#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_64
باشنیدن حقیقتی که ذهنم فریاد میزد جمع تر نشستم و بیشتر به در چسبیدم اینبار صدایی خجالتی از سمت قلبم محزون نالید:
-چرا؟چرا نه؟همه مردها که بد نیستن مرد خوب هم هست
باز صدای ذهنم عصبی فریاد زد:
یکی از مردهای خوب دور و برت رو نام ببر ، ایمان؟ علی شوهر مادرت؟ارش؟ دوستاش؟ امیرعلی؟ اون سرهنگ
"-
از خدا بی خبر که از تو قول گرفت اما علیه ات شهادت داد؟کدومشون؟کدوم مرد خوبی دیدی که هنوز به وجودمردهای خوب امیدواری؟"
صدای قلبم ترسیده و آهسته تر جواب داد:
- بابا
- "بابات یه معتاد بدبخت بود که زندگیش و عشقش و همه چیش مواد بود ، بابات اگه خوب بود وقتی بچه بودی موادش رو توی جورابت جاساز نمیکرد که گیر نیفته ، اگر خوب بود تورو از دوازده سالگی واسه خرید مواد نصفه شب
پارک نمیفرستاد ، اگر خوب بود از مدرسه بیرون نمیکشیدت تا برای خرج موادش کلفتی این و اون رو کنی ، بابات خوب نبود بفهم ، بفهم"قلبم ترسیده از این فریادهای عصبی توی سینه جمع شد اما باز هم شجاعانه از مردی دفاع کرد که امیدوار بود سر وتهش یه کرباس نباشه
-حاج اقا باورساد
صدای پوزخند عقلم دلم رو پژمرده کرد و تسلیم شد اما دل بیچاره هنوز هم امیدوار بود اشتباه نکرده باشه ما زن ها خیلی بدبختیم،هر روز هم اگر ضربه بخوریم باز امیدواریم روزی باران تمام شه و رنگین کمان به دنیای سیاهمون رنگ بپاشه اما حیف که بعد از هر باران فقط جاده ای گلی میمونه که هربار بیشتر درش دست و پا میزنیم
انقدر به صدای ذهن عصبیم و قلب شرمگینم گوش دادم که نفهمیدم کی به کجا رسیدم
"پزشکی قانونی"
ماشین که ایستاد و تابلوی بالای ساختمون رو به رو رو که خوندم فهمیدم درست اومدیم فراست لبخندی به روم زد و گفت:
- خوش برگشتین
چشمکی زد و لحنش رو شوخ کرد
-اصلا اینجا نبودینا
چیزی نگفت،نگفتم جای من اینجا نیست،نگفتم یه بار اضافه ام روی دوش دنیا که از همه طرف کبریت میکشه تابسوزونتم و نیست و نابودم کنه ،نگفتم و در عوض برای خالی نبودن عریضه لبخند کجی تحویلش دادم و هردو ازماشین پیاده شدیم جلوتر از من رفت و با منشی پشت کانتر پذیرش هم صحبت شدجلو نرفتم که حرف هاشون رو بشنوم،روی شنیدن حرفهایی که مایه خجالت بود رو نداشتم همونجا روی یکی از صندلی های پلاستیکی سبز رنگ نشستم و به مکالمه شون که طوالنی شد نگاه کردم ، صدای
صحبتشون تا به من نمیرسیدکاغذی از کیف چرم توی دستش بیرون کشید و تحویل پذیرش داد و سمت من برگشت و روی صندلی کنارم نشست
و توضیح داد:
-قبول نمیکرد میگفت امروز وقت ندارن دیگه مجبور شدم توضیح بدم زمانش داره میگذره
سرخ شدم و سر پایین انداختم،اصلا من توضیحی ازش خواستم که این حرف ها رو زد؟فهمید خجالت زده شدم که سعی کرد بحث رو عوض کنه
- ناراحت نشیا ولی شوهرت خیلی آدم پستی،چطور قبول کردی باهاش ازدواج کنی؟
پوزخندم ناخودآگاه بود،انگار توی این کشور نبود و اینجا زندگی نمیکرد که از اوضاع یه زن تنها که قبال گرگهاتیکه پاره اش کرده بودن خبر نداشت،انگار مرد نبود که از چشم طمع مردها به طعمه ای مثل من خبر نداشت پوزخند بی جوابم رو که دید سعی کرد حرفش رو توجیح کنه:
- بدبین بودن شریک زندگی ،زندگی آدم رو نابود میکنه
آهی کشید و ادامه داد:
- زندگی من رو که نابود کرد
نمیدونم چرا برام جالب شد که سربلند کردم و برای شنیدن ادامه حرفش بهش خیره موندم،اشتیاقم رو که دیدشروع به تعریف کرد:
-زن منم بدبین بود،جونم رو به لبم رسونده بودجرات نداشتم با دخترای فامیل حرف بزنم تا مبادا نره دم خونه شون و فحش کاری و کتک کاری راه بندازه،صحبت کردن با همکار زن که اصلا،باید خوابش رو میدیدم،حتی به موکل های خانم هم بدبین بود،یه سری که افتضاح شد وسط دادگاه طلاق یکی از موکلای خانمم پرید داخل و تهمت زد که با موکلم رابطه دارم زندگی زن بیچاره رو نابود کرد پروانه وکالت منم یه مدت تعلیق شد
دلم به حالش سوخت که سوال خودش رو به خورد خودش دادم
- اگه اینجور بود چطور پس شما قبول کردین باهاش ازدواج کنین؟
اخمش رو تو هم کشید و گفت:
-ازدواجمون سنتی بود نمیشناختمش،مامانم تو آرایشگاه دیده بودش و برام لقمه گرفت،قبل ازدواج فقط یکبار توخواستگاری باهاش حرف زدم جوری نشون داد که گفتم از فهم و کمالات کم نداره بعدم که نامزد کردیم انقدر باباش گفت ما رسم نداریم نامزد بمونیم و رسم نیست تو نامزدی دختر رو با پسر تنها بیرون بفرستیم که دو باربیشتر دیدمش و بعدم که عقد کردیم و زمانی شناختمش که کار از کار گذشته بود
صدای مسئول پذیرش که اسمم رو اعلام کردباعث شد نتونم حرفی برای همدردی بزنم و باز اضطرابم برگشت،بلندشدم اما پاهای لرزونم تحمل وزنم رو نیاورد و دوباره روی صندلی افتادم به حالم تاسف خورد و دلجویانه گفت
-نترس چیزی نیست که یه معاینه ساده ست بقول خودت طلا که پاکه،پاشو نذار اون نامرد بد دل بخواد اینطورزندگیتو سیاه کنه
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_64
باشنیدن حقیقتی که ذهنم فریاد میزد جمع تر نشستم و بیشتر به در چسبیدم اینبار صدایی خجالتی از سمت قلبم محزون نالید:
-چرا؟چرا نه؟همه مردها که بد نیستن مرد خوب هم هست
باز صدای ذهنم عصبی فریاد زد:
یکی از مردهای خوب دور و برت رو نام ببر ، ایمان؟ علی شوهر مادرت؟ارش؟ دوستاش؟ امیرعلی؟ اون سرهنگ
"-
از خدا بی خبر که از تو قول گرفت اما علیه ات شهادت داد؟کدومشون؟کدوم مرد خوبی دیدی که هنوز به وجودمردهای خوب امیدواری؟"
صدای قلبم ترسیده و آهسته تر جواب داد:
- بابا
- "بابات یه معتاد بدبخت بود که زندگیش و عشقش و همه چیش مواد بود ، بابات اگه خوب بود وقتی بچه بودی موادش رو توی جورابت جاساز نمیکرد که گیر نیفته ، اگر خوب بود تورو از دوازده سالگی واسه خرید مواد نصفه شب
پارک نمیفرستاد ، اگر خوب بود از مدرسه بیرون نمیکشیدت تا برای خرج موادش کلفتی این و اون رو کنی ، بابات خوب نبود بفهم ، بفهم"قلبم ترسیده از این فریادهای عصبی توی سینه جمع شد اما باز هم شجاعانه از مردی دفاع کرد که امیدوار بود سر وتهش یه کرباس نباشه
-حاج اقا باورساد
صدای پوزخند عقلم دلم رو پژمرده کرد و تسلیم شد اما دل بیچاره هنوز هم امیدوار بود اشتباه نکرده باشه ما زن ها خیلی بدبختیم،هر روز هم اگر ضربه بخوریم باز امیدواریم روزی باران تمام شه و رنگین کمان به دنیای سیاهمون رنگ بپاشه اما حیف که بعد از هر باران فقط جاده ای گلی میمونه که هربار بیشتر درش دست و پا میزنیم
