#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_70
سر پایین انداختم و زیر لبی تشکر کردم و بعد از یه شب بخیر آهسته سمت اتاق رفتم که باز صداش من رو متوقف کرد:
- ازت خوشم میاد.
دستم روی دستگیره و قلبم توی سینه با هم ریتم گرفتن...
-خیلی دختر قوی هستی،هرکدوم از این دخترا اگر جای تو بودن یا از غصه دق کرده بودن یا خودشون رو میکشتن یا به اجبار تن میدادن و تسلیم خواسته های بقیه میشدن!
نفس عمیقی کشیدم تا حداقل قلبم آروم شه از این برداشت اشتباه و گفتم:
- چاره ای جز قوی بودن نداشتم من از هفت سالگی یاد گرفتم قوی باشم چون کسی نبود که جای من بخواد برام قدرت به خرج بده،به نظر من کاکتوسا از اول این همه خار نداشتن وقتی دیدن تنهان وقتی دیدن هیچ باغبونی نیست که دنبال کسایی که می چیندشون بکنه و داد بزنه چیدن این گلها ممنوعه خارهایی که بقیه تو دلشون فرو
کرده بودن رو به تن رسوندن تا از گزند پژمردن حفظ بشن،من مثل کاکتوسا تمام عمرم تنها بودم اگر قوی نمی بودم تا حالا پژمرده بودم!
لبخندش عمق گرفت و مهربونتر گفت:
- مثال قشنگی زدی...
و من نمیدونم این لبخند از کجا به لبهام سرایت کرد اما مطمئنم تمام محبت من نسبت به این مرد پیر شده از روزگار رو همراه داشت که باز صورتم سرخ شد و با یه تشکر به اتاق پناه بردم شاید اگر پدری به خوبی حاج آقا داشتم که از همون روز اول اجازه چیدن گلش رو به هیچ بچه فضول توی پارکی نده!... نفسم رو عمیق به بیرون فوت کردم و زیر لحاف رختخوابی که کنار حاج خانم بود خزیدم و ناخودآگاه ذهنم مشغول حرف های حاج آقا شد.از نظر اون من دختر قوی بودم این خوب بود حداقل بهتر از این بود که مثل باقی مردها به من به چشم یه لقمه در دسترس نگاه کنه! به من محبت می کرد اینم خوب بود حداقل عقده های بیست ساله ی دلم آروم می گرفت...از من خوشش می اومد این خوب هم نمی بود بد هم نبود چون من هم ازش خوشم می اومد دلم میخواست کاش پدرم این مرد بود اون وقت من هم میتونستم بجای کاکتوس،یاس باشم،خوشبو لطیف مهربون و دخترونه!غلت می خورم و به سمت حاج خانم که حتی خرخرش هم آهسته و زنانه بود برمیگردم از پیرهنش بوی یاس میاد
حتما برای شوهرش یه زن لطیف و برای بچه هاش یه مادر مهربون بوده اما من چی؟ بوی دوده میدم بوی سوختگی،اصلا من هم می تونم یه زن لطیف و یه مادر خوب باشم؟هه چه فکرهایی می کنما کی حاضر میشه من رو بگیره،من الان برچسب دست خوردگی دارم مثل یه کاال مثل یه غذای دهنی نه مثل یه انسان نه مثل یه اشرف مخلوقات!من فقط در حد یه غذا یه لقمه چرب و چیلی اهمیت داشتم! چه اهمیتی داشت اگر حاج آقا من رو قوی میدید تاوقتی که برچسب ضعیفه بودن روی من بود؟اما نه اهمیت داشت... از این خونه تکونی فشرده خسته بودم اما ارزشش رو داشت!این ضعیفه "به دیوارای مرده ی این خونه روح تازه دمیده بود" و تازه این حرف من نبود حرف شخص شخیص حاج آقا باورساد بود،برای همین میگم ارزشش رو داشت تمام این خستگی ارزش روح تازه ی زندگی این مرد رو داشت!این مرد لیاقت روح تازه ی زندگی رو داشت... کارم که تموم شد مثل شصت تیر پریدم توی حموم به جز این که دلم یه دوش آب گرم برای رفع خستگی می خواست دوست هم نداشتم بچه ها که میرسن من رو با این بوی بد و قیافه خسته بغل کنن و عید مبارکی بگن!البته هنوز که عید نشده بود چند ساعت مونده بود اما خب به هر حال برای اولین بار بود که بوی عید به مشام من هم رسیده بود. دلم برای بچه ها برای پارتی های شبانه ی بی صدایی که داشتیم برای شیطنت های معصومه برای محبت سارا برای ناز نازی بودن کبری برای عشقی که از تک تکشون می گرفتم تنگ شده بود.لباس اضافه ای نداشتم اما حاج خانم قول یه دست لباس عیدی به من داده بود و شاید دلیل غیبت از سر صبح حاج آقا همین بود شاید هم من دوست داشتم این طور فکر کنم!صدای تقه در حمام که بلند شد سریع دوش رو بستم و با گفتن "الان میام حاج خانم " مشغول خشک کردن بدنم باحوله سبز فسفری توی حمام شدم. خب قاعدتا وقتی لباس نیاورده بودم حوله هم از خودم نبود!لباس های زیرم رو تا آخرین حد ممکن چلوندم و روی جا رختی توی حمام زیر مانتوی نسیه ای همیشگی ام پنهان
کردم و سرم رو تا گردن از حمام بیرون آوردم و بلند داد زدم:
- حاج خانم این عیدی که قول داده بودین نرسید؟
صدای حاج آقا از جایی دور و نزدیک به گوشم خورد.
- گذاشتم پشت در حمام خورشید خانم!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_70
سر پایین انداختم و زیر لبی تشکر کردم و بعد از یه شب بخیر آهسته سمت اتاق رفتم که باز صداش من رو متوقف کرد:
- ازت خوشم میاد.
دستم روی دستگیره و قلبم توی سینه با هم ریتم گرفتن...
-خیلی دختر قوی هستی،هرکدوم از این دخترا اگر جای تو بودن یا از غصه دق کرده بودن یا خودشون رو میکشتن یا به اجبار تن میدادن و تسلیم خواسته های بقیه میشدن!
نفس عمیقی کشیدم تا حداقل قلبم آروم شه از این برداشت اشتباه و گفتم:
- چاره ای جز قوی بودن نداشتم من از هفت سالگی یاد گرفتم قوی باشم چون کسی نبود که جای من بخواد برام قدرت به خرج بده،به نظر من کاکتوسا از اول این همه خار نداشتن وقتی دیدن تنهان وقتی دیدن هیچ باغبونی نیست که دنبال کسایی که می چیندشون بکنه و داد بزنه چیدن این گلها ممنوعه خارهایی که بقیه تو دلشون فرو
کرده بودن رو به تن رسوندن تا از گزند پژمردن حفظ بشن،من مثل کاکتوسا تمام عمرم تنها بودم اگر قوی نمی بودم تا حالا پژمرده بودم!
لبخندش عمق گرفت و مهربونتر گفت:
- مثال قشنگی زدی...
