#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_207
به نرمی روی جایگاه فرزندم گذاشتم و لبخندم پر رنگ تر شد، من یک بهانه بزرگ برای ساختن دوباره دارم.. این
کودک بزرگترین نیروی جهان را در درونم می ریزد تا بتوانم برای برگرداندن خوشبختی به قلب هایمان،لبخند به زندگی مان و انرژی به روزهای مان تلاش کنم.. به سمت اتاق پا تند کردم برای ساختن دوباره! من یک زن هستم و
یک زن قدرتی دارد به وسعت سبزی بخشیدن به برگ های پاییزی و رنگ پاشیدن به قلبهای یخ بسته.. خدا در وجود یک زن اراده ای خارق العاده به ودیعه نهاده، اراده تبدیل یک دنیای سرد و بی رحم به دنیایی کهربایی و لاجوردی!
دستم برای بار دیگر شانه را روی موهایم کشید؛ خم شده و از روی میز توالت گل سر پروانه ای شکل فیروزه ای را
برداشته و جایی نزدیک گوشم روی موهایم زدم و کمر راست کرده، نگاهم را به زن درون آینه فرستادم، یک زن
لاغر اندام و قد بلند با قیافه ای که آزرده و خسته به نظر می رسد.. شومیز فیروزه ای و دامن چین دار مشکی به تن،
با موهایی رها روی شانه و همان گل سر کوچک.. لبخند زدم به این زندگی تازه پس از چندین روز مردگی.. من با
تمام وجود می پذیرم که اشتباه کرده ام و از این پس در صدد رفع اشتباهات بر می آیم.. مریم از این پس زنی خواهد
شد که در شرایط سخت منطقی و عاقلانه رفتار میکند و بی تجربگی ها را کنار زده و با پختگی در صدد کنکاش
مسایل زندگی اش بر می آید. بار دیگر غذا را چک کرده و مشغول پوست گرفتن خیار برای درست کردن سالاد
شدم.. غرق در افکاری شیرین، تقریباً کار سالاد را تمام کرده بودم که در گشوده شد.. لبخندی صورتی رنگ به روی
لبهایم کشیده شد؛ با عجله از پشت کانتر برخاسته و به نشیمن قدم گذاشتم.. در حال رفتن به اتاق بود، با صدایی
نسبتاً بلند که انرژی را در فضا منعکس میکرد سلام کردم؛ از حرکت ایستاد و با احتیاط به سمتم چرخید، نگاهش از
چشمان شاد و لبخند روی لبانم به دستی که به چهارچوب آشپزخانه تکیه زده و پاهایی که در هم قفل شده بود و
سپس به لباسی که قالب تنم بود و دخترانه هایی شاد را به رخ می کشید، دخترانه هایی بی دغدغه و آزاد، کشیده
شد.. تعجبی که به وضوح در چشمان و ابروان بالا رفته اش دیده میشد، لبخندم را دندان نماتر کرد.. قدمی جلو
گذاشته و به دور خود چرخیدم
ـ بهم میاد؟
چند بار پیاپی پلک زد؛ قیافه اش درست شبیه یک علامت سوال بزرگ شده بود
ـ آ..آره
ریز خندیدم از این کلمات منقطع و پر حیرت، نگاهش بار دیگر تمام مرا اسکن کرد و گویا میخواست مطمئن شود
این زن شاد و خوش پوش مقابلش همان مریم گرفته و داغان این روزها است.. نگاهش که به لبخند اطمینان بخش
من افتاد، لبخند آرام آرام روی لبان او نیز وسعت گرفت و گفت:
ـ آره، خیلی بهت میاد
ابروهایم را با شیطنت بالا انداختم و او نیز ابروهایش را منتظرانه بالاانداخت و به قدم هایی که لحظه به لحظه
نزدیکش می شد نگاه کرد؛ سینه به سینه اش ایستاده و دستهایم را پشت سرم گره زدم، رنگ نگاهش خاکستری
های شیطنت شد، روی صورتم که خم شد قدم به عقب گذاشتم و او خندید.. برگشت و من نیز برگشتم و به
آشپزخانه رفتم.. قلبم گاه و بی گاه می تپید و من این تپش ها را بسیار دوست داشتم چون نشانه خوبی بود، نشانه
نمردن این زندگی و نفس داشتنش. آمد و روی صندلی نشست، غذا برایش کشیده و مقابلش قرار دادم؛ قاشق را به
سمت دهانش برد و من از روی صندلی بلند شدم، بوی غذا معده ام را تحریک کرده بود.. لبخند کمرنگی زده و گفتم:
