kaveh farhadi کاوه فرهادی
1.85K subscribers
2.2K photos
455 videos
450 files
2.44K links
جستارهایی در:
- جامعه شناسی
-انسانشناسی
-انسانشناسی یاریگری
-توسعه پایدار بومی
-ایرانشناسی
-کارآفرینی فتوتی
-زیست‌بوم
- روانشناسی
- اقتصادنهادگرا
- فلسفه
-اخلاق
-فیزیک/نسبیت
- ادبیات
-شعر
- سینما
-تئاتر
👇 ارتباط با من👇
💠https://yek.link/kavehfarhadi
Download Telegram
kaveh farhadi کاوه فرهادی
https://www.instagram.com/p/B9bz-64JJld/?igshid=1x394zb4tpmil به بهانه #روز_پدر و به یاد چهاردهم بهمن ۹۸ ( #شب_مرتضی_فرهادی ) با سپاس بیکران از همه سروران و عزیزانی که در آن شب به یادماندنی همراه‌مان بودند بویژه یار مهربان همیشه‌‌ مهندس #محمد_درویش عزیز…
به بهانه #آخرین_دوشنبه_سال
و به یاد #دوشنبه_چهارده_بهمن_۹۸


#قصه‌های_شهر

#به‌_خاطر_عطر_نان_گندم!

نمي‌دانم خاصيت ميز و نيمکت چیست که به محض قرارگرفتن پشتش، حتي اگر بزرگ‌سال باشي و با  تمايل و انتخاب خودت پشت نيمکت نشسته باشي تا درسي را بشنوي، باز ميل به بازيگوشي و سربه‌هوايي ايجاد مي‌شود. حالا شايد اين حرف براي همه آدم‌ها صدق نکند، ولي براي من يکي در اوان دهه ۲۰ زندگي که با ميل و انتخاب خودم روي نيمکت‌ رشته جامعه‌شناسي نشسته بودم، همين‌طور بود. اما درست همان زماني که پشت نيمکت وول مي‌زدم و شکلک روي کاغذ مي‌کشيدم، صداي مردي در گوشم (و وجدان بازيگوشم) زنگ زد که با لحني غريب مي‌گفت: "به‌خاطر عِطر نان گندم" درس بخوانيد.
عجبا! اين چه کسي بود که با چنين قسم عجيب و شاعرانه‌اي مي‌خواست هوش و حواس ما را به داخل کلاس بياورد؟ زنگ واژه عطر نان گندم در گوشم، حواسم را به خودش گرفت و مدتي پس از شنيدن حرف‌هايش عطر نان گندم، جهانم را نيز پر کرد. جالب‌ترين حرفش براي جواني چون من در آن سال‌هاي اوايل دهه۷۰ اين سخن بود که برخلاف اين باور عمومي که بين ايرانيان روحيه کار مشارکتي و جمعي وجود ندارد، فرهنگ و #سنت‌هاي_بومي و اقتصادي ما سرشار از نمونه‌هاي کار مشارکتي و ياريگري است.