و من نمیدونم این لبخند از کجا به لبهام سرایت کرد اما مطمئنم تمام محبت من نسبت به این مرد پیر شده از روزگار رو همراه داشت که باز صورتم سرخ شد و با یه تشکر به اتاق پناه بردم شاید اگر پدری به خوبی حاج آقا داشتم که از همون روز اول اجازه چیدن گلش رو به هیچ بچه فضول توی پارکی نده!... نفسم رو عمیق به بیرون فوت کردم و زیر لحاف رختخوابی که کنار حاج خانم بود خزیدم و ناخودآگاه ذهنم مشغول حرف های حاج آقا شد.از نظر اون من دختر قوی بودم این خوب بود حداقل بهتر از این بود که مثل باقی مردها به من به چشم یه لقمه در دسترس نگاه کنه! به من محبت می کرد اینم خوب بود حداقل عقده های بیست ساله ی دلم آروم می گرفت...از من خوشش می اومد این خوب هم نمی بود بد هم نبود چون من هم ازش خوشم می اومد دلم میخواست کاش پدرم این مرد بود اون وقت من هم میتونستم بجای کاکتوس،یاس باشم،خوشبو لطیف مهربون و دخترونه!غلت می خورم و به سمت حاج خانم که حتی خرخرش هم آهسته و زنانه بود برمیگردم از پیرهنش بوی یاس میاد
حتما برای شوهرش یه زن لطیف و برای بچه هاش یه مادر مهربون بوده اما من چی؟ بوی دوده میدم بوی سوختگی،اصلا من هم می تونم یه زن لطیف و یه مادر خوب باشم؟هه چه فکرهایی می کنما کی حاضر میشه من رو بگیره،من الان برچسب دست خوردگی دارم مثل یه کاال مثل یه غذای دهنی نه مثل یه انسان نه مثل یه اشرف مخلوقات!من فقط در حد یه غذا یه لقمه چرب و چیلی اهمیت داشتم! چه اهمیتی داشت اگر حاج آقا من رو قوی میدید تاوقتی که برچسب ضعیفه بودن روی من بود؟اما نه اهمیت داشت... از این خونه تکونی فشرده خسته بودم اما ارزشش رو داشت!این ضعیفه "به دیوارای مرده ی این خونه روح تازه دمیده بود" و تازه این حرف من نبود حرف شخص شخیص حاج آقا باورساد بود،برای همین میگم ارزشش رو داشت تمام این خستگی ارزش روح تازه ی زندگی این مرد رو داشت!این مرد لیاقت روح تازه ی زندگی رو داشت... کارم که تموم شد مثل شصت تیر پریدم توی حموم به جز این که دلم یه دوش آب گرم برای رفع خستگی می خواست دوست هم نداشتم بچه ها که میرسن من رو با این بوی بد و قیافه خسته بغل کنن و عید مبارکی بگن!البته هنوز که عید نشده بود چند ساعت مونده بود اما خب به هر حال برای اولین بار بود که بوی عید به مشام من هم رسیده بود. دلم برای بچه ها برای پارتی های شبانه ی بی صدایی که داشتیم برای شیطنت های معصومه برای محبت سارا برای ناز نازی بودن کبری برای عشقی که از تک تکشون می گرفتم تنگ شده بود.لباس اضافه ای نداشتم اما حاج خانم قول یه دست لباس عیدی به من داده بود و شاید دلیل غیبت از سر صبح حاج آقا همین بود شاید هم من دوست داشتم این طور فکر کنم!صدای تقه در حمام که بلند شد سریع دوش رو بستم و با گفتن "الان میام حاج خانم " مشغول خشک کردن بدنم باحوله سبز فسفری توی حمام شدم. خب قاعدتا وقتی لباس نیاورده بودم حوله هم از خودم نبود!لباس های زیرم رو تا آخرین حد ممکن چلوندم و روی جا رختی توی حمام زیر مانتوی نسیه ای همیشگی ام پنهان
کردم و سرم رو تا گردن از حمام بیرون آوردم و بلند داد زدم:
- حاج خانم این عیدی که قول داده بودین نرسید؟
صدای حاج آقا از جایی دور و نزدیک به گوشم خورد.
- گذاشتم پشت در حمام خورشید خانم!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_70
_خوب آره.
گلسا سرویس نقره را از روی کمدش برداشت و مرموزانه گفت:
_اما من اون شب متوجه شدم اون فقط یه سبد گل معمولی نیست.
_منظورت چیه؟
گلسا ست نقره را مقابل مهدی گرفت و گفت:
_چون این داخلش بود.
مهدی متعجب سرویس را گرفت و نگاهش کرد سپس گفت:
_خوب اون شب تولد دلسا رو جشن گرفته بودیم. لابد اینم فراهانی به عنوان هدیه تهیه کرده.
گلسا مقابل مهدی زانو زد و گفت:
_نه عمو جان. یه همکار ساده هیچوقت نمیاد این هدیه رو بین گلها جاسازی کنه و بخواد دلسا رو غافلگیر کنه، اونم یه همکار مرد! ببینم این آقا مجرده؟
_نه.
_همون شب دلسا تا این سرویس و دید تعجب کرد، طوری که اینو به من بخشید. من مطمئنم کسی که اون سبد گل رو آورده به دلسا علاقه منده. تازه از کجا معلوم شاید با همین آقا در ارتباطه!
مهدی غرق فکر به گلسا زل زد و با خود فکر کرد:
_گلسا درست میگه کدوم همکاری چنین کاری میکنه. بعد هم چرا فراهانی از وجود این هدیه به من حرفی نزده؟
و بعد به یاد نگاهها وتوجهات فراهانی نسبت به دلسا افتاد و با تردید گفت:
_یعنی پیام به دلسا نظر داره؟
و با خود فکر کرد:
_پس چرا وقتی حرفی از سیاوش زدم، دلسا سکوت کرد؟
صدای گلسا باعث شد از فکر بیرون بیاید:
_عمو اون یه مرد متاهله این عشق سر انجام خوشی نداره، تو اون شرکت یا باید جای دلسا باشه یا اون آقا. من نمیخوام یه بی آبرویی دیگه بار بیاد. یعنی همیشه باید از کارای دلسا خجالت زده بشیم؟ عمو یه کاری کن. من نمیخوام
تو شرکت آبروی شما بره زیر سوال، جلوشونو بگیرین.
مهدی شوکه از حرفهای گلسا در جایش ایستاد و غرق فکر از اتاق گلسا خارج شد و رو به زن برادرش گفت:
_من دیگه میرم زن داداش، خداحافظ.
و با عجله از خانه بیرون زد و سوار اتومبیلش شد و قبل از هر چیز شماره فراهانی را گرفت و منتظر پاسخش ماند.
پیام زنگ خانه را فشرد و منتظر ماند که صدای سپیده به گوشش رسید:
_بله؟
پیام جلوتر رفت تا تصویرش مشخص باشد، سپس با لبخند گفت:
_باز کن.
_بیا تو عزیزم.
همین که در باز شد، تلفن همراهش به صدا درآمد. در را با پایش هل داد و گوشی را کنار گوشش گرفت و پاکت خریدی که در دست داشت را روی زمین گذاشت و گفت:
_سلام مهدی جان.
مهدی کمی مکث کرد و گفت:
_سلام. کجایی پیام؟
_تازه اومدم خونه، چطور مگه؟ مشکلی پیش اومده؟
_نه فقط برو یه جایی که تنها باشی.
_تنهام بگو.
مهدی نفس عمیقی کشید و دو دل گفت:
_تو... تو...
و سکوت کرد که پیام متعجب و کنجکاو پرسید:
_من چی؟ مهدی چرا حرف نمیزنی؟
مهدی اما دو دل بود، نمیدانست گفتن این موضوع کار درستی است یا نه. از طرفی پیام را سالها میشناخت و به خاطر دوستیشان مناسب نمیدید حرفی در اینباره بزند اما از طرفی هم، عقیده داشت این موضوع باید حل شود،
صدای پیام دوباره به گوشش رسید:
_مهدی؟
صدایش را صاف کرد و بی مقدمه گفت:
_پیام تو برای تولد دلسا هدیهای خریدی؟
پیام شوکه از سوالی که شنیده بود، در جایش ثابت ماند، آری او هدیه گرفته بود اما دلش نمیخواست کسی جز دلسا از آن با خبر شود! اگر اینطور نبود که به گل فروش نمیگفت آنرا بین گلها پنهان کند. پیام کلافه به آسمان تیرهی
شب نگاه کرد و مردد گفت:
_چطور؟
_جواب بده لطفا.
احساس کرد لحن مهدی از همیشه جدی تر است. یادش پیش دلسا رفت و بیاراده گرمش شد، اولین دکمه ی پلیورش را باز کرد و کلافه پایش را به زمین کوبید که صدای مهدی به گوشش رسید:
_پیام چرا حرف نمیزنی؟ اون سرویس جواهر و چرا به دلسا هدیه دادی؟ اون هم بدون اینکه کسی متوجه بشه! میخوام بدونم دقیقا منظورت از این کار چی بوده؟
پیام با شنیدن این حرفها سر افکنده شد. عصبی قدمی به جلو برداشت و فکر کرد:
_چرا این کارو میکنی؟ اون شب غرورمو له کردی کافی نبود؟ حالا با گفتن موضوع هدیه به مهدی چه نیتی داری؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_70
_خوب آره.
