یواشکی دوست دارم
65.3K subscribers
42.7K photos
2.01K videos
168 files
323 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_61

متعجب خیره مردی میشم که اولین مذکر جهانه که غرق نشدن من توی موج مشکلات ریز که نه،درشتم،براش مهمه
لیست بلند بالایی همراه یه گوشی موبایل ساده و به کارت عابر روی میز گذاشت و توضیح داد
- اینم از لیست خرید امروز خانم مسئول خرید جدید موسسه،تلفن هم همراهتون باشه برای مواقع اضطراری،کارت هم که موجودی برای خرید
عذر میارم:
-اما من بازار اینجا رو بلد نیستم شاید بهتره ...
بین حرفم پرید و جوابم رو قبل از کامل کردن جمله ام داد:
- یه راننده همراهتون هست اون میدونه کجا باید بره شما فقط لیست رو به مسئول انبار بدین و فاکتور بگیرید و مبلغ رو حساب کنید من فقط نیاز به یه ادم قابل اعتماد دارم که این کارت رو با این پول هنگفت دستش بدم و مطمئن باشم دست آدم درستی دادم،نه کسی که خرید کردن بلد باشه قابل اعتماد بودنم برای خودم هم سوال بود تا چه برسه حاج اقا،اما چطور اعتماد میکرد سوال ذهنم بود که روی زبونم اومد و جوابش یه لبخند بود با همون لحن صمیمی همیشگیش
- شما سفارش شده قابل اعتماد ترین فرد زندگی منی همین کافیه
ته دلم قنج رفت برای این نگاه عاشقانه برادر به خواهر و آرزو کردم کاش برادر داشتم اگر برادری داشتم این وضعم نبود حتی اگر پسر بودم هم این وضعم نبود و برای اولین بار ارزو کردم کاش مرد بودم تا ظهر کارهای خرید طول کشید،بعد از تحویل اجناس به انبار اعزام شدم به آشپزخونه برای کمک آشپزی،آشپزیم انقدر خوب نبود که برای این همه آدم بخوام غذا بپزم هرچند وقتی من رسیدم پخت و پزها تمام شده بود و نوبت کشیدن غذا بود بعد از اتمام کار انقدر خسته و هلاک بودم که ته دو دست غذا رو درآوردم چیزی که از منه کم غذا بی سابقه بود،دلم یه استراحت طولانی میخواست تنبل و تن پرور نبودم اما شاید اون سه هفته کار نکردن بدنم رو بدعادت کرده بود که الان اینطور دلم تختم رو میخواست اما مثل همیشه تحقق خواسته های من همیشه میسر نبودیکی از هم اتاقی های دیشبم وارد اتاق شد و با تعجب من رو خیره نگاه کرد و گفت:
- تو اینجایی دوساعته دارم دنبالت میگردم،خانم جاویدان گفته دوتایی بریم واسه نظافت اتاق هفت،صبح همه دخترا باهم مریض شدن اتاق رو به گند کشیدن
عاجزانه نالیدم:
-یعنی باید قالی بشوریم؟
-نه بابا اون رو که میدن اقایون بشورن باید اتاق رو نظافت کنیم پاشو پاشو که امروز ظهر قسمت نیست بخوابی
نالان بلند شدم و همراهش راه افتادم نگاهی به سرتا پام کرد و با خنده پرسید:
-همیشه انقد داغونی؟!!
خنده ام گرفت و جواب دادم:
- اتفاقا الان روزای خوبمه
به اتاق هفت رسیدیم اما با باز شدن در اتاق دهن هردومون باز موند و هر یازده نفر هم با دیدن ما درجا خشک شدن
دخترهایی که ما فکر میکردیم الان دراز به دراز افتادن و در حال اه و ناله هستن وسط اتاق همراه پرستار درمانگاه در حال بزن و برقص بودن اما انگار بار اولشون نبود که هم اتاقی عزیزم خیلی زود همرنگشون شد و در حال قر دادن
وسط رفت و گفت:
- حدس زدم باز کار تو باشه مخاطب کلمه تورو نفهمیدم چه کسی بود اما از بار اول نبودنشون مطمئن شدم
به حال قبل از اینکه بفهمم چی شده یکی از دخترا دبه ماست رو برداشت و شروع به زدن و خوندن کرد تا بقیه روبساز خودش برقصونه
-صبح که در مدرسه ها وا میشه
قافله دخترا پیدا میشه خنده رو لب پسرا وا میشه
وقتی موی دختری پیدا میشه
یکی میبینی چه نازه
یکی دماغش درازه چادریه خیلی نازه
من بدبخت بیچاره اونجا شدم آواره
با اینهمه چشمک ونامه و شماره
از شعرش خنده ام گرفت و دیگه نتونستم خودم کنترل کنم و از خنده ترکیدم و تازه با صدای قه قه ام متوجه من شدن و به سمتم برگشتن پرستار که تا چند لحظه قبل گوشه رو پوشش رو گرفته بود و قر میداد خطاب به هم اتاقی من پرسید:
- این کیه اوردی زهرا آدم فروش نباشه دیشب دیدم با باورساد اومده بودزهرا چشمکی زد و گفت:
-نه بابا این بدبخت از خودمون داغونتره آشنای باورساد بود ازش بیگاری نمیکشیدن اینطور
یکی از دخترها جلو اومد و دستم رو گرفت و با ذوق گفت:
-ایول پس میاریمش تو اکیپ خودمون
بعد رو به من گفت :
- ببین دارم برات ریش گرو میزارم نری لومون بدی ریش سفیدیم به باد بره
به طرز حرف زدنش خندیدم،خنده ام رو علامت رضایت دونست و من شدم عضوی از اکیپی که اسم خودشون رو"خیلی تفنگدار " گذاشته بودن و کارشون ساختن لحظه های خوش تو روزهای سخت بود چیزی که من شدیدابهش احتیاج داشتمو نظافت اتاقی که باید پر از دختر بی سرپرست مریض میبود تبدیل شد به رقص سرخپوستی به دور دست گل صبحشون که حاصل قاطی کردن آش صبحانه با آب بود تا بتونن جاویدان رو...

