#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_62
فریب بدن و از امتحان قسر در برن و روزی که من از خستگی رو به موت بودم شد شادترین روز زندگی من انقدر زدیم و رقصیدیم که باز هم سرم به بالشت نرسیده از خستگی خوابم برد اما این خستگی کجا و اون خستگی همیشگی کجا
صبح فردا هم یه روز شاد بود سر میز صبحانه نشسته بودم که زهرا اومد و اروم به شونه ام زد و آهسته جوری که خانم جاویدان نشنوه گفت:
- چطوری خردادیان
از طعنه شوخش خنده ریزی کردم و مثل خودش آهسته گفتم:
- ببینم یه کاری میکنی امشب رو لو بدی بشین آروم دختر
کنارم نشست و سینی صبحانه اش رو پیش کشید و اینبار بلند گفت:
- ایول زود راه افتادیا راستی خورشید جان حاج اقا باورساد دستور دادن بعد صبحانه بهشون یه سر بزنی
باز آهسته و به شوخی گفت:
- نری لومون بدی فامیل حاجی
خندیدم و چیزی نگفتم،دلشوره گرفته بودم به من خوشی نمیومد این رو دیگه خوب فهمیده بودم ، اگر بعد از یه لبخند سیل اشکم راه نمیفتاد باید تعجب میکردم صبحانه ام رو کامل خوردم اما چیزی از مزه اش نفهمیدم،حتی عسل به اون شیرینی هم به کامم زهر شده بود سینی صبحانه رو تحویل دادم و سمت اتاق حاجی رفتم دستم میلرزید برای در زدن ، دلم بیشتر ، اما در زدم و به اذن حاجی وارد شدم ترسم زمانی بیشتر شد که فراست هم توی اتاق بود یه نگاه عمیق به سر تا پام کرد و با حرکت سر سلام داد آهسته زیر لب جواب سلامش رو با سلام به حاج اقا یکی کردم و روی صندلی کنار میز حاج اقا نشستم و سر به زیر انداختم حاج اقا هم سر به زیر بود درست برعکس فراست و هر سه سکوت کرده بودیم تا بالاخره حاج اقا سربلند کرد اما به من نه به فراست خیره شد و من رو مخاطب کرد:
- راستش دخترجان این اقای فراست ما خبر خوبی براتون نداره
قلبم گرفت اما حرفی نزدم خود فراست بدون وقفه خبر بدش رو سرم هوار کرد
- متاسفانه شوهرتون به جرم زنا ازتون شکایت کرده گویا یه شاهدم داره که شما رو در حین انجام زنا رویت کرده
سربلند کردم و متعجب به چشمهای فراست خیره شدم،نکنه این هم با من شوخی داره؟!! زنا؟ من؟ وای خدا بدبخت شدم خدایا غلط کردم خندیدم ، خدایا بخیر بگذرون تا عمر دارم نمیخندم ، نمیخندم که بعدش مصیبت نباره خدایا خوشی نمیخوام خوشبختی نمیخوام عشق نمیخوام ، خشکسالی کن زندگیم رو به ابر آسمونت بگو نباره ، بگوخوشی نمیخوام بدبختی سرم نباره ، بگو نباره ...اشکم روی گونه ام راه میگیره و از ته قلبم فریاد میزنم هرچند بخاطر ضعف فریادم آهسته تر از سلامم به گوش میرسه
- دروغ میگه بخدا دروغ میگه من کاری نکردم من هیچ کاری نکردم
گریه مانع حرف زدنم میشه،میخوام از خودم دفاع کنم اما توانش نیست میدونم باید حرف بزنم تا دیر نشده و باز انگشت اتهام سمت من نشونه نرفته،تیر نشده و به روح و روانم ننشسته
اما این بغض گره خورده تو گلوم امان نمیده تنها کلمه ای که از بین هق هقم واضح به گوش میرسه "دروغه" ست.حاج اقا از پشت میزش بیرون آمد و رو به روی من صاف و محکم ایستاد
دلم حمایت میخواد از جنس حمایت خواهرش و اون دریغ نمیکنه
-گریه نکن خورشید جان ما هم میدونیم دروغه ولی باید تا دیر نشده ثابت کنیم وحید میگه یه راهی هست
و راه کار وحید انقدر وقیحانه هست که این مرد روی گفتنش رو نداشته باشه،خود فراست توضیح میده:
- باید تا محلت قانونیش نگذشته بریم پزشک قانونی و ....
سکوت میکنه دنبال یه کلمه میگرده تا زشتی تهمتی که به دامنم زدن رو کمتر کنه،مثل وقتی که وسط مهمانی شربت روی لباس بریزه و با اب بشورن،پاک نمیشه اما به زشتی اول هم دیده نمیشه
- عدم صحت گفته هاشون رو ثابت کنیم
مودبانه ترین حالتش بود،مودبانه تر از این نمیشد گفت قراره پزشک قانونی چی رو چک کنه تا پاکی من به دنیا اثبات بشه،به دنیا که نه به مثال شوهر خودم اشکم رو با گوشه استینم پاک میکنم و سر تکون میدم هنوز هم هق هق میکنم اما حرفهام اینبار واضحتر از قبل به گوش میرسه
- طلایی که پاک چه منتش به خاکه
حاج اقا لبخند میزنه و من روحم تازه میشه،اصلامثلا شوهر هم نه،پاکیم فقط به این خواهر و برادر اثبات شه،دنیارو بیخیال
فراست از جا بلند شد و گفت:
- پس اگر ممکنه سریعتر اماده بشید،راستش طبق قانون برای تشخیص اینگونه موارد مدت زمان خاص هست بعداز اون قابل تشخیص نیست،نمیخوام دیر تر بشه
سرتکون دادم و بلند شدم و ته مونده اشکم رو هم با گوشه روسری پاک کردم و محکم گفتم:
-من آماده ام بریم
فراست نگاهی به لباس های فرم خاکستری توی تنم انداخت و متعجب پرسید:
- با همین لباس ها میخوایید بیایین؟
به لباسم نگاه میکنم مسلما از مانتوی گشاد و...
#ادامه_دارد ...
@yavaashaki ✍
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_62
فریب بدن و از امتحان قسر در برن و روزی که من از خستگی رو به موت بودم شد شادترین روز زندگی من انقدر زدیم و رقصیدیم که باز هم سرم به بالشت نرسیده از خستگی خوابم برد اما این خستگی کجا و اون خستگی همیشگی کجا
صبح فردا هم یه روز شاد بود سر میز صبحانه نشسته بودم که زهرا اومد و اروم به شونه ام زد و آهسته جوری که خانم جاویدان نشنوه گفت:
- چطوری خردادیان
از طعنه شوخش خنده ریزی کردم و مثل خودش آهسته گفتم:
- ببینم یه کاری میکنی امشب رو لو بدی بشین آروم دختر
کنارم نشست و سینی صبحانه اش رو پیش کشید و اینبار بلند گفت:
- ایول زود راه افتادیا راستی خورشید جان حاج اقا باورساد دستور دادن بعد صبحانه بهشون یه سر بزنی
باز آهسته و به شوخی گفت:
- نری لومون بدی فامیل حاجی
خندیدم و چیزی نگفتم،دلشوره گرفته بودم به من خوشی نمیومد این رو دیگه خوب فهمیده بودم ، اگر بعد از یه لبخند سیل اشکم راه نمیفتاد باید تعجب میکردم صبحانه ام رو کامل خوردم اما چیزی از مزه اش نفهمیدم،حتی عسل به اون شیرینی هم به کامم زهر شده بود سینی صبحانه رو تحویل دادم و سمت اتاق حاجی رفتم دستم میلرزید برای در زدن ، دلم بیشتر ، اما در زدم و به اذن حاجی وارد شدم ترسم زمانی بیشتر شد که فراست هم توی اتاق بود یه نگاه عمیق به سر تا پام کرد و با حرکت سر سلام داد آهسته زیر لب جواب سلامش رو با سلام به حاج اقا یکی کردم و روی صندلی کنار میز حاج اقا نشستم و سر به زیر انداختم حاج اقا هم سر به زیر بود درست برعکس فراست و هر سه سکوت کرده بودیم تا بالاخره حاج اقا سربلند کرد اما به من نه به فراست خیره شد و من رو مخاطب کرد:
- راستش دخترجان این اقای فراست ما خبر خوبی براتون نداره
قلبم گرفت اما حرفی نزدم خود فراست بدون وقفه خبر بدش رو سرم هوار کرد
- متاسفانه شوهرتون به جرم زنا ازتون شکایت کرده گویا یه شاهدم داره که شما رو در حین انجام زنا رویت کرده
سربلند کردم و متعجب به چشمهای فراست خیره شدم،نکنه این هم با من شوخی داره؟!! زنا؟ من؟ وای خدا بدبخت شدم خدایا غلط کردم خندیدم ، خدایا بخیر بگذرون تا عمر دارم نمیخندم ، نمیخندم که بعدش مصیبت نباره خدایا خوشی نمیخوام خوشبختی نمیخوام عشق نمیخوام ، خشکسالی کن زندگیم رو به ابر آسمونت بگو نباره ، بگوخوشی نمیخوام بدبختی سرم نباره ، بگو نباره ...اشکم روی گونه ام راه میگیره و از ته قلبم فریاد میزنم هرچند بخاطر ضعف فریادم آهسته تر از سلامم به گوش میرسه
- دروغ میگه بخدا دروغ میگه من کاری نکردم من هیچ کاری نکردم
گریه مانع حرف زدنم میشه،میخوام از خودم دفاع کنم اما توانش نیست میدونم باید حرف بزنم تا دیر نشده و باز انگشت اتهام سمت من نشونه نرفته،تیر نشده و به روح و روانم ننشسته
اما این بغض گره خورده تو گلوم امان نمیده تنها کلمه ای که از بین هق هقم واضح به گوش میرسه "دروغه" ست.حاج اقا از پشت میزش بیرون آمد و رو به روی من صاف و محکم ایستاد
دلم حمایت میخواد از جنس حمایت خواهرش و اون دریغ نمیکنه
-گریه نکن خورشید جان ما هم میدونیم دروغه ولی باید تا دیر نشده ثابت کنیم وحید میگه یه راهی هست
و راه کار وحید انقدر وقیحانه هست که این مرد روی گفتنش رو نداشته باشه،خود فراست توضیح میده:
- باید تا محلت قانونیش نگذشته بریم پزشک قانونی و ....
