یواشکی دوست دارم
65.3K subscribers
42.7K photos
2.01K videos
168 files
323 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_181

که این جملات ساختگی است؛ امکان ندارد حقیقت داشته باشد، امکان ندارد من تجارت شده باشم.. اما این برگه،
این برگه لعنتی خبر از تجارت میدهد، بوی نیت پلیدی از پشت این برگه به مشام می رسید.. باور اتفاقی که در
شرف رخ دادن است برایم در حد مرگ سنگین است و غیر قابل تحمل.. این امکان ندارد، امکان ندارد که زندگی من
تنها بر پایه یک ثروت چند میلیاردی بنا شده باشد اما این جمله »رسیدن این ارث به شرط ازدواج« همین ناممکن را
ممکن میکند.. نگاهم روی شرط بعدی خیره ماند..» دختری خوب، با وفا و نجیب« و گویا من همان اویی هستم که در
این برگه خواسته شده.. من همینی ام که این برگه میگوید و همین بودن یعنی مهر تایید بزرگی بر انتخابی بر اساس
تجارت و نه صرفا زندگی.. این همین بودن لعنتی، شبیه شخص گفته شده در این برگه بودن یعنی تجارت و نه
زندگی، یعنی یک آرم تجاری روی من! برگه همراه با دستانم می لرزید؛ ذهنم از حل معمای مبهم داغ شده بود و من
قلعه ای بودم با سرنوشتی به نام شکستن، من قلعه ای بودم در حال فروریزی و از هم پاشیدن.. چشمانم دو دو میزد،
نوشته ها دیگر قابل تشخیص نبودند و این جملات در ذهنم حک شده بودند.. لب گزیدم و فشار دندان هایم را زیاد
کردم و ذهنم هر لحظه به واقعیتی ناگریز می رسید. صدایش در فضا اکو شد
_ برگه وصیت نامه رو جا گذاشته بودم، برگشتم تا برش دارم.. منتظر باشید الان میام
صدایی بلند تر در گوشم نشست و انگار کسی مدام این جمله را در همین حوالی فریاد میزد »شرط رسیدن این
زمین به رادین، دختری خوب، با وفا و نجیب است«
_ آره آره الان راه میفت...
با رسیدن به اتاق و دیدن من جمله اش نیمه تمام ماند.. برگه هنوز میان دستان لرزانم بود، سر بلند کره و نگاهش کردم چشمانم آرام آرام رنگ سرخ خون را می گرفتند، ضربان قلبم را حس نمی کردم، اصلا ضربانی نبود تا حسش کنم.نگاهش از صورت رو به سفیدی رونده من به دستانم کشیده شد و با دیدن برگه ای که می لرزید، شانه به دیوارتکیه داده و چشمانش را با کلافگی واضحی روی هم فشرد.. با عجله به سمتم آمد و مقابلم زانو زد و سعی کرددستپاچگی اش از این غافلگیری را پشت لبخندی لرزان پنهان کند اما نشد زیرا صدایش نیز لرزشی واضح وغیرقابل انکار داشت
_ تو اینجا چی کار می کنی مریم؟