انقدر به صدای ذهن عصبیم و قلب شرمگینم گوش دادم که نفهمیدم کی به کجا رسیدم
"پزشکی قانونی"
ماشین که ایستاد و تابلوی بالای ساختمون رو به رو رو که خوندم فهمیدم درست اومدیم فراست لبخندی به روم زد و گفت:
- خوش برگشتین
چشمکی زد و لحنش رو شوخ کرد
-اصلا اینجا نبودینا
چیزی نگفت،نگفتم جای من اینجا نیست،نگفتم یه بار اضافه ام روی دوش دنیا که از همه طرف کبریت میکشه تابسوزونتم و نیست و نابودم کنه ،نگفتم و در عوض برای خالی نبودن عریضه لبخند کجی تحویلش دادم و هردو ازماشین پیاده شدیم جلوتر از من رفت و با منشی پشت کانتر پذیرش هم صحبت شدجلو نرفتم که حرف هاشون رو بشنوم،روی شنیدن حرفهایی که مایه خجالت بود رو نداشتم همونجا روی یکی از صندلی های پلاستیکی سبز رنگ نشستم و به مکالمه شون که طوالنی شد نگاه کردم ، صدای
صحبتشون تا به من نمیرسیدکاغذی از کیف چرم توی دستش بیرون کشید و تحویل پذیرش داد و سمت من برگشت و روی صندلی کنارم نشست
و توضیح داد:
-قبول نمیکرد میگفت امروز وقت ندارن دیگه مجبور شدم توضیح بدم زمانش داره میگذره
سرخ شدم و سر پایین انداختم،اصلا من توضیحی ازش خواستم که این حرف ها رو زد؟فهمید خجالت زده شدم که سعی کرد بحث رو عوض کنه
- ناراحت نشیا ولی شوهرت خیلی آدم پستی،چطور قبول کردی باهاش ازدواج کنی؟
پوزخندم ناخودآگاه بود،انگار توی این کشور نبود و اینجا زندگی نمیکرد که از اوضاع یه زن تنها که قبال گرگهاتیکه پاره اش کرده بودن خبر نداشت،انگار مرد نبود که از چشم طمع مردها به طعمه ای مثل من خبر نداشت پوزخند بی جوابم رو که دید سعی کرد حرفش رو توجیح کنه:
- بدبین بودن شریک زندگی ،زندگی آدم رو نابود میکنه
آهی کشید و ادامه داد:
- زندگی من رو که نابود کرد
نمیدونم چرا برام جالب شد که سربلند کردم و برای شنیدن ادامه حرفش بهش خیره موندم،اشتیاقم رو که دیدشروع به تعریف کرد:
-زن منم بدبین بود،جونم رو به لبم رسونده بودجرات نداشتم با دخترای فامیل حرف بزنم تا مبادا نره دم خونه شون و فحش کاری و کتک کاری راه بندازه،صحبت کردن با همکار زن که اصلا،باید خوابش رو میدیدم،حتی به موکل های خانم هم بدبین بود،یه سری که افتضاح شد وسط دادگاه طلاق یکی از موکلای خانمم پرید داخل و تهمت زد که با موکلم رابطه دارم زندگی زن بیچاره رو نابود کرد پروانه وکالت منم یه مدت تعلیق شد
دلم به حالش سوخت که سوال خودش رو به خورد خودش دادم
- اگه اینجور بود چطور پس شما قبول کردین باهاش ازدواج کنین؟
اخمش رو تو هم کشید و گفت:
-ازدواجمون سنتی بود نمیشناختمش،مامانم تو آرایشگاه دیده بودش و برام لقمه گرفت،قبل ازدواج فقط یکبار توخواستگاری باهاش حرف زدم جوری نشون داد که گفتم از فهم و کمالات کم نداره بعدم که نامزد کردیم انقدر باباش گفت ما رسم نداریم نامزد بمونیم و رسم نیست تو نامزدی دختر رو با پسر تنها بیرون بفرستیم که دو باربیشتر دیدمش و بعدم که عقد کردیم و زمانی شناختمش که کار از کار گذشته بود
صدای مسئول پذیرش که اسمم رو اعلام کردباعث شد نتونم حرفی برای همدردی بزنم و باز اضطرابم برگشت،بلندشدم اما پاهای لرزونم تحمل وزنم رو نیاورد و دوباره روی صندلی افتادم به حالم تاسف خورد و دلجویانه گفت
-نترس چیزی نیست که یه معاینه ساده ست بقول خودت طلا که پاکه،پاشو نذار اون نامرد بد دل بخواد اینطورزندگیتو سیاه کنه
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_64
با چشمهای ریز شده نگاهم کرد و گفت:
_خیال نکن این حرفا رو بزنی ول میکنم میرما. نخیر، تازه فهمیدم چه فرشتهای رو پیدا کردم.
با حالتی بین خنده و اخم نگاهش کردم که همراه چشمکی لبخند زد و دیگر نتوانستم کش آمدن لبهایم را ازش پنهان کنم.ناهار را باهم خوردیم که از شرکتش تماس گرفتند و احضارش کردند. حین خوردن غذا بود که پیامک بانک به دستم رسید و با دیدن کم شدن ۴۵۰ هزار تومان کم شدن از حساب بانکیم چشمانم گرد شد و شوکه به صفحهی موبایل خیره شدم که سیاوش پرسید:
_چی شده؟
به خود آمدم و جواب دادم:
_چیزی نیست بریم. بابت ناهار هم ممنون.
مرا تا نزدیکی خانه رساند و رفت. کلید را در قفل در چرخاندم و داخل شدم، خون خونم را میخورد. از دیدن کفشهای زنانه ای مقابلم ابروهایم بالا رفت، اما با خیال اینکه زن عمو به دیدن مادر آمده، داخل شدم که از دیدن زن همسایه متعجب شدم و سلام دادم. با لبخند پهنی جوابم را داد و حالم را پرسید تشکر کردم که مادر پرسید:
_چرا اینقدر زود اومدی مادر؟
_مرخصی گرفتم.
و بدون پاسخ اضافهای به سمت اتاقم رفتم که صدای خش خشی از داخل اتاق گلسا شنیدم. در نیمه باز اتاقش را هل دادم و نگاهش کردم.روی تختش چمپاته زده بود و چیزی را کادو پیچ میکرد. صدایم را صاف کردم که متوجهام شد
و به عقب برگشت، لبخند هولی زد و گفت:
_سلام.کی اومدی؟
وارد اتاقش شدم و در حالی که چشم از هدیهاش بر نمیداشتم جواب دادم:
_سلام. همین حالا. چکار داری میکنی؟
نگاهی به بستهی مقابلش انداخت و گفت:
_هیچی، دارم کادوش میکنم.
از خونسردیش حرصم گرفت اما آرام در کنارش نشستم و پرسیدم:
_حالا چی هست؟
مردد نگاهم کرد، فهمیدم در جواب دادن طفره میرود، بسته را به دستم گرفتم و قسمتی که هنوز کادو پیچ نشده بود را دید زدم، از دیدن عکسی که روی کارتونش حک شده بود گفتم:
_پَک اصلاح مردانه؟
لبانش را به هم فشرد و نگاهم کرد، سعی کردم در آرامش باشم پس گفتم:
_گلسا تو ۴۵۰ تومن پول به این دادی؟
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد که ادامه دادم:
_وقتی پیامکش برام اومد دلم میخواست پیشم بودی تا خَفَت میکردم.
بی حرف فقط نگاهم میکرد که باز گفتم:
_من این همه از خرجای الکی میزنم تا بتونیم پولی پسانداز کنیم، حالا تو رفتی ۴۵۰ تومن بیزبونو خرج این کردی؟ گلسا چطور تونستی چنین هدیه گرونی براش بخری؟ من هر چهقدر تو اون شرکت زحمت میکشم بخاطر راحتی تو و مامانه. اونوقت تو ۴۵۰ تومن خرج یک هدیه کردی؟ خیلی بچه ای گلسا، خیلی. تقصیر خودمه که بهت اعتماد کردم و کارتمو بهت دادم. نمیدونستم اینطور سوءاستفاده گری.
با شتاب از جایم برخواستم و تشر وار گفتم:
_کارتو بیار ببینم.
از جایش برخواست و از داخل کیفش کارت را مقابلم گرفت که از دستش کشیدم و خواستم از اتاق خارج شوم که گفت:
_آخه سِت کامله دلسا همه چی داره. ادکلن، اَفتِر شیو، ژل اصالح، ریش تراش.
عصبی سمتش برگشتم و نگاهش کردم که ادامه داد:
_البته ریش تراشو جدا خریدم.این شد که کمی گرون در اومد.
با حرص به او توپیدم:
_کمی؟فقط کمی گلسا؟خیلی بیفکری بخدا.
