#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_74
می ترسم خیلی می ترسم! میترسم باز هم این جهنم من رو اسیر کنه و راه رو برای برگشت به بهشتم ببنده و بدجور توی این ترس دست و پا میزنم که دستی از اعماق این ترس بیرونم میکشه.دستش رو توی دستام می گیرم بلکه لرزشش کم شه.میخوام در جواب لبخند حمایتگرش که با وجود عدم رابطه خونی کپی برادرشه؛حرفی بزنم اما صدای من ازدستهای اون بیشتر میلرزه پس ترجیح میدم چیزی نگم و اون بجای من حرف میزنه.
- نترس دختر خوب هیچی نمیشه،هیشکی نمیتونه اون برق خوشحالی چند روز پیش چشماتو ازت بگیره من نمیذارم.
-فکر کردی من میذارم؟خودم مثل کوه پشتشم نمی ذارم مردک از گل نازکتر بهش بگه!
به سمت صاحب صدا برمی گردم و کپی برابر اصل همون لبخند رو از توی قاب آیینه جلوی ماشین شکار می کنم و به جای جواب به این همه محبت فقط میپرسم:
- میدونم خسته این؛منم خیلی خسته ام ولی میشه اول بریم ببینیم دردش چیه؟تا نفهمم باز چه نقشه ای داره آروم نمی گیرم.
هردو فقط یه نسخه ی دیگه از همون لبخند رو تحویلم میدن که معنیش میشه باشه و حاج آقا گوشی رو برمیداره وشماره فراست رو میگیره.
-الو وحید؟سلام پسرم خوبی؟چه خبر؟
کمی مکث می کنه و بعد سمت گوشه ی خیابون فرمون کج می کنه و ماشین رو کنار خیابون پارک میکنه.
-خب ؟خب ؟تو چیکار کردی؟خوبه آفرین خوب کاری کردی ان شاالله که جواب میده... الان کجایی؟ میتونی یه قرار با این مردیکه بذاری واسه یک ساعت دیگه؟ آره تازه رسیدم...نه بابا تازه فالورجون رد کردیم،احتمالا همون دور و بر یه ساعت دیگه برسیم اونجا... نه بابا خستگی چیه فدا سر این دختر!
مثل مرغ پر کنده کل راه به خودش پیچید تا فردا که هیچ تا همون یک ساعت دیگه هم فکر نکنم قرار بگیره!میدونم حالم گریه داره اما می خندم به این که حداقل حالم برای کسی مهم هست!انگار فراست اوکی رو میده که حاج آقا خوشحال میشه.
-باشه پسرم پس می بینمت،فعلا
تماس رو که قطع میکنه با اینکه نتیجه گفتگو رو حدس میزنم اما باز برای اطمینان میپرسم:
- چی شدحاج آقا گفت باشه؟
با جوابش دلشوره ام تشدید میشه:
- گفت انگار اون مردیکه هم مشتاقه زودترببینتت. بهش زنگ میزنه اما به نظرش نه نیاره!
ترسم صد برابر میشه چیزی که امیرعلی براش اشتیاق داشته باشه شدیدا من رو می ترسونه،اصلاخود امیرعلی شدیدا من رومیترسونه انقدر میترسونه که یک ساعت برام یه ثانیه میگذره و وقتی سر در ورودی شهر رو می بینم از ترس چشمم رو میبندم.نمی خوام این جهنم رو ببینم،نمی خوام آدمای این جهنم رو ببینم ، طالق نمی خوام، تقاس نمی خوام،فقط میخوام برگردم به بهشت خودم.با صدای زنگ گوشی حاج آقا از جا میپرم و خیره لبهای حاج آقا میشم که از توی آیینه تکون میخوره و من از ترس کر شدم.
-خورشید ... خورشید خانم با شمام.
انگار کر نه اما لال شدم که با تته پته جواب میدم.
- ب... ب... بله
از روی تاسف سری تکون میده و سوالش رو تکرار می کنه:
- پارک بانک استان رو بلدی؟
سر دومنی ام سبک تر از زبون دو دو گرمیمه که با سر تکون دادن جواب مثبت میدم و حاجی با تاسف خبرش رواعلام میکنه.
- من بلد نیستم اینجا رو بهم مسیر نشون بده شوهرت برای یه ربع دیگه اونجا قرار گذاشته.
دلم می خواد داد بزنم اون شوهر من نیست اما فقط اشکم سرازیر میشه.امیرعلی رو از دور دیدم روی نیمکت نشسته بود و با نوک کفشش به سنگپوش جلوی پاش ضربه میزد،یاد ضربه های که با همین پا به بدن من زد افتادم و لرزیدم و دستم روی دستگیره در خشک شد.
-میشه نرم؟
باز همون لبخند همیشگی رو تحویلم داد و من دل قرص تر حرفم رو عوض کردم.
- میشه شما هم همراهم بیایین؟
- نمیشه که خورشید جان،من بیام بگم چیکاره ی این خانمم شرایطت رو بدتر کنم اونم با این شوهر شکاکی که تو داری!
این بار دلم نخواست داد بزنم"اون نامرد شوهرم نیست"محو اون"جان "جدید آخر اسمم بودم.حرفش رو کامل کرد.
-من از اینجا حواسم بهت هست خواست دست از پا خطا کنه میام دست و پاشو می شکنم بروخیالت راحت!
خیالم راحت شد که دستم جون گرفت ودستگیره رو کشیدم پیاده شدم و سمتش رفتم نزدیکش که شدم من رودید از جا بلند شد و لبخند زد، بهار غیبگو بود خیلی خوب تر از من فهمید که عاشق این مرد نبودم،اصلا این لبخند کجا و لبخند حسین کجا؟حسین! کی برای من شد حسین؟
-سلام.
با اخم به امیرعلی که پا برهنه وسط اکتشاف مهمم دوید خیره شدم.بی خیال شصت و نه ثواب،جواب سلامش رو ندادم و برای شنیدن حرفش با همون اخم درهم از همون فاصله منتظرموندم.جواب ندادنم رو که دید بی خیال جواب شنیدن گفت:
- خیلی تغییر کردی،سفید بهت میاد.
دلم نلرزید از این تعریف،شاید چون تعریفش به دلم ننشست،
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_مینا_طیب_زاده
#قسمت_74
می ترسم خیلی می ترسم! میترسم باز هم این جهنم من رو اسیر کنه و راه رو برای برگشت به بهشتم ببنده و بدجور توی این ترس دست و پا میزنم که دستی از اعماق این ترس بیرونم میکشه.دستش رو توی دستام می گیرم بلکه لرزشش کم شه.میخوام در جواب لبخند حمایتگرش که با وجود عدم رابطه خونی کپی برادرشه؛حرفی بزنم اما صدای من ازدستهای اون بیشتر میلرزه پس ترجیح میدم چیزی نگم و اون بجای من حرف میزنه.
- نترس دختر خوب هیچی نمیشه،هیشکی نمیتونه اون برق خوشحالی چند روز پیش چشماتو ازت بگیره من نمیذارم.
-فکر کردی من میذارم؟خودم مثل کوه پشتشم نمی ذارم مردک از گل نازکتر بهش بگه!
به سمت صاحب صدا برمی گردم و کپی برابر اصل همون لبخند رو از توی قاب آیینه جلوی ماشین شکار می کنم و به جای جواب به این همه محبت فقط میپرسم:
- میدونم خسته این؛منم خیلی خسته ام ولی میشه اول بریم ببینیم دردش چیه؟تا نفهمم باز چه نقشه ای داره آروم نمی گیرم.
هردو فقط یه نسخه ی دیگه از همون لبخند رو تحویلم میدن که معنیش میشه باشه و حاج آقا گوشی رو برمیداره وشماره فراست رو میگیره.
-الو وحید؟سلام پسرم خوبی؟چه خبر؟
کمی مکث می کنه و بعد سمت گوشه ی خیابون فرمون کج می کنه و ماشین رو کنار خیابون پارک میکنه.
-خب ؟خب ؟تو چیکار کردی؟خوبه آفرین خوب کاری کردی ان شاالله که جواب میده... الان کجایی؟ میتونی یه قرار با این مردیکه بذاری واسه یک ساعت دیگه؟ آره تازه رسیدم...نه بابا تازه فالورجون رد کردیم،احتمالا همون دور و بر یه ساعت دیگه برسیم اونجا... نه بابا خستگی چیه فدا سر این دختر!
مثل مرغ پر کنده کل راه به خودش پیچید تا فردا که هیچ تا همون یک ساعت دیگه هم فکر نکنم قرار بگیره!میدونم حالم گریه داره اما می خندم به این که حداقل حالم برای کسی مهم هست!انگار فراست اوکی رو میده که حاج آقا خوشحال میشه.
-باشه پسرم پس می بینمت،فعلا
تماس رو که قطع میکنه با اینکه نتیجه گفتگو رو حدس میزنم اما باز برای اطمینان میپرسم:
- چی شدحاج آقا گفت باشه؟
با جوابش دلشوره ام تشدید میشه:
- گفت انگار اون مردیکه هم مشتاقه زودترببینتت. بهش زنگ میزنه اما به نظرش نه نیاره!
ترسم صد برابر میشه چیزی که امیرعلی براش اشتیاق داشته باشه شدیدا من رو می ترسونه،اصلاخود امیرعلی شدیدا من رومیترسونه انقدر میترسونه که یک ساعت برام یه ثانیه میگذره و وقتی سر در ورودی شهر رو می بینم از ترس چشمم رو میبندم.نمی خوام این جهنم رو ببینم،نمی خوام آدمای این جهنم رو ببینم ، طالق نمی خوام، تقاس نمی خوام،فقط میخوام برگردم به بهشت خودم.با صدای زنگ گوشی حاج آقا از جا میپرم و خیره لبهای حاج آقا میشم که از توی آیینه تکون میخوره و من از ترس کر شدم.
-خورشید ... خورشید خانم با شمام.
انگار کر نه اما لال شدم که با تته پته جواب میدم.
- ب... ب... بله
از روی تاسف سری تکون میده و سوالش رو تکرار می کنه:
- پارک بانک استان رو بلدی؟
سر دومنی ام سبک تر از زبون دو دو گرمیمه که با سر تکون دادن جواب مثبت میدم و حاجی با تاسف خبرش رواعلام میکنه.
- من بلد نیستم اینجا رو بهم مسیر نشون بده شوهرت برای یه ربع دیگه اونجا قرار گذاشته.
