یواشکی دوست دارم
65.3K subscribers
42.7K photos
2.01K videos
168 files
323 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_66

آهنگ که تمام شد عصبی ضبط رو خاموش کرد وگوشه ای از خیابون ایستاد و در حال غر زدن کمربند ایمنی ش رو باز کرد:
-خیر سرم آهنگ گذاشتم روحیه ات عوض شه بدتر شد صبر کن الان میام
پیاده شد و چند لحظه بعد با یه پلاستیک آبی رنگ برگشت سرجاش نشست و از توی پلاستیک یه بطری آب معدنی درآورد و سمت من گرفت و گفت:
-بگیر اشکاتو پاک کن
دستش رو رد کردم و گفتم:
- نه ممنون رسیدم خوابگاه خودم میشورم صورتمو،نیازی به پول خرج کردن شما نیست
اخمی کرد و سر آب معدنی رو خودش باز کرد و در همون حال گفت:
-حالا انگار پونصد تومن منو ورشکست میکنه
مقداری از آب رو روی دستش ریخت و گفت:
-باز خوبه مثل زن من نیستی وقتی گریه میکنه شبیه حاجی فیروز میشه بس که ریملش میریزه
خم شد سمتم تا آب روی دستش رو به صورتم بپاشه خودم رو عقب کشیدم اما ناگهان در سمت فراست باز شد ودستی یقه اش رو گرفت و وحشیانه به بیرون کشیدش وحشت زده از ماشین بیرون پریدم و به زن فربه ای که یقه ی فراست رو توی مشتش میفشرد خیره شدم اما زن انگار اصلا منو نمیدید با نفرت به فراست نگاه کرد و غرید
_ حاجی فیروز هفت کس و کارته مرتیکه،اون موقع که زرق و برق ارث بابام چشمتو کور کرده بود و دنبالم موس موس میکردی که سفید برفی بودم
فراست بالاخره از شوک در اومد با یه حرکت یقه اش رو از دست زنش کشید و فریاد زد:
- چه خبرته عفریته قرصات دیر شده باز وحشی شدی؟
اشک های زن بیچاره که سرازیر شد دلم به حالش سوخت،من از بی مردی به این روز سیاه نشسته بودم اون ازنامردی
_ آره قرصام دیر شده،تو منو قرصی کردی تو منو به این حال و روز انداختی،بس که هر دیقه یه ترگل ورگل از توماشینت کشیدم بیرون،بس که هرشب چشمم به در خشک شد و ذهنم پرکشید که الان با کی سر رو بالشت گذاشتی،مقصر تویی وحید،تو
از صدای گریه اش دلم ریش شد برگشتم و جعبه کلینکس رو از ماشین بیرون آوردم و سمتش گرفتم و بالاخره من براش مرئی شدم مچ دستی که سمتش گرفته بودم رو گرفت و پیچوند و داد من رو درآورد و صدای آخ گفتن من بین صدای نعره ی اون گم شد
- چی میخوای از زندگی من سلیطه؟مرد کمه همتون افتادین دنبال شوهر من و هر کدوم با یه رنگ از راه به درش میکنید؟
نگفتم شاید هم شوهر تو افتاده باشه دنبال زن های دیگه،نگفتم مبادا داغ دلش رو تازه کنم اما من برعکس این زن همه ی گناه رو گردن همجنس خودم نمینداختم همیشه هم زن ها نیستن که از راه به در میکنن شاید هم خود مرد باشه که سر به راه نیست دست وحید که دور مچ دست زنش پیچید صدای زن بیچاره در نطفه خفه شد چنان محکم دست زنش رو فشار داد که دستاش از دور مچم شل شد و دستم رو آزاد کرد اما وحید دست زنش رو آزاد نکرد هیچ،محکمتر پیچوند و از الی دندوناش غرید:
-از دستت فرار کردم از دست همین بدبینیات از دست شکاک بودنت از دست این ریخت و قیافه زشتت از دستت فرار کردم ازت جدا شدم میفهمی جدا شدم
زنش نمیدونم از درد یا از عصبانیت اما صداش پر از زخم بود پر از طعنه بود
- خیلی راست میگی واقعا جدا شو،خلاصم کن طلاقم بده چرا طلاق نمیدی؟میترسی نه ؟ میترسی چون کل داراییت کل چیزی که باش زنا رو گول میزنی میکشونی تو تخت مال منه مال بابای منه طلاقم بدی دیگه چیزی نداری باش جذاب باشی،به چیت بنازی؟به شکم گنده ات یا کله کچلت؟ ها؟چرا طلاقم نمیدی،مردی طلاقم بده،راست میگی طلاقم بده
پوزخند فراست ازش در نظرم یه شیطان ساخت:
-زرنگی؟طلاقت بدم که بری هر غلطی دلت خواست بکنی به ریش من بخندی
یاد مردی افتادم که تو اتاق پزشک قانونی از بدبینی زنش حرف میزد اما درباره بدبین بودن خودش چیزی نگفت مچ دست زن بیچاره رو چنان ول کرد که سکندری خورد و چند قدم عقب رفت برگشت و در حال سوار شدن سر مردمی که دورمون جمع شده بودن و با لذت به این فیلم سینمایی نگاه میکردن فریاد زد:
- فیلمتون رو که گرفتین،دیگه چرا وایسادین؟زود برین پخشش کنین دیگه
سوار شد و زیر لب "علاف های بیکار" رو زمزمه کرد و چشم های سرخ از عصبانیتش رو به من که بیرون از ماشین هنوز ایستاده بودم دوخت
-سوار شو دیگه،کارت دعوت میخوای؟
از لحنش بدم اومد اخم کردم و گفتم:
-خودم میرم نیازی به لطف شما نیست
باز هم صداش رو روی سرش انداخت
-حالا اینم واسه من ناز کردنش گرفته سوار شو میگمت،پول داری یا جایی رو بلدی که بیخود کلاس میزاری،سوار شو اعصاب ندارم