با عجله از اتاقش خارج شدم و در را به هم کوبیدم. مادر و خانم همسایه متعجب نگاهم کردند که بی توجه وارد اتاقم شدم. آنقدر عصبی بودم که حد نداشت. پر حرص لباسهایم را با لباس راحتی عوض کردم و روی صندلی پشت میز تحریرم نشستم. از بیفکری گلسا در تعجبم! چهطور آنقدر بیخیال بود؟ خدایا داشتم دیوانه میشدم. تمام زحمات روی دوش من بود و او با خیال راحت پول خرج میکرد، حق هم داشت من هم جای او بودم بدونِ زحمت کشی، خرج کردن پولها برایم کار راحتی بود.روز بعد باز دغدغه ی روبرویی با فراهانی را داشتم. باز با دودلی به ساختمان شرکت و اتومبیل فراهانی که داخل
پارکینگ دیده بودم، نگاهی کردم. آخر هم با ندای عمو، مجبور شدم وارد شرکت شوم. میدانستم مثل هر روز تاوارد شویم، فراهانی به استقبال عمو میآید و از کارهای روز مره صحبت میکند پس خودم را برای دیدارش آماده کرده بودم. وارد سالن شدیم. ریحانه با لبخند ایستاد و ادای احترام کرد. عمو پاسخ داد و خواست سمت اتاقش برود که ریحانه گفت:
_جناب رئیس، آقای فراهانی داخل اتاقتون هستند.
عمو نگاه متعجبی به ریحانه انداخت و سری تکان داد. من هم گیج در سر جایم ایستاده بودم و به این فکر میکردم که تمام فرضیاتم اشتباه بوده است. کنار ریحانه ایستادم و گفتم:
_ چه خبر؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_64
با چشمهای ریز شده نگاهم کرد و گفت:
_خیال نکن این حرفا رو بزنی ول میکنم میرما. نخیر، تازه فهمیدم چه فرشتهای رو پیدا کردم.
با حالتی بین خنده و اخم نگاهش کردم که همراه چشمکی لبخند زد و دیگر نتوانستم کش آمدن لبهایم را ازش پنهان کنم.ناهار را باهم خوردیم که از شرکتش تماس گرفتند و احضارش کردند. حین خوردن غذا بود که پیامک بانک به دستم رسید و با دیدن کم شدن ۴۵۰ هزار تومان کم شدن از حساب بانکیم چشمانم گرد شد و شوکه به صفحهی موبایل خیره شدم که سیاوش پرسید:
_چی شده؟
به خود آمدم و جواب دادم:
_چیزی نیست بریم. بابت ناهار هم ممنون.
مرا تا نزدیکی خانه رساند و رفت. کلید را در قفل در چرخاندم و داخل شدم، خون خونم را میخورد. از دیدن کفشهای زنانه ای مقابلم ابروهایم بالا رفت، اما با خیال اینکه زن عمو به دیدن مادر آمده، داخل شدم که از دیدن زن همسایه متعجب شدم و سلام دادم. با لبخند پهنی جوابم را داد و حالم را پرسید تشکر کردم که مادر پرسید:
_چرا اینقدر زود اومدی مادر؟
_مرخصی گرفتم.
و بدون پاسخ اضافهای به سمت اتاقم رفتم که صدای خش خشی از داخل اتاق گلسا شنیدم. در نیمه باز اتاقش را هل دادم و نگاهش کردم.روی تختش چمپاته زده بود و چیزی را کادو پیچ میکرد. صدایم را صاف کردم که متوجهام شد
و به عقب برگشت، لبخند هولی زد و گفت:
_سلام.کی اومدی؟
وارد اتاقش شدم و در حالی که چشم از هدیهاش بر نمیداشتم جواب دادم:
_سلام. همین حالا. چکار داری میکنی؟
نگاهی به بستهی مقابلش انداخت و گفت:
_هیچی، دارم کادوش میکنم.
از خونسردیش حرصم گرفت اما آرام در کنارش نشستم و پرسیدم:
_حالا چی هست؟
مردد نگاهم کرد، فهمیدم در جواب دادن طفره میرود، بسته را به دستم گرفتم و قسمتی که هنوز کادو پیچ نشده بود را دید زدم، از دیدن عکسی که روی کارتونش حک شده بود گفتم:
_پَک اصلاح مردانه؟
لبانش را به هم فشرد و نگاهم کرد، سعی کردم در آرامش باشم پس گفتم:
_گلسا تو ۴۵۰ تومن پول به این دادی؟
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد که ادامه دادم:
_وقتی پیامکش برام اومد دلم میخواست پیشم بودی تا خَفَت میکردم.
بی حرف فقط نگاهم میکرد که باز گفتم:
_من این همه از خرجای الکی میزنم تا بتونیم پولی پسانداز کنیم، حالا تو رفتی ۴۵۰ تومن بیزبونو خرج این کردی؟ گلسا چطور تونستی چنین هدیه گرونی براش بخری؟ من هر چهقدر تو اون شرکت زحمت میکشم بخاطر راحتی تو و مامانه. اونوقت تو ۴۵۰ تومن خرج یک هدیه کردی؟ خیلی بچه ای گلسا، خیلی. تقصیر خودمه که بهت اعتماد کردم و کارتمو بهت دادم. نمیدونستم اینطور سوءاستفاده گری.
با شتاب از جایم برخواستم و تشر وار گفتم:
_کارتو بیار ببینم.
از جایش برخواست و از داخل کیفش کارت را مقابلم گرفت که از دستش کشیدم و خواستم از اتاق خارج شوم که گفت:
_آخه سِت کامله دلسا همه چی داره. ادکلن، اَفتِر شیو، ژل اصالح، ریش تراش.
عصبی سمتش برگشتم و نگاهش کردم که ادامه داد:
_البته ریش تراشو جدا خریدم.این شد که کمی گرون در اومد.
با حرص به او توپیدم:
_کمی؟فقط کمی گلسا؟خیلی بیفکری بخدا.
با عجله از اتاقش خارج شدم و در را به هم کوبیدم. مادر و خانم همسایه متعجب نگاهم کردند که بی توجه وارد اتاقم شدم. آنقدر عصبی بودم که حد نداشت. پر حرص لباسهایم را با لباس راحتی عوض کردم و روی صندلی پشت میز تحریرم نشستم. از بیفکری گلسا در تعجبم! چهطور آنقدر بیخیال بود؟ خدایا داشتم دیوانه میشدم. تمام زحمات روی دوش من بود و او با خیال راحت پول خرج میکرد، حق هم داشت من هم جای او بودم بدونِ زحمت کشی، خرج کردن پولها برایم کار راحتی بود.روز بعد باز دغدغه ی روبرویی با فراهانی را داشتم. باز با دودلی به ساختمان شرکت و اتومبیل فراهانی که داخل
پارکینگ دیده بودم، نگاهی کردم. آخر هم با ندای عمو، مجبور شدم وارد شرکت شوم. میدانستم مثل هر روز تاوارد شویم، فراهانی به استقبال عمو میآید و از کارهای روز مره صحبت میکند پس خودم را برای دیدارش آماده کرده بودم. وارد سالن شدیم. ریحانه با لبخند ایستاد و ادای احترام کرد. عمو پاسخ داد و خواست سمت اتاقش برود که ریحانه گفت:
_جناب رئیس، آقای فراهانی داخل اتاقتون هستند.
عمو نگاه متعجبی به ریحانه انداخت و سری تکان داد. من هم گیج در سر جایم ایستاده بودم و به این فکر میکردم که تمام فرضیاتم اشتباه بوده است. کنار ریحانه ایستادم و گفتم:
_ چه خبر؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_64
- عوضش من برات یه عیدی خوشگل گرفتم
با ذوق، کنجکاوانه نگاهش کردم. دست در جیب کتش کرد و جعبه ای بیرون کشید. حالا دلیل آوردن کتش به اتاق را
فهمیدم، جعبه را به طرفم گرفت؛ از خوشی لبهایم کش آمد و با لبخندی دندان نما جعبه مخملی را گشودم .. دیدن
دستبند ظریف و زیبای درون جعبه اشتیاقم را بیشتر کرد
با لبخند گفت:
- بده برات بندازم
دستبند را به دستش سپردم.. مچ دستم را به دست گرفت و قفل ریزش را بست سپس خم شد و گونه ام را به نرمی
بوسید، سریع سر پایین انداخته و گونه هایم اناری شد.
اولین تجارب زندگی همیشه رنگ و بوی دیگری دارد و بسیار واضح تر و آشکارتر در ذهن نقش می بندد.. تجاربی که
اگر رنگ عشق آذینش باشد تجلی اش بیشتر میشود و شیرینی ازدواج در همین ناب بودن هاست و وای بر کسی که
مزه گس عشق را نچشیده گرفتار هوس شده باشد و افسوس برای کسی که خود را محروم از این نعمت بیکران و
مثال زدنی کرده.. خواستن ها و تپش هایی که پیوندی حلال با جسم و روح خورده باشد دقیقاً شبیه نوشیدن آب از
چشمه ای زلال است و تجربه های بی قاعده و فاقد این حریم حلالیت چیزی شبیه خوردن آب از مرداب، به گمان
تشنه را سیر میکند ولی طراوتی به روح نمی بخشد با حیرت به تصویر
خود در آینه نگریستم
- وای مریم عالی شدی عزیزم، چقدر عوض شدی
به سمت پرند برگشتم و لبخند محوی زدم
- خودمو نشناختم
با صدای نسبتاً بلند خندید؛ پرند هم زیبا شده بود
-پس بیچاره رادین با اینهمه خوشگلی تو!