دلم می خواد داد بزنم اون شوهر من نیست اما فقط اشکم سرازیر میشه.امیرعلی رو از دور دیدم روی نیمکت نشسته بود و با نوک کفشش به سنگپوش جلوی پاش ضربه میزد،یاد ضربه های که با همین پا به بدن من زد افتادم و لرزیدم و دستم روی دستگیره در خشک شد.
-میشه نرم؟
باز همون لبخند همیشگی رو تحویلم داد و من دل قرص تر حرفم رو عوض کردم.
- میشه شما هم همراهم بیایین؟
- نمیشه که خورشید جان،من بیام بگم چیکاره ی این خانمم شرایطت رو بدتر کنم اونم با این شوهر شکاکی که تو داری!
این بار دلم نخواست داد بزنم"اون نامرد شوهرم نیست"محو اون"جان "جدید آخر اسمم بودم.حرفش رو کامل کرد.
-من از اینجا حواسم بهت هست خواست دست از پا خطا کنه میام دست و پاشو می شکنم بروخیالت راحت!
خیالم راحت شد که دستم جون گرفت ودستگیره رو کشیدم پیاده شدم و سمتش رفتم نزدیکش که شدم من رودید از جا بلند شد و لبخند زد، بهار غیبگو بود خیلی خوب تر از من فهمید که عاشق این مرد نبودم،اصلا این لبخند کجا و لبخند حسین کجا؟حسین! کی برای من شد حسین؟
-سلام.
با اخم به امیرعلی که پا برهنه وسط اکتشاف مهمم دوید خیره شدم.بی خیال شصت و نه ثواب،جواب سلامش رو ندادم و برای شنیدن حرفش با همون اخم درهم از همون فاصله منتظرموندم.جواب ندادنم رو که دید بی خیال جواب شنیدن گفت:
- خیلی تغییر کردی،سفید بهت میاد.
دلم نلرزید از این تعریف،شاید چون تعریفش به دلم ننشست،
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_74
به خانه،در تمام طول مسیر عمو در سکوت بود،من هم سعی نکردم این سکوت را بشکنم.همینکه پا به درون خانه گذاشتم مستقیم سراغ گلسا رفتم.مادر متعجب به من خیره بود که در اتاق گلسا را باشدت باز کردم که گوشی موبایلش در دستانش خشک شد.با چشمانی گرد شده مرا نگاه میکرد،عصبی جلو رفتم و موبایلش را از دستش بیرون کشیدم و به صفحه ی چتش نگاه کردم، با همان پسر در حال چت کردن بود که قسمتی از مکالمهیشان را با صدای بلند خواندم:
-فرزاد خیلی دلتنگتم...
-پس چرا نمیای همو ببینیم؟
-منکه دیروز پیشت بودم.
-اما زود رفتی.
-گفتم که فعلا نمیخوام اتو دست کسی بدم.از اوضاع خونه که گفته بودم برات.
-یجور بپیچون بیا پیشم. تو که خوب بلدی ناقلا
تیز به صورت رنگ پریدهی گلسا خیره شدم و گفتم:
-که دلتنگشی؟که پیچوندن و خوب بلدی آره؟
تهدید آمیز نگاهش میکردم که گفت:
-گوشیمو بده دلسا تو حق نداری تو گوشیم سرک بکشی
کنارش زانو زدم و پر حرص به شانهاش زدم و گفتم:
-تو حق داری تو کل زندگی من سرک بکشی و موش بدوونی آره؟
مادر بین چارچوب در ایستاد و گفت:
-چتونه شماها؟دلسا چرا داد میزنی؟
رو به مادر کردم و عصبی صدایم را بالاتر بردم و گفتم:
-داد میزنم خوب کاریم میکنم که داد میزنم.رفته غلط اضافی کرده و چرت و پرت تحویل عمو داده. اونوقت توقع دارین من آروم باشم؟
مادر متعجب از این حد عصبانیت من، قدمی به داخل برداشت و گفت:
-کی؟گلسا؟
-بله همین گلسا خانم.آبروی من و برده پیش همکارم
بعد درون صورت گلسا فریاد زدم:
چرا رفتی حرف مفت تحویل عمو دادی؟مگه همون شب بهت نگفتم این مرد زن داره. چرا آبروی منو بردی پیشش؟اون بدبخت کجا به من نظر داشته؟اون فقط با محبت بود همین...
مادر متعجب رو به گلسا گفت:
-خواهرت درست میگه گلسا؟تو رفتی چی گفتی به عموت؟
گلسا پر بغض نگاهم کرد و در حالی که چانه اش میلرزید گفت:
-من فقط به عمو گفتم مواظبتون باشه،چون مردی که چنین هدیه ای بین گلا قایم میکنه حتما یه نیتی داره.من فقط نخواستم یه آبروریزی دیگه برای تو پیش بیاد فقط خواستم عمو حواسشو جمع کنه که چه کارمندایی داره همین.
نفس هایم تند شده بود. دوباره دست گذاشته بود روی نقطه ضعف من...باز آبروریزی روستا را به رخم میکشید آن هم برای چندمین دفعه!
کنترلم را از دست دادم و شانه هایش را با اعصاب خردی به دست گرفتم و تکانش دادم و در صورتش داد زدم:
-چرا همش اون موضوعو میکوبی تو سرم لعنتی؟!هیچ فکر نکردی عمو حساسه میره همه چیزو میذاره کف دست همکارم؟هیچ فکر آبروی منو نکردی؟میدونی دیگه روم نمیشه تو صورتش نگاه کنم؟ تو باعث این آبروریزی شدی گلسا، اونوقت خواستی از یه آبروریزی دیگه جلوگیری کنی آره؟
مادر شانه هایم را گرفت و از گلسا جدایم کرد و گفت:
-آروم باش دلسابا این کارا که چیزی درست نمیشه.
اشکم سرازیر شددستهای مادر را پس زدمو گفتم:
-چی چیو چیزی عوض نمیشه،از وقتی بابا مُرد،تو این زندگی تمام سختیا با من بوده، هر کاری کردم که شما وگلسا کمبودی احساس نکنین.تا وقتی توی روستا بودیم شما مریض بودی و نگهداری ازت پای من بود و همهی کارا رو دوشم بود، از وقتی هم اینجاییم تمام نیروم رو صرف درس خوندن کردم تا به جایی برسم، حالا هم بخاطر
خرجمون میرم سرکار،اونوقت گلسا فقط یه کار بلده اونم چماق کردن موضوع روستا و تو سر من کوبیدن.هیچوقت حرفی نزدم اما الان دیگه نمیتونم.من تنها بودم فقط دلم یه همدم میخواست واسه همین رفتم سراغ دوستی با یه پسر،هر وقت ازم پول خواسته در اختیارش گذاشتم.رفته برای یه پسر ۴۵۰ تومن خرج کرده بازم بامن اینطور رفتار میکنه.من منت نمیذارم سرتون اما بدونید که منم آدمم دل دارم.چند وقته از موضوع دوستیش با این پسر مطلعم اما یک کلمه هم به عمو یا شما نگفتم حالا اون رفته بیخود چرند سر هم کرده و به عمو راپورت منو میده.
چشم در اتاق چرخاندم و با دیدن سرویس نقره ی روی میز برداشتمش و با صدایی لرزان گفتم:
-اگه من با همکارم در ارتباط بودم این ونمیبخشیدم به تو.واقعا که بی چشم و رویی گلسا.و رو به مادر گفتم:
من هر کاری که کردم از خودم مطمئنم که راه خلافی نرفتم.اگه با یه مرد در ارتباطم مطمئنم که حتی انگشتشم به من نخورده.اینکه من و محدود میکنید برام گرون تموم میشه مامان.نخواستم بگم اما حالا بدونید که گلسایی هم وجود داره برای مواظبت.
مادر را کنار زدم و با صورتی اشکی به اتاقم دویدم و در را از درون قفل کردم.روی تختم خزیدم و هق هقم را آزادکردم... دلم حسابی پر بود. اصلا قصد گفتن این حرفها را نداشتم اما آنقدر لبریز شدم که بیاراده حرفهایم سر بازکرد و دلم خالی خالی شد.بعد از ساعتی گریه و تنهایی دستی به صورتم کشیدم و پشت پنجره ایستادم و با دیدن برفهای ریزی که در حال بارش بود لبخند کمرنگی روی لبانم نشست، بی اختیار پنجره را باز کردم که سوز سردی..
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_74
به خانه،در تمام طول مسیر عمو در سکوت بود،من هم سعی نکردم این سکوت را بشکنم.همینکه پا به درون خانه گذاشتم مستقیم سراغ گلسا رفتم.مادر متعجب به من خیره بود که در اتاق گلسا را باشدت باز کردم که گوشی موبایلش در دستانش خشک شد.با چشمانی گرد شده مرا نگاه میکرد،عصبی جلو رفتم و موبایلش را از دستش بیرون کشیدم و به صفحه ی چتش نگاه کردم، با همان پسر در حال چت کردن بود که قسمتی از مکالمهیشان را با صدای بلند خواندم:
-فرزاد خیلی دلتنگتم...
-پس چرا نمیای همو ببینیم؟
-منکه دیروز پیشت بودم.
-اما زود رفتی.
-گفتم که فعلا نمیخوام اتو دست کسی بدم.از اوضاع خونه که گفته بودم برات.
-یجور بپیچون بیا پیشم. تو که خوب بلدی ناقلا
تیز به صورت رنگ پریدهی گلسا خیره شدم و گفتم:
-که دلتنگشی؟که پیچوندن و خوب بلدی آره؟
تهدید آمیز نگاهش میکردم که گفت:
-گوشیمو بده دلسا تو حق نداری تو گوشیم سرک بکشی
کنارش زانو زدم و پر حرص به شانهاش زدم و گفتم:
-تو حق داری تو کل زندگی من سرک بکشی و موش بدوونی آره؟
مادر بین چارچوب در ایستاد و گفت:
-چتونه شماها؟دلسا چرا داد میزنی؟
رو به مادر کردم و عصبی صدایم را بالاتر بردم و گفتم:
-داد میزنم خوب کاریم میکنم که داد میزنم.رفته غلط اضافی کرده و چرت و پرت تحویل عمو داده. اونوقت توقع دارین من آروم باشم؟
مادر متعجب از این حد عصبانیت من، قدمی به داخل برداشت و گفت:
-کی؟گلسا؟
-بله همین گلسا خانم.آبروی من و برده پیش همکارم
بعد درون صورت گلسا فریاد زدم:
چرا رفتی حرف مفت تحویل عمو دادی؟مگه همون شب بهت نگفتم این مرد زن داره. چرا آبروی منو بردی پیشش؟اون بدبخت کجا به من نظر داشته؟اون فقط با محبت بود همین...