#ادامه_دارد

@yavaashaki📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_66


چشمانم قفل چشمهای مادر شد و لبانم به هم دوخته شد، مات و مبهوت به نگاه مادر چشم دوختم که گلسا گفت:
_دلسا، کاش وقتی منو نصیحت میکردی، خودت عاری از هر طور رابطهای بودی.
نگاه گیجی به او انداختم و رو به مادر گفتم:
_کدوم مرد؟
مادر گله مند نگاهم کرد و گفت:
_همین که شبا باهاش بر میگردی خونه، دلسا آبروم جلوی هاجر رفت. ازم میپرسه دخترت نامزد کرده؟ من هم از همه جا بی خبر گفتم نه. بعد میگه پس اینکه شبا میرسونتش کیه؟
بدنم گر گرفت و نگاهم به لبهای مادر خشک شد. عرق سردی روی تنم نشست، فکرش را نمیکردم روزی با این اتفاق روبرو شوم. لحظه ای از خانم همسایه حرصم گرفت.چرا هرچه آدم فضول و کنجکاو است اطراف من پیدایش میشود؟ به نگاه منتظر گلسا و مادر چشم دوختم. چه باید میگفتم؟ چه جوابی داشتم بدهم؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. لبانم را تر کردم و گفتم:
_چیز مهمی نیست مامان. هاجر خانم موضوعو گنده کرده، کجا هر شب منو میرسونه؟ واسه خودش یه چیزی گفته.
مادر دستم را کشید و خیره در چشمانم گفت:
_دلسا، این پسر کیه؟ چه کاره ست؟ از کی باهاش آشنا شدی؟ ببینم نیتش ازدواجه؟ آدم مطمئنیه؟
از سوالهای پی در پی و بیقرار مادر کلافه شدم و گفتم:
_مامان جان نگران چی هستی؟ چرا هول کردی؟ من راه خطایی نرفتم. فقط یه دوست اجتماعیه، همین.
اما مادر که دوست اجتماعی سرش نمیشد، پس با اصرار گفت:
_اگه دوستت داره باید بیاد خواستگاریت، من اجازه نمیدم با این مرد ارتباط داشته باشی. پدرتون شماها رو دست من سپرده. من اجازه نمیدم به بی راهه کشیده بشین. گلسا، با تو هم هستم. نفهمم باکسی رابطه دارین وگرنه دستتونو میگیرم و بر میگردم روستا.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم که گلسا جلو آمد و با حرص گفت:
_عه مامان، من دانشگاه دارما. یعنی چی که بر میگردیم روستا؟ بعدشم کدوم روستا؟ مگه دلسا خانم آبرویی برای برگشت برای ما گذاشته؟
در این بهبوهه حوصله ی چرندیات گلسا را دیگر نداشتم، کمی تُن صدایم را بالا بردم و گفتم:
_ساکت شو گلسا. چرا هی زخم زبون میزنی؟ انگار نه انگار که خواهر بزرگتم. نذار دهنمو باز کنم و گند کاریاتو واسه مامان رو کنما.
