#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_73
میخواستم کمک کنم،گره بازکنم،مهم باشم!صدای زهرا من رو از فکر بیرون آورد:
-خورشید حاج آقا باورساد کارت داره گفت بری دفترش.
دستم رو آب کشیدم و شیر آب بستم و پرسیدم
- نگفت چیکارم داره؟
-نه ولی حالش خوب نبود.
ترس به دلم افتاد،از چی رو نمیدونم ولی دلشوره عجیبی گرفتم و تا به پشت در اتاق حاج آقا برسم صدهزار بار بسم الله گفتم بلکه آروم شم. نفس عمیقی کشیدم و به در کوبیدم. اجازه ورود که صادر شد باز طبق قانون نانوشته سر به زیر وارد شدم و سلام کردم.
-سلام دخترجان بفرما بشین.
نشستم،همون جایی که سری قبل رو به روی فراست نشستم تا به من بگه باید پاک بودنم رو به یه مثال شوهر ثابت کنم!حاج آقا اما برعکس فراست کمی من من کرد و دلشوره ام بیشتر شد تا مجبور شم بگم:
-حاج آقا تو رو خدا هر چی هست بگین بذارین یک باره سرم خراب شه اینجوری دردش کمتره.
خندید هرچند خنده اش این بار به دلم ننشست. نه اینکه بدجور و بد منظور باشه اما شاید این بار دل من آروم نداشت تا با خنده اش آروم بگیره!
- نه دختر خوب چرا به دلت بد راه میدی؟چیزی نشده که فقط دو دل بودم باهات درمیون بذارم یا نه که الان که اینطور گفتی،میگم بلکه دلت آروم شه که چیزی نشده،آبجی خانم قصد کرده فردا برگرده هرچی ام میگم یکم دیگه بمون راضی نمیشه، منم دیگه گفتم بهتره فردا ببرمش بلکه خونه خودش راحت تر باشه!
دلم آروم نشد بدتر پیچ رفت،نکنه بگه منم باید همراهش برگردم!نمی خوام برم از بهشتم دل نمی کنم که به اون جهنم برگردم ... من تو این شهر بود که خندیدم،شاد بودم، دوست پیدا کردم، من تو این شهر بود که با یه اشتباه رنگی دلم لرزید و با یه بیت شعر اشکم غلتید.من تو این شهر یه مرد پیدا کردم که بلد بود عاشق بشه!من تو این
شهر من بودم، خورشید بودم،می تابیدم،برنمی گردم که باز شمع بشم و انقدر بسوزم تا خود بسوزونم!من برنمیگردم! ناخودآگاه افکارم روی زبانم اومد.
-من برنمی گردم به اون جهنم.
حدسم درست بود که صورتش درهم شد و این بار اون سر به زیر انداخت.
- میدونم منم دوس ندارم برگردی برای همین این مدت رو چیزی بهت نگفتم اما فراست میگه شوهرت لج کرده میگه تا نبینمش طلاق نمیدم انگار باهات حرف داره!
جیغم هستریک و ناخودآگاه از اعماق گلوم در میاد.
- من با اون حرفی ندارم ازش میترسم...میترسم...
انگار با این حرکت حاج آقا هم از من ترسید که اینطور مضطرب جوابم رو داد:
- باشه... باشه تو آروم باش!
از پارچ پشت میزش یه لیوان پر کرد و برای دادن لیوان به دستم میز رو دور زد. آب رو یه نفس سر کشیدم و نفس عمیقم رو آه مانند از گلوم خارج کردم که گفت:
- ببین دختر جون خودت میدونی قانون تو این مملکت اکثر اوقات به نفع مرداست اگر بگه طلاقم نمیدم هرچقدرهم با دلیل و برهان و صادقانه بری بگی ازدواج سوری بود و توانایی نداره و هزار و یک حرفه دیگه،کم کم باید چهار
پنج سال پله های دادگاه و بالا پایین بری،حالا که گفته توافقی طلاق میدم توام از خرشیطون بیا پایین و فعلا به سازش برقص. من بهت قول میدم طلاقت رو که گرفتی همه کار بکنم که مطمئن شی دیگه هیچ وقت نمی بینیش باشه؟
این بار سر به زیر نمی ندازم.مستقیم تو چشماش نگاه میکنم تا صداقت حرف هاش رو بسنجم و مردد می پرسم:
- شما هم همراهم میایین؟
خوشحال از این که تونسته راضیم کنه می خنده و مثل پدری که با بستنی بچه اش رو گول میزنه پدرانه جوابم رومیده.
- معلومه که میام همین الان بهت قول دادما،من که دارم آبجی رو می رسونم خب توام همراهمون بیا هم تو تنهانمیری هم آبجی خانم تو راه حوصله اش سر نمیره!
لجوجانه حرفم رو این بار روشن تر تکرار می کنم.
_ من تنهایی نمیرم دیدنش ازش می ترسم،شما هم باید همراهم بیایین.
میدونم بایدی در کار نیست اما اون که چاره ای نداره! دختر کوچولوش لج کرده و بستنی میخواد پس باید کوتاه بیاد...
-باشه چشم منم میام.
دلشوره میره،ترس میره،وحشت میره،لبخند حمایتگر زندگیم بهم قول همراهی تو روزهای سختم رو داده،پس منم می خندم. حمایتگر نیست اما سپاس گزار هست!از این شهر متنفر بودم مهد فرهنگ و هنر اسلامی برای من کم از تونل وحشت نداشت. دلم نمی خواست برگردم.
برگشتن برام حکم مرگ داشت و من با دست خودم پای این حکم رو امضا کرده بودم!عصبی روی کفپوش لاستیکی ماشین پا می کوبیدم و به منظره بیرون خیره شده بودم اما به جای اون همه درخت سبز و شاداب و رنگ و لعاب شهر و درخشش رودخونه وسطش یه آتیش گسترده میدیدم که من رو توی خودش کشیده و هر لحظه می سوزونه!هر لحظه به دام یه شعله می افتم و هر لحظه غریق تیرگی یکی از سلول های این
زندان میشم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_73
میخواستم کمک کنم،گره بازکنم،مهم باشم!صدای زهرا من رو از فکر بیرون آورد:
-خورشید حاج آقا باورساد کارت داره گفت بری دفترش.
دستم رو آب کشیدم و شیر آب بستم و پرسیدم
- نگفت چیکارم داره؟
-نه ولی حالش خوب نبود.
ترس به دلم افتاد،از چی رو نمیدونم ولی دلشوره عجیبی گرفتم و تا به پشت در اتاق حاج آقا برسم صدهزار بار بسم الله گفتم بلکه آروم شم. نفس عمیقی کشیدم و به در کوبیدم. اجازه ورود که صادر شد باز طبق قانون نانوشته سر به زیر وارد شدم و سلام کردم.
-سلام دخترجان بفرما بشین.
نشستم،همون جایی که سری قبل رو به روی فراست نشستم تا به من بگه باید پاک بودنم رو به یه مثال شوهر ثابت کنم!حاج آقا اما برعکس فراست کمی من من کرد و دلشوره ام بیشتر شد تا مجبور شم بگم:
-حاج آقا تو رو خدا هر چی هست بگین بذارین یک باره سرم خراب شه اینجوری دردش کمتره.
خندید هرچند خنده اش این بار به دلم ننشست. نه اینکه بدجور و بد منظور باشه اما شاید این بار دل من آروم نداشت تا با خنده اش آروم بگیره!
- نه دختر خوب چرا به دلت بد راه میدی؟چیزی نشده که فقط دو دل بودم باهات درمیون بذارم یا نه که الان که اینطور گفتی،میگم بلکه دلت آروم شه که چیزی نشده،آبجی خانم قصد کرده فردا برگرده هرچی ام میگم یکم دیگه بمون راضی نمیشه، منم دیگه گفتم بهتره فردا ببرمش بلکه خونه خودش راحت تر باشه!
دلم آروم نشد بدتر پیچ رفت،نکنه بگه منم باید همراهش برگردم!نمی خوام برم از بهشتم دل نمی کنم که به اون جهنم برگردم ... من تو این شهر بود که خندیدم،شاد بودم، دوست پیدا کردم، من تو این شهر بود که با یه اشتباه رنگی دلم لرزید و با یه بیت شعر اشکم غلتید.من تو این شهر یه مرد پیدا کردم که بلد بود عاشق بشه!من تو این
شهر من بودم، خورشید بودم،می تابیدم،برنمی گردم که باز شمع بشم و انقدر بسوزم تا خود بسوزونم!من برنمیگردم! ناخودآگاه افکارم روی زبانم اومد.
-من برنمی گردم به اون جهنم.
حدسم درست بود که صورتش درهم شد و این بار اون سر به زیر انداخت.
- میدونم منم دوس ندارم برگردی برای همین این مدت رو چیزی بهت نگفتم اما فراست میگه شوهرت لج کرده میگه تا نبینمش طلاق نمیدم انگار باهات حرف داره!
جیغم هستریک و ناخودآگاه از اعماق گلوم در میاد.
- من با اون حرفی ندارم ازش میترسم...میترسم...
انگار با این حرکت حاج آقا هم از من ترسید که اینطور مضطرب جوابم رو داد:
- باشه... باشه تو آروم باش!
از پارچ پشت میزش یه لیوان پر کرد و برای دادن لیوان به دستم میز رو دور زد. آب رو یه نفس سر کشیدم و نفس عمیقم رو آه مانند از گلوم خارج کردم که گفت:
- ببین دختر جون خودت میدونی قانون تو این مملکت اکثر اوقات به نفع مرداست اگر بگه طلاقم نمیدم هرچقدرهم با دلیل و برهان و صادقانه بری بگی ازدواج سوری بود و توانایی نداره و هزار و یک حرفه دیگه،کم کم باید چهار
پنج سال پله های دادگاه و بالا پایین بری،حالا که گفته توافقی طلاق میدم توام از خرشیطون بیا پایین و فعلا به سازش برقص. من بهت قول میدم طلاقت رو که گرفتی همه کار بکنم که مطمئن شی دیگه هیچ وقت نمی بینیش باشه؟
این بار سر به زیر نمی ندازم.مستقیم تو چشماش نگاه میکنم تا صداقت حرف هاش رو بسنجم و مردد می پرسم:
- شما هم همراهم میایین؟
خوشحال از این که تونسته راضیم کنه می خنده و مثل پدری که با بستنی بچه اش رو گول میزنه پدرانه جوابم رومیده.
- معلومه که میام همین الان بهت قول دادما،من که دارم آبجی رو می رسونم خب توام همراهمون بیا هم تو تنهانمیری هم آبجی خانم تو راه حوصله اش سر نمیره!
لجوجانه حرفم رو این بار روشن تر تکرار می کنم.
_ من تنهایی نمیرم دیدنش ازش می ترسم،شما هم باید همراهم بیایین.