سکوت میکنه دنبال یه کلمه میگرده تا زشتی تهمتی که به دامنم زدن رو کمتر کنه،مثل وقتی که وسط مهمانی شربت روی لباس بریزه و با اب بشورن،پاک نمیشه اما به زشتی اول هم دیده نمیشه
- عدم صحت گفته هاشون رو ثابت کنیم
مودبانه ترین حالتش بود،مودبانه تر از این نمیشد گفت قراره پزشک قانونی چی رو چک کنه تا پاکی من به دنیا اثبات بشه،به دنیا که نه به مثال شوهر خودم اشکم رو با گوشه استینم پاک میکنم و سر تکون میدم هنوز هم هق هق میکنم اما حرفهام اینبار واضحتر از قبل به گوش میرسه
- طلایی که پاک چه منتش به خاکه
حاج اقا لبخند میزنه و من روحم تازه میشه،اصلامثلا شوهر هم نه،پاکیم فقط به این خواهر و برادر اثبات شه،دنیارو بیخیال
فراست از جا بلند شد و گفت:
- پس اگر ممکنه سریعتر اماده بشید،راستش طبق قانون برای تشخیص اینگونه موارد مدت زمان خاص هست بعداز اون قابل تشخیص نیست،نمیخوام دیر تر بشه
سرتکون دادم و بلند شدم و ته مونده اشکم رو هم با گوشه روسری پاک کردم و محکم گفتم:
-من آماده ام بریم
فراست نگاهی به لباس های فرم خاکستری توی تنم انداخت و متعجب پرسید:
- با همین لباس ها میخوایید بیایین؟
به لباسم نگاه میکنم مسلما از مانتوی گشاد و...
#ادامه_دارد ...
@yavaashaki ✍
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_62
نفس عمیقی کشیدم و با بسم الله ای که زیر لب گفتم اتومبیلش را دور زدم و صندلی جلو در کنارش جای گرفتم. لبخند زنان نگاهم کرد و حالم را پرسید که جوابش را دادم، آرام به راه افتاد. گرمی محیط داخل به جانم نفوذ کرد وباعث شد سردی آن نیمکت آرام آرام از تنم دور شود.مثل تمام دختران اضطراب و هیجان خاصی داشتم که باعث میشد نگاهم از روبرو به او معطوف شود. پرسید:
_خوب چی شد از رفتن به شرکت منصرف شدی؟
آب دهانم را فرو دادم و توضیح دادم:
_نمیدونم، دلم نمیخواست امروز و شرکت بگذرونم.
با لبخند نگاهم کرد و پرسید:
_اونوقت دلت میخواست امروز رو کجابگذرونی؟
کمی فکر کردم و جواب دادم:
_اوووم...میدونی،دلم طبیعت و میخواد.
با غم به روبرو خیره شدم و با لحن محزونی ادامه دادم:
_دلم تو این چند سال واسه روستا پر میزنه.دلم میخواد دوباره اونجا رو ببینم.
بدون آنکه نگاهم کند گفت:
_حیف دوره، وگرنه میبردمت.
نگاهش کردم:
_من جایی تو اون روستا ندارم، منظورم این نبود که برم اونجا،منظورم اینه دلم واسه طبیعت بکرش تنگ شده.
نیم نگاهی به من انداخت و باز حواسش را به مقابل جمع کرد و گفت:
_واقعا دلتنگ اونجا شدی؟ منکه دل خوشی از اونجا ندارم.
_چرا؟
با به یاد آوردن صحبتهای سابقی که در روستا از او شنیده بودم گفتم:
_آهان فهمیدم، یادمه میگفتی روستا رو دوست نداری چون هیچ تکنولوژی درش نیست.چون مردمش سادهان وامروزی نیستن. چون جلوی پیشرفت و میگیره.
نگاهش کردم و ادامه دادم:
_یادمه میگفتی اگه روزی بیام شهر دیگه به روستا بر نمیگردم.چون هرکس اومده دیگه برنگشته. اما من این چندساله برای لحظهای بودن تو اون روستا دلم پر میزنه.من بزرگترین و با ارزشترین فرد زندگیم اونجاست.چطور از رفتنش بیزار باشم؟
متعجب نگاهم کرد و پرسید:
_منظورت چیه؟
آهی کشیدم و جواب دادم:
_چند ساله سر مزار بابام نرفتم.
در الک خودم فرو رفتم که شاکی شد:
_هی من نیومدم اینجا که ناراحتیتو ببینم. بغ نکن. حالمو گرفتی دختر.
نفس عمیقی کشیدم و به خیابان زل زدم:
_کجا میری؟
با لبخند سر کج کرد و گفت:
_یه جایی که دلِ خانم باز بشه.
_لازم نیست،نمیخوام راهمون دور شه.
به سرعتش افزودوگفت:
_زود میرسیم، راهی نیست.
از دیدن مسیر ناشناختهای که میرفت به استرس افتادم و با ترس به اطراف نگاه کردم و در حالی که روی صدایم هم تأثیر گذار بود گفتم:
_سیاوش میشه بگی کجا میری؟
نگاهم کرد و با دیدن صورت ترسیدهام سرعتش را کم کرد و کنار خیابان توقف کرد و رو به من گفت:
_چته دلسا؟ترسیدی؟
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم:
_برگرد. مسیر داره طولانی میشه.
_من اگه قصد بدی داشتم از شهر خارج نمیشدم این همه راهو، یک راست میبردمت خونهم.تنها و راحت کارمو میکردم. بابا دارم میبرمت یه جای قشنگ.مرددنگاهش کردم و با پا فشاری گفتم:
_ترجیح میدم به رفتن به یک پارک بسنده کنم.
_یعنی دور بزنم؟
سر تکان دادم و گفتم:
_لطفا.
نفس کلافهای کشید و با زدن راهنما، دور زد و به راه افتاد. لبهایم را روی هم فشردم و به چهرهی غرق فکرش خیره شدم. دلم نمیخواست ناراحتش کنم اما بهتر ازریسک بود. مقدار زیادی از راه در سکوت گذشت تا اینکه کنار
پارکی ایستاد و گفت:
_اینجام جای قشنگیه.
و با کنایه ادامه داد:
_البته اگه دور نیست و صالح میدونی.