مردد لبهایش را به هم فشرد و کم نیاورد:
_نه که خودت عاری از این گندایی.
پوفی کشیدم و کلافه از حاضر جوابیش گفتم:
_خفه میشی یا نه؟
تیز نگاهم کرد که بی توجه به او نگاهم را به مادر دوختم و گفتم:
_من کار خطایی نکردم مامان. از بابت من خیالت راحت باشه.
گلسا باز زبان درازی کرد و گفت:
_یعنی من کار خطایی کردم؟
پر حرص نگاهش کردم و گفتم:
_ اینو دیگه خودت میدونی. من از جانب خودم حرف زدم.
گلسا تا خواست جوابی بدهد مادر گفت:
_بس کنید دیگه.
بعد رو به من گفت:
_ اگه دوستت داره میگی بیاد خواستگاریت. گلسا تو هم وای به حالت اگه راه کج بری.
گلسا عصبی دندان روی هم فشرد و ای بابایی زیر لب گفت و به اتاقش رفت. مامان با اخم تماشایم میکرد که مرددچشم چرخاندم و آرام گفتم:
_ببخشید.
باز خیره نگاهم کرد که لب گزیدم و گفتم:
_مامان به جون خودم کار خطایی نکردم. تو که باید منو بشناسی که چقدر مقیدم. اخم نکن دیگه.
عصبی از جایش برخواست و گفت:
_ همون که گفتم. فقط در صورتی این رابطه ادامه پیدا میکنه که بیاد خواستگاریت. والسلام...
و با قدمهایی تند به اتاقش رفت. نفس کالفهای کشیدم و روی مبل لم دادم. این یکی را کجای دلم بگذارم؟ آخر من بروم به سیاوش بگویم بیا خواستگاری؟ مگر میشد؟ غرورم چه میشود؟ آمدیم و من هم گفتم، اگر به من بخندد وسوءاستفاده گر بخواند مرا چه جوابی به او بدهم؟ اگر خُردم کند چه بگویم؟ اصلا شدنی نیست این موضوع!
به میز صبحانه و مادر نگاه کردم و پشت میز جای گرفتم. نگاهم نکرد و لقمهای در دهانش گذاشت. لبم را با حرص
جویدم که تشر زد:
_جای نگاه کردن به من، صبحونه تو بخور.
دست بردم و لیوان چای شیرین شدهام را برداشتم و به دهانم بردم و جرعهای نوشیدم اما با تلخیاش از لبم فاصله دادم و گفتم:
_مگه شکر نزدید؟
مادر بدون آنکه نگاهم کند گفت:
_نوکرت که نیستم. پاشو خودت بزن.
ابروهایم بالا پرید، آخر هر روز صبحانه ام مفصل حاضر و آماده بود اما امروز نه چای شیرین شده داشتم و نه بشقاب پنیر و گردو و یا کره مربایی مقابلم بود.چشمهایم را ریز کردم و گفتم:
_با من قهر کردی؟ قربونت برم من کی گفتم نوکرمی؟ شما سروری، شما خانمی...