گلسا سرویس نقره را از روی کمدش برداشت و مرموزانه گفت:
_اما من اون شب متوجه شدم اون فقط یه سبد گل معمولی نیست.
_منظورت چیه؟
گلسا ست نقره را مقابل مهدی گرفت و گفت:
_چون این داخلش بود.
مهدی متعجب سرویس را گرفت و نگاهش کرد سپس گفت:
_خوب اون شب تولد دلسا رو جشن گرفته بودیم. لابد اینم فراهانی به عنوان هدیه تهیه کرده.
گلسا مقابل مهدی زانو زد و گفت:
_نه عمو جان. یه همکار ساده هیچوقت نمیاد این هدیه رو بین گلها جاسازی کنه و بخواد دلسا رو غافلگیر کنه، اونم یه همکار مرد! ببینم این آقا مجرده؟
_نه.
_همون شب دلسا تا این سرویس و دید تعجب کرد، طوری که اینو به من بخشید. من مطمئنم کسی که اون سبد گل رو آورده به دلسا علاقه منده. تازه از کجا معلوم شاید با همین آقا در ارتباطه!
مهدی غرق فکر به گلسا زل زد و با خود فکر کرد:
_گلسا درست میگه کدوم همکاری چنین کاری میکنه. بعد هم چرا فراهانی از وجود این هدیه به من حرفی نزده؟
و بعد به یاد نگاهها وتوجهات فراهانی نسبت به دلسا افتاد و با تردید گفت:
_یعنی پیام به دلسا نظر داره؟
و با خود فکر کرد:
_پس چرا وقتی حرفی از سیاوش زدم، دلسا سکوت کرد؟
صدای گلسا باعث شد از فکر بیرون بیاید:
_عمو اون یه مرد متاهله این عشق سر انجام خوشی نداره، تو اون شرکت یا باید جای دلسا باشه یا اون آقا. من نمیخوام یه بی آبرویی دیگه بار بیاد. یعنی همیشه باید از کارای دلسا خجالت زده بشیم؟ عمو یه کاری کن. من نمیخوام
تو شرکت آبروی شما بره زیر سوال، جلوشونو بگیرین.
مهدی شوکه از حرفهای گلسا در جایش ایستاد و غرق فکر از اتاق گلسا خارج شد و رو به زن برادرش گفت:
_من دیگه میرم زن داداش، خداحافظ.
و با عجله از خانه بیرون زد و سوار اتومبیلش شد و قبل از هر چیز شماره فراهانی را گرفت و منتظر پاسخش ماند.
پیام زنگ خانه را فشرد و منتظر ماند که صدای سپیده به گوشش رسید:
_بله؟
پیام جلوتر رفت تا تصویرش مشخص باشد، سپس با لبخند گفت:
_باز کن.
_بیا تو عزیزم.
همین که در باز شد، تلفن همراهش به صدا درآمد. در را با پایش هل داد و گوشی را کنار گوشش گرفت و پاکت خریدی که در دست داشت را روی زمین گذاشت و گفت:
_سلام مهدی جان.
مهدی کمی مکث کرد و گفت:
_سلام. کجایی پیام؟
_تازه اومدم خونه، چطور مگه؟ مشکلی پیش اومده؟
_نه فقط برو یه جایی که تنها باشی.
_تنهام بگو.
مهدی نفس عمیقی کشید و دو دل گفت:
_تو... تو...
و سکوت کرد که پیام متعجب و کنجکاو پرسید:
_من چی؟ مهدی چرا حرف نمیزنی؟
مهدی اما دو دل بود، نمیدانست گفتن این موضوع کار درستی است یا نه. از طرفی پیام را سالها میشناخت و به خاطر دوستیشان مناسب نمیدید حرفی در اینباره بزند اما از طرفی هم، عقیده داشت این موضوع باید حل شود،
صدای پیام دوباره به گوشش رسید:
_مهدی؟
صدایش را صاف کرد و بی مقدمه گفت:
_پیام تو برای تولد دلسا هدیهای خریدی؟
پیام شوکه از سوالی که شنیده بود، در جایش ثابت ماند، آری او هدیه گرفته بود اما دلش نمیخواست کسی جز دلسا از آن با خبر شود! اگر اینطور نبود که به گل فروش نمیگفت آنرا بین گلها پنهان کند. پیام کلافه به آسمان تیرهی
شب نگاه کرد و مردد گفت:
_چطور؟
_جواب بده لطفا.
احساس کرد لحن مهدی از همیشه جدی تر است. یادش پیش دلسا رفت و بیاراده گرمش شد، اولین دکمه ی پلیورش را باز کرد و کلافه پایش را به زمین کوبید که صدای مهدی به گوشش رسید:
_پیام چرا حرف نمیزنی؟ اون سرویس جواهر و چرا به دلسا هدیه دادی؟ اون هم بدون اینکه کسی متوجه بشه! میخوام بدونم دقیقا منظورت از این کار چی بوده؟
پیام با شنیدن این حرفها سر افکنده شد. عصبی قدمی به جلو برداشت و فکر کرد:
_چرا این کارو میکنی؟ اون شب غرورمو له کردی کافی نبود؟ حالا با گفتن موضوع هدیه به مهدی چه نیتی داری؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_70
پیش دبستانی بود وقتی که از ذوق مداد رنگی های نو تمام رنگ ها را روی کاغذ خالی می کنند و جز رنگ چیزدیگری در برگه نقاشی دیده نمی شود.. عمه خانم با کت و دامن سرمه ای خوش دوخت و موهای کوتاه فندقیِ به
دقت سشوار کشیده شده، به عصای طلاکاری شده اش تکیه زده و از زیر عینک خوش فرم براندازم می کرد و من از نگاه سنجش وارانه اش معذب می شدم.. عصایش را تکانی داد و گفت:
- کی با رادین آشنا شدی دخترجون؟
لبخندم رنگ نگرانی داشت، از فشار این فضای سنگی شده و نگاه های نه چندان خشنود کننده!
- خیلی وقت نیست، حدوداً دو ماه و نیم
همان لحظه رادین که برای صحبت با تلفن همراهش به تراس رفته بود آمد و در کنارم جای گرفت، در نبودش حس
غریبگی می کردم و حداقل حضور رادین حس خوبی داشت. کنجکاوانه پرسید
- چطور شد که رادین اومد خواستگاریت؟ چرا تو رو انتخاب کرد؟
انگشتان دست راستم را در مشت چپم گرفته بودم
- نمیدونم، فکر کنم بهتره اینو از خود رادین بپرسید
نگاه عمه خانم به سمت رادینِ بی خیالی که به مبل لم داده و پا روی پا انداخته بود و برعکس من بسیار خونسرد و
آرام بود، کشیده شد؛ رادین لبخند کجی زد. عمه خانم با اخمی عمیق میان ابرُوان باریک رنگ شده اش رو به من
گفت:
- من از تو پرسیدم نه از رادین
لحن جدی و جمله توبیخ گرانه اش باعث هول کردنم شد!
- راستش... خب فکر کنم علاقه بوده!
هنوز اخم داشت
- مطمینی؟
متعجب از این سوال و جواب های بی جا، نگاهی کوتاه به رادین انداختم و او همچنان خونسرد نشسته بود
- بله
سری تکان داد و زیر لب گفت:
- که اینطور
از سکوت حاکم و حضور عمه خانم با آن نگاه نافذ و عمیق، حس ناخوشایندی داشتم.. با نشستن دستی روی شانه ام
سر بلند کردم پرند با لبخند رو به عمه خانم گفت:
- اگه اجازه بدید مریم چند لحظه با من بیاد، کارش دارم
تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد و من نفس راحتی کشیده و مثل پرنده ای رها از قفس با پرند همراهی کردم
نگاهی به قیافه درهم شده ام انداخت و خندید
- مثل اینکه عمه خانم باز رفته تو فاز کارآگاه بودن که این شکلی شدی
نفس پرصدایی کشیدم
- اوف، نمیدونی چه جوری نگام میکرد که، از نگاهش دست و پام رو گم می کنم
- روز خیلی بدی بود برات، مگه نه؟
خندیدم؛ خنده ام آنقدر مصنوعی بود که متوجه شود
- نه بابا خوب بود
- یه کم که بگذره می فهمی مدل این خانواده همینطوریه، اونوقت دیگه این رفتارها اذیتت نمی کنه
چشمانم را ریز کردم
- مگه با تو هم اینطوری رفتار کردن؟
- نه... کلی گفتم
- خب من بهشون حق میدم امروز مثل یه وصله ناجور بودم توی این جمع..