مادر متعجب رو به گلسا گفت:
-خواهرت درست میگه گلسا؟تو رفتی چی گفتی به عموت؟
گلسا پر بغض نگاهم کرد و در حالی که چانه اش میلرزید گفت:
-من فقط به عمو گفتم مواظبتون باشه،چون مردی که چنین هدیه ای بین گلا قایم میکنه حتما یه نیتی داره.من فقط نخواستم یه آبروریزی دیگه برای تو پیش بیاد فقط خواستم عمو حواسشو جمع کنه که چه کارمندایی داره همین.
نفس هایم تند شده بود. دوباره دست گذاشته بود روی نقطه ضعف من...باز آبروریزی روستا را به رخم میکشید آن هم برای چندمین دفعه!
کنترلم را از دست دادم و شانه هایش را با اعصاب خردی به دست گرفتم و تکانش دادم و در صورتش داد زدم:
-چرا همش اون موضوعو میکوبی تو سرم لعنتی؟!هیچ فکر نکردی عمو حساسه میره همه چیزو میذاره کف دست همکارم؟هیچ فکر آبروی منو نکردی؟میدونی دیگه روم نمیشه تو صورتش نگاه کنم؟ تو باعث این آبروریزی شدی گلسا، اونوقت خواستی از یه آبروریزی دیگه جلوگیری کنی آره؟
مادر شانه هایم را گرفت و از گلسا جدایم کرد و گفت:
-آروم باش دلسابا این کارا که چیزی درست نمیشه.
اشکم سرازیر شددستهای مادر را پس زدمو گفتم:
-چی چیو چیزی عوض نمیشه،از وقتی بابا مُرد،تو این زندگی تمام سختیا با من بوده، هر کاری کردم که شما وگلسا کمبودی احساس نکنین.تا وقتی توی روستا بودیم شما مریض بودی و نگهداری ازت پای من بود و همهی کارا رو دوشم بود، از وقتی هم اینجاییم تمام نیروم رو صرف درس خوندن کردم تا به جایی برسم، حالا هم بخاطر
خرجمون میرم سرکار،اونوقت گلسا فقط یه کار بلده اونم چماق کردن موضوع روستا و تو سر من کوبیدن.هیچوقت حرفی نزدم اما الان دیگه نمیتونم.من تنها بودم فقط دلم یه همدم میخواست واسه همین رفتم سراغ دوستی با یه پسر،هر وقت ازم پول خواسته در اختیارش گذاشتم.رفته برای یه پسر ۴۵۰ تومن خرج کرده بازم بامن اینطور رفتار میکنه.من منت نمیذارم سرتون اما بدونید که منم آدمم دل دارم.چند وقته از موضوع دوستیش با این پسر مطلعم اما یک کلمه هم به عمو یا شما نگفتم حالا اون رفته بیخود چرند سر هم کرده و به عمو راپورت منو میده.
چشم در اتاق چرخاندم و با دیدن سرویس نقره ی روی میز برداشتمش و با صدایی لرزان گفتم:
-اگه من با همکارم در ارتباط بودم این ونمیبخشیدم به تو.واقعا که بی چشم و رویی گلسا.و رو به مادر گفتم:
من هر کاری که کردم از خودم مطمئنم که راه خلافی نرفتم.اگه با یه مرد در ارتباطم مطمئنم که حتی انگشتشم به من نخورده.اینکه من و محدود میکنید برام گرون تموم میشه مامان.نخواستم بگم اما حالا بدونید که گلسایی هم وجود داره برای مواظبت.
مادر را کنار زدم و با صورتی اشکی به اتاقم دویدم و در را از درون قفل کردم.روی تختم خزیدم و هق هقم را آزادکردم... دلم حسابی پر بود. اصلا قصد گفتن این حرفها را نداشتم اما آنقدر لبریز شدم که بیاراده حرفهایم سر بازکرد و دلم خالی خالی شد.بعد از ساعتی گریه و تنهایی دستی به صورتم کشیدم و پشت پنجره ایستادم و با دیدن برفهای ریزی که در حال بارش بود لبخند کمرنگی روی لبانم نشست، بی اختیار پنجره را باز کردم که سوز سردی..
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_74
به صورتم خورد، دستم را به بیرون بردم تا ذرات ریز برف را لمس کنم که صدای تقهای که به در اتاقم خورد باعث شد خود را عقب بکشم ومتعجب به در اتاق خیره شوم که گلسا وارد شد و با نگاهی به زیر افتاده جلو آمد.
نگاه از او گرفتم و باز به بیرون خیره شدم و پنچره را بستم که صدایش را شنیدم:
-وقتی بابا مُرد، مامان وضعیتش بد شد، هذیون میگفت و همش خیال میکرد بابا هنوز زندهست. تو به وضعیتش میرسیدی و شبایی که من با کابوس از مرگ بابا از خواب میپریدم کنارم بودی و بغلم میکردی.
نگاهم را به خیابان خیس و نمناک دوختم و یاد شبهایی افتادم که گلسا با جیغ از خواب میپرید و در آغوشم میگریست و در آخر از شدت گریه خوابش میبرد، بغض خفیفی به گلویم چنگ زد و خواسم را به ادامهی حرفش جمع کردم:
_کم کم بهت تکیه کردم و جای خالی بابا و مامان رو برام پر کردی، با خودم میگفتم اگه دلسا نبود من چطور از پس مامان و زندگیمون بر میومدم؟ تو باعث شدی بعد فوت بابا زمینا اجاره داده بشه و هر ماه سود محصولات رو میگرفتیم و خرجیمون در میاومد، تو دوباره منو فرستادی مدرسه و بهم گفتی درس بخون خودم میفرستمت دانشگاه، با اینکه خودتم سنی نداشتی و فقط ۱۸ سالت بود اما حواست به همه چیز بود، به خورد و خوراکمون، به دارو و دکتر مامان، به من و درسام، به باغا و محصوالت و اجاره ها، به پس اندازمون، به همه چی... بیشتر از خودت به فکر ما بودی.
گلسا درست میگفت، تمام تلاشم این بود که زندگیمان مثل زمانی که پدر بود پر آرامش باشد.
_اون روز که از درمانگاه با مامان اومدیم بیرون، زینب با عجله خودش و بهم رسوند و گفت بیا که خواهرت دسته گل آب داده تو خونهی کدخدا، تعجب کردم، با خودم گفتم دلسا؟دلسایی که هیچوقت کار خطا واشتباهی نمیکرد؟
باورم نشد اما از استرس تو دلم رخت شسته شد، مامان و گذاشتم خونه و درو به روش قفل کردم تا یه وقت بیرون نره. نمیدونم با چه سرعتی خودم و رسوندم خونهی کدخدا اما اگه تو مسابقات دو مدرسه شرکت کرده بودم مطمئنااول میشدم، همینکه رسیدم با دیدن جمعیتی که جلوی در حیاط جمع بودن وحشت کردم، به هر سختی بود ازجمعیت گذشتم و تو رو دیدم، قلبم مچاله شد وقتی گوشهی دیوار و تنها دیدمت، خواستم بیام کنارت تا بیشتر از این احساس تنهایی نکنی که صدای سیاوش تو گوشم پیچید و نامهی تورو بلند خوند و بعد هم حرفای کدخدا و سیلیای که تو صورتت خورد...
با یاد آن روز و حس بدی که تجربه کرده بودم، برگشتم و به صورت اشکی گلسا خیره شدم، نفس عمیقی کشید وادامه داد:
_دنیا دور سرم چرخید وقتی شهادت زهره اقدس و شنیدم، باورم نمیشد تو با سیاوش داخل خونهی کدخدا تنهابوده باشید، اونجا بود که تمام امید و افتخارم به تو یکباره آوار شد رو سرم، وقتی کدخدا گفت بیا و خواهرت رو از اینجا ببر تا کار دستش ندادم، نمیدونی با چه خجالتی از بین جمعیت تو رو کشوندم بیرون. بهت تشر زدم وبازخواستت کردم چون بهت اونقدری اطمینان داشتم که توقع چنین خطایی رو ازت نداشتم، دیگه روم نمیشد پام و از خونه بذارم بیرون و برم مدرسه.تا اینکه عمو اومد و از خدا خواسته خواستم همراهش بریم شهر.شخصیتت توذهنم مثل سابق نبود اما بازم میدونستم بیگناهی ولی با خودم میگفتم دلسا نباید هیچوقت دنبال سیاوش میرفت و همیشه یه جورایی مقصر میدونستمت. هر چی باشه بهت ایمان داشتم،برام ستودنی بودی، دلم میخواست بزرگتر که شدم مثل تو بشم اما یکهو تمام فرضیاتم بهم ریخت.اومدیم شهر و هر دو درس خوندیم،تو با کمک عمو بعد از فروش زمینااینجارو خریدی و رفتی شرکت و کار کردی، مادرو بردی دکتر و حالش روبراه شد،هزینه ی تحصیل منو دادی،کلا شدی مرد خونه،بار همه چیز رو شونه های تو بود.چند باری حواسم نبود و موضوع روستا روبرات یادآوری کردم و ناراحتت کردم، اما بعد کلی از حرفام پشیمون شدم.درست بود،هر بار با یادآوری آن زمان به شدت غمگین میشدم.
_وقتی متوجه رابطه ی من با فرزاد شدی باخودم گفتم حتما میره و کف دست مامان میذاره اما نذاشتی،تو دلم دوباره شخصیتتو ستودم که اینقدر پاکی و سراغ دوستی با هیچ مردی نرفتی اما روزی که هاجر خانم گفت تورو باکسی دیده باز تمام فکرم راجع بهت تغییر کرد، با خودم گفتم منو از این کار منع میکنه اونوقت خودش همین کارو انجام میده. وقتی برای تولد فرزاد ازت پول خواستم و تو کارتِ تو بهم دادی با یکی از دوستام رفتم برای خرید، کلی پز اومد که واسه دوست پسرش سنگ تموم گذاشته همیشه، کافی شاپ رزرو کرده، بهترین کادو و کیک و کلی
هزینه، منتظر بود تا با کوچکترین حرفی از من بزنه تو سرم که تو هیچ کاری بلد نیستی و قدر فرزاد رو نمیدونی...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_74
به صورتم خورد، دستم را به بیرون بردم تا ذرات ریز برف را لمس کنم که صدای تقهای که به در اتاقم خورد باعث شد خود را عقب بکشم ومتعجب به در اتاق خیره شوم که گلسا وارد شد و با نگاهی به زیر افتاده جلو آمد.
