#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_78
راستی گفتم پناه،یادش افتادم که باز هم بی پناهم که کسی نیست اگر امیرعلی باز هم قصد کتک زدن داشت جلوش وایسه،کسی نیست بهم لبخند بزنه تا از حمله آرش و اون شش تا حیوونش نترسم،که کسی نیست حامیم باشه، کسی نیست مردم باشه ، کسی نیست عاشق من باشه!
- آوردنشون.
با صدای فراستی که نمی دونم کی بالای سرم ایستاده بود سر بلند کردم و سمت راه پله دادگاه که مامورها هفت نامرد وحشی رو همراه خودشون می اوردن نگاه کردم و یکی از اون مامورها عجیب از اون هفت نفر نامرد تر بود!
فراست که رد نگاهم رو گرفته بود گفت:
- تو که ازش شکایت کردی خلع درجه شده می خواستن تعلیقش کنن نمی دونم باز چه پارتی بازی کرده که جای تعلیق فعلا شده مامور انتقال!
پوزخند روی لبش رو که دیدم سرم رو از ترس پایین انداختم،حامی نداشتم که با قوت قلب توی چشماشون نگاه کنم و حقم رو بخوام!
پشت سر فراست پناه گرفتم و آهسته پرسیدم:
- میشه من نیام داخل؟
قبل از این که فرصت کنه جواب بده اونها به ما رسیدن یکی از مامورها جلو رفت تا با منشی دادگاه صحبت کنه وامیرعلی سمت من برگشت:
-نامزدت کجا رفت؟جرات نکرد بیاد دادگاه بگه من یه زن شوهر دار رو فریب دادم؟
از کجا جرات جواب دادن پیدا کردم خودم هم نمی دونستم فقط می دونستم هیچ کس حق متهم کردن حسین رو نداره حتی خود من... نه... نه... راستی حسین نه... حاج آقا باورساد!
- تو شوهر من نیستی خودتم بهتر از همه میدونی!
خواست حرفی بزنه که مامور دوم برگشت و گفت:
-بریم داخل نوبت ماست.
باز سرم رو پایین انداختم جرات نگاه کردن به چشم های هفت گرگ درنده که روح و روان و تنم رو هم زمان پاره پاره کرده بودن نداشتم،اصلا من اینجا چیکار می کردم؟بدون اون لبخند قدرت بخش با چه جراتی اومده بودم تا بااین هفت نفر رو به رو بشم به چه جراتی؟
- چطور جرات کردی از من شکایت کنی زنیکه؟
سربلند کردم و به چشمهای سرخ و آشنای مردی که مرد نبود نگاه کردم، این نگاه به خون نشسته رو قبال وقتی که با دوش سشواری حموم توی فرق سرش کوبیده بودم هم دیده بودم و بعد از اون تقاصش خیلی سنگین بود، یعنی الان تقاص این چشمهای خون نشسته چی بود؟
چشم گردوندم و دنبال یه قوت قلب گشتم فراست جلوتر وارد شده بود و امیرعلی باپوزخند به وحشت من نگاه میکرد!یادم افتاد تنهام.همیشه تنها بودم و همیشه تنهایی گلیم از آب بیرون کشیدم.من برای ایستادن به مرد نیاز ندارم،به قدرت پشت یه لبخند نیاز ندارم، من برای ایستادن فقط یه دست دارم که روی زانوی خودم بایسته و وقت کمر خم شدن تکیه گاه باشه برای راست و محکم وایسادن. من یه زن تنهام که جز
خدا و خودم کسی رو ندارم.با حس حضور همون خدا قدرت گرفتم و گفتم:
-نپرس چطور جرات کردم شکایت کنم،بپرس چطور پیدات کردم؟
و به چشم های امیرعلی که وحشت چشمهای من بهش سرایت کرده بود خیره موندم و پوزخند اون هم نصیب من شد.
آرش با همون دستهای اسیر در دستبند آهنی به سمت امیرعلی حمله ور شدو امیرعلی که انتظارش رو نداشت رونقش زمین کرد روی سینه اش نشست و دستهای بسته اش دور گلوی امیرعلی حلقه شد.
- نامرد عوضی منو لو میدی؟جای منو میفروشی؟ می کشمت می کشمت آشغال زنده ات نمیذارم.
مامور دوم و چندتا سرباز حاضر توی محیط دادگاه بالاخره به خودشون اومدن و ریختن تا آرش رو از امیرعلی جداکنن،کردن اما حرف ها و فحش و ناسزاهای آرش تمومی نداشت و داد و بیدادش کل دادگاه رو دورشون جمع کرده بود!
-یه روز به مردنم مونده باشه پیدات می کنم و می کشمت آدم فروش.فکر کردم برادری بهت اعتماد کردم اما انگار همه راست میگن تو مرد هم نیستی چه برسه برادر!تو نامردی امیرعلی تو نامردی،مردم همه بدونین این عوضی
مرد نیست،همه بدونین... امیرعلی صدای فریاد آرش رو خفه کرد. از بین جمعیت بیرون زد و با سرعت خودش رو به من"خفه شو"
نعره ی رسوند و این بار من بودم که غفلت کردم و با یه هل امیرعلی نقش زمین شدم و در کسری از ثانیه روی من خیمه زدو دستهاش دور گردنم فشرده شد.
- آبرومو بردی،زندگیمو نابود کردی،با اسم من تو شناسنامه ات بازی کردی!بی ناموسی کردی،حالاهم تنها دوستم رو به جونم انداختی زنده ات نمی ذارم!
و سرم رو محکم به زمین زیر سرم کوبید.
-زنده ات نمیذارم.
باز هم کوبید...مردم رو دیدم که جمع شدن تا از من جداش کنن اما من هم به همراه دست حلقه شده ی او دور گردنم بلند شدم وبدون دست اون محکم به زمین برگشتم. انقدر محکم که دیگه نه زمینی بود نه دستی نه امیرعلی نه هیچ دردی!
چشم باز می کنم اما شدت نور چشمم رو میزنه دوباره می بندم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_78
راستی گفتم پناه،یادش افتادم که باز هم بی پناهم که کسی نیست اگر امیرعلی باز هم قصد کتک زدن داشت جلوش وایسه،کسی نیست بهم لبخند بزنه تا از حمله آرش و اون شش تا حیوونش نترسم،که کسی نیست حامیم باشه، کسی نیست مردم باشه ، کسی نیست عاشق من باشه!
- آوردنشون.
با صدای فراستی که نمی دونم کی بالای سرم ایستاده بود سر بلند کردم و سمت راه پله دادگاه که مامورها هفت نامرد وحشی رو همراه خودشون می اوردن نگاه کردم و یکی از اون مامورها عجیب از اون هفت نفر نامرد تر بود!
فراست که رد نگاهم رو گرفته بود گفت:
- تو که ازش شکایت کردی خلع درجه شده می خواستن تعلیقش کنن نمی دونم باز چه پارتی بازی کرده که جای تعلیق فعلا شده مامور انتقال!
پوزخند روی لبش رو که دیدم سرم رو از ترس پایین انداختم،حامی نداشتم که با قوت قلب توی چشماشون نگاه کنم و حقم رو بخوام!
پشت سر فراست پناه گرفتم و آهسته پرسیدم:
- میشه من نیام داخل؟
قبل از این که فرصت کنه جواب بده اونها به ما رسیدن یکی از مامورها جلو رفت تا با منشی دادگاه صحبت کنه وامیرعلی سمت من برگشت:
-نامزدت کجا رفت؟جرات نکرد بیاد دادگاه بگه من یه زن شوهر دار رو فریب دادم؟
از کجا جرات جواب دادن پیدا کردم خودم هم نمی دونستم فقط می دونستم هیچ کس حق متهم کردن حسین رو نداره حتی خود من... نه... نه... راستی حسین نه... حاج آقا باورساد!
- تو شوهر من نیستی خودتم بهتر از همه میدونی!
خواست حرفی بزنه که مامور دوم برگشت و گفت:
-بریم داخل نوبت ماست.