ـ بوی غذا حالم رو بد میکنه، میرم رو کاناپه بشینم
سرش به سمتم چرخید و نگاهم کرد
ـ خودت نمی خوری؟
سر به طرفین تکان دادم و او مچ دستم را به نرمی نشستن یک شاپرک روی آب برکه، گرفت
ـ چند روزه غذا نمی خوری زیر چشمات گود افتاده اگه اینطوری پیش بری یه آسیبی بهت وارد میشه، کم کم دارم
نگران میشم
دست روی دستش گذاشته و لبخندم را بزرگتر کردم
ـ نگران نباش من خوبم، بهتر از همیشه
لحظاتی با دقت به صورتم خیره شد و سپس همزمان با تکان دادن سرش دستم را رها کرد
ـ غذات رو که خوردی صدام کن بیام میز رو جمع کنم
ـ تو استراحت کن، خودم جمعش می کنم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_207
به نرمی روی جایگاه فرزندم گذاشتم و لبخندم پر رنگ تر شد، من یک بهانه بزرگ برای ساختن دوباره دارم.. این
کودک بزرگترین نیروی جهان را در درونم می ریزد تا بتوانم برای برگرداندن خوشبختی به قلب هایمان،لبخند به زندگی مان و انرژی به روزهای مان تلاش کنم.. به سمت اتاق پا تند کردم برای ساختن دوباره! من یک زن هستم و
یک زن قدرتی دارد به وسعت سبزی بخشیدن به برگ های پاییزی و رنگ پاشیدن به قلبهای یخ بسته.. خدا در وجود یک زن اراده ای خارق العاده به ودیعه نهاده، اراده تبدیل یک دنیای سرد و بی رحم به دنیایی کهربایی و لاجوردی!
دستم برای بار دیگر شانه را روی موهایم کشید؛ خم شده و از روی میز توالت گل سر پروانه ای شکل فیروزه ای را
برداشته و جایی نزدیک گوشم روی موهایم زدم و کمر راست کرده، نگاهم را به زن درون آینه فرستادم، یک زن
لاغر اندام و قد بلند با قیافه ای که آزرده و خسته به نظر می رسد.. شومیز فیروزه ای و دامن چین دار مشکی به تن،
با موهایی رها روی شانه و همان گل سر کوچک.. لبخند زدم به این زندگی تازه پس از چندین روز مردگی.. من با
تمام وجود می پذیرم که اشتباه کرده ام و از این پس در صدد رفع اشتباهات بر می آیم.. مریم از این پس زنی خواهد
شد که در شرایط سخت منطقی و عاقلانه رفتار میکند و بی تجربگی ها را کنار زده و با پختگی در صدد کنکاش
مسایل زندگی اش بر می آید. بار دیگر غذا را چک کرده و مشغول پوست گرفتن خیار برای درست کردن سالاد
شدم.. غرق در افکاری شیرین، تقریباً کار سالاد را تمام کرده بودم که در گشوده شد.. لبخندی صورتی رنگ به روی
لبهایم کشیده شد؛ با عجله از پشت کانتر برخاسته و به نشیمن قدم گذاشتم.. در حال رفتن به اتاق بود، با صدایی
نسبتاً بلند که انرژی را در فضا منعکس میکرد سلام کردم؛ از حرکت ایستاد و با احتیاط به سمتم چرخید، نگاهش از
چشمان شاد و لبخند روی لبانم به دستی که به چهارچوب آشپزخانه تکیه زده و پاهایی که در هم قفل شده بود و
سپس به لباسی که قالب تنم بود و دخترانه هایی شاد را به رخ می کشید، دخترانه هایی بی دغدغه و آزاد، کشیده
شد.. تعجبی که به وضوح در چشمان و ابروان بالا رفته اش دیده میشد، لبخندم را دندان نماتر کرد.. قدمی جلو
گذاشته و به دور خود چرخیدم
ـ بهم میاد؟
چند بار پیاپی پلک زد؛ قیافه اش درست شبیه یک علامت سوال بزرگ شده بود
ـ آ..آره
ریز خندیدم از این کلمات منقطع و پر حیرت، نگاهش بار دیگر تمام مرا اسکن کرد و گویا میخواست مطمئن شود
این زن شاد و خوش پوش مقابلش همان مریم گرفته و داغان این روزها است.. نگاهش که به لبخند اطمینان بخش
من افتاد، لبخند آرام آرام روی لبان او نیز وسعت گرفت و گفت:
ـ آره، خیلی بهت میاد
ابروهایم را با شیطنت بالا انداختم و او نیز ابروهایش را منتظرانه بالاانداخت و به قدم هایی که لحظه به لحظه
نزدیکش می شد نگاه کرد؛ سینه به سینه اش ایستاده و دستهایم را پشت سرم گره زدم، رنگ نگاهش خاکستری
های شیطنت شد، روی صورتم که خم شد قدم به عقب گذاشتم و او خندید.. برگشت و من نیز برگشتم و به
آشپزخانه رفتم.. قلبم گاه و بی گاه می تپید و من این تپش ها را بسیار دوست داشتم چون نشانه خوبی بود، نشانه
نمردن این زندگی و نفس داشتنش. آمد و روی صندلی نشست، غذا برایش کشیده و مقابلش قرار دادم؛ قاشق را به
سمت دهانش برد و من از روی صندلی بلند شدم، بوی غذا معده ام را تحریک کرده بود.. لبخند کمرنگی زده و گفتم:
ـ بوی غذا حالم رو بد میکنه، میرم رو کاناپه بشینم
سرش به سمتم چرخید و نگاهم کرد
ـ خودت نمی خوری؟
سر به طرفین تکان دادم و او مچ دستم را به نرمی نشستن یک شاپرک روی آب برکه، گرفت
ـ چند روزه غذا نمی خوری زیر چشمات گود افتاده اگه اینطوری پیش بری یه آسیبی بهت وارد میشه، کم کم دارم
نگران میشم
دست روی دستش گذاشته و لبخندم را بزرگتر کردم
ـ نگران نباش من خوبم، بهتر از همیشه
لحظاتی با دقت به صورتم خیره شد و سپس همزمان با تکان دادن سرش دستم را رها کرد
ـ غذات رو که خوردی صدام کن بیام میز رو جمع کنم
ـ تو استراحت کن، خودم جمعش می کنم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_207
حین قدم زدن توی حی اط تمی ز و باصفایمان. بی توجه نیم نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد.
- بهش سر بزن، نگرانته... نیومده اینجا چون باید سوتفاهم رو رفع می کردم... بعدن اینجا میاومد...
حق به جانب با طعنه دهان باز می کنم.
- لابد چیزای به میترا و من گفتین که می ترس یدین پیش جفتمون خراب بشین، آره؟
پوزخندصداداری می زند: اصلًا مسئله ترس نبود...
بی محابا مقابل صورتم با مکث جدی و نافذ زل میزند.
- مسئله سلامتی میتراست... داغونه و تازگی ها همش قاطی می کنه...
با قدمی به جلو ناراحت و نگران پلک می بندم.
- حتما خیلی بهش سخت گذشته که فهمیده سرطان داره...
درمانده با عجز آهی از ته دل میکشم.
- خدا واسه هیچکس نخواد...
نگاهم را به طرف صورت کامران زاویه می دهم که در عجب؛ موشکافانه و گیرا خی ره ام میبود. با
تعجب آمی خته با شوک می پرسم.
- چیزی شده؟*"و با جدیترین لحن ممکن لب می زند.
- از فردا سرکارت حاضر میشی... این سه روزهم به خاطر مریضی چشم پوشی می کنم ولی دیگه تکرار
نشه...
سپس در مقابل چشم های گردشدهام چفت درب را باز می کند و بعد از گذاشتن عینک دودیاش، با
دو گام بلند خود را به اتومبیلش می رساند و بعد زدن دزدگیر؛ سرش را به طرفم می چرخاند.
- راستی می دونم که تو؛ اون تله رو سر ارشی ا پهن کردی و باعث شدی اون الان به خونت تشنه
باشه... به هرحال گفتم که بدونی!
جا که می خورم، فاتحانه با تکبر نگاه آخرش را به طرفم می اندازد و در حین ناباوریم؛ پشت فرمان
مینشیند و با خیرگی به طرفم؛ استارت می زند...
خفناک و با دلهره جفت دستانم مشت می شود.
- لعنتی ازم آتو داره... اما چطوری فهمیده؟!
پلک چشم راستم تیک میپرد و ته دلم از این التیماتوم خاموش اش؛ وحشت زده منقبض میشود. اگر
کامران می دانست پس یعنی...؟
دهانم را با بهت باز می کنم و دست راستم رو ی دهانم مینشیند. مبهوت با چشم های حدقهزده به رد ِ
تایرهای اتومبیل اش خیره می شوم.
