یواشکی دوست دارم
68.8K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
309 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_206

ـ از بحث خودمون منحرف نشیم.. تو و رادین کاملا غیر ارادی یک سری تصورات رو در ذهنتون پروراندید.. اون با
خونسردی ات فکر کرد نسبت به موضوع مسافرت بی علاقه ای و به این ترتیب کمی تند مزاج شد و تو فکر کردی به
خاطر جمع کردن وسایل مسافرته که انقدر تند شده.. اما چه خوب میشد اگر رادین باهات حرف میزد و بهت
میگفت» مریم اگر الان شرایط مسافرت رو نداری می تونیم بذاریمش برای بعد چون حس میکنم خسته ای و شوق
لازم رو نداری«
به میان حرفش پریده و با عجله گفتم:
ـ ولی من واقعا از این بابت خوشحال شدم
سر تکان داد
ـ می دونم عزیزم.. منتهی همین نوع بیان رادین کافی بود تا تو بهش اطمینان بدی که نسبت به این سفر دونفره
حس خیلی خوبی داری و خواب موندنت دلیل بر بی علاقگی نیست.. اینطوری ابتدای سفرتون با گرمای بیشتری
شروع میشد و این گرما در کل روزهای مسافرت انتقال پیدا میکرد اما اینکه تو از ترست برای رادین حرف زدی قابل
ستایشه.. اینکه تو از رفتار نسبتا سرد رادین ناراحت شدی بهت حق میدم.. و به رادین در اینکه ذهنش موضوع رو
اشتباه تفسیر کرد حق میدم
با درماندگی نگاهش کردم.. لبخند بزرگی زد و گفت:
ـ می بینی؟ تا این جای ماجرا هر دوتون حق داشتید.. حالا تو یه کم بیشتر اما رادین هم تا حدودی حق داشت
شانه بالا انداخته و اخم در هم کشیدم؛ قبول این حرفها کمی دشوار بود.. نسترن به سمت جلو متمایل شد و با دقت
به چهره ام خیره شد
ـ این نگاه و این اخم ها یعنی هنوز خودت رو حق به جانب می دونی.. اگه می خوای زندگیت روال بهتری داشته باشه
باید بهم اعتماد داشته و به حرفهام مو به مو گوش کنی؛ بدون اعتراض و حق به جانب دونستن خودت.. خب؟
به آرامی سر تکان دادم، چاره ای جز پذیرش نداشتم.. در این اوضاع آشفته که نه جدایی راه حل من است و نه دیگر
توان ادامه اینهمه تشویش را دارم، بهترین راه گوش سپردن به راهنمایی های نسترن و عمل کردن به گفته هایش
است. دست به سمت مانتواش برد و در حالی که آن را می پوشید گفت:
ـ من برم دیگه، خیلی مزاحمت شدم
با شرمندگی گفتم:
ـ این من بودم که ناراحتت کردم و بعدش هم وقتت رو گرفتم
لبخند زد
ـ این چه حرفیه.. تو دوست عزیز منی همین که بتونم یه کمک هرچند کوچیک بهت بکنم خیلی خوشحال می شم
دکمه هایش را بست و روسری طلایی اش را به سر کشید
ـ چه عجله ای داری بمون برای شام
ـ نه ممنون باید برم خونه.. همین الانش هم خیلی دیر شده هوا داره تاریک میشه
تا دم در بدرقه اش کردم؛ با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
ـ من منتظر تماست هستم تا بحث نیمه تموم رو به اتمام برسونیم
سر تکان دادم
ـ امشب که رادین اومد در مورد همین مسایلی که بحث اش رو کردیم باهاش صحبت کن.. صبوری کن و گوش بده؛
اجازه بده اونم برات دلیل بیاره و حرف بزنه شاید اینطوری اوضاع زندگی تون خیلی بهتر بشه
دستم را گرفت و به گرمی فشرد
ـ باور کن هر مشکلی یه راهی داره.. سخت ترین مشکلات هم با حرف زدن حل می شن
با لبخند دست دیگرم را روی دستش گذاشتم
ـ من یه دنیا شرمنده ات شدم نسترن
او نیز با با لبخند گونه ام را بوسید و پس از سفارشی دیگر و با خداحافظی کوتاهی رفت.. نسترن تنها شخصیتی است
که به راحتی می تواند در من تاثیر بگذارد، از همان روزهای ابتدایی آشنایی و دوستی مان حرفهایش را قبول داشتم
و بی دلیل از او اثر می پذیرفتم.. در را بسته و چرخیدم، نفس عمیقی گرفته و به دور تا دور خانه نگاه کردم و لبخند،مثل نغمه های یک روز گرم بهاری روی لب هایم نشست.. این زندگی میتواند رنگ بگیرد، رنگ خوشبختی! دستم را...