اين باور #دکتر_مرتضي_فرهادي،
استاد مردم‌شناسي بود که همين چندوقت پيش مراسمي در گراميداشت 75 سالگي‌اش به همت علي دهباشي برگزار شد. نظرش درباره #ياريگري نتيجه سال‌ها پژوهش مردم‌شناسانه بود که همان سال‌ها در کتابي با نام
#فرهنگ_ياريگري_در_ايران چاپ شد.
در همين ايامي که برگزاري مراسم گراميداشت فرهادي خاطرات گذشته را به يادم آورده، جشنواره سينمايي فيلم فجر هم در حال برگزاري است و لابه‌لاي اخبار روزمره ماجراهايش را دنبال مي‌کنم. سال‌هاست که در ايام جشنواره به ديدن فيلم نرفته‌ام، اين ماجرا هيچ ربطي به جهت‌گيري‌هاي سياسي يا دلخوري‌هاي روشنفکرانه يا اندوه اين روزها ندارد، يک جورهايي دلم خواسته طعم شوق آن سال‌هايي را که در برف و باران و سرما، براي گرفتن کارت دانشجويي فيلم‌ها در صف مي‌ايستاديم و براي ديدنشان از سروکول جمعيت بالا مي‌رفتيم و بعد از ديدن هر فيلم احساس فاتحاني را داشتيم که بخشي از معناي جهان را کشف کرده‌اند، در خودم نگه دارم. لابد از اين جهت که انسان موجودي است خاطره‌باز و در اين‌سوي زمين، همه‌چيز زندگي آن‌قدر زود تبديل به خاطره مي‌شود که آدم احساس مي‌کند به‌قدر سرو هزارساله خميده‌اي عمر کرده است!
باري، همان‌طور که اخبار جشنواره را رصد مي‌کردم، هر روز موجي از چهره‌هاي عصباني کارگردان‌ها و بازيگران را مي‌ديدم که برآشفته از پرسش و نقد و گفت‌وگوها، با چهره‌هايي برافروخته و صدايي فرکانس بالا، پاسخ مي‌دادند. ثانيه‌اي بعد تصويرشان در شبکه‌هاي مجازي مي‌آمد و جماعتي ديگر شگفت‌زده از اين برخورد، با کلمات پرفرکانس ديگري پاسخ مي‌دادند. کارزاري به چشمم مي‌آمد که در آن بيشتر از اينکه حق با چه کسي است يا چه حرفي مي‌زند، خشم و عنان ازکف‌دادگی موج می‌زد؛ خشمي که مي‌جوشد - و جوشش آن بي‌سبب نيست- اما سرريز مي‌شود روي خودمان. از پس اين ترکش‌هاي خشم بيشتر از روشنگری، جان‌هاي پاره‌پاره و تک‌افتاده به‌جا مي‌ماند. تاريخ پر است از فرازوفرودها، روزهاي تلخ و شيرين و حکايت‌هاي دروغ و راست،

اما به قول #مرتضي_فرهادی؛ بزرگ‌ترين دروغ تاريخ آن است که گمان بريم به تنهايی می‌توان وارد بهشت شد.

خانم‌ها و آقايان، به‌خاطر #عطر_نان_گندم که #خاطره_جمعي_مشترک همگی ماست، بر سر هم هوار نکشيد؛ ما مردم ياريگری بوديم و هنوز مي‌توانيم باشيم.

#گیتی_صفرزاده
#روزنامه_شرق ( مورخ: ۲۳ بهمن ۹۸)

از: کانال تلگرام یکی بود یکی نبود
@yekiboodyekihamnabood

#شب_مرتضی_فرهادی



@kaveh_farhadi
⭕️آیا در منزل #قرنطینه هستید؟ چند روز؟ حوصله تان سر رفته؟ تحملتان تمام شده؟ خیلی خسته شدید؟

📃 #خاطره ای از #۱۸_سال_اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان #حسین_لشگری،
#اولین_اسیر_ایرانی در جنگ تحمیلی و
#آخرین_اسیری که آزاد شد.

آنقدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی بهش گفته بود: تو به ایران باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده!... همسر شهید لشگری میگفت: خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود...او اولین کسی بودکه رفت( اولین اسیر بود) و آخرین نفری بود که برگشت.... اسیر که شد پسرش علی، ۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود...وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ و او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته ام را‌ مرور می کردم.

سالها در سلول های انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت، قرآن را کامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود.

حسین می گفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم.

بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مسئله خوشحال بودم، این را بگویم که من مدت ۱۲ سال ( نه ۱۲روز یا ۱۲ ماه)در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم، حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم...

منبع:
کتاب خاطرات دردناک. ناصر کاوه.

#بخوانیم_و_عبرت_بگیریم!
#در_خانه_بمانیم!

