یواشکی دوست دارم
65.3K subscribers
42.7K photos
2.01K videos
168 files
323 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_79

باز چشم باز می کنم اما این بار پلک هام باز نمی مونه!به قدری سر درد دارم که فقط دلم می خواد سرم رو ببرم و از تن جدا کنم بلکه این سر درد لعنتی ساکت شه وراحت شم اما حیف که نمی شه! چشم باز می کنم تا دنبال مسکن بگردم بلکه آرومتر شم اما با دیدن اتاق نا آشنای بیمارستان توی ذهنم به دنبال اتفاقی که من رو به بیمارستان کشونده می گردم و پیداش می کنم.با رها کردن من بین زمین و هوا این بار سرم به تیزی صندلی آهنی دادگاه خورد و از هوش رفتم. پس دلیل این سردرد لعنتی هم با دلیل بدبختی هام یکیه!به سرم دست می کشم بلکه با ماساژ کمی آرومتر شه اما با برخورد دستم باگچ روی سرم تازه عمق ماجرا می فهمم!
-بیدار شدی زیبای خفته؟
برمی گردم و به پرستار الکی خوش توی چهارچوب در خیره میشم جلوتر میاد و میپرسه.
-این بار که باز قصد خوابیدن نداری خداروشکر؟ برم دکتر صدا کنم برای معاینه.پرستار رفت و در رو پشت سرش بست.در بسته نشده باز شد، سمت در برگشتم و این بار با حسین چشم تو چشم شدم...راستی حسین با حاج آقا؟نمی دونم شاید حالا که برگشته باز هم حسین...نه...نه...شاید هم واسه ترحم برگشته شنیده وقتی پشتم نبوده چه بالیی به سرم آوردن...راستی باید طلبکار باشم یا بدهکار؟
-سلام.
حرف بزنم یا مثل این فیلما ادای لال بودن دربیارم بلکه بیشتر دلش به حالم بسوزه؟البته میشه خودمو به فراموشی هم بزنم بلکه مثل رمانا الکی گفت پدرمه و منو با خودش برد خونه! پدر بودن برای من رو که خیلی دوست داره!آخ سرم،باز سرم رو بین دستم می گیرم و فشارمیدم بلکه از دردش کم شه و حسین نگران می پرسه.
-درد داری؟پرستار رفت دکتر صدا کنه الان میاد.بی ربط به حرفش جواب میدم.
_ سرم رو کوبید به صندلی فکر کنم شکسته خیلی درد داره!
از حرفم خنده اش میگیره و من مبهوت به دلیل خنده اش فکر می کنم.
- خبر نداری دو ماهه چی به روز ما آوردی میگی سرم شکسته؟
دوماه؟می خوام بپرسم کدوم دو ماه اما با ورود دکتر ساکت میشم.
- به به دختر خانم جنجالی ما پس بالاخره بیدار شدی!
باز بی ربط جواب میدم.
- سرم درد می کنه.
جلو میاد و در حال معاینه جوابم رو مختصر میده.
- سر درد که طبیعیه تا یه مدتی داریش، علائم دیگه چی؟میدونی چرا اینجایی؟یادت میاد چی شد ؟اسم و فامیلت یادته؟
از شدت سر درد حوصله جواب دادن ندارم و نگاه خیره ی حسین هم بدجور معذبم کرده... اه حسین چیه هی من میگم؟حاج آقا!
-اسمم خورشید خالقی.
جواب بقیه سوالاتش رو نمیدم حوصله اش روندارم دلم میخواد باز هم بخوابم.دست از معاینه برمیداره و میگه:
-خب انگار همه چیز طبیعیه یه چندتا آزمایشم می نویسم تا خیال بابا جون هم راحت بشه دخترش خوبه خوبه.
با اسم بابا جون خیره ی حاج آقا میشم،خب پس دیگه مطمئنا همون حاج آقا دیگه حسین نه!
دکتر که رفت سریع جواب نگاه خیره ی معنی دارم رو داد:
- نخواستم برات بد بشه همه جا پر شده بودشوهرت تو دادگاه زدتت نخواستم با آوردن اسم مرد دیگه کنارت توآدم بده ی داستان باشی،توروخدا اینجور نگاهم نکن خورشید یاد نگاه اون روزت تو پارک می افتم.
بی اختیار از زبونم در میره.
- همون روز که قول دادی پشتم باشی اما ولم کردی رفتی؟
برای اولین بار از شرمندگی نه شرم سرش رو پایین انداخت وجواب داد:
-به خدا به خاطر خودت رفتم هنوز حتی به اسم ولی زن اون مرتیکه بودی نمی خواستم برات بد شه اما خب شد!
- میشه الانم برین؟حضورتون معذبم می کنه!
جوری مظلوم میشه که به موهای سفیدش نمیاد، عه نه راستی موهاش رو پر کلاغی رنگ کرده،چطور تا الان متوجهش نشده بودم؟کم کم ده سال از سنش کم شده بود و این تغییر کوچیک اما بزرگ به چشم من نیومده بود!
-میشه اول به حرفام گوش بدی؟بعد اگه خواستی میرم.
نه میگم نه؛نه میگم آره و خودش سکوتم رو علامت رضا میدونه و بی مقدمه شروع می کنه.
- طالقت رو ازش گرفتم،به فراست گفتم به عنوان وکیلت ازش شکایت کنه،اقدام به قتل جلوی چشم چندتا مامورقانون، برای ضرب و شتم قبلش هم همکاراش شهادت دادن!سرهنگ دهقان هم پرونده دخالت تو امور پرونده ات رو تکمیل کرد و تحویل داد تا پرونده اش سنگین شد و پونزده سال حبس خورد البته به انضمام دیه و جریمه واخراج از کار و به محض بریده شدن حکم درخواست طلاق غیابی کردیم و الان تو یه زن آزادی.از واژه زن بجای دختر خجالت می کشم اما حرفی نمی زنم.
- ببین خورشید من میدونم خیلی ازت بزرگترم.نیشخندی میزنه و اضافه می کنه.
-حتی از پدرت هم بزرگترم!
شرمنده تر سرم رو پایین می ندازم و اون ادامه میده.