میدونم بایدی در کار نیست اما اون که چاره ای نداره! دختر کوچولوش لج کرده و بستنی میخواد پس باید کوتاه بیاد...
-باشه چشم منم میام.
دلشوره میره،ترس میره،وحشت میره،لبخند حمایتگر زندگیم بهم قول همراهی تو روزهای سختم رو داده،پس منم می خندم. حمایتگر نیست اما سپاس گزار هست!از این شهر متنفر بودم مهد فرهنگ و هنر اسلامی برای من کم از تونل وحشت نداشت. دلم نمی خواست برگردم.
برگشتن برام حکم مرگ داشت و من با دست خودم پای این حکم رو امضا کرده بودم!عصبی روی کفپوش لاستیکی ماشین پا می کوبیدم و به منظره بیرون خیره شده بودم اما به جای اون همه درخت سبز و شاداب و رنگ و لعاب شهر و درخشش رودخونه وسطش یه آتیش گسترده میدیدم که من رو توی خودش کشیده و هر لحظه می سوزونه!هر لحظه به دام یه شعله می افتم و هر لحظه غریق تیرگی یکی از سلول های این
زندان میشم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_74
می ترسم خیلی می ترسم! میترسم باز هم این جهنم من رو اسیر کنه و راه رو برای برگشت به بهشتم ببنده و بدجور توی این ترس دست و پا میزنم که دستی از اعماق این ترس بیرونم میکشه.دستش رو توی دستام می گیرم بلکه لرزشش کم شه.میخوام در جواب لبخند حمایتگرش که با وجود عدم رابطه خونی کپی برادرشه؛حرفی بزنم اما صدای من ازدستهای اون بیشتر میلرزه پس ترجیح میدم چیزی نگم و اون بجای من حرف میزنه.
- نترس دختر خوب هیچی نمیشه،هیشکی نمیتونه اون برق خوشحالی چند روز پیش چشماتو ازت بگیره من نمیذارم.
-فکر کردی من میذارم؟خودم مثل کوه پشتشم نمی ذارم مردک از گل نازکتر بهش بگه!
به سمت صاحب صدا برمی گردم و کپی برابر اصل همون لبخند رو از توی قاب آیینه جلوی ماشین شکار می کنم و به جای جواب به این همه محبت فقط میپرسم:
- میدونم خسته این؛منم خیلی خسته ام ولی میشه اول بریم ببینیم دردش چیه؟تا نفهمم باز چه نقشه ای داره آروم نمی گیرم.
هردو فقط یه نسخه ی دیگه از همون لبخند رو تحویلم میدن که معنیش میشه باشه و حاج آقا گوشی رو برمیداره وشماره فراست رو میگیره.
-الو وحید؟سلام پسرم خوبی؟چه خبر؟
کمی مکث می کنه و بعد سمت گوشه ی خیابون فرمون کج می کنه و ماشین رو کنار خیابون پارک میکنه.
-خب ؟خب ؟تو چیکار کردی؟خوبه آفرین خوب کاری کردی ان شاالله که جواب میده... الان کجایی؟ میتونی یه قرار با این مردیکه بذاری واسه یک ساعت دیگه؟ آره تازه رسیدم...نه بابا تازه فالورجون رد کردیم،احتمالا همون دور و بر یه ساعت دیگه برسیم اونجا... نه بابا خستگی چیه فدا سر این دختر!
مثل مرغ پر کنده کل راه به خودش پیچید تا فردا که هیچ تا همون یک ساعت دیگه هم فکر نکنم قرار بگیره!میدونم حالم گریه داره اما می خندم به این که حداقل حالم برای کسی مهم هست!انگار فراست اوکی رو میده که حاج آقا خوشحال میشه.
-باشه پسرم پس می بینمت،فعلا
تماس رو که قطع میکنه با اینکه نتیجه گفتگو رو حدس میزنم اما باز برای اطمینان میپرسم:
- چی شدحاج آقا گفت باشه؟
با جوابش دلشوره ام تشدید میشه:
- گفت انگار اون مردیکه هم مشتاقه زودترببینتت. بهش زنگ میزنه اما به نظرش نه نیاره!
ترسم صد برابر میشه چیزی که امیرعلی براش اشتیاق داشته باشه شدیدا من رو می ترسونه،اصلاخود امیرعلی شدیدا من رومیترسونه انقدر میترسونه که یک ساعت برام یه ثانیه میگذره و وقتی سر در ورودی شهر رو می بینم از ترس چشمم رو میبندم.نمی خوام این جهنم رو ببینم،نمی خوام آدمای این جهنم رو ببینم ، طالق نمی خوام، تقاس نمی خوام،فقط میخوام برگردم به بهشت خودم.با صدای زنگ گوشی حاج آقا از جا میپرم و خیره لبهای حاج آقا میشم که از توی آیینه تکون میخوره و من از ترس کر شدم.
-خورشید ... خورشید خانم با شمام.
انگار کر نه اما لال شدم که با تته پته جواب میدم.
- ب... ب... بله
از روی تاسف سری تکون میده و سوالش رو تکرار می کنه:
- پارک بانک استان رو بلدی؟
سر دومنی ام سبک تر از زبون دو دو گرمیمه که با سر تکون دادن جواب مثبت میدم و حاجی با تاسف خبرش رواعلام میکنه.
- من بلد نیستم اینجا رو بهم مسیر نشون بده شوهرت برای یه ربع دیگه اونجا قرار گذاشته.
دلم می خواد داد بزنم اون شوهر من نیست اما فقط اشکم سرازیر میشه.امیرعلی رو از دور دیدم روی نیمکت نشسته بود و با نوک کفشش به سنگپوش جلوی پاش ضربه میزد،یاد ضربه های که با همین پا به بدن من زد افتادم و لرزیدم و دستم روی دستگیره در خشک شد.
-میشه نرم؟
باز همون لبخند همیشگی رو تحویلم داد و من دل قرص تر حرفم رو عوض کردم.
- میشه شما هم همراهم بیایین؟
- نمیشه که خورشید جان،من بیام بگم چیکاره ی این خانمم شرایطت رو بدتر کنم اونم با این شوهر شکاکی که تو داری!
این بار دلم نخواست داد بزنم"اون نامرد شوهرم نیست"محو اون"جان "جدید آخر اسمم بودم.حرفش رو کامل کرد.
-من از اینجا حواسم بهت هست خواست دست از پا خطا کنه میام دست و پاشو می شکنم بروخیالت راحت!
خیالم راحت شد که دستم جون گرفت ودستگیره رو کشیدم پیاده شدم و سمتش رفتم نزدیکش که شدم من رودید از جا بلند شد و لبخند زد، بهار غیبگو بود خیلی خوب تر از من فهمید که عاشق این مرد نبودم،اصلا این لبخند کجا و لبخند حسین کجا؟حسین! کی برای من شد حسین؟
-سلام.
با اخم به امیرعلی که پا برهنه وسط اکتشاف مهمم دوید خیره شدم.بی خیال شصت و نه ثواب،جواب سلامش رو ندادم و برای شنیدن حرفش با همون اخم درهم از همون فاصله منتظرموندم.جواب ندادنم رو که دید بی خیال جواب شنیدن گفت:
- خیلی تغییر کردی،سفید بهت میاد.
دلم نلرزید از این تعریف،شاید چون تعریفش به دلم ننشست،
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_74
می ترسم خیلی می ترسم! میترسم باز هم این جهنم من رو اسیر کنه و راه رو برای برگشت به بهشتم ببنده و بدجور توی این ترس دست و پا میزنم که دستی از اعماق این ترس بیرونم میکشه.دستش رو توی دستام می گیرم بلکه لرزشش کم شه.میخوام در جواب لبخند حمایتگرش که با وجود عدم رابطه خونی کپی برادرشه؛حرفی بزنم اما صدای من ازدستهای اون بیشتر میلرزه پس ترجیح میدم چیزی نگم و اون بجای من حرف میزنه.
- نترس دختر خوب هیچی نمیشه،هیشکی نمیتونه اون برق خوشحالی چند روز پیش چشماتو ازت بگیره من نمیذارم.
-فکر کردی من میذارم؟خودم مثل کوه پشتشم نمی ذارم مردک از گل نازکتر بهش بگه!
به سمت صاحب صدا برمی گردم و کپی برابر اصل همون لبخند رو از توی قاب آیینه جلوی ماشین شکار می کنم و به جای جواب به این همه محبت فقط میپرسم:
- میدونم خسته این؛منم خیلی خسته ام ولی میشه اول بریم ببینیم دردش چیه؟تا نفهمم باز چه نقشه ای داره آروم نمی گیرم.
هردو فقط یه نسخه ی دیگه از همون لبخند رو تحویلم میدن که معنیش میشه باشه و حاج آقا گوشی رو برمیداره وشماره فراست رو میگیره.
-الو وحید؟سلام پسرم خوبی؟چه خبر؟
کمی مکث می کنه و بعد سمت گوشه ی خیابون فرمون کج می کنه و ماشین رو کنار خیابون پارک میکنه.
-خب ؟خب ؟تو چیکار کردی؟خوبه آفرین خوب کاری کردی ان شاالله که جواب میده... الان کجایی؟ میتونی یه قرار با این مردیکه بذاری واسه یک ساعت دیگه؟ آره تازه رسیدم...نه بابا تازه فالورجون رد کردیم،احتمالا همون دور و بر یه ساعت دیگه برسیم اونجا... نه بابا خستگی چیه فدا سر این دختر!
مثل مرغ پر کنده کل راه به خودش پیچید تا فردا که هیچ تا همون یک ساعت دیگه هم فکر نکنم قرار بگیره!میدونم حالم گریه داره اما می خندم به این که حداقل حالم برای کسی مهم هست!انگار فراست اوکی رو میده که حاج آقا خوشحال میشه.
-باشه پسرم پس می بینمت،فعلا
تماس رو که قطع میکنه با اینکه نتیجه گفتگو رو حدس میزنم اما باز برای اطمینان میپرسم:
- چی شدحاج آقا گفت باشه؟
با جوابش دلشوره ام تشدید میشه:
- گفت انگار اون مردیکه هم مشتاقه زودترببینتت. بهش زنگ میزنه اما به نظرش نه نیاره!
ترسم صد برابر میشه چیزی که امیرعلی براش اشتیاق داشته باشه شدیدا من رو می ترسونه،اصلاخود امیرعلی شدیدا من رومیترسونه انقدر میترسونه که یک ساعت برام یه ثانیه میگذره و وقتی سر در ورودی شهر رو می بینم از ترس چشمم رو میبندم.نمی خوام این جهنم رو ببینم،نمی خوام آدمای این جهنم رو ببینم ، طالق نمی خوام، تقاس نمی خوام،فقط میخوام برگردم به بهشت خودم.با صدای زنگ گوشی حاج آقا از جا میپرم و خیره لبهای حاج آقا میشم که از توی آیینه تکون میخوره و من از ترس کر شدم.