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_66

چشمانش را گشود و نگاهم کرد، لبخند زد و گفت:
- کی بیدار شدی دختر جون؟
- خیلی وقته پسرجون
چشم بست و خندید؛ با حرص و خنده به شانه اش زدم
- نگاه، دوباره خوابید
ناگهان گردنم اسیر بازویش شد
- تو هم بخواب
به سختی خود را از حصار بازوی نیرومندش بیرون کشیدم
- به جای اینکه خودت بلند شی منم تشویق به خوابیدن می کنی؟ چقدر میخوابی تنبل خان؟مامان اینا اومدن و
رفتن و تو توی خواب ستاره می چیدی
دستش درون موهای به رنگ شبش فرو رفت و خندید
- ستاره نمی چیدم..داشتم خواب یه دختر خانوم رو می دیدم
به در رسیده بودم، سرم را به طرفش چرخاندم.. پشت چشمی نازک کرده و گفتم:
- به جای خواب زود بیدار میشدی تا توی واقعیت ببینی
روی تخت نشست، جفت ابروهایش را بالا فرستاد
- نُچ.. خوابش رو بیشتر دوست دارم
روی پاشنه پا به عقب چرخیده و دست روی کمر زدم
- نفهمیدم... بله؟بله؟
با خنده از تخت پایین پرید و به سمت سرویس بهداشتی پا تند کرد
- من غلط کردم، یا ابوالفضل نخورتم
با صدای بلند خندیدم؛ یعنی همه صبح های زندگی مشترکم به همین شیرینی خواهد بود؟
روی صندلی نشسته بودم و بی دلیل به انگشتان پایم نگاه میکردم که دستی روی گونه ام کشیده شد مثل نسیمی
که لحظه ای صورتت را نوازش میکند و میگذرد.. سر بلند کردم، رادین روبرویم پشت کانتر نشسته و با لبخند نگاهم
میکرد؛ لبخند زدم
- سلام،صبح بخیر
- صبح شمام بخیر خانوم گل
دستانش را روی هم کشید و با ولع به صبحانه مفصل نگاه کرد
- دست مادرشوهر عزیز درد نکنه
از نگاه پرولع اش خندیدم؛ لقمه ای برای خودش گرفت و در دهان گذاشت من هم در سکوت نگاهش می کردم وقتی
دید دست به صبحانه نمی برم متعجب گفت:
- چرا نمیخوری؟
- بخور نوش جونت،من خوردم
اخم در هم کشید؛ من هم دوست داشتم اولین صبحانه زندگی مشترک مان را با هم بخوریم ولی اینکه او در خواب
بود و گرسنگی امانم را بریده بود تقصیر من نبود. قیافه مظلومی به خود گرفتم
- من گرسنه بودم رادین نتونستم صبر کنم تا تو بیدار بشی
سر تکان داد
- اشکالی نداره.. هر وقت گرسنه بودی منتظر من نشو ضعف میکنی
نیم خیز شده و گفتم:
- بذار برات یه چایی بریزم


#ادامه_دارد...