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_79

کلافه با لبهایی به هم فشرده به مادر نگاه کردم اما او پشت به من ایستاده بود و نگاهم را نمیدید. وقت مخالفت نبود پس با قدمهایی آهسته به طرف اتاق گلسا رفتم.ضربهای به در بستهی اتاقش زدم و گفتم:
-بیا شام.
بدون لحظهای مکث به اتاقم رفتم و لباسم را با یک بلوز و شلوار راحتی تعویض کردم. به سرویس رفتم و بعد ازشستن دست و رویم به آشپزخانه رفتم و پشت میز نشستم که گلسا هم آمد.مقابلم جای گرفت و با نگاه خیرهای به من زل زد. لب به هم فشردم و نگاه از او گرفتم. خدا بگویم چه کارت نکندسیاوش که گند زدی به حالِ خوبم.
مشغول غذا خوردن شدیم و چیزی که از همه چیز بیشتر برایم تعجب آور بود، سکوت گلسا بود.
فردای آن روز،بعد از انجام کارها، ماشین را تحویل گرفتم. امروزعمو اتومبیلش را نیاورده بود تا باهم به شرکت برویم.سر راه پاکت بزرگی شیرینی گرفتم تا بین همکارانم پخش کنم. چون اگر متوجه میشدند، دست بردار نبودندتا شیرینی اتومبیل جدیدم را بخورند.تا برسیم شرکت کمی زمان برد، به هر حال بعد از مدتها بود که رانندگی میکردم و حسابی محتاط بودم. حس خوبی داشتم، و بیتوجه به اتفاقات شب گذشته لبخند میزدم و شاد بودم
وارد پارکینگ شدم و گوشهای پارک کردم و به همراه پاکت شیرینی و عمو داخل شرکت شدیم.
همینکه به میز ریحانه رسیدیم عمو به اتاقش رفت و من پاکت را روی میز گذاشتم و گفتم:
-بگید این و بین کارمندا پخش کنن.
ریحانه ابرویی بالا انداخت و گفت:
-شیطون به چه مناسبته؟
با این جمله من هم از خوشی شیطنتم گل کرد و گفتم:
-تو چی فکر میکنی؟
کمی در چشمانم خیره شد و وقتی نگاه خندانم را دید پر سر و صدا گفت:
-عروس شدی!؟
به حدسی که زده بود با صدای بلندی خندیدم که یکهو ریحانه جدی شد و گفت:
-بله الان میدم پخش کنن.
و از جایش بلند شد تا به آبدارخانه برود که پر خنده گفتم:
-کجا؟صبر کن عکس نامزدم و نشونت بدم.
لبانش را به هم فشرد و با صورتی سرخ پاکت را برداشت و به سمت آبدارخانه دوید و آخر طاقت نیاورد و پقی به زیرخنده زدمن هم همراهیش کردم و عقب گرد کردم تا به اتاقم بروم که رخ به رخ فراهانی قرار گرفتم و باعث شد با ترس به عقب بپرم و خندهی لبانم پر کشید.تازه متوجه شدم حالتهای عجیب ریحانه بخاطر چه بود.هول کردم و با عجله سلام دادم که گفت:
_مبارکه
مات به دهانش چشم دوختم و گیج گفتم:
-ممنون
به چشمهای یکدیگر خیره بودیم که ریحانه به جای خود برگشت و باعث شد نگاه از هم بگیریم و هر کدام به اتاقمان برویم.
هنوز نیم ساعت از زمان ورودم نگذشته بود که در اتاقم باز شد و ریحانه و خانم پارسا و چند نفر از همکاران خانم به اتاقم ریختند و در حالی که سعی داشتند آهسته صحبت کنند شروع کردن به تبریک و شاد باش گفتن. متعجب به آنها خیره بودم که صورتم توسطشان بوسیده شد. مبهوت کنارشان زدم و گفتم:
-چه خبره؟
خانم پارسا با ذوق گفت:
-حالا چه خودشم میگیره.دختر، خاکی برخورد کن.
ابروهایم بالا پرید و با نیمچه لبخندی گفتم:
-نه والا خودم و نگرفتم فقط تعجب کردم. بابا یه 2۰۶ زپرتی که این حرفارو نداره.
حالا نوبت آنها بود که با بُهت مرا نگاه کنند. پس برایشان توضیح دادم:
-لابد شماهام خیال کردین ازدواج کردم نه؟
همه سر تایید تکان دادن و گفتند:
-آره دیگه مگه غیر از اینه؟
خندیدم و برایشان توضیح دادم موضوع از چه قرار است که در آخر ریحانه از دست هر کدامشان یک ضربه نوش جان کرد که خبر دروغ به آنها داده و در تمام لحظات این من بودم که از خنده ریسه میرفتم.از دیشب از سیاوش خبری نبود. تصمیم داشتم با او تماس بگیرم تا ببینم بهخاطر موضوع دیشب حالش چطوراست. ناخونکی به ظرف شیرینیام زدم و تماس را برقرار کردم، بعد از چند بوق آزاد بالاخره جواب داد:
-الو؟
-سلام سیاوش.
بی حوصله جواب داد:
-سلام.
-چته؟ چرا پکری؟
-توقع داری برات آذری بخونم؟
خندیدم و گفتم:
-مگه بلدی؟
-حوصله ندارم دلی،حرفتو بزن.
لبانم را از طرز صحبتش تا به تا کردم و گفتم:
_کار خاصی نداشتم.تماس گرفتم حالت و بپرسم آخه نه که شما هی ناپدید میشی یهو، گفتم پیدات کنم و جویای حالت بشم.