بی حرفی پیاده شدم و منتظر ماندم تا بیاید.ریموت را فشرد و درها را قفل کرد و در کنار هم قدم برداشتیم که سربه زیر گفتم:
_قرار نیست بری سرکارت؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_62
نفس عمیقی کشیدم و با بسم الله ای که زیر لب گفتم اتومبیلش را دور زدم و صندلی جلو در کنارش جای گرفتم. لبخند زنان نگاهم کرد و حالم را پرسید که جوابش را دادم، آرام به راه افتاد. گرمی محیط داخل به جانم نفوذ کرد وباعث شد سردی آن نیمکت آرام آرام از تنم دور شود.مثل تمام دختران اضطراب و هیجان خاصی داشتم که باعث میشد نگاهم از روبرو به او معطوف شود. پرسید:
_خوب چی شد از رفتن به شرکت منصرف شدی؟
آب دهانم را فرو دادم و توضیح دادم:
_نمیدونم، دلم نمیخواست امروز و شرکت بگذرونم.
با لبخند نگاهم کرد و پرسید:
_اونوقت دلت میخواست امروز رو کجابگذرونی؟
کمی فکر کردم و جواب دادم:
_اوووم...میدونی،دلم طبیعت و میخواد.
با غم به روبرو خیره شدم و با لحن محزونی ادامه دادم:
_دلم تو این چند سال واسه روستا پر میزنه.دلم میخواد دوباره اونجا رو ببینم.
بدون آنکه نگاهم کند گفت:
_حیف دوره، وگرنه میبردمت.
نگاهش کردم:
_من جایی تو اون روستا ندارم، منظورم این نبود که برم اونجا،منظورم اینه دلم واسه طبیعت بکرش تنگ شده.
نیم نگاهی به من انداخت و باز حواسش را به مقابل جمع کرد و گفت:
_واقعا دلتنگ اونجا شدی؟ منکه دل خوشی از اونجا ندارم.
_چرا؟
با به یاد آوردن صحبتهای سابقی که در روستا از او شنیده بودم گفتم:
_آهان فهمیدم، یادمه میگفتی روستا رو دوست نداری چون هیچ تکنولوژی درش نیست.چون مردمش سادهان وامروزی نیستن. چون جلوی پیشرفت و میگیره.
نگاهش کردم و ادامه دادم:
_یادمه میگفتی اگه روزی بیام شهر دیگه به روستا بر نمیگردم.چون هرکس اومده دیگه برنگشته. اما من این چندساله برای لحظهای بودن تو اون روستا دلم پر میزنه.من بزرگترین و با ارزشترین فرد زندگیم اونجاست.چطور از رفتنش بیزار باشم؟
متعجب نگاهم کرد و پرسید:
_منظورت چیه؟
آهی کشیدم و جواب دادم:
_چند ساله سر مزار بابام نرفتم.
در الک خودم فرو رفتم که شاکی شد:
_هی من نیومدم اینجا که ناراحتیتو ببینم. بغ نکن. حالمو گرفتی دختر.
نفس عمیقی کشیدم و به خیابان زل زدم:
_کجا میری؟
با لبخند سر کج کرد و گفت:
_یه جایی که دلِ خانم باز بشه.
_لازم نیست،نمیخوام راهمون دور شه.
به سرعتش افزودوگفت:
_زود میرسیم، راهی نیست.
از دیدن مسیر ناشناختهای که میرفت به استرس افتادم و با ترس به اطراف نگاه کردم و در حالی که روی صدایم هم تأثیر گذار بود گفتم:
_سیاوش میشه بگی کجا میری؟
نگاهم کرد و با دیدن صورت ترسیدهام سرعتش را کم کرد و کنار خیابان توقف کرد و رو به من گفت:
_چته دلسا؟ترسیدی؟
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم:
_برگرد. مسیر داره طولانی میشه.
_من اگه قصد بدی داشتم از شهر خارج نمیشدم این همه راهو، یک راست میبردمت خونهم.تنها و راحت کارمو میکردم. بابا دارم میبرمت یه جای قشنگ.مرددنگاهش کردم و با پا فشاری گفتم:
_ترجیح میدم به رفتن به یک پارک بسنده کنم.
_یعنی دور بزنم؟
سر تکان دادم و گفتم:
_لطفا.
نفس کلافهای کشید و با زدن راهنما، دور زد و به راه افتاد. لبهایم را روی هم فشردم و به چهرهی غرق فکرش خیره شدم. دلم نمیخواست ناراحتش کنم اما بهتر ازریسک بود. مقدار زیادی از راه در سکوت گذشت تا اینکه کنار
پارکی ایستاد و گفت:
_اینجام جای قشنگیه.
و با کنایه ادامه داد:
_البته اگه دور نیست و صالح میدونی.
بی حرفی پیاده شدم و منتظر ماندم تا بیاید.ریموت را فشرد و درها را قفل کرد و در کنار هم قدم برداشتیم که سربه زیر گفتم:
_قرار نیست بری سرکارت؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_62
- کاش بهم گفته بودی که چه قصدی داری
- من فکر می کردم خوشت میاد کار پروانه حرف نداره
- منم نمی گم کارش بده ولی دلم می خواست توی خرید وسایل خودمم باشم و نظر بدم
دستم را گرفت و دنبال خود کشید
- حالا تو بیا اتاقا رو هم ببین حتماً می پسندی
دستم را روی دهانم گذاشته و به خود نهیب زدم» لعنتی الان وقت گریه نیست«
درٍ اتاق دوم را گشود و با فشار کوچکی به شانه ام به جلو هدایتم کرد. تمام وسایل اتاق خواب ترکیبی از طیف های
مختلف رنگ بنفش بود و تخت مجلل تورهایی داشت که زمان خواب باز میشد.. بی انصافی است اگر بگویم وسایل و
دکور خانه زیبا و با سلیقه نیستند ولی خب! دل من چیز دیگری می خواست.. ساعت ها به مدل دکور اتاق خواب و
آشپزخانه و سالن پذیرایی فکر کرده بودم.. دوست داشتم آشپزخانه ام ترکیبی از رنگ کرم و قهوه ای باشد و وسایل
اتاق خوابم سفید و صورتی مالیم.. خودش گفت روی دکور خانه فکر کنم و من چقدر ذوق داشتم برای خرید تخت و
مبل و سفارش کابینت و چیدمان شان..
دستانش روی کمرم نشست سرش را از روی شانه ام جلو آورده و به چشمانم خیره شد من هم نگاهش می کردم اما
با ناراحتی و رنجش!
- پسندیدی؟
این که تمام نقشه ها و خواسته هایم به هم ریخته و هیچ چیز باب میلم نبود، تقصیر او نیست .. رادین به خیال خود
فکر می کرد من به این شکل بیشتر خوشحال میشوم.. حال که همه چیز انجام شده بود کاری نمیشد کرد. لبخند
زدم
- خوبه!