کاش می توانستم یقه اش را بگیرم و از او می پرسیدم.
»توی لعنتی از کجا می دونی، آخه؟«
شکم به میترا می رفت اما حتی او هم نمی دانست که من برای خلاصی از ظلم ارشیا؛ برای او پاپوش
بزرگی درست کرده بودم!
تحلیل رفته با کلی افکار پریشان در ذهنم که با خودم کلنجار می رفتم، درب را کیب می کنم و به طرف
هال لرزان قدم برمی دارم...
به محض ورودم لحن خنده نسیم را می شنوم که با دیدنم، نیش تا انتها باز می کند.
- کلک! ما فکر می کردیم طرف خواستگاره. .. نگو واسه عیادت تو اومده بود... به به عجب دسته گل
قشنگی هم گرفتن جناب مهندس، مگه نه بهاوند؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_207
حین قدم زدن توی حی اط تمی ز و باصفایمان. بی توجه نیم نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد.
- بهش سر بزن، نگرانته... نیومده اینجا چون باید سوتفاهم رو رفع می کردم... بعدن اینجا میاومد...
حق به جانب با طعنه دهان باز می کنم.
- لابد چیزای به میترا و من گفتین که می ترس یدین پیش جفتمون خراب بشین، آره؟
پوزخندصداداری می زند: اصلًا مسئله ترس نبود...
بی محابا مقابل صورتم با مکث جدی و نافذ زل میزند.
- مسئله سلامتی میتراست... داغونه و تازگی ها همش قاطی می کنه...
با قدمی به جلو ناراحت و نگران پلک می بندم.
- حتما خیلی بهش سخت گذشته که فهمیده سرطان داره...
درمانده با عجز آهی از ته دل میکشم.
- خدا واسه هیچکس نخواد...
نگاهم را به طرف صورت کامران زاویه می دهم که در عجب؛ موشکافانه و گیرا خی ره ام میبود. با
تعجب آمی خته با شوک می پرسم.
- چیزی شده؟*"و با جدیترین لحن ممکن لب می زند.
- از فردا سرکارت حاضر میشی... این سه روزهم به خاطر مریضی چشم پوشی می کنم ولی دیگه تکرار
نشه...
سپس در مقابل چشم های گردشدهام چفت درب را باز می کند و بعد از گذاشتن عینک دودیاش، با
دو گام بلند خود را به اتومبیلش می رساند و بعد زدن دزدگیر؛ سرش را به طرفم می چرخاند.
- راستی می دونم که تو؛ اون تله رو سر ارشی ا پهن کردی و باعث شدی اون الان به خونت تشنه
باشه... به هرحال گفتم که بدونی!
جا که می خورم، فاتحانه با تکبر نگاه آخرش را به طرفم می اندازد و در حین ناباوریم؛ پشت فرمان
مینشیند و با خیرگی به طرفم؛ استارت می زند...
خفناک و با دلهره جفت دستانم مشت می شود.
- لعنتی ازم آتو داره... اما چطوری فهمیده؟!
پلک چشم راستم تیک میپرد و ته دلم از این التیماتوم خاموش اش؛ وحشت زده منقبض میشود. اگر
کامران می دانست پس یعنی...؟
دهانم را با بهت باز می کنم و دست راستم رو ی دهانم مینشیند. مبهوت با چشم های حدقهزده به رد ِ
تایرهای اتومبیل اش خیره می شوم.
کاش می توانستم یقه اش را بگیرم و از او می پرسیدم.
»توی لعنتی از کجا می دونی، آخه؟«
شکم به میترا می رفت اما حتی او هم نمی دانست که من برای خلاصی از ظلم ارشیا؛ برای او پاپوش
بزرگی درست کرده بودم!
تحلیل رفته با کلی افکار پریشان در ذهنم که با خودم کلنجار می رفتم، درب را کیب می کنم و به طرف
هال لرزان قدم برمی دارم...
به محض ورودم لحن خنده نسیم را می شنوم که با دیدنم، نیش تا انتها باز می کند.