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_61

چشمهایم گرد شد و متعجب نگاهش کردم.چشمهای گرد شدهام را که دید پرسید:
_چیه خوب؟لازم دارم بابا.
کیفم را روی شانهام انداختم و گفتم:
_برای یه هدیه تولد 2۰۰ تومن زیاد نیست؟
شوکه شد و گفت:
_تو از کجا میدونی تولد دوستمه؟
شانهای بالا انداختم و گفتم:
_همون دوست معروف دیگه آره؟
چشم و ابرویی برایم آمد،یعنی مادر چیزی نفهمد، کلافه خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. کمی منتظر ماندم تاعمو رسید و سوار شدم. حالم را پرسید و گفت:
_دیشب خوب تا خونه با خودت خلوت کردی؟
گیج پرسیدم:
_دیشب؟
_آره گفتی میخوای تنها باشی و پیاده روی و این حرفا.
_آهان.بله خوب بود.
سر چرخاندم و پوفی کشیدم. امیدوار بودم فراهانی بخاطر حرفهایی که از من شنیده بود لج نکند و حرفی به عمو بزند.همینکه نگاهم به سر درِ شرکت افتاد، استرس به جانم غلبه کرد.مردد به ساختمان خیره بودم که عمو دستش را به کمرم کوبید و گفت:
_چرا نمیری داخل؟
دو دل به عمو نگاه کردم،هرطور حساب میکردم روی آمدن به شرکت و چشم به چشم شدن با فراهانی را نداشتم.لب تر کردم و دل به دریا زدم و گفتم:
_میشه امروز به شرکت نیام؟
عمو ابروهایش بالا پرید و پرسید:
_چرا نمیخوای بیای؟
به اطراف خیره شدم و گفتم:
_نمیدونم، حس و حال کار و ندارم. دماغم را کشید و گفت:
_وروجک فکر نکن چون عموتم میتونی به این راحتیا بری مرخصی.
حرفم را رفع و رجوع کردم و گفتم:
_نه نه اینطور فکری نکردم،میبینید که تا به امروز مرخصی نرفتم.امروزم استثناست.
لبهایش را تا به تا کرد و نگاهم کرد،سپس با دیدن نگاه مُسرم لبخندی زد و گفت:
_آخه دختر خوب لااقل زودتر میگفتی مرخصی میخوای.جلوی شرکتم شد جا؟
_حالا که شده سخت نگیر عمو جون.
_امان از دست تو.باشه.برگرد خونه.
_نه خونه که نه. میرم کمی بگردم.
شانه ای بالا انداخت و قدمی سمت شرکت برداشت و گفت:
_مختاری،فقط مراقب باش.
و وارد شرکت شد.نفس راحتی کشیدم و قدم زنان راه برگشت را در پیش گرفتم، نمیدانستم مقصدم کجاست فقط جلو میرفتم، که میان راه یاد سیاوش افتادم. به ساعت مچیم نگاهی انداختم ۸ بود.با دو دلی موبایلم را از کیف بیرون کشیدم که چشمم به پیام صبح بخیرش افتاد. خوشحال از دیدن پیامش جوابش را دادم و اضافه کردم:
_امروز حال رفتن به شرکت و نداشتم. دارم بر میگردم. راستش حوصله ی خونه رو هم ندارم.
پیام را ارسال کردم.طولی نکشید که تماس گرفت، مضطرب از اولین تماسش صدایم را صاف کردم و جواب دادم:
_سلام.
_سلام. کجایی دلسا؟
به اطرافم نگاه کردم و اسم خیابان را برایش گفتم که گفت:
_همونجا بمون میام دنبالت.
دو دل جواب دادم:
_باشه منتظرم.
تماس را قطع کردم و به روبرو چشم دوختم، با دیدن نیمکتی در پیاده رو، رفتم و روی آن نشستم. به این دو روزه وارتباط تازه شکل گرفتهام با سیاوش و رفتار پیام فکر کردم. درست بر خالف اینکه بخواهم حرفهای پیام را جدی
بگیرم و به آن عمل کنم، ارتباطم را با سیاوش نزدیکتر کرده بودم.از راهی که در پیش گرفته بودم چندان راضی نیستم اما از طرفی حس عجیبی مرا سمت سیاوش میکشاند. توجهات
و ابراز علاقه های گاه و بیگاهش دلم را نرم میکرد. بالاخره من دختری بودم که تا این لحظه از زندگی مورد محبت مردی قرار نگرفتهام، دلم خواستار چنین شور و حالی بود. هر چهقدر هم ذهنم این سال ها را مرور کند، باز موجب
جلوگیری از حسم به سیاوش نمیشد. در اوج جوانی پدری بالای سرم نبود تا با محبتهای پدرانه و مردانهاش سیرابم کند. عمو مهدی گاهی این محبتها را صرفمان میکرد اما برایم کافی نبود. وجودم را سیراب نمیکرد. من محبتی از جنس عشق میخواستم، مردی که دوستم داشته باشد و مورد توجهش واقع شوم، از دیشب که با سیاوش
بیشتر آشنا شدم حس و حال غریبی به دلم چنگ میزند، نیرویی وادارم میکند به این رابطه و احساسات تن دهم وادامهاش دهم. صدای بوق اتومبیلی باعث شد به خود بیایم و نگاه به چهرهی خندان سیاوش دوختم. لبخند زنان از
حضورش کیفم را به دست گرفتم و برخواستم. مردد جلو رفتم، نمیدانستم به همراهیاش تن دهم یا نه، هنوز حس خفتهای از ترس و تنهایی با او در دلم دیده میشد که صدایش باعث شد تصمیمم را بگیرم:
_سوار نمیشی خانم؟