با لبخندی به سمت تخت رفته و تورهایش را جمع کرد وگره زد. نگاهم را بار دیگر در اتاق چرخاندم، بغض دوباره در
گلویم رشد کرد برای فرار از هر اشکی پشت به او کرده و به سمت در رفتم
- بهتره سریعتر برگردیم دیر شده ممکنه پدر و مادرم نگران بشن
از پشت دستم را گرفت، برگشته و نگاهش کردم.. با اخمی ظریف جزء به جزء صورتم را از نظر گذراند
- حالت خوبه؟
سر تکان دادم
- به نظر گرفته میای.. مطمینی خوشت اومد؟
لبخند زدم و امیدوار بودم به ساختگی بودنش پی نبرد
- آره قشنگه.. حالا میشه بریم؟
رادین مرا به خانه رساند و بدون اینکه داخل بیاید رفت
کمتر از یک ساعت تا نو شدن سال مانده بود.. نفس عمیقی کشیده و هوای بهار را به ریه هایم فرستادم چه خوب که
هنوز هستم و نفس می کشم، هنوز میتوانم لبخند بزنم، شاد باشم و در پی خوشبختی بدوم.. چه خوب که جمع
خانواده ام بزرگتر شده و دست در دست همسرم سال جدید را شروع میکنم.. موهای بافته شده ام را روی شانه
انداخته و از اتاق خارج شدم و این، همزمان شد با ورود رادین به خانه و تلاقی نگاه هایمان.. چشمانش را با لبخند باز
و بسته کرد، با شیطنت چشمک زده و به استقبالش رفتم..سرتا پایم را از نظر گذراند
- چه خوشگل شدی
لبخند خجولی زده و گفتم:
- تو هم خوب شدی
- یعنی دقیقاً چه شکلی شدم؟
- یعنی خوب دیگه
با لحن گیج کننده ای گفت:
- نه ببین خوب داریم تا خوب.. الان منظورت از خوب جذابه، خوشگله، جنتلمنه، دوست داشتنیه، چیه دقیقاً؟
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_62
- کاش بهم گفته بودی که چه قصدی داری
- من فکر می کردم خوشت میاد کار پروانه حرف نداره
- منم نمی گم کارش بده ولی دلم می خواست توی خرید وسایل خودمم باشم و نظر بدم
دستم را گرفت و دنبال خود کشید
- حالا تو بیا اتاقا رو هم ببین حتماً می پسندی
دستم را روی دهانم گذاشته و به خود نهیب زدم» لعنتی الان وقت گریه نیست«
درٍ اتاق دوم را گشود و با فشار کوچکی به شانه ام به جلو هدایتم کرد. تمام وسایل اتاق خواب ترکیبی از طیف های
مختلف رنگ بنفش بود و تخت مجلل تورهایی داشت که زمان خواب باز میشد.. بی انصافی است اگر بگویم وسایل و
دکور خانه زیبا و با سلیقه نیستند ولی خب! دل من چیز دیگری می خواست.. ساعت ها به مدل دکور اتاق خواب و
آشپزخانه و سالن پذیرایی فکر کرده بودم.. دوست داشتم آشپزخانه ام ترکیبی از رنگ کرم و قهوه ای باشد و وسایل
اتاق خوابم سفید و صورتی مالیم.. خودش گفت روی دکور خانه فکر کنم و من چقدر ذوق داشتم برای خرید تخت و
مبل و سفارش کابینت و چیدمان شان..
دستانش روی کمرم نشست سرش را از روی شانه ام جلو آورده و به چشمانم خیره شد من هم نگاهش می کردم اما
با ناراحتی و رنجش!
- پسندیدی؟
این که تمام نقشه ها و خواسته هایم به هم ریخته و هیچ چیز باب میلم نبود، تقصیر او نیست .. رادین به خیال خود
فکر می کرد من به این شکل بیشتر خوشحال میشوم.. حال که همه چیز انجام شده بود کاری نمیشد کرد. لبخند
زدم
- خوبه!
با لبخندی به سمت تخت رفته و تورهایش را جمع کرد وگره زد. نگاهم را بار دیگر در اتاق چرخاندم، بغض دوباره در
گلویم رشد کرد برای فرار از هر اشکی پشت به او کرده و به سمت در رفتم
- بهتره سریعتر برگردیم دیر شده ممکنه پدر و مادرم نگران بشن
از پشت دستم را گرفت، برگشته و نگاهش کردم.. با اخمی ظریف جزء به جزء صورتم را از نظر گذراند
- حالت خوبه؟
سر تکان دادم
- به نظر گرفته میای.. مطمینی خوشت اومد؟
لبخند زدم و امیدوار بودم به ساختگی بودنش پی نبرد
- آره قشنگه.. حالا میشه بریم؟
رادین مرا به خانه رساند و بدون اینکه داخل بیاید رفت
کمتر از یک ساعت تا نو شدن سال مانده بود.. نفس عمیقی کشیده و هوای بهار را به ریه هایم فرستادم چه خوب که
هنوز هستم و نفس می کشم، هنوز میتوانم لبخند بزنم، شاد باشم و در پی خوشبختی بدوم.. چه خوب که جمع
خانواده ام بزرگتر شده و دست در دست همسرم سال جدید را شروع میکنم.. موهای بافته شده ام را روی شانه
انداخته و از اتاق خارج شدم و این، همزمان شد با ورود رادین به خانه و تلاقی نگاه هایمان.. چشمانش را با لبخند باز
و بسته کرد، با شیطنت چشمک زده و به استقبالش رفتم..سرتا پایم را از نظر گذراند
- چه خوشگل شدی
لبخند خجولی زده و گفتم:
- تو هم خوب شدی
- یعنی دقیقاً چه شکلی شدم؟
- یعنی خوب دیگه
با لحن گیج کننده ای گفت:
- نه ببین خوب داریم تا خوب.. الان منظورت از خوب جذابه، خوشگله، جنتلمنه، دوست داشتنیه، چیه دقیقاً؟
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_62
-تا نخوری نمیریم
_گشنه ام نیست
_غذاتو بخور می رسونمت خونه
از ی دنده گیش حرص میخوردم..
مجبور شدم ب خوردن غذا.. بعدش طی قولش منو تا خونه رسوند وبی خداحافظی رفت..
از رفتارش تعجب نکردم...چون شناخته بودمش دراین مدت
فردا صبح دوباره احضارم کرد و من عصبی تر از هر روز رفتم سراغش
خوش تیپ تر از همیشه بود و این مشکوک میزذ..
بیتوجه ب نق هایی که حواله اش میکردم درو باز کرد و منو ب زور سوار ماشینش کرد....
وقتی جلوی خونشون نگه داشت تا در آهنی باز بشه متعجب نگاش کردم
-اینجا چرا اومدی
نگام کرد
-اتفاق مهمی قراره بیفته
در ک باز شد وارد حیاطشون شد
-چ اتفاقی؟!
ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد
درو برام باز کرد
-بیا خودت می فهمی
با استقبال گرم فهیمه وارد ساختمون شدم...
نشستم روی مبل و خیره ب امیر علی
-نمی خوای بگی کارتو؟
-حسابی بهتون خوش می گذره ها؟!
ب فهیمه نگاه کردم
-من ک نتونستم ،تو ب این پسرت حالی کن تمومش کنه...
-من کی گفتم تمومش میکنم؟
ب امیرعلی نگاه کردم
-رو ک نیست
_بدم نمیاد
_نکنه انتظار داری مادام العمر باهات دوست باشم؟!
-فهیمه جون.. قربون اون سطح درکت برم فکر صبر منم باش... من ک نمی تونم علاف پسرت باشم.. خونه زندگی
_چیکار داری بچه امو.. جفتتون خوش باشین ب کجای دنیا بر می خوره...
دارم....
برگشتم سمت امیر علی
_چ خونه ای!!!
-ندید میگیرم طعنه اتو... پوزخند زد
-دروغ میگم.. اون بیشتر ی آشغال دونیه تا خونه
از سر جام بلند شدم
-حوصله چرندیات تورو ندارم... من می خوام برم. کاری نداری فهیمه جون؟!
-کجا ب سلامتی؟
ب امیر علی نگاه کردم
-بسته هر چی دنبالت اومدم... هنوز خسته نشدی ازم
-نوچ
-نوچ. و...
خندید....
-مامان می خواستم بگم بهت ک من از فاطی خوشم اومده می خوام باهاش
نامزد کنم...
من ک سرجا خشکم زد فهیمه فلک زده ک داشت سکته میکرد
-چتونه؟
-باز چی زدی فازت برگشته؟!
نگام کرد
-امیر علی مادر.... شما دوستین درست ولی چرا یهو نامزدی؟ تو با آیدا دو سال دوست بودی اسمی از نامزدی
_فاز چی؟ میگم خوشم اومده چیز بدیه
نیاوردی؟
-آیدا؟..... کدومشون بود؟
خندم گرفت از قیافه ی فکورش
-همونی نبود ک چشم های آبی داشت
-اییییی... شکل گربه بود؟
-چشماش ی جوری بود
_وا.... خوبه دم ب دقیقه قربون صدقه اش می رفتی؟
-باشه نمی خواد ادامه بدی... فهمیدم کدومشو میگی مامان من... الان هم من فاطی. آوردم ک علنا بهت بگم می خوام باهاش نامزد کنم... خودت کارا رو واسه آخر هفته جفت و.جور کن..... فاطی و.آرایشگاه و.لباس و.خریداش هم با من
_حالا دیگه چشماش ی جوری بود... کم خرجش نکردی آخر کارم ک گل کاشتی مجبور شدیم..
-ب همین راحتی؟
-راحته دیگه چرا سختش میکنی؟
-بچه بازی ک نیست اول فکراتو بکن
-من فکرامو کردم خوشم میاد ازش
-تو اصلا از من نظر پرسیدی ک داری واسه آخر هفته برنامه میچینی؟
-مگه مخالفی؟ بده از اون آشغال دونی درت میارم؟
بهم برخورد
-دور. منو خط بکش دیگه هم دنبال من نیا ،جفتتون خداحافظ...