#ادامه_دارد

@yavaashaki📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_79

برای آخرین بار به حرم امام رضا رفتم و معلوم نبود دیگر کی بتوانم بیایم اما دلم هراس انتخابی را داشت که رگه هایی از تفاوت هایش را از همین حالا نیز می دیدم!
روزهای بعدی حضور در ویلای پدر رادین به معنای واقعی کلمه خوش گذشت.. شمال با آن هوای شرجی و جنگل و
دریایش، قایق سواری و گردش در شهر و ماهی هایی که رادین با مهارت تمام طبخ می کرد و به راستی خوش طعم
بود!
از نگاهم محبت می بارید و از نگاهش شیطنت ساطع می شد.. لحظاتی را می گذراندیم که خوشی هایش به جان و
دل می نشست.. لذتی شبیه خوابیدن زیر سایه پهن درخت گردو و استشمام بوی خوش گردو های نو رَس.
این لحظات با هم بودن مرا هر روز قدمی به مهر و دوست داشتنش نزدیک می کرد و آرام آرام الفتی بین دل من و او
برقرار می شد و شاید به زودی شاهد اتفاقی مثل رویش جوانه عشق در قلبم باشم، جوانه ای که نشانه هایش از
چشمان به محبت نشسته و کام شیرین از باهم بودنمان، ساطع میشد
به خانه که رسیدیم دلتنگی در جانم نشست و من حسی شبیه مالکیت به خانه ای که بانویش بودم، داشتم.. روز بعد
رادین به خود مرخصی داد تا خستگی سفر از تن به در کند!
در طول چند روزی که از زندگی مشترکمان گذشته بود حتی یک بار هم رادین را در حال نماز خواندن ندیده بودم و
این در حالی بود که خودش به من گفته بود نمازهایش را همیشه به جا می آورد، چون از حساسیت من نسبت به این
مسئله آگاه بود و می دانست یکی از مهمترین مالک هایم برای انتخاب همسرم همین است! . برای من اعتقاد
همسرم مهم است. مهم است چون اعتقاداتم را ارزشمند می شمارم، زیرا با این باورها رشد کرده و قد کشیده ام.. در
میان هیاهوی این دنیا و آدم هایش تنها مامن من سجاده ام بوده و نیایش با خدایم مرا به اوج میرساند. برایم مهم
است زیرا باور دارم هر کسی که از این آرام گاه دور باشد بخشی از وجودش خالی از آرامش و نیمی از زندگیش تهی
از برکت است.. برایم مهم است زیرا اعتقادم این است، مهم نیست دیگران چه نظری دارند من همیشه پای اعتقاداتم
ایستاده ام.
وقتی این مسئله را با رادین در میان گذاشتم با چهره ای مظلوم که حس می کردم ساختگی است گفت:
- وقتی اونهمه سرسختی به خرج میدادی توقع داشتی چی بگم؟بگم نماز نمیخونم تا بهم جواب رد بدی؟
مغزم سوت کشید. اولین دروغ زندگی مان برمال شد و این دروغ هم اضافه شد به لیست سیاه پنهان کاری اش؛پنهان کردن سبک زندگی خانواده اش!. پر از خشم نگاهش کردم و با لحنی متحرّص گفتم: - یعنی چی که مجبور بودم.. کی تو رو مجبور کرد که دروغ بگی؟
- تو مجبورم کردی
چشمانم از تعجب گشاد شد
- من کی گفتم بیا بهم دروغ بگو؟
- اگه دروغ نمی گفتم که از دستت میدادم
پوزخندم معنایی بهتر از ناسزا نداشت
- جالبه.. منو با دروغ حفظ کردی
چانه ام اسیر دستانش شد؛ این چشم ها با این رنگ تیره و تم ترسناک، خاکستری های محبوب و براق من نبودند،
کدر شده بودند!
- من برای حفظ تو برای این که از دستت ندم هر کاری می کردم.. هر کاری!
صورتم را از نظر گذراند و در چشمانم خیره شد؛ گستاخ و سرکش!. با لحنی جدی ولی صدایی آرام گفت:
- از دست دادن تو یعنی باخت و من اهل باخت نیستم.. من همیشه باید برنده باشم
نگاهم اندک رنگی از ترس گرفته بود و صدایم لرز داشت
- یعنی انقدر دوسم داری؟
هیچ کدام از حرفهایش چنین معنایی نمیداد، این مسخره ترین تحلیلی بود که کردم. چانه ام را رها کرد و به مبل
تکیه زد
- رادین برای من این مسئله خیلی مهم بود.. خیلی، چرا راستش رو بهم نگفتی؟