-خورشید ... خورشید خانم با شمام.
انگار کر نه اما لال شدم که با تته پته جواب میدم.
- ب... ب... بله
از روی تاسف سری تکون میده و سوالش رو تکرار می کنه:
- پارک بانک استان رو بلدی؟
سر دومنی ام سبک تر از زبون دو دو گرمیمه که با سر تکون دادن جواب مثبت میدم و حاجی با تاسف خبرش رواعلام میکنه.
- من بلد نیستم اینجا رو بهم مسیر نشون بده شوهرت برای یه ربع دیگه اونجا قرار گذاشته.
دلم می خواد داد بزنم اون شوهر من نیست اما فقط اشکم سرازیر میشه.امیرعلی رو از دور دیدم روی نیمکت نشسته بود و با نوک کفشش به سنگپوش جلوی پاش ضربه میزد،یاد ضربه های که با همین پا به بدن من زد افتادم و لرزیدم و دستم روی دستگیره در خشک شد.
-میشه نرم؟
باز همون لبخند همیشگی رو تحویلم داد و من دل قرص تر حرفم رو عوض کردم.
- میشه شما هم همراهم بیایین؟
- نمیشه که خورشید جان،من بیام بگم چیکاره ی این خانمم شرایطت رو بدتر کنم اونم با این شوهر شکاکی که تو داری!
این بار دلم نخواست داد بزنم"اون نامرد شوهرم نیست"محو اون"جان "جدید آخر اسمم بودم.حرفش رو کامل کرد.
-من از اینجا حواسم بهت هست خواست دست از پا خطا کنه میام دست و پاشو می شکنم بروخیالت راحت!
خیالم راحت شد که دستم جون گرفت ودستگیره رو کشیدم پیاده شدم و سمتش رفتم نزدیکش که شدم من رودید از جا بلند شد و لبخند زد، بهار غیبگو بود خیلی خوب تر از من فهمید که عاشق این مرد نبودم،اصلا این لبخند کجا و لبخند حسین کجا؟حسین! کی برای من شد حسین؟
-سلام.
با اخم به امیرعلی که پا برهنه وسط اکتشاف مهمم دوید خیره شدم.بی خیال شصت و نه ثواب،جواب سلامش رو ندادم و برای شنیدن حرفش با همون اخم درهم از همون فاصله منتظرموندم.جواب ندادنم رو که دید بی خیال جواب شنیدن گفت:
- خیلی تغییر کردی،سفید بهت میاد.
دلم نلرزید از این تعریف،شاید چون تعریفش به دلم ننشست،
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_75
شاید چون از زبون حسین نبود!حسین! باز هم حسین؟
-ببین میدونم از دستم دلخوری میدونم دیدار آخرمون چندان جالب نبود،ولی خب حق بده تقصیر من نبود توبدجور آبروی منو ریختی جوری که نتونستم جمعش کنم،عصبی شدم حق بده!
حق ندادم،چرا بدم؟خوب کردم گفتم اصلا باید بدتر می کردم!اگر من آبروی اون رو ریختم اون زندگی من رو نابودکرد،خودش و اون فامیل منحوسش،فقط به جرم این که زن بودم به خودشون اجازه دادن با زندگیم بازی کنن،فقط
چون یه گوسفند بدون سگ نگهبان بودم گرگ وار به سمت آبروم حمله کردن و چنگال کشیدن،حق نمی دادم معلوم بود حق نمیدادم.
-چیزی نمیگی؟قهری؟
پوزخندی زدم و در جوابش گفتم:
-قهر بین دو تا دوسته ما از اول دشمن بودیم و هستیم و خواهیم بود...
-نمی خوام دشمن باشم میخوام آشتی کنیم.
پوزخندم تبدیل به قهقه شد دلم رو گرفتم خم شدم و خندیدم انقدر خندیدم که اشکم دراومد و فریاد زدم:
- آشتی کنیم؟آشتی ؟با کسی که میگن کل مدارک پرونده ام از برگه پزشک قانونی تا برگه تشخیص هویت رو نابود کرده مبادا فک و فامیل حییون تر از خودش گیر بیفته و بخواد تقاص آبروی ریخته ام رو بده آشتی کنم؟بهت حق بدم چون آبروت رفته؟اگه تو فقط آبروت رفت من کل زندگیم رفت... واسه من دم از آبروی رفته ات نزن جای
من نیستی... واسه من دم از آشتی نزن تا قیام قیامت تو روت تفم نمی ندازم. آشتی کنم؟اگر بخاطر دستگیری اون حیوون نبود که باج گیری کردی تا لوش بدی حتی می خواستم خودتم بندازم چفت اون فامیل کثافتت تا تو لجن هم
غرق بشین!فکر نکن چون از گناهت گذشتم عاشق چشم و ابروت بودم که گذشتم،ازت گذشتم فقط چون چاره ای نداشتم.
یه قدم جلو اومد و تهدید وار گفت:
- فکر کردی من عاشق چشم و ابروتم؟اگه میگم نرو فک نکن مثل این رمانا با دو روز همخونه بودن عاشق و شیدات شدم و بی تو نمی تونم،میگم طلاق نمیدم چون باید تقاص آبرویی که ریختی بدی،تو محل کارم آبرومو بردی گفتمت که جمع شدنی نیست اما جلوی زن سابقم نمی ذارم آبرومو ببری نمی خوام توام طلاق بدم که بعدش اون عفریته بره کل دنیا پر کنه که دیدین حق با من بود دیدین مرد نیست!
پوزخندم پر رنگ تر شد و به طعنه گفتم:
- خب نیستی!
از عصبانیت صورتش سرخ شد باز مثل اون روز توی کلانتری که هیچ کس جلو دارش نبود جلو اومد دستم رو گرفت و پیچوند و کنار گوشم غرید:
-چی زر زر کردی؟
از ترس زبونم بند اومد،شیر وجودم خوابید و موش شدم و صدای حسین از پشت سرم به حمایتم بلند شد.
- اوی مرتیکه دستت بنداز یتیم گیر آوردی مگه؟
دستم رو ول نکرد محکم تر پیچوند و این بار حسین رو تهدید کرد:
- به تو چه؟دعوای خانوادگی شما راتو بکش برو تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
- هر چی به خورشید مربوطه به منم مربوطه!
با این حرف فهمید که حسین غریبه ای نیست که بر حسب تصادف از اون حوالی در حال گذر باشه،پس مشکوک پرسید:
- جنابعالی چیکارش باشی؟
صدای من و حسین در هم پیچید و یکی شد.
-پدرشم.
-نامزدمه!
"چی!!؟"گفتن امیرعلی و حسین در هم گم شد.
این بار صدای انقدری که از "چی؟!" متعجب حسین ترسیدم از "چی؟!" عصبی امیرعلی وحشت نکردم!
از غفلت و تعجب امیرعلی استفاده کردم با یه حرکت دستم رو از دستش بیرون کشیدم و سمت حسین رفتم تافاصله بینمون رو کمتر کنم.آخه این چی بود من گفتم؟این چی بود از دهنم پرید؟چقدر من نادونم ؟چقدر؟
تعجب توی چشمش رو با یه نگاه به چشمهام ریخت و سرش رو پایین انداخت و "استغفرالله " رو با خودش گفت،سعی کردم توجیه کنم سعی کردم درستش کنم.
- حسین به خدا من... که من گفته بودم رو تکرار کرد.لب گزیدم.
بین حرفم پرید و متعجب تر از قبل "حسین "
"ای وای بدترش کردم که"!
خواستم این بار این اشتباهم رو درست کنم که حسین پیش دستی کرد،ای وای من که هنوزم دارم میگم حسین!
- من جای پدرتم دختر جان...
شرمنده سرم رو پایین انداختم و حرفش رو تصحیح کردم:
- دو سال از پدرم بزرگترین!
نمیدونم اگر من حرف نزنم کسی میگه من لالم؟ خندید و امیرعلی وسط خنده اش پرید.
- اوی لیلی مجنون،حداقل صبر می کردین من طلاق بدم،شرم نداری زنیکه نه؟
حسین سعی کرد اشتباه من رو درست کنه جلو رفت تا پادرمیانی کنه!
- اشتباه شده جوون، من کجا این دختر کم سن و سال کجا!این بنده خدا جای بچه منه...
صدای خنده ی هیستریک امیرعلی بین خالی و خلوت بودن پارک اکو شد.
-نه حاجی شما خبر نداری این بنده خدا کلا پیر پاتال پسنده،اون زمانم که اون زنیکه خراب،شهناز، اومد بهم گفت با سرهنگ رفته خونه اش باورم نشد اما الان که از زبون خودش...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_75
شاید چون از زبون حسین نبود!حسین! باز هم حسین؟
-ببین میدونم از دستم دلخوری میدونم دیدار آخرمون چندان جالب نبود،ولی خب حق بده تقصیر من نبود توبدجور آبروی منو ریختی جوری که نتونستم جمعش کنم،عصبی شدم حق بده!
حق ندادم،چرا بدم؟خوب کردم گفتم اصلا باید بدتر می کردم!اگر من آبروی اون رو ریختم اون زندگی من رو نابودکرد،خودش و اون فامیل منحوسش،فقط به جرم این که زن بودم به خودشون اجازه دادن با زندگیم بازی کنن،فقط
چون یه گوسفند بدون سگ نگهبان بودم گرگ وار به سمت آبروم حمله کردن و چنگال کشیدن،حق نمی دادم معلوم بود حق نمیدادم.
-چیزی نمیگی؟قهری؟
پوزخندی زدم و در جوابش گفتم:
-قهر بین دو تا دوسته ما از اول دشمن بودیم و هستیم و خواهیم بود...
-نمی خوام دشمن باشم میخوام آشتی کنیم.
پوزخندم تبدیل به قهقه شد دلم رو گرفتم خم شدم و خندیدم انقدر خندیدم که اشکم دراومد و فریاد زدم:
- آشتی کنیم؟آشتی ؟با کسی که میگن کل مدارک پرونده ام از برگه پزشک قانونی تا برگه تشخیص هویت رو نابود کرده مبادا فک و فامیل حییون تر از خودش گیر بیفته و بخواد تقاص آبروی ریخته ام رو بده آشتی کنم؟بهت حق بدم چون آبروت رفته؟اگه تو فقط آبروت رفت من کل زندگیم رفت... واسه من دم از آبروی رفته ات نزن جای
من نیستی... واسه من دم از آشتی نزن تا قیام قیامت تو روت تفم نمی ندازم. آشتی کنم؟اگر بخاطر دستگیری اون حیوون نبود که باج گیری کردی تا لوش بدی حتی می خواستم خودتم بندازم چفت اون فامیل کثافتت تا تو لجن هم
غرق بشین!فکر نکن چون از گناهت گذشتم عاشق چشم و ابروت بودم که گذشتم،ازت گذشتم فقط چون چاره ای نداشتم.