سریع جلومو گرفت
-کجا
-برو اونور
-ببخشید
_نه خوشحال شدم برو اونور گفتم
_ناراحت شدی؟
نگاش کردم
-گفتم ببخشید.. دیگه اخم نکن، باشه؟! حالا میایم بریم خرید؟
عصبی رو کردم سمت مادرش
-فهیمه چرا این پسرت چیزی حالیش نیست.. . من و این کجامون ب هم می خوره؟!
-چی بگم. والا!
-مامان خودت همیشه میگفتی من هر کی.رو بخوام می تونم انتخاب کنم
--باید بابات بیاد امیر علی من نمی تونم چیزی بگم
-اوه کو.تا بابا بیاد.. اون سر دنیا معلوم نیست با کی سرش گرمه... همین خودت ی ساله دیدیش
ب فهیمه نگاه کردم.. چهره اش در هم شد..
-من نمی دونم امیر ازدواج ی تصمیم الکی نیست... باید خوب فکر کنی...
- من فکرامو کردم.. جفتتون هم راضی میکنم.. ببین کی بهتون گفتم......................
یک هفته تمام مخ منو مادرش رو خورد.. آخر کار فهیمه هم تسلیم شد و ب پسرش پیوست برای راضی کردن من....
خیلی باهام حرف زد از بی کسیم گفت از اینکه ی دختر تنها چ بالهایی ک سرش میاد و از.........
اینقدر گفتن.گفتن ک بی خیال همه چی ی روز کامل نشستم توی خونه وفقط فکر کردم.... نمی تونستم ک تا آخر
عمر بی کس و کار بمونم.. حالاک یکی پیدا شده بود ک دوستم داشت.. پولدار بود خوش قیافه هم بود چرا قبول
نکنم.. درسته اخلاقاش باب طبعم نبود اما بالاخره ک چی؟ یا امیر علی یا یکی مثل ابی..
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_62
-تا نخوری نمیریم
_گشنه ام نیست
_غذاتو بخور می رسونمت خونه
از ی دنده گیش حرص میخوردم..
مجبور شدم ب خوردن غذا.. بعدش طی قولش منو تا خونه رسوند وبی خداحافظی رفت..
از رفتارش تعجب نکردم...چون شناخته بودمش دراین مدت
فردا صبح دوباره احضارم کرد و من عصبی تر از هر روز رفتم سراغش
خوش تیپ تر از همیشه بود و این مشکوک میزذ..
بیتوجه ب نق هایی که حواله اش میکردم درو باز کرد و منو ب زور سوار ماشینش کرد....
وقتی جلوی خونشون نگه داشت تا در آهنی باز بشه متعجب نگاش کردم
-اینجا چرا اومدی
نگام کرد
-اتفاق مهمی قراره بیفته
در ک باز شد وارد حیاطشون شد
-چ اتفاقی؟!
ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد
درو برام باز کرد
-بیا خودت می فهمی
با استقبال گرم فهیمه وارد ساختمون شدم...
نشستم روی مبل و خیره ب امیر علی
-نمی خوای بگی کارتو؟
-حسابی بهتون خوش می گذره ها؟!
ب فهیمه نگاه کردم
-من ک نتونستم ،تو ب این پسرت حالی کن تمومش کنه...
-من کی گفتم تمومش میکنم؟
ب امیرعلی نگاه کردم
-رو ک نیست
_بدم نمیاد
_نکنه انتظار داری مادام العمر باهات دوست باشم؟!
-فهیمه جون.. قربون اون سطح درکت برم فکر صبر منم باش... من ک نمی تونم علاف پسرت باشم.. خونه زندگی
_چیکار داری بچه امو.. جفتتون خوش باشین ب کجای دنیا بر می خوره...
دارم....
برگشتم سمت امیر علی
_چ خونه ای!!!
-ندید میگیرم طعنه اتو... پوزخند زد
-دروغ میگم.. اون بیشتر ی آشغال دونیه تا خونه
از سر جام بلند شدم
-حوصله چرندیات تورو ندارم... من می خوام برم. کاری نداری فهیمه جون؟!
-کجا ب سلامتی؟
ب امیر علی نگاه کردم
-بسته هر چی دنبالت اومدم... هنوز خسته نشدی ازم
-نوچ
-نوچ. و...
خندید....
-مامان می خواستم بگم بهت ک من از فاطی خوشم اومده می خوام باهاش
نامزد کنم...
من ک سرجا خشکم زد فهیمه فلک زده ک داشت سکته میکرد
-چتونه؟
-باز چی زدی فازت برگشته؟!
نگام کرد
-امیر علی مادر.... شما دوستین درست ولی چرا یهو نامزدی؟ تو با آیدا دو سال دوست بودی اسمی از نامزدی
_فاز چی؟ میگم خوشم اومده چیز بدیه
نیاوردی؟
-آیدا؟..... کدومشون بود؟
خندم گرفت از قیافه ی فکورش
-همونی نبود ک چشم های آبی داشت
-اییییی... شکل گربه بود؟
-چشماش ی جوری بود
_وا.... خوبه دم ب دقیقه قربون صدقه اش می رفتی؟
-باشه نمی خواد ادامه بدی... فهمیدم کدومشو میگی مامان من... الان هم من فاطی. آوردم ک علنا بهت بگم می خوام باهاش نامزد کنم... خودت کارا رو واسه آخر هفته جفت و.جور کن..... فاطی و.آرایشگاه و.لباس و.خریداش هم با من
_حالا دیگه چشماش ی جوری بود... کم خرجش نکردی آخر کارم ک گل کاشتی مجبور شدیم..
-ب همین راحتی؟
-راحته دیگه چرا سختش میکنی؟
-بچه بازی ک نیست اول فکراتو بکن
-من فکرامو کردم خوشم میاد ازش
-تو اصلا از من نظر پرسیدی ک داری واسه آخر هفته برنامه میچینی؟
-مگه مخالفی؟ بده از اون آشغال دونی درت میارم؟
بهم برخورد
-دور. منو خط بکش دیگه هم دنبال من نیا ،جفتتون خداحافظ...
سریع جلومو گرفت
-کجا
-برو اونور
-ببخشید
_نه خوشحال شدم برو اونور گفتم
_ناراحت شدی؟
نگاش کردم
-گفتم ببخشید.. دیگه اخم نکن، باشه؟! حالا میایم بریم خرید؟
عصبی رو کردم سمت مادرش
-فهیمه چرا این پسرت چیزی حالیش نیست.. . من و این کجامون ب هم می خوره؟!
-چی بگم. والا!
-مامان خودت همیشه میگفتی من هر کی.رو بخوام می تونم انتخاب کنم
--باید بابات بیاد امیر علی من نمی تونم چیزی بگم
-اوه کو.تا بابا بیاد.. اون سر دنیا معلوم نیست با کی سرش گرمه... همین خودت ی ساله دیدیش
ب فهیمه نگاه کردم.. چهره اش در هم شد..
-من نمی دونم امیر ازدواج ی تصمیم الکی نیست... باید خوب فکر کنی...
- من فکرامو کردم.. جفتتون هم راضی میکنم.. ببین کی بهتون گفتم......................
یک هفته تمام مخ منو مادرش رو خورد.. آخر کار فهیمه هم تسلیم شد و ب پسرش پیوست برای راضی کردن من....
خیلی باهام حرف زد از بی کسیم گفت از اینکه ی دختر تنها چ بالهایی ک سرش میاد و از.........
اینقدر گفتن.گفتن ک بی خیال همه چی ی روز کامل نشستم توی خونه وفقط فکر کردم.... نمی تونستم ک تا آخر
عمر بی کس و کار بمونم.. حالاک یکی پیدا شده بود ک دوستم داشت.. پولدار بود خوش قیافه هم بود چرا قبول
نکنم.. درسته اخلاقاش باب طبعم نبود اما بالاخره ک چی؟ یا امیر علی یا یکی مثل ابی..
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_62
شبنم که پوک عم یقی به سیگار لای انگشتش میداد و درحالی که دود سیگارش را حلقه حلقه از دهان بیرون می فرستاد.. ریزبین و متعجب زیرچشمی براندازم کرد.
- فاز نده ساغی جون، بیا بریم حال داره ها؟!