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_61

نفس بلندی کشید
- بسیار خب برو به کلاست برس
- متاسفم اگه میشد حتماً کلاسم رو کنسل میکردم
- اشکالی نداره، خداحافظ
تماس قطع شده بود و من هنوز به موبایل درون دستم خیره و در فکر این بودم که چه بد شد امروز قرار خریدمان بهم خورد
- هی دختر کجایی؟
سر بلند کردم، صورت شاداب الناز مقابلم بود.خندیدم
- داشتم با آقامون صحبت می کردم
پشت چشمی نازک کرده و به شوخی گفت:
- باشه بذار منم از سینگلی در بیام هی جلوی تو رژه میرم و با »آقامون« صحبت میکنم که حرصت دربیاد
خندیدم؛ دستم را کشید و مرا با خود همراه کرد!
روز بعد نزدیک غروب رادین سر زده آمد، از پدرم اجازه ام را گرفت و مرا همراه خودش برد.. مقابل در خانه مان که
متوقف شد متحیر نگاهش کردم
- چه خبره رادین؟ برای چی اومدیم اینجا؟
- صبر کن می فهمی
پشت سرش وارد خانه شدم، با بی حواسی سر بلند کردم که نگاهم خشک شد.. متحیر و مبهوت به جای جای خانه
نگاه می کردم؛ به خانه ای چیده شده با دکوراسیون خاص خودش، هیچ چیز از قلم نیفتاده بود. بعد از دقایقی
طولانی با سرخوشی گفت:
- چطوره؟ می پسندی؟
سکوت کردم، گویی ذغال داغی به قلبم چسبانده بودند نباید هیچ حرفی به من میزد؟ مگر نمی گفت خانه را به
سلیقه من دکور می کند پس چه شد؟ روبرویم ایستاد، سرم را بالا آوردم به سختی مقابل ریزش اشک هایم را گرفته
بودم
- کی وسایل رو خریدی و خونه رو چیدی؟
- دیروز
صدایم رنگ دلخوری گرفت
- چرا به من نگفتی؟
- من که بهت زنگ زدم، خودت گفتی کلاس داری
بغضم هر لحظه بزرگتر میشد
- ولی بهم نگفتی اگه نیام بدون من میری
- تو که کلاس داشتی خودت نخواستی بیای، منم کارم رو کنسل کرده بودم واسه همین رفتم خرید
بغض سیب شده گلویم را قورت دادم ولی صدایم گرفته تر شد
- خودت تنهایی خونه رو چیدی؟
- نه.. خرید وسایل و دکور و چیدمان خونه کار پروانه بود
گنگ نگاهش کردم
- پروانه؟
- دختر خاله مامانم، دیزاینره
به اطراف نگاه کردم؛ ست مبل های راحتی در هال و مبل های سلطنتی با عسلی هایی که پایه هایش کنده کاری بود
و اشیاء زینتی در سالن پذیرایی، قدمی جلو رفتم این بار نگاهم روی کابینت های سفید و مشکی آشپزخانه خیره
شد؛ به سمتش چرخیدم

#ادامه_دارد...