#ادامه_دارد...


@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_79


خندید و ماشینش رو روشن کرد و.رفت... موتور رو روشن کردم و خواستم بزنم بیرون ک محمد رضا صدام کرد..
برگشتم...
-جونم داداش؟
-داداش میشه منم بیام پیش عزیز... دلم براش تنگ شده...
نشستم جلوتر
--بپر بالا چرا نشه
داداش ده ساله ام ذوق کرد و نشست پشت سرم....
محمد رضا درست،بر عکس امیر علی آروم و سر ب زیر و مثل من عاشق عزیز و اون خونه ی قدیمی بود....
دم خونه عزیز پیادش کردم ک گوشیم زنگ خورد
درو برای محمدرضا باز کردم و گوشیمو از توی جیبم کشیدم بیرون
نجمه بود
سابقه نداشت این موقع بهم زنگ بزنه
سریع جواب دادم
-جانم
ترسیدم... لحنش بوی ترس میداد￾سالم عباس آقا شما کجایین؟
-چیزی شده نجمه
بعد از ی مکث کوتاه جواب داد
-اون.... اون پسره باز دنبالمه.. گفتین هر وقت اومد بهتون بگم
نفهمیدم چجور سوار موتور شدم
-آدرس رو بگو..
...چ حالی بودم تا رسیدن ب اون آدرس... دل تو دلم نبود و کلی خط و نشون کشیدم واسه اون نامردی ک مزاحم
ناموسم شده بود...
از نجمه خواسته بودم نره خونه تا پسره رو پیدا کنم و ی حال اساسی ازش بگیرم...
دقیقا توی پارک کنار دانشگاه بودن !
نجمه رو از دور دیدم موتور رو گذاشتم ی گوشه و با سرعت خودمو رسوندم بهشون.... روی ی نیمکت نشسته بودن
و پشت پسره بهم بود..
نجمه سر ب زیر بود و مشخص بود چقدر معذبه از حضور اون پسره
انگار حضور منو حس کرد ک سرشو بلند کرد و تا منو دید ایستاد... پسره متوجه شد تا خواست برگرده هولش دادم
و پرت زمینش کردم... با لگد افتادم ب جونش نشستم روی زمین و برش گردوندم تا هر چی فحشه نثارش کنم ک با
دیدنش دنیا برام تیره و تار شد..
هر دو متعجب هم نگاه میکردیم
دستام شل شد و یقه ی پیرهنش رو رها کردم
-اینجا چ غلطی میکنی امیر علی
همینجور ک لباس هاشو می تکوند از سر جاش بلند شد
-این منم ک باید این سوالو ازت بپرسم
-عباس آقا می شناسینش؟!
نجمه بود
-امیر عباسه ن..
امیر علی بقیه ی حرفشو خورد و برگشت سمت من... انگار ترسیده بود
-تو این دخترو می شناسی؟
-نامزدمه! نشناسم..
خشکش زد...
متعجب ب دست نجمه ک ترسیده بود و دور بازوم حلقه شده بود نگاه کرد
-داری با من شوخی میکنی مگه نه؟!
عصبی نگاش کردم
-نگو ک اون دختری ک داشتی بشکن میزدی بری مخش رو بزنی....
نفهمیدم چی شد ک یهو وسط حرفم پرید و بهم گل آویز شد
-تو غلط کردی ک با این دختره نامزد کردی.. همین امروز نامزدیتو بهم می زنی فهمیدی؟
دستاشو از یقه ام جدا کرد
-برادر کوچیکه ای دارم احترامت رو نگه می دارم از جلوی چشمم گم شو تا نزدم خورد و خمیرت نکردم
-داداشین...
این حرف انگاری از ته چاه می اومد... ب نجمه نگاه کردم ک رنگ ب رو نداشت...
دستشو گرفتم
_بیا بریم اینجا
-امیر عباس نامزدی رو ب هم نزنی دودمانت رو ب باد میدم
شدی قید برادری رو میزنم و اون جوری ک باید باهات تسویه میکنم￾خودتم جز اون دودمانی حالیته چی میگی... در ضمن ب خداوندی خدا ببینم و بشنوم ی بار دیگه مزاحم ناموسم
-عددی نیستی... از همین لحظه من دیگه تو رو آدم حساب نمی کنم چ برسه برادر
...خواستم برم سمتش ک نجمه مانع شد...
ترسیدم از حالش، مثل بید می لرزید...
بی خیال تهدیدهای امیر علی دست نجمه رو گرفتم و از پارک زدم بیرون...
عصبی بودم و آروم و قرار نداشتم... چرا از بین اون همه پسر اون همه آدم توی این کره ی خاکی امیر علی باید
مزاحم نجمه میشد...
-امیر عباس نمی خوای بگی چی شده؟ خودتو کچل کردی از بس موهاتو کندی؟!
ب عزیز ک تو چارچوب در اتاق ایستاده بود نگاه کردم
-حالم بده عزیز.. فقط می خوام تنها باشم... خواهش میکنم...
_بگو دردت چیه؟ شاید بتونم کمکت کنم
رفتم سمت عزیز دستشو ب**وس* یدم
-فقط می خوام تنها باشم همین
-با نجمه دعوات شده
نگاهی از سر ناچاری ب عزیز انداختم...
-عزیز ی چیزی می گیا اون طفلی اصلا اذیت می دونه چی هست
ی نفس عمیق کشید و از جلوی در کنار رفت
-خدا آخر و عاقبت شما جوونا رو ب خیر کنه...