در کسری از ثانیه به گونه هایم رنگ شرم پاشیدند مثل بومی که با آبرنگ قرمز نقاشی اش کرده باشند
- یه چرخ بزن
به آرامی چرخیدم.. لباسم را خیلی دوست داشتم پوشیده و زیبا بود، پرند کمک کرد تا شنلم را بپوشم برای آخرین
بار در آینه به خود نگاه کردم این گریم و آرایش بی نظیر فرد دیگری از من ساخته بود..
در باز شد، قامت ورزیده اش پیدا شد و دل من لرزید، با قدم های بلندی به سمتم آمد؛ کلاه شنل تا روی پیشانی ام
را پوشانده بود ولی از دیدن چهره ام بی نصیب نشد.. نگاهش بیشتر از ثانیه ای در صورتم متوقف نشد و دلیلش
حضور پرند و المیراجون و دستیارهایش بود، لبخندی گرم به رویم پاشید و دسته گل رزهای آبی را به دستم داد، باکمک پرند و رادین پله های آرایشگاه را طی کردم.. خانم فیلمبردار مدام حرف میزد، من بی حوصله چشم تاب میدادم و رادین بی توجه کار خود را میکرد.
درون لیموزین پدرش که نشستیم گویا پناهگاهی امن یافته بود برای نگریستن به منی که امروز در حس و حال غریبی غرق بودم و دیدن قیافه نا آشنایم برای خودم پر از تعجب بود چه رسد به او!
دستش جلو آمد، با دو انگشت کلاه شنل را کمی بالاتر داد و نگاهم کرد، نگاهش به قدری عمیق و ظریف بود که بی
اختیار نگاه دزدیده و به دکمه های کتش خیره شدم؛ صدای او نیز به حس درونی من نزدیک شده بود، عجیب!
- خیلی زیبا شدی فرشته من
و نمیدانم چرا در آن لحظه آرزو کردم همیشه فرشته اش بمانم. آرزو برای چیزی است که اطمینان به بودن و
داشتنش قطعی نیست و آنقدر شیرین است که نمی خواهی از دستش دهی و مگر من اطمینان نداشتم که آرزو
کردم؟
آتلیه و عکس هایش، سفره عقد چیده شده در اتاق کوچک تالار، صدای عاقد ، حضور پدر و مادرم با چشمانی
اشکی، قندهای سابیده شده، صدای آهسته من و صدای محکم رادین با آن تضاد دلنشینش، تبریک ها،کادوها،
بوسه ها؛ همه و همه مثل یک خواب بود. در تمام لحظات حس شادی که زمینه ای از ناباوری و اعجاب دارد، داشتم!
تنها سکانس خط زدنی مراسم زمزمه آهسته شهالجون_مادر رادین_ بعد از دیدن زنجیر ظریف اهدایی پدر و مادرم
در گردنم بود
- مریم بهتره اینو در بیاری و بذاری کنار بقیه طلاها، یهو یکی فکر می کنه مال بچگی هاته انداختی
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_64
- عوضش من برات یه عیدی خوشگل گرفتم
با ذوق، کنجکاوانه نگاهش کردم. دست در جیب کتش کرد و جعبه ای بیرون کشید. حالا دلیل آوردن کتش به اتاق را
فهمیدم، جعبه را به طرفم گرفت؛ از خوشی لبهایم کش آمد و با لبخندی دندان نما جعبه مخملی را گشودم .. دیدن
دستبند ظریف و زیبای درون جعبه اشتیاقم را بیشتر کرد
با لبخند گفت:
- بده برات بندازم
دستبند را به دستش سپردم.. مچ دستم را به دست گرفت و قفل ریزش را بست سپس خم شد و گونه ام را به نرمی
بوسید، سریع سر پایین انداخته و گونه هایم اناری شد.
اولین تجارب زندگی همیشه رنگ و بوی دیگری دارد و بسیار واضح تر و آشکارتر در ذهن نقش می بندد.. تجاربی که
اگر رنگ عشق آذینش باشد تجلی اش بیشتر میشود و شیرینی ازدواج در همین ناب بودن هاست و وای بر کسی که
مزه گس عشق را نچشیده گرفتار هوس شده باشد و افسوس برای کسی که خود را محروم از این نعمت بیکران و
مثال زدنی کرده.. خواستن ها و تپش هایی که پیوندی حلال با جسم و روح خورده باشد دقیقاً شبیه نوشیدن آب از
چشمه ای زلال است و تجربه های بی قاعده و فاقد این حریم حلالیت چیزی شبیه خوردن آب از مرداب، به گمان
تشنه را سیر میکند ولی طراوتی به روح نمی بخشد با حیرت به تصویر
خود در آینه نگریستم
- وای مریم عالی شدی عزیزم، چقدر عوض شدی
به سمت پرند برگشتم و لبخند محوی زدم
- خودمو نشناختم
با صدای نسبتاً بلند خندید؛ پرند هم زیبا شده بود
-پس بیچاره رادین با اینهمه خوشگلی تو!
در کسری از ثانیه به گونه هایم رنگ شرم پاشیدند مثل بومی که با آبرنگ قرمز نقاشی اش کرده باشند
- یه چرخ بزن
به آرامی چرخیدم.. لباسم را خیلی دوست داشتم پوشیده و زیبا بود، پرند کمک کرد تا شنلم را بپوشم برای آخرین
بار در آینه به خود نگاه کردم این گریم و آرایش بی نظیر فرد دیگری از من ساخته بود..
در باز شد، قامت ورزیده اش پیدا شد و دل من لرزید، با قدم های بلندی به سمتم آمد؛ کلاه شنل تا روی پیشانی ام
را پوشانده بود ولی از دیدن چهره ام بی نصیب نشد.. نگاهش بیشتر از ثانیه ای در صورتم متوقف نشد و دلیلش
حضور پرند و المیراجون و دستیارهایش بود، لبخندی گرم به رویم پاشید و دسته گل رزهای آبی را به دستم داد، باکمک پرند و رادین پله های آرایشگاه را طی کردم.. خانم فیلمبردار مدام حرف میزد، من بی حوصله چشم تاب میدادم و رادین بی توجه کار خود را میکرد.
درون لیموزین پدرش که نشستیم گویا پناهگاهی امن یافته بود برای نگریستن به منی که امروز در حس و حال غریبی غرق بودم و دیدن قیافه نا آشنایم برای خودم پر از تعجب بود چه رسد به او!
دستش جلو آمد، با دو انگشت کلاه شنل را کمی بالاتر داد و نگاهم کرد، نگاهش به قدری عمیق و ظریف بود که بی
اختیار نگاه دزدیده و به دکمه های کتش خیره شدم؛ صدای او نیز به حس درونی من نزدیک شده بود، عجیب!
- خیلی زیبا شدی فرشته من
و نمیدانم چرا در آن لحظه آرزو کردم همیشه فرشته اش بمانم. آرزو برای چیزی است که اطمینان به بودن و
داشتنش قطعی نیست و آنقدر شیرین است که نمی خواهی از دستش دهی و مگر من اطمینان نداشتم که آرزو
کردم؟
آتلیه و عکس هایش، سفره عقد چیده شده در اتاق کوچک تالار، صدای عاقد ، حضور پدر و مادرم با چشمانی
اشکی، قندهای سابیده شده، صدای آهسته من و صدای محکم رادین با آن تضاد دلنشینش، تبریک ها،کادوها،
بوسه ها؛ همه و همه مثل یک خواب بود. در تمام لحظات حس شادی که زمینه ای از ناباوری و اعجاب دارد، داشتم!
تنها سکانس خط زدنی مراسم زمزمه آهسته شهالجون_مادر رادین_ بعد از دیدن زنجیر ظریف اهدایی پدر و مادرم
در گردنم بود
- مریم بهتره اینو در بیاری و بذاری کنار بقیه طلاها، یهو یکی فکر می کنه مال بچگی هاته انداختی
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_64
-علیک سلام نوه ی گلم.... این عروس خانم خوشکلت نمی خواد روشو بر گردونه صورت. ماهشو ببینم...
برگشتم ب عقب...
باورش سخت بود... خیلی سخت.. منم مثل عزیز خشکم زده بود
-فاطمه جان خودتی
سلام کردم...
--می شناسی عروسمو عزیز خانم؟! فهیمه بود
-مگه میشه نشناسم.... دختر گل خودمه.... می دونی چقدر دلتنگت بودم مادر... چند بار ب رها گفتم بهت بگه بیای
پیشمون.... بیا مادر... دلم برات ی ذره شده بود
_شما برو سراغ اون دوتا نوه ی گلت... این همه سال بی خیال من و مادرم. شدین ما هم ب بی،کس و کار بودنمون عادت کردیم
خواستم برم امیر علی بازوم رو گرفت
_چ حرفیه مادر... داداشات هم اومدن بهت تبریک بگن
امیر علی خندید
-کی؟ امیر عباس اومده ب من تبریک بگه... جوک میگی عزیز خانم
-جوک نیست... ولی تو. یاد بگیر با بزرگتر از خودت با احترام حرف بزن...