یه قدم جلو اومد و تهدید وار گفت:
- فکر کردی من عاشق چشم و ابروتم؟اگه میگم نرو فک نکن مثل این رمانا با دو روز همخونه بودن عاشق و شیدات شدم و بی تو نمی تونم،میگم طلاق نمیدم چون باید تقاص آبرویی که ریختی بدی،تو محل کارم آبرومو بردی گفتمت که جمع شدنی نیست اما جلوی زن سابقم نمی ذارم آبرومو ببری نمی خوام توام طلاق بدم که بعدش اون عفریته بره کل دنیا پر کنه که دیدین حق با من بود دیدین مرد نیست!
پوزخندم پر رنگ تر شد و به طعنه گفتم:
- خب نیستی!
از عصبانیت صورتش سرخ شد باز مثل اون روز توی کلانتری که هیچ کس جلو دارش نبود جلو اومد دستم رو گرفت و پیچوند و کنار گوشم غرید:
-چی زر زر کردی؟
از ترس زبونم بند اومد،شیر وجودم خوابید و موش شدم و صدای حسین از پشت سرم به حمایتم بلند شد.
- اوی مرتیکه دستت بنداز یتیم گیر آوردی مگه؟
دستم رو ول نکرد محکم تر پیچوند و این بار حسین رو تهدید کرد:
- به تو چه؟دعوای خانوادگی شما راتو بکش برو تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
- هر چی به خورشید مربوطه به منم مربوطه!
با این حرف فهمید که حسین غریبه ای نیست که بر حسب تصادف از اون حوالی در حال گذر باشه،پس مشکوک پرسید:
- جنابعالی چیکارش باشی؟
صدای من و حسین در هم پیچید و یکی شد.
-پدرشم.
-نامزدمه!
"چی!!؟"گفتن امیرعلی و حسین در هم گم شد.
این بار صدای انقدری که از "چی؟!" متعجب حسین ترسیدم از "چی؟!" عصبی امیرعلی وحشت نکردم!
از غفلت و تعجب امیرعلی استفاده کردم با یه حرکت دستم رو از دستش بیرون کشیدم و سمت حسین رفتم تافاصله بینمون رو کمتر کنم.آخه این چی بود من گفتم؟این چی بود از دهنم پرید؟چقدر من نادونم ؟چقدر؟
تعجب توی چشمش رو با یه نگاه به چشمهام ریخت و سرش رو پایین انداخت و "استغفرالله " رو با خودش گفت،سعی کردم توجیه کنم سعی کردم درستش کنم.
- حسین به خدا من... که من گفته بودم رو تکرار کرد.لب گزیدم.
بین حرفم پرید و متعجب تر از قبل "حسین "
"ای وای بدترش کردم که"!
خواستم این بار این اشتباهم رو درست کنم که حسین پیش دستی کرد،ای وای من که هنوزم دارم میگم حسین!
- من جای پدرتم دختر جان...
شرمنده سرم رو پایین انداختم و حرفش رو تصحیح کردم:
- دو سال از پدرم بزرگترین!
نمیدونم اگر من حرف نزنم کسی میگه من لالم؟ خندید و امیرعلی وسط خنده اش پرید.
- اوی لیلی مجنون،حداقل صبر می کردین من طلاق بدم،شرم نداری زنیکه نه؟
حسین سعی کرد اشتباه من رو درست کنه جلو رفت تا پادرمیانی کنه!
- اشتباه شده جوون، من کجا این دختر کم سن و سال کجا!این بنده خدا جای بچه منه...
صدای خنده ی هیستریک امیرعلی بین خالی و خلوت بودن پارک اکو شد.
-نه حاجی شما خبر نداری این بنده خدا کلا پیر پاتال پسنده،اون زمانم که اون زنیکه خراب،شهناز، اومد بهم گفت با سرهنگ رفته خونه اش باورم نشد اما الان که از زبون خودش...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_76
شنیدم عشق پیرمردی داره خوب باور می کنم!
شهناز؟ شهناز خبر اشتباه رسونده بود؟ کارسرهنگ نبود؟ باید میکشتمش،باید اون زن رو می کشتم،حیف...حیف که عرضه خودکشی هم حتی ندارم چه برسه به آدم کشی!تمام عقده هام رو توی صدام ریختم و هوار شدم سر امیرعلی.
_خفه شو آشغال من با هیشکی خونه اش نرفتم.سرهنگ جونتون من رو که ادعا می کنی ناموست از دست همون زنیکه خراب که راپورت اشتباه داده نجات داد.در ضمن حرف دهنت رو بفهم،پیر هم که باشه حداقل مرده،مثل تو
و اون آشغالای کثافت نامرد نیست!
خنده هیستریک امیرعلی روی اعصابم بود.
- عه؟چه خوب پس مردونگیشو نشونت هم داده!
می ترسیدم،می ترسیدم مبادا این خزعبلات رو حسین باور کنه،نکنه فکر کنه حرف های این حیوون کثیف راسته؟نکنه درباره ام اشتباه فکر کنه... نکنه... نکنه...از فشار این همه بار شکستم و روی زانو خم شدم و وسط همون پارک سجده رفتم و از زور ناتوانی زار زار گریه کردم.
صدای افتادن چیزی رو که شنیدم سر بلند کردم و به حسین که تخت سینه ی امیرعلی ایستاده بود خیره موندم.
- هرچی از دهن کثیفت دراومد هیچی نگفتم.از این به بعد یاد بگیر حرفتو قرقره کنی بعد حرف بزنی!یا اصلا نه،قبلی که درباره خورشید بخوای حرف بزنی یادت باشه یکی هست این جور دندوناتو تو حلقت بریزه!اون موقع جرات
خزعبل چیدن نداری فهمیدی یا نه؟
امیرعلی که از شوک بیرون اومده بود با یه حرکت حسین رو کنار زد و بلند شد و با یه مشت حسین رو روی نیمکت انداخت. یاحسین" گفتن حاج خانم از جایی خیلی دور شنیده شد اما من نشنیدم. تمام بدنم خون شده بود
پرت کرد صدای و مغزم هم از شدت عصبانیت تپش گرفته بود به سمت امیرعلی یورش بردم و با کیف تخت سینه اش کوبیدم تاثیری روی امیرعلی نداشت حتی یه سانت هم تکونش نداد اما من حالیم نبود فقط یکپارچه خون شده بودم و عصبانیتم رو روی امیرعلی می پاشیدم.
- مردیکه نامرد،عوضی آشغال تو سگ کی باشی دست رو عشق من بلند کنی،تو سگ کی باشی دست رو تنها مرددنیا بلند کنی،چطور جرات می کنی؟دستتو خودم می شکنم،دستت رو پاک ترین مرد دنیا بلند شه دستتو قلم میگیرم،قلمش می گیرم،جرات نداری،جرات نداری،حیوون،نامرد... نامرد... نامرد...با هر جمله یک بار کیفم تخت سینه اش می نشست و اون فقط با تعجب خیره من بود.تعجب هم داشت زنی که زیر مشت لگد اون له شد و سقط کرد و یه آخ نگفت حالا به خاطر یه مشت به صورت یه پیرمرد وحشی شده بود!بلند بلند سر ذهنم،امیر علی و دنیا داد کشیدم.
- پیرمرد هست که باشه من دوسش دارم...دوسش دارم... دوسش دارم!
این بار حسین هم با تعجب خیره من مونده بود حسین که جای خود داشت خودم هم شوکه بودم از این صدای بلند قلبی که همیشه ساکت و تو سری خور بود.اولین کسی که از شوک اعتراف یکباره قلبم بیرون اومد امیرعلی بود. موهام رو از زیر شال توی دست گرفت وکشید و گفت:
-بلایی سرت بیارم عشق و عاشقی از یادت بره،دیگه هیچ وکیلی نتونه کمکت کنه،طلاق می خواستی؟کمک میخواستی؟ مدارک گمشده ی پرونده ات رو می خواستی؟خواب همشو ببینی!هیچکی نتونسته با آبروی من بازی کنه
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_76
شنیدم عشق پیرمردی داره خوب باور می کنم!
شهناز؟ شهناز خبر اشتباه رسونده بود؟ کارسرهنگ نبود؟ باید میکشتمش،باید اون زن رو می کشتم،حیف...حیف که عرضه خودکشی هم حتی ندارم چه برسه به آدم کشی!تمام عقده هام رو توی صدام ریختم و هوار شدم سر امیرعلی.
_خفه شو آشغال من با هیشکی خونه اش نرفتم.سرهنگ جونتون من رو که ادعا می کنی ناموست از دست همون زنیکه خراب که راپورت اشتباه داده نجات داد.در ضمن حرف دهنت رو بفهم،پیر هم که باشه حداقل مرده،مثل تو
و اون آشغالای کثافت نامرد نیست!
خنده هیستریک امیرعلی روی اعصابم بود.
- عه؟چه خوب پس مردونگیشو نشونت هم داده!
می ترسیدم،می ترسیدم مبادا این خزعبلات رو حسین باور کنه،نکنه فکر کنه حرف های این حیوون کثیف راسته؟نکنه درباره ام اشتباه فکر کنه... نکنه... نکنه...از فشار این همه بار شکستم و روی زانو خم شدم و وسط همون پارک سجده رفتم و از زور ناتوانی زار زار گریه کردم.
صدای افتادن چیزی رو که شنیدم سر بلند کردم و به حسین که تخت سینه ی امیرعلی ایستاده بود خیره موندم.
- هرچی از دهن کثیفت دراومد هیچی نگفتم.از این به بعد یاد بگیر حرفتو قرقره کنی بعد حرف بزنی!یا اصلا نه،قبلی که درباره خورشید بخوای حرف بزنی یادت باشه یکی هست این جور دندوناتو تو حلقت بریزه!اون موقع جرات
خزعبل چیدن نداری فهمیدی یا نه؟
امیرعلی که از شوک بیرون اومده بود با یه حرکت حسین رو کنار زد و بلند شد و با یه مشت حسین رو روی نیمکت انداخت. یاحسین" گفتن حاج خانم از جایی خیلی دور شنیده شد اما من نشنیدم. تمام بدنم خون شده بود
پرت کرد صدای و مغزم هم از شدت عصبانیت تپش گرفته بود به سمت امیرعلی یورش بردم و با کیف تخت سینه اش کوبیدم تاثیری روی امیرعلی نداشت حتی یه سانت هم تکونش نداد اما من حالیم نبود فقط یکپارچه خون شده بودم و عصبانیتم رو روی امیرعلی می پاشیدم.