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_70
پیش دبستانی بود وقتی که از ذوق مداد رنگی های نو تمام رنگ ها را روی کاغذ خالی می کنند و جز رنگ چیزدیگری در برگه نقاشی دیده نمی شود.. عمه خانم با کت و دامن سرمه ای خوش دوخت و موهای کوتاه فندقیِ به
دقت سشوار کشیده شده، به عصای طلاکاری شده اش تکیه زده و از زیر عینک خوش فرم براندازم می کرد و من از نگاه سنجش وارانه اش معذب می شدم.. عصایش را تکانی داد و گفت:
- کی با رادین آشنا شدی دخترجون؟
لبخندم رنگ نگرانی داشت، از فشار این فضای سنگی شده و نگاه های نه چندان خشنود کننده!
- خیلی وقت نیست، حدوداً دو ماه و نیم
همان لحظه رادین که برای صحبت با تلفن همراهش به تراس رفته بود آمد و در کنارم جای گرفت، در نبودش حس
غریبگی می کردم و حداقل حضور رادین حس خوبی داشت. کنجکاوانه پرسید
- چطور شد که رادین اومد خواستگاریت؟ چرا تو رو انتخاب کرد؟
انگشتان دست راستم را در مشت چپم گرفته بودم
- نمیدونم، فکر کنم بهتره اینو از خود رادین بپرسید
نگاه عمه خانم به سمت رادینِ بی خیالی که به مبل لم داده و پا روی پا انداخته بود و برعکس من بسیار خونسرد و
آرام بود، کشیده شد؛ رادین لبخند کجی زد. عمه خانم با اخمی عمیق میان ابرُوان باریک رنگ شده اش رو به من
گفت:
- من از تو پرسیدم نه از رادین
لحن جدی و جمله توبیخ گرانه اش باعث هول کردنم شد!
- راستش... خب فکر کنم علاقه بوده!
هنوز اخم داشت
- مطمینی؟
متعجب از این سوال و جواب های بی جا، نگاهی کوتاه به رادین انداختم و او همچنان خونسرد نشسته بود
- بله
سری تکان داد و زیر لب گفت:
- که اینطور
از سکوت حاکم و حضور عمه خانم با آن نگاه نافذ و عمیق، حس ناخوشایندی داشتم.. با نشستن دستی روی شانه ام
سر بلند کردم پرند با لبخند رو به عمه خانم گفت:
- اگه اجازه بدید مریم چند لحظه با من بیاد، کارش دارم
تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد و من نفس راحتی کشیده و مثل پرنده ای رها از قفس با پرند همراهی کردم
نگاهی به قیافه درهم شده ام انداخت و خندید
- مثل اینکه عمه خانم باز رفته تو فاز کارآگاه بودن که این شکلی شدی
نفس پرصدایی کشیدم
- اوف، نمیدونی چه جوری نگام میکرد که، از نگاهش دست و پام رو گم می کنم
- روز خیلی بدی بود برات، مگه نه؟
خندیدم؛ خنده ام آنقدر مصنوعی بود که متوجه شود
- نه بابا خوب بود
- یه کم که بگذره می فهمی مدل این خانواده همینطوریه، اونوقت دیگه این رفتارها اذیتت نمی کنه
چشمانم را ریز کردم
- مگه با تو هم اینطوری رفتار کردن؟
- نه... کلی گفتم
- خب من بهشون حق میدم امروز مثل یه وصله ناجور بودم توی این جمع..
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_70
_خجالت بکش... خجالت هم داره... خوشت میاد یکی دنبال خواهر خودت راه بیفته و فرت و فرت ازش عکس بگیره؟
_عزیز باور کنید
-بسه دیگه... نمی شد از همون روز اول بگی ازش خوشت میاد... مگه من مردم خودم برات آستین بالا میزدم
-از روز اول خاطرش رو نمی خواستم...
خندید..
-تو دیگه کی هستی بچه... می دونی باباش یا برادرش بفهمن تعقیبش میکنی چ بلایی سرت میارن
-حواسم بود
همه ی عکس ها رو برداشت
-هر وقت خواستی بگو خودم میرم خواستگاری، ولی تا اون موقع حق نداری دختر مردمو بپایی؟
نگاهم ب عکسهایی بود ک با چ دردسری گرفته بودم
عزیز ک رفت آهی از حسرت کشیدم و خودمو پرت کردم روی تخت دستامو آشفته فرو کردم توی موهام...
فک کردم... ب اینکه وقتش رسیده ک مسئولیت بپذیرم.. اونم مسئولیت ی زندگی..... زندگی ک قرار بود طرف
مقابلم نجمه باشه...
یادم ک می افتاد ب چهره ی معصومش لبخند می نشست روی لبم...
دقیقا یک ماه طول کشید... یک ماهی ک برای آینده با خودم کلنجار می رفتم.. آخر کار تصمیم خودمو گرفتم و ب
عزیز گفتم برام بره خواستگاری...
ب مادرم ک گفت ب جای اینکه خوشحال بشه منو نهی میکرد... برام مهم نبود ک خانواده اش سطح متوسطی
دارن.... مذهبی ان.... مهم خودش بود.... گور بابای اون همه پول ثروتی ک مثال ب نام من بود...
مادرم رو تونستم تا حدودی راضی کنم اما پدر رو.ن....
بهم گفت اگه طرف اون خونواده برم از ارث و میراث محرومم میکنه... اما من عاشق تر از این حرفا بودم ک این چیزا
برام مهم باشه..
عزیز ک مخالفت شدید پدرم و ناراضایتی مادرم رو دید برای اولین بار قدم ب خونه ی پسرش گذاشت ،اما عموم با
برخورد زننده ای ک با مادرش داشت علاوه بر مادرش باعث شد تا من هم برای همیشه قید اون همه ثروت رو بزنم
ثروتی ک بخواد بکوبی تو سر مادر خودت پشیزی ارزش نداشت
رفتم...برای همیشه از اون خونه و زندگی جدا شدم
سخت بود اما تونستم...هیچ پشتوانه ی مالی نداشتم.... تمام حساب های بانکی ماشینم همه ازم گرفته شد اما باز
دست از علاقه ام نکشیدم و ب قول عزیز با دست. خالی رفتم خواستگاری نجمه
خانواده فهمیده و البته خونگرمی داشتن عزیز ی جورایی سر بسته گفت ک قید خونواده ام رو زدم.... گفت ک
میخوام روی پای خودم وایسم
پدر نجمه گفت زمانی می تونه ب من اعتماد کنه ک برم سر کار و ی لقمه نون حلال در بیارم.. حتی اجازه نداد
دخترش رو ببینم... ناراحت شدم اما دلسرد ن.. از خونشون ک اومدم بیرون همه جا رو گشتم..برای ی کار ب درد
بخور.. ن پارتی ن سابقه تازه می فهمیدم هم سن های من توی این شهر درندشت چی می کشن..