باز سرم رو پایین انداختم جرات نگاه کردن به چشم های هفت گرگ درنده که روح و روان و تنم رو هم زمان پاره پاره کرده بودن نداشتم،اصلا من اینجا چیکار می کردم؟بدون اون لبخند قدرت بخش با چه جراتی اومده بودم تا بااین هفت نفر رو به رو بشم به چه جراتی؟
- چطور جرات کردی از من شکایت کنی زنیکه؟
سربلند کردم و به چشمهای سرخ و آشنای مردی که مرد نبود نگاه کردم، این نگاه به خون نشسته رو قبال وقتی که با دوش سشواری حموم توی فرق سرش کوبیده بودم هم دیده بودم و بعد از اون تقاصش خیلی سنگین بود، یعنی الان تقاص این چشمهای خون نشسته چی بود؟
چشم گردوندم و دنبال یه قوت قلب گشتم فراست جلوتر وارد شده بود و امیرعلی باپوزخند به وحشت من نگاه میکرد!یادم افتاد تنهام.همیشه تنها بودم و همیشه تنهایی گلیم از آب بیرون کشیدم.من برای ایستادن به مرد نیاز ندارم،به قدرت پشت یه لبخند نیاز ندارم، من برای ایستادن فقط یه دست دارم که روی زانوی خودم بایسته و وقت کمر خم شدن تکیه گاه باشه برای راست و محکم وایسادن. من یه زن تنهام که جز
خدا و خودم کسی رو ندارم.با حس حضور همون خدا قدرت گرفتم و گفتم:
-نپرس چطور جرات کردم شکایت کنم،بپرس چطور پیدات کردم؟
و به چشم های امیرعلی که وحشت چشمهای من بهش سرایت کرده بود خیره موندم و پوزخند اون هم نصیب من شد.
آرش با همون دستهای اسیر در دستبند آهنی به سمت امیرعلی حمله ور شدو امیرعلی که انتظارش رو نداشت رونقش زمین کرد روی سینه اش نشست و دستهای بسته اش دور گلوی امیرعلی حلقه شد.
- نامرد عوضی منو لو میدی؟جای منو میفروشی؟ می کشمت می کشمت آشغال زنده ات نمیذارم.
مامور دوم و چندتا سرباز حاضر توی محیط دادگاه بالاخره به خودشون اومدن و ریختن تا آرش رو از امیرعلی جداکنن،کردن اما حرف ها و فحش و ناسزاهای آرش تمومی نداشت و داد و بیدادش کل دادگاه رو دورشون جمع کرده بود!
-یه روز به مردنم مونده باشه پیدات می کنم و می کشمت آدم فروش.فکر کردم برادری بهت اعتماد کردم اما انگار همه راست میگن تو مرد هم نیستی چه برسه برادر!تو نامردی امیرعلی تو نامردی،مردم همه بدونین این عوضی
مرد نیست،همه بدونین... امیرعلی صدای فریاد آرش رو خفه کرد. از بین جمعیت بیرون زد و با سرعت خودش رو به من"خفه شو"
نعره ی رسوند و این بار من بودم که غفلت کردم و با یه هل امیرعلی نقش زمین شدم و در کسری از ثانیه روی من خیمه زدو دستهاش دور گردنم فشرده شد.
- آبرومو بردی،زندگیمو نابود کردی،با اسم من تو شناسنامه ات بازی کردی!بی ناموسی کردی،حالاهم تنها دوستم رو به جونم انداختی زنده ات نمی ذارم!
و سرم رو محکم به زمین زیر سرم کوبید.
-زنده ات نمیذارم.
باز هم کوبید...مردم رو دیدم که جمع شدن تا از من جداش کنن اما من هم به همراه دست حلقه شده ی او دور گردنم بلند شدم وبدون دست اون محکم به زمین برگشتم. انقدر محکم که دیگه نه زمینی بود نه دستی نه امیرعلی نه هیچ دردی!
چشم باز می کنم اما شدت نور چشمم رو میزنه دوباره می بندم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_78
مادر سری تکان داد و گفت:
-چاییتو که خوردی میتونی بری.
و از جایش برخواست و به اتاقش رفت. سیاوش با ابروهایی بالا رفته رفتنِ مادر را دید زد و بعد مرا نگاه کرد. اوضاع بدی بود، بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
-همین و میخواستی؟
وقتی سرخود بلند میشی میای همینه دیگه!
-یعنی چی که چایی تو خوردی برو؟! من برگ چغندرم اینجا؟ اصلا نذاشت حرف بزنم.
حرصی خودم را جلو کشاندم و گفتم:
-تقصیر خودته. این چه کاری بود که کردی؟
نگاهش را عصبی از من گرفت و از جایش بلند شد که گفتم:
-چاییت.
دستش را در هوا تکان داد و گفت:
-کوفت بخورم بهتر از این چاییه.
و به سمت در رفت و کمی بعد در را به هم کوبید. نفسم را به بیرون فوت کردم و کلافه سرم را در دست فشردم.
خدایا چه شبی بود، امشب.هنوز هم اتفاقات افتاده را باور نمیکردم
نمیدانم چقدر گذشت و من هنوز میخ دیوار روبهرو بودم که در اتاق مادر باز شد و باعث شد مردد نگاهم را به او بدوزم. نگاهم کرد و جلو آمد، سر به زیر انداختم و منتظر ماندم تا حرفی بزند:
-منتظرم توضیح بدی.
متعجب سرم را بالا گرفتم و آرام گفتم:
-چی بگم؟
-اون زمان مریض احوال بودم اما بازم میفهمیدم چه بالیی به سرمون اومده. اونقدری روبه راه نبودم تا بخوام حرفی
بزنم یا عکس العملی نشون بدم. اما حالا که خداروشکر حالم روبه راهه واسه کارِت دلیل میخوام.
لب به دندان گرفتم و گفتم:
-چه دلیلی؟
-چرا سیاوش؟
آه عمیقی کشیدم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و نگاهم روی لوستر خیره ماند:
-نمیدونم.
-دوسش داری؟
-نمیدونم.
_یعنی چی نمیدونم؟
-یعنی حسم و درک نمیکنم. وقتی نیست دلتنگش میشم. وقتی هست با کارا و رفتاراش کلافه میشم. گاهی اوقات حس میکنم خیلی زورگویه. گاهی مثل بچه ها نادون میشه. اوایل خیلی دوسش داشتم، شاید حالا هم دارم وخبر ندارم، نمیدونم،انگار داخل یه قایقم وسط دریا، حیرون و سردرگم به هرطرف نگاه میکنم فقط آبی دریاست ونمیدونم کدوم سمت، من و به سمت ساحل آرامش میرسونه.
-تو نباید سردرگم باشی، باید قاطع جواب بدی، آره یا نه؟ اون پسر ظاهرا خیلی عجول و بیباکه که سرخود بلند شده اومده اینجا.
-من نمیدونستم قراره بیاد. خودمم غافلگیر شدم. میدونم کار عجیبی کرده...
-خانوادش خبر دارن؟
کلافه جواب دادم:
-اینم نمیدونم. با پدرش حرف زده اما حاضر نشده بیاد.
-تا وقتی پدرش پا پیش نذاره اوضاع همینه.پدرش و که میشناسی، مرد سر سختیه. مثال خانِ اون روستاست.
آرام نگاهم را به او دوختم:
-یعنی مخالفین؟
شانه ای بالا انداخت و گفت:
-چه پدرش بیاد چه نیاد من مخالفم. چون هرگز برای کاری که با آبروی دخترم کرده نمیبخشمش.
سکوت کردم،حرفی برای گفتن نداشتم.مادر ادامه داد:
-ببینم اصلا ازش پرسیدی چه قصدی از این کار داشته؟ پرسیدی چرا با وجود اون مسئله باز اومده سمتت؟ اصلا چطور شد که قبولش کردی دلسا؟ تا این حد کاری که باهات کرد برات ناچیز بوده؟
نگاه سردرگمم را در صورت مادر چرخاندم. اگر بگویم جواب هیچیک از سوالاتش را نمیدانستم دروغ نگفتهام. حتی اگر خود سیاوش هم میخواست توضیح دهد من مانعش میشدم چون به هیچ وجه دلم نمیخواست خاطرات نحس
آن روز برایم زنده شود، چون قصد داشتم خودم را گول بزنم و همه چیز را به فراموشی بسپارم.
مادر وقتی سکوتم را دید از جایش برخواست و گفت:
-هر وقت جوابی برای سوالام پیدا کردی منتظرم بشنوم.
و به طرف آشپزخانه رفت و زمزمه کرد:
-خواهرتو صدا بزن،بیاین شام بخوریم.
دیگر توان اینکه بخواهم با گلسا هم روبهرو شوم و حرف بشنوم را نداشتم پس گفتم:
-من گرسنه نیستم. لطفا گلسا رو هم خودتون صدا کنید.