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
# چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_79

خندان با تفریح یک دفعه انگشت اشاره ام را گرفت که انگار برق سه فاز به تنم وصل کردند، غیرارادی و از روی غریزه، تنم را شتابزده عقب کشیدم که باز خنده مسخره ای پراند.
مشکوکانه با چشمهای باریک شده، او را جدی کاویدم.
- مسخره! چیزی مصرف کردی؟!
مبهوت جاخورد، خنده از روی لبانش ماسید. شوکه سرش را چندبار سمتم برگرداند و بلند گفت:
» من!؟ نه والا!«
لبم را پرغیظ و کلافه گزیدم.
- پس چرا راه به راه م یخندی اونم توی موقعیتی که توش هستی، انگار نه انگار که دوستات توی بازداشت گاه هستن؟!
گوشه لبش با زاویه فکش بالا پراند. دستش سمت س یستم رفت و صدای موزیک را کم کرد.
- من نگران اونا نیستم چون همشون به یهجای ربط دارن، نگرانی من تویی که همه شون فکر م ی کنن
تو و اون نامزدت، بچه ها رو لو دادین... تازه بیژن گفته میخواد پرای نامزدتم بچینه کہ...
نگران و یکه خورده، ناخودآگاه با دستم بازویش را ملتمسانه گرفتم با استرس بزاق دهانم را سخت قورت دادم.
- چی میگی؟! آخه بهاوند بیچاره امکان نداره...
نگذاشت حرف از دهانم خارج شود، سریع در هوا کلمات را شکارانه بلعید.
- اگه کار اون باشه چی !؟ هوم... یه درصد فکرکن اگه کار اون باشه و خواسته تو رو این جوری از دوستات دور کنه چی؟!
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، غیرعمدی خندهام گرفت. آرام آرام و تکه تکه می خندیدم!
بهاوند شاید خشک و رسمی باشد ولی این یک قلمِ در ذاتش نبود. او اصولا کار به کار بقیه نداشت.
سرش هم یشه در کار خودش بود و والاغیر!
از دیدن لبخند و هپروتم عصبی پوزخندی زد. دنده را فشرد و فرمان را به سمت چپ هدایت کرد.
- چیه؟! مثل اینکه بدت نیومده که...
با اعتماد به نفس درحالی که نفس عم یقی م یکشیدم. یک باره رایحه لعنتیاش شامهام رخنه کرد و
ناخواسته ابروهایم درهم تابیدند!
- من شرط م ی بندم کار بهاوند نیست، برای همینم می خوام با بیژن حرف بزنم تا...
کلافه با عجله خود را وسط حرفم انداخت.
- آخه حرف زدن تو با اون، چی رو درست می کنه؟ اینو بگو؟!
تر کردم.
متفکر و متحیر لبی با زبان َ
- شماره تلفنش رو بده، باهاش حرف بزنم شاید حالا... لطفا حل شد.
کف دستم را مقابل چشمان مبهوتش گرفتم که با اخم های قوس داده، نگاه چپی تحویلم داد.
- بالاغیرتا باهاش حرف بزنی، منم باید باشم!
صبورانه و بدون تفاوت شانه ای بالا انداخت.
- مشکلی نیست، شما هم باش!
لختی سکوت و هرم نفسهای کش دار و عمیق ارشیا و خیرگی من به رو به رو، چهره آشفته بهاوند.
لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رفت. این که بهاوند، شاید عجیب به نظر می رسید اما یک چیز را خوب میدانستم؛ اینکه پسری مثل بهاوند با آن دیسپیلین خاص که خیل ی به ندرت جنس همچین
مردهای پیدا می شد، چنین کار احمقانه ای انجام دهد.
- کجایی؟!
حواس پرت سری سمت چهره مشکوک ارشیا تمایل کردم
- ها...!
حیران با پوزخند ابروی بالا انداخت.
- حالا نگفتی منظورت از اوناش نیستی، یعنی چی؟ یکم برام شفافش کن.
چهره ام از متوجه نشدن منظورش، درجا جمع شد و گیج زل زدم به او که متاسف با کف دست روی فرمان، آرام و سنگین کوباند.
- می گم منظورت چیه وقتی گفتی من از اوناش نیستم! دقیقا از کدوم مدالش نیستی؟!
منظورش را حالا متوجه شدم، با اخم و غیظ پرسیدم.
- به چی میخوای برسی حالا؟
خونسردانه بی تفاوت شانه ای بالاانداخت و موذیانه دستی زیر بین یاش کشید.
- شاید به این که، دفعه بعد روی کراش هام بیشتر دقت کنم تا سمت اون مدالش نرم!
مسخره آمیز حین ادای جمله اش، با منظور چشمک ریزی هم حواله ام کرد. و از گوشه چشم برایم ادا و اصول آمد!
عجیب حرصم می داد، خوب می دانست منظورم به چه بود اما برای اینکه حالش را بگیرم تا هوس سربه سر گذاشتنم را از مغزپوکش بی رون بکشد. پوزخند کجی به رویش زدم و مستقیم به نیمرخش
درحینی که آرنجم را روی لبه صندلی می گذاشتم، سرم را جلو کشاندم.
- همونای که بهش میگین داف، پلنگ، ولنگ باز یا...
داغ کرده با مکثی صورتم را درهم کردم با انزجار و چندش افزودم.
- همونای که عملین! با قرص، ژل و کوفت زهرمار خودشون رو عین هو شبیه ای این... استغفرالله ن...ً استارا می کنن... فکر کردی نمی دونم نه؟ والامقام تموم دوست دخترات تقریبا شبیه همن، چشم رنگی...