این دیگه نهایت شوک بود برای من...
فقط شنیدن صداش کافی بود تا تموم تنم ب لرزه در بیاد...
برگشتم...
دیدمش..... انگار زمان و مکان با هم ایستاد....
-به ببین کی اینجاس... جناب امیر عباس گل و گلاب.... چی شد ک قدمتون ب این حرومخونه باز شد....؟؟؟!
-امیر علی زشته خجالت بکش... داداش بزرگته
پوزخند زد... از همون روزی با اون خونواده وصلت کرد من دیگه جز داداش حسابش نمیکنم... رفت سمتش حاج آقا
-چیه الان اومدی تبریک بگی؟ گفتی دیگه برو.. می ترسم اینجا بمونی کثافت این خونه تو رو بگیره.....
-کافیه امیر علی من برای دعوا نیومدم... فقط اومدم بهت تبریک بگم و....فقط و فقط ی لحظه نگاهش افتاد به من......
خشکش زد...
آتیش گرفتم از نگاش،طاقت نیاوردم و سر ب زیر شدم...
--تبریکت رو.گفتی برو دیگه...
-امیر علی..
-بسه مامان.. کم بهمون بی توجهی کردن... آره حروم خوریم.. آره مال مردم خوریم.. شماها ک می دونید چ کثافت
هایی هستیم چرا اومدین اینجا؟ برین دیگه...
-سلام داداش
چشمامو بستم... چرا الان باید بفهمم اینا داداشن
_تو دیگه چرا اومدی؟! محمدرضا رفت سمت عزیز...
-چی شده عزیز
_فقط خدا می دونه از اینکه تو عروسم شدی چقدر خوشحالم... دعا میکنم خوشبخت بشی مادر..
-هیچی مادر...داداشت خوشش نمیاد ما اینجا باشیم
ی بسته کادو پیچ شده گرفت سمتم
نتونستم محبتش رو بی پاسخ بزارم و صورتش رو بوسیدم...عطر تنش بوی مگی مادر رو میداد
-ممنونم عزیز خانم..
دستشو نوازش گونه کشید روی صورتم
-ماه شدی..
لبخند کم رنگی نشست روی لبم
رفت سمت امیر علی تا صورتش رو ببوسه ک ازش فاصله گرفت... خیلی ناراحت شدم از این حرکتش...
-ببخشید عزیز خانم... شرمنده اتون شدم...
فهیمه بود
-عقد کردن؟!
-صیغه خوندن...طبق رسم خودتون
-خوب کاری کردی دخترم...حلال هم باشن برای هر دوشون بهتره
رفتنشون ناراحتم کرد و.بیشتر کفری بودم از اون برخورد زننده ی امیر علی با عزیز خانم... طوری ک بی توجه بهش
وارد ساختمون شدم و پله ها رو.دوتا یکی بالا رفتم و ب اولین اتاقی ک رسیدم صندل هامو از پام کندم و.پرت کردم
ی گوشه و.نشستم روی تخت...
با باز شدن در خودمو ب کوچه ی علی چپ زدم و با اخم ب نقطه ی رو ب روم خیره شدم...
در اتاق بسته شد و به دنبال اون چراغ هم خاموش شد... تو حال خودم بودم ک دستاش از پشت سر دور کمرم حلقه شد...
ناراحت تر از اونی بودم ک بخوام واکنشی نشون بدم.. سرشو بهم نزدیک کرد
-چته فاطی
دستاشو پس زدم واز سر جام بلند شدم...
آباژور رو.روشن کرد
-چت شده؟
-چیزی ک فوق العاده ازش متنفرم اینه ک یکی ب بزرگتر از خودش مخصوصا مادر و.مادربزرگش بی احترامی کنه
و.تو دقیقا همین امشب این غلط رو کردی...
خودشو روی تخت رها کرد
-بی خیال بابا خودمونو عشقه...بیا بگیر بخواب ک حسابی خسته ام
-برو بابا..
-بیا گفتم...
نگاش کردم
-چیه با اینا بخوابم
لبخندی از شیطنت تحویلم داد
-خودم بلدم چجوری راحت بخوابی
_لازم نکرده... خودم بلدم
لبخندروی لبش ماسید
موهامو جلوی آینه باز کردم وگیره ها روگذاشتم روی میز وبا برداشتن ی دست لباس راهی حموم شدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_64
-علیک سلام نوه ی گلم.... این عروس خانم خوشکلت نمی خواد روشو بر گردونه صورت. ماهشو ببینم...
برگشتم ب عقب...
باورش سخت بود... خیلی سخت.. منم مثل عزیز خشکم زده بود
-فاطمه جان خودتی
سلام کردم...
--می شناسی عروسمو عزیز خانم؟! فهیمه بود
-مگه میشه نشناسم.... دختر گل خودمه.... می دونی چقدر دلتنگت بودم مادر... چند بار ب رها گفتم بهت بگه بیای
پیشمون.... بیا مادر... دلم برات ی ذره شده بود
_شما برو سراغ اون دوتا نوه ی گلت... این همه سال بی خیال من و مادرم. شدین ما هم ب بی،کس و کار بودنمون عادت کردیم
خواستم برم امیر علی بازوم رو گرفت
_چ حرفیه مادر... داداشات هم اومدن بهت تبریک بگن
امیر علی خندید
-کی؟ امیر عباس اومده ب من تبریک بگه... جوک میگی عزیز خانم
-جوک نیست... ولی تو. یاد بگیر با بزرگتر از خودت با احترام حرف بزن...
این دیگه نهایت شوک بود برای من...
فقط شنیدن صداش کافی بود تا تموم تنم ب لرزه در بیاد...
برگشتم...
دیدمش..... انگار زمان و مکان با هم ایستاد....
-به ببین کی اینجاس... جناب امیر عباس گل و گلاب.... چی شد ک قدمتون ب این حرومخونه باز شد....؟؟؟!
-امیر علی زشته خجالت بکش... داداش بزرگته
پوزخند زد... از همون روزی با اون خونواده وصلت کرد من دیگه جز داداش حسابش نمیکنم... رفت سمتش حاج آقا
-چیه الان اومدی تبریک بگی؟ گفتی دیگه برو.. می ترسم اینجا بمونی کثافت این خونه تو رو بگیره.....
-کافیه امیر علی من برای دعوا نیومدم... فقط اومدم بهت تبریک بگم و....فقط و فقط ی لحظه نگاهش افتاد به من......
خشکش زد...
آتیش گرفتم از نگاش،طاقت نیاوردم و سر ب زیر شدم...
--تبریکت رو.گفتی برو دیگه...
-امیر علی..
-بسه مامان.. کم بهمون بی توجهی کردن... آره حروم خوریم.. آره مال مردم خوریم.. شماها ک می دونید چ کثافت
هایی هستیم چرا اومدین اینجا؟ برین دیگه...
-سلام داداش
چشمامو بستم... چرا الان باید بفهمم اینا داداشن
_تو دیگه چرا اومدی؟! محمدرضا رفت سمت عزیز...
-چی شده عزیز
_فقط خدا می دونه از اینکه تو عروسم شدی چقدر خوشحالم... دعا میکنم خوشبخت بشی مادر..
-هیچی مادر...داداشت خوشش نمیاد ما اینجا باشیم
ی بسته کادو پیچ شده گرفت سمتم
نتونستم محبتش رو بی پاسخ بزارم و صورتش رو بوسیدم...عطر تنش بوی مگی مادر رو میداد
-ممنونم عزیز خانم..
دستشو نوازش گونه کشید روی صورتم
-ماه شدی..
لبخند کم رنگی نشست روی لبم
رفت سمت امیر علی تا صورتش رو ببوسه ک ازش فاصله گرفت... خیلی ناراحت شدم از این حرکتش...
-ببخشید عزیز خانم... شرمنده اتون شدم...
فهیمه بود
-عقد کردن؟!
-صیغه خوندن...طبق رسم خودتون
-خوب کاری کردی دخترم...حلال هم باشن برای هر دوشون بهتره
رفتنشون ناراحتم کرد و.بیشتر کفری بودم از اون برخورد زننده ی امیر علی با عزیز خانم... طوری ک بی توجه بهش
وارد ساختمون شدم و پله ها رو.دوتا یکی بالا رفتم و ب اولین اتاقی ک رسیدم صندل هامو از پام کندم و.پرت کردم
ی گوشه و.نشستم روی تخت...
با باز شدن در خودمو ب کوچه ی علی چپ زدم و با اخم ب نقطه ی رو ب روم خیره شدم...
در اتاق بسته شد و به دنبال اون چراغ هم خاموش شد... تو حال خودم بودم ک دستاش از پشت سر دور کمرم حلقه شد...