یک ماه تموم طول کشید تا توی ی خدمات کامپیوتری کار پیدا کردم تخصص نرم افزاریم ب دادم رسید
درست دو ماه بعد با حقوقی ک ب دست آورده بودم گل و شیرینی و ی حلقه ی ساده خریدم و با عزیز راهی خونه ی نجمه شدیم
پدرش اینبار با روی باز اومد استقبال خوشحال بود از اینکه ی شغل برای خودم دست و پا کردم
خیلی باهام حرف زد.. حرف های مردونه ای ک پر از تجربه بود... کلمه ب کلمه اش بوی پختگی میداد
از آینده گفت از اینکه میتونم عهده ی زندگی باشم.... از اینکه قید خونواده امو زدم از،حس مسئولیت از
خیلی چیزهایی ک حتی می تونم بگم تا اون روز بهش فکرم نکرده بودم.. ب اینکه شاید ی روزی ب جایی برسم که هیچ احدی نتونه کمکم کنه و آیا اون موقع من می تونم از پس خودم و زندگیم بر بیام
بازم منو راهی خونه کرد.. اینبار با ی کوله بار پراز تجربه و پختگی. فکر کردم.. خیلی، اونقدر ک کلمه ب کلمه اش
رو با خودم تکرار کردم همون شب ب خودم قول دادم بشم ی مرد زندگی، مردی ک شده برای ی لقمه نون حلال
جونش هم بده... شاید صد ها بار نون حلالی ک بهم گوشزد کرده بود رو با خودم تکرار کردم
یک هفته بعد برای بار سوم با عزیز رفتیم خواستگاری
اینبار بدون هیچ حرفی و تنها با نگاه کردن توی چشم های امیدوار و مصمم من ب دخترش گفت تا برای
خواستگارش چایی بیاره
چادر ب سر وارد سالن شد
فقط ی کلمه حرف زد. اونم سلامی ک برای ب آتش کشیدن دل من کافی بود
اعتراف میکنم سینی رو ک جلوم گرفت برای برداشتن لیوان دستم می لرزید... پسر چشم و.گوش بسته ای نبودم اما
این دختر منو دگرگون میکرد
با نیشگون عزیز خانم نگاه ازش گرفتم و استکان چایی رو برداشتم..
عزیز خانم برای دهمین بار ازم می خواست نا آبرو ریزی نکنم. اما مگه میشد.. دل بود و کارش.....
حرف هایی ک بین پدر و مادرش و عزیز خانم زده شد ته اش ب صحبت منو و نجمه توی اتاق خودش رسید
دل تو دلم نبود برای شنیدن صدای دلنشینیش
همینجور ک چادرش رو تا بیشترین حد ممکن روی صورتش کشیده بود از سر جاش بلند شد و من ب دنبالش تاپشت در اتاقش همراهیش کردم
درو باز کرد و منتظر موند تا وارد بشم.
قدم ک ب داخل اتاق گذاشتم دهانم از حیرت باز موند.. پراز نقاشی های رنگارنگ...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_70
_خجالت بکش... خجالت هم داره... خوشت میاد یکی دنبال خواهر خودت راه بیفته و فرت و فرت ازش عکس بگیره؟
_عزیز باور کنید
-بسه دیگه... نمی شد از همون روز اول بگی ازش خوشت میاد... مگه من مردم خودم برات آستین بالا میزدم
-از روز اول خاطرش رو نمی خواستم...
خندید..
-تو دیگه کی هستی بچه... می دونی باباش یا برادرش بفهمن تعقیبش میکنی چ بلایی سرت میارن
-حواسم بود
همه ی عکس ها رو برداشت
-هر وقت خواستی بگو خودم میرم خواستگاری، ولی تا اون موقع حق نداری دختر مردمو بپایی؟
نگاهم ب عکسهایی بود ک با چ دردسری گرفته بودم
عزیز ک رفت آهی از حسرت کشیدم و خودمو پرت کردم روی تخت دستامو آشفته فرو کردم توی موهام...
فک کردم... ب اینکه وقتش رسیده ک مسئولیت بپذیرم.. اونم مسئولیت ی زندگی..... زندگی ک قرار بود طرف
مقابلم نجمه باشه...
یادم ک می افتاد ب چهره ی معصومش لبخند می نشست روی لبم...
دقیقا یک ماه طول کشید... یک ماهی ک برای آینده با خودم کلنجار می رفتم.. آخر کار تصمیم خودمو گرفتم و ب
عزیز گفتم برام بره خواستگاری...
ب مادرم ک گفت ب جای اینکه خوشحال بشه منو نهی میکرد... برام مهم نبود ک خانواده اش سطح متوسطی
دارن.... مذهبی ان.... مهم خودش بود.... گور بابای اون همه پول ثروتی ک مثال ب نام من بود...
مادرم رو تونستم تا حدودی راضی کنم اما پدر رو.ن....
بهم گفت اگه طرف اون خونواده برم از ارث و میراث محرومم میکنه... اما من عاشق تر از این حرفا بودم ک این چیزا
برام مهم باشه..
عزیز ک مخالفت شدید پدرم و ناراضایتی مادرم رو دید برای اولین بار قدم ب خونه ی پسرش گذاشت ،اما عموم با
برخورد زننده ای ک با مادرش داشت علاوه بر مادرش باعث شد تا من هم برای همیشه قید اون همه ثروت رو بزنم
ثروتی ک بخواد بکوبی تو سر مادر خودت پشیزی ارزش نداشت
رفتم...برای همیشه از اون خونه و زندگی جدا شدم
سخت بود اما تونستم...هیچ پشتوانه ی مالی نداشتم.... تمام حساب های بانکی ماشینم همه ازم گرفته شد اما باز
دست از علاقه ام نکشیدم و ب قول عزیز با دست. خالی رفتم خواستگاری نجمه
خانواده فهمیده و البته خونگرمی داشتن عزیز ی جورایی سر بسته گفت ک قید خونواده ام رو زدم.... گفت ک
میخوام روی پای خودم وایسم
پدر نجمه گفت زمانی می تونه ب من اعتماد کنه ک برم سر کار و ی لقمه نون حلال در بیارم.. حتی اجازه نداد
دخترش رو ببینم... ناراحت شدم اما دلسرد ن.. از خونشون ک اومدم بیرون همه جا رو گشتم..برای ی کار ب درد
بخور.. ن پارتی ن سابقه تازه می فهمیدم هم سن های من توی این شهر درندشت چی می کشن..
یک ماه تموم طول کشید تا توی ی خدمات کامپیوتری کار پیدا کردم تخصص نرم افزاریم ب دادم رسید
درست دو ماه بعد با حقوقی ک ب دست آورده بودم گل و شیرینی و ی حلقه ی ساده خریدم و با عزیز راهی خونه ی نجمه شدیم
پدرش اینبار با روی باز اومد استقبال خوشحال بود از اینکه ی شغل برای خودم دست و پا کردم
خیلی باهام حرف زد.. حرف های مردونه ای ک پر از تجربه بود... کلمه ب کلمه اش بوی پختگی میداد
از آینده گفت از اینکه میتونم عهده ی زندگی باشم.... از اینکه قید خونواده امو زدم از،حس مسئولیت از
خیلی چیزهایی ک حتی می تونم بگم تا اون روز بهش فکرم نکرده بودم.. ب اینکه شاید ی روزی ب جایی برسم که هیچ احدی نتونه کمکم کنه و آیا اون موقع من می تونم از پس خودم و زندگیم بر بیام
بازم منو راهی خونه کرد.. اینبار با ی کوله بار پراز تجربه و پختگی. فکر کردم.. خیلی، اونقدر ک کلمه ب کلمه اش
رو با خودم تکرار کردم همون شب ب خودم قول دادم بشم ی مرد زندگی، مردی ک شده برای ی لقمه نون حلال
جونش هم بده... شاید صد ها بار نون حلالی ک بهم گوشزد کرده بود رو با خودم تکرار کردم
یک هفته بعد برای بار سوم با عزیز رفتیم خواستگاری
اینبار بدون هیچ حرفی و تنها با نگاه کردن توی چشم های امیدوار و مصمم من ب دخترش گفت تا برای
خواستگارش چایی بیاره
چادر ب سر وارد سالن شد
فقط ی کلمه حرف زد. اونم سلامی ک برای ب آتش کشیدن دل من کافی بود
اعتراف میکنم سینی رو ک جلوم گرفت برای برداشتن لیوان دستم می لرزید... پسر چشم و.گوش بسته ای نبودم اما
این دختر منو دگرگون میکرد
با نیشگون عزیز خانم نگاه ازش گرفتم و استکان چایی رو برداشتم..
عزیز خانم برای دهمین بار ازم می خواست نا آبرو ریزی نکنم. اما مگه میشد.. دل بود و کارش.....
حرف هایی ک بین پدر و مادرش و عزیز خانم زده شد ته اش ب صحبت منو و نجمه توی اتاق خودش رسید
دل تو دلم نبود برای شنیدن صدای دلنشینیش
همینجور ک چادرش رو تا بیشترین حد ممکن روی صورتش کشیده بود از سر جاش بلند شد و من ب دنبالش تاپشت در اتاقش همراهیش کردم
درو باز کرد و منتظر موند تا وارد بشم.