نگاه از او گرفتم و باز به بیرون خیره شدم و پنچره را بستم که صدایش را شنیدم:
-وقتی بابا مُرد، مامان وضعیتش بد شد، هذیون میگفت و همش خیال میکرد بابا هنوز زندهست. تو به وضعیتش میرسیدی و شبایی که من با کابوس از مرگ بابا از خواب میپریدم کنارم بودی و بغلم میکردی.
نگاهم را به خیابان خیس و نمناک دوختم و یاد شبهایی افتادم که گلسا با جیغ از خواب میپرید و در آغوشم میگریست و در آخر از شدت گریه خوابش میبرد، بغض خفیفی به گلویم چنگ زد و خواسم را به ادامهی حرفش جمع کردم:
_کم کم بهت تکیه کردم و جای خالی بابا و مامان رو برام پر کردی، با خودم میگفتم اگه دلسا نبود من چطور از پس مامان و زندگیمون بر میومدم؟ تو باعث شدی بعد فوت بابا زمینا اجاره داده بشه و هر ماه سود محصولات رو میگرفتیم و خرجیمون در میاومد، تو دوباره منو فرستادی مدرسه و بهم گفتی درس بخون خودم میفرستمت دانشگاه، با اینکه خودتم سنی نداشتی و فقط ۱۸ سالت بود اما حواست به همه چیز بود، به خورد و خوراکمون، به دارو و دکتر مامان، به من و درسام، به باغا و محصوالت و اجاره ها، به پس اندازمون، به همه چی... بیشتر از خودت به فکر ما بودی.
گلسا درست میگفت، تمام تلاشم این بود که زندگیمان مثل زمانی که پدر بود پر آرامش باشد.
_اون روز که از درمانگاه با مامان اومدیم بیرون، زینب با عجله خودش و بهم رسوند و گفت بیا که خواهرت دسته گل آب داده تو خونهی کدخدا، تعجب کردم، با خودم گفتم دلسا؟دلسایی که هیچوقت کار خطا واشتباهی نمیکرد؟
باورم نشد اما از استرس تو دلم رخت شسته شد، مامان و گذاشتم خونه و درو به روش قفل کردم تا یه وقت بیرون نره. نمیدونم با چه سرعتی خودم و رسوندم خونهی کدخدا اما اگه تو مسابقات دو مدرسه شرکت کرده بودم مطمئنااول میشدم، همینکه رسیدم با دیدن جمعیتی که جلوی در حیاط جمع بودن وحشت کردم، به هر سختی بود ازجمعیت گذشتم و تو رو دیدم، قلبم مچاله شد وقتی گوشهی دیوار و تنها دیدمت، خواستم بیام کنارت تا بیشتر از این احساس تنهایی نکنی که صدای سیاوش تو گوشم پیچید و نامهی تورو بلند خوند و بعد هم حرفای کدخدا و سیلیای که تو صورتت خورد...
با یاد آن روز و حس بدی که تجربه کرده بودم، برگشتم و به صورت اشکی گلسا خیره شدم، نفس عمیقی کشید وادامه داد:
_دنیا دور سرم چرخید وقتی شهادت زهره اقدس و شنیدم، باورم نمیشد تو با سیاوش داخل خونهی کدخدا تنهابوده باشید، اونجا بود که تمام امید و افتخارم به تو یکباره آوار شد رو سرم، وقتی کدخدا گفت بیا و خواهرت رو از اینجا ببر تا کار دستش ندادم، نمیدونی با چه خجالتی از بین جمعیت تو رو کشوندم بیرون. بهت تشر زدم وبازخواستت کردم چون بهت اونقدری اطمینان داشتم که توقع چنین خطایی رو ازت نداشتم، دیگه روم نمیشد پام و از خونه بذارم بیرون و برم مدرسه.تا اینکه عمو اومد و از خدا خواسته خواستم همراهش بریم شهر.شخصیتت توذهنم مثل سابق نبود اما بازم میدونستم بیگناهی ولی با خودم میگفتم دلسا نباید هیچوقت دنبال سیاوش میرفت و همیشه یه جورایی مقصر میدونستمت. هر چی باشه بهت ایمان داشتم،برام ستودنی بودی، دلم میخواست بزرگتر که شدم مثل تو بشم اما یکهو تمام فرضیاتم بهم ریخت.اومدیم شهر و هر دو درس خوندیم،تو با کمک عمو بعد از فروش زمینااینجارو خریدی و رفتی شرکت و کار کردی، مادرو بردی دکتر و حالش روبراه شد،هزینه ی تحصیل منو دادی،کلا شدی مرد خونه،بار همه چیز رو شونه های تو بود.چند باری حواسم نبود و موضوع روستا روبرات یادآوری کردم و ناراحتت کردم، اما بعد کلی از حرفام پشیمون شدم.درست بود،هر بار با یادآوری آن زمان به شدت غمگین میشدم.
_وقتی متوجه رابطه ی من با فرزاد شدی باخودم گفتم حتما میره و کف دست مامان میذاره اما نذاشتی،تو دلم دوباره شخصیتتو ستودم که اینقدر پاکی و سراغ دوستی با هیچ مردی نرفتی اما روزی که هاجر خانم گفت تورو باکسی دیده باز تمام فکرم راجع بهت تغییر کرد، با خودم گفتم منو از این کار منع میکنه اونوقت خودش همین کارو انجام میده. وقتی برای تولد فرزاد ازت پول خواستم و تو کارتِ تو بهم دادی با یکی از دوستام رفتم برای خرید، کلی پز اومد که واسه دوست پسرش سنگ تموم گذاشته همیشه، کافی شاپ رزرو کرده، بهترین کادو و کیک و کلی
هزینه، منتظر بود تا با کوچکترین حرفی از من بزنه تو سرم که تو هیچ کاری بلد نیستی و قدر فرزاد رو نمیدونی...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_74
لیوان نوشابه را سر کشید
- خورشت کم نمکه، برنج هم خوب نپخته
به قیافه ناراحتم نگاه کرد، لبخندی مصلحتی زد!
- حالا این یه بار رو اشکال نداره، میشه بخشید
لبخندم حس استیصال داشت!
آخرین ظرف شسته شده را در کابینت جای داده و از آشپزخانه خارج شدم، با ابرو به مبل دونفره ای که نشسته بود
اشاره کرد، لبخندی شرمگین زدم و کنارش جای گرفتم هنوز نتوانسته بودم رادین را در کِسوت همسر خود بپذیرم،
حس غریبی بود برایم.. هنوز کاملا با او انس نگرفته بودم و شاید دلیلش مدت کم آشنایی مان بود، ما فرصتی برای
عشق ورزیدن و دلبستگی نداشتیم و خیلی سریع وارد زندگی مشترک شدیم .. دستش که چانه ام را گرفت نگاهم
اسیر سرگردان چشمانش شد
- چرا حس میکنم هنوز اونطور که باید باهام راحت نیستی؟ توی رفتار و نگاهت حس معذب بودن هست نگاهم را از چشمانش گرفته و به دکمه های پیراهنش دوختم و دلیلش همان چیزی بود که او گفت.. با دو انگشت یقه پیراهنش را صاف می کردم تا اجباری برای نگاه به چشمانش نباشد و بی دغدغه حرف بزنم
- خب بهم حق بده رادین، من و تو دوره نامزدی نداشتیم تا بتونیم بیشتر در کنار هم باشیم و محبت، ما رو به هم وابسته تر کنه من دوره نامزدی رو الان دارم می گذرونم و تازه دارم با تو انس می گیرم و یه کم واسه این احساس
های دوگانه دیره ولی دلیلش کوتاه بودن دوران آشناییه، یه کم فرصت می خوام تا بتونم با زندگی جدیدم وفق پیدا
کنم
سر بلند کردم، در سکوت نگاهم میکرد؛ حالت چشمانش متفکر بود!
- بهم وقت بده تا با روحیاتت آشنا بشم، من خیلی کم از تو میدونم و این اصلا خوب نیست ولی هنوز وقت برای
شناخت هست، اجازه بده آروم آروم جلو بریم و با همدیگه انس بگیریم، قبل از اینکه زندگی مون روی چرخه روزمرگی و عادت بیفته باید همدیگر رو بفهمیم و به محبت هم گره بخوریم، مگه نه؟
سری در تایید حرفم تکان داد ولی من منتظر اظهار نظر کلامی اش بودم. با لبخند گفت:
- نمی پرسی خبر خوشی که قرار بود بهت بدم چیه؟
نفسم را بیرون داده و گفتم:
- چیه؟
ابروهایش را به هم نزدیک کرد. قیافه اش جالب شده بود
- این ذوق برای شنیدن خبر خوب کافیه به نظرت؟ برو هر وقت سر اشتیاق اومدی برگرد تا بهت بگم
دست هایش را روی سینه به هم گره زده و سرش را به مبل تکیه داد.. دستهایش را کشیدم
- اِ.. اذیت نکن دیگه، بگو
ابروهایش را بالا فرستاد و به تلویزیون خیره شد
- اگه نگی من از کنجکاوی خوابم نمی بره
این بار شانه بالا انداخت. سرم را مقابل صورتش گرفتم، به چشمانم خیره شد.. نگاهم را پر از حس کرده و در
چشمانش ریختم و تغییر رنگ نگاهش دیدنی بود. با صدایی آرام و تاثیرگذار زمزمه کردم
- رادین؟
- جانم؟
خنده ام را به سختی پشت لبهایم پنهان کردم
- نمیگی؟
هنوز در نگاهم خیره بود، حالت چشمانش به مسخ شده ها می مانست!
- میگم
با آسودگی به مبل تکیه زدم؛ دست میان موهایش برد و با خنده نگاهم کرد
- شما زنها شیطونم درس می دید
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_74
لیوان نوشابه را سر کشید
- خورشت کم نمکه، برنج هم خوب نپخته
به قیافه ناراحتم نگاه کرد، لبخندی مصلحتی زد!