این صدای ملایم از ترس عکس العمل من بود وگرنه رادینِ همیشه طلبکار را چه به ملایمت و نرمی نشان دادن؟
دستش را با احتیاط پیش آورد و دست او هم لرزش داشت اما نه به اندازه من!
_ اینو بده به من عزیزم
خشک شده نگاهش می کردم،نگاهم تهی بود و مردمک هایم دو دو میزد.. نگاهم می کرد، لب گزیدم و لب گزیدلب های لرزانم را از هم فاصله داده و با حنجره ای لرزان و چشمانی ایستاده در اشک زمزمه کردم
_ تو چی کار کردی رادین؟
این حس حیرت برخاسته از اعماق قلبم، این نگاه پرتمنا تنها در پی انکار او بوداین وجود پر آشوب،بیقرار رسیدن به باور درک اشتباه وفرضیه سازی پوچ بود اما نگاهی به زیر افتاده وسیبی که گلویش را محکم تکان داد،باورراستی این ماجرا را مسجّل نمودواشک را بر چشم ودرد را بر قلبم مسلط کرداما هنوز هم در پی اثبات بودم،اثبات تجاری نبودنم،معامله ای نبودن این زندگی و به تاراج نرفتن تمام احساساتم
_ دروغه مگه نه؟اینا همش ساختگیه مگه نه؟
لب روی هم فشرد و تنها همین کتمان نکرد،نگفت دروغ است؛وای بر من و این زندگی دست به سرم گرفتم، وای بر من واین انتخاب!برگه را از میان انگشتانم بیرون کشید و آن برگه بی جان راحت شد از لرزیدن های مکرر در پناه زلزله قلبم قلعه شنی قلب من پودر شد و بر زمین ریخت و ساحلی نیست برای در آغوش کشیدنش و قلب من تنهاتر از آن قلعه شنی است وقتی که هیچ ساحلی برای درآغوش کشیدنش وجود ندارد. نگاهم کرد و کاش چشمانش حداقل اندکی شرم داشت تاالتیام بخش وجودم شود نیم خیز شد و دست من با نیرویی ته مانده آستینش را به چنگ کشید؛نگاهم کرد
_ میام با هم حرف میزنیم
برگه و پاکت سفید را برداشت و رفت.آن وصیت نامه و نوشته های زهرینه درونش را برداشت و بدون هیچ توضیح دلیلی،توجیه یا حتی کتمان و دروغی برای دل خوش کردن من رفت و من هنوز نشسته بودم،هنوزدستانم میلرزید،لرزشی که ازقلبم سرچشمه می گرفت،لرزشی که از زندگی روبه ویرانی ام سرچشمه می گرفت.چشم گرداندم و در این فضا به دنبال تکه های ویران شده غرورو باورهایم گشتم چشم چرخاندم و هنوز باور نداشتم که انتخاب من تنها یک معامله بود، یک معامله دو سر سود برای او،یک معامله دو سر باخت برای من هنوز باورنداشتم تمام دلیل حضور و بودن من در اینجایک زمین چند هکتاری وارزش چند میلیاردی اش باشدگیج بودم و گنگ حس میکردم درکابوسی عمیق دست و پا میزنم،تقلا میکردم برای رهایی ازاین خواب سیاه و دهشتناک،حس میکردم هوایی برای نفس کشیدن نیست خود رابه تراس رساندم و هنوز هوایی برای نفس کشیدن وجود نداشت