متحیر ابروی بالا انداختم. درحالی که نگاهم را به نسترن خندان و ارشیا کنارهم سرخوشانه با غم و غیظ دادم، کلافه و سردرگم زمزمه کردم.
- مرسی ولی من پیش پگاه راحت ترم!
یک دفعه ناغافل مشت محکمی به بازویم خورد که بی اراده دستم را روی قلبم از آنی ترس گذاشتم.
پشت بندش پگاه با خنده دستش را به معنی (لایک ) بالا گرفت.
- به این میگن رفیق...! از الان میگم کسی رفیقم رو چپ نیگا کنه با من طرفه!
فرنوش تابی به گردن برنزه اش که پلاک خاص ی دور گردناش برق میزد، با طنازی و عشوه داد ونازک وار مداخله کرد.
- اوکی هانی، پس ما بریم...
شبنم خونسرد سمت مخالف آنها قدم برداشت در همان حال بلند گفت: من برم یه چی زی پیدا کنم بلکه حالم خوب شد!
فرنوش و شکیلا که از ما دور شدند، پگاه بی تفاوت از بساط روی میز، یک نخ از پاکت سیگار ونستون برداشت و به من هم خونسردانه تعارف کرد که هاجوواج با تکان سر، بدون مکث ردکردم.
حینی که با فندک اتمی اش، سیگارش را روشن میکرد، با خیرگی به نقطه کوری لب از لب باز کرد.
- معلومه بار اولته!
حیرت زده و متعجب سرم را سمتش برگرداندم.
- چطور؟
پوک عمیقی از نخ سیگارش گرفت بعد با ب ی تفاوت ی دودش را از دماغ رها کرد.
- آدم شناسم رفیق!
بدون تفهمیم با گردن ی زاویه دار روی شانه به محیط ناآشنا خی ره شدم، همه جا روشن بود جز پ یست
رقص که با هاله ای از قرمز و زرد مدام روی چهره افراد مانورگونه برق میزد.
معلوم بود این مهمانی با تمام نابلد بودنم در پارت ی و مهمانی های خاص، هیچ شباهتی به پارتی هانداشت، نه از رقص نور خبری بود نه از بزن و بکوب، نه جوانه ای مست و پاتیل. همه چیز در شگفتی نرمال بود، هرکسی از بارنوشیدنی سفارش می داد و بعضی خدمه هم سفارش مخصوص جلوی مهمان ها می گذاشتند، بساط سیگار و نوشیدنی با بازی های خاص روی میزهای دایره ای.
با دیدن شبنم کنار ارشیا، دلم پیچ و تب خورد و دست و دلم لرزید. یکباره دلشوره عجیبی همه تنم را در برگرفت!
ارشیا چشم ریز کرده و تند تند چیزهای را به شبنم می گفت! متعجب به این همه مبهم و مرموز بودنشان، سردرگم دستی روی پیشانی عرق کرده ام با دستی لرزان و لبهای نیمه باز کشیدم!
- خوبی تو!؟
حیرت زده با حیرانی سری به نفی تکان دادم که پگاه با آن چشمان میشی جذابش، دستم را میان دستان گرمش گرفت.
- چرا اینقد سردی رفیق ...؟!
بزاق دهانم را با برگشتن سر ارشیا به طرفم؛ هاج و واج مردمک گشاد شده چشمانم، به زحمت و تقلا فرو دادم.
با دیدنم، تای ابروی تم یزشده اش را بالا کشاند، همراه پوزخندی با قدمهای سنگین و مطمئن به طرفم نزدیک شد. وحشت زده دستان پگاه را چنگ زدم که پگاه یکه خورده لب زد.
- وا چته!؟
مردمک چشمانم بی اراده ام روی چشمان مرموز و نافذ ارشیا میخ شده بود، حرارت با قدرت تا پشت گوش هایم دمید و تنم از ترس آنی و قلبی متلاطم داغ شد.
سراپا دلهره تا وقتی در چند قدمیام با مکث و ابهام ایستاد، با چهره راضی و خونسرد جفت دستانش را مغرورانه لای جیب شلوار تنگ جین اش فرو داد.
- به به ببین کی این جاست... هوم باید خوش آمد بگم، نه؟!
پگاه نیمنگاهی به صورت زردکرده ام انداخت بعد با شک و تردید جایش بلند شد.
- هی! اینجا چه خبره... تو اینجا چیکار میکنی، ارشیا؟!
ارشیا بدون این که جواب پگاه را بدهد، با پوزخند واضحی به صامت و مسکوت بودن، پرتکبر مغرورانه پرسید.
- می بینم آداب معاشرت هم بلد نیستی...! فقط بلدی...
حینی که نگاهش را بار یکتر می شد، با منظور طعنه وار افزود.
- کلا خساست رفتاری داری و نمی دونی یه خانم خوب باید یه چی زهایی رو بلد باشه تا بتونه...
تعصب و خشم، تا عمق وجودم پمپاژ وار جهی د. خوی سرکشم وول خورد و متح یر در جلد خود واقعی فرو رفتم، ساغر نترس و سرکش از جای ش با فخر برخاست با لبی کج شده، نگاه ِ سطحی حوالهاش کرد.
- لازم نمیبینم با هرکسی معاشرت کنم چون...
پرمنظور با خی رگی و فاتحانه جمله خودش را به خوردش دادم.
- بعضی از آدما رو در حد خودم نمی بینم جناب!
با لبخند اغوا کننده ای که مدتها تمرین کرده بودم تا در موقع لزوم استفاده کنم را به چهره برافروخته و اخم کرده اش با نیش شل شده پاشیدم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_62
شبنم که پوک عم یقی به سیگار لای انگشتش میداد و درحالی که دود سیگارش را حلقه حلقه از دهان بیرون می فرستاد.. ریزبین و متعجب زیرچشمی براندازم کرد.
- فاز نده ساغی جون، بیا بریم حال داره ها؟!
متحیر ابروی بالا انداختم. درحالی که نگاهم را به نسترن خندان و ارشیا کنارهم سرخوشانه با غم و غیظ دادم، کلافه و سردرگم زمزمه کردم.
- مرسی ولی من پیش پگاه راحت ترم!
یک دفعه ناغافل مشت محکمی به بازویم خورد که بی اراده دستم را روی قلبم از آنی ترس گذاشتم.
پشت بندش پگاه با خنده دستش را به معنی (لایک ) بالا گرفت.
- به این میگن رفیق...! از الان میگم کسی رفیقم رو چپ نیگا کنه با من طرفه!
فرنوش تابی به گردن برنزه اش که پلاک خاص ی دور گردناش برق میزد، با طنازی و عشوه داد ونازک وار مداخله کرد.
- اوکی هانی، پس ما بریم...
شبنم خونسرد سمت مخالف آنها قدم برداشت در همان حال بلند گفت: من برم یه چی زی پیدا کنم بلکه حالم خوب شد!
فرنوش و شکیلا که از ما دور شدند، پگاه بی تفاوت از بساط روی میز، یک نخ از پاکت سیگار ونستون برداشت و به من هم خونسردانه تعارف کرد که هاجوواج با تکان سر، بدون مکث ردکردم.
حینی که با فندک اتمی اش، سیگارش را روشن میکرد، با خیرگی به نقطه کوری لب از لب باز کرد.
- معلومه بار اولته!
حیرت زده و متعجب سرم را سمتش برگرداندم.
- چطور؟
پوک عمیقی از نخ سیگارش گرفت بعد با ب ی تفاوت ی دودش را از دماغ رها کرد.
- آدم شناسم رفیق!
بدون تفهمیم با گردن ی زاویه دار روی شانه به محیط ناآشنا خی ره شدم، همه جا روشن بود جز پ یست
رقص که با هاله ای از قرمز و زرد مدام روی چهره افراد مانورگونه برق میزد.
معلوم بود این مهمانی با تمام نابلد بودنم در پارت ی و مهمانی های خاص، هیچ شباهتی به پارتی هانداشت، نه از رقص نور خبری بود نه از بزن و بکوب، نه جوانه ای مست و پاتیل. همه چیز در شگفتی نرمال بود، هرکسی از بارنوشیدنی سفارش می داد و بعضی خدمه هم سفارش مخصوص جلوی مهمان ها می گذاشتند، بساط سیگار و نوشیدنی با بازی های خاص روی میزهای دایره ای.