ناراحت تر از اونی بودم ک بخوام واکنشی نشون بدم.. سرشو بهم نزدیک کرد
-چته فاطی
دستاشو پس زدم واز سر جام بلند شدم...
آباژور رو.روشن کرد
-چت شده؟
-چیزی ک فوق العاده ازش متنفرم اینه ک یکی ب بزرگتر از خودش مخصوصا مادر و.مادربزرگش بی احترامی کنه
و.تو دقیقا همین امشب این غلط رو کردی...
خودشو روی تخت رها کرد
-بی خیال بابا خودمونو عشقه...بیا بگیر بخواب ک حسابی خسته ام
-برو بابا..
-بیا گفتم...
نگاش کردم
-چیه با اینا بخوابم
لبخندی از شیطنت تحویلم داد
-خودم بلدم چجوری راحت بخوابی
_لازم نکرده... خودم بلدم
لبخندروی لبش ماسید
موهامو جلوی آینه باز کردم وگیره ها روگذاشتم روی میز وبا برداشتن ی دست لباس راهی حموم شدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_64
- جان!؟
واقعا؟! یعنی ارشیاتهرانی، کسی که vip تموم پارتی ها رو داره، بهت پ یشنهاد داده و توام ردش
کردی... وای مگه میشه همچین چی زی!
بدون ملاحظه به هی جان و ناباوری اش، غضبناکدندان قروچه کنان رو ی هم غریدم.
- که چی! خرپوله و چون خیلی دختربازه منم باید بهش پا بدم...؟! نه جونم من اهلش نیستم و اونم قبول نداره... خونم کرده تو شیشه، بس که همهجا آزارم داده با کارا و رفتاراش.. تحمل شن یدن نه رو نداره!
سپس رو به سقف با آن نمای زیبای ابراز و جالی باشکوهاش، سردرگم و غمگین با صدای دو رگه نالیدم.
- حالا چه ِگلی تو سرم بریزم؟!
ناراحت و مغموم با افکار آشفته روی کاناپه صاف نشستم که یک دفعه پگاه پفی زد زیر خنده!
شوکه زده با حدقه بیرونزده به ریسه رفتن اش چشم دوختم.
- ها چیه! خنده چی داره اینجا؟
با ته مایه های خنده درحالی که دستش را رو ی شکم اش فشار می داد، با تکان دادن سر به طرفین بریده بریده افزود.
- ببخشید... آخه می دونی...باورش یکم سخته ! وای ارشیا بهت پا داده اون وقت تو... وای خدا...!
دلخور با عصبانیت از جایم برخاستم و مقابلش، غمگین و دلگیر با هالهای از خشم گفتم.
- آره بخند! معلومه هیچکس باورش نم ی شه که اون کثافت بهم پیشنهاد داده و اونوقت تو مسخره میکنی کہ...
کف دست پگاه *"! متعجب و ناباور چشم درشت کردم که با نیشخند عریضی سری جنباند.
- یواش عزیزم! دیوار موش داره، موشم گوش... بشنو اول بب ین من چی زر می زنم بعد بیا داد بزن
سرم، بابا قصدم مسخره کردنت نبود! فقط یاد یه موضوعی افتادم...
سپس در حالی که دستش را بر می داشت، جفت دستانش را پشت گردنش می خ کرد،*"
- بار اوله می شنوم که شنیدم یکی ارشیا رو نخواسته! برام عجیبه حالاتو چرا ردش کردی! اونکه همه
چی تمومه... پولدار و یه جنتلمن زبر و زرنگ که هیچ دختری ردش نمی کنه!
از روی می ز شلوغ و درهم میز شیشه ای اتاق با اخم های پیوند خورده، از لای جعبه روی میز دستمال مرطوبی برداشتم محکم *" رد رژ را تمیز و محو کنم.در همان حین با بیزاری و نفرت غریدم.
- چون ازش بدم میاد... متنفرم از اون چندش دخترباز.
حضور گرم ش را کنارم احساس کردم و پشت بندش، متعجب سوال متفاوت از بحث مان را شنیدم.
- حالا چرا داری آرایشتو پاک می کنی...؟!
ناراحت و بی حوصله باغمگینی لب برچ یدم.
- چون باید برم... دیگه حوصله این جا رو ندارم.
یکباره شانه ام را گرفت و مرا به سمت خودش برگرداند.
- چی میگی! به همین زودی جا زدی ساغر... بابا طرف تو نخ اته... برو رو کارش!
دلآشوب دم عمیقی گرفتم که رایحه خنک زنانهاش زیر بینی ام نفوذ کرد.
- جا بزنم بهتر از اینه که با ُدم شیر بازی کنم... ازش متنفرم، متوجهی؟
با مکث و نگاه تیزشده ای، پوزخندزنان شانه ام را رها کرد.
- فکر می کردم نترس تر از اینحرفا باشی!
ناباور دستم میان هوا معلق ماند، پگاه چه گفت؟!
تا می خواست از اتاق خارج شود، از پشت سرش با غرولندی راه افتادم.
- پس میگی بشینم و باهاش شاخ به شاخ بشم تا بب ینیم کدوم یکی. پوز اون یکی رو می زنه به طاق، آره؟!
یک دفعه میان راه راهروی لوکس و ش یک مکث وار ایستاد و بعد با خنده پهن ی به سمتم برگشت.
- تو چقد باحالی ساغر! ای خدا اون سره که به طاق می کوبونه... نه پوز به طاق! دیگه هم نمی خوادمثَل بگی روح اون بدبختی رو که این همه زحمت کشیده تا کنایه درست کنه رو توی گور لرزوندی تو!
خودم هم نفهمیدم اما بی اراده به آرامی خنده ام گرفت با سر تکان دادن، صادقانه و دوستانه جواب دادم.
- وقتی عصبانی میشم همه چیز رو قاطی پاطی میگم... دست خودم نیست.
پگاه دستی به موهای تراشیده کنارگوشش را کشید و متفکر با براندازکردن اطراف افزود.
- ولی خیلی بی شیله ای، اصلا مثل بقیه نیستی! همینم نگران م میکنه!
متعجب و متفکر چندبار پلک زدم تا حرفش را هضم کنم که بشکنی مقابلم صورتم شکاند.
- یه فکر توپ دارم!
صامت و معنادار سری روی شانه مایل کردم.
- چی!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_64
- جان!؟
واقعا؟! یعنی ارشیاتهرانی، کسی که vip تموم پارتی ها رو داره، بهت پ یشنهاد داده و توام ردش
کردی... وای مگه میشه همچین چی زی!
بدون ملاحظه به هی جان و ناباوری اش، غضبناکدندان قروچه کنان رو ی هم غریدم.
- که چی! خرپوله و چون خیلی دختربازه منم باید بهش پا بدم...؟! نه جونم من اهلش نیستم و اونم قبول نداره... خونم کرده تو شیشه، بس که همهجا آزارم داده با کارا و رفتاراش.. تحمل شن یدن نه رو نداره!
سپس رو به سقف با آن نمای زیبای ابراز و جالی باشکوهاش، سردرگم و غمگین با صدای دو رگه نالیدم.
- حالا چه ِگلی تو سرم بریزم؟!
ناراحت و مغموم با افکار آشفته روی کاناپه صاف نشستم که یک دفعه پگاه پفی زد زیر خنده!
شوکه زده با حدقه بیرونزده به ریسه رفتن اش چشم دوختم.
- ها چیه! خنده چی داره اینجا؟
با ته مایه های خنده درحالی که دستش را رو ی شکم اش فشار می داد، با تکان دادن سر به طرفین بریده بریده افزود.
- ببخشید... آخه می دونی...باورش یکم سخته ! وای ارشیا بهت پا داده اون وقت تو... وای خدا...!
دلخور با عصبانیت از جایم برخاستم و مقابلش، غمگین و دلگیر با هالهای از خشم گفتم.
- آره بخند! معلومه هیچکس باورش نم ی شه که اون کثافت بهم پیشنهاد داده و اونوقت تو مسخره میکنی کہ...
کف دست پگاه *"! متعجب و ناباور چشم درشت کردم که با نیشخند عریضی سری جنباند.
- یواش عزیزم! دیوار موش داره، موشم گوش... بشنو اول بب ین من چی زر می زنم بعد بیا داد بزن
سرم، بابا قصدم مسخره کردنت نبود! فقط یاد یه موضوعی افتادم...
سپس در حالی که دستش را بر می داشت، جفت دستانش را پشت گردنش می خ کرد،*"
- بار اوله می شنوم که شنیدم یکی ارشیا رو نخواسته! برام عجیبه حالاتو چرا ردش کردی! اونکه همه
چی تمومه... پولدار و یه جنتلمن زبر و زرنگ که هیچ دختری ردش نمی کنه!
از روی می ز شلوغ و درهم میز شیشه ای اتاق با اخم های پیوند خورده، از لای جعبه روی میز دستمال مرطوبی برداشتم محکم *" رد رژ را تمیز و محو کنم.در همان حین با بیزاری و نفرت غریدم.