@kaveh_farhadi
kaveh farhadi کاوه فرهادی
روز جهانی #تئاتر و روز ملی #هنرهای_نمایشی بر #هنرمندان، #پیشکسوتان، اهالی و دنبال کنندگان این #هنر_ارزشمند، گِرامی‌ باد! #روز_جهانی_تئاتر #روز_ملی_هنرهای_نمایشی 🔶هفتم فروردین، ۲۷ مارس، #Theater @kaveh_farhadi
https://www.instagram.com/p/BknusmbB4VF/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1j0mbd0196hhf

#به_بهانه_روز_جهانی_تئاتر

و خاطره نخستین حضورم بر #صحنه‌_ی_تئاتر
در نقش #شهریار_کوچولو
بر اساس داستانی از: #اگزوپری

".‌.. و یادگار #هدیه_تولد #پنج_سالگی ام و بهانه حضورم از آن پس بر روی صحنه تئاتر و تکرار همین #نقش نه چندان آسان در نخستین و آخرین روزهای #دبستان، که البته حساسیت آثار گریم، نه فقط بر روی انگشتان دستم پس از سالها به یادگار مانده که احساس عمیق و روح حساس اش در هنگام بیان تک تک دیالوگ هایش بر روی تمام رگهای قلبم، چونان نگاه اگزوپری و همچون #فلسفه_زیستن جاودانه گشته است... و حالا به عنوان یک معلم کوچک همیشه دانش آموز باید اعتراف کنم که هر چند این اثر ظاهرا برای #کودکان نوشته شده بود، اما هیچ اثر دیگری بیش و پیش از آن در میان نویسندگان خارجی، #بزرگسالی ام را نساخت! " (کاوه فرهادی.)

#اگزوپرى
#شهریار_کوچولو
#شهریار_کوچولو_آنتوان_دوسنت_اگزوپری


#تئاتر
#فلسفه_زیستن
#خاطره_تئاتر_کودکی

#Antoine_de_Saint_Exupery
#Theater


@kaveh_farhadi
kaveh farhadi کاوه فرهادی
به مناسبت 5 فروردین ماه، سالروز درگذشت #محمد_ابراهیم_باستانی_پاریزی، استاد یگانه و صاحب سبک تاریخ دانشگاه تهران 👇
به بهانه‌ی #سالمرگ زنده یاد
استاد #باستانی_پاریزی

#باستانی_پاریزی و #مصدق


✍🏻 پدرم راست می‌گفت؛ زیرا بعد از آنکه زن گرفت، کم‌کم ثروتمند شد و املاکی خرید و متولی یکی دو موقوفه هم شد، سه بار به حج رفت و مدیر مدرسه هم بود و حقوق هم داشت و روضه باشکوهی هم می‌خواند.

با عصا، کوران اگر ره دیده‌اند
در پناه خلق روشن دیده‌اند

درحاشیه، این نکته را هم عرض کنم که بالأخره پول بازنشستگی رسید، منتهی بعد از دوسال؛ وقتی که من دیگر کارمند شده‌بودم. صد البته با این مقدمات که من بدون اطلاع پدر، از #کرمان تلگرافی خیلی ساده ولی تند به نام شخص #نخست‌وزیر وقت مخابره کردم بدین شرح:

«جناب آقای دکتر مصدق! پدر پیر مردم ایران!
پدر پیر هفتادوچندساله‌ام علی‌اکبر باستانی معلم فرهنگ مدتها پیش بازنشسته شده و هنوز که هنوز است، حقوق بازنشستگی را نپرداخته‌اند. گویا منتظر رأی هیأت دولتند. اگر این حقوق برای کفن و دفن یا ذخیره‌ روز قیامت است که هیچ! ولی اگر مربوط به دوران حیات اوست، جنابعالی که مزه هفتادسالگی را چشیده‌اید، فکری به حال این پیرمرد بفرمایید که:
مصیبت بود پیری و نیستی ...»

طولی نکشید که #حقوق_بازنشستگی دوسه‌ساله (حدود سه-چهارهزارتومان) رسید و وقتی به دست پیرمرد دادم و پیش‌نویس تلگراف خود راه برایش خواندم. پیرمرد که سخت خوشحال شده بود (و او هم مثل پدرش، یک‌سال‌ونیم دیگر ماند و پولها راخرج کرد و سپس در گذشت؛ ۱۳۳۳خ)، چشمانش برقی زد و دعایی کرد. او گفت: برو فرزند که #از_قلمت_برکت_ببینی!» بنده هم به این دعا مستظهرم.

محمدابراهیم باستانی پاریزی؛ کوچه هفت پیچ، انتشارات نگاه، چاپ چهارم، ۱۳۶۳، ص‌ص ۴۰۱-۴۰۲.