- کلک! ما فکر می کردیم طرف خواستگاره. .. نگو واسه عیادت تو اومده بود... به به عجب دسته گل
قشنگی هم گرفتن جناب مهندس، مگه نه بهاوند؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_206 توصورتم دادزد _تو به دختر من به زور نزدیک شدی دستم ازخشم مشت شد ازا ینکه جلوی یه غریبه گفت که من ویلدارابطه داشتیم خون خونمومیخورد دادزدم _زنمه دلم خواست باهاش باشم نعره زد که چشمام درشت شد _بیشرف عوضی…
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_207
بازکردم و به طرف اتاقم دوی دم وسریع در اتاقم روقفل کردم وپشت درنشستم از ترس
نفس نفس میزدم ازش می ترسیدم میترسیدم بخواد دوباره کاری کنه من این دفعه
میمردم تحمل اینکه اتفاق دیشب دوباره بیوفته روبه هیچ وجه نداشتم
باکوبیده شدن در شونه هام ازترس بالا پرید
_یلدا بازکن درو کاری باهات ندارم میخوام باهات حرف بزنم
با بغض ونفرت جیغ زدم
_برو گمشو عوضی تویه اشغالی خدا لعنتت کنه قرارما این نبود قرار نبود بخواد به من
دست درازی کنی من احمق باید میفهمیدم توچه حیوونی هستی
دادزد جوری که خفه خون گرفتم
_لعنتی درو بازکن
_نمیخوام
_بهت میگم بازکن درو به والله میشکنم درو ها با ترس جیغ زدم
_بخدا اگه بخوای دروبازکنی خودم میکشم به خدا خودموپرت می کنم ازپنجره پایین
خودتم خوب میدونی که اگه ازا ینجا بیوفتم میمیرم بخداخودمو میکشم
محکم کوبیدبه در وبعدصدا ی پاش بهم فهمونداز اتاق فاصله گرفته زانوهام رو جمع کردم
وخودم رومچاله کردم دیوار وهق زدم همه ارزوهام دودشد منم دوست داشتم مثل بقیه
دخترا شب اول مشترکم باکسی باشه که عاشقشم نه به زور خدا چرا تمام ارزوهامو ازم گرفتی
باهایی که میلرز ید ازجام بلندشدم به طرف پنجره اتاق رفتم و پنجره ارو بازکردم به پایین
نگاه کردم اگه خودمو ازا ینجا پرت کنم بیشک میمیرم مغزم میترکه چشمام روبستم
خواستم پام روبذارم لبه ی پنجره که یه لحظه یه جمله از ذهنم عبور کرد کسی که
خودکشی میکنه خیلی ادم نترسیه که تصمیم خودکشی گرفته پس چرا بامشکلاتش
مبارزه نمی کنه چشمم روبازکردم وپام رو روی زمین گذاشتم اشکم فروچکید و اه عمیقی
کشیدم و لب زدم
_خدا حالم خوب نیست نذار خودکشی کنم خودت تمومش کن دیگه دنیاتونمی خوام
دنیات مال خودت
هق هق میکردم سرخکردم دقیقا زیرپنجره نشستم بادملایم به صورتم خیسم میخورد
سرم رومحکم کوبیدم به دیوارکه به لبه تیز درپنجره برخورد کرد وسرم به شدت دردگرفت
ازدرد جیغ خفه ای زدم ودستم روبه سرم گرفتم به دستم نگاه کردم که ردخون رودستم
مونده بود پوزخندزدم چشمام روبستم به عالم بیخبری فرورفتم
&امیرصدرا &
وقتی مجبورشدهمراهم بیاد سرازپانمیشناختم تودلم عروسی بوداما برعکس من اون
فقط گریه می کرد به صورتش نگاه کرد که جای انگشتام رو گونه اش ورم کرده بود وگوشه لیش بدجور بادکرده بود ازا ینکه این بال روسرش اورده بودم ازخودم متنفرشدم وبااعصاب
داغون به طرف خونه حرکت کرد م همینکه رسیدیم بی توجه به من بااسانسور رفت
بعدچنددقیقه وارد خونه شدم به طرف اتاقش رفتم ودستگیره در رو کشیدم که دیدم قفله
حس میکردم ازسرم دودبلندمیشه می ترسیدم یه بلایی سرخودش بیاره ازاین فکرمثل
روانی هاکوبیدم به در ولب زدم
_یلدا بازکن درو کاری باهات ندارم میخوام باهات حرف بزنم
باید باهاش حرف میزدم الان روح وروانش بدجورریخته بهم باید ارومش میکردم باید
بایددددد
جیغ زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_207
بازکردم و به طرف اتاقم دوی دم وسریع در اتاقم روقفل کردم وپشت درنشستم از ترس