- حالا این یه بار رو اشکال نداره، میشه بخشید
لبخندم حس استیصال داشت!
آخرین ظرف شسته شده را در کابینت جای داده و از آشپزخانه خارج شدم، با ابرو به مبل دونفره ای که نشسته بود
اشاره کرد، لبخندی شرمگین زدم و کنارش جای گرفتم هنوز نتوانسته بودم رادین را در کِسوت همسر خود بپذیرم،
حس غریبی بود برایم.. هنوز کاملا با او انس نگرفته بودم و شاید دلیلش مدت کم آشنایی مان بود، ما فرصتی برای
عشق ورزیدن و دلبستگی نداشتیم و خیلی سریع وارد زندگی مشترک شدیم .. دستش که چانه ام را گرفت نگاهم
اسیر سرگردان چشمانش شد
- چرا حس میکنم هنوز اونطور که باید باهام راحت نیستی؟ توی رفتار و نگاهت حس معذب بودن هست نگاهم را از چشمانش گرفته و به دکمه های پیراهنش دوختم و دلیلش همان چیزی بود که او گفت.. با دو انگشت یقه پیراهنش را صاف می کردم تا اجباری برای نگاه به چشمانش نباشد و بی دغدغه حرف بزنم
- خب بهم حق بده رادین، من و تو دوره نامزدی نداشتیم تا بتونیم بیشتر در کنار هم باشیم و محبت، ما رو به هم وابسته تر کنه من دوره نامزدی رو الان دارم می گذرونم و تازه دارم با تو انس می گیرم و یه کم واسه این احساس
های دوگانه دیره ولی دلیلش کوتاه بودن دوران آشناییه، یه کم فرصت می خوام تا بتونم با زندگی جدیدم وفق پیدا
کنم
سر بلند کردم، در سکوت نگاهم میکرد؛ حالت چشمانش متفکر بود!
- بهم وقت بده تا با روحیاتت آشنا بشم، من خیلی کم از تو میدونم و این اصلا خوب نیست ولی هنوز وقت برای
شناخت هست، اجازه بده آروم آروم جلو بریم و با همدیگه انس بگیریم، قبل از اینکه زندگی مون روی چرخه روزمرگی و عادت بیفته باید همدیگر رو بفهمیم و به محبت هم گره بخوریم، مگه نه؟
سری در تایید حرفم تکان داد ولی من منتظر اظهار نظر کلامی اش بودم. با لبخند گفت:
- نمی پرسی خبر خوشی که قرار بود بهت بدم چیه؟
نفسم را بیرون داده و گفتم:
- چیه؟
ابروهایش را به هم نزدیک کرد. قیافه اش جالب شده بود
- این ذوق برای شنیدن خبر خوب کافیه به نظرت؟ برو هر وقت سر اشتیاق اومدی برگرد تا بهت بگم
دست هایش را روی سینه به هم گره زده و سرش را به مبل تکیه داد.. دستهایش را کشیدم
- اِ.. اذیت نکن دیگه، بگو
ابروهایش را بالا فرستاد و به تلویزیون خیره شد
- اگه نگی من از کنجکاوی خوابم نمی بره
این بار شانه بالا انداخت. سرم را مقابل صورتش گرفتم، به چشمانم خیره شد.. نگاهم را پر از حس کرده و در
چشمانش ریختم و تغییر رنگ نگاهش دیدنی بود. با صدایی آرام و تاثیرگذار زمزمه کردم
- رادین؟
- جانم؟
خنده ام را به سختی پشت لبهایم پنهان کردم
- نمیگی؟
هنوز در نگاهم خیره بود، حالت چشمانش به مسخ شده ها می مانست!
- میگم
با آسودگی به مبل تکیه زدم؛ دست میان موهایش برد و با خنده نگاهم کرد
- شما زنها شیطونم درس می دید
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_74
خندیدم ولی طوری ک صدام بیرون نره
دستشو از جلوی صورتش کنار زدم و انگشت هامو توی انگشت های دستش قفل کردم
-چرا ماه ب این. خوشگلی رو قایمش میکنی؟؟!
گوشیش زنگ خورد... آروم دستمو از توی دستش جدا کرد و رفت سمت کمد گوشی رو از توی کیفش برداشت...
نگاش ک ب شماره افتاد اخم کرد و تماس رو.جواب نداده قطع کرد
-چرا جواب ندادی؟
نگام کرد
-مهم نبود!
-یعنی من مهم ترم
_امیر عباس مادر....
_ جانم عزیز
_بابای نجمه جون اومده دنبالش
دلم گرفت.. از اینکه هنوز ی دل سیر ندیده بودمش و می خواست بره.. اما از طرفی هم وسیله نداشتم برای رسوندش
و.با شناختی. ک از خانواده اش داشتم مطمئن بودم راضی ب اینجا موندنش نمیشن
آهی از سر. حسرت کشیدم.... لحظه ای ک ب پدرش سپردمش سخت گذشت .. برگشتم توی اتاق... هنوز عطرش
توی اتاق ب مشام می رسید...
همه چیز خوب بود.. کارم.. عشقم
..زندگیم و.آینده ای ک انتظارش رو می کشیدم...
ب همون دیدارهای نصفه و نیمه نجمه هم دلخوش بودم... مهم بودنش بود ک خیالم از بابتش،راحت بود..
وقت استراحت بود و.طبق معمول دلم برای شنیدن صداش پر پر میزد.. ب ساعت نگاه کردم.
الان کلاس نداشت... باید برگشته باشه خونه..
شماره اش رو گرفتم...
بعد از چندتا بوق برداشت...
-سلام خانوم خودم
-سلام...
صدای بوق می اومد
جا خوردم
!کجایی؟؟
-من.... خیابون... دارم میرم خونه
دوباره ب ساعت نگاه کردم
-همیشه این موقع خونه بودی؟ چی شده؟
-چیزه... من... با دوستم رفتم کتابخونه... ب خدا دیگه جایی نرفتم.. نزدیک...
-بیا نجمه سوار شو کارت دارم..
خشکم زد.. صدای مردونه ای ک ب گوشم خورده بود و.زن منو ب اسم صدا میزد.... دلم می خواست عربده. بکشم
ولی خودمو ب زور کنترل کردم..
-نجمه...
تماس رو قطع کرد...
دوباره شماره گرفتم... باز خاموش بود.. دستام می لرزید... بیشتر از خودم بهش اعتماد داشتم ولی این کارش داشت
دیونه ام میکرد...
می دونستم از دانشگاه ی راست میره پیش عزیز... سریع ی،مرخصی گرفتم و.با پیک موتوری خودمو رسوندم ب
خونه...
صدای اون پسره لحظه ای رهام نمیکرد... طاعون بود سرطان بود هر چی بود داشت دیونه ام میکرد
رفتم خونه... ولی نیومده بود.... عزیز گفت زنگ زده ک امروز نمیام... حال مضطربم بدتر شد...
جواب عزیز رو از اینکه می پرسید چی شده رو فقط با اینکه دلم براش تنگ شده دادم..
خودمو رسوندم خونه اشون..
در ک زدم مادرش با خوشرویی تموم ازم استقبال کرد...
-نجمه کجاست؟
نگام کرد
-تو اتاقشه...
کیفش رو از روی میز برداشت
-من میرم خونه ی یکی از اقوام جلسه دارن.. هر چی ب نجمه اصرار کردم قبول نکرد... پس منتظرت بوده....
با لبخندی ک روی لبش نقش بسته بود چادرشو کشید روی سرش
_راحت باش پسرم فکر کن خونه ی خودته..
برگشتم سمت اتاق نجمه
ازش تشکر کردم و.بعد از خداخافظی. از من درو بست
همیشه ب محض اومدن می اومد استقبال اما الان .....
ی نفس.عمیق کشیدم....
رفتم پشت در اتاق... تقه ای ب در زدم
صدایی.نمی.اومد درو باز کردم... روی تختش در حالی ک پشتش ب من بود خوابیده بود....
وارد اتاق شدم... درو ب آرومی بستم....
نگام افتاد ب گوشیش ک توی شارژ بود. رفتم سمتش
همینجور ک خاموش بود ب شارژ زده بود...
دلخور بودم و.عصبی اما نگام ک ب جسم ظریفش ک اینجوری روی تخت مچاله شده افتاد دلمو لرزوند
نشستم روی تخت ...
می خواستم آروم بشم...
خم شدم سمتش و نفس هاشو استشمام کردم....
اثر کرد... ب آرومی موهاشو نوازش کردم و نرم سرش رو بوسیدم
لرزش تنش بهم فهموند بیداره...
پس،خودشو ب خواب زده
-فقط بگو.کی بود..... می دونم ک می دونی بیشتر از چشمام بهت اطمینان دارم
مالفه رو از روی صورتش کنار زدم نگاش کردم.. داشت اشک می ریخت...
-نجمه.
دستشو گرفت جلوی صورتش و نشست...
دستشو پس زدم و.اشکشو.پاک کردم
-عزیزدلم.. گریه چرا..... می بینی ک عصبانی نیستم.... فقط اومدم اینجا بدونم اون مردی ک صدات میزد کی بود
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_74
خندیدم ولی طوری ک صدام بیرون نره
دستشو از جلوی صورتش کنار زدم و انگشت هامو توی انگشت های دستش قفل کردم
-چرا ماه ب این. خوشگلی رو قایمش میکنی؟؟!
گوشیش زنگ خورد... آروم دستمو از توی دستش جدا کرد و رفت سمت کمد گوشی رو از توی کیفش برداشت...
نگاش ک ب شماره افتاد اخم کرد و تماس رو.جواب نداده قطع کرد
-چرا جواب ندادی؟
نگام کرد
-مهم نبود!
-یعنی من مهم ترم
_امیر عباس مادر....
_ جانم عزیز
_بابای نجمه جون اومده دنبالش
دلم گرفت.. از اینکه هنوز ی دل سیر ندیده بودمش و می خواست بره.. اما از طرفی هم وسیله نداشتم برای رسوندش
و.با شناختی. ک از خانواده اش داشتم مطمئن بودم راضی ب اینجا موندنش نمیشن
آهی از سر. حسرت کشیدم.... لحظه ای ک ب پدرش سپردمش سخت گذشت .. برگشتم توی اتاق... هنوز عطرش
توی اتاق ب مشام می رسید...