#ادامه_دارد...

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_181

خواستم بهش بتوپم اما با این حرفش غش کردم از خنده و محکم به بازوش چسبیدم:
-روانیتم!
لبخند معنی داری زد و دستمو گرفت؛ لمس کرد حلقه مو:
-سلیقه ام تکه ها!
-من یا این؟!
-بماند...
-عه امیر عباس؟
خندید...
-کجا میریم حالا؟
-یه جای خوب!...
-مشهد که نیست؟!
لبخند زد از گردنش آویزون شدم:
-عاشقتم!
به زور از خودش جدام کرد:
-خودتو کنترل کن به این انرژی هات نیاز داری الکی هدرش نده!
زدم به بازوش:
-لوس.. دلتم بخواد، اصلا مگه دیگه بهت دست زدم؟!
-زشته دوتا مجرد میبینه حسرت میخوره گناهش میفته گردن ما!
-برو بابا باز فاز حاج آقاییش عود کرد؛
-باز گفت حاج آقا!
-حقته! بی احساس
از تهران خارج شده بودیم و من به حالت قهر باهاش حرف نمیزدم، گوشیش زنگ خورد،
هندزفزیشو گذاشت توی گوشش و جواب داد:
-جانم عزیز؟
-آره... اومدیم بیرون
-چیزی شده؟؟
لبخند زد:
-واقعا؟!
-باشه... باشه،حتما میگم
-نه بر که نمیگردیم اومدنی میریم پیشش باشه، دستتون درد نکنه! خداحافظ
گوشی رو گذاشت سرجاش،چیزی نمی گفت ولی همچنان لبخند به لب داشت.
-عزیز چی گفت که همچنان لبخند مونالیزا به لب داری حاج آقا؟
اخم کرد و نگام کرد:
-میگم نگو حاج آقا...
نیشم باز شد:
-حاج آقا؟؟
-لا اله الا الله!! حالا که اینطور شد منم خبر خوبو بهت نمیدم!
-چه خبری؟
-نمیگم...
-عه امیر عباس؟
-حالا شدم امیر عباس؟؟
-نگی خودمو از ماشین پرت میکنم بیرونا!
سری از تاسف برام تکون داد:
-خبر خوش... سرکار خانم ساغر خانومتون از کما اومده بیرون و الان هوشیار...
چنان جیغ زدم و پریدم بغلش که به زور ماشینو کنترل کرد تا تصادف نکنیم... صورتش رو غرق در بوسه کردم:
-عاشقتم به خدا
ماشین رو یه گوشه جاده نگه داشت:
-اینجوری نمیشه باید به فکر یه هتلی مسافرخونه ای باشم این هیجان تورو تخلیه کنم، شک دارم تا مشهد جون
سالم به در ببریم!
-منحرف! ابجیمه عشقمه! دلم براش یه ذره شده دور بزن برگردیم!
ماشین رو روشن کرد و به راهش ادامه داد:
-نه دیگه شرمندتونم من به امام رضا قول دادم نمی خوام بد قول بشم!
-امیر عباس؟
-نه...
-خیلی لجبازی!
-می دونم...
زدمش که خندید:
-برگشتنی می بینیمش!
-دلم براش یه ذره شده می فهمی!؟؟
-قول میدم اینقدر بهت خوش بگذره که اصال یادت بره ساغر کیه!
-اینطوریه؟
سرشو با لبخند تکون داد.
-حاج آقا؟؟
و این چنین زندگی قشنگ ما شروع شد...
پراز عشق، دوستی، خواستن، لجبازی، شوخی محبت ،گذشت و یکدلی...
همه چیز داستان مشخص شد جز امیر علی,
امیر علی که پرونده اشیا عتیقه ای که باباش از مملکت خارج کرده بود دست پلیس بود!
امیر عباس پرونده رو سپرد به یکی ازهمکاراش و خودشو وقف فاطی کرد.میخواست خوش باشه و بهشون خوش بگذره!
شاید دیر یا زود زندگی امیر علی با اون پرونده دگرگون بشه اما این دیگه بستگی به تقدیرش داره... راضیه,رها,محمدرضا,ابی...
اینا همگی سرگذشتشون رو به تقدیرشون می سپرم و ادامه نمیدم
فاطی تحمل کرد مبارزه کرد و جنگید، آخرش هم به خوشبختی محضش رسید
خوشبختی که وقت برگشتن از ماه عسل شیرینشون در کنار عزیز رها محمدرضا و عباس و افسون مادر بزرگ واقعیش که به خواست امیر عباس و عزیز به جمعشون پیوسته بود، یک زندگی پراز مهر و خوشی رو تجربه کرد!
فاطی مصداق بارز این آیه است:
آیه ای که خداوند توی کتاب مقدسش به بنده های خودش وعده میده:
"ان مع العسر یسرا
همانا بعد از گذشت سختی ها آسانی به همراه است...در پناه حق تعالی