- مردیکه نامرد،عوضی آشغال تو سگ کی باشی دست رو عشق من بلند کنی،تو سگ کی باشی دست رو تنها مرددنیا بلند کنی،چطور جرات می کنی؟دستتو خودم می شکنم،دستت رو پاک ترین مرد دنیا بلند شه دستتو قلم میگیرم،قلمش می گیرم،جرات نداری،جرات نداری،حیوون،نامرد... نامرد... نامرد...با هر جمله یک بار کیفم تخت سینه اش می نشست و اون فقط با تعجب خیره من بود.تعجب هم داشت زنی که زیر مشت لگد اون له شد و سقط کرد و یه آخ نگفت حالا به خاطر یه مشت به صورت یه پیرمرد وحشی شده بود!بلند بلند سر ذهنم،امیر علی و دنیا داد کشیدم.
- پیرمرد هست که باشه من دوسش دارم...دوسش دارم... دوسش دارم!
این بار حسین هم با تعجب خیره من مونده بود حسین که جای خود داشت خودم هم شوکه بودم از این صدای بلند قلبی که همیشه ساکت و تو سری خور بود.اولین کسی که از شوک اعتراف یکباره قلبم بیرون اومد امیرعلی بود. موهام رو از زیر شال توی دست گرفت وکشید و گفت:
-بلایی سرت بیارم عشق و عاشقی از یادت بره،دیگه هیچ وکیلی نتونه کمکت کنه،طلاق می خواستی؟کمک میخواستی؟ مدارک گمشده ی پرونده ات رو می خواستی؟خواب همشو ببینی!هیچکی نتونسته با آبروی من بازی کنه
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_77
توام نمی تونی، بلایی سرت میارم تو همون دادگاهی که تو شاکیشی حکم سنگسارتو بدن!بچرخ تا بچرخیم خانم خالقی،بچرخ تا بچرخیم...
گفت و از همون مو،من رو سمت سنگفرش های پارک هل داد و راهش رو کشید و رفت و من حتی یک ذره هم برام مهم نبود تنها چیزی که مهم بود حسین بود که پشت سر امیرعلی بلند شد و سمت ماشینش رفت سوار شد و گازش
رو گرفت و رفت و به منی که پشت ماشین می دوییدم و التماس می کردم نگه داره تا توضیح بدم کمترین توجهی نکرد.تاکسی دربست می کنم و تا خونه ی حاج خانم دعا میکنم که اونجا باشه اما نیست!هیچ ماشینی دم در نیست،این بار دعا می کنم ماشین رو داخل برده باشه زنگ رو ممتد فشار میدم و دست برنمی دارم تا بالاخره یک قرن پشت این در تموم میشه و در با تیک خفیفی کنار میره درو هل میدم و انقدر هولم که حتی یادم میره پست سرم در رو ببندم.ماشین رو که نمی بینم باز دلسرد میشم اما نا امید نه!بدون کسب اجازه وارد واحد حاج خانم میشم و به حاج خانمی که گوشه اتاق نشسته و نم اشکش رو با گوشه روسریش پاک می کنه خیره میشم. نیازی نیست بپرسم وقتی از حالش پیداشت که رفته...
- ببخشید گل دخترم تقصیره منه،من ترغیبت کردم،منوببخش دخترم!
نمیگم " کجا؟چرا؟برای چی؟" وقت سوال پرسیدن نیست گوشی رو برمی دارم و شماره اش رو از حفظ می گیرم اما باز هم بن بست،باز هم در بسته،باز هم نیست،گوشی خاموشه!
قطع می کنم و این بار نا امید میشم،چیکار کنم که بهشتم هم جهنم کردم؟چیکار کنم که دروازه های اون بهشت رو با دست خودم بستم؟چیکار کنم که خودم خراب کردم؟اصلا چیکار کنم که درستش کنم؟گوشی زنگ می خوره با هزار امید به صفحه خاکستری در حال خاموش و روشن نگاه می کنم و تماس فراست رو به امید خبری از حسین جواب میدم... نه... نه... دیگه حسین نه! باز هم حاج آقا باورساد... اصلا تا آخر عمر حاج آقا باورساد!
-الو.
-چیکار کردی تو دختر هرچی رشته بودم پنبه کردی!
بی خیال اراجیفش که چیزی ازش نمی فهمم سوال مورد عالقه ی خودم رو می پرسم:
- از حاج آقا خبر دارین؟
- آره دیگه پس کی بهم خبر داد چه چرت و پرتی تحویل اون روانی دادی که دیوونه اش کردی،ببین فقط یه راه واسه درست کردنش داریم!
بین حرفش می پرم:
-کجاست؟کجا رفته؟
گیج از سوال بی ربطم می پرسه:
- چی میگی تو؟گوش بده ببین چی میگم،با پارتی بازی و سیبیل چرب کردن تونستم دادگاه جلو بندازم واسه پس فردا فقط دعا کن شوهرت نتونه دو روزه از پارتیاش کمک بخواد و همه مدارک رو نابود کنه که کل پرونده به باد میره، من از عید تا الان سه ماه رو مخ این شوهرت بودم تا تونستم تا اینجا پیش ببرمش تو سه ثانیه ای همه چیزو
نابود کردی!سه ماه؟ یعنی الان تابستونه؟پس چرا انقدر شبیه پاییز شده؟
- خورشید خانم با منی؟حواست هست چی میگم؟نوبت دادگاهت پس فردا صبحه خودم میام جلو خونه حاج خانم دنبالت.
حتما اشتباه می کنه،پاییزه... من مطمئنم پاییزه!
دو روز تمام کارم گریه بود و صبر برای روزی که قرار بود حمایتم کنه... قول داده بود پشتم رو خالی نکنه پس حتما می اومد!
جلوتر از فراست می دوییدم و راهرو های دادگاه رو دنبالش می گشتم.
-خانم خالقی از این طرفه!
به سمت فراستِ پارازیت می چرخم و می پرسم:
- حاج آقا باورساد نمیاد؟
نمی فهمم لحن صداش طعنه داره یا تعجب که جواب میده.
- مگه قرار بوده بیان؟
آره قرار بوده،با یه دختر بی پناه قرار داشت که پناهش باشه البته قبل از اینکه اون دختر زیادی دل ببنده به این پناه بودنش!
-خودتون گفتین پول واسه جلو انداختن روز دادگاه حاجی باورساد داده!
این بار مطمئن می شم لحن جمله قبل هم متعجب بوده!
- آره خب چه ربطی داره؟
-خب یعنی چطور پول داده؟خودش نمیاد؟
پوزخند میزنه و این بار با طعنه جواب میده.
- عصر تکنولوژیه ها الان دیگه ملت پول کارت به کارت میکنن! لال مشمای سیاه نمی پیچن دنبال خودشون راه بندازن!نا امید میشم،پس امروزم نمیاد،برای مقابله جلوی هفت گرگ گرسنه زخمی کنارم نیست تا باز لبخند بزنه و دل من قرص بشه.
-شما همین جا بشین من برم یه سرو گوشی آب بدم بیام.
مطیعانه می شینم،به هر حال حوصله ایستادن ندارم،برای چی بایستم؟جلوی کی؟تهش این که حقم رو هم گرفتم بعدش چی میشه؟همه میان میگن آخی چه دختر خوبی،حیف شد دست خورده شد وگرنه حتما برای پسر دکتر مهندسمون می گرفتیمش.دیگه همه چیز خوب میشه دنیا بازم بهشت میشه،دیگه کسی بهم به چشم یه لقمه آماده یه هلوی پوست کنده یه طعمه بدون پناه نگاه نمیکنه؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_77
توام نمی تونی، بلایی سرت میارم تو همون دادگاهی که تو شاکیشی حکم سنگسارتو بدن!بچرخ تا بچرخیم خانم خالقی،بچرخ تا بچرخیم...
گفت و از همون مو،من رو سمت سنگفرش های پارک هل داد و راهش رو کشید و رفت و من حتی یک ذره هم برام مهم نبود تنها چیزی که مهم بود حسین بود که پشت سر امیرعلی بلند شد و سمت ماشینش رفت سوار شد و گازش
رو گرفت و رفت و به منی که پشت ماشین می دوییدم و التماس می کردم نگه داره تا توضیح بدم کمترین توجهی نکرد.تاکسی دربست می کنم و تا خونه ی حاج خانم دعا میکنم که اونجا باشه اما نیست!هیچ ماشینی دم در نیست،این بار دعا می کنم ماشین رو داخل برده باشه زنگ رو ممتد فشار میدم و دست برنمی دارم تا بالاخره یک قرن پشت این در تموم میشه و در با تیک خفیفی کنار میره درو هل میدم و انقدر هولم که حتی یادم میره پست سرم در رو ببندم.ماشین رو که نمی بینم باز دلسرد میشم اما نا امید نه!بدون کسب اجازه وارد واحد حاج خانم میشم و به حاج خانمی که گوشه اتاق نشسته و نم اشکش رو با گوشه روسریش پاک می کنه خیره میشم. نیازی نیست بپرسم وقتی از حالش پیداشت که رفته...
- ببخشید گل دخترم تقصیره منه،من ترغیبت کردم،منوببخش دخترم!
نمیگم " کجا؟چرا؟برای چی؟" وقت سوال پرسیدن نیست گوشی رو برمی دارم و شماره اش رو از حفظ می گیرم اما باز هم بن بست،باز هم در بسته،باز هم نیست،گوشی خاموشه!
قطع می کنم و این بار نا امید میشم،چیکار کنم که بهشتم هم جهنم کردم؟چیکار کنم که دروازه های اون بهشت رو با دست خودم بستم؟چیکار کنم که خودم خراب کردم؟اصلا چیکار کنم که درستش کنم؟گوشی زنگ می خوره با هزار امید به صفحه خاکستری در حال خاموش و روشن نگاه می کنم و تماس فراست رو به امید خبری از حسین جواب میدم... نه... نه... دیگه حسین نه! باز هم حاج آقا باورساد... اصلا تا آخر عمر حاج آقا باورساد!
-الو.
-چیکار کردی تو دختر هرچی رشته بودم پنبه کردی!
بی خیال اراجیفش که چیزی ازش نمی فهمم سوال مورد عالقه ی خودم رو می پرسم:
- از حاج آقا خبر دارین؟
- آره دیگه پس کی بهم خبر داد چه چرت و پرتی تحویل اون روانی دادی که دیوونه اش کردی،ببین فقط یه راه واسه درست کردنش داریم!