همه چیز خوب بود.. کارم.. عشقم
..زندگیم و.آینده ای ک انتظارش رو می کشیدم...
ب همون دیدارهای نصفه و نیمه نجمه هم دلخوش بودم... مهم بودنش بود ک خیالم از بابتش،راحت بود..
وقت استراحت بود و.طبق معمول دلم برای شنیدن صداش پر پر میزد.. ب ساعت نگاه کردم.
الان کلاس نداشت... باید برگشته باشه خونه..
شماره اش رو گرفتم...
بعد از چندتا بوق برداشت...
-سلام خانوم خودم
-سلام...
صدای بوق می اومد
جا خوردم
!کجایی؟؟
-من.... خیابون... دارم میرم خونه
دوباره ب ساعت نگاه کردم
-همیشه این موقع خونه بودی؟ چی شده؟
-چیزه... من... با دوستم رفتم کتابخونه... ب خدا دیگه جایی نرفتم.. نزدیک...
-بیا نجمه سوار شو کارت دارم..
خشکم زد.. صدای مردونه ای ک ب گوشم خورده بود و.زن منو ب اسم صدا میزد.... دلم می خواست عربده. بکشم
ولی خودمو ب زور کنترل کردم..
-نجمه...
تماس رو قطع کرد...
دوباره شماره گرفتم... باز خاموش بود.. دستام می لرزید... بیشتر از خودم بهش اعتماد داشتم ولی این کارش داشت
دیونه ام میکرد...
می دونستم از دانشگاه ی راست میره پیش عزیز... سریع ی،مرخصی گرفتم و.با پیک موتوری خودمو رسوندم ب
خونه...
صدای اون پسره لحظه ای رهام نمیکرد... طاعون بود سرطان بود هر چی بود داشت دیونه ام میکرد
رفتم خونه... ولی نیومده بود.... عزیز گفت زنگ زده ک امروز نمیام... حال مضطربم بدتر شد...
جواب عزیز رو از اینکه می پرسید چی شده رو فقط با اینکه دلم براش تنگ شده دادم..
خودمو رسوندم خونه اشون..
در ک زدم مادرش با خوشرویی تموم ازم استقبال کرد...
-نجمه کجاست؟
نگام کرد
-تو اتاقشه...
کیفش رو از روی میز برداشت
-من میرم خونه ی یکی از اقوام جلسه دارن.. هر چی ب نجمه اصرار کردم قبول نکرد... پس منتظرت بوده....
با لبخندی ک روی لبش نقش بسته بود چادرشو کشید روی سرش
_راحت باش پسرم فکر کن خونه ی خودته..
برگشتم سمت اتاق نجمه
ازش تشکر کردم و.بعد از خداخافظی. از من درو بست
همیشه ب محض اومدن می اومد استقبال اما الان .....
ی نفس.عمیق کشیدم....
رفتم پشت در اتاق... تقه ای ب در زدم
صدایی.نمی.اومد درو باز کردم... روی تختش در حالی ک پشتش ب من بود خوابیده بود....
وارد اتاق شدم... درو ب آرومی بستم....
نگام افتاد ب گوشیش ک توی شارژ بود. رفتم سمتش
همینجور ک خاموش بود ب شارژ زده بود...
دلخور بودم و.عصبی اما نگام ک ب جسم ظریفش ک اینجوری روی تخت مچاله شده افتاد دلمو لرزوند
نشستم روی تخت ...
می خواستم آروم بشم...
خم شدم سمتش و نفس هاشو استشمام کردم....
اثر کرد... ب آرومی موهاشو نوازش کردم و نرم سرش رو بوسیدم
لرزش تنش بهم فهموند بیداره...
پس،خودشو ب خواب زده
-فقط بگو.کی بود..... می دونم ک می دونی بیشتر از چشمام بهت اطمینان دارم
مالفه رو از روی صورتش کنار زدم نگاش کردم.. داشت اشک می ریخت...
-نجمه.
دستشو گرفت جلوی صورتش و نشست...
دستشو پس زدم و.اشکشو.پاک کردم
-عزیزدلم.. گریه چرا..... می بینی ک عصبانی نیستم.... فقط اومدم اینجا بدونم اون مردی ک صدات میزد کی بود
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_74
مامان ریحانه هم چنگی به صورتش زد .با هم دستپاچه درب را تا انتها گشودند که بهاوند با
خستگی سالم آرامی تحویل آن دو داد.
همین که سمت اتاقش می رود، با سوال سمیه روی کف موزای ک خشک می شود.
- شایان چرا هوار می کشید؟!
بهاوند مستاصل چنگی به موهای بلندش کشید و با درماندگی به منی که بالای تراس کوتاه، متعجب
و یکه خورده ایستاده بودم؛ سنگین و معنادار با غم چشم گرفت به عقب برگشت رو به سمیه، سر به
زیر جواب داد.
- والا چی بگم، بهتره از خودشون بپرسین.
سمیه تا می خواست باز سوال پیچاش کند، سر یع پیش دستی کرد و با لحن عاجزی افزود.
- شرمنده من خیل ی خستم، شب خوش.
سرش را پایین انداخت در سکوت چفت در اتاقش را باز کرد و با شانههای خمیده و خسته در تاریکی
داخل شد!
سمیه با غیظ نگاه شاکی حواله ام فرستاد.
- توچی!؟ توام خبر نداری چرا شایان...
بدون ملاحظه وسط حرفش پریدم.
- به من چه... یقه منو میگیری! برو از خودش بپرش!
بدون اهمیت کفری داخل شدم که تنها با لامپ مهتاب ی روشن، مثل همیشه صدای تلویزیون و اخبار
به گوشم خورد. این یعنی امشب بابامحمد تا دیروقت بیدار بوده و تا از آمدنم مطمئن نشده، در هال
منتظر مانده بود. اما چرا حالاداخل هال نبود؟!
حتما در معذوری ت خواسته شایان قرار گرفته بود. وگرنه بابامحمد آدم صبوری بود.
با صدای زنگ هشدار، غلتی زدم و خمی ازه بلندی هم کشیدم که باز صدای گوش خراش زنگ هشدار
در گوش هایم زوزه کش ید!
- اه لعنتی، می خوام بخوابم خیر سرم!
در یک باره باز شد و لحن مامان ریحانه با تشر به گوشم رسید.
- اوف! پاشو دیگه... اون گوشی بدبخت خودش و کشت!
سرم را محکم زی ر لحاف بردم و خش دار و خوابآلود غر زدم.
- خوابم می آد.
یک دفعه پتو به شدت کنار رفت که از فرط سرما توی خودم روی تشکجمع شدم.
- پاشو ساغر، پاشو تو مگه امروز کلتس نداری؟!
حواس پرت با کرختی غرولند کردم.
- نه نه، بزار کپ مرگم بزارم اه اصلا گور بابای درس، من خوابم میاد...
- باشه، پس جواب بابات رو خودت می دی دیگه!
یکدفعه لای چشمانم را باز کردم و با خستگ ی پوف بلندی کشیدم. درجا خمیازه کش روی تشک سیخ نشستم، درحالی که منگ خواب بودم. دستی به موهای آشفته و شلختهام کشیدم.
- نمی خواد دیگه بلندشدم!
لحن ناراضی اش، چشمان نیمه بازم را درشت کرد.
- نگاه نگاه عین این میمونای توی تلویزیون ن شون میدن آ، عین اونا شدی!
خمیازه کش داری پرت کردم و درهمان پشت گردنم را کلافه خاراندم.
- میمون بهتر از خرس قطبی که تا لنگ ظهر میخوابه!
انگشت اشاره اش را به تهدید و اخم سمتم گرفت.
- کم به خواهرت نسبت بده! ناسالمتی ازت چندسالی بزرگ تره... عقل نداری تو؟!
دلخور لب برچیدم با منگی، پالتوی دم دستی روی تاپ و شلوارکم پوشیدم با گرفتن حوله و مسواکم
سمت سرویس بهداشت ی ِلخت ِلختکنان راه افتادم...
چند نفس عمیق کش یدم و با پشت دست، چندضربه به در کوبیدم، که با صدای استاد فتح ی لبخند
کمرنگی روی لبانم نشست.
با لبخند درب را آرام باز کردم که خانم فتحی با دیدنم، اخمآلود تک ابروی بالاانداخت.
- مهرجو! باز که دیر اومدی؟!
چهره ام را مظلوم کردم با خاراندن گوشه ابرویم، مستاصل سری روی شانه کج کردم.
- معذرت م ی خوام استاد ترافیک بود!
بدپیله و سمج وار سری به چپ و راست تکان داد.
از صورتت معلومه هنوز غرق خوابی!
- شه امت داشته باش و بگو خواب موندم، کلا
دلگیر و متح یر لب هایم آویزان شد.
- اما استاد؟
خانم فتحی سری به تاسف و افسوس تکان داد.
- برو بشین مهرجو ولی تکرار نشه!
مغموم و مطیعانه سری تکان دادم.
- چشم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_74
مامان ریحانه هم چنگی به صورتش زد .با هم دستپاچه درب را تا انتها گشودند که بهاوند با
خستگی سالم آرامی تحویل آن دو داد.
همین که سمت اتاقش می رود، با سوال سمیه روی کف موزای ک خشک می شود.
- شایان چرا هوار می کشید؟!
بهاوند مستاصل چنگی به موهای بلندش کشید و با درماندگی به منی که بالای تراس کوتاه، متعجب
و یکه خورده ایستاده بودم؛ سنگین و معنادار با غم چشم گرفت به عقب برگشت رو به سمیه، سر به
زیر جواب داد.
- والا چی بگم، بهتره از خودشون بپرسین.
سمیه تا می خواست باز سوال پیچاش کند، سر یع پیش دستی کرد و با لحن عاجزی افزود.
- شرمنده من خیل ی خستم، شب خوش.
سرش را پایین انداخت در سکوت چفت در اتاقش را باز کرد و با شانههای خمیده و خسته در تاریکی
داخل شد!
سمیه با غیظ نگاه شاکی حواله ام فرستاد.
- توچی!؟ توام خبر نداری چرا شایان...
بدون ملاحظه وسط حرفش پریدم.
- به من چه... یقه منو میگیری! برو از خودش بپرش!