✍🏻 پاسخ دکتر محمد مصدق
به تلگراف دکتر باستانی پاریزی:

دوست محترم!

نسبت به پرداخت حقوق بازنشستگی والد محترم، شرحی به حسابداری وزارت فرهنگ نوشته و تأکید کردم که در پرداخت تسریع نمایند. در صورتی‌که تا کنون نتیجه‌ای نگرفته باشید، خواهشمندم مجدد مرقوم فرمایید تا یادآوری شود.

مخلص آن دوست باذوق
محمد مصدق
۱۳۳۱/۴/۱۷


منبع: «مصدق به روایت تاریخ و اسناد»

#از_قلمت_برکت_ببینی!
#سالمرگ_باستانی_پاریزی

#استاد_باستانی_پاریزی
#خاطره


@kaveh_farhadi
https://www.instagram.com/p/BkuhHLOhWnD/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1cddahg2bk5wi

"پیرمرد غمگین اما با چهره ای عمیق درون قایقش نشسته بود، نگاهمان به هم گره خورد، با لبخند پرسید: نکند شبیه ماهی ها شده ام؟" گفتم: "نه پدر جان شبیه دریا شده اید" مکثی کردم و گفتم: "شبیه ِ 'پیرمرد و دریا'..." چند کلمه ای صحبت کردیم ، او کمی به لهجه محلی مردمان شمال ، آوازی را زیر لب زمزمه کرد فهمیدم بزرگ شده دریاست اما با شعر و موسیقی محلی هم ناآشنا نیست، دوباره لبخند کوتاهی زد و خواست درون قایق اش بنشینم... نشستم و برایم از درون فلاکسش چایی ریخت و یادم هست قندش تمام شده بود... گفت: "کلاس چندمی؟" گفتم "چهارم دبستان"... گفت: "آنچه برایت خواندم شعر خودم بود..." خوشحال شدم و با همان ذوق کودکانه گفتم: " پس شما هم مثل من... اینبار که آمدم دریا حتما برایتان کتاب "پیرمرد و دریا" را می آورم، پیرمرد داستان، انگار شبیه شماست".... حدود یک سال بعد آمدم با کتاب، سراغش را از ماهیگیران پرسیدم، گفتند اواخر بهار زده به دریا و کسی دیگر او را ندیده است! حتی قایق اش را... از خانواده اش پرسیدم،
گفتند خانواده اش، همان قایق اش بود... حالا سالها گذشته است و هروقت چه هنگام #زادروز و چه #سالمرگ #ارنست_همینگوی می شود، خاطره #پیرمرد_و_دریا در ذهنم متولد می شود و تصویر غمگین اما عمیق آن پیرمرد شمالی و لهجه شیرین اش هنگامی که توی آن کیسه خالی، آوازخوانان برایم دنبال قند می گشت تا کنار استکان چایی ام بگذارد... کاش دریا بودم... دریا!"

( کاوه فرهادی.. خاطره ای از کودکی ام به بهانه #سالمرگ #ارنست_همینگوی )

#ارنست_همینگوی
#سالمرگ_ارنست_همینگوی (یازدهم تیرماه)
#پیرمرد_و_دریا
#رمان
#ادبیات

** " #شادمانی در #افراد_باهوش، #کم_یاب_ترین چیزی ست که می شناسم،..." ( #ارنست_همینگوی)

#جایزه_نوبل_ادبیات (1961)

#خاطره
#کودکی
#دریا
#شمال
#پیرمرد_ماهیگیر

#HEMINGWAY
#The_Old_Man_and_the_See
#Literature
#Novels
#Novelty


@kaveh_farhadi
به بهانه‌ی #سالمرگ زنده یاد
استاد #باستانی_پاریزی

#باستانی_پاریزی و #مصدق


✍🏻 پدرم راست می‌گفت؛ زیرا بعد از آنکه زن گرفت، کم‌کم ثروتمند شد و املاکی خرید و متولی یکی دو موقوفه هم شد، سه بار به حج رفت و مدیر مدرسه هم بود و حقوق هم داشت و روضه باشکوهی هم می‌خواند.