قدم ک ب داخل اتاق گذاشتم دهانم از حیرت باز موند.. پراز نقاشی های رنگارنگ...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_70
پگاه هم حرص ی پوف ی کشید.
- وایسا برم گوشیم رو نیگا کنم...
ارشیا سریع به موقع مداخله کرد.
- ده و چهل دقیقه!
مردمک چشمانم با شن یدن اعالم ساعت، در درجا درشت شدند و گوشم سوت کشید، چهل دقیقه دیر
کرده بودم! قول بابا محمد و وای بهاوند...!
لبم را با غیظ گزیدم با هول از روی صندلی برخاستم.
- بچه ها... شرمنده من باید برم...
پگاه هم فرز و سریع از جایش بلند شد.
- چرا اینقد زود، هنوز سرشب نشده که؟!
ساسان هم میزبان بود، متعجب دخالت کرد.
- تازه هنوز کیک گودبا ی بیژن رو نخوردی؟ نمیشه اینطوری بری .
چشمانم را از غیظ محکم روی هم فشردم.
- ممنون ول ی نمیشه با ید برم.
پوریا هم اشاره ای کرد.
- با این عجله آخه؟!
مستاصل بدون جواب دادن، سمت اتاق باهول راه افتادم و بعداز برداشتن کیف و مانتویم، شال بلندم
را روی شال نازکم انداختم با همان کفش های پاشنه بلند که در صدا ی موزیک مالیم درحال پخش؛صدایش اصلا به گوش نمی خورد. سمت درب خروجی پاتند کردم درحالی که از استرس و دلآشوب
نفس نفس می زدم.
در را با دست پاچگی گشودم که با بهاوند نگران و آشفته رو به رو شدم.
با دیدنم چنان نفس آسودهای کشید که از نگرانی اش تمام دلم خون شد، من درحال خوش گزارنی
بودم و بهاوند این جا با دلواپسی اش جدال میکرد.
دو قدم به سمتم با دلهره و نگران ی شتافت.
- خوبی! طوریت شده؟
تا می خواستم جوابش را بدهم، نگاه دو دو زده اش با ناباوری و گیج ی روی لباس بلند و مجلسیم گره خورد.
انگار باور نمی کرد، ساغر با آن تیپ ساده خانه و این ساغر با این استایل اعیانی کجا؟!
- این چه وضعیه؟!
- آقا کی باشن؟!
باصدای ارشیا، تنم به وضوح یخ زد و مضطرب فاتحه خودم را خواندم. آخر به او چه ربطی داشت که دخالت می کرد!
بهاوند هم با دیدن ارشیا، چهره نگران ش را پشت چهره متعجب اما جدیاش پراند با جذبه و اقتدار
صاف ایستاد. اما چشمانم روی مشت گره خورده کنار پایش خشک ماند.
- شما؟!
بهاوند هم شمشی ر را از رو بسته بود که ارشی ا بی توجه به نگاه سنگی ن بهاوند، دستش را در کمال ناباوری دور کمرم حلقه کرد... که در کسری از ثانیه تا به خود بجنبم در کمال حیرت بهاوند زودتر
دستبکار شد، مرا با تعصب و خشم سمت خودش کشاند و سریع پشت کمرش پنهان کرد.
- دفعه آخرت باشه به ساغر نزدیک شدی، آقا!
نفس در سینه ام با آشوب محبوس شد. مرده و زنده شده سرم را با شتاب به سمت بهاوند چرخاندم.
اما با دیدن چشمان سرخ و چهره برافروختهاش به خبط کردن افتادم.
ارشیا هم مثل قاتل ها با فیگور عجیبی که انگار به شکارش نگاه می نگریست با بهاوند هشدارگونه
تاخت و تاز می کرد..
برای اولین بار توی عمرم، به شکرخوردن و چه کنم چه نکنم افتاده بودم.
کاش امشب تمام شود، ارشیا حالت نرمالی نداشت. وگرنه امکان نداشت تا این حد ب ی پروا دست دور کمرم بیندازد و مرا به مسلخ مرگ پ یش چشمان به خوننشسته بهاوند ببرد!
بهاوند با علم ِ عادی نبودن ارشیا، با تاسف و افسوس سری تکان داد.
- برو بچه، برو با همقدت بازی کن، تو بچه نهنه رو چه به من!
شاید بهاوند چهار، پنج سالی از ارشیا بزرگ تر باشد اما وقتی به او گفت» بچه نه نه« در آن وضعیت
خنده ام گرفته بود.
- تو چی میگ ی سی رابی ؟!
ً ارشیا زده بود به سرش،
واقعا یعنی به حد آخرش زده بود به فاز بی عاری!
به بهاوند می گفت» سیرابی!« بهاوند با آن دیسپیلین خاص و جذابش؟! خودش که پشگل بود!
البته که بهاوند خیلی از ارشیا سرتر و جذابتر بود! مرد باحجب وحیا.
بهاوند حینی که مرا به سمت آسانسور هدایت میکرد رو به ارشیا پرکنایه توپید.
- تو برو ابروهات رو بردار و مات یک تو بزن که از ریخت نی فتی بچه سوسول!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_70
پگاه هم حرص ی پوف ی کشید.
- وایسا برم گوشیم رو نیگا کنم...
ارشیا سریع به موقع مداخله کرد.
- ده و چهل دقیقه!
مردمک چشمانم با شن یدن اعالم ساعت، در درجا درشت شدند و گوشم سوت کشید، چهل دقیقه دیر
کرده بودم! قول بابا محمد و وای بهاوند...!
لبم را با غیظ گزیدم با هول از روی صندلی برخاستم.
- بچه ها... شرمنده من باید برم...
پگاه هم فرز و سریع از جایش بلند شد.
- چرا اینقد زود، هنوز سرشب نشده که؟!
ساسان هم میزبان بود، متعجب دخالت کرد.
- تازه هنوز کیک گودبا ی بیژن رو نخوردی؟ نمیشه اینطوری بری .
چشمانم را از غیظ محکم روی هم فشردم.
- ممنون ول ی نمیشه با ید برم.
پوریا هم اشاره ای کرد.
- با این عجله آخه؟!
مستاصل بدون جواب دادن، سمت اتاق باهول راه افتادم و بعداز برداشتن کیف و مانتویم، شال بلندم
را روی شال نازکم انداختم با همان کفش های پاشنه بلند که در صدا ی موزیک مالیم درحال پخش؛صدایش اصلا به گوش نمی خورد. سمت درب خروجی پاتند کردم درحالی که از استرس و دلآشوب
نفس نفس می زدم.
در را با دست پاچگی گشودم که با بهاوند نگران و آشفته رو به رو شدم.
با دیدنم چنان نفس آسودهای کشید که از نگرانی اش تمام دلم خون شد، من درحال خوش گزارنی
بودم و بهاوند این جا با دلواپسی اش جدال میکرد.
دو قدم به سمتم با دلهره و نگران ی شتافت.
- خوبی! طوریت شده؟
تا می خواستم جوابش را بدهم، نگاه دو دو زده اش با ناباوری و گیج ی روی لباس بلند و مجلسیم گره خورد.
انگار باور نمی کرد، ساغر با آن تیپ ساده خانه و این ساغر با این استایل اعیانی کجا؟!
- این چه وضعیه؟!
- آقا کی باشن؟!
باصدای ارشیا، تنم به وضوح یخ زد و مضطرب فاتحه خودم را خواندم. آخر به او چه ربطی داشت که دخالت می کرد!
بهاوند هم با دیدن ارشیا، چهره نگران ش را پشت چهره متعجب اما جدیاش پراند با جذبه و اقتدار
صاف ایستاد. اما چشمانم روی مشت گره خورده کنار پایش خشک ماند.
- شما؟!
بهاوند هم شمشی ر را از رو بسته بود که ارشی ا بی توجه به نگاه سنگی ن بهاوند، دستش را در کمال ناباوری دور کمرم حلقه کرد... که در کسری از ثانیه تا به خود بجنبم در کمال حیرت بهاوند زودتر
دستبکار شد، مرا با تعصب و خشم سمت خودش کشاند و سریع پشت کمرش پنهان کرد.