از جایم برخواستم تا به اتاقم بروم که مادر گفت:
-کاری که گفتم و بکن.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_78
مادر سری تکان داد و گفت:
-چاییتو که خوردی میتونی بری.
و از جایش برخواست و به اتاقش رفت. سیاوش با ابروهایی بالا رفته رفتنِ مادر را دید زد و بعد مرا نگاه کرد. اوضاع بدی بود، بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
-همین و میخواستی؟
وقتی سرخود بلند میشی میای همینه دیگه!
-یعنی چی که چایی تو خوردی برو؟! من برگ چغندرم اینجا؟ اصلا نذاشت حرف بزنم.
حرصی خودم را جلو کشاندم و گفتم:
-تقصیر خودته. این چه کاری بود که کردی؟
نگاهش را عصبی از من گرفت و از جایش بلند شد که گفتم:
-چاییت.
دستش را در هوا تکان داد و گفت:
-کوفت بخورم بهتر از این چاییه.
و به سمت در رفت و کمی بعد در را به هم کوبید. نفسم را به بیرون فوت کردم و کلافه سرم را در دست فشردم.
خدایا چه شبی بود، امشب.هنوز هم اتفاقات افتاده را باور نمیکردم
نمیدانم چقدر گذشت و من هنوز میخ دیوار روبهرو بودم که در اتاق مادر باز شد و باعث شد مردد نگاهم را به او بدوزم. نگاهم کرد و جلو آمد، سر به زیر انداختم و منتظر ماندم تا حرفی بزند:
-منتظرم توضیح بدی.
متعجب سرم را بالا گرفتم و آرام گفتم:
-چی بگم؟
-اون زمان مریض احوال بودم اما بازم میفهمیدم چه بالیی به سرمون اومده. اونقدری روبه راه نبودم تا بخوام حرفی
بزنم یا عکس العملی نشون بدم. اما حالا که خداروشکر حالم روبه راهه واسه کارِت دلیل میخوام.
لب به دندان گرفتم و گفتم:
-چه دلیلی؟
-چرا سیاوش؟
آه عمیقی کشیدم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و نگاهم روی لوستر خیره ماند:
-نمیدونم.
-دوسش داری؟
-نمیدونم.
_یعنی چی نمیدونم؟
-یعنی حسم و درک نمیکنم. وقتی نیست دلتنگش میشم. وقتی هست با کارا و رفتاراش کلافه میشم. گاهی اوقات حس میکنم خیلی زورگویه. گاهی مثل بچه ها نادون میشه. اوایل خیلی دوسش داشتم، شاید حالا هم دارم وخبر ندارم، نمیدونم،انگار داخل یه قایقم وسط دریا، حیرون و سردرگم به هرطرف نگاه میکنم فقط آبی دریاست ونمیدونم کدوم سمت، من و به سمت ساحل آرامش میرسونه.
-تو نباید سردرگم باشی، باید قاطع جواب بدی، آره یا نه؟ اون پسر ظاهرا خیلی عجول و بیباکه که سرخود بلند شده اومده اینجا.
-من نمیدونستم قراره بیاد. خودمم غافلگیر شدم. میدونم کار عجیبی کرده...
-خانوادش خبر دارن؟
کلافه جواب دادم:
-اینم نمیدونم. با پدرش حرف زده اما حاضر نشده بیاد.
-تا وقتی پدرش پا پیش نذاره اوضاع همینه.پدرش و که میشناسی، مرد سر سختیه. مثال خانِ اون روستاست.
آرام نگاهم را به او دوختم:
-یعنی مخالفین؟
شانه ای بالا انداخت و گفت:
-چه پدرش بیاد چه نیاد من مخالفم. چون هرگز برای کاری که با آبروی دخترم کرده نمیبخشمش.
سکوت کردم،حرفی برای گفتن نداشتم.مادر ادامه داد:
-ببینم اصلا ازش پرسیدی چه قصدی از این کار داشته؟ پرسیدی چرا با وجود اون مسئله باز اومده سمتت؟ اصلا چطور شد که قبولش کردی دلسا؟ تا این حد کاری که باهات کرد برات ناچیز بوده؟
نگاه سردرگمم را در صورت مادر چرخاندم. اگر بگویم جواب هیچیک از سوالاتش را نمیدانستم دروغ نگفتهام. حتی اگر خود سیاوش هم میخواست توضیح دهد من مانعش میشدم چون به هیچ وجه دلم نمیخواست خاطرات نحس
آن روز برایم زنده شود، چون قصد داشتم خودم را گول بزنم و همه چیز را به فراموشی بسپارم.
مادر وقتی سکوتم را دید از جایش برخواست و گفت:
-هر وقت جوابی برای سوالام پیدا کردی منتظرم بشنوم.
و به طرف آشپزخانه رفت و زمزمه کرد:
-خواهرتو صدا بزن،بیاین شام بخوریم.
دیگر توان اینکه بخواهم با گلسا هم روبهرو شوم و حرف بشنوم را نداشتم پس گفتم:
-من گرسنه نیستم. لطفا گلسا رو هم خودتون صدا کنید.
از جایم برخواستم تا به اتاقم بروم که مادر گفت:
-کاری که گفتم و بکن.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_78
- خواهش می کنم
بعد از شام علی رغم میل باطنی ام به حرم نرفتیم.. دوست داشتم حالا که بعد از سالها توفیق زیارت نصیبم شده از
لحظه به لحظه اش استفاده کنم ولی رادین گفت بماند برای فردا و من نیز اصرار نکردم
از پنجره بیرون را نگاه می کردم؛ گنبد طلایی از اینجا چه نمای زیبایی داشت.. ساعت یازده شده،خورشید به قلب
آسمان رسیده بود و رادین هنوز در خواب سپری می کرد و من که نمی خواستم ساعاتم با ماندن در هتل هرز شوند
کلافه بودم!. به سمتش رفته و برای بار دهم صدایش کردم
- رادین بیدار نمیشی؟
با صدایی گرفته از خواب گفت: - کاری باهام داری؟
چشمانش هنوز بسته بود؛ نفس هایم از کلافگی کشیده تر شده بودند!
- من میخوام برم زیارت
- خب برو!
چشم گردو کردم
- بدون تو؟
- آره.. من نمیام
بیشتر از این اصرار کردن را جایز ندیدم.. از هتل تا حرم راهی نبود و می توانستم پیاده بروم
آماده شده و به تنهایی از هتل بیرون زدم. تا ظهر با دل سیر زیارت کردم؛ تمام ناگفته های این چند سال را بر زبان
راندم و نهراسیدم از سرزنش شدن، یا فاش شدن رازهایم. بعد از خواندن نماز جماعت به هتل برگشتم. به سمت پله
ها می رفتم
- مریم
با شنیدن نامم عقب گرد کردم؛ رادین بود. راهم را به سمت لابی کج کردم. از روی مبل بلند شد
- فکر کنم امروز با یه دل سیر زیارت کردی
خندیدم
- آره
- بریم گردش؟
- بریم!
ساعات خوبی را کنار هم گذراندیم.. چیزی تا انتهای نیمه شب نمانده بود و دل من کماکان به آن گوشه خلوت حریم
امن گره خورده بود. این آخرین دیدار بود. رو به او که به کاناپه تکیه داده ، پا روی پا انداخته و میوه می خورد گفتم:
- پاشو بریم حرم آخرین زیارت رو هم بکنیم.. فردا میریم
- تو که صبح اونجا بودی
- نیومدیم که توی هتل بشینیم
با لحنی سرشار از بی خیالی گفت:
- باشه برو به زیارتت برس
متعجب شدم. اصلا نمی توانستم درکش کنم که چرا تمایلی نداشت همراهی ام کند؟. انگار این شهر نیز مثل بقیه
سفرها برایش جنبه تفریحی داشت!