#پایان

@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_181

مامانریحانه محتاط گونه جواب می دهد: ساغر می خواد ما از این پول استفاده کنیم...
امان نمی دهد با تحکم و ندیده گرفتن ام میپرسد: اون وقت چرا؟
اینبار خودم با خلوص نیت و نرم با چاشنی دلخوری پاسخ می دهم.
- چون منم دارم توی اینخونه زندگی می کنم... و اینکه لازم نیست نگران حلال بودنش باش ین،
قائم مقام تون که اومدن کارخونه و رئیس بنده رو هم تایید کردن، فکر نمی کنم این همه سخت گرفتن
درست باشه، نه مامان؟
مامان ریحانه با چشم و ابرو اخم می کند اما بابا با خونسردی لبخند میزند.
- حلال! خوبه... پس هنوز یادت نرفته...
کفری می شوم اما با مبادی ادب لب میزنم.
- بابا می دونم گناهکارم، میدونم به والله می دونم... ولی چه کار کنم؟ چهکارکنم که دیگه زمان به عقب برنمی گرده تا جلوی خیلی از اتفاقات بد رو می گرفتم... تا جلوی شما و بقیه روسیاه نشم... تا دیدتون
به من، دیگه سنگین نشه.. بهخدا من تقاص اشتباهم رو پس دادم...
تند تند نفس های عمیقی از پرههای بینی می کشم.
- اگه هنوزم بهم شک دارین، پس لزومی نداره که تحملم کنین، من از اینجا میرم...
باز از روی صندلی بلند میشوم که این بار خنده پردرد بابا را از پشت سر ویا گوهوار و در ِددل میشنوم.
- آفرین دست! واقعا مریزاد... تو که تحمل ای ن چیزا رو نداری، پس چرا برگشتی؟ چرا وقت ی
میدونستی من و مادرت؛ ده برابر این توه ینا رو از در و همسایه فامیل وغریبه می شنیدم... چه
توقعی داری وقتی که پشت پا زدی به تموم اعتمادم به خودت... میدونی چه آرزوها واست نداشتم؟
میخواستم به اون بالاها برسی، رشد کنی و واسه خودت کسی بشی ... اما چیشد؟ دختری که بیشتر
از همه کس بهش اعتماد داشتم از خونه یه پسره غریبه سر در آورد...
بغض می کنم و اشک، از دو طرف چشمانم به سرعت می چکند. حرف هایش؛ عین واقعیت تلخ و کوبنده بسی زهرآگین میبود.
سرم را با عجز در گریبانم فرو می کنم که محقتر ادامه میدهد.
- چه فرقی می کنه وقتی با همون ی ارو...
آهی می کشد تلخ و حز ندار با نگاه حزین و دلخور ادامه میدهد.
- چی برات کم گذاشتم، بگو... چی کم گذاشتیم که تو... آخر ُعمری منو سکه یه پول کردی؟
تحلیل رفته لبه میز را چنگ می زنم تا مقاومت کنم تا راز قریبی را که در دلم جولان می داد را افشاء نکنم.
میترسیدم از خودم و شکستن ته مانده غرور جریحه دار شده بابامحمد... اینکه کینه و نفرت یک پسر میخواست آبروی تو و دخترت را یک جا بّدرد اما دخترت قربانی شد تا صدمه ای به آبروی به بقیه نرسد.
مامان با دیدن حال و روزمان، پادرم یانی می کند.
- محمدآقا کافیه... ساغر خسته کاره... هنوزم چایشم نخورده بچه م...
بابامحمد با غم مشهودی میگوید.
- بچه ت رو حالی کن، حالی کن که همه چیز فرق کرده... دیگه هیچچیز مثل سابق نمی شه.
سپس در کمال بی رحمی های عالم از مقابل چشمان اشک بارم با سختی بلند می شود و لنگ کنان از آشپزخانه خارج می شود...
من میمانم و دلی که شکسته، دلی که چینی بند شده اما بند ِبندش، با خون و آه بهم وصل شده بودند...
غرامت دادن، جان می خواست نه بخشش.
بی حوصله غر می زنم.
- میترا واسه چی، منو برداشتی آوردی این جا، اونم روز تعطیلی که باید استراحت کنم؟
میترا با خونسردی آدامس لای دهانش را باد میکند.
- عزیزم، بده آوردمت گردش و دور دور؟ بابا نپوکیدی با این همه کار و... کار؟
طعنه وار سری به تاسف تکان دادم.
- منکه مثل تو، دوستای خرپول ندارم که خرجم کنن، همون باید خودم خرج در بیارم دیگه!
از گوشه چشم؛ موذی چشم ریز می کند.
- متلک نداشتیم آ... بعدشم کی گفته؟ من خیلی وقته تک پرم و با کسی هم مراوده ندارم...
حین کشیدن روی موزا یک پاساژ، نیشم خود به خود باز می شود.
- بخاطر کامی جونه؟
مچ دستم را میکشد و دوان دوان تا بوتیک مانتوهای زمستانه می رویم و همزمان با هیجان تند میگوید.
- بیا... اینا کارشون اصل جنسه، همشون از اونور آب آوردن... ببا ببینم می تونم مانتو بخرم یا نه؟
پوف کلافه ای میکشم و نگاهم را به زرق و برق بوتی ک با آن همه مانکن با پوشش های شیک امروزی اش می دهم.
- بابا اینا که مانتو نیستن، بیشتر به یه متر نیست که... باز میخوای گیر من کرات بیفتی؟
سرخوش نچ بلند بالای میکند.
- اونسریم که گرفتن منو، واسه حجابم نبود که واسه اون پارتی بود و...
کلامش را با حرص و توبیخ می برم.