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_66

روکرد سمت فهیمه
_مامان تو هم کلامی حرف بزنی پا میشم با فاطی میرم خونه مجردی خودم
فهیمه ی نفس عمیق کشیدم
_باشه حالا جوش نیار!فاطی ک چیزی نگفت
-جدی تو با حاج آقا ومحمدرضا داداشین
_خفه شووووو
خشکم زد از فریادش
-گفتم نمی خواد در موردشون.حرف بزنی...
-چته حالا...ترسوندی عروسمو
فهیمه بود
عصبی از سر جاش بلند شد
-بدم میاد ازشون...
بهم بر خورد
از سر جاش بلند شد و.ب زور منم بلند کرد..
-کجا مادر من ک حرفی نزدم !
-میرم با فاطی ی دوری بزنم..
-چرا عین کش تمبون منو میکشی بگو بیا منم پا میشم...
نگام کرد..
-می شناسمت
ولم کن حداقل بزار لباس عوض کنم
-همین ک تنته خوبه...
کشوندتم دنبال خودش و ب زور سوار ماشینش کرد و با تمام سرعت از خونه بیرون اومد.....
تا شب کل تهران رو دور زد و آخر کار با دوتا جعبه پیتزا روی یکی از تپه های اطراف تهران نگه داشت...
ی آتیش روشن کرد و منو نشوند کنار خودش...
نگاش کردم.... از صبح کلامی حرف نزده بود و عجیب تر از اون منم کلامی فحش نثارش،نکرده بودم.. پیتزامون رو در
سکوت خوردیم...
جعبه های خالی رو.پرت کرد توی آتیش و همینجور ک زل زده بود.بهش دست کرد تو جیبش و.ی چیزی بیرون آورد
گرفت سمتم
-اینو بزن
متعجب نگاش کردم
-چیه؟
سرشو برگردوند سمتم
-بزن،
ب دستش نگاه کردم... دقت ک کردم دیدم رژه...
ازش گرفتم
_نگفته بودی رژ هم میزنی
-بزن بهت میاد
بلند شدم و از توی ی آینه ماشینش رژ رو کشیدم روی لبم...
برگشتم سمتش
-بفرما، دیگه چی؟
سرشو بلند کرد و نگام کرد...زل زده بود بهم و بعد از ی مکس کوتاه ب حرف.اومد..
-لباش مثل تو بود..
-هان؟!
از سر جاش بلند شد و.اومد سمتم . چسبیدم ب ماشین و اون درست رو ب روی من قرار گرفت ...
-چشمات... لبت... کپ خودشه.
صورتش رو با نوازش کشید ب صورتم...
-امیر در مورد کی داری حرف میزنی؟!
-هییش... بزار فک کنم خودشی..
منو بو میکرد... و لبخند میزد..
عطر تنت..... سرشو بلند کرد و نگام کرد.
...-خودشی... ؟!
-خود کی؟
شالمو از سرم بیرون آورد و.موهامو بو کرد...
اگه خودم از صبح پیشش نبودم بدون شک می گفتم مست کرده... حرکاتش دست خودش نبود... دستشو
آورد سمت دکمه ی لباسم ک دستشو گرفتم
با همون چشم های خمارش منو نگاه کرد...
دستشو کشید روی لبم... رژمو پخش کرد....
_ببین من اونی ک تو تصورته نیستم.. ولی اگه هم بودم اینجا جای اون کاری ک تو مغزته نیست
سرشو بهم نزدیک کرد و ی نفس عمیق کشید
-من فقط میخوام نفس بکشم
نگاشکردم...
_بریم خونه... اینجا گرگ زیاد داره ،صداشون میاد
منو بلند کرد و.نشوند روی کاپوت ماشینش
نگاش کردم... سرشو بهم نزدیک کرد و منو بوسید.. وحشی بود.. دوست نداشتم اولین بوسه رو تجربه کردم
من خودم ی گرگم..
همینجوری ک رانندگی میکرد نگاش کردم... نگاهش ب خیابون بود... از توی آینه خودمو نگاه کردم... چ ب روز
صورتم آورده بود،با دستمال لبمو پاک کردم
-همیشه اینقدر وحشی هستی...
نگام کرد...
_ن همیشه...
-والا من هر چی دیدمت وحشی بودی
لبخندروی لبش نقش بست
-پایه ای دو نفره بریم شمال؟