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_61

-ن ک تو هم بلدی ناز بخری... خیر سرم سیاه و.کبود شدم
-ب من چ.. من باید جواب گوی بی،عرضگیت باشم..
-اوی..
-اوی وکوفت... راست میگم. بلد نیستی با این هیکل از خودت دفاع کنی من مقصرم
-ولی حقته.. بیشتر از اینا حقته.. چهارتا مثل ابی تو این شهر باشن تو و امثال تو باید دختر بازی رو ببوس ین
_یهو هوار بشن سرت توهم باشی خشکت میزنه.
بزارین کنار..
-فعلا ک هستیم در خدمتتون
نگام کرد
_نیشتو ببند... ببینم اون گردنبندت چی شد؟
-کدوم
خندید
_همون حلقه ی نگین جونت
-آهان... اونو میگی... هیچی بابا.... انداختمش دور...
-جون عمه ات
-باور کن
-بریم ی دست قلیون مشتی بزنیم
_می دونم راست میگی.. فقط الان کدوم جهنم دره ای داری منو میبری؟
-ب قیافه ات نمیاد
-تفریحی دیگه..
رفتیم و آقا ی دل سیر قلیون کشید و دودش رو فرو میکرد تو حلق من.. لب نزدم ب قلیون ولی دودش اذیتم
_ن دیگه رفیق نیمه راه نداشتیم
_من اهل دود و دم نیستم.. همین جا پیادم کن
میکرد... آخر کارهم نفس کم آوردم و رفتم بیرون... چندتا نفس عمیق کشیدم و.برگشتم.. نگام افتاد ب امیر علی...
همینجور ک مشغول بود با نگاهش دختره ی روی ت**خ**ت* رو ب رو رو قورت میداد... کال اینا ذاتشون خراب
بود و منحرف..
پوفی کردم و.بدون اینکه متوجه من بشه کولمو از روی ت**خ**ت* برداشتم خواستم برم ک درست لحظه ی آخر
دستمو گرفت و.نشوندتم روی ت**خ**ت*
-ولم کن بابا.. تو ک ی مورد جدید پیدا کردی
-برو ببینم... داری چ چرتی میگی
_ببین.. این دختره پوستش هم رنگ توهه.. پس،رژش هم بهت میاد..
نگاهش رو از دختره گرفت و برگشت سمت من
-عاشق رژ دخترام.. دست خودم نیست زل میزنم بهشون
-مریضی بدبخت
-وایسا ی لحظه..
از سر جاش بلند شد رفت سمات ت**خ**ت* سه دختری ک رو ب رومون نشسته بودن... بماند ک اون اعجوبه ها
چ قدر خر ذوق شدن از حضورش.. چند دقیقه ای باهاشون حرف زد و در حالی ک لبخند پیروزمندانه ب لب داشت
برگشت سمت ت**خ**ت* و.نشست سر جاش
-الان چی شد؟
-هیچی گپ زدیم..
نگاش کردم
-می دونستی کم داری؟
خندید.
-خیلی
بعد از دور دور کردن توی خیابون ها و گشت و گذار شام و سوسول بازی های خودش منو رسوند ب آدرسی ک
گفتم....
فردا صبح طبق معمول آماده شدم ک برم سر کار...همیم ک درو بستم با صدای بوقی ک از پشت سرم شنیدم دو
متر پریدم هوا..
سریع برگشتم و از دیدن امیر علی با اون پوزخند مسخره اش تا مرز سکته پیش رفتم.. دقیق دیشب پنج تا خیابون
بالاتر از خونمو آدرس دادم و الان دم در خونه سبز شده بود
درو برام باز کرد اشاره کرد سوار بشم
--بیا اینجوری هم نگام نکن تعقیب کردنت کار سختی نبود
رفتم سمتش
-اینجا اومدی چرا؟ من آبرو دارم
-از محله ای ک توشی آبرو میباره سوار شو کارت دارم
-چی چی و کارت دارم من باید برم سرکار
-کار بی کار سوار شو
ترس از ریختن همون ی ذره آبرو سوار شدم و درو بستم
سریع حرکت کرد
-مثلا می خواستی منو بپیچونی.. من زرنگ تر از این حرفام...
تکیه زدم ب صندلی.....
جاهایی ک میبردتم خوب بود.. گشت وگذارها خوب بود اما ب دلم نمی نشست... هیچ کاریش ب دلم نمی نشست..
حالم از اون همه جاهای باکلاس ب هم میخورد..
از اون خرید های زورکی... از همه چیز این بشر متنفر بودم..
اما تنها چیزی ک باعث میشد تحملش کنم این بود ک حد خودشو می شناخت. ...
یک ماه تمام تحملش کردم با هر بدبختی ک بود.. و امید این بین خوشحال تر از همیشه تشویقم میکرد... فهیمه هم
کامل در جریان گشت و.گزار منو و.پسرش بود..
سر یک ماه دیگه بریدم.. درست روزی ک توی رستوران نشسته بودیم و.غذا می خوردیم...
عصبی قاشق و.چنگال رو پرت کردم توی. بشقاب و ب امیر علی خیره شدم
-بست نیست... یک ماهه دارم با هر سازت می رقصم..... بس کن این مسخره بازیتو..
دست از خوردن کشید و نگام کرد..
-خسته شدی؟
-ن خیلی احساس راحتی دارم
فقط بهم زل زد..
بعدش ب حرف اومد