- چون ازش بدم میاد... متنفرم از اون چندش دخترباز.
حضور گرم ش را کنارم احساس کردم و پشت بندش، متعجب سوال متفاوت از بحث مان را شنیدم.
- حالا چرا داری آرایشتو پاک می کنی...؟!
ناراحت و بی حوصله باغمگینی لب برچ یدم.
- چون باید برم... دیگه حوصله این جا رو ندارم.
یکباره شانه ام را گرفت و مرا به سمت خودش برگرداند.
- چی میگی! به همین زودی جا زدی ساغر... بابا طرف تو نخ اته... برو رو کارش!
دلآشوب دم عمیقی گرفتم که رایحه خنک زنانهاش زیر بینی ام نفوذ کرد.
- جا بزنم بهتر از اینه که با ُدم شیر بازی کنم... ازش متنفرم، متوجهی؟
با مکث و نگاه تیزشده ای، پوزخندزنان شانه ام را رها کرد.
- فکر می کردم نترس تر از اینحرفا باشی!
ناباور دستم میان هوا معلق ماند، پگاه چه گفت؟!
تا می خواست از اتاق خارج شود، از پشت سرش با غرولندی راه افتادم.
- پس میگی بشینم و باهاش شاخ به شاخ بشم تا بب ینیم کدوم یکی. پوز اون یکی رو می زنه به طاق، آره؟!
یک دفعه میان راه راهروی لوکس و ش یک مکث وار ایستاد و بعد با خنده پهن ی به سمتم برگشت.
- تو چقد باحالی ساغر! ای خدا اون سره که به طاق می کوبونه... نه پوز به طاق! دیگه هم نمی خوادمثَل بگی روح اون بدبختی رو که این همه زحمت کشیده تا کنایه درست کنه رو توی گور لرزوندی تو!
خودم هم نفهمیدم اما بی اراده به آرامی خنده ام گرفت با سر تکان دادن، صادقانه و دوستانه جواب دادم.
- وقتی عصبانی میشم همه چیز رو قاطی پاطی میگم... دست خودم نیست.
پگاه دستی به موهای تراشیده کنارگوشش را کشید و متفکر با براندازکردن اطراف افزود.
- ولی خیلی بی شیله ای، اصلا مثل بقیه نیستی! همینم نگران م میکنه!
متعجب و متفکر چندبار پلک زدم تا حرفش را هضم کنم که بشکنی مقابلم صورتم شکاند.
- یه فکر توپ دارم!
صامت و معنادار سری روی شانه مایل کردم.
- چی!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_64
_خدانکنه
_والا سکته کردنم داره!!!عه عه من گفتما اخه یهوچی شدکه ای ن دوتاباهم ازدواج کردن نگو
دارن تخم دوزرده م یکنن اخ اگه من زودترمیفهمیدم عمرااگه میذاشتم
_دقیقابه خاطرهمی ن بهت نگفتم
_غلط کردی گوه خوردی اخه مگه توالاغی چراانقدر بیشعوری یلدا
نفس عمیقی کشی دم
_مهم اینه بالاخره به هدفم رسیدم
_به چه قیمتی الان میخوای چه گوهی بخوری دقیقا
_بعداینکه برگشت یه بهونه ای میار یم وجدامیشیم
_به همین راحتی اخه عقل کل تو فکرکرد ی اینجا لندنه اینجا ا یرانه یلدا ا یران مردم به
مطلقه ها یه جوربد ی نگاه میکنن مثل اونورنیست که کسی براش مهم نباشه برای اون
امیرصدرای بیشرف مهم نیست چون مرده اما تویه زنی یه زن که مطلقه اس می دونی
چی درانتظارته
با گنگی وترس نگاهش کردم
_منظورت چیه
_بیانگفتم نفهمی ؟؟اخه من تورو بهترازخودت میشناسم می دونم دیگه تو انقدرخری به
عاقبت کارات فکرنمی کنی یلدا اخ یلدااخرمن ازدست توسکته میکنم بخدا
یلدا توبعدطلاق یه جوردی گه اذ ی ت میش ی یه جورد یگه عذابت میدن اخه توچرا
باهیچکس مشورت نمیکنی توئه الاغ با یکی حرف بزن قبل اینکه بر ینی
_کیانا یعنی چی چی میگی تو
_یعنی ا ینکه بعدازطلاقت د یگه مثل بقی ه دخترا شاهزاده نم یاد خواستگاری ت یه مرد زن
مرده سن وسال دارمیاد خواستگاری ت تایه چیز یم میگی میگن چه انتظاراتی داره خوبه
مطلقه اس
چندوقت پیش به خاطراضافه وزنت عذاب می کشیدی الان بعدجدای ت یه جوردیگه
بغض کرده نگاهش کردم من به ا ین چی زافکرنکرده بودم وتازه الان فهمیدم چه گوهی
خوردم
_وای کیانابدبخت شدم
_هوووف خدا تورولعنت نکنه یلدا اصلا فکرکرد ی چرابابات گفت شوهرکن بعدعمل کن
میخواست یه جوردست وپاتوببنده نتونی اینکاروکنی چون میدونست ازدواج یه چیز
خیلی مهمه که توئه بی عقل به خاطر یه جراحی زندگیتوقمارنمیکنی امانمیدونست
دخترش چقدرگاوههههه گاو
واقعاگاوبودم که به ا ین چیزا فکرنکردم من فقط به یه چیزفکرمیکردم اونم جراح ی اسلیو بود برام مهم نبود به چه قیمتی فقط با یدانجام میشد اماحالا فهمیدم چه غلطی کردم من
زندگیمو برای یه جراحی نابودکردم وا ی خدا دارم د یوونه می شم بی اختیاراشک ازچشمم
میچکیدکه کیاناباغم منوبغل کرد
_کیانا بازم بدبخت شدم
_خدانکنه
_خدانکردکه من خودم دستی دستی خودمو تباه کردم بیچاره بابام چه حرصی خورد
سرجراحیم بیا اهش منوگرفت بابانمیدونست خداکه میدونست من چه غلطی کردم
بیااینم مزدکارم حالا من چه گلی به سرم بریزم
_فعلا اروم باش تاببینیم چیکارمیشه کرد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_64
_خدانکنه
_والا سکته کردنم داره!!!عه عه من گفتما اخه یهوچی شدکه ای ن دوتاباهم ازدواج کردن نگو
دارن تخم دوزرده م یکنن اخ اگه من زودترمیفهمیدم عمرااگه میذاشتم
_دقیقابه خاطرهمی ن بهت نگفتم
_غلط کردی گوه خوردی اخه مگه توالاغی چراانقدر بیشعوری یلدا
نفس عمیقی کشی دم
_مهم اینه بالاخره به هدفم رسیدم
_به چه قیمتی الان میخوای چه گوهی بخوری دقیقا
_بعداینکه برگشت یه بهونه ای میار یم وجدامیشیم
_به همین راحتی اخه عقل کل تو فکرکرد ی اینجا لندنه اینجا ا یرانه یلدا ا یران مردم به
مطلقه ها یه جوربد ی نگاه میکنن مثل اونورنیست که کسی براش مهم نباشه برای اون
امیرصدرای بیشرف مهم نیست چون مرده اما تویه زنی یه زن که مطلقه اس می دونی
چی درانتظارته
با گنگی وترس نگاهش کردم
_منظورت چیه
_بیانگفتم نفهمی ؟؟اخه من تورو بهترازخودت میشناسم می دونم دیگه تو انقدرخری به
عاقبت کارات فکرنمی کنی یلدا اخ یلدااخرمن ازدست توسکته میکنم بخدا
یلدا توبعدطلاق یه جوردی گه اذ ی ت میش ی یه جورد یگه عذابت میدن اخه توچرا
باهیچکس مشورت نمیکنی توئه الاغ با یکی حرف بزن قبل اینکه بر ینی
_کیانا یعنی چی چی میگی تو
_یعنی ا ینکه بعدازطلاقت د یگه مثل بقی ه دخترا شاهزاده نم یاد خواستگاری ت یه مرد زن
مرده سن وسال دارمیاد خواستگاری ت تایه چیز یم میگی میگن چه انتظاراتی داره خوبه
مطلقه اس
چندوقت پیش به خاطراضافه وزنت عذاب می کشیدی الان بعدجدای ت یه جوردیگه
بغض کرده نگاهش کردم من به ا ین چی زافکرنکرده بودم وتازه الان فهمیدم چه گوهی
خوردم
_وای کیانابدبخت شدم
_هوووف خدا تورولعنت نکنه یلدا اصلا فکرکرد ی چرابابات گفت شوهرکن بعدعمل کن
میخواست یه جوردست وپاتوببنده نتونی اینکاروکنی چون میدونست ازدواج یه چیز
خیلی مهمه که توئه بی عقل به خاطر یه جراحی زندگیتوقمارنمیکنی امانمیدونست
دخترش چقدرگاوههههه گاو