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_206

کامران با تواضع لبخند نادری می زند.
- بله متوجه ام آقای مهرجو، بسیار خوب دیگه مزاحم تون نمیشم و رفع زحمت می کنم...
بابامحمد آرام و مهمان نواز می پرسد.
- خب می موندی یه چیزی می خوردی بعد... اینطوری که درست نیست...
کامران همزمان حین برخاستن؛ نیم نگاهی هم به طرفم می اندازد و متواضعانه سری برای همه
میجنباند.
- ممنون م ولی باید برگردم کارخونه، مشغله هام زیاده، باشه یه وقت دیگه...
از شنیدن جمله اش چشم درشت می کنم که دستش را روی شانه پدرم می گذارد.
- خواهش می کنم شما بشینین... مهمون هم دارین... من راه رو بلدم...
بعد از زدن لبخند کمرنگی؛ یقه کتش را صاف میکند و به طرفم راه میافتد کاملا محسوس با
چشمهایش اشاره ریزی هم میکند که با تعجب پشت سرش راه میافتم.
- خوش اومدین پسرم...
مامانریحانه تا کنار درهال پشت سرمان می آید که گردن از بالای شانه دراز می کنم.
- من آقای مهندس رو راهنمایی م ی کنم، مامان تو پیش مهمونا برو...
چشمغرهای میرود و سپس لبخند زنان دوباره می گوید.
- بازم بیاین این جا... خوشحال می شیم پسرم.
کامران ایستاده کفشش را به پا می کند و با دو انگشت؛ پشت کفش را جابه جا می کند.
- چشم حاج خانم مزاحم میشم.
از تا فرو کردن کفش ها که فارغ میشود، سرش را بالا می گیرد و به طرف مان متمایل می شود.
- خدانگهدار...
مامان ریحانه گوشه چادرش را جلو می کشد.
- خی رپی ش در پناه خدا...
بی حوصله دمپای هایم را می پوشم و پشت سر کامران راه می افتم، همزمان کنجکاوانه می پرسم.
- دلیل اومدنتون این جا فقط همین بود؟!
از گوشه چشم با اپلسیونی نگاهم می کند.
- پس چی فکر کردی؟
دست به سینه *"
- گفتم اومدین که شکایتم رو پیش بابام کنین!
جدی چینی روی چشمان تیزبین اش نقش میبندد.
- نه تو بچه ای و نه من از اهل شکایت بردن این چیزا پیش بزرگ تر بقیه هستم... دلیل دیگه هم تلفن جواب ندادنت بود و اینکه باید یه تذکر جدی به خودت می دادم...
دست به سینه دمغ و با کنایه می گویم.
- که گربه رو دم حجله خفه کنم؟
لبخند محوی روی لبانش حک می شود.
- بامزه بود... ولی از اول هم روند کار توی کارخونه رو برات گفتم و تو؛ سر یه حدس سه روزه حتی جواب میترا رو ندادی... اونم فکر کرده اخراجت کردم... صبح اومد کارخونه، دید نیستی و سر ِ من خراب شد!
علنا خندهام می گیرد.
- فقط میترا میتونه از پس شما بر بیاد...