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_79

اونقدر استرس داشتم که دلدردشدیدی گرفتم انقدردل دردم شدید بودکه شام هم
نخوردم با معذرت خواهی وارد اتاق امیرصدرا شدم خواستم روتخت درازبکشم که
بافکراسنکه شاید دوست نداشته باشه من روتختش بخوابم به طرف کمد دیواری رفتم
درکمدروبازکردم یه تشک دونفره پتوگلبافت سورمه ا ی دونفره ویه بالشت برداشتم
رختخواب روپهن کردم ودرازکشیدم دل درد ودلشوره امونم روبری ده بود تاصبح ازاسترس
قلبم تندوبی تاب بی قراری میکرد صبح اززوردل درد ازجام بلندشدم لباسم رومرتب کردم
واردسرویس داخل اتاق شدم بعدازانجام کارای مربوطه از اتاق خارج شدم وازپله هاپایین
رفتم به طرف اشپزخونه رفتم که دیدم نازنین خانوم و نیماخان مشغول صبحانه خوردنن
لبخند خیلی بی روحی زدم
_سلام صبح بخیر
باشنیدن صدام سرهردوشون باهم به طرفم برگشت هردوبالبخندنگاهم کردم
_بهتری دخترم
سرم رو به زورتکون دادم
_ممنون باباجون بهترم اما فکرکنم یه مسکن با یدبخورم
نازنین خانوم نگران ازجاش بلندشدوبه طرفم اومد
_حالت خوب نیست یلداجان
لبخندزدم وسعی کردم ظاهرم روحفظ کنم
_خوبم فقط یکم دل درددارم
_میخوای بریم دکتر
روبه نیماخان که اینوگفته بودلب زدم
_نه مسکن بخورم و یکم استراحت کنم خوب می شم
نازنین خاموم به طرف کابینت رفت وازکابینت بالایی جعبه قرص هارودراوردبعدچندثانیه
بایه ورق قرص به طرفم اومد
_بیامادرا ینوبخور مسکنه
سرتکون دادم وقرص روازورقش جداکردم که لیوان روازاب پرکردوبه سمتم گرفت بالبخند
اب روهمراه قرص خوردم
_دستتون دردنکنه بااجازتون من میرم یکم استراحت کنم
_بیایه چیزی بخورضعف میکنیا
_واقعانمی تونم چیزی بخورم دلم خیلی دردمیکنه
_باشه عزیزم برواستراحت کن
سرتکون دادم وازاشپزخونه خارج شدم باقدمای بی جون ازپله هابالا رفتم وارداتاق شدم
وسرجام درازکشیدم ازشدت دردی که داشتم روبه شکمم خوابیدم تاشایددردش کم شه
ولی خوب میدونستم که این دردازچیه
هروقت که زیاداسترس می گیرم دل دردای وحشتناک میگیرم ازهمون نوجونی تاالان دیگه
نتونستم به چیزی فکرکنم و اثرقرص باعث شدچشمام بسته شه
_یلداجان دخترم بیا نهاربخور
اروم چشمام روبازکردم بابازکردن چشمم دردی حس نکردم وازا ین بابت نفس راحتی
کشیدم اروم ازجام بلندشدم تشک و پتوروداخل کمدچیدم واتاق رومرتب کردم از اتاق خارج شدم وبه طرف اشپزخونه رفتم بالبخند اسوده ای وارد اشپزخونه شدم
_سلام
همینطورکه مشغول چیدن ظرف روی میزبودنگاهم کرد
_خوبی مادر