بین حرفش می پرم:
-کجاست؟کجا رفته؟
گیج از سوال بی ربطم می پرسه:
- چی میگی تو؟گوش بده ببین چی میگم،با پارتی بازی و سیبیل چرب کردن تونستم دادگاه جلو بندازم واسه پس فردا فقط دعا کن شوهرت نتونه دو روزه از پارتیاش کمک بخواد و همه مدارک رو نابود کنه که کل پرونده به باد میره، من از عید تا الان سه ماه رو مخ این شوهرت بودم تا تونستم تا اینجا پیش ببرمش تو سه ثانیه ای همه چیزو
نابود کردی!سه ماه؟ یعنی الان تابستونه؟پس چرا انقدر شبیه پاییز شده؟
- خورشید خانم با منی؟حواست هست چی میگم؟نوبت دادگاهت پس فردا صبحه خودم میام جلو خونه حاج خانم دنبالت.
حتما اشتباه می کنه،پاییزه... من مطمئنم پاییزه!
دو روز تمام کارم گریه بود و صبر برای روزی که قرار بود حمایتم کنه... قول داده بود پشتم رو خالی نکنه پس حتما می اومد!
جلوتر از فراست می دوییدم و راهرو های دادگاه رو دنبالش می گشتم.
-خانم خالقی از این طرفه!
به سمت فراستِ پارازیت می چرخم و می پرسم:
- حاج آقا باورساد نمیاد؟
نمی فهمم لحن صداش طعنه داره یا تعجب که جواب میده.
- مگه قرار بوده بیان؟
آره قرار بوده،با یه دختر بی پناه قرار داشت که پناهش باشه البته قبل از اینکه اون دختر زیادی دل ببنده به این پناه بودنش!
-خودتون گفتین پول واسه جلو انداختن روز دادگاه حاجی باورساد داده!
این بار مطمئن می شم لحن جمله قبل هم متعجب بوده!
- آره خب چه ربطی داره؟
-خب یعنی چطور پول داده؟خودش نمیاد؟
پوزخند میزنه و این بار با طعنه جواب میده.
- عصر تکنولوژیه ها الان دیگه ملت پول کارت به کارت میکنن! لال مشمای سیاه نمی پیچن دنبال خودشون راه بندازن!نا امید میشم،پس امروزم نمیاد،برای مقابله جلوی هفت گرگ گرسنه زخمی کنارم نیست تا باز لبخند بزنه و دل من قرص بشه.
-شما همین جا بشین من برم یه سرو گوشی آب بدم بیام.
مطیعانه می شینم،به هر حال حوصله ایستادن ندارم،برای چی بایستم؟جلوی کی؟تهش این که حقم رو هم گرفتم بعدش چی میشه؟همه میان میگن آخی چه دختر خوبی،حیف شد دست خورده شد وگرنه حتما برای پسر دکتر مهندسمون می گرفتیمش.دیگه همه چیز خوب میشه دنیا بازم بهشت میشه،دیگه کسی بهم به چشم یه لقمه آماده یه هلوی پوست کنده یه طعمه بدون پناه نگاه نمیکنه؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_78
راستی گفتم پناه،یادش افتادم که باز هم بی پناهم که کسی نیست اگر امیرعلی باز هم قصد کتک زدن داشت جلوش وایسه،کسی نیست بهم لبخند بزنه تا از حمله آرش و اون شش تا حیوونش نترسم،که کسی نیست حامیم باشه، کسی نیست مردم باشه ، کسی نیست عاشق من باشه!
- آوردنشون.
با صدای فراستی که نمی دونم کی بالای سرم ایستاده بود سر بلند کردم و سمت راه پله دادگاه که مامورها هفت نامرد وحشی رو همراه خودشون می اوردن نگاه کردم و یکی از اون مامورها عجیب از اون هفت نفر نامرد تر بود!
فراست که رد نگاهم رو گرفته بود گفت:
- تو که ازش شکایت کردی خلع درجه شده می خواستن تعلیقش کنن نمی دونم باز چه پارتی بازی کرده که جای تعلیق فعلا شده مامور انتقال!
پوزخند روی لبش رو که دیدم سرم رو از ترس پایین انداختم،حامی نداشتم که با قوت قلب توی چشماشون نگاه کنم و حقم رو بخوام!
پشت سر فراست پناه گرفتم و آهسته پرسیدم:
- میشه من نیام داخل؟
قبل از این که فرصت کنه جواب بده اونها به ما رسیدن یکی از مامورها جلو رفت تا با منشی دادگاه صحبت کنه وامیرعلی سمت من برگشت:
-نامزدت کجا رفت؟جرات نکرد بیاد دادگاه بگه من یه زن شوهر دار رو فریب دادم؟
از کجا جرات جواب دادن پیدا کردم خودم هم نمی دونستم فقط می دونستم هیچ کس حق متهم کردن حسین رو نداره حتی خود من... نه... نه... راستی حسین نه... حاج آقا باورساد!
- تو شوهر من نیستی خودتم بهتر از همه میدونی!
خواست حرفی بزنه که مامور دوم برگشت و گفت:
-بریم داخل نوبت ماست.
باز سرم رو پایین انداختم جرات نگاه کردن به چشم های هفت گرگ درنده که روح و روان و تنم رو هم زمان پاره پاره کرده بودن نداشتم،اصلا من اینجا چیکار می کردم؟بدون اون لبخند قدرت بخش با چه جراتی اومده بودم تا بااین هفت نفر رو به رو بشم به چه جراتی؟
- چطور جرات کردی از من شکایت کنی زنیکه؟
سربلند کردم و به چشمهای سرخ و آشنای مردی که مرد نبود نگاه کردم، این نگاه به خون نشسته رو قبال وقتی که با دوش سشواری حموم توی فرق سرش کوبیده بودم هم دیده بودم و بعد از اون تقاصش خیلی سنگین بود، یعنی الان تقاص این چشمهای خون نشسته چی بود؟
چشم گردوندم و دنبال یه قوت قلب گشتم فراست جلوتر وارد شده بود و امیرعلی باپوزخند به وحشت من نگاه میکرد!یادم افتاد تنهام.همیشه تنها بودم و همیشه تنهایی گلیم از آب بیرون کشیدم.من برای ایستادن به مرد نیاز ندارم،به قدرت پشت یه لبخند نیاز ندارم، من برای ایستادن فقط یه دست دارم که روی زانوی خودم بایسته و وقت کمر خم شدن تکیه گاه باشه برای راست و محکم وایسادن. من یه زن تنهام که جز
خدا و خودم کسی رو ندارم.با حس حضور همون خدا قدرت گرفتم و گفتم:
-نپرس چطور جرات کردم شکایت کنم،بپرس چطور پیدات کردم؟
و به چشم های امیرعلی که وحشت چشمهای من بهش سرایت کرده بود خیره موندم و پوزخند اون هم نصیب من شد.
آرش با همون دستهای اسیر در دستبند آهنی به سمت امیرعلی حمله ور شدو امیرعلی که انتظارش رو نداشت رونقش زمین کرد روی سینه اش نشست و دستهای بسته اش دور گلوی امیرعلی حلقه شد.
- نامرد عوضی منو لو میدی؟جای منو میفروشی؟ می کشمت می کشمت آشغال زنده ات نمیذارم.
مامور دوم و چندتا سرباز حاضر توی محیط دادگاه بالاخره به خودشون اومدن و ریختن تا آرش رو از امیرعلی جداکنن،کردن اما حرف ها و فحش و ناسزاهای آرش تمومی نداشت و داد و بیدادش کل دادگاه رو دورشون جمع کرده بود!
-یه روز به مردنم مونده باشه پیدات می کنم و می کشمت آدم فروش.فکر کردم برادری بهت اعتماد کردم اما انگار همه راست میگن تو مرد هم نیستی چه برسه برادر!تو نامردی امیرعلی تو نامردی،مردم همه بدونین این عوضی
مرد نیست،همه بدونین... امیرعلی صدای فریاد آرش رو خفه کرد. از بین جمعیت بیرون زد و با سرعت خودش رو به من"خفه شو"
نعره ی رسوند و این بار من بودم که غفلت کردم و با یه هل امیرعلی نقش زمین شدم و در کسری از ثانیه روی من خیمه زدو دستهاش دور گردنم فشرده شد.
- آبرومو بردی،زندگیمو نابود کردی،با اسم من تو شناسنامه ات بازی کردی!بی ناموسی کردی،حالاهم تنها دوستم رو به جونم انداختی زنده ات نمی ذارم!
و سرم رو محکم به زمین زیر سرم کوبید.
-زنده ات نمیذارم.
باز هم کوبید...مردم رو دیدم که جمع شدن تا از من جداش کنن اما من هم به همراه دست حلقه شده ی او دور گردنم بلند شدم وبدون دست اون محکم به زمین برگشتم. انقدر محکم که دیگه نه زمینی بود نه دستی نه امیرعلی نه هیچ دردی!
چشم باز می کنم اما شدت نور چشمم رو میزنه دوباره می بندم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_78
راستی گفتم پناه،یادش افتادم که باز هم بی پناهم که کسی نیست اگر امیرعلی باز هم قصد کتک زدن داشت جلوش وایسه،کسی نیست بهم لبخند بزنه تا از حمله آرش و اون شش تا حیوونش نترسم،که کسی نیست حامیم باشه، کسی نیست مردم باشه ، کسی نیست عاشق من باشه!
- آوردنشون.
با صدای فراستی که نمی دونم کی بالای سرم ایستاده بود سر بلند کردم و سمت راه پله دادگاه که مامورها هفت نامرد وحشی رو همراه خودشون می اوردن نگاه کردم و یکی از اون مامورها عجیب از اون هفت نفر نامرد تر بود!
فراست که رد نگاهم رو گرفته بود گفت:
- تو که ازش شکایت کردی خلع درجه شده می خواستن تعلیقش کنن نمی دونم باز چه پارتی بازی کرده که جای تعلیق فعلا شده مامور انتقال!
پوزخند روی لبش رو که دیدم سرم رو از ترس پایین انداختم،حامی نداشتم که با قوت قلب توی چشماشون نگاه کنم و حقم رو بخوام!
پشت سر فراست پناه گرفتم و آهسته پرسیدم:
- میشه من نیام داخل؟
قبل از این که فرصت کنه جواب بده اونها به ما رسیدن یکی از مامورها جلو رفت تا با منشی دادگاه صحبت کنه وامیرعلی سمت من برگشت:
-نامزدت کجا رفت؟جرات نکرد بیاد دادگاه بگه من یه زن شوهر دار رو فریب دادم؟
از کجا جرات جواب دادن پیدا کردم خودم هم نمی دونستم فقط می دونستم هیچ کس حق متهم کردن حسین رو نداره حتی خود من... نه... نه... راستی حسین نه... حاج آقا باورساد!
- تو شوهر من نیستی خودتم بهتر از همه میدونی!
خواست حرفی بزنه که مامور دوم برگشت و گفت:
-بریم داخل نوبت ماست.