بدون اهمیت کفری داخل شدم که تنها با لامپ مهتاب ی روشن، مثل همیشه صدای تلویزیون و اخبار
به گوشم خورد. این یعنی امشب بابامحمد تا دیروقت بیدار بوده و تا از آمدنم مطمئن نشده، در هال
منتظر مانده بود. اما چرا حالاداخل هال نبود؟!
حتما در معذوری ت خواسته شایان قرار گرفته بود. وگرنه بابامحمد آدم صبوری بود.
با صدای زنگ هشدار، غلتی زدم و خمی ازه بلندی هم کشیدم که باز صدای گوش خراش زنگ هشدار
در گوش هایم زوزه کش ید!
- اه لعنتی، می خوام بخوابم خیر سرم!
در یک باره باز شد و لحن مامان ریحانه با تشر به گوشم رسید.
- اوف! پاشو دیگه... اون گوشی بدبخت خودش و کشت!
سرم را محکم زی ر لحاف بردم و خش دار و خوابآلود غر زدم.
- خوابم می آد.
یک دفعه پتو به شدت کنار رفت که از فرط سرما توی خودم روی تشکجمع شدم.
- پاشو ساغر، پاشو تو مگه امروز کلتس نداری؟!
حواس پرت با کرختی غرولند کردم.
- نه نه، بزار کپ مرگم بزارم اه اصلا گور بابای درس، من خوابم میاد...
- باشه، پس جواب بابات رو خودت می دی دیگه!
یکدفعه لای چشمانم را باز کردم و با خستگ ی پوف بلندی کشیدم. درجا خمیازه کش روی تشک سیخ نشستم، درحالی که منگ خواب بودم. دستی به موهای آشفته و شلختهام کشیدم.
- نمی خواد دیگه بلندشدم!
لحن ناراضی اش، چشمان نیمه بازم را درشت کرد.
- نگاه نگاه عین این میمونای توی تلویزیون ن شون میدن آ، عین اونا شدی!
خمیازه کش داری پرت کردم و درهمان پشت گردنم را کلافه خاراندم.
- میمون بهتر از خرس قطبی که تا لنگ ظهر میخوابه!
انگشت اشاره اش را به تهدید و اخم سمتم گرفت.
- کم به خواهرت نسبت بده! ناسالمتی ازت چندسالی بزرگ تره... عقل نداری تو؟!
دلخور لب برچیدم با منگی، پالتوی دم دستی روی تاپ و شلوارکم پوشیدم با گرفتن حوله و مسواکم
سمت سرویس بهداشت ی ِلخت ِلختکنان راه افتادم...
چند نفس عمیق کش یدم و با پشت دست، چندضربه به در کوبیدم، که با صدای استاد فتح ی لبخند
کمرنگی روی لبانم نشست.
با لبخند درب را آرام باز کردم که خانم فتحی با دیدنم، اخمآلود تک ابروی بالاانداخت.
- مهرجو! باز که دیر اومدی؟!
چهره ام را مظلوم کردم با خاراندن گوشه ابرویم، مستاصل سری روی شانه کج کردم.
- معذرت م ی خوام استاد ترافیک بود!
بدپیله و سمج وار سری به چپ و راست تکان داد.
از صورتت معلومه هنوز غرق خوابی!
- شه امت داشته باش و بگو خواب موندم، کلا
دلگیر و متح یر لب هایم آویزان شد.
- اما استاد؟
خانم فتحی سری به تاسف و افسوس تکان داد.
- برو بشین مهرجو ولی تکرار نشه!
مغموم و مطیعانه سری تکان دادم.
- چشم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_74
خدایا!!!من توچه فکریم مادرم توچه فکر یه من میخوا م طلاق بگیرم اونوقت مادرمن
فکرجهیزیه امه جهیز یه میخوام چیکار اخه
مادر امیرصدرا نازنین جون بالبخندنگاهم کرد
_دخترم نگران هیچی نباش پد رامیرصدرا باپدرت صحبت کرده وپدرتم موافقت کرده
خدایا ازا ین افتضاح ترنمیشد مجال نمی دادن من حرف بزنم و به زورداشتن میدوختن
وتنم میکردن باتمام توانم خواستم مخالفت کنم
_اخه
_دیگه اخه بی اخه مادر روحرف مادرت حرف نزن
وارفته به مامان نگاه کردم که لبخند ی زدو باچشم اشاره کردمخالفت نکنم
دلم میخواست سرم روبکوبم به دی وار
_خب مادرجون امروزوقتت ازاده
نگاهش کردم چاره ای جز همراهی کردنشون نداشتم بنابراین سرتکون دادم
_بله
_خب چه بهتر ازامروزشروع میکنیم پاشو مادر بریم دنبال خرید وکاراکه خیلی وقت
میبرن
بااشاره مامان حرفی که تودهنم بودروقورت دادم وازجام بلندشدم وبه طرف اتاقم رفتم
وارداتاقم شدم و رو ی زمین ولوشدم موهام روچنگ زدم خدایا حالا من چیکارکنم
امیرصدرامنتظره وقتی برگشتیم من اون ازهم جداشیم نه اینکه عروسی کنیم منم دیگه
حوصله این ازدواج صوری روندارم میخوام تموم شه تا به دردخودم بمیرم ولی انگار
سرنوشت خوابا ی دیگه ای برام دیده
ازجام بلندشدم نشستن و غصه خوردن دردی ازمن دوا نمیکنه من باید یه فکراساسی بکنم
یه فکرکه بتونم ازاین منجالب بیرون بیام ولی اخه چجوری ؟؟؟خدا یادارم دیوونه میشم
ازجام بلندشدم درکمدم روبازکردم مانتو قرمز جلوباز کوتاهم که تارونم بودروبا تی شرت
مشکی وشلوارکتون جذب مشکی تنم کردم موهام رو محکم بالای سرم دم اسبی بستم
شال قرمز روی موهام انداختم و برای اینکه صورتم ازاین بی روحی دربیاد رژهمرنگ
مانتوم روبه لبم زدم وخط چشم گربه ا ی پشت چشمام کشیدم باعطرم دوش گرفتم
گوشیم روتودستم گرفتم وازاتاق خارج شدم خیلی زود کنارمامان ونازنین خانوم ایستادم
وبه همراه هم ازخونه خارج شدیم سوارماشینم شدیم وبه طرف ادرسی که نازنین خانوم داد حرکت کردیم
بعدبیست دقیقه جلوی یه مزون بزرگ ومدرن لباس عروس پارک کردم که نازنین خانوم
بالبخند نگاهم کرد
_همینجاست پیاده شیم بریم ببینیم لباسا ی اینجارو خیلی ازش تعریف میکنن
به اجبارهمراهشون از ماشین پیاده شدم وواردمزون بزرگ لباس عروس شدیم یه مزون
بزرگ که تاچشم کارمیکردانواع واقسام لباسای عروس ازرنگی تا سفید تن مانکن ها بود
فروشنده که یه دخترجوون و ارایش کرده ای بودبه طرفمون اومدوبالبخند لب زد
_خوش اومد ید میتونم کمکتون کنم
نازنین خانوم بالبخند منو نشون داد
_دخترم برای خرید لباس عروس اومد یم برای عروسم
به من اشاره کردوروبه من لب زد
_مادر نگاه کن ببین لباسی که میخوای رواینجادارن یانه
خواستم چیزی بگم که فروشنده کنارم ا یستادوبالبخندرومخش نگاهم کرد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_74
خدایا!!!من توچه فکریم مادرم توچه فکر یه من میخوا م طلاق بگیرم اونوقت مادرمن
فکرجهیزیه امه جهیز یه میخوام چیکار اخه
مادر امیرصدرا نازنین جون بالبخندنگاهم کرد
_دخترم نگران هیچی نباش پد رامیرصدرا باپدرت صحبت کرده وپدرتم موافقت کرده
خدایا ازا ین افتضاح ترنمیشد مجال نمی دادن من حرف بزنم و به زورداشتن میدوختن
وتنم میکردن باتمام توانم خواستم مخالفت کنم
_اخه
_دیگه اخه بی اخه مادر روحرف مادرت حرف نزن
وارفته به مامان نگاه کردم که لبخند ی زدو باچشم اشاره کردمخالفت نکنم
دلم میخواست سرم روبکوبم به دی وار
_خب مادرجون امروزوقتت ازاده
نگاهش کردم چاره ای جز همراهی کردنشون نداشتم بنابراین سرتکون دادم
_بله
_خب چه بهتر ازامروزشروع میکنیم پاشو مادر بریم دنبال خرید وکاراکه خیلی وقت
میبرن
بااشاره مامان حرفی که تودهنم بودروقورت دادم وازجام بلندشدم وبه طرف اتاقم رفتم
وارداتاقم شدم و رو ی زمین ولوشدم موهام روچنگ زدم خدایا حالا من چیکارکنم
امیرصدرامنتظره وقتی برگشتیم من اون ازهم جداشیم نه اینکه عروسی کنیم منم دیگه
حوصله این ازدواج صوری روندارم میخوام تموم شه تا به دردخودم بمیرم ولی انگار
سرنوشت خوابا ی دیگه ای برام دیده
ازجام بلندشدم نشستن و غصه خوردن دردی ازمن دوا نمیکنه من باید یه فکراساسی بکنم
یه فکرکه بتونم ازاین منجالب بیرون بیام ولی اخه چجوری ؟؟؟خدا یادارم دیوونه میشم
ازجام بلندشدم درکمدم روبازکردم مانتو قرمز جلوباز کوتاهم که تارونم بودروبا تی شرت
مشکی وشلوارکتون جذب مشکی تنم کردم موهام رو محکم بالای سرم دم اسبی بستم
شال قرمز روی موهام انداختم و برای اینکه صورتم ازاین بی روحی دربیاد رژهمرنگ
مانتوم روبه لبم زدم وخط چشم گربه ا ی پشت چشمام کشیدم باعطرم دوش گرفتم
گوشیم روتودستم گرفتم وازاتاق خارج شدم خیلی زود کنارمامان ونازنین خانوم ایستادم
وبه همراه هم ازخونه خارج شدیم سوارماشینم شدیم وبه طرف ادرسی که نازنین خانوم داد حرکت کردیم
بعدبیست دقیقه جلوی یه مزون بزرگ ومدرن لباس عروس پارک کردم که نازنین خانوم
بالبخند نگاهم کرد
_همینجاست پیاده شیم بریم ببینیم لباسا ی اینجارو خیلی ازش تعریف میکنن