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_66

شکیلا به لحن کشیده شبنم خندید.
- چی زدی تو...!
پگاه به سرعت مداخله کرد: بازی چیه؟
شبنم خونسردانه نگاه عادی نثارم کرد.
- پسرا میگن پوکر، کیارش میگه تاس، ارشیا هم فعلا داره خودش رو با نوشیدنیش خفه میکنه...
اولویت با ماست عشق آ، خب نظره؟!
فرنوش با عشوه پلک باز وبسته کرد.
- منکه می گم پوکر...
پگاهبی اعصاب لب جوئید.
- پوکر احتمال باخت ما زیاده، می دونی که پسرا چقد عوضی ان!
شکیال متفکر خیره به ساسان پرسید : بریم حالا ببینیم بعدش چی میشه.
پگاه هم حینی که ماهرانه دود سیگارش را هم از بین ی وهم از دهان خارج می کرد، اشاره ای به من هاج و واج زد که از جایم بلند شوم!
فرنوش به محض برخاستن، با وسواس دستی به لباس کوتاه اندامیاش کشید.
- من چطورم؟!
پگاه حال گیروار طعنه زد.
- نترس آرمین جونت نمی پره!
فرنوش ادایش را با غیظ و دهان کجی در آورد.
- تو ِعم که برو دعا کن کیارش خر بشه بیاد بگیرتت!
پگاه به روی خودش نیاورد، با اشاره اش؛ مطیعانه کنارش قدم برداشتم. بدون ملاحظه کنجکاو پرسیدم.
- ماجرای کیارش چیه...؟!
بی حوصله نخودی خند ید.
- فرنوش دیوونه ست، تو چرا باور می کنی؟!
از میان سالن با آن همه حتم و حشم رد شدیم و مقابل میز دایره بزرگی رسیدیم که چهره های آشنا دانشکده دور میز جمع نشسته بودند.
به محض دیدن مرادی با آن پی راهن دیقه دیپلماتش، به زور خنده ام را فرو دادم تا ضایع بازی در نیاورم. آخر مرادی منکراتی چه به این بازی و جمع مهمانی! عجیب تر بی تفاوت بودنش جالب بود.
محسن مرادی، همدانشکدهای که از سحر یزدی خوشش می آمد اما سحر همیشه از او دوری می کرد.
کاملا معلوم بود، سحر از مرادی اصلا خوشش نمی آمد.
سحر به محض دیدن مان، از جایش برخاست با همه اکیب دخترها، به گرمی و هیاهو دست داد اما به محض دیدنم؛ واضح جفت ابروانش را بالا فرستاد اما نازنین بی تفاوت سری برایم تکان داد و خود را با دختر کنار صندلی اش مشغول کرد.
از نازن ین توقع نداشتم اینهمه سرد برخورد کند، حالا که جای نازنین میدیدم. نسترن با ارشیا آن وسط مسط ها خوش بود، انگار دوست جدید ارشیا،باز هم نسترن بود. چه رقیب قدری برای نازنین!
کمی دلم برای نازن ین سوخت!
به محضجای گیرشدن، پگاه مچ دستم را کشید و کنار خودش نشاند!
- جرات یا حقیقت؟!
سحر این پیشنهاد را داد اما پسرها هوو کشیدند و در جواب» چرای مرادی یکصدا گفتند: »خز شده!«
آرمین لوده خندهای پراند.
- زوج به زوج دوئل چشمی کنیم...؟
مرادی باجدیت اخم تحویلش داد.
- کراهت داره!
فرنوش ایشی گفت که شکیلا جدی رو به ساسان گفت: اصلا خود ارشیا چرا نیستش؟!
با ندیدن ارشیا، ذهنم درگیر نبودنش شد، اینکه سرش با چه دختری گرم بود.
ساسان خونسرد جرعه ای از لیواناش را نوشید.
- میاد...
کیارش نیمنگاه سمتم انداخت اما مخاطبش بچه ها بودند.
- چطوره..؟!
متعجب به بازیهای عجیبشان فکر می کردم که ناله و شکایت دخترها همزمان بلند شد.
- نه!
- شماها جرزنی می کنین!
- اوف، یه بازی درست پیدا نمی شه؟!
- منکه میگم پاشیم همدیگه رو بزنیم بلکه خالی شیم!
- وای چقد خشن، دلت میاد؟!
در سکوت به بحث بقیه گوش می دادم که صدایی از ته گلو از پشت سرم، بحث بین نظرها را خاتمه داد.