- دفعه آخرت باشه به ساغر نزدیک شدی، آقا!
نفس در سینه ام با آشوب محبوس شد. مرده و زنده شده سرم را با شتاب به سمت بهاوند چرخاندم.
اما با دیدن چشمان سرخ و چهره برافروختهاش به خبط کردن افتادم.
ارشیا هم مثل قاتل ها با فیگور عجیبی که انگار به شکارش نگاه می نگریست با بهاوند هشدارگونه
تاخت و تاز می کرد..
برای اولین بار توی عمرم، به شکرخوردن و چه کنم چه نکنم افتاده بودم.
کاش امشب تمام شود، ارشیا حالت نرمالی نداشت. وگرنه امکان نداشت تا این حد ب ی پروا دست دور کمرم بیندازد و مرا به مسلخ مرگ پ یش چشمان به خوننشسته بهاوند ببرد!
بهاوند با علم ِ عادی نبودن ارشیا، با تاسف و افسوس سری تکان داد.
- برو بچه، برو با همقدت بازی کن، تو بچه نهنه رو چه به من!
شاید بهاوند چهار، پنج سالی از ارشیا بزرگ تر باشد اما وقتی به او گفت» بچه نه نه« در آن وضعیت
خنده ام گرفته بود.
- تو چی میگ ی سی رابی ؟!
ً ارشیا زده بود به سرش،
واقعا یعنی به حد آخرش زده بود به فاز بی عاری!
به بهاوند می گفت» سیرابی!« بهاوند با آن دیسپیلین خاص و جذابش؟! خودش که پشگل بود!
البته که بهاوند خیلی از ارشیا سرتر و جذابتر بود! مرد باحجب وحیا.
بهاوند حینی که مرا به سمت آسانسور هدایت میکرد رو به ارشیا پرکنایه توپید.
- تو برو ابروهات رو بردار و مات یک تو بزن که از ریخت نی فتی بچه سوسول!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_70
دندوناش روبخشم بهم ساید و دستش محکم دوربازوم حلقه شد و بازوم رو فشرد درد
توتک تک سلولام پخش شدو با حرص لب زدم
_اخخخ ولم کن دستم وکند ی
_این حلقه مسخره چیه تودستت
_یادم نبود دعوتت کنم برای عقدم
بهت زده نگاهم کرد
_چیی
خیلی سرد نگاهش کردم
_عقدکردم چهارماهی میشه
باچشما یی که ازعصبانیت به رنگ خون دراومده بود فر یادزد
_توغلط کرد ی که ازدواج کردی
باعصبانیت لب زدم
_به توچه برای شوهرکردنمم بایدازتواجازه بگیرم
_خفه شو یلدا
_توحق نداری بامن اینطوری صحبت کنی
_من هرجورکه دلم بخوادباهات حرف می زنم
دستم رومحکم ازدستش کشیدم بیرون وخواستم برم که نذاشت وجلومو گرفت
_توچهارماه هزارتا بالا سرخودت اورد ی
به اندامم اشاره کرد
_خودتو به ای ن روزدراورد ی
باخشم وحرص ادامه داد
_حالام که میگی ازدواج کردی
_چیه فکرکردی تانکی که همیشه خوردش کرد ی نمیتونه ازدواج کنه
ولی حالا خوب ببین من ازدواج کردم نه بایه ادم یه لاقبا نه بایه مردکه میتونم
تااخرعمربهش تکیه کنم
_خفهه شووووووووو
چنان دادی زدکه ازترس زهره ام ترکید باصورتی که از خشم به کبودی میزد داد زد
_توغلط کردی که ازدواج کردی غلط میکنی از اون بیشرف اینجوری تعر یف میکنی
دادمیزد ومن ازترس حتی نمی تونستم پلک بزنم کم کم همه کنارمون جمع شدن اما انگار
اون متوجه هیچی نبود چون باهمون خشم حتی خشمگین ترازقبل فریادزدومحکم به
سینه ستبرش کوبید
_این همه سال هرجاکه دیدمت مسخره ات کردم خوردت کردم نفهمیدی برا ی چی
نفهمیدی که اونقدر دوست دارم که میخوام جلو ی همه خوردت کنم ازچشم همه
بندازمت تاتو توی لعنتی فقط مال من باشی
نتونستم خودموکنترل کنم خوردم زمین بهت زده باچشمای گردشده زل زدم بهش که
دادزدِن
_میفهمی چی میگم خر عاشق توام عاشقتم بعدتوم
دادی زدکه از شدت بلندبودن صداش دستام رو روگوشم فشاردادم واشکم از چشمم پرت
شدن روگونه ام
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_70
دندوناش روبخشم بهم ساید و دستش محکم دوربازوم حلقه شد و بازوم رو فشرد درد
توتک تک سلولام پخش شدو با حرص لب زدم
_اخخخ ولم کن دستم وکند ی
_این حلقه مسخره چیه تودستت
_یادم نبود دعوتت کنم برای عقدم
بهت زده نگاهم کرد
_چیی
خیلی سرد نگاهش کردم
_عقدکردم چهارماهی میشه
باچشما یی که ازعصبانیت به رنگ خون دراومده بود فر یادزد
_توغلط کرد ی که ازدواج کردی
باعصبانیت لب زدم
_به توچه برای شوهرکردنمم بایدازتواجازه بگیرم
_خفه شو یلدا
_توحق نداری بامن اینطوری صحبت کنی
_من هرجورکه دلم بخوادباهات حرف می زنم
دستم رومحکم ازدستش کشیدم بیرون وخواستم برم که نذاشت وجلومو گرفت
_توچهارماه هزارتا بالا سرخودت اورد ی
به اندامم اشاره کرد
_خودتو به ای ن روزدراورد ی
باخشم وحرص ادامه داد
_حالام که میگی ازدواج کردی
_چیه فکرکردی تانکی که همیشه خوردش کرد ی نمیتونه ازدواج کنه
ولی حالا خوب ببین من ازدواج کردم نه بایه ادم یه لاقبا نه بایه مردکه میتونم
تااخرعمربهش تکیه کنم
_خفهه شووووووووو
چنان دادی زدکه ازترس زهره ام ترکید باصورتی که از خشم به کبودی میزد داد زد
_توغلط کردی که ازدواج کردی غلط میکنی از اون بیشرف اینجوری تعر یف میکنی
دادمیزد ومن ازترس حتی نمی تونستم پلک بزنم کم کم همه کنارمون جمع شدن اما انگار
اون متوجه هیچی نبود چون باهمون خشم حتی خشمگین ترازقبل فریادزدومحکم به
سینه ستبرش کوبید
_این همه سال هرجاکه دیدمت مسخره ات کردم خوردت کردم نفهمیدی برا ی چی
نفهمیدی که اونقدر دوست دارم که میخوام جلو ی همه خوردت کنم ازچشم همه
بندازمت تاتو توی لعنتی فقط مال من باشی
نتونستم خودموکنترل کنم خوردم زمین بهت زده باچشمای گردشده زل زدم بهش که
دادزدِن
_میفهمی چی میگم خر عاشق توام عاشقتم بعدتوم
دادی زدکه از شدت بلندبودن صداش دستام رو روگوشم فشاردادم واشکم از چشمم پرت
شدن روگونه ام
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_70
باخجالت به امیرعباس که بالبخند خیره نگاهم میکردنگاه کردم که بالحن
مهربون وصدای جذابش گفت
امیرعباس_اگه موافق باشی هماهنگ کنم امروز بریم پیش رفیقم
دستام رو توهم قالب کردم وجواب دادم
_اومم خب واقعی تش من باید یه لباس خوب بگیرم اگه بشه امروز خودم برم
بیرون به حاج همایون نگاه کردم
_البته علی روهم میبرم لباس بگیرم
امیرعباس بالبخندسرتکون داد
امیرعباس_خیله خب پس من بارفیقم هماهنگ میکنم شب بریم اتلیه
تااونموقع توهم همه کارات روانجام دادی
باذوق سرتکون دادم
حاج همایون_هروقت خواستی میتونی علی رو ببری
بالبخند نگاهش کردم وتشکر کردم
_اگه اجازه بدید برم به علی سربزنم