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_181


_خوبه سلام میرسونه باباجون زنگ زدم که ادرس خونه ای که قراربود برم رو بگیرم برای تدریس
_الان میخوای بری بابا جان
_اومم الان که نه ساعت چهار
_باشه باباجان یادداشت کن
بعدازنوشتن ادرس ازش خداحافظی کردم و بی می ل برگشتم خونه واردخونه شدم و یه
راست به طرف اتاقم رفتم وارداتاقم شدم وبعدعوض کردن لباسام روتخت درازکشیدم
وخیلی زودخوابم برد
باصدای الارم گوشیم بیدارشدم کلافه وخواب الود گوشی روازکنارمیزبرداشتم و جواب دادم
_بله
_سلام خانوم سهرابی
_بفرمایید
_من ارسلان حدادی هستم
_امرتون
_میخواستم حضوری ببینمتون تابرای کار باهاتون صحبت کنم
_چه کاری ؟شماره منو کی به شماداده
_من یه سالن زیبایی دارم که به مدل نیاز دارم ومیخواستم ازشمابخوام با ماهمکاری
کنید
سردرگم چندلحظه سکوت کردم اینجوری خیلی بهم فشارم یومدولی بهتراز موندن تواین خونه لعنتیه
_باشه ادرس روبفرماید تابرای گفتن شرا یط بیام
_یادداشت کنید
بعداز نوشتن ادرس گوشی روقطع کردم وبا غم ازجام بلندشدم پوزخندی به وضع زندگیم
زدم وبه طرع حمام رفتم واردحمام شدم زیردوش اب سردای ستادم وبعدازنیم ساعت
ازحمام خارج شدم بلوزشلوارراحتی تنم کردم وازاتاق خارج شدم به طرف اشپزخونه رفتم
ومثل همیشه ماگم رو پراز قهوه کردم رو ی صندلی نشستم واروم مشغول خوردن قهوه ام
شدم بعدازخوردن قهوه از اشپزخونه خارج شدم به ساعت نگاه کردم ساعت دوبعدازظهر
بود به طرف اتاقم رفتم وارد اتاق شدم وسایل طراحیم رو داخل کیف مخصوصم گذاشتم
بی حوصله یه مانتو کتی لی باشلوارهمرنگش تنم کردم شال سفید رنگی سرکردم وتنها به
زدن یه رژ لب زرشک ی اکتفاکردم ازاتاق خارج شدم باقدمهای تند ازخونه خارج شدم و
سوارماشین شدم وکمی تو خیابوناچرخیدم تا ساعت یه رب به چهار که به طرف خونه ای
که قراربود تدر یس کنم رفتم درست راس چهاررسیدم جلوی یک خونه شبیه خونه پدری
امیرصدرا ماشین روپارک کردم و ازماشین پیاده شدم اروم اف اف روفشردم که بعد چند
ثانیه درب بازشد اروم واردخونه شدمیه عمارت بزرگ ولوکس حیاط بزرگ سنگ فرش
شده باقدمهای بلند وتند ازحیاط گذشتم و وارد عمارت شدم که صدای سلام دختری
باعث شد به طرفش برگردم
_سلام
بادیدن یه دخترهمسن وسال خودم لبخندزدم
_سلام
بادقت شروع کرد به نگاه کردن من خنده ام گرفته بود اماخودم روکنترل میکردم نزنم
ز یرخنده که بعداز چنددقیقه که کامل سرتاپام رو نگاه کردلب زد