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_205 پدرش جلوم ا یستاد  _یاشار بروکنار باید صحبت کنم باهاش  یاشار بانفرت ازجلوم کنار رفت  _واسه چی اومد ی ا ینجا  سعی کردم صدام نلرزه اما نشد میترسیدم ازا ینکه ا ینجانباشه _یلدا ا ینجاست  _اره  نفس اسوده…
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_206

توصورتم دادزد
_تو به دختر من به زور نزدیک شدی
دستم ازخشم مشت شد ازا ینکه جلوی یه غریبه گفت که من ویلدارابطه داشتیم خون
خونمومیخورد دادزدم
_زنمه دلم خواست باهاش باشم
نعره زد که چشمام درشت شد
_بیشرف عوضی توازحیوون هم پست تری اونا میخوان کاری کنن به طرف مقابلشون
اهمیت میدن تو ازحیوونم پست تری توبه دختر من دست درازی کردی
ازخشم نفسم به خس خس افتاده بود
روبه مامورکه ساکت به مانگاه میکرد لب زدم
_مگه ماحکم نداریم
سرتکون داد وروبه پدریلدا لب زد
_به دخترتون بگید بیاد دم در باید همراه همسرش برگرده خونه اش و اگه بخواد
ممانعت کنه مجبورم یشم به زور متوسل بشم
پدریلدا باخشم نگاهم کرد ولب زد
_یه چندلحظه اجازه بدید
واردخونه شد منتظرشدم تا یلدا بیاد باید بیاد بایدباهاش حرف بزنم
&یلدا&
بانوازش دستی توموهام باوحشت چشم بازکردم که باد یدن بابانفس اسوده ای کشیدم
_خوبی دخترم
بابغض سرتکون دادم
_نه حالم اصلا خوب نیست
_امیرصدرا اومده
باوحشت روتخت نشستم
_بابا بابا راهش نده توخونه من ازش میترسم
مثل بیدمیلرزیدم ودست باباروفشار میدادم بابا باحرص دندون هاش رو ساید
_نترس باباجان نترس من اینجام یلدا امیرصدرارفته مامور اورده
بابهت لب زدم
_ماموربرای چی
_شکایت کرده
_ازکی
_ازمن به خاطراینکه نذاشتم توروببره
_بابا من باهاش نمیرم
_یلداچاره ای نیست باهاش برو منم ازهمین الان میرم پیش وکیلم و درخواست طلاقت رومیدم نگران نباش بابا جان باشه
باترس سرتکون دادم انگار چاره ای نبود با هق هق لباس پوشیدم و ازخونه خارج شدم
بادیدنش نفرت تمام وجودم روپرکرد این قاتل جون من قاتل تمام ارزوهام
باحنفرت نگاهش کردم خیره نگاهم میکرد باخشم ونفرت به طرف ماشینش رفتم
ونشستم توماشینش بعدازچندلحظه توماشین نشست و اروم حرکت کرد توراه هیچکدوم
حرف نمیزدیم همینکه رسیدیم خونه بی توجه بهش اسانسور روزدم و بعد درخونه ارو

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
.#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_205 وچندتانفس عمیق کشیدم تابغضم سربازنکنه جلوی ماشین فراری مشکیش ایستادم که بعدچنددقیقه اومدن نگاه خیره ارسلان رو روخودم حس می کردم اما اهمیت ندادم ومنتظرشدم تا قفل ماشین رو بزنه که بالاخره اینکاروکردی سریع عقب…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_206