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_61

- این مدل مال فشنشوهاست!
چهره اش بیشتر درهم تنید و فک فشرد که دلشورهوار نفس عمیق ی کشیدم از لای کیف دستیام،سرویس ست سفید گوشواره ظریف و گردبند بلند پلاتینی پروانه ای با دستبد نازکش را بیرون کشیدم
و دور گردن و گوش ها یم به آرامی انداختم. بعد از چک کردن آرایش لایت صورتم، ادکلن سمیه را روی خودم پاف پاش یدم.
ضربه ای به در خورد و سپس صدای هی جان زده شبنم در فضای گرفته اتاق طنین انداخت.
- وای ساغی جون، اومدی عسیسم؟!
همین که برگشتم با دی دنم نیشش تا انتها شل شد و چشمش درخشید.
- عشقم چقد ناز شدی، وای وای...
نگاه تشکرآمیزی تحوی لش کردم.
- مرسی شبنم جون.
نازنی ن به سردی از کنارم رد شد رو به شنبم سرد لب زد.
- من رفتم پی ش بچهها.
شبنم سری تکان داد و با هی جان نزدی کم شد و کیفور دستانم را گرفت با خنده چشم لوچ کرد.
- از حسودی ترکید بچه م!
بزاق دهانم را تلخ و بی مزه بلعیدم.
- بی خیال، چیزه... من...
متعجب به لکنت ی ک باره ام، تاب ی به گردن ظریفش داد.
- هوم... چیزی لازم داری؟!
پراسترس دم و باز دم ی از هوای گرفته اتاق گرفتم.
- اوف! یکم می ترسم.
چند دقیقه مات نگاهم کرد.سپس با تک خندهای، دستم را به زور کشید و من را به دنبال خود از اتاق خارج کرد.
- بابا خوشگل خانم ترس نداره.
تا خود سالن یک ریز از زیبایی و خوش پوشی ام تعریف می کرد تا اعتماد به نفسم بالا برود.
از میان زوج های درحال رقص رد شدیم که با دیدن ارشیا و نسترن در آغوش هم، لحظه ای انگار
کسی قلب مرا در مشت خودش به اسیری گرفت!
ضربان قلبم بی جهت روی دور تند زدن میرفت و می آمد و نگاهم سرگردان و حیرت زده میان پیست رقص و آغوش ارشیا!
شبنم بی توجه کنار اکیپ خودش که جمع ی از دخترهای متفاوت با هر نوع پوشش و سلیقه ای بود،متکبرانه ایستاد با افتخار مرا نشان آن ها داد.
- دوستان عسیسم اینم از ساغرجونم که نقل جمع مونه! شیرینه عین رولت خامهای!
متعجب از نحوه آشنا یاش برای دخترها سری تکان دادم که یک ی روسری نازی دور گردنش بسته بود، از روی کاناپه برخاست و دوستانه مقابلم دستش را دراز کرد.
- خوش اومدی ساغرجون، این شبنم اصلا بلد نیست کسی رو درست معرفی کنه.. به هرحال من شکیلام البته بهم شکیرا هم میگن چون...
دختری با شیطنت از گوشه کاناپه داد کشید: چون عشق خوانندگی داره.
چشم غره کنان چشم از آن دختر گرفت و رو به دختری که جام سفیدی دستش بود، با خنده دستی تکان داد.
- اینم فرنوش جونه، هنرمنده، نقاشی می کنه...
همزمان برای هم سری تکان دادیم، که این بار دستش را مقابل دختر عجیبی که تیپ پسرانه داشت،با چشمک بامزه ای افزود.
- اینم پگاه جونه که دان مشکی داره و یه جورایی بادیگارد اکیب مونه!
یک لحظه چهره کیارش مقابلم قرار گرفت که با پگاه زوج خوبی میشدند! البته که اکیب ارشیا بزرگ تر از اکیب شبنم بود. اما این گروه گرم و حس صمیمیت بیشتری بین شکیلا و بقیه اعضا احساس میکردم.
شکیلا با لبخند محوی کنار خودش، برایم جا باز کرد که با تکان دادن سر و لبخند به لب به سمت اکیب روی کاناپه جای گرفتم.
پگاه درحالی که با نگاه خیره سمت پ یست رقص، جرعه ای از جامش را سر می کشید، کلفت و دو رگه لب باز کرد.
- موندم اینا چی میخوان از اون یه تکیه جا که هی قر میدن! بیا بش ینین بابا، جای شما کمر من درد گرفت!
فرنوش دست ظریفش را زیر چانه اش قرار داد با لطافت زمزمه کرد.
- چقد شاعرانه! ببینید زوج بودن چه فنحستی داره!
متعجب با سردرگمی خندهام گرفته بود که شکیلا پوف حرصی کشید.
- بابا چرا ما این جا نشستیم، خب ما هم بریم یه خودی نشون بدیم، ها!؟
فرنوش با ناز خندید: ای ول، موافقم.
پگاه عصبی اخم درهم کشید.
- ای چندشا، بشینید سرجاتون بابا، اه!
بی اراده نیشم شل شد.
- من کنار پگاه میمونم...