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_181

بادقت نگاهم کردو بعد از وارسی لبخندمهربونی بهم زدمرد تپل وبامزه ای
بودوتقریباکچل با ریش پرفسوری
کلا مردای کچل می دیدم خنده م میگرفت یعنی اونقدرخنده م میگرفت که انگار
یکی توجمع گوزیده
انقدرمسخره کردم خودمم کچل شدم
رئیس_بفرماییدبشینید خانوم؟؟
سوالی نگاهم کردکه لب زدم
_ رزا رضایی هستم
سرتکون داد وبه صندلی کنارمیزش اشاره کردکه بااسترس روی صندلی نشستم
رئیس_من کاویانی هستم شهرام کاویانی صاحب این هتل؛ این هتل یه هتل
بین الملی پنج ستاره س از ساعت ۸صبح تا ۱۰شب شیفت شماست حقوقتون
۶تومن هستش وکارشما عوض کردن روتختی ها و نظافت کل اتاق های هتل
هست از شستشو ی حمام وسرویس گرفته تا مرتب کردن اتاق ها
اب دهنم رو باصداقورت دادم
_من مشکلی ندارم میتونم استخدام شم
کاویانی _شناسنامه وکارت ملی تون رولطف کنید بدیدبه من
بااسترس لب زدم
تو مسافرخونه است مدارک شناسا ییم
با ترحم نگاهم کرد که توکیف پولم رونگاه کردم بادیدن کارت دانشجو ییم
لبخندزدم وکارت روبه طرفش گرفتم
_این کارت دانشجوییمه اگه قبول کنید فرداحتما مدارکم رومیارم
کاویانی _......خیله خب فعلا یه ماه ازمایشی اینجاکارکنید تاببینیم خداچی
میخواد
بااخم لب زدم
_این یه ماه حقوق ندارم؟
کاویانی _حقوقتون حتی اگه اخرماه بگم نمیتونیدباماهمکاری کنیدبهتون
پرداخت میشه خیالتون راحت
سرتکون دادم وبالبخند کارت دانشجوییم روازش گرفتم
کاویانی _فردا راس ساعت اینجاباشید
_چشم
سرتکون دادکه با لبخند خداحافظی کردم و برگشتم مسافرخونه وبرگشتم
تواتاقم وبازم زدم زیرگریه
برای اینکه صبح سرحال باشم زودخوابیدم صبح ساعت شیش بیدارشدم یه
مانتو زرشکی باشلوار مشکی جین وشال مشکی سرکردم حوصله ارایش نداشتن
همونطور رنگ پریده از اتاق خارج شدم به طرف همون مرد مسئول رفتم ولب
زرم
_مدارکمولطف می کنید
سرتکون دادو مدارکموداد که لب زدم
_میشه کلیدواتاقوببرم
بااخم نگاهم کرد
_نه ابجی مدارکتوکه بگیری نمیتونی کلیداتاق ونگه داری
_اگه پول بدم چی؟
کمی مکث کرد
_باشه مشکلی نیست
سرتکون دادم و ازمسافرخونه خارج شدم و بااتوبوس به طرف هتل رفتم
ساعت هفت ونیم بودکه رسیدم کنارهتل
نفس عمیقی کشیدم و وارد هتل شدم به طرف همون دختردیروزی رفتم ولب
زدم
_سلام
_ساام عزیزم جناب رئیس درباره شمابامن صحبت کردن بیابریم بهت لوازمتوبدم
سرتکون دادمو همراهش وارد یه اتاق بزرگ که کمدهای فلزی داشت شدیم
دریکی ازکمدهاروبازکردولب زد
_این کمدلوازم شخصی توئه لباس مخصوصت هم داخل کمد هست

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