نفس نفس میزدم ازش می ترسیدم میترسیدم بخواد دوباره کاری کنه من این دفعه
میمردم تحمل اینکه اتفاق دیشب دوباره بیوفته روبه هیچ وجه نداشتم
باکوبیده شدن در شونه هام ازترس بالا پرید
_یلدا بازکن درو کاری باهات ندارم میخوام باهات حرف بزنم
با بغض ونفرت جیغ زدم
_برو گمشو عوضی تویه اشغالی خدا لعنتت کنه قرارما این نبود قرار نبود بخواد به من
دست درازی کنی من احمق باید میفهمیدم توچه حیوونی هستی
دادزد جوری که خفه خون گرفتم
_لعنتی درو بازکن
_نمیخوام
_بهت میگم بازکن درو به والله میشکنم درو ها با ترس جیغ زدم
_بخدا اگه بخوای دروبازکنی خودم میکشم به خدا خودموپرت می کنم ازپنجره پایین
خودتم خوب میدونی که اگه ازا ینجا بیوفتم میمیرم بخداخودمو میکشم
محکم کوبیدبه در وبعدصدا ی پاش بهم فهمونداز اتاق فاصله گرفته زانوهام رو جمع کردم
وخودم رومچاله کردم دیوار وهق زدم همه ارزوهام دودشد منم دوست داشتم مثل بقیه
دخترا شب اول مشترکم باکسی باشه که عاشقشم نه به زور خدا چرا تمام ارزوهامو ازم گرفتی
باهایی که میلرز ید ازجام بلندشدم به طرف پنجره اتاق رفتم و پنجره ارو بازکردم به پایین
نگاه کردم اگه خودمو ازا ینجا پرت کنم بیشک میمیرم مغزم میترکه چشمام روبستم
خواستم پام روبذارم لبه ی پنجره که یه لحظه یه جمله از ذهنم عبور کرد کسی که
خودکشی میکنه خیلی ادم نترسیه که تصمیم خودکشی گرفته پس چرا بامشکلاتش
مبارزه نمی کنه چشمم روبازکردم وپام رو روی زمین گذاشتم اشکم فروچکید و اه عمیقی
کشیدم و لب زدم
_خدا حالم خوب نیست نذار خودکشی کنم خودت تمومش کن دیگه دنیاتونمی خوام
دنیات مال خودت
هق هق میکردم سرخکردم دقیقا زیرپنجره نشستم بادملایم به صورتم خیسم میخورد
سرم رومحکم کوبیدم به دیوارکه به لبه تیز درپنجره برخورد کرد وسرم به شدت دردگرفت
ازدرد جیغ خفه ای زدم ودستم روبه سرم گرفتم به دستم نگاه کردم که ردخون رودستم
مونده بود پوزخندزدم چشمام روبستم به عالم بیخبری فرورفتم
&امیرصدرا &
وقتی مجبورشدهمراهم بیاد سرازپانمیشناختم تودلم عروسی بوداما برعکس من اون
فقط گریه می کرد به صورتش نگاه کرد که جای انگشتام رو گونه اش ورم کرده بود وگوشه لیش بدجور بادکرده بود ازا ینکه این بال روسرش اورده بودم ازخودم متنفرشدم وبااعصاب
داغون به طرف خونه حرکت کرد م همینکه رسیدیم بی توجه به من بااسانسور رفت
بعدچنددقیقه وارد خونه شدم به طرف اتاقش رفتم ودستگیره در رو کشیدم که دیدم قفله
حس میکردم ازسرم دودبلندمیشه می ترسیدم یه بلایی سرخودش بیاره ازاین فکرمثل
روانی هاکوبیدم به در ولب زدم
_یلدا بازکن درو کاری باهات ندارم میخوام باهات حرف بزنم
باید باهاش حرف میزدم الان روح وروانش بدجورریخته بهم باید ارومش میکردم باید
بایددددد
جیغ زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_206 خوش باش عروسی تک دخترته! باچشمای پرم روبه حاج خانوم که باغم نگاهم می کردلب زدم _بفرمایید بریم بش ینیم سرتکون دادوبه طرف حاجی وارسلان که سمت چپ دورمیزنشسته بودن رفتیم علی روبه حاج خانوم دادم وبدون نگاه به حاج…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_207
بوی اشنای عطرمردونه ای تو تمام ریه م پرشده بود اروم چشمای سنگینم رو
بازکردم همه جاتاریک بود وباعث شد زیاد چشمام اذیت نشه سرم روی سینه
ی ارسلان بود خواستم خودمو از اغوشش جداکنم که اجازه نداد وحصار
دستاش رو دور تنم محکم ترکردومنو به خودش فشرد کنارگوشم باصدا ی بم و
گیراش گفت
ارسلان_زندگیم چه بلایی سر خودت اوردی؟!