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_79

بالبخندسرتکون دادم که چندتابسته سینه مرغ روتوی یه قابلمه بزرگ انداخت وازاب
پرش کرد روی اجاق گذاشت سه تابسته گوشت چرخ کرده توطرف اب گذاشت تا یخش اب شه
_خب مامان من چی کارکنم
_قربونت برم من تو سمبوسه و لازانیارودرست کن منم زرشک پلو و فسنجون رو
بارمیذارم
_چشم
به طرفش رفتم که ظرفی از پیاز و سیب زمینی روی میزگذاشت به طرف سینک رفتم شیراب رو بازکردم ودستم روخوب شستم به طرف میزرفتم صندلی عقب کشیدم ونشستم سینی روجلوم گذاشتم و باچاقو پیازها روپوست کندم وبعد توظرف اب سردانداختم تا دودش بره وچشمام رواشک نیاره سیب زمینی هاروپوست کندم و نگینی همرو
خوردکردم وتوظرف اب سرد گذاشتم تا رنگش کدرنشه پیازهارو از ظرف دراوردم وهمه رو نگینی وریز خوردکردم بعدنیم ساعت کارخوردکردن تموم شد چندتا فلفل دلمه رنگی برداشتم ازهرکدوم یکی زرد نارنجی قرمز وسبز چهارتا فلفل دلمه ارو ریزنگینی خوردکردم
قارچ روهم به صورت ورقه ای خوردکردم مامان نازنین ماهیتابه متوسط گرانیتی زرشکی روی اجاق گذاشت وزیرش روروشن کرد بعدازچنددقیقه وقتی حسابی داغ شد ماهیتابه هارو تانصف پرازروغن کردم و گذاشتم خوب داغ شه بعد زردچوبه روبه روغن اضافه کردم و ظرف پیاز روداخل ماهیتابه خالی کردم و شروع کردم به سرخ کردنش بعد بیست دقیقه پیازهای سرخ شده هارو توی ظرف تمیز ریختم و سیب زمینی هارو سرخ کردم سیب
زمینی هارو هم توظرف جداگانه ای ریختم به طرف گوشت رفتم و همه رو تو یه ظرف
خالی کردم به طرف گاز رفتم همه گوشت رو توی ماهی تابه ریختم مقداری زردچوبه وفلفل ونمک بهش اضافه کردم اجازه دادم کاملا سرخ شه وقتی رنگش به قهوه ای تبدیل شد
فلفل دلمه پیازسرخ کرده قارچ روبهش اضافه کردم وقتی قارچ سرخ شد سیب زمینی و رب روبهش اضافه کردم وکاملا باهم مخلوط کردم بعدا ینکه خوب مزه دارشد زیرش
روخاموش کردم ظرفای جمع شده توسینک روهمه اروشستم دستام روباحوله اشپزخونه
خشک کردم نون لواش رو باقیچی بریدم ماهیتابه ارو روی میزگذاشتم و مشغول
پیچیدن سمبوسه شدم بعدنیم ساعت سی تا سمبوسه درست کردم و دوتا ظرف پر
سمبوسه روی میزبود نصف مواد اضافه اومده بود دوتا ظرف پیرکس برداشتم لازانیاروهم درست کردم وتوفرگذاشتم ولی فرروشن نکردم تا نیم ساعت قبل سروغذاتاداغ باشه روی
سمبوسه هاروهم پلاستیک کشیدم
به مامان نازنین نگاه کردم که مشغول سرخ کردن مرغ هابود
_مامان جون کمک نمیخواین
لبخند مهربونی زد
_نه قربونت برم خسته نباشید برواستراحت کن
ابروهام روبالا دادم
_نچ بهتره سالاددرست کنم واگه موافق باشیدیه کیک خونگی هم درست کنم
_به نظرت وقت می شه
بالبخند سرتکون دادم
_معلومه وقت میشه
به طرف یخچال رفتم وبااجازه گفتم ودرش روبازکردم ظرف گوجه وخیارهویج وکاهوی شسته شده اروبرداشتم دوتادیس بزرگ شیشه ای برداشتم چاقو برداشتم مشغول درست کردن سالادشدم بعدنیم ساعت دوتا ظرف بزرگ سالاد درست کردم روشون رو سلفن
کشیدم وتویخچال گذاشتم وروبه مامان لب زدم
_مامان ژله وپودر کیک داریم