باز سرم رو پایین انداختم جرات نگاه کردن به چشم های هفت گرگ درنده که روح و روان و تنم رو هم زمان پاره پاره کرده بودن نداشتم،اصلا من اینجا چیکار می کردم؟بدون اون لبخند قدرت بخش با چه جراتی اومده بودم تا بااین هفت نفر رو به رو بشم به چه جراتی؟
- چطور جرات کردی از من شکایت کنی زنیکه؟
سربلند کردم و به چشمهای سرخ و آشنای مردی که مرد نبود نگاه کردم، این نگاه به خون نشسته رو قبال وقتی که با دوش سشواری حموم توی فرق سرش کوبیده بودم هم دیده بودم و بعد از اون تقاصش خیلی سنگین بود، یعنی الان تقاص این چشمهای خون نشسته چی بود؟
چشم گردوندم و دنبال یه قوت قلب گشتم فراست جلوتر وارد شده بود و امیرعلی باپوزخند به وحشت من نگاه میکرد!یادم افتاد تنهام.همیشه تنها بودم و همیشه تنهایی گلیم از آب بیرون کشیدم.من برای ایستادن به مرد نیاز ندارم،به قدرت پشت یه لبخند نیاز ندارم، من برای ایستادن فقط یه دست دارم که روی زانوی خودم بایسته و وقت کمر خم شدن تکیه گاه باشه برای راست و محکم وایسادن. من یه زن تنهام که جز
خدا و خودم کسی رو ندارم.با حس حضور همون خدا قدرت گرفتم و گفتم:
-نپرس چطور جرات کردم شکایت کنم،بپرس چطور پیدات کردم؟
و به چشم های امیرعلی که وحشت چشمهای من بهش سرایت کرده بود خیره موندم و پوزخند اون هم نصیب من شد.
آرش با همون دستهای اسیر در دستبند آهنی به سمت امیرعلی حمله ور شدو امیرعلی که انتظارش رو نداشت رونقش زمین کرد روی سینه اش نشست و دستهای بسته اش دور گلوی امیرعلی حلقه شد.
- نامرد عوضی منو لو میدی؟جای منو میفروشی؟ می کشمت می کشمت آشغال زنده ات نمیذارم.
مامور دوم و چندتا سرباز حاضر توی محیط دادگاه بالاخره به خودشون اومدن و ریختن تا آرش رو از امیرعلی جداکنن،کردن اما حرف ها و فحش و ناسزاهای آرش تمومی نداشت و داد و بیدادش کل دادگاه رو دورشون جمع کرده بود!
-یه روز به مردنم مونده باشه پیدات می کنم و می کشمت آدم فروش.فکر کردم برادری بهت اعتماد کردم اما انگار همه راست میگن تو مرد هم نیستی چه برسه برادر!تو نامردی امیرعلی تو نامردی،مردم همه بدونین این عوضی
مرد نیست،همه بدونین... امیرعلی صدای فریاد آرش رو خفه کرد. از بین جمعیت بیرون زد و با سرعت خودش رو به من"خفه شو"
نعره ی رسوند و این بار من بودم که غفلت کردم و با یه هل امیرعلی نقش زمین شدم و در کسری از ثانیه روی من خیمه زدو دستهاش دور گردنم فشرده شد.
- آبرومو بردی،زندگیمو نابود کردی،با اسم من تو شناسنامه ات بازی کردی!بی ناموسی کردی،حالاهم تنها دوستم رو به جونم انداختی زنده ات نمی ذارم!
و سرم رو محکم به زمین زیر سرم کوبید.
-زنده ات نمیذارم.
باز هم کوبید...مردم رو دیدم که جمع شدن تا از من جداش کنن اما من هم به همراه دست حلقه شده ی او دور گردنم بلند شدم وبدون دست اون محکم به زمین برگشتم. انقدر محکم که دیگه نه زمینی بود نه دستی نه امیرعلی نه هیچ دردی!
چشم باز می کنم اما شدت نور چشمم رو میزنه دوباره می بندم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_79
باز چشم باز می کنم اما این بار پلک هام باز نمی مونه!به قدری سر درد دارم که فقط دلم می خواد سرم رو ببرم و از تن جدا کنم بلکه این سر درد لعنتی ساکت شه وراحت شم اما حیف که نمی شه! چشم باز می کنم تا دنبال مسکن بگردم بلکه آرومتر شم اما با دیدن اتاق نا آشنای بیمارستان توی ذهنم به دنبال اتفاقی که من رو به بیمارستان کشونده می گردم و پیداش می کنم.با رها کردن من بین زمین و هوا این بار سرم به تیزی صندلی آهنی دادگاه خورد و از هوش رفتم. پس دلیل این سردرد لعنتی هم با دلیل بدبختی هام یکیه!به سرم دست می کشم بلکه با ماساژ کمی آرومتر شه اما با برخورد دستم باگچ روی سرم تازه عمق ماجرا می فهمم!
-بیدار شدی زیبای خفته؟
برمی گردم و به پرستار الکی خوش توی چهارچوب در خیره میشم جلوتر میاد و میپرسه.
-این بار که باز قصد خوابیدن نداری خداروشکر؟ برم دکتر صدا کنم برای معاینه.پرستار رفت و در رو پشت سرش بست.در بسته نشده باز شد، سمت در برگشتم و این بار با حسین چشم تو چشم شدم...راستی حسین با حاج آقا؟نمی دونم شاید حالا که برگشته باز هم حسین...نه...نه...شاید هم واسه ترحم برگشته شنیده وقتی پشتم نبوده چه بالیی به سرم آوردن...راستی باید طلبکار باشم یا بدهکار؟
-سلام.
حرف بزنم یا مثل این فیلما ادای لال بودن دربیارم بلکه بیشتر دلش به حالم بسوزه؟البته میشه خودمو به فراموشی هم بزنم بلکه مثل رمانا الکی گفت پدرمه و منو با خودش برد خونه! پدر بودن برای من رو که خیلی دوست داره!آخ سرم،باز سرم رو بین دستم می گیرم و فشارمیدم بلکه از دردش کم شه و حسین نگران می پرسه.
-درد داری؟پرستار رفت دکتر صدا کنه الان میاد.بی ربط به حرفش جواب میدم.
_ سرم رو کوبید به صندلی فکر کنم شکسته خیلی درد داره!
از حرفم خنده اش میگیره و من مبهوت به دلیل خنده اش فکر می کنم.
- خبر نداری دو ماهه چی به روز ما آوردی میگی سرم شکسته؟
دوماه؟می خوام بپرسم کدوم دو ماه اما با ورود دکتر ساکت میشم.
- به به دختر خانم جنجالی ما پس بالاخره بیدار شدی!
باز بی ربط جواب میدم.
- سرم درد می کنه.
جلو میاد و در حال معاینه جوابم رو مختصر میده.
- سر درد که طبیعیه تا یه مدتی داریش، علائم دیگه چی؟میدونی چرا اینجایی؟یادت میاد چی شد ؟اسم و فامیلت یادته؟
از شدت سر درد حوصله جواب دادن ندارم و نگاه خیره ی حسین هم بدجور معذبم کرده... اه حسین چیه هی من میگم؟حاج آقا!
-اسمم خورشید خالقی.
جواب بقیه سوالاتش رو نمیدم حوصله اش روندارم دلم میخواد باز هم بخوابم.دست از معاینه برمیداره و میگه:
-خب انگار همه چیز طبیعیه یه چندتا آزمایشم می نویسم تا خیال بابا جون هم راحت بشه دخترش خوبه خوبه.
با اسم بابا جون خیره ی حاج آقا میشم،خب پس دیگه مطمئنا همون حاج آقا دیگه حسین نه!
دکتر که رفت سریع جواب نگاه خیره ی معنی دارم رو داد:
- نخواستم برات بد بشه همه جا پر شده بودشوهرت تو دادگاه زدتت نخواستم با آوردن اسم مرد دیگه کنارت توآدم بده ی داستان باشی،توروخدا اینجور نگاهم نکن خورشید یاد نگاه اون روزت تو پارک می افتم.
بی اختیار از زبونم در میره.
- همون روز که قول دادی پشتم باشی اما ولم کردی رفتی؟
برای اولین بار از شرمندگی نه شرم سرش رو پایین انداخت وجواب داد:
-به خدا به خاطر خودت رفتم هنوز حتی به اسم ولی زن اون مرتیکه بودی نمی خواستم برات بد شه اما خب شد!
- میشه الانم برین؟حضورتون معذبم می کنه!
جوری مظلوم میشه که به موهای سفیدش نمیاد، عه نه راستی موهاش رو پر کلاغی رنگ کرده،چطور تا الان متوجهش نشده بودم؟کم کم ده سال از سنش کم شده بود و این تغییر کوچیک اما بزرگ به چشم من نیومده بود!
-میشه اول به حرفام گوش بدی؟بعد اگه خواستی میرم.
نه میگم نه؛نه میگم آره و خودش سکوتم رو علامت رضا میدونه و بی مقدمه شروع می کنه.
- طالقت رو ازش گرفتم،به فراست گفتم به عنوان وکیلت ازش شکایت کنه،اقدام به قتل جلوی چشم چندتا مامورقانون، برای ضرب و شتم قبلش هم همکاراش شهادت دادن!سرهنگ دهقان هم پرونده دخالت تو امور پرونده ات رو تکمیل کرد و تحویل داد تا پرونده اش سنگین شد و پونزده سال حبس خورد البته به انضمام دیه و جریمه واخراج از کار و به محض بریده شدن حکم درخواست طلاق غیابی کردیم و الان تو یه زن آزادی.از واژه زن بجای دختر خجالت می کشم اما حرفی نمی زنم.
- ببین خورشید من میدونم خیلی ازت بزرگترم.نیشخندی میزنه و اضافه می کنه.
-حتی از پدرت هم بزرگترم!
شرمنده تر سرم رو پایین می ندازم و اون ادامه میده.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_79
باز چشم باز می کنم اما این بار پلک هام باز نمی مونه!به قدری سر درد دارم که فقط دلم می خواد سرم رو ببرم و از تن جدا کنم بلکه این سر درد لعنتی ساکت شه وراحت شم اما حیف که نمی شه! چشم باز می کنم تا دنبال مسکن بگردم بلکه آرومتر شم اما با دیدن اتاق نا آشنای بیمارستان توی ذهنم به دنبال اتفاقی که من رو به بیمارستان کشونده می گردم و پیداش می کنم.با رها کردن من بین زمین و هوا این بار سرم به تیزی صندلی آهنی دادگاه خورد و از هوش رفتم. پس دلیل این سردرد لعنتی هم با دلیل بدبختی هام یکیه!به سرم دست می کشم بلکه با ماساژ کمی آرومتر شه اما با برخورد دستم باگچ روی سرم تازه عمق ماجرا می فهمم!
-بیدار شدی زیبای خفته؟
برمی گردم و به پرستار الکی خوش توی چهارچوب در خیره میشم جلوتر میاد و میپرسه.