- نمیای؟
- نه من خسته ام، ترجیح میدم توی هتل بمونم
با حرصی پنهان گفتم:
- هر طور راحتی
در را کوبیده و از پله ها سرازیر شدم؛ اگر فرض کنیم نمی خواهد به حرم بیاید، این وقت شب نگران تنهاییم نبود؟
انقدر برایش مهم نیستم که خستگی را به جان بخرد و همراهم باشد؟
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_78
- خواهش می کنم
بعد از شام علی رغم میل باطنی ام به حرم نرفتیم.. دوست داشتم حالا که بعد از سالها توفیق زیارت نصیبم شده از
لحظه به لحظه اش استفاده کنم ولی رادین گفت بماند برای فردا و من نیز اصرار نکردم
از پنجره بیرون را نگاه می کردم؛ گنبد طلایی از اینجا چه نمای زیبایی داشت.. ساعت یازده شده،خورشید به قلب
آسمان رسیده بود و رادین هنوز در خواب سپری می کرد و من که نمی خواستم ساعاتم با ماندن در هتل هرز شوند
کلافه بودم!. به سمتش رفته و برای بار دهم صدایش کردم
- رادین بیدار نمیشی؟
با صدایی گرفته از خواب گفت: - کاری باهام داری؟
چشمانش هنوز بسته بود؛ نفس هایم از کلافگی کشیده تر شده بودند!
- من میخوام برم زیارت
- خب برو!
چشم گردو کردم
- بدون تو؟
- آره.. من نمیام
بیشتر از این اصرار کردن را جایز ندیدم.. از هتل تا حرم راهی نبود و می توانستم پیاده بروم
آماده شده و به تنهایی از هتل بیرون زدم. تا ظهر با دل سیر زیارت کردم؛ تمام ناگفته های این چند سال را بر زبان
راندم و نهراسیدم از سرزنش شدن، یا فاش شدن رازهایم. بعد از خواندن نماز جماعت به هتل برگشتم. به سمت پله
ها می رفتم
- مریم
با شنیدن نامم عقب گرد کردم؛ رادین بود. راهم را به سمت لابی کج کردم. از روی مبل بلند شد
- فکر کنم امروز با یه دل سیر زیارت کردی
خندیدم
- آره
- بریم گردش؟
- بریم!
ساعات خوبی را کنار هم گذراندیم.. چیزی تا انتهای نیمه شب نمانده بود و دل من کماکان به آن گوشه خلوت حریم
امن گره خورده بود. این آخرین دیدار بود. رو به او که به کاناپه تکیه داده ، پا روی پا انداخته و میوه می خورد گفتم:
- پاشو بریم حرم آخرین زیارت رو هم بکنیم.. فردا میریم
- تو که صبح اونجا بودی
- نیومدیم که توی هتل بشینیم
با لحنی سرشار از بی خیالی گفت:
- باشه برو به زیارتت برس
متعجب شدم. اصلا نمی توانستم درکش کنم که چرا تمایلی نداشت همراهی ام کند؟. انگار این شهر نیز مثل بقیه
سفرها برایش جنبه تفریحی داشت!
- نمیای؟
- نه من خسته ام، ترجیح میدم توی هتل بمونم
با حرصی پنهان گفتم:
- هر طور راحتی
در را کوبیده و از پله ها سرازیر شدم؛ اگر فرض کنیم نمی خواهد به حرم بیاید، این وقت شب نگران تنهاییم نبود؟
انقدر برایش مهم نیستم که خستگی را به جان بخرد و همراهم باشد؟
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_78
_ممنونم ب خاطر امروز
-قابلتو نداشت خانمی! این ک چیزی نبود.... لیاقتت خیلی بیشتر از ایناس
خندیدم
_امروز خیلی بهم خوش گذشت
دوباره خجالت کشید
_خودتی واقعا؟! امروز خیلی ازم تعریف میکنی و هوامو داری
بی هوا ب*غ*لش کردم...
-فدای خجالتت بشم من..
دستاشو پشت سرم حلقه کرد....
دیگه کم کم داشتم از دوست داشتنش مطمئن میشدم...
-عباس آقا
-جان عباس
ازم جدا شد و نگام کرد..
-میشه ی چیزی ازتون بخوام؟!
آب دهنش رو قورت داد و نگاهش افتاد.ب یقه ی پیرهنمجون.بخوا
سرمو خم کردم
-چیه؟
-میشه یقه اتون اینقدر باز نباشه
خندیدم
-ب جای اینکه من روی تو غیرتی بشم تو غیرتی میشی
نگام کرد
-باشه چشم... فقط.باید خودت ببندی
گل.از گلش شکفت
دستاشو بالا آورد و دکمه ی آزاد لباسمو بست..
-ببین خاطرت چقدر عزیزه.... ک حتی عزیز خانم هم نتونست از پس این ی دکمه بر بیاد
گونه اش گل.انداخت
-ن زیاد بسته ن زیاد باز... ب یقه ی لباسم دست کشید
-الان خیلی خوبه
دستشو بوسیدم....
_چشم خانم کوچولو
-نجمه مادر... شام آماده است میخوای ب آقا عباس بگو بیاد شام بخورین
خندمو خوردم
_برو ک مادرت می ترسه بلایی سرت بیارم
لبشو جوید
-ببخشید... خب مادره..
-می دونم عزیزم.. برو ک دیگه واقعا دیر وقته... سلام منم ب بابات برسون...
درو باز کردم....
صورتش غم داشت..
-برو دختر خوب...
سوار موتور شدم...
براش دست تکون دادم و از.اونجا دور شدم....
دست گذاشتم روی دکمه ای ک بسته بود... هنوز گرمی دستش رو حس میکردم......
این اتفاق و این خواسته باعث شد ک همیشه اون یقه بسته باقی بمونه و دیگه کسی امیر عباس رو با اون قیافه قبل نبینه......
چند روزی در آرامش سپری شد تا اینکه مامان ب خونه احضارم کرد
رفتم...
بازم نصیحت و حرف از اینکه این خونواده زیادی مذهبی ان و.ب درد ما نمی خورن.. مشکلش با مال و منالشون نبود
اینکه چجور می گشتن اذیتش میکرد... البته واسه بابا فقط.و.فقط ثروتش مهم بود و.بس...
-امیر ب خدا ی دختر خوب برات سراغ دارم... ماه.. خوشکل... بی خیال اون دختره بشو خودم برات سنگ تموم می
ذارم
-مامان باز شروع کردی.. چند.بار باید بگم من دوسش دارم..
_اینا شور جونیه... فردا ک بچه دار شدین می فهمی زندگی یعنی چی.. نمی تونی ک بی خیال این همه ثروت بشی...
پس تا دیر نشده ولش کن بره پی زندگیش
....-به ببین کی اینجاس... داش امیر بزرگ... چطور مطوری با نامزد جونت...
_ولش کن مامان... من این دخترا رو می شناسم... دو روز دیگه ازش خسته میشه... وقتی آهی در بساط نداشته
برگشتم امیر علی تیپ زده از پله ها اومد پایین باهام دست داد و.رو کرد سمت مادرم
باشی عشق و عاشقی پرررر
اینو گفت و زد زیر خنده
-بد کبکت خروس میخونه ها چی شده؟ نگام کرد
-ی دختره ب تورم خورده هلووووو، میخوام برم بدزدمش
_این همه ازت کندن بست نیس...
دست خودمه..
-نوچ این ی مورد حوریه..... اول باید دلشو ب دست بیارم... چموشه ولی قلقش
-ن ب توی دختر باز ن ب این... کی میشه جفتتون آدم بشین....
مادرم اینو گفت و بلند شد رفت.
ی نفس عمیق کشیدم و.از سر جام بلند شدم..
با امیر علی رفتیم سمت حیاط
-کجا بیا برسونمت
-موتور دارم
سرشو چرخوند
-موتور؟
سوار شدم
_چیز عجیبیه؟؟
-ن... ولی... بی خیال اصلا... تو برو پی نامزدت منم دنبال مخ دزدی
سری از تاسف براش تکون دادم
-امیدوارم ی روز آدم بشی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_78
_ممنونم ب خاطر امروز
-قابلتو نداشت خانمی! این ک چیزی نبود.... لیاقتت خیلی بیشتر از ایناس
خندیدم
_امروز خیلی بهم خوش گذشت
دوباره خجالت کشید
_خودتی واقعا؟! امروز خیلی ازم تعریف میکنی و هوامو داری
بی هوا ب*غ*لش کردم...
-فدای خجالتت بشم من..
دستاشو پشت سرم حلقه کرد....
دیگه کم کم داشتم از دوست داشتنش مطمئن میشدم...
-عباس آقا
-جان عباس
ازم جدا شد و نگام کرد..
-میشه ی چیزی ازتون بخوام؟!