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_61

سرم رو تکون دادم
_اخه چرا ؟؟حتما خیلی درگیرکارشه
بالبخندسرتکون دادم
_اشکالی نداره
_ببخشیددخترم امیرصدرا وقتی اومدایران جوری ادبش کنم که توکتابابنویسن پسره ی
شلغم
_نیازنیست خودتونوعصبی نکنید،باباجون کجان
_یه سررفته بیرون برمی گرده
ازجاش بلندشد
_دخترم برو بالا اتاق دومی اتاق امیره برو لباساتوعوض کن بیا
_چشم
اروم ازجام بلندشدم و ازپله هابالا رفتم به گفته مادرامیر وارداتاق دومی شدم باد یدن اتاق
مجهزش که خیلی مرتب بود وعکساش دورتادوراتاق بودپوزخندی رولبم نشست پسره
ازخودراضی نگاش کن چه عکسایی هم گرفت مانتوم روباشال وکیفم رو ی تخت گذاشتم
وسریع ازاتاقش خارج شدم وازپله هاپایین رفتم سرجام نشستم که مادرش با ینی شربت
بیدمشک کنارم نشست لیوان حاو ی شربت روبرداشتم وتانصفه خوردم که متوجه نگاه
خیره مادرش شدم بالبخندنگاهش کردم که بالبخند جوابم روداد
_یلداجان توهمونی هستی که منوپدرامی ردنبالش بودیم یه دختراروم خوش
برخوردومهربون توهمه ی این و یژگیهاروداری تواولین ملاقات مهرت افتادبه دلم و
ارزوکردم که بشی عروسم که خداروشکرهم شد
لبخند زدم
_ممنون شمالطف دارید
_میخوام بدونی تومثل دخترنداشته منی هرچی شدبه خودم بگو
_چشم
باواردشدن بابا ازجامون بلندشدیم که بادیدنم بالبخندبه طرفمون اومد منوبغل کردوگفت
_خوش اومدی عروس خوشگلم
کنارشون نشستم که هردوباعشق ومحبت خالصانه نگاهم کردن
چندساعتی گذشت که مادرامیربرا ی اماده کردن میزشام ازجاش بلندشدمنم سریع ازجام
بلندشدم وبه همراهش وارداشپزخونه شدم که بالبخندلب زد
_دخترم توبروبشین
_منم میخوام کمکتون کنم البته بااجازه شما
بالبخندسرتکون دادکه مشغول چیدن میز غذا شدم وبه خواست من میزشام توهمون
اشپزخونه چیده شد کوکوسبزی ماکارونی کتلت ته چین درست کرده بود ولی خب من که هیچکدوم رونمیتونستم بخورم با اوردن ظرف بزرگ سوپ لبخندرولبم نشست که پدر امیرهم به جمعمون اضافه شد کنارهم نشستیم کمی سوپ ریختم واروم مشغول شدم
که مادر امیر نگاهم کرد
_دخترم از ته چین بکش
لبخندزدم
_ممنون همین کافیه
_چرا اخه
_فعلا نمیتونم غذایی جزسوپ و مایعجات بخورم تاسه ماه