-این بار که باز قصد خوابیدن نداری خداروشکر؟ برم دکتر صدا کنم برای معاینه.پرستار رفت و در رو پشت سرش بست.در بسته نشده باز شد، سمت در برگشتم و این بار با حسین چشم تو چشم شدم...راستی حسین با حاج آقا؟نمی دونم شاید حالا که برگشته باز هم حسین...نه...نه...شاید هم واسه ترحم برگشته شنیده وقتی پشتم نبوده چه بالیی به سرم آوردن...راستی باید طلبکار باشم یا بدهکار؟
-سلام.
حرف بزنم یا مثل این فیلما ادای لال بودن دربیارم بلکه بیشتر دلش به حالم بسوزه؟البته میشه خودمو به فراموشی هم بزنم بلکه مثل رمانا الکی گفت پدرمه و منو با خودش برد خونه! پدر بودن برای من رو که خیلی دوست داره!آخ سرم،باز سرم رو بین دستم می گیرم و فشارمیدم بلکه از دردش کم شه و حسین نگران می پرسه.
-درد داری؟پرستار رفت دکتر صدا کنه الان میاد.بی ربط به حرفش جواب میدم.
_ سرم رو کوبید به صندلی فکر کنم شکسته خیلی درد داره!
از حرفم خنده اش میگیره و من مبهوت به دلیل خنده اش فکر می کنم.
- خبر نداری دو ماهه چی به روز ما آوردی میگی سرم شکسته؟
دوماه؟می خوام بپرسم کدوم دو ماه اما با ورود دکتر ساکت میشم.
- به به دختر خانم جنجالی ما پس بالاخره بیدار شدی!
باز بی ربط جواب میدم.
- سرم درد می کنه.
جلو میاد و در حال معاینه جوابم رو مختصر میده.
- سر درد که طبیعیه تا یه مدتی داریش، علائم دیگه چی؟میدونی چرا اینجایی؟یادت میاد چی شد ؟اسم و فامیلت یادته؟
از شدت سر درد حوصله جواب دادن ندارم و نگاه خیره ی حسین هم بدجور معذبم کرده... اه حسین چیه هی من میگم؟حاج آقا!
-اسمم خورشید خالقی.
جواب بقیه سوالاتش رو نمیدم حوصله اش روندارم دلم میخواد باز هم بخوابم.دست از معاینه برمیداره و میگه:
-خب انگار همه چیز طبیعیه یه چندتا آزمایشم می نویسم تا خیال بابا جون هم راحت بشه دخترش خوبه خوبه.
با اسم بابا جون خیره ی حاج آقا میشم،خب پس دیگه مطمئنا همون حاج آقا دیگه حسین نه!
دکتر که رفت سریع جواب نگاه خیره ی معنی دارم رو داد:
- نخواستم برات بد بشه همه جا پر شده بودشوهرت تو دادگاه زدتت نخواستم با آوردن اسم مرد دیگه کنارت توآدم بده ی داستان باشی،توروخدا اینجور نگاهم نکن خورشید یاد نگاه اون روزت تو پارک می افتم.
بی اختیار از زبونم در میره.
- همون روز که قول دادی پشتم باشی اما ولم کردی رفتی؟
برای اولین بار از شرمندگی نه شرم سرش رو پایین انداخت وجواب داد:
-به خدا به خاطر خودت رفتم هنوز حتی به اسم ولی زن اون مرتیکه بودی نمی خواستم برات بد شه اما خب شد!
- میشه الانم برین؟حضورتون معذبم می کنه!
جوری مظلوم میشه که به موهای سفیدش نمیاد، عه نه راستی موهاش رو پر کلاغی رنگ کرده،چطور تا الان متوجهش نشده بودم؟کم کم ده سال از سنش کم شده بود و این تغییر کوچیک اما بزرگ به چشم من نیومده بود!
-میشه اول به حرفام گوش بدی؟بعد اگه خواستی میرم.
نه میگم نه؛نه میگم آره و خودش سکوتم رو علامت رضا میدونه و بی مقدمه شروع می کنه.
- طالقت رو ازش گرفتم،به فراست گفتم به عنوان وکیلت ازش شکایت کنه،اقدام به قتل جلوی چشم چندتا مامورقانون، برای ضرب و شتم قبلش هم همکاراش شهادت دادن!سرهنگ دهقان هم پرونده دخالت تو امور پرونده ات رو تکمیل کرد و تحویل داد تا پرونده اش سنگین شد و پونزده سال حبس خورد البته به انضمام دیه و جریمه واخراج از کار و به محض بریده شدن حکم درخواست طلاق غیابی کردیم و الان تو یه زن آزادی.از واژه زن بجای دختر خجالت می کشم اما حرفی نمی زنم.
- ببین خورشید من میدونم خیلی ازت بزرگترم.نیشخندی میزنه و اضافه می کنه.
-حتی از پدرت هم بزرگترم!
شرمنده تر سرم رو پایین می ندازم و اون ادامه میده.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_80
- نمی خوام فکر کنی میخوام از موقعیتت سواستفاده کنم،نمی خوام دو سال دیگه پشیمون شی بگی چرا با یه پیرمرد ازدواج کردم اما از طرفی هم نمی تونم نگم،نمی تونم انکار کنم که یه احساسی بهت دارم اما...
بین حرفش می پرم و سوالی می پرسم:
- حالا چرا؟
نیشخند میزنه و سر تکون میده.
- حالا برای من دیگه دیره خورشید جان خودت هم میدونی مثل بچه های دو ساله لج می کنم.
- برای دوست داشتن هیچ وقت دیر نیست!
-من دو برابر سن تو رو دارم خورشید به اینا فکر کردی؟
فکر نکرده بودم چون به هر حال مهم هم نبود،برای منی که دورم قحطی محبت بود برای منی که دنیام خالی بود ازمرد خوب همین که حسین بهترین مردی بود که می شناختم کافی بود...راستی باز شد حسین؟
جوابم که به وقفه افتاد فکر کرد بی خیال شدم که بحث رو عوض کرد مبادا معذب بشم!
- راستی فراموش کردم بگم پرونده اون اتفاق هم بسته شد فامیل اون مرتیکه به عنوان متهم ردیف اول حبس ابد خورد و بقیشون هم 20 سال زندان و البته پرداخت جریمه نقدی!
چشمکی زد و به شوخی گفت:
-حالا دیگه بچه پولدار هم هستی!
به شوخی اش نمی خندم.همه حواسم به برق چشمای مشکیشه که با موهای تازه رنگ شده اش ست شده!این بار من شوخی می کنم:
-واسه اینکه هم سن من بشی مو رنگ کردی؟
باز چشمک میزنه برای جواب دادن.
- خواستم به چشمت بیام!
صادقانه جواب میدم:
- به چشم من اومدی!
خیره من می مونه و من خیره تو چشمهاش ادامه میدم.
- تو تنها مردی بودی که به چشم من مرد اومدی،سن برای من مهم نیست همین که مردبودی و پناه دختری شدی
که از مرد جماعت فراری بود همین که تنها مردی بودی که اعتماد من رو بدست آورد که اعتمادم رو به دنیا هم از دست داده بودم همین که مردی اما عاشقم شدی برای من کافیه حسین!
می خنده و من خوشحال از این که این بار به حسین بودنش برای من واکنش بدی نشون نداد می خندم.باز چشمک زد و پرسید:
- حالا از کجا فهمیدی عاشقتم؟
انگار به چشمک زدنش آلرژی پیدا کردم یه آلرژی خوب! چشمک که میزنه قلبم تندتر می تپه مثل خودش چشمک میزنم و جواب میدم خدا رو چه دیدی شاید اون هم به چشمک های من آلرژی داشت!
- مطمئنم هستی!
می خنده و این بار جمله اش به جای چشمهاش غوغا می کنه!
- هستم خورشیدم... تا هستم، هستم...
#پایانی
@yavaashaki 📚
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_80
- نمی خوام فکر کنی میخوام از موقعیتت سواستفاده کنم،نمی خوام دو سال دیگه پشیمون شی بگی چرا با یه پیرمرد ازدواج کردم اما از طرفی هم نمی تونم نگم،نمی تونم انکار کنم که یه احساسی بهت دارم اما...
بین حرفش می پرم و سوالی می پرسم:
- حالا چرا؟
نیشخند میزنه و سر تکون میده.
- حالا برای من دیگه دیره خورشید جان خودت هم میدونی مثل بچه های دو ساله لج می کنم.
- برای دوست داشتن هیچ وقت دیر نیست!
-من دو برابر سن تو رو دارم خورشید به اینا فکر کردی؟
فکر نکرده بودم چون به هر حال مهم هم نبود،برای منی که دورم قحطی محبت بود برای منی که دنیام خالی بود ازمرد خوب همین که حسین بهترین مردی بود که می شناختم کافی بود...راستی باز شد حسین؟
جوابم که به وقفه افتاد فکر کرد بی خیال شدم که بحث رو عوض کرد مبادا معذب بشم!
- راستی فراموش کردم بگم پرونده اون اتفاق هم بسته شد فامیل اون مرتیکه به عنوان متهم ردیف اول حبس ابد خورد و بقیشون هم 20 سال زندان و البته پرداخت جریمه نقدی!
چشمکی زد و به شوخی گفت:
-حالا دیگه بچه پولدار هم هستی!
به شوخی اش نمی خندم.همه حواسم به برق چشمای مشکیشه که با موهای تازه رنگ شده اش ست شده!این بار من شوخی می کنم:
-واسه اینکه هم سن من بشی مو رنگ کردی؟
باز چشمک میزنه برای جواب دادن.
- خواستم به چشمت بیام!
صادقانه جواب میدم:
- به چشم من اومدی!
خیره من می مونه و من خیره تو چشمهاش ادامه میدم.
- تو تنها مردی بودی که به چشم من مرد اومدی،سن برای من مهم نیست همین که مردبودی و پناه دختری شدی
که از مرد جماعت فراری بود همین که تنها مردی بودی که اعتماد من رو بدست آورد که اعتمادم رو به دنیا هم از دست داده بودم همین که مردی اما عاشقم شدی برای من کافیه حسین!
می خنده و من خوشحال از این که این بار به حسین بودنش برای من واکنش بدی نشون نداد می خندم.باز چشمک زد و پرسید:
- حالا از کجا فهمیدی عاشقتم؟
انگار به چشمک زدنش آلرژی پیدا کردم یه آلرژی خوب! چشمک که میزنه قلبم تندتر می تپه مثل خودش چشمک میزنم و جواب میدم خدا رو چه دیدی شاید اون هم به چشمک های من آلرژی داشت!
- مطمئنم هستی!
می خنده و این بار جمله اش به جای چشمهاش غوغا می کنه!
- هستم خورشیدم... تا هستم، هستم...
#پایانی
@yavaashaki 📚