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_66

مانتوبلندبود و ساده اندازه ام بود مانتوهای بعدی روهم که حدودشصت هفتادتا
بوددونه دونه پرووکردم وبالاخره بعد ی ک ساعت با دستای پرازمانتواز اتاق پرو خارج شدم
کیانا پرسشی نگاهم کرد
_همشون سایزم بود
_واقعا چه خوب خب پس بریم حساب کنیم بریم بقیه خریداروانجام بدیم
بی حرف همراهش به طرف صندوق رفتم و تمام مانتوهارو روی میزگذاشتم فروشنده
همه ارو توی ساک بزرگی از خریداگذاشت وبعدازپرداخت هزینه از مغازه بادستا ی
پرخارج شدیم وارد شلوارفروشی شدیم وچندتا شلوار کتون، جذب،لی خریدیم
کلی لباس راحتی بارنگای مختلف خریدیم وبعداز چهارپنج ساعت بالاخره وارد یه رستوران
شدیم پاهام ازبس راه رفته بودم دردمی کرد کیانابا لبخندنگاهم کردوگفت
_خیلی وقته دورهم ی نداشتیم به خاطرهمین چون تولد کیارش ۱۵ماه د یگه اس
میخوایم براش جشن بگیر یم
بیحوصله نگاهش کردم
_خب من چیکارکنم
_یعنی چی توچیکارکنی یادت رفته توهم جزءاکیپ ما یی
پوزخندرولبم نشست
_نه یادم نرفته که اخرین بارچطور جلو ی همه خوردشدم ونتونستم هیچی بگم اگه
شماها یه ذره به فکرمن اشغال بودید هیچوقت اون حامد عوضی رودعوت نمیکردید
خواست چیزی بگه نذاشتم وباحرص وکینه لب زدم
_شماها هم منو درک نکردید بااینکه میدونستید حامد چقدر عوضی وبیشعوره بازم
دعوتش کردیدتامنو به مسخره بگی ره حالا چیشد هیچی این منم که زندگیم رفت
روهوامنم که دیگه فرقی نمیکنه باربی باشم یا تانک من چندوقت دیگه مهرطلاق
توشناسنامه کوفتیم میخوره و بازم یه جورد یگه خوردمیشم له میشم
سرم رو روی میزگذاشتم با غم لب زدم
_دوسراین بازی من باختم !!چه وقتی که چاق بودم وازهمه طردشدم چه الان که به
خاطر غلطی که کردم باید برای همیشه اسم زن مطلقه ارو یدک بکشم
بازم این منم که تنهام تنهایی که هیچ وقت قرارنیست تموم شه
اشکم فروچیکد وبالبایی که میلرز ی دلب زدم
_ازچاله دراومدم افتادم توچاه
_یلدا توکه می دونی ماچقدردوست داریم اره ماهم اشتباه کردیم اما توهم نبایدا ین
تصمیم رومیگرفتی
باچشما ی خیسم نگاهش کردم
درست میگفت هیچکس به اندازه من مقصرنبود ولی کی می فهمیدمن چی میگم کی
میفهمید من زیراون همه فشارروانی درحال له شدن بودم اینکه هرجامیرفتم همه باانگشت
نشونم بدن خسته بودم دلم میخواست مثل همه زندگی کنم دلم میخواست مثل همه
باشم وبهای این ارزو تمام اینده ام روتباه کردومن با نفهمی تمام به این کار دامن زدم
_یلدابسه هرچی غصه خوردی باغصه خوردن چیزی درست نمیشه یه زمانی به
خاطر چاقیت غصه خوردی الانم به خاطرا ین تصمی می که گرفتی حداقل انقدرشهامت داشته باش که پای کارت بمونی حالاکه این راه وانتخاب کرد ی پس به همه ی ارزوهایی
که دوست داشتی برسی فکرکن ودیگه نذار حرف مردباعث شدخودت وببازی
نگاهش کردم راست میگفت حق باکیاناست حالا که کارازکارگذشته نشستن وغمبرک زدن
چیزی روحل نمیکنه باید به ارزوهام فکرکنم دیگه نبا یدبذارم حرف کسی مسیرزندگیم
روعوض کنه نبایدبذارم سرتکون دادم که بالبخنددستم روتودستش فشرد