آب دهنش رو قورت داد و نگاهش افتاد.ب یقه ی پیرهنمجون.بخوا
سرمو خم کردم
-چیه؟
-میشه یقه اتون اینقدر باز نباشه
خندیدم
-ب جای اینکه من روی تو غیرتی بشم تو غیرتی میشی
نگام کرد
-باشه چشم... فقط.باید خودت ببندی
گل.از گلش شکفت
دستاشو بالا آورد و دکمه ی آزاد لباسمو بست..
-ببین خاطرت چقدر عزیزه.... ک حتی عزیز خانم هم نتونست از پس این ی دکمه بر بیاد
گونه اش گل.انداخت
-ن زیاد بسته ن زیاد باز... ب یقه ی لباسم دست کشید
-الان خیلی خوبه
دستشو بوسیدم....
_چشم خانم کوچولو
-نجمه مادر... شام آماده است میخوای ب آقا عباس بگو بیاد شام بخورین
خندمو خوردم
_برو ک مادرت می ترسه بلایی سرت بیارم
لبشو جوید
-ببخشید... خب مادره..
-می دونم عزیزم.. برو ک دیگه واقعا دیر وقته... سلام منم ب بابات برسون...
درو باز کردم....
صورتش غم داشت..
-برو دختر خوب...
سوار موتور شدم...
براش دست تکون دادم و از.اونجا دور شدم....
دست گذاشتم روی دکمه ای ک بسته بود... هنوز گرمی دستش رو حس میکردم......
این اتفاق و این خواسته باعث شد ک همیشه اون یقه بسته باقی بمونه و دیگه کسی امیر عباس رو با اون قیافه قبل نبینه......
چند روزی در آرامش سپری شد تا اینکه مامان ب خونه احضارم کرد
رفتم...
بازم نصیحت و حرف از اینکه این خونواده زیادی مذهبی ان و.ب درد ما نمی خورن.. مشکلش با مال و منالشون نبود
اینکه چجور می گشتن اذیتش میکرد... البته واسه بابا فقط.و.فقط ثروتش مهم بود و.بس...
-امیر ب خدا ی دختر خوب برات سراغ دارم... ماه.. خوشکل... بی خیال اون دختره بشو خودم برات سنگ تموم می
ذارم
-مامان باز شروع کردی.. چند.بار باید بگم من دوسش دارم..
_اینا شور جونیه... فردا ک بچه دار شدین می فهمی زندگی یعنی چی.. نمی تونی ک بی خیال این همه ثروت بشی...
پس تا دیر نشده ولش کن بره پی زندگیش
....-به ببین کی اینجاس... داش امیر بزرگ... چطور مطوری با نامزد جونت...
_ولش کن مامان... من این دخترا رو می شناسم... دو روز دیگه ازش خسته میشه... وقتی آهی در بساط نداشته
برگشتم امیر علی تیپ زده از پله ها اومد پایین باهام دست داد و.رو کرد سمت مادرم
باشی عشق و عاشقی پرررر
اینو گفت و زد زیر خنده
-بد کبکت خروس میخونه ها چی شده؟ نگام کرد
-ی دختره ب تورم خورده هلووووو، میخوام برم بدزدمش
_این همه ازت کندن بست نیس...
دست خودمه..
-نوچ این ی مورد حوریه..... اول باید دلشو ب دست بیارم... چموشه ولی قلقش
-ن ب توی دختر باز ن ب این... کی میشه جفتتون آدم بشین....
مادرم اینو گفت و بلند شد رفت.
ی نفس عمیق کشیدم و.از سر جام بلند شدم..
با امیر علی رفتیم سمت حیاط
-کجا بیا برسونمت
-موتور دارم
سرشو چرخوند
-موتور؟
سوار شدم
_چیز عجیبیه؟؟
-ن... ولی... بی خیال اصلا... تو برو پی نامزدت منم دنبال مخ دزدی
سری از تاسف براش تکون دادم
-امیدوارم ی روز آدم بشی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_78
- لابد خواسته خاک برسریت!
نیشخند پررنگ ی زد و لبش را با خباثت گزید.
- اوف! یک یشه اون... ولی چندنفر فرستادم بهت نخ بدن یا چراغ هرچی که فکرش رو بکنی منتهی تویه دنده و سفت می گفت ی نه! خوشم اومد... کی ارش هم که میگفت این دختره کلا مشکل داره که باهیچکسی رفیق نمیشه... واسه خاطر خودم پا پیش گذاشتم که سنگ روی یخم کردی!
مغرورانه نیشخندی تحویلش دادم.
- حقت بود!
لبخند به لب فرمان را چرخاند از قسمت مکان یزه کارواش خارج شدی م، شیشه ها همگی از تمیزی برق میزدند که با صاف کردن گلویش، چشم از شیشه ها گرفتم.
- نه حقم این بود تا پیشنهادم قبول کنی و بامن رفیق بشی...
فرمان را چرخاند و از گوشه چشم منظوردار براندازم کرد: البته اون موش و گربه بازیات توی دانشکده اعصاب منو خرد کرد!
جلوی مردی با فرم آبی پررنگ ایستاد و دو تراول را از لای کیف پول چرمی اش بیرون کشید با تکبر و مسکوت سمت مرد پشت باجه کارواش گرفت...
در سکوت جهت مخالف ارشیا، با فکر مشغولی و خیره به عابرین سرم چرخانده بودم. اعترافش
شیرین و خاص بود. اما در عجب احساس خوبی نداشتم.
انگار باورش سخت که، غیرممکن به نظر می رسید.
با صدای خش خشی و سپس روشن کردن سیستم و پلی کردن چند موزیک در نهای ت...
با شن یدن همان موزی ک ترکی، ناخواسته لبخندی روی لبانم نشست که از چشم تیزب ین ارش یا دور نماند وشکارش کرد.
- چیه می خندی؟!
با کوبش آرام دل، لبم را با زبان خی قس کردم.
- بازم این آهنگ؟!
خونسرد و باجذبه شانه ای بالا انداخت.
- موزیکه دیگه تازه مورد علاقمم هست!
موذیانه حین سوال کردن، متفکرانه و حالت دقیق به نیم رخش دستانم را درهم قالب کردم.
- حالا معنیش چیه؟
بالای سر، زی رچشمی حرکاتم را کاوید.
- می خوای بگی، باید باورکنم که نرفتی دنبال ترجمه این ِترک؟!
بدجنسانه خودم را به نفهم یدن زدم.
- آره مگه بی کارم برم دنبال یه آهنگ اجنبی! که چی بشه؟
متاسف و پرافسوس نوچی پراند.
- ساغری دیگه، نمیشه کاریش کرد!
بدون اهمیت صدای سیستماش را بلند کرد. همراه با خواننده لب خوانی می کرد که قسمت» بامن
ازدواج کن« یک دفعه سرش را سمتم برگراداند و پرطعنه و موشکافانه خیره ام شد.
- اینجا معنیش مزخرفه..!معنیش میشه بیا ازم خواستگاری کن کہ...
که ناخودآگاه زبان سرخم بی اختیارم لب به اعتراض باز شد.
- نه خیرم، میگه بیا بامن ازدواج کن!.
با دیدن لبخند پهن و راضی با ن یش بازش با ناباوری جفت دستانم رارو دهانم گذشتم*"
لعنتی ارشیا یک دستی زده بود و من خر هم گاف داده بودم.
موذیانه و فاتحانه از بالا نگاهم کرد، بدجور از دست خودم شاکی شدم. غیظ کرده *"
لعنتی تیز بود! خ یلی هم مکار و حقه باز بود که به من یک دستی زده بود تا به جواب دلخواهش برسد!
حرصی صورتم را مخالف او چرخاندم که با رضایت پفی زیر خنده زد و بلغورش را از سر گرفت.
- حالا چرا حرصت رو سر اون لبای بی چارهت در میاری؟! گناه دارن، نکـ....
غیظ کرده و عاصی بی محابا به او توپیدم.
- به تو ربطی نداره جناب...
تمسخرآمیز دستانش را به تسلیم بالا برد: نزن حالا جوجه جون...
نفسم را حرصی از بین ی بیرون فرستادم با نگاه به عرض خی ابان، چینی به بینیم دادم.
- داری کجا میری؟!
ارشیا مسلط درحال که پرستیژ دخترکشی می گرفت، با دست راست میراند و با دست دیگر عینک دودیاش را از روی موهای بالا دادهاش برداشت، عینک را روی چشمانش گذاشت.