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_61

_نمیخواد بایدبریم خریدبیا پایین
نیلوفر_خیله خب اومدم
ازماشین پیاده شدم علی رو دادم دست امیرعباس که با غم ونگرانی نگاهم
میکرد حت ی هوای سرد اسفندهم اتیش قلبموکم نکرد بعدچند مین در خونه
اروبازکردوبالبخندروبه من لب زد
نیلوفر_سلام نیلا جونم خوبی
بوسیدمش
_خوبم توخوبی مامان خوبه
نیلوفر_منومامانم خوبیم بابت همه چی ممنون با پولی که تو برامون میفرستی
خیلی راحت ترزندگی می کنیم
نفسم رو بادرد ازسینه م خارج کردم
_خداروشکر
پاکت بلیط هاروبه طرفش گرفتم
نیلوفر باتعجب پاکت روازم گرفت وگفت
نیلوفر_این چیه
لبخندزدم
_برای عید براتون بلیط مشهد گرفتم هتل هم رزرو کردم وهمه چی اوکیه یه هفته برید خوش گذرونی
نیلوفربهت زده گفت
نیلوفر_وای رزا چی کارکردی تو؟توچی خودت نمیا ی
_من همراه خونواده زرگر میرم مسافرت تو ومامان خوش بگذرونید خب
نیلوفر_وای رزا خیلی خوشحالم کردی ممنون
_خداروشکرکه خوشحال شدی ازطرف من مامانو ببوس من دیگه برم خدافظ
نیلوفر_مراقب خودت باش یا رزا
_باشه خدافظ
ازش فاصله گرفتم وسوارماشین شدم که ارسلان باصدای گرفته گفت
ارسلان_واسه همین وقتی شنیدی قراره بریم شمال اونطوری بهم ریختی
باغصه سرتکون دادم که اروم ماشین رو روشن کردوازاونجا دورشد
ارسلان_چراقبول کردی؟اگه انقدر ازشمال بدت میاد نباید قبول میکردی
اه عمیقی کشیدم
_دلم نیومد روحرف حاج همایون و حاج خانوم نه بیارم
امیرعباس به طرفم برگشت
امیرعباس_رزا
با نگرانی لب زد
امیرعباس_حالت خوبه چرا انقدر صورتت قرمزه؟
تمام تنم گرگرفته بود حس می کردم داخل کوره اتیش انداختنم و دارم میسوزم
_خوبم، علی رو بده به من
ارسلان بانگاه نگرانش نگاهم کرد
ارسلان_حالت خوب نیست صورتت هرلحظه داره قرمز ترمیشه
اونا فقط صورتم ومیدیدن قلبم انگارتودست یکی بودوهی فشارش میدادن
دستم روبادرد روی قلبم گذاشتم و اهی ازدرد کشیدم که صدای نگرانش باعث شد باتعجب نگاهش کنم
ارسلان_قلبت دردمیکنه
اشکم چکید رو گونه م
_خوبم اگه میشه بریم باید برای علی لباس
آه خدا آه قلبم ازماشین پیاده شدو کنارم نشست بانگرانی واسترس نگاهم کرد خواست بهم
دست بزنه که خودموچسبوندم به در
که اخماش رفت توهم قفسه سینه ش ازخشم تند بالا پایین میشد وصورتش قرمزشده بود

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