با عصا، کوران اگر ره دیده‌اند
در پناه خلق روشن دیده‌اند

درحاشیه، این نکته را هم عرض کنم که بالأخره پول بازنشستگی رسید، منتهی بعد از دوسال؛ وقتی که من دیگر کارمند شده‌بودم. صد البته با این مقدمات که من بدون اطلاع پدر، از #کرمان تلگرافی خیلی ساده ولی تند به نام شخص #نخست‌وزیر وقت مخابره کردم بدین شرح:

«جناب آقای دکتر مصدق! پدر پیر مردم ایران!
پدر پیر هفتادوچندساله‌ام علی‌اکبر باستانی معلم فرهنگ مدتها پیش بازنشسته شده و هنوز که هنوز است، حقوق بازنشستگی را نپرداخته‌اند. گویا منتظر رأی هیأت دولتند. اگر این حقوق برای کفن و دفن یا ذخیره‌ روز قیامت است که هیچ! ولی اگر مربوط به دوران حیات اوست، جنابعالی که مزه هفتادسالگی را چشیده‌اید، فکری به حال این پیرمرد بفرمایید که:
مصیبت بود پیری و نیستی ...»

طولی نکشید که #حقوق_بازنشستگی دوسه‌ساله (حدود سه-چهارهزارتومان) رسید و وقتی به دست پیرمرد دادم و پیش‌نویس تلگراف خود راه برایش خواندم. پیرمرد که سخت خوشحال شده بود (و او هم مثل پدرش، یک‌سال‌ونیم دیگر ماند و پولها راخرج کرد و سپس در گذشت؛ ۱۳۳۳خ)، چشمانش برقی زد و دعایی کرد. او گفت: برو فرزند که #از_قلمت_برکت_ببینی!» بنده هم به این دعا مستظهرم.

محمدابراهیم باستانی پاریزی؛ کوچه هفت پیچ، انتشارات نگاه، چاپ چهارم، ۱۳۶۳، ص‌ص ۴۰۱-۴۰۲.


✍🏻 پاسخ دکتر محمد مصدق
به تلگراف دکتر باستانی پاریزی:

دوست محترم!

نسبت به پرداخت حقوق بازنشستگی والد محترم، شرحی به حسابداری وزارت فرهنگ نوشته و تأکید کردم که در پرداخت تسریع نمایند. در صورتی‌که تا کنون نتیجه‌ای نگرفته باشید، خواهشمندم مجدد مرقوم فرمایید تا یادآوری شود.

مخلص آن دوست باذوق
محمد مصدق
۱۳۳۱/۴/۱۷


منبع: «مصدق به روایت تاریخ و اسناد»

#از_قلمت_برکت_ببینی!
#سالمرگ_باستانی_پاریزی

#استاد_باستانی_پاریزی
#خاطره


@kaveh_farhadi
https://www.instagram.com/p/BkuhHLOhWnD/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1cddahg2bk5wi

"پیرمرد غمگین اما با چهره ای عمیق درون قایقش نشسته بود، نگاهمان به هم گره خورد، با لبخند پرسید: نکند شبیه ماهی ها شده ام؟" گفتم: "نه پدر جان شبیه دریا شده اید" مکثی کردم و گفتم: "شبیه ِ 'پیرمرد و دریا'..." چند کلمه ای صحبت کردیم ، او کمی به لهجه محلی مردمان شمال ، آوازی را زیر لب زمزمه کرد فهمیدم بزرگ شده دریاست اما با شعر و موسیقی محلی هم ناآشنا نیست، دوباره لبخند کوتاهی زد و خواست درون قایق اش بنشینم... نشستم و برایم از درون فلاکسش چایی ریخت و یادم هست قندش تمام شده بود... گفت: "کلاس چندمی؟" گفتم "چهارم دبستان"... گفت: "آنچه برایت خواندم شعر خودم بود..." خوشحال شدم و با همان ذوق کودکانه گفتم: " پس شما هم مثل من... اینبار که آمدم دریا حتما برایتان کتاب "پیرمرد و دریا" را می آورم، پیرمرد داستان، انگار شبیه شماست".... حدود یک سال بعد آمدم با کتاب، سراغش را از ماهیگیران پرسیدم، گفتند اواخر بهار زده به دریا و کسی دیگر او را ندیده است! حتی قایق اش را... از خانواده اش پرسیدم،
گفتند خانواده اش، همان قایق اش بود... حالا سالها گذشته است و هروقت چه هنگام #زادروز و چه #سالمرگ #ارنست_همینگوی می شود، خاطره #پیرمرد_و_دریا در ذهنم متولد می شود و تصویر غمگین اما عمیق آن پیرمرد شمالی و لهجه شیرین اش هنگامی که توی آن کیسه خالی، آوازخوانان برایم دنبال قند می گشت تا کنار استکان چایی ام بگذارد... کاش دریا بودم... دریا!"