حاج همایون سرش روتکون داد که بالبخند از اشپزخونه خارج شدم باشادی
غیرقابل کنترل ازپله هابالارفتم وارداتاق که شدم هنوزعلی خواب بود کنار تخت
علی نشستم گوشیم رو تودستم گرفتم شال رو از روموهام برداشتم و لباسم رومرتب کردم ازجام بلندشدم جلوی اینه ایستادم یه رژ زر شکی خوشرنگ مات
به لبم کشیدم وموهام رو کمی موهام روکج توصورتم ریختم به طرف تخت علی
رفتم علی روبغل کردم و عکس گرفتم وارد پیجم شدم وعکس روپست کردم و
کامنت نوشتم * تو اومدی ویه شبه شدی مرهم تمام دردای من عاشقانه
دوست دارم پسرکوچولو من*
وعکس روپست کردم و گوشی روکنار گذاشتم علی روتوجاش گذاشتم واز اتاق
خارج شدم شیشه ش یرعل ی روبرداشتم وش یر درست کردم برگشتم تواتاق اما پسر
کوچولو من هنوزخواب بود بغلش کردم وش یشه شیرش روهم تودستم گرفتم
وازاتاق خارج شدم از پله ها پایین رفتم که بادیدن ارسلان مشغول صحبت
باحاج خانوم خواستم برگردم که علی همون لحظه بیدارشد وزد زیرگریه سعی
کردم ارومش کنم اما اروم نشد بدتر به لج افتاد بادست کوچولوش سینه م
روچنگ گرفت که از درد فشرده شدن سینه م روپله نشستم وشیشه شیر رو به
دهنش گرفتم که توهمون حال که مشغول خوردن شیربود هم سینم رو چنگ
مینداخت بااینکه دردم می گرفت اما دستش روجدانکردم چون میدونستم به گریه میوفته که یهو علی از بغلم جداشد شیشه ازدهنش جداشد و علی باصدای بلند به گریه افتاد
اشک ازچشمای نازش می چکید با حرص به مسبب گر یه ش نگاه کردم که
بادیدن ارسلان که بااخم علی رو باخشم فشار میداد تو بغلش نگاه کردم که
دستای کوچولوی علی روتویه دست گرفت و باصدا ی خشن گفت
ارسلان_این بچه چراانقدر وحشیه
باحرص علی روبایه حرکت ازتوبغلش گرفتم که باهردوست کوچولوش شروع
کرد به چنگ زدن سینه م دردم مهم نبود فقط میخواستم ارومش کنم خم شدم
شیشه شیر رو برداشتم وارداشپزخونه شدم سرشیشه شیر روشستم وخشک
کردم وگذاشتم تو دهن علی ولی شیر روپس می زد و نفسش ازگریه بنداومده
بود ازترس دلم داشت می ترکیدکه حاج خانوم سراسیمه وارد اشپزخونه شد
باچشمای متعجب نگاهم کرد
حاج خانوم_چیشده چراعلی ساکت نمیشه
بغضم ترکیدکه قامت ارسلان توچهارچوب اشپزخونه نقش بست
ارسلان_بذارش زمین خودشو لوس کرده
بانفرت جیغ زدم
_بچه ارو زهره ترک کردی اخه تومگه دیوی چراانقدر بیرحمی
ازشنیدن حرفام مشتاش کناردستش گره شد وباخشم نگاهم میکرد که حاج خانوم به طرفم اومد وگفت
حاج خانوم_علی روبده من مادر برو یکم اب قند براش درست کن بده بخوره
شاید اروم شه
بانگرانی لب زدم
_بچه چهارماهشه اب قند بخوره خطرناک نیست
حاج خانوم بامحبت نگاهم کرد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_70
باخجالت به امیرعباس که بالبخند خیره نگاهم میکردنگاه کردم که بالحن
مهربون وصدای جذابش گفت
امیرعباس_اگه موافق باشی هماهنگ کنم امروز بریم پیش رفیقم
دستام رو توهم قالب کردم وجواب دادم
_اومم خب واقعی تش من باید یه لباس خوب بگیرم اگه بشه امروز خودم برم
بیرون به حاج همایون نگاه کردم
_البته علی روهم میبرم لباس بگیرم
امیرعباس بالبخندسرتکون داد
امیرعباس_خیله خب پس من بارفیقم هماهنگ میکنم شب بریم اتلیه
تااونموقع توهم همه کارات روانجام دادی
باذوق سرتکون دادم
حاج همایون_هروقت خواستی میتونی علی رو ببری
بالبخند نگاهش کردم وتشکر کردم
_اگه اجازه بدید برم به علی سربزنم
حاج همایون سرش روتکون داد که بالبخند از اشپزخونه خارج شدم باشادی
غیرقابل کنترل ازپله هابالارفتم وارداتاق که شدم هنوزعلی خواب بود کنار تخت
علی نشستم گوشیم رو تودستم گرفتم شال رو از روموهام برداشتم و لباسم رومرتب کردم ازجام بلندشدم جلوی اینه ایستادم یه رژ زر شکی خوشرنگ مات
به لبم کشیدم وموهام رو کمی موهام روکج توصورتم ریختم به طرف تخت علی
رفتم علی روبغل کردم و عکس گرفتم وارد پیجم شدم وعکس روپست کردم و
کامنت نوشتم * تو اومدی ویه شبه شدی مرهم تمام دردای من عاشقانه
دوست دارم پسرکوچولو من*
وعکس روپست کردم و گوشی روکنار گذاشتم علی روتوجاش گذاشتم واز اتاق
خارج شدم شیشه ش یرعل ی روبرداشتم وش یر درست کردم برگشتم تواتاق اما پسر
کوچولو من هنوزخواب بود بغلش کردم وش یشه شیرش روهم تودستم گرفتم
وازاتاق خارج شدم از پله ها پایین رفتم که بادیدن ارسلان مشغول صحبت
باحاج خانوم خواستم برگردم که علی همون لحظه بیدارشد وزد زیرگریه سعی
کردم ارومش کنم اما اروم نشد بدتر به لج افتاد بادست کوچولوش سینه م
روچنگ گرفت که از درد فشرده شدن سینه م روپله نشستم وشیشه شیر رو به
دهنش گرفتم که توهمون حال که مشغول خوردن شیربود هم سینم رو چنگ
مینداخت بااینکه دردم می گرفت اما دستش روجدانکردم چون میدونستم به گریه میوفته که یهو علی از بغلم جداشد شیشه ازدهنش جداشد و علی باصدای بلند به گریه افتاد
اشک ازچشمای نازش می چکید با حرص به مسبب گر یه ش نگاه کردم که
بادیدن ارسلان که بااخم علی رو باخشم فشار میداد تو بغلش نگاه کردم که
دستای کوچولوی علی روتویه دست گرفت و باصدا ی خشن گفت
ارسلان_این بچه چراانقدر وحشیه
باحرص علی روبایه حرکت ازتوبغلش گرفتم که باهردوست کوچولوش شروع
کرد به چنگ زدن سینه م دردم مهم نبود فقط میخواستم ارومش کنم خم شدم
شیشه شیر رو برداشتم وارداشپزخونه شدم سرشیشه شیر روشستم وخشک
کردم وگذاشتم تو دهن علی ولی شیر روپس می زد و نفسش ازگریه بنداومده
بود ازترس دلم داشت می ترکیدکه حاج خانوم سراسیمه وارد اشپزخونه شد
باچشمای متعجب نگاهم کرد
حاج خانوم_چیشده چراعلی ساکت نمیشه
بغضم ترکیدکه قامت ارسلان توچهارچوب اشپزخونه نقش بست
ارسلان_بذارش زمین خودشو لوس کرده
بانفرت جیغ زدم
_بچه ارو زهره ترک کردی اخه تومگه دیوی چراانقدر بیرحمی
ازشنیدن حرفام مشتاش کناردستش گره شد وباخشم نگاهم میکرد که حاج خانوم به طرفم اومد وگفت
حاج خانوم_علی روبده من مادر برو یکم اب قند براش درست کن بده بخوره
شاید اروم شه
بانگرانی لب زدم
_بچه چهارماهشه اب قند بخوره خطرناک نیست
حاج خانوم بامحبت نگاهم کرد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