باتعجب وگنگی نگاهش میکردم که کنار شقیقه م روبوسید ولب زد
ارسلان_یه روزتمام توتب سوختی وبیهوش بودی!.....چرادردای تو تمومی نداره
اخه؟!
لبخندبیجونی زدم ولبای خشک شده م رو ترکردم
_من....خوبم!
ارسلان_قربون دل بزرگت برم که توهرشرایط ی سع ی میکنی محکم باشی رزای
من.... جانم.....زندگیم،عمرم،من که میدونم چقدر غم روی شونه هات سنگینی
میکنه؟ ازمن دیگه نمی تونی پنهون کنی قشنگم!
_علی کو؟!
موهام رونوازش کرد
ارسلان_هنوزم عادت نکردی بهش بگی امیرعباس منم نمی تونم بهش بگم
امیرعباس!!دلم خیلی واسه داداش کوچولوم که همیشه توبدترین شرایط کنارم بود تنگ شده!
بغض توگلوم نشست دلم واسه غم توصدای ارسالن بدجوری میسوخت خیلی
سخته داداشت ویهو ازدست بدی
بمیرم واسه دل سوخته ارسلانم!!
ارسلان_این زندگی تاتونست فقط شکنجه م کرد هم منو هم تورو !! دیگه بسه
بایداین تلخی تموم شه میخوام دفتر زندگیم روورق بزنم وازنوشروع کنم کنارتو
وپسرمون میخوام بخندم باتمام زخمای روقلبم می خوام طعم خوشبختی
روبچشم!هست ی کنارم؟!
سرم رو کم ی ازروسینه ستبرش فاصله دادم ونگاهش کردم توچشمای مشکی
درشتش که برق م یزد برق ی که ازروی عشق بود نگاه کردم من تصمیمم روگرفته
بودم
دست بزرگ ومردونه ش روتودستم گرفتم وگفتم
_تااخر اخرش کنارتم!هراتفاقی هم که بیوفته تازمانی که تومنوبخوای کنارتم
لبخند رولبای خوش فرمش نقش بست و باعشق نگاهم کرد وسرش رو نزدیک
سرم پایین اورد و پیشونیش روبه پیشونیم چسبوند که ناخوداگاه چشمام
روهم افتادوتمام حس من شد حس لامسه وگوشایی که بیشترازهرزمانی دقیق
میشنید
ارسلان_عاشقتم!
چقدرشیرینه شنیدن این کلمه..... اروم ونجواگونه لب زدم
_من بیشتر
فاصله بینمون ازبین رفت و تمام وجودم روبه اتیش کشید!
لبخندازروی لب هیچکدوممون کنارنمیرفت حس جدیدی توقلبم حاکم بود
حس اینکه دیگه همه ی روزا ی تنهاییم تموم شده وازاین بعدمردی پشتمه که
ولم نمی کنه
لبخندروی لبم خیلی معناها داشت ازاینکه خداجای تمام نداشته هام ارسلان
روبهم داده یعنی حواسش به من هست
ارسلان کمک کردازجام بلندبشم لباسم رومرتب کردم وهمراه ارسلان ازاتاق
خارج شدم حاج خانوم وحاج همایون بادیدن منوارسلان بالبخندبه طرفمون
اومدن
حاج همایون_حالت خوبه دخترم؟
لبخندخجولی زدم
_بابت همه چی معذرت می خوام ازاینکه نتونستم خودموکنترل کنم وبدون
درنظرگرفتن نظرشما خودم تصمیم گرفتم که برگردیم!واقعا نمی تونستم تحمل
کنم شرمنده
حاج خانوم_دشمنت شرمنده مادر اگه مااومدیم فقط وفقط به خاطرتوبودوبس
من بامادرت صحبت میکنم امروزدعوتش می کنم بیاداینجامیخوام توهمین
خونه توروازش خواستگاری کنم
لبم روباخجالت گزیدم وسرم روبه زیرانداختم که ارسلان کمرم روتودستش فشرد
ارسلان_بریم بشینیم خسته شدی ازبس ایستادی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_207
بوی اشنای عطرمردونه ای تو تمام ریه م پرشده بود اروم چشمای سنگینم رو
بازکردم همه جاتاریک بود وباعث شد زیاد چشمام اذیت نشه سرم روی سینه
ی ارسلان بود خواستم خودمو از اغوشش جداکنم که اجازه نداد وحصار
دستاش رو دور تنم محکم ترکردومنو به خودش فشرد کنارگوشم باصدا ی بم و
گیراش گفت
ارسلان_زندگیم چه بلایی سر خودت اوردی؟!