با دیدن شبنم کنار ارشیا، دلم پیچ و تب خورد و دست و دلم لرزید. یکباره دلشوره عجیبی همه تنم را در برگرفت!
ارشیا چشم ریز کرده و تند تند چیزهای را به شبنم می گفت! متعجب به این همه مبهم و مرموز بودنشان، سردرگم دستی روی پیشانی عرق کرده ام با دستی لرزان و لبهای نیمه باز کشیدم!
- خوبی تو!؟
حیرت زده با حیرانی سری به نفی تکان دادم که پگاه با آن چشمان میشی جذابش، دستم را میان دستان گرمش گرفت.
- چرا اینقد سردی رفیق ...؟!
بزاق دهانم را با برگشتن سر ارشیا به طرفم؛ هاج و واج مردمک گشاد شده چشمانم، به زحمت و تقلا فرو دادم.
با دیدنم، تای ابروی تم یزشده اش را بالا کشاند، همراه پوزخندی با قدمهای سنگین و مطمئن به طرفم نزدیک شد. وحشت زده دستان پگاه را چنگ زدم که پگاه یکه خورده لب زد.
- وا چته!؟
مردمک چشمانم بی اراده ام روی چشمان مرموز و نافذ ارشیا میخ شده بود، حرارت با قدرت تا پشت گوش هایم دمید و تنم از ترس آنی و قلبی متلاطم داغ شد.
سراپا دلهره تا وقتی در چند قدمیام با مکث و ابهام ایستاد، با چهره راضی و خونسرد جفت دستانش را مغرورانه لای جیب شلوار تنگ جین اش فرو داد.
- به به ببین کی این جاست... هوم باید خوش آمد بگم، نه؟!
پگاه نیمنگاهی به صورت زردکرده ام انداخت بعد با شک و تردید جایش بلند شد.
- هی! اینجا چه خبره... تو اینجا چیکار میکنی، ارشیا؟!
ارشیا بدون این که جواب پگاه را بدهد، با پوزخند واضحی به صامت و مسکوت بودن، پرتکبر مغرورانه پرسید.
- می بینم آداب معاشرت هم بلد نیستی...! فقط بلدی...
حینی که نگاهش را بار یکتر می شد، با منظور طعنه وار افزود.
- کلا خساست رفتاری داری و نمی دونی یه خانم خوب باید یه چی زهایی رو بلد باشه تا بتونه...
تعصب و خشم، تا عمق وجودم پمپاژ وار جهی د. خوی سرکشم وول خورد و متح یر در جلد خود واقعی فرو رفتم، ساغر نترس و سرکش از جای ش با فخر برخاست با لبی کج شده، نگاه ِ سطحی حوالهاش کرد.
- لازم نمیبینم با هرکسی معاشرت کنم چون...
پرمنظور با خی رگی و فاتحانه جمله خودش را به خوردش دادم.
- بعضی از آدما رو در حد خودم نمی بینم جناب!
با لبخند اغوا کننده ای که مدتها تمرین کرده بودم تا در موقع لزوم استفاده کنم را به چهره برافروخته و اخم کرده اش با نیش شل شده پاشیدم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_62
سرش روتکون دادودیگه چیزی نگفت بعدازخوردن غذا ظرف هارو تو ماشین قراردادیم و
میزروجمع کرد یم وچندساعت کنارشون نشستم ساعت دوازده بودکه لباسم روعوض کردم
وروبهشون لب زدم
_بابت همه چی ممنون بااجازتون من دیگه میرم
_امشب ا ینجابمون دخترم
_ممنون انشاالله یه وقت دیگه
_باشه مادرهرجورراحتی
نیما جان پاشو یلداروبرسون خونه
_باشه
همراه پدرامی رازخونه خارج شدیم وباماشین برم گردوند خونه وقتی واردخونه شدم همه
خواب بودن سریع برگشتم به اتاقم لباسام روعوض کردم وروتخت درازکشیدم وچشمام
روبستم
باحس نوازش دستی روگونه ام چشم بازکردم بادیدن کیانا اروم وخواب الود روی تخت
نشستم
_سلام اول صبحی اینجاچیکارمی کنی
باخنده نگاهم کرد
_اولا صبح نه ظهرساعت۳بعداظهروشماخوابی دوما به جای اینکه تشکرکنی اومدم پیشت اینجوری حرف میزنی
_خیله خب حالا !!چخبرا
_خبراکه پی ش توئه پس بالاخره عمل کردی
بالبخندوباره درازکشی دم روتخت
_اهوم به هرسختی بود بالاخره شد
_دردداشت
سرم روتکون دادم
_وحشتناک
_وای
_هرلحظه ازدرددلم میخواست جیغ بزنم
_الان چی بازم دردداری
_دردکه اره ولی خب بهترم
_خب خداروشکر ولی دیگه راحت شدی
_اهوم
_ازامیرصدراچخبر
_بیخبر
_یعنی چی
_یعنی اینکه خبری ندارم
_مگه میشه
_حالاکه شده
_واچرا
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_62
سرش روتکون دادودیگه چیزی نگفت بعدازخوردن غذا ظرف هارو تو ماشین قراردادیم و
میزروجمع کرد یم وچندساعت کنارشون نشستم ساعت دوازده بودکه لباسم روعوض کردم
وروبهشون لب زدم
_بابت همه چی ممنون بااجازتون من دیگه میرم
_امشب ا ینجابمون دخترم
_ممنون انشاالله یه وقت دیگه
_باشه مادرهرجورراحتی
نیما جان پاشو یلداروبرسون خونه
_باشه
همراه پدرامی رازخونه خارج شدیم وباماشین برم گردوند خونه وقتی واردخونه شدم همه
خواب بودن سریع برگشتم به اتاقم لباسام روعوض کردم وروتخت درازکشیدم وچشمام
روبستم
باحس نوازش دستی روگونه ام چشم بازکردم بادیدن کیانا اروم وخواب الود روی تخت
نشستم
_سلام اول صبحی اینجاچیکارمی کنی
باخنده نگاهم کرد
_اولا صبح نه ظهرساعت۳بعداظهروشماخوابی دوما به جای اینکه تشکرکنی اومدم پیشت اینجوری حرف میزنی
_خیله خب حالا !!چخبرا
_خبراکه پی ش توئه پس بالاخره عمل کردی
بالبخندوباره درازکشی دم روتخت
_اهوم به هرسختی بود بالاخره شد
_دردداشت
سرم روتکون دادم
_وحشتناک
_وای
_هرلحظه ازدرددلم میخواست جیغ بزنم
_الان چی بازم دردداری
_دردکه اره ولی خب بهترم
_خب خداروشکر ولی دیگه راحت شدی
_اهوم
_ازامیرصدراچخبر
_بیخبر
_یعنی چی
_یعنی اینکه خبری ندارم
_مگه میشه
_حالاکه شده
_واچرا
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_62
حس خفگی شدیدی داشتم وصدای گریه علی باعث شد حال وخیم خودم یادم
بره مهم نبودامیرعباس نامحرمه بازوش رو فشار دادم که برگشت طرفم با نگرانی نگاهم کردکه خودم روبه جلوکشیدم وعلی روازاغوشش جداکردم وسرش
روچسبوندم به سینه م قلبم داشت پرپر می زد اما مهم نبودمهم پسرم بودکه
ازگریه سرخ شده بود و نفسش یکی درمیون شده بود لبم رو چسبوندم به
پیشونیش واروم شروع کردم به تکون دادنش وزمزمه وارمی گفتم
_جون دلم قشنگم جان مامان چراپسرمامان گریه می کنه مگه نمیدونی من گریه
تورومیبینم میمیرم مامانی پسر قشنگم به خاطرمامانی اروم شو اروم شو تاقلبم
اروم شه
اشکم چکیدروگونه م وادامه دادم
_پسرقشنگم امیدزندگیم تمام دلخوشی من توکه میدونی چقدر عاشقتم گریه نکن
اروم اروم علی ساکت شد وخوابید نفسم رو بادرد بیرون فرستادم وبه ارسلان که خیره نگاهم میکردلب زدم
_اگه میشه بریم خریدکنیم حالم خوب نیست
ارسلان بااخم ونگرانی لب زد
ارسلان_بریم دکتر شاید به دارو احتیاج داشته باش ی
سردنگاهش کردم این مردهمون مردی بودکه چندماه پیش هرچی ازدهنش