- میریم کافه تا یکم حرف بزنیم ولی تو اگه تو بخوای مستقیم میریم خونه من تا...
جیغ بنفش و بلندی سرش ول کردم.
- من اون دخترای مزخرف دور و برت نیستم... بفهم که بهم نگی باهات بیام خونت! من...
جابه جا شده روی صندلی با انگشت اشاره ام، عصبی و دلخور اما با اعتماد به خودم اشاره کردم.
از اوناش نیستم که بخوای با من، مثل اونا رفتار کنی! من
- من از اون مدل دخترا نیستم، اصلاساغرم، ساغر مهرجو؛ دختری که پسرا واسش پشیزی ارزش ندارن که حتی بخواد بهشون نگاه کنه!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_78
- لابد خواسته خاک برسریت!
نیشخند پررنگ ی زد و لبش را با خباثت گزید.
- اوف! یک یشه اون... ولی چندنفر فرستادم بهت نخ بدن یا چراغ هرچی که فکرش رو بکنی منتهی تویه دنده و سفت می گفت ی نه! خوشم اومد... کی ارش هم که میگفت این دختره کلا مشکل داره که باهیچکسی رفیق نمیشه... واسه خاطر خودم پا پیش گذاشتم که سنگ روی یخم کردی!
مغرورانه نیشخندی تحویلش دادم.
- حقت بود!
لبخند به لب فرمان را چرخاند از قسمت مکان یزه کارواش خارج شدی م، شیشه ها همگی از تمیزی برق میزدند که با صاف کردن گلویش، چشم از شیشه ها گرفتم.
- نه حقم این بود تا پیشنهادم قبول کنی و بامن رفیق بشی...
فرمان را چرخاند و از گوشه چشم منظوردار براندازم کرد: البته اون موش و گربه بازیات توی دانشکده اعصاب منو خرد کرد!
جلوی مردی با فرم آبی پررنگ ایستاد و دو تراول را از لای کیف پول چرمی اش بیرون کشید با تکبر و مسکوت سمت مرد پشت باجه کارواش گرفت...
در سکوت جهت مخالف ارشیا، با فکر مشغولی و خیره به عابرین سرم چرخانده بودم. اعترافش
شیرین و خاص بود. اما در عجب احساس خوبی نداشتم.
انگار باورش سخت که، غیرممکن به نظر می رسید.
با صدای خش خشی و سپس روشن کردن سیستم و پلی کردن چند موزیک در نهای ت...
با شن یدن همان موزی ک ترکی، ناخواسته لبخندی روی لبانم نشست که از چشم تیزب ین ارش یا دور نماند وشکارش کرد.
- چیه می خندی؟!
با کوبش آرام دل، لبم را با زبان خی قس کردم.
- بازم این آهنگ؟!
خونسرد و باجذبه شانه ای بالا انداخت.
- موزیکه دیگه تازه مورد علاقمم هست!
موذیانه حین سوال کردن، متفکرانه و حالت دقیق به نیم رخش دستانم را درهم قالب کردم.
- حالا معنیش چیه؟
بالای سر، زی رچشمی حرکاتم را کاوید.
- می خوای بگی، باید باورکنم که نرفتی دنبال ترجمه این ِترک؟!
بدجنسانه خودم را به نفهم یدن زدم.
- آره مگه بی کارم برم دنبال یه آهنگ اجنبی! که چی بشه؟
متاسف و پرافسوس نوچی پراند.
- ساغری دیگه، نمیشه کاریش کرد!
بدون اهمیت صدای سیستماش را بلند کرد. همراه با خواننده لب خوانی می کرد که قسمت» بامن
ازدواج کن« یک دفعه سرش را سمتم برگراداند و پرطعنه و موشکافانه خیره ام شد.
- اینجا معنیش مزخرفه..!معنیش میشه بیا ازم خواستگاری کن کہ...
که ناخودآگاه زبان سرخم بی اختیارم لب به اعتراض باز شد.
- نه خیرم، میگه بیا بامن ازدواج کن!.
با دیدن لبخند پهن و راضی با ن یش بازش با ناباوری جفت دستانم رارو دهانم گذشتم*"
لعنتی ارشیا یک دستی زده بود و من خر هم گاف داده بودم.
موذیانه و فاتحانه از بالا نگاهم کرد، بدجور از دست خودم شاکی شدم. غیظ کرده *"
لعنتی تیز بود! خ یلی هم مکار و حقه باز بود که به من یک دستی زده بود تا به جواب دلخواهش برسد!
حرصی صورتم را مخالف او چرخاندم که با رضایت پفی زیر خنده زد و بلغورش را از سر گرفت.
- حالا چرا حرصت رو سر اون لبای بی چارهت در میاری؟! گناه دارن، نکـ....
غیظ کرده و عاصی بی محابا به او توپیدم.
- به تو ربطی نداره جناب...
تمسخرآمیز دستانش را به تسلیم بالا برد: نزن حالا جوجه جون...
نفسم را حرصی از بین ی بیرون فرستادم با نگاه به عرض خی ابان، چینی به بینیم دادم.
- داری کجا میری؟!
ارشیا مسلط درحال که پرستیژ دخترکشی می گرفت، با دست راست میراند و با دست دیگر عینک دودیاش را از روی موهای بالا دادهاش برداشت، عینک را روی چشمانش گذاشت.
- میریم کافه تا یکم حرف بزنیم ولی تو اگه تو بخوای مستقیم میریم خونه من تا...
جیغ بنفش و بلندی سرش ول کردم.
- من اون دخترای مزخرف دور و برت نیستم... بفهم که بهم نگی باهات بیام خونت! من...
جابه جا شده روی صندلی با انگشت اشاره ام، عصبی و دلخور اما با اعتماد به خودم اشاره کردم.
از اوناش نیستم که بخوای با من، مثل اونا رفتار کنی! من
- من از اون مدل دخترا نیستم، اصلاساغرم، ساغر مهرجو؛ دختری که پسرا واسش پشیزی ارزش ندارن که حتی بخواد بهشون نگاه کنه!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_78
_سلام
_سلام عروس خانوم اینجوری دیگه ماروفراموش کردی
_ببخشید من شرمنده ام
_دشمنت شرمنده باباجان حق داری وقتی امیرصدرا انقدربیشعوره که شیش ماه حتی یه
بارباهات تماس نداشته توهم حق دار ی که نخوای ماروببینی
باچشما ی گردنگاهش کردم فکرمیکرد به خاطردلخوری ازامیرصدرامن نمیرفتم پیششون
امااصلااینطورنبود
_نه بخدابه خاطر امیرصدرانبود
_خیله خب دخترم شوخی کردم اماده ای بریم
_بله
روبه مامان بالبخندلب زد
_بااجازه شماعروسم وببرم
مامان بالبخند سرتکون داد
_ای ن چه حرفیه شماصاحب اجازه اید
نیماخان بالبخندسرتکون دادبه طرفش رفتم ازمامان خداحافظی کردیم واز خونه خارج
شدیم سوار بنزمشکی رنگ نیماخان شدیم که باسرعت حرکت کرد
_فردا ساعت ۹شب میرسه ایران
بادلشوره سرتکون دادم تمام تنم میلرزید نمیدونستم چطوری میخواد بااین قض یه
کناربیاد نمیدونستم چجوری بهش حالی کنم که من بی تقصیرم و هرکاری تونستم کردم
اما هیچکس به حرفم گوش نکرده میترسیدم ازاینکه چجوری باهام برخوردمیکنه
اونقدرفکرکردم که وقتی به خودم اومدم که تو حیاط عمارت بزرگ نیما نیکزاد بودم اروم
ازماشین پی اده شدم و همراهش واردعمارت شدیم مادر امیرصدراباد یدنم باذوق به طرفم
اومدومنو غرق بوسه کرد
_خوش اومدی عروسکم خوبی مادر
_ممنون
دستموگرفت وبه طرف مبلای سلطنتی برد کنارش رومبل نشستم
_خوبی عزیزم بابانیماگفت امیرصدرافردااینجاست
سرم روبه معنی مثبت تکون دادم
_اره باباگفتن
دلجو یانه دستم روفشرد
_میدونم خیلی دلخوری ازش ولی بهت قول میدم گوشش وبپیچونم