باتعجب وگنگی نگاهش میکردم که کنار شقیقه م روبوسید ولب زد
ارسلان_یه روزتمام توتب سوختی وبیهوش بودی!.....چرادردای تو تمومی نداره
اخه؟!
لبخندبیجونی زدم ولبای خشک شده م رو ترکردم
_من....خوبم!
ارسلان_قربون دل بزرگت برم که توهرشرایط ی سع ی میکنی محکم باشی رزای
من.... جانم.....زندگیم،عمرم،من که میدونم چقدر غم روی شونه هات سنگینی
میکنه؟ ازمن دیگه نمی تونی پنهون کنی قشنگم!
_علی کو؟!
موهام رونوازش کرد
ارسلان_هنوزم عادت نکردی بهش بگی امیرعباس منم نمی تونم بهش بگم
امیرعباس!!دلم خیلی واسه داداش کوچولوم که همیشه توبدترین شرایط کنارم بود تنگ شده!
بغض توگلوم نشست دلم واسه غم توصدای ارسالن بدجوری میسوخت خیلی
سخته داداشت ویهو ازدست بدی
بمیرم واسه دل سوخته ارسلانم!!
ارسلان_این زندگی تاتونست فقط شکنجه م کرد هم منو هم تورو !! دیگه بسه
بایداین تلخی تموم شه میخوام دفتر زندگیم روورق بزنم وازنوشروع کنم کنارتو
وپسرمون میخوام بخندم باتمام زخمای روقلبم می خوام طعم خوشبختی
روبچشم!هست ی کنارم؟!
سرم رو کم ی ازروسینه ستبرش فاصله دادم ونگاهش کردم توچشمای مشکی
درشتش که برق م یزد برق ی که ازروی عشق بود نگاه کردم من تصمیمم روگرفته
بودم
دست بزرگ ومردونه ش روتودستم گرفتم وگفتم
_تااخر اخرش کنارتم!هراتفاقی هم که بیوفته تازمانی که تومنوبخوای کنارتم
لبخند رولبای خوش فرمش نقش بست و باعشق نگاهم کرد وسرش رو نزدیک
سرم پایین اورد و پیشونیش روبه پیشونیم چسبوند که ناخوداگاه چشمام
روهم افتادوتمام حس من شد حس لامسه وگوشایی که بیشترازهرزمانی دقیق
میشنید
ارسلان_عاشقتم!
چقدرشیرینه شنیدن این کلمه..... اروم ونجواگونه لب زدم
_من بیشتر
فاصله بینمون ازبین رفت و تمام وجودم روبه اتیش کشید!
لبخندازروی لب هیچکدوممون کنارنمیرفت حس جدیدی توقلبم حاکم بود
حس اینکه دیگه همه ی روزا ی تنهاییم تموم شده وازاین بعدمردی پشتمه که
ولم نمی کنه
لبخندروی لبم خیلی معناها داشت ازاینکه خداجای تمام نداشته هام ارسلان
روبهم داده یعنی حواسش به من هست
ارسلان کمک کردازجام بلندبشم لباسم رومرتب کردم وهمراه ارسلان ازاتاق
خارج شدم حاج خانوم وحاج همایون بادیدن منوارسلان بالبخندبه طرفمون
اومدن
حاج همایون_حالت خوبه دخترم؟
لبخندخجولی زدم
_بابت همه چی معذرت می خوام ازاینکه نتونستم خودموکنترل کنم وبدون
درنظرگرفتن نظرشما خودم تصمیم گرفتم که برگردیم!واقعا نمی تونستم تحمل
کنم شرمنده
حاج خانوم_دشمنت شرمنده مادر اگه مااومدیم فقط وفقط به خاطرتوبودوبس
من بامادرت صحبت میکنم امروزدعوتش می کنم بیاداینجامیخوام توهمین
خونه توروازش خواستگاری کنم
لبم روباخجالت گزیدم وسرم روبه زیرانداختم که ارسلان کمرم روتودستش فشرد
ارسلان_بریم بشینیم خسته شدی ازبس ایستادی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