدم
_مبارک باشه ایشالله خوشبخت بشه
مامان_مثال خواهرعروسی !؟خیرسرت همه مهمونااومدن! حتی غریبه ها توازهمه
دیرتراومدی
باز زبونم نیش دارشد
_خداروشکرکن که اومدم!اگه الان اینجام فقط به خاطر حاج خانومه نه شما نه
نیلوفری که توروزای سختی فکرمن بودوروزخوشیش یادش رفته رزایی
وجودداره!؟
صورت مامان ازخشم برافروخته شد دوباره به سوگولیش حرف زده بودم
وبدجوری عصبی شده بود
مامان_نیلوفر تو روزای سختی یادت بود!؟ چقدرتو نمک نشناسی !؟یادت رفته
چقدر بهت محبت کرده!؟
پوزخند تلخی زدم
_من یادم نرفته ولی انگارشماها هیچوقت ندیدید من به خاطرتون چیکارکردم!؟مامان هیچ میدونی من واسه اینکه شما تورفاه باشیدشیش ماه تمام هرهفته فقط دوازده ساعت خوابیدم!؟میدونی شبیه ربات فقط
کارکردم!؟اونم شبانه روز! باخواب کمترازدوساعت!؟
نه تو ونیلوفرهیچی نمیدونید
نیومدم که باهاتون دعواکنم من ازاولم توزندگی سه نفری تو و نیلوفروبابا جایی
نداشتم من یه ادم اضافی بودم یه موجوداضافی که همه جا هیچکس
نمیخواست باشم

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