خوش باش عروسی تک دخترته!
باچشمای پرم روبه حاج خانوم که باغم نگاهم می کردلب زدم
_بفرمایید بریم بش ینیم
سرتکون دادوبه طرف حاجی وارسلان که سمت چپ دورمیزنشسته بودن رفتیم
علی روبه حاج خانوم دادم وبدون نگاه به حاج همایون وارسلان به طرف اتاق
پرو رفتم لباسم روعوض کردم به خودم نگاه کردم همه چی عالی بود فقط
چشمای پرازاشکم بدجورتوذوق میزد بی خیال ازاتاق خارج شدم وکنارحاج خانوم
نشستم که همون لحظه صدای سوت وکل کشیدن باعث شد سرجام بایستم
نیلوفر تواون لباس پوشیده ساتن سفید و موهای بابلیس شده مشکی رنگ
چقدربهش می اومد رژقرمز اتیشیش بدجورتوچشم بودبالبخندازته دل بازوی
شوهرش روگرفته بود یه شوهر قدبلندوهیکلی پوست صورت سفیدی داشت و
موهای مشکی چهره زیبایی داشت چشمای درشت قهوه ای تیره ولبهای قلوه
ای وبینی صاف مردونه وته ریشی که جذاب ترش کرده بود کت شلوارمشکی
رنگ وپیراهن سفیدبراقی به همراه کراوات مشکی تنش بود باعشق دست
دورکمرنیلوفرحلقه کرده بود
نیلوفربالبخندخوشامدگویی میکردوبالاخره سرجاش نشست حتی نفهمیدمن
اومدم!صدای شکستن قلبم روبه وضوح شنیدم چقدردرد داره
بابیدارشدن علی ازحاج خانوم گرفتمش وبراش موز پوست کندم ومشغول دادن
میوه به علی شدم صدای کرکنده موزیک شاد بدجوری اعصابم روخوردکرده
بودسرم دردمیکردچشمام از اشک میسوخت بعداینکه علی سیرشدشروع کردبه
حرف زدن بعضی ازکلمه هارومیگفت

*مامان*
تمام غم های دلم پرزدوفقط عشق مادریم وجودم روپرکرد
گونه ش روپی درپی میبوسیدم که باشنیدن اهنگ ملایم شادبه پیست رقص
نگاه کردم که فقط عروس دامادوسط بودن ونیلوفر بانازشروع کرد رقصیدن
بااینکه قلبموسوزوند ارزومیکنم خوشبخت بشه براش دست میزدم و ارزوی
خوشبختیش رومیکردم باتموم شدن اهنگ علی روبه حاج خانوم دادم وسربه
زیرگفتم
_من میرم کادوم روبدم بریم خونه دیگه نمیتونم تحمل کنم
ازجام بلندشدم وبه مادری نگاه کردم که ازوقتی اومدم حتی یکبارهم نگاهم
نکردخب منم دخترشم چرا مثل نیلوفر باهام رفتارنمی کنه
باقدمهای تند به طرف جایگاه عروس دامادرفتم سعی کردم همون رزایی باشم
که جزغرورکسی چیزی ازش نمیبینه همون رزا که باغرورش چقدر می تونه
سنگدل باشه نیلوفربادیدنم بهت زده سرجاش ایستادکه روبه دامادلب زدم
_سلام خیلی تبریک میگم خوشبخت بشید!
بالبخندسرتکون داد
_نیلوفرجان معرفی نمیکنی !؟
نیلوفر_شهاب جان؛خواهرم رزا
شهاب _خیلی خوشحالم ازدیدنت رزا جان شب عقدکه نتونستم ببینمت خیلی
خوش اومدی
_ممنون
جعبه کادوروبه طرف نیلوفرگرفتم ودم گوشش لب زدم
_امشب فقط برای یه چیز اومدم اومدم تابهت بگم توبرام مردی همین امشب
دیگه خواهری به اسم تو ندارم ازاین به بعدمنوتو دو ادم غریبه ایم دوست
ندارم به هیچ عنوان دیگه ببینمت حتی روزمرگم
حنی نگاهشم نکردم ازشون دورشدم وبعدپوشیدن لباس هام برگشتم
کنارادمهایی که خیلی نگرانم بودن
_بریم
بیحرف همه به طرف خروجی حرکت کردیم وخیلی زودازتالار خارج شدیم
وبرگشتیم عمارت قرارشدعلی پیش حاج خانوم بخوابه سریع رفتم تواتاقم وزدم
زیرگریه هق هق ام دل سنگ روهم اب میکرد اما انگارخونواده من ازسنگ هم
سنگ تربودن
تاخودصبح اشک ریختم و سوختم خدایا یعنی سهم من ازدنیات همین بود!؟
اونقدر حالم بدبودکه نفهمیدم کی ازحال رفتم
صدای جیغ وداد میومد اما توان بازکردن چشمام رونداشتم انگار یه هیجده
چرخ از روسرم ردشده بود

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