( کاوه فرهادی.. خاطره ای از کودکی ام به بهانه #سالمرگ #ارنست_همینگوی )

#ارنست_همینگوی
#سالمرگ_ارنست_همینگوی (بیستم تیرماه)
#پیرمرد_و_دریا
#رمان
#ادبیات

** " #شادمانی در #افراد_باهوش، #کم_یاب_ترین چیزی ست که می شناسم،..." ( #ارنست_همینگوی)

#جایزه_نوبل_ادبیات (1961)

#خاطره
#کودکی
#دریا
#شمال
#پیرمرد_ماهیگیر

#HEMINGWAY
#The_Old_Man_and_the_See
#Literature
#Novels
#Novelty


@kaveh_farhadi
https://www.instagram.com/p/CTl7wOBtolF/?utm_medium=copy_link

آزادی پیش‌بازتان خواهد بود!

از #احمد_شاه_مسعود تا #فهیم_دشتی
#شهیدان_راه_آزادی

🌷احمد شاه مسعود را به خاطر نگاهِ متفاوتش با همه جوانی دوست می‌داشتم و مثل بسیار دیگر از علاقه‌مندانش سعی می‌کردم در مطبوعات ایران، فرانسه و جهان و کشورهای اسلامی هر مطلبی در خصوص او، نگاه و زندگی‌اش بیرون می‌آید را ببینم و بخوانم. وقتی خبر ترورش را شنیدم، یادم است بیش از هر چیزی در پی کاغذی می‌گشتم تا برایش چیزی بنویسم هرچند بغض فروخورده طاقتِ نوشتن نداشت..

🌷چند سال بعد در کنفرانسی با موضوع ایرانشناسی در تهران، در میانِ شلوغی آنتراکت پس از پنل، یکی از شرکت‌کنندگان کنفرانس که من را می‌شناخت به پشتم زد و گفت نگاه کن آقای "فهیم دشتی".. نام "فهیم دشتی" را شنیده بودم و کم و بیش با فعالیت‌هایش و "هفته‌نامه کابل" آشنا بودم، اطرافش چند نفری ایستاده بودند و با لبخندی در چهره صحبت می‌کرد.. آن دوستِ هم‌کنفرانسی سلام و علیک گرمی کرد ( فهمیدم انگار از قبل همدیگر را می‌شناسند) بعد بزرگوارانه معرفی‌ام کرد، با ایشان گپ و گفتِ کوتاهی داشتیم و گفتم: "چقدر دلم می‌خواهد " احمد شاه مسعود" را کوتاه هم شده روزی از زبان شما بشنوم..." و دورمان دوباره شلوغ شد و اعلام ادامه پنل‌های کنفرانس..، همراهِ جمعیت رفتیم داخل.. فاصله‌مان زیاد و زیادتر می‌شد.. بعد دیدم لحظه‌ای توی جمعیت به عقب بازگشته و انگار دنبالِ کسی می‌‌گردد، همان دوستِ شرکت‌کننده دوباره به پشتم زد و گفت: "فهیم! با شماست!"
دستش را بالا برد تا از هم خداحافظی کنیم، من هم دستم را بالا بردم و بلند گفتم: "خداحافظ آقای دشتی، امید به دیدار..."
دیداری که دیگر هرگز پیش نیامد..

🌷هرچند امروز، نه "احمد شاه مسعود" هست و نه "فهیم دشتی"! که البته راهشان زنده است و نگاهشان، تنها نگاهِ تابناکِ رسیدن به اخلاق و اتحاد اقوام و صلح و آزادی ملت بزرگ افغانستان..
اما پرسشم از او که شبیه یک آرزو بود هنوز در ذهنم مانده است که ای کاش "فهیم دشتی" و فهیمِ دشتی‌ها بیشتر از "احمد شاه مسعود" می‌گفتند و بگویند..