بااسترس سرتکون دادم
_نه نیازنیست
_اتفاقا خیلی لازمه بایدبفهمه وقتی سرسفره عقدبعله گفت باید مسئول باشه بایدبدونه
درقبال تو مسئوله کاری باهاش
بکنم که دیگه ازاین غلطانکنه همه چی روبسپاربه من
باحرفش بیشتر دلشوره به جونم افتاد نکنه فکرکنه من خودم کوتاهی کردم وای خدا
چطوریحالیش کنم که من هرکارکردم جلوشونو بگیرم نشدهیچکدوم حرفم وگوش نکردن
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_78
_سلام
_سلام عروس خانوم اینجوری دیگه ماروفراموش کردی
_ببخشید من شرمنده ام
_دشمنت شرمنده باباجان حق داری وقتی امیرصدرا انقدربیشعوره که شیش ماه حتی یه
بارباهات تماس نداشته توهم حق دار ی که نخوای ماروببینی
باچشما ی گردنگاهش کردم فکرمیکرد به خاطردلخوری ازامیرصدرامن نمیرفتم پیششون
امااصلااینطورنبود
_نه بخدابه خاطر امیرصدرانبود
_خیله خب دخترم شوخی کردم اماده ای بریم
_بله
روبه مامان بالبخندلب زد
_بااجازه شماعروسم وببرم
مامان بالبخند سرتکون داد
_ای ن چه حرفیه شماصاحب اجازه اید
نیماخان بالبخندسرتکون دادبه طرفش رفتم ازمامان خداحافظی کردیم واز خونه خارج
شدیم سوار بنزمشکی رنگ نیماخان شدیم که باسرعت حرکت کرد
_فردا ساعت ۹شب میرسه ایران
بادلشوره سرتکون دادم تمام تنم میلرزید نمیدونستم چطوری میخواد بااین قض یه
کناربیاد نمیدونستم چجوری بهش حالی کنم که من بی تقصیرم و هرکاری تونستم کردم
اما هیچکس به حرفم گوش نکرده میترسیدم ازاینکه چجوری باهام برخوردمیکنه
اونقدرفکرکردم که وقتی به خودم اومدم که تو حیاط عمارت بزرگ نیما نیکزاد بودم اروم
ازماشین پی اده شدم و همراهش واردعمارت شدیم مادر امیرصدراباد یدنم باذوق به طرفم
اومدومنو غرق بوسه کرد
_خوش اومدی عروسکم خوبی مادر
_ممنون
دستموگرفت وبه طرف مبلای سلطنتی برد کنارش رومبل نشستم
_خوبی عزیزم بابانیماگفت امیرصدرافردااینجاست
سرم روبه معنی مثبت تکون دادم
_اره باباگفتن
دلجو یانه دستم روفشرد
_میدونم خیلی دلخوری ازش ولی بهت قول میدم گوشش وبپیچونم
بااسترس سرتکون دادم
_نه نیازنیست
_اتفاقا خیلی لازمه بایدبفهمه وقتی سرسفره عقدبعله گفت باید مسئول باشه بایدبدونه
درقبال تو مسئوله کاری باهاش
بکنم که دیگه ازاین غلطانکنه همه چی روبسپاربه من
باحرفش بیشتر دلشوره به جونم افتاد نکنه فکرکنه من خودم کوتاهی کردم وای خدا
چطوریحالیش کنم که من هرکارکردم جلوشونو بگیرم نشدهیچکدوم حرفم وگوش نکردن
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_78
_خداروشکر بله دستتون دردنکنه مسکن دردمو قطع کرد
_خداروشکر!!بیابشین نهاربخوردی شب شامم نخوردی ضعف میکنی
سرتکون دادم وصندلی عقب کشیدم ونشستم که همون لحظه نیماخان وارد اشپزخونه
شدکه باعث شدازجام بلندشم که اشاره کردبشینم کنارم نشست
_خوبی دخترم
_ممنون خداروشکر اره
_خداروشکر
به غذا که برنج وقورمه سبزی بود اشاره کرد
_بسم الله
خواستم بگم اول شما که دی س برنج رو تودستش گرفت و کفگیر روتودستم گذاشت
بالبخند نصف کفگیر برنج ریختم و یه قاشق خورشت روغذام ریختم واروم مشغول خوردن
شدم طعمش بی نظیربود باخوردن سومین قاشق ازخوردن دست کشیدم دیگه معده ام
جانداشت لیوانم روپردوغ کردم و کمی ازش نوشیدم روبه نازنین خانوم لب زدم
_دستتون دردنکنه مامان عالی بود
لبخندمهربونی زد
_نوش جونت عزیزم گوارا
لبخندزنون بهشون نگاه کردم که بالاخره غذاخوردنشون تموم شد به اصرارظرفاروشستم و
بعدهم سینی چا ی ر یختم و به طرف پذ یرایی رفتم سینی چای رومقابل نیماخان گرفتم
_بفرمای دباباجون
بالبخند یه استکان چای برداشت
_دستت دردنکنه دخترم
بالبخند سرتکون دادم
_نوش جان
سینی رومقابل نازنین خانوم گرفتم که چای روبرداشت وتشکرکردکنارشون نشستم استکان
چای روتودستم گرفتم و نااروم زل زدم به tv دلم شورمی زد تا ۹شب چیزی نمونده
بودومن خیلی نگران بودم
_یلداجان
ازفکرکردن دست برداشتم وبه نازنین خانوم نگاه کردم
_جانم مامان
_امیرصدرا تا پنج ساعت دیگه میاد اگه حالت مساعده میخوام بهم کمک کنی برای
امشب یه مهمونی کوچیک بگیرید پدرمادرت وبرادرت روهم دعوت کنم
لبخنداجباری زدم
_من حالم خوبه چایتون روبخورید بریم شروع کنیم
_قربونت برم عروس خوشگلم
تنهابه لبخند اجباری اکتفاکردم و کمی ازچای د اغ روخوردم که حس کردم زبونم اتیش
گرفت دلم مثل سیروسرکه میجوشید وفقط خدامیدونست چی درانتظارمه
با بلندشدن مامان نازنین منم ازجام بلندشدم بااجازه ای به بابا نیماگفتم وهمراه مامان
نازنین وارد اشپزخونه شدیم که به طرف یخچال رفت وبا لبخندوشوق لب زد
ِ_امیرصدرا عاشق زرشک پلو ،فسنجون ،سمبوسه یا لازانیاروخیلی دوست داره
اوووو چه چیزایی هم دوست داره
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_78
_خداروشکر بله دستتون دردنکنه مسکن دردمو قطع کرد
_خداروشکر!!بیابشین نهاربخوردی شب شامم نخوردی ضعف میکنی
سرتکون دادم وصندلی عقب کشیدم ونشستم که همون لحظه نیماخان وارد اشپزخونه
شدکه باعث شدازجام بلندشم که اشاره کردبشینم کنارم نشست
_خوبی دخترم
_ممنون خداروشکر اره
_خداروشکر
به غذا که برنج وقورمه سبزی بود اشاره کرد
_بسم الله
خواستم بگم اول شما که دی س برنج رو تودستش گرفت و کفگیر روتودستم گذاشت
بالبخند نصف کفگیر برنج ریختم و یه قاشق خورشت روغذام ریختم واروم مشغول خوردن
شدم طعمش بی نظیربود باخوردن سومین قاشق ازخوردن دست کشیدم دیگه معده ام
جانداشت لیوانم روپردوغ کردم و کمی ازش نوشیدم روبه نازنین خانوم لب زدم
_دستتون دردنکنه مامان عالی بود
لبخندمهربونی زد
_نوش جونت عزیزم گوارا
لبخندزنون بهشون نگاه کردم که بالاخره غذاخوردنشون تموم شد به اصرارظرفاروشستم و
بعدهم سینی چا ی ر یختم و به طرف پذ یرایی رفتم سینی چای رومقابل نیماخان گرفتم
_بفرمای دباباجون
بالبخند یه استکان چای برداشت
_دستت دردنکنه دخترم
بالبخند سرتکون دادم
_نوش جان
سینی رومقابل نازنین خانوم گرفتم که چای روبرداشت وتشکرکردکنارشون نشستم استکان
چای روتودستم گرفتم و نااروم زل زدم به tv دلم شورمی زد تا ۹شب چیزی نمونده
بودومن خیلی نگران بودم
_یلداجان
ازفکرکردن دست برداشتم وبه نازنین خانوم نگاه کردم
_جانم مامان