بود تف کردتوصورتم
_نیازی نیست
ارسلان خواست چیزی بگه که بااخم نگاه تندو تیزی بهش انداختم که پشت
فرمون نشست وماشین رو به حرکت دراورد
جلوی یه پاساژ بزرگوش یک ماشین توقف کرد علی که توبغلم خوابیده
بودوچشمای نازش رواروم بسته بود وسرش به سینه م چسبیده بودروکمی جابه جاکردم وبه همراه امیرعباس وارسلان که بدجورناراحت وگرفته بودن وارد
پاساژشدیم اول ازهمه بایدبرای بچه م خریدکنم بنابرا ین واردمغازه نسبتابزرگ
ومجهز لباس بچگانه شدم وپشت سرم اون دوتاداداش عتیقه بی توجه به اون
دوتا به طرف لباس های چیده شده رفتم یه جلیقه مشکی باپیراهن سفید
وپاپیون مشکی وشلوار مشکی چشمم روگرفت روبه پسرجوونی که فروشنده
بودلب زدم
_ببخشیداقا ازاین کار اندازه پسرم م یخوام
بالبخند چندش ورومخش به طرفم اومد لباس روبه طرفم گرفت وباهمون
لبخندرومخش گفت
فروشنده_بهتون نمیخوره بچه داشته باشید
نگاهش کردم بااخم باتحکم ولحن خشن همی شگیم جوابش رودادم
_نفهمیدم منظورتو
خواست چیزی بگه که یه تاازابروموباالانداختم و خشمگین زل زدم توچشماش
که انگارفهمی د من مثل بقیه ادمای دورش نیستم که بیحرف گورشوگم کرد لباس
رو تودستم گرفتم علی تودستم خواب بود و یکم دستم دردگرفته بود بادقت به
لباس هانگاه میکردم یه بلوزکلفت قرمز وشلوارهمرنگش سایز علی برداشتمیه
شلوارک جین وتی شرت ستش روبرداشتم
ده دست بیشتربرای علی لباس برداشتم وبه سختی تودستم گرفته بودم که
امیرعباس به طرفم اومد ولباس های داخل دستم روگرفت وبه طرف صندوق
برد به کفش های کوچولو چیده شده نزدیک صندوق نگاه میکردم که یه لحظه
ضربه محکمی ازپشت بهم زده شد نتونستم خودم وکنترل کنم و باسرخوردم
زمین ازترس روح ازتنم جداشد و تنها کاری که تونستم انجام بدم تاعلی هیچ اسیبی نبینه این بود خودمو مثل جنین جمع کردم وسرعلی روتو سینه م پنهون
کردم وبادستام حصار محکمی براش ایجادکردم باسوزش شدید سرم اخ بلندی
گفتم که صدا ی عصبی ارسلان روشنیدم وبعد ازچندمین کنارم نشست
صدای گریه علی باعث شد درد طاقت فرسای سرم روفراموش کنم وبادستایی که
میلرزید علی رو که به سینه م چنگ مینداخت ومحکم سینه م روتو مشت
کوچولوش فشارمی داد روبه طرف ارسلان گرفتم ولب زدم
_ارومش کن
اماارسلان علی روازتوبغلم نگرفت ازخشم دلم می خواست بزنم توگوشش اون
بچه خودشوکه ازگریه سرخ شده بودبغل نکرد چرا هه چون جنون داشت با به اغوش کشیدن علی توسط امیرعباس بانفرت چشم ازارسلان گرفتم وسعی کردم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_62
حس خفگی شدیدی داشتم وصدای گریه علی باعث شد حال وخیم خودم یادم
بره مهم نبودامیرعباس نامحرمه بازوش رو فشار دادم که برگشت طرفم با نگرانی نگاهم کردکه خودم روبه جلوکشیدم وعلی روازاغوشش جداکردم وسرش
روچسبوندم به سینه م قلبم داشت پرپر می زد اما مهم نبودمهم پسرم بودکه
ازگریه سرخ شده بود و نفسش یکی درمیون شده بود لبم رو چسبوندم به
پیشونیش واروم شروع کردم به تکون دادنش وزمزمه وارمی گفتم
_جون دلم قشنگم جان مامان چراپسرمامان گریه می کنه مگه نمیدونی من گریه
تورومیبینم میمیرم مامانی پسر قشنگم به خاطرمامانی اروم شو اروم شو تاقلبم
اروم شه
اشکم چکیدروگونه م وادامه دادم
_پسرقشنگم امیدزندگیم تمام دلخوشی من توکه میدونی چقدر عاشقتم گریه نکن
اروم اروم علی ساکت شد وخوابید نفسم رو بادرد بیرون فرستادم وبه ارسلان که خیره نگاهم میکردلب زدم
_اگه میشه بریم خریدکنیم حالم خوب نیست
ارسلان بااخم ونگرانی لب زد
ارسلان_بریم دکتر شاید به دارو احتیاج داشته باش ی
سردنگاهش کردم این مردهمون مردی بودکه چندماه پیش هرچی ازدهنش
بود تف کردتوصورتم
_نیازی نیست
ارسلان خواست چیزی بگه که بااخم نگاه تندو تیزی بهش انداختم که پشت
فرمون نشست وماشین رو به حرکت دراورد
جلوی یه پاساژ بزرگوش یک ماشین توقف کرد علی که توبغلم خوابیده
بودوچشمای نازش رواروم بسته بود وسرش به سینه م چسبیده بودروکمی جابه جاکردم وبه همراه امیرعباس وارسلان که بدجورناراحت وگرفته بودن وارد
پاساژشدیم اول ازهمه بایدبرای بچه م خریدکنم بنابرا ین واردمغازه نسبتابزرگ
ومجهز لباس بچگانه شدم وپشت سرم اون دوتاداداش عتیقه بی توجه به اون
دوتا به طرف لباس های چیده شده رفتم یه جلیقه مشکی باپیراهن سفید
وپاپیون مشکی وشلوار مشکی چشمم روگرفت روبه پسرجوونی که فروشنده
بودلب زدم
_ببخشیداقا ازاین کار اندازه پسرم م یخوام
بالبخند چندش ورومخش به طرفم اومد لباس روبه طرفم گرفت وباهمون
لبخندرومخش گفت
فروشنده_بهتون نمیخوره بچه داشته باشید
نگاهش کردم بااخم باتحکم ولحن خشن همی شگیم جوابش رودادم
_نفهمیدم منظورتو
خواست چیزی بگه که یه تاازابروموباالانداختم و خشمگین زل زدم توچشماش
که انگارفهمی د من مثل بقیه ادمای دورش نیستم که بیحرف گورشوگم کرد لباس
رو تودستم گرفتم علی تودستم خواب بود و یکم دستم دردگرفته بود بادقت به
لباس هانگاه میکردم یه بلوزکلفت قرمز وشلوارهمرنگش سایز علی برداشتمیه
شلوارک جین وتی شرت ستش روبرداشتم
ده دست بیشتربرای علی لباس برداشتم وبه سختی تودستم گرفته بودم که
امیرعباس به طرفم اومد ولباس های داخل دستم روگرفت وبه طرف صندوق
برد به کفش های کوچولو چیده شده نزدیک صندوق نگاه میکردم که یه لحظه
ضربه محکمی ازپشت بهم زده شد نتونستم خودم وکنترل کنم و باسرخوردم
زمین ازترس روح ازتنم جداشد و تنها کاری که تونستم انجام بدم تاعلی هیچ اسیبی نبینه این بود خودمو مثل جنین جمع کردم وسرعلی روتو سینه م پنهون
کردم وبادستام حصار محکمی براش ایجادکردم باسوزش شدید سرم اخ بلندی
گفتم که صدا ی عصبی ارسلان روشنیدم وبعد ازچندمین کنارم نشست
صدای گریه علی باعث شد درد طاقت فرسای سرم روفراموش کنم وبادستایی که
میلرزید علی رو که به سینه م چنگ مینداخت ومحکم سینه م روتو مشت
کوچولوش فشارمی داد روبه طرف ارسلان گرفتم ولب زدم
_ارومش کن
اماارسلان علی روازتوبغلم نگرفت ازخشم دلم می خواست بزنم توگوشش اون
بچه خودشوکه ازگریه سرخ شده بودبغل نکرد چرا هه چون جنون داشت با به اغوش کشیدن علی توسط امیرعباس بانفرت چشم ازارسلان گرفتم وسعی کردم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