#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_66

باساک خرید به طرف امیرعباس وارسلان رفتم که باد یدنم سکوت کردن که
نگران نگاهشون کردم
_چیزی شده
امیرعباس لبخندی به روم زد
امیرعباس_عه کی خرید کردی مانفهمیدیم
بیتوجه به امیرعباس که می خواست حرف وعوض کنه به ارسلان نگاه کردم
_علی چیزیش شده
ارسلان دستاش روتوجیب شلوارتنگ کتونش فروکردوگفت
ارسلان_نه
باحرص وخشم لب زدم
_پس چی ؟ چیشده بگید بهم
ارسلان بااخمای توهم گفت
ارسلان_خیله خب بریم بیرون میگم
باسرعت ازمغازه خارج شدم خواستن به طرف مغازه دیگه برن که جلوشون
ایستادم
_خب میشنوم
ارسلان پووف کلافه ای کشید
ارسلان_می خوام سفر شمال رو کنسل کنم
باز تو قلبم پرشد از غم و نفرت
_چرا؟
پوزخندی به روم زدکه بیشتر عصبیم کرد
ارسلان_هنوز نرفته باشنیدن کلمه شمال رنگ وروت عوض میشه چه برسه به اینکه بریم
امیرعباس با اخم به ارسلان نگاه کرد
امیرعباس_بس کن ارسلان
بابغض به امیرعباس نگاه کردم
_حق با اقا ارسلانه ولی من نمیخوام این سفر کنسل شه
هردو با تعجب خیره شدن بهم که ادامه دادم
_نمیخوام من باعث شم شمااز تفریحتون دوربمونید
امیرعباس_توهم جزئی ازخونواده مایی ناراحتی تو باعث میشه هممون ناراحت
بشیم
پوزخند زدم چرا دروغ میگه چرانمیگه به خاطر علی مجبوریم توروتحمل کنیم
باچونه لرزون لب زدم
_من مشکلی ندارم من خیلی وقته که با دردام کناراومدم پس نیازی نیست
سفری که انقدر حاج همایون براش تدارک دیده اروکنسل کنی
ارسلان خواست چیزی بگه که اجازه ندادم وپریرم توحرفش
_واگه بی توجه به من کارخودتون روانجام بدید ترجیح میدم باهاتون
همسفرنشم
ارسلان بااخم نگاهم کردکه بی توجه بهشون به طرف مغازه کیف وکفش حرکت
کردم و یه کیف وکفش ست مشکی ورنی که پاپیون داشت خری دم وبعد یه
شلوارلی ذغالی قدنود خریدم و برگشتیم خونه
همینکه وارد عمارت شدم صدای گر یه علی باعث شد خریدهام رو رهاکنم وبه
طرف صداش بدوام بادیدن علی که توبغل حاج خانوم بی تابی میکرد رفتم
وعلی روبغلم گرفتم صورت خیس اشکش رو بوسیدم وبه خودم فشردمش
_جونم ببخشید،هیششش گریه نکن غلط کردم خب ببخشید غلط کردم مامانی
جون جونم نفسم
ازهق هق نفسش تیکه تیکه بالا میومد که اونقد ر توبغلم تکونش دادم ساکت
شد
حاج خانوم_خوبی رزا جان ؟ چی شد امیرعباس گفت حالت بدشد بردنت
بیمارستان
_هیچی فقط یکم فشارم بالا پایین شد همین علی شیر خورده
حاج خانوم بانگرانی به علی که بادستش سینم روچنگ میزدنگاه کردم وبغض
کردم کاش ش یر داشتم تابهش میدادم

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