واقعاگاوبودم که به ا ین چیزا فکرنکردم من فقط به یه چیزفکرمیکردم اونم جراح ی اسلیو بود برام مهم نبود به چه قیمتی فقط با یدانجام میشد اماحالا فهمیدم چه غلطی کردم من
زندگیمو برای یه جراحی نابودکردم وا ی خدا دارم د یوونه می شم بی اختیاراشک ازچشمم
میچکیدکه کیاناباغم منوبغل کرد
_کیانا بازم بدبخت شدم
_خدانکنه
_خدانکردکه من خودم دستی دستی خودمو تباه کردم بیچاره بابام چه حرصی خورد
سرجراحیم بیا اهش منوگرفت بابانمیدونست خداکه میدونست من چه غلطی کردم
بیااینم مزدکارم حالا من چه گلی به سرم بریزم
_فعلا اروم باش تاببینیم چیکارمیشه کرد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_64
ازشدت خشم نفس نفس میزد و زل زده بودبه من رگ گردنش بادکرده بود برام
مهم نبود که زیاده روی کردم یانه باید می فهمید که پاش روازگلیمش درازترنکنه
باید بهش بفهمونم که من چه شخصیتی دارم
بااومدن امیرعباس ازجام بلندشدم که یه لحظه قلبم چنان تیرکشیدکه زانوهم
خم شدقبل ازاینکه باصورت بخورم زمین جیغی کشیدم که بیشتر ادمای داخل
پاساژازمغازه ها بیرون اومدن ونگاهم کردن
_ارسلانننننننن
باشنیدن صدام مثل برق گرفته ها برگشت به طرفم و دویی د به طرفم علی رو
که به گریه افتاده بود بادستای بی جونم تو بغلش گذاشتم وخودم پخش زمین
شدم که صدای یازهرا گفتنای امیرعباس و داد ارسلان اخرین چیزی بودکه شنیدم
باحس نورشدیدی چشمام روبازکردم که بادیدن امیرعباس که نگران جلوی
درایستاده بود وزل زده بودبهم نگاهش کردم کردم که بادیدن چشمای بازم با قدمهای بلندخودش رو بهم رسوند
امیرعباس_چرا باخودت لج میکنی
نگاهش کردم خسته ترازاونی بودم که بخوام جواب پس بدم وازطرفی برام
غیرعادی بودکسی برام نگران بشه
با استرس لب زدم
_علی کو؟
باخشم همون مدلی ارسلان نگاهم میکردنگاهم کردوگفت
امیرعباس_اصلا شنیدی چی گفتم چرا وقتی انقدر دردداشتی بهمون چیزی
نگفتی ازجونت سیرشدی
پووف کلافه ای کشیدم
_میشه تمومش کنید اقا امیر
دندون قروچه ای کرد
امیرعباس_نه نمی شه خدامی دونه اگه اون لحظه سرت گیج نمیرفت ونم می
افتادی چه بلایی سرت می اومد فشارت ۱۷بود تومرز سکته بودی میفهمی اینویانه
بیخیال نگاهش کردم
_خیله خب حالا که چیزیم نشده وخوبم علی کو بردینش خونه اصلا الان ساعت
چنده ؟
ارسلان تو چهارچوب در ایستاد و با حرص وخشم نگاهم کرد
ارسلان_خیلی احمقی
باعصبانیت روی تخت نشستم وانگشت اشاره م روبه طرفش گرفتم
_هوووی بهت گفته بودم اندازه دهنت حرف بزن
ارسلان_خفه شو
ازصدای دادش شونه م پرید بالاکه امیرعباس بااخم نگاهش کرد وهمون لحظه
یه پرستار به طرفش اومد
_چخبره اقا اینجا بیمارستانه چال میدون نیست که
ارسلان با صورت برافروخته به پرستارنگاه کرد
ارسلان_به شماربطی نداره
پرستارخواست چیزی بگه که ارسلان باچشما ی به خون نشسته ش نگاهش
کردکه رنگ از صورت پرستارپریدو سریع رفت ارسلان باقدمای محکم و خشمگین به طرف تخت اومدکنارتختم ایستادوخم شد توصورتم توچشمام زل زدوگفت
ارسلان_باید بهم توضیح بدی درباره تمام زندگیت تمام اونچه برات اتفاق افتاده
اومدم بگم به توربطی نداره که چنان باغضب نگاهم کردکه تمام وجودم لرزید
وبا ترس سرتکون دادم خیلی صورتش وحشتناک شده بود ومی ترسیدم چیزی
خلاف میلش بگم وبزنه همینجا لهم کنه
بنابراین برخلاف میلم قبول کردم باهمون جذبه ش اشاره کرددرازبکشم که
مطیع به حرفش گوش کردم و بانگرانی لب زدم
_علی کو؟ کجا بردینش
امیرعباس بالبخندنگاهم کرد
امیرعباس_نگران نباش علی روبردیم خونه پیش مامانه
با دلهره توچشماش نگاه کردم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_64
ازشدت خشم نفس نفس میزد و زل زده بودبه من رگ گردنش بادکرده بود برام
مهم نبود که زیاده روی کردم یانه باید می فهمید که پاش روازگلیمش درازترنکنه
باید بهش بفهمونم که من چه شخصیتی دارم
بااومدن امیرعباس ازجام بلندشدم که یه لحظه قلبم چنان تیرکشیدکه زانوهم
خم شدقبل ازاینکه باصورت بخورم زمین جیغی کشیدم که بیشتر ادمای داخل
پاساژازمغازه ها بیرون اومدن ونگاهم کردن
_ارسلانننننننن
باشنیدن صدام مثل برق گرفته ها برگشت به طرفم و دویی د به طرفم علی رو
که به گریه افتاده بود بادستای بی جونم تو بغلش گذاشتم وخودم پخش زمین
شدم که صدای یازهرا گفتنای امیرعباس و داد ارسلان اخرین چیزی بودکه شنیدم
باحس نورشدیدی چشمام روبازکردم که بادیدن امیرعباس که نگران جلوی
درایستاده بود وزل زده بودبهم نگاهش کردم کردم که بادیدن چشمای بازم با قدمهای بلندخودش رو بهم رسوند
امیرعباس_چرا باخودت لج میکنی
نگاهش کردم خسته ترازاونی بودم که بخوام جواب پس بدم وازطرفی برام
غیرعادی بودکسی برام نگران بشه
با استرس لب زدم
_علی کو؟
باخشم همون مدلی ارسلان نگاهم میکردنگاهم کردوگفت
امیرعباس_اصلا شنیدی چی گفتم چرا وقتی انقدر دردداشتی بهمون چیزی
نگفتی ازجونت سیرشدی
پووف کلافه ای کشیدم
_میشه تمومش کنید اقا امیر
دندون قروچه ای کرد
امیرعباس_نه نمی شه خدامی دونه اگه اون لحظه سرت گیج نمیرفت ونم می
افتادی چه بلایی سرت می اومد فشارت ۱۷بود تومرز سکته بودی میفهمی اینویانه
بیخیال نگاهش کردم
_خیله خب حالا که چیزیم نشده وخوبم علی کو بردینش خونه اصلا الان ساعت
چنده ؟
ارسلان تو چهارچوب در ایستاد و با حرص وخشم نگاهم کرد
ارسلان_خیلی احمقی
باعصبانیت روی تخت نشستم وانگشت اشاره م روبه طرفش گرفتم
_هوووی بهت گفته بودم اندازه دهنت حرف بزن
ارسلان_خفه شو
ازصدای دادش شونه م پرید بالاکه امیرعباس بااخم نگاهش کرد وهمون لحظه
یه پرستار به طرفش اومد
_چخبره اقا اینجا بیمارستانه چال میدون نیست که
ارسلان با صورت برافروخته به پرستارنگاه کرد
ارسلان_به شماربطی نداره
پرستارخواست چیزی بگه که ارسلان باچشما ی به خون نشسته ش نگاهش
کردکه رنگ از صورت پرستارپریدو سریع رفت ارسلان باقدمای محکم و خشمگین به طرف تخت اومدکنارتختم ایستادوخم شد توصورتم توچشمام زل زدوگفت
ارسلان_باید بهم توضیح بدی درباره تمام زندگیت تمام اونچه برات اتفاق افتاده
اومدم بگم به توربطی نداره که چنان باغضب نگاهم کردکه تمام وجودم لرزید
وبا ترس سرتکون دادم خیلی صورتش وحشتناک شده بود ومی ترسیدم چیزی
خلاف میلش بگم وبزنه همینجا لهم کنه
بنابراین برخلاف میلم قبول کردم باهمون جذبه ش اشاره کرددرازبکشم که
مطیع به حرفش گوش کردم و بانگرانی لب زدم
_علی کو؟ کجا بردینش
امیرعباس بالبخندنگاهم کرد
امیرعباس_نگران نباش علی روبردیم خونه پیش مامانه
با دلهره توچشماش نگاه کردم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