_امیرصدرا تا پنج ساعت دیگه میاد اگه حالت مساعده میخوام بهم کمک کنی برای
امشب یه مهمونی کوچیک بگیرید پدرمادرت وبرادرت روهم دعوت کنم
لبخنداجباری زدم
_من حالم خوبه چایتون روبخورید بریم شروع کنیم
_قربونت برم عروس خوشگلم
تنهابه لبخند اجباری اکتفاکردم و کمی ازچای د اغ روخوردم که حس کردم زبونم اتیش
گرفت دلم مثل سیروسرکه میجوشید وفقط خدامیدونست چی درانتظارمه
با بلندشدن مامان نازنین منم ازجام بلندشدم بااجازه ای به بابا نیماگفتم وهمراه مامان
نازنین وارد اشپزخونه شدیم که به طرف یخچال رفت وبا لبخندوشوق لب زد
ِ_امیرصدرا عاشق زرشک پلو ،فسنجون ،سمبوسه یا لازانیاروخیلی دوست داره
اوووو چه چیزایی هم دوست داره
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_78
حاج خانوم بانگرانی نگاهم کردکه ارسلان ادامه داد
ارسلان_بگیر بشین سرپانمون خوب نیست برات
باوحشت وچشمای گردنگاهش کردم دلم میخواست زمین دهن بازکنه من فرو برم داخلش
چراارسلان تموم نمیکنه این بحثو
خواستم یه چی بهش بگم که با حس خیسی بین پام دستم روجلوی دهنم گذاشتم و چون حموم نزدیک تربودبهم وارد حمام شدم ازبس خونریزی داشتم
بااینکه هرروز بیش ازسه بارحموم میکردم حس می کردم بوی خون میدم
باانزجار زیردوش ایستادم وخودم روشستم بعد یه رب باحوله که توکمد حمام بود خودم روخشک کردم یه دست لباس دیگه پوشیدم وازحمام خارج شدم
بادیدن ارسلان که بااخم جلو ی درحمام ایستاده بود باتعجب نگاهش کردم
ارسلان دندون قروچه ای کردوگفت
ارسلان_بااین حالت رفتی حموم نمیگی غش میکنی ضعف تموم جونتوگرفته
بعدتورفتی حموم؟ اصلا توعقل توسرت هست
با چونه ی لرزون لب زدم
_میشه بس کنی
پوزخند عصبی زد
ارسلان_شبیه مادربزرگا میمونی ظاهرا با اون نسل فرق داری اما تو عقایدت شبیه اوناست
دستام ازشدت حرص مشت شده بودومیلرزید حالم خوب نبود وسرم گیج میرفت
اما ارسلان نمی خواست تمومش کنه
ارسلان_مگه نمیدونستی وضعیتت چقدر بده که اون شربت کوفتی روخوردی؟باکی لج کردی هانن؟
واسه چی اون شربت وخوردی مگه خودت نمیدونستی عادت ماهیانه ای
قلبم از شدت خجالت یکی درمیون میزد
مسخره وارخندید
ارسلان_به خاطر اینکه مانفهمیم شربت عسل وزعفرون وخوردی قابل توجه ت
من ازهمون روزاول که همش توسرویس بودی فهمیدم توچه وضعی هستی
بعد باجدیتی که تا اون روزازش ندیده بودم ادامه داد
ارسلان_الان به خونریزی افتادی خوبه خیالت راحت شد
اشکم فروچکیدکه خشن نگاهم کرد
_نم..نمیخواستم ش..شما بفهمید
ارسلان_گریه نکن خیلی حالت خوبه گریه هم میکنی ،هیششش گریه نکن
چرا وقتی انقدر حالت بده بچه ارویه دقیقه نمیذاری زمین
_لج میکنه
ارسلان باحرص نگاهم کرد
ارسلان_به جهنم به درک شرایط تومهم تره یالج کردن یه بچه چهارماهه دستام رو روی سرم گذاشتم وروزمین نشستم
وهق زدم که بیشترزیردلم تیرکشید
اروم باگریه لب زدم
_وای خدا ابروم رفت
انگار خیلی بلندگفتم که ارسلان باعصبانیت غرید
ارسلان_واسه چی گریه میکنی؟ابروت واسه چی رفته واسه اینکه عادت ماهیانه شدی؟توخیرسرت تحصیل کرده ای این چه طرز فکریه داری
باچشمای خیس به صورت برافروخته ش نگاه کردم
_میشه تمومش کنی حالم خوب نیست
ارسلان نگران کنارم نشست
ارسلان_خیلی دردداری ؟ شربت وخوردی خونریزی گرفتی ؟
باخجالت سرم روبه زیرانداختم که باخشم گفت
ارسلان_خجالت نکش، جواب منو بده دردت خیلیه؟ خونریزیت شدیدترشده اره
سرم روبه ارومی تکون دادم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_78
حاج خانوم بانگرانی نگاهم کردکه ارسلان ادامه داد
ارسلان_بگیر بشین سرپانمون خوب نیست برات
باوحشت وچشمای گردنگاهش کردم دلم میخواست زمین دهن بازکنه من فرو برم داخلش
چراارسلان تموم نمیکنه این بحثو
خواستم یه چی بهش بگم که با حس خیسی بین پام دستم روجلوی دهنم گذاشتم و چون حموم نزدیک تربودبهم وارد حمام شدم ازبس خونریزی داشتم
بااینکه هرروز بیش ازسه بارحموم میکردم حس می کردم بوی خون میدم
باانزجار زیردوش ایستادم وخودم روشستم بعد یه رب باحوله که توکمد حمام بود خودم روخشک کردم یه دست لباس دیگه پوشیدم وازحمام خارج شدم
بادیدن ارسلان که بااخم جلو ی درحمام ایستاده بود باتعجب نگاهش کردم
ارسلان دندون قروچه ای کردوگفت
ارسلان_بااین حالت رفتی حموم نمیگی غش میکنی ضعف تموم جونتوگرفته
بعدتورفتی حموم؟ اصلا توعقل توسرت هست
با چونه ی لرزون لب زدم
_میشه بس کنی
پوزخند عصبی زد
ارسلان_شبیه مادربزرگا میمونی ظاهرا با اون نسل فرق داری اما تو عقایدت شبیه اوناست
دستام ازشدت حرص مشت شده بودومیلرزید حالم خوب نبود وسرم گیج میرفت
اما ارسلان نمی خواست تمومش کنه
ارسلان_مگه نمیدونستی وضعیتت چقدر بده که اون شربت کوفتی روخوردی؟باکی لج کردی هانن؟
واسه چی اون شربت وخوردی مگه خودت نمیدونستی عادت ماهیانه ای
قلبم از شدت خجالت یکی درمیون میزد
مسخره وارخندید
ارسلان_به خاطر اینکه مانفهمیم شربت عسل وزعفرون وخوردی قابل توجه ت
من ازهمون روزاول که همش توسرویس بودی فهمیدم توچه وضعی هستی
بعد باجدیتی که تا اون روزازش ندیده بودم ادامه داد
ارسلان_الان به خونریزی افتادی خوبه خیالت راحت شد
اشکم فروچکیدکه خشن نگاهم کرد
_نم..نمیخواستم ش..شما بفهمید
ارسلان_گریه نکن خیلی حالت خوبه گریه هم میکنی ،هیششش گریه نکن
چرا وقتی انقدر حالت بده بچه ارویه دقیقه نمیذاری زمین
_لج میکنه
ارسلان باحرص نگاهم کرد
ارسلان_به جهنم به درک شرایط تومهم تره یالج کردن یه بچه چهارماهه دستام رو روی سرم گذاشتم وروزمین نشستم
وهق زدم که بیشترزیردلم تیرکشید
اروم باگریه لب زدم
_وای خدا ابروم رفت
انگار خیلی بلندگفتم که ارسلان باعصبانیت غرید
ارسلان_واسه چی گریه میکنی؟ابروت واسه چی رفته واسه اینکه عادت ماهیانه شدی؟توخیرسرت تحصیل کرده ای این چه طرز فکریه داری
باچشمای خیس به صورت برافروخته ش نگاه کردم
_میشه تمومش کنی حالم خوب نیست
ارسلان نگران کنارم نشست
ارسلان_خیلی دردداری ؟ شربت وخوردی خونریزی گرفتی ؟
باخجالت سرم روبه زیرانداختم که باخشم گفت
ارسلان_خجالت نکش، جواب منو بده دردت خیلیه؟ خونریزیت شدیدترشده اره
سرم روبه ارومی تکون دادم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