به اجبارهمراهشون از ماشین پیاده شدم وواردمزون بزرگ لباس عروس شدیم یه مزون
بزرگ که تاچشم کارمیکردانواع واقسام لباسای عروس ازرنگی تا سفید تن مانکن ها بود
فروشنده که یه دخترجوون و ارایش کرده ای بودبه طرفمون اومدوبالبخند لب زد
_خوش اومد ید میتونم کمکتون کنم
نازنین خانوم بالبخند منو نشون داد
_دخترم برای خرید لباس عروس اومد یم برای عروسم
به من اشاره کردوروبه من لب زد
_مادر نگاه کن ببین لباسی که میخوای رواینجادارن یانه
خواستم چیزی بگم که فروشنده کنارم ا یستادوبالبخندرومخش نگاهم کرد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_73 بالبخند مانتوم رو تنم کردم وهزینه ارایشگاه رو حساب کردم بعدازگرفتن ادرس مطب دکتر ازارایشگاه خارج شدیم وبه همراه شیرین برگشتیم خونه باورود به عمارت خواستم ازپله ها بالابرم که باسر رفتم تو دیوار بادرد دستم رو روی…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_74
_شیرین علی فقط چهارماهشه چهل سالش که نیست یه جوری حرف میزنی که انگار عاقل وبالغ شده
شیرین_خیله خب معذرت میخوام
امیرعباس بالبخند نگاهم کرد
امیرعباس_بریم که بردیا منتظره
شیرین قیافش توهم رفت
شیرین_حالااون اتلیه نشدیه جای دیگه
امیرعباس جد ی به شیرین نگاه کرد
امیرعباس_چرا مگه چیزی از بردیا دیدی خطایی ازش سرزده؟
شیرین باحرص پوست لبش روکند وجلوتر ازمارفت
شیرین_اره خیلی هیزه
باورم نمیشد به امیرعباس بگه
امیرعباس شوکه به من نگاه کردوبعدباصدای بلندگفت
امیرعباس_چیه؟
شیرین باخشم به طرف امیرعباس برگشت
شیرین_هیزهه هیز پسره ی گوزن همش سروگوشش میجنبه
امیرعباس با رگ گردنی که بادکرده بود گفت
امیرعباس_چرااینومیگی
شیرین_اون دفعه که باهم رفتیم اتلیه ش میخواست یه غلطی بکنه که زدم توصورتش هاج و واج با خجالت که تمام تنم روگرفته بودبه شیرین نگاه میکردم که امیرعباس باصورت قرمزشده فریادکشیدکه علی از خواب پرید وتوبغلم به گریه افتاد جوری ترسیده بودکه دلم اتیش گرفت وبی توجه به ارایشم همراهش زدم زیرگریه
وروی زمین نشستم که شیرین به طرفم اومد
امیرعباس با خشم به طرفم چرخیدبادیدن منو علی که هردوگریه میکردیم
پشیمون نگاهم کردکه بارنجش ازجام بلند شدم و به طرف پله هارفتم که شیرین با پشیمونی گفت
شیرین_نیلا بخدامن نمیخواستم
نذاشتم حرفش روکامل کنه وبادوو رفتم بالا دراتاق روقفل کردم واونقدر علی رو
سرپاتو بغلم تکون دادم تااروم شداما نخوابید تاخود صبح هروقت خواستم
بشینم یا بذارمش توتختش چنان به گریه افتادکه ترجیح دادم تاوقتی بخوابه سرپابمونم وتو بغلم باشه کمرم دردگرفته بود و ازطرفی ازترس اینکه علی بیدارشه جرات نمیکردم بذارمش
سرجاش ساعت هفت صبح اروم گذاشتمش روتخت که باحس روون شدن چیزی ازبین پام لبم روگازگرفتم
خاک توسرم ازبس دستشویی نرفتم بی اختیاری گرفتم
دوییدم به طرف دستشویی اما باورودم به دستشو ییی فهمیدم قضیه یه چیز
دیگه س اما الان که خیلی زوده دوهفته جلوانداختم
بابهت وتعجب خودم رو روبه راه کردم وازدستشویی خارج شدم اما پنج دقیقه
نگذشته بودکه حس کردم تمام شلوارم به گندکشیده شد با اعصاب داغون
دوباره رفتم دستشویی وبادیدن لکه بزرگ خون محکم زدم توسرم
لباسم روعوض کردم وبرای اینکه دوباره این اتفاق تکرارنشه به جای یه
نواربهداشتی دوتا نواربهداشتی به همراه دوتا لباس زیر تنم کردم وازسرویس خارج شدم زیر دلم به شدت تیر می کشید وکمرم بدجور دردمیکرد من هیچوقت انقدر دردنداشتم چرا اینجوری شدم پوووف
با کلافگی به ارومی ازاتاق خارج شدم وارد اشپزخونه شدم وبرای علی
شیردرست کردم اما باحس کثیف شدن شلوارم شیشه شیر روبا تمام سرعت
رواپن گذاشتم ودوییدم به طرف اتاق اما دیررسیدم تمام شلوارم به گندکشیده
شد به طوری که از حرص جیغ خفه ای کشیدم ووارد حمام شدم وسط حمام
نشستم وزدم زیرگریه خدایااین خونریزی لعنتی چی میگه این وسط مگه من
چیکارکردم که دوهفته جلو انداختم همیشه عقب مینداختما الان جلو انداختم
اونم اینطوری نیم ساعت سه تاشلوار عوض کردم
لباسم رودراوردم وتنم روباگریه شستم ازحموم خارج شدم اول ازهمه دوتالباس زیر با نواربهداشتی پوشیدم بعد یه ساپورت ولفت مشکی تنم کردم ودوباره یه لباس زیرکه نواربهداشتی بهش چسبیده بودم تنم کردم ویه شلوار دمپا گشاد اما...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_74
_شیرین علی فقط چهارماهشه چهل سالش که نیست یه جوری حرف میزنی که انگار عاقل وبالغ شده
شیرین_خیله خب معذرت میخوام
امیرعباس بالبخند نگاهم کرد
امیرعباس_بریم که بردیا منتظره
شیرین قیافش توهم رفت
شیرین_حالااون اتلیه نشدیه جای دیگه
امیرعباس جد ی به شیرین نگاه کرد
امیرعباس_چرا مگه چیزی از بردیا دیدی خطایی ازش سرزده؟
شیرین باحرص پوست لبش روکند وجلوتر ازمارفت
شیرین_اره خیلی هیزه
باورم نمیشد به امیرعباس بگه
امیرعباس شوکه به من نگاه کردوبعدباصدای بلندگفت
امیرعباس_چیه؟
شیرین باخشم به طرف امیرعباس برگشت
شیرین_هیزهه هیز پسره ی گوزن همش سروگوشش میجنبه
امیرعباس با رگ گردنی که بادکرده بود گفت
امیرعباس_چرااینومیگی
شیرین_اون دفعه که باهم رفتیم اتلیه ش میخواست یه غلطی بکنه که زدم توصورتش هاج و واج با خجالت که تمام تنم روگرفته بودبه شیرین نگاه میکردم که امیرعباس باصورت قرمزشده فریادکشیدکه علی از خواب پرید وتوبغلم به گریه افتاد جوری ترسیده بودکه دلم اتیش گرفت وبی توجه به ارایشم همراهش زدم زیرگریه
وروی زمین نشستم که شیرین به طرفم اومد
امیرعباس با خشم به طرفم چرخیدبادیدن منو علی که هردوگریه میکردیم
پشیمون نگاهم کردکه بارنجش ازجام بلند شدم و به طرف پله هارفتم که شیرین با پشیمونی گفت
شیرین_نیلا بخدامن نمیخواستم
نذاشتم حرفش روکامل کنه وبادوو رفتم بالا دراتاق روقفل کردم واونقدر علی رو
سرپاتو بغلم تکون دادم تااروم شداما نخوابید تاخود صبح هروقت خواستم
بشینم یا بذارمش توتختش چنان به گریه افتادکه ترجیح دادم تاوقتی بخوابه سرپابمونم وتو بغلم باشه کمرم دردگرفته بود و ازطرفی ازترس اینکه علی بیدارشه جرات نمیکردم بذارمش
سرجاش ساعت هفت صبح اروم گذاشتمش روتخت که باحس روون شدن چیزی ازبین پام لبم روگازگرفتم
خاک توسرم ازبس دستشویی نرفتم بی اختیاری گرفتم
دوییدم به طرف دستشویی اما باورودم به دستشو ییی فهمیدم قضیه یه چیز
دیگه س اما الان که خیلی زوده دوهفته جلوانداختم
بابهت وتعجب خودم رو روبه راه کردم وازدستشویی خارج شدم اما پنج دقیقه
نگذشته بودکه حس کردم تمام شلوارم به گندکشیده شد با اعصاب داغون
دوباره رفتم دستشویی وبادیدن لکه بزرگ خون محکم زدم توسرم
لباسم روعوض کردم وبرای اینکه دوباره این اتفاق تکرارنشه به جای یه
نواربهداشتی دوتا نواربهداشتی به همراه دوتا لباس زیر تنم کردم وازسرویس خارج شدم زیر دلم به شدت تیر می کشید وکمرم بدجور دردمیکرد من هیچوقت انقدر دردنداشتم چرا اینجوری شدم پوووف
با کلافگی به ارومی ازاتاق خارج شدم وارد اشپزخونه شدم وبرای علی
شیردرست کردم اما باحس کثیف شدن شلوارم شیشه شیر روبا تمام سرعت
رواپن گذاشتم ودوییدم به طرف اتاق اما دیررسیدم تمام شلوارم به گندکشیده
شد به طوری که از حرص جیغ خفه ای کشیدم ووارد حمام شدم وسط حمام
نشستم وزدم زیرگریه خدایااین خونریزی لعنتی چی میگه این وسط مگه من
چیکارکردم که دوهفته جلو انداختم همیشه عقب مینداختما الان جلو انداختم
اونم اینطوری نیم ساعت سه تاشلوار عوض کردم
لباسم رودراوردم وتنم روباگریه شستم ازحموم خارج شدم اول ازهمه دوتالباس زیر با نواربهداشتی پوشیدم بعد یه ساپورت ولفت مشکی تنم کردم ودوباره یه لباس زیرکه نواربهداشتی بهش چسبیده بودم تنم کردم ویه شلوار دمپا گشاد اما...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