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_79

ارسلان_امیرعباس بروماشین وروشن کن ببریمش دکتر
امیرعباس سریع ازجاش بلندشد وبه طرف دررفت
ارسلان باحرص به حاج خانوم نگاه کرد
ارسلان_مادر توهم وقت گیراورده بودی شربت زعفرون وعسل بهش دادی
حاج خانوم پشیمون با نگران ی نگام کرد
حاج خانوم_بخدامن که نمی دونستم چشه چندروزه بودمیدیدم این دختراروم
وقرارنداره مثل اسفند رواتیشه هیچی هم که نمی خوره همش دستش رودلش
بود ازش پرسیدم چندربارپرسیدم هردفعه فقط گفت معده درددارم نگفت که
عادت ماهیانه س منم گفتم شربت عسل وزعفرون در دو اروم میکنه نمی خواستم
به این حال بیوفته
ارسلان بهم نگاه کردنمیدونم حالم چطوری بودکه نگران تر ازقبل گفت
ارسلان_اروم پاشو میتونی بلندشی
باغصه سرتکون دادم بااحتیاط ازجام بلندشدم وروبه ارسلان باخجالت گفتم
_نیازی به دکتررفتن نیست خوب میشم
ارسلان توصورتم چنان دادی زد که زهره ترک شدم
ارسلان_خونریزی داری میفهمی یعنی چی یانه اماده شو زودباش
یه جوری دستور دادبهم که نتونستم مخالفت کنم باتن لرزون مانتوم رو پوشیدم وهمراهش ازاتاق خارج شدم دوسه تا پله پایین رفتم که سرم گیج رفت وتعادلمو ازدست دادم وپرت شدم ازپله هاپایین که حس کردم توبغل کسی فرو رفتم بانفسی که ازترس حبس شده بود نگاهش کردم که بادیدن ارسلان که محکم منوبغل کرده بود تمام تنم گرگرفت خاک توسرم امروز همه ی
ابروم رفت بوی عطرش کل ریه م روپرکرده بود یه عطر سردوتلخ که ملایم بود
وبدجور به ادم ارامش میداد نگاهم کرد باچشمای عصبی که دلمو لرزوند
ارسلان_چراانقدر تنت سرده
میخواستم بگم هرچقدرمن تنم سرده تن تو کوره اتیش به طوری که یکم حال زارم بهترکرده
حس میکردم اگه ازبغلش بیرون نیام الانه که تمام لباس اونم به گند کشیده
بشه با ضعفی که هیچوقت به این اندازه نداشتم پیرهنش روچنگ زدم
که سریع نگاهم کرد بانگرانی وتشو یش که قلبمو لرزوند باهمون هول زدگی لب زدم
_میشه ولم کنی
اخماش روکشید توهم وجوابم روندادکه با چشمای پرشده وبا شرم لب زدم
_الان لباست کثیف می شه
نگاهم کرد دیگه اخم روصورتش نبود یه جوری نگاهم کردکه قلبم تواون لحظه
به بایه استرسی به تپش افتاد دستش دورم محکم ترشد و منو بیشتربه خودش فشارداد
که حس کردم شلوارم خیس شد از بی پناهی و خجالت زدگی به خودش پناه بردم وسرم روتوسینه ش پنهون کردم که حداقل نبینم چه اتفاقی افتاده
بالاخره از عمارت خارج شدیم امیرعباس بادیدنمون تو اون وضع با چشمای گردشده نگاهمون کردکه ارسلان بااخم لب زد
_امیر دروبازکن بذارمش توماشین
امیرعباس با ته مونده همون بهت که توصورتش بود درماشین روبرام بازکرد
همینکه ارسلان خواست منو روی صندلی بذاره باخجالت لب زدم
_یه زیرانداز پهن کنید وگرنه ماشین به گندکشیده میشه
ارسلان انگارحرفم رونشنیدکه اروم منوروی صندلی گذاشت وبعد خودشو امیرعباس سوارماشین شدن وماشین مثل جت پروازکرد
هردقیقه ای که می گذشت خیسی شلوارم و صندلی بیشترمیشدولرزش بدنم به
خاطر غصه ازوضعیت پیش روم بیشتروبیشترمیشد پاهام روبهم فشارمیدادم
که شاید جلوی این خونریزی روکمی بگیره اما انگار بی فایده بود
باتوقف جلوی مطب خواستم ازماشین پیاده شم که ارسلان زودتر پیاده شد
ودستش روبه طرفم گرفت باخجالت دستش روگرفتم همین که ازماشین پیاده
شدم دستش رودورکمرم محکم حلقه کرد و منوبه خودش
فشردازبرخوردبدنهامون بهم قلبم تالاپ تلوپ می زد استرس تواین شرایط بدترحالم رو وخیم کرده بود
به لباسش که نگاه کردم نفسم توسینه م حبس شد ازقسمت شکمش تمام
پیراهن ابی اسمونیش پرخون بود

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