🌷و کاش حالا همه‌مان دستمان را برای خداحافظی از" فهمیمِ دشتی" و "فهیم دشتی" ها بالا ببریم و در دل بگوئیم که اگر شما دیگر نیستید، ما هستیم!
(نامشان قرین رحمت پروردگار باد!)

"این زنجیرهای گران،
فرو خواهند ریخت
سیاه‌چاله‌ها،
آوار خواهند شد
و آزادی پیشبازتان خواهد بود..."
- الکساندر پوشکین( از کتاب: "برایم ترانه بخوان"، ترجمه بابک شهاب و بهمن حمیدی، نشر لاهیتا، پاییز ۸۷)

#احمد_شاه_مسعود #احمد_مسعود #فهیم_دشتی #افغانستان #ملت_بزرگ_افغانستان #پنجشیر #خاطره

@kaveh_farhadi
https://www.instagram.com/p/BknusmbB4VF/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1j0mbd0196hhf

#به_بهانه_روز_جهانی_تئاتر

و خاطره نخستین حضورم بر #صحنه‌_ی_تئاتر
در نقش #شهریار_کوچولو
بر اساس داستانی از: #اگزوپری

".‌.. و یادگار #هدیه_تولد #پنج_سالگی ام و بهانه حضورم از آن پس بر روی صحنه تئاتر و تکرار همین #نقش نه چندان آسان در نخستین و آخرین روزهای #دبستان، که البته حساسیت آثار گریم، نه فقط بر روی انگشتان دستم پس از سالها به یادگار مانده که احساس عمیق و روح حساس اش در هنگام بیان تک تک دیالوگ هایش بر روی تمام رگهای قلبم، چونان نگاه اگزوپری و همچون #فلسفه_زیستن جاودانه گشته است... و حالا به عنوان یک معلم کوچک همیشه دانش آموز باید اعتراف کنم که هر چند این اثر ظاهرا برای #کودکان نوشته شده بود، اما هیچ اثر دیگری بیش و پیش از آن در میان نویسندگان خارجی، #بزرگسالی ام را نساخت! " (کاوه فرهادی.)

#اگزوپرى
#شهریار_کوچولو
#شهریار_کوچولو_آنتوان_دوسنت_اگزوپری


#تئاتر
#فلسفه_زیستن
#خاطره_تئاتر_کودکی

#Antoine_de_Saint_Exupery
#Theater


@kaveh_farhadi
دل خوش سیری چند؟

🌷 دوست‌ داشتنی‌تر از #لبخند_ژکوند !

( ورق بزنید! )

1️⃣ امشب میهمان ( نه چندان طبق برنامه) خبرنگاران مهربانِ زیست‌بوم دوست و جوانِ خبرگزاری مهر بودم. -گزارش این گفت‌و گوی تصویری را در آینده‌ای نزدیک به امید پروردگار خواهید دید. - اما قبل از آن..
وقتی در هوای دود گرفته‌ی تهران درون ماشین نشستم تا مرا به دفتر خبرگزاری برساند، درون ترافیک به چهره‌‌های عابران و مسافران و.. هرچه نگاه می‌کردم، طرح لبخندی بر لب‌ها نمی‌دیدم.. و آقای راننده جوان نیز بر این مدعا، استثنا نبود!

2️⃣ پشت چراغ قرمز اما پیرمردی سیستانی ( یا شاید هم از عزیزان افغانی) دستش را بالا برد و بطری خالی‌‌اش را لحظه‌ای به من نشان داد، از اشاره ی دستش فهمیدم که می‌پرسد آب داری؟ ناخودآگاه اطرافم را نگاه کردم و با تاسف پاسخ دادم:
نه شرمنده‌ام!
اما او دست دیگرش را به نشانه‌ی سپاس بالا برد و بی‌هیچ درنگی به من لبخند زد! دندان‌های قهوه‌ای‌اش زیر نور آفتابِ غروبِ تهران همچنان مو و محاسنِ سپیدش می‌درخشید. لبخند پیرمرد عجیب به دلم نشسته بود! لبخندی شبیه لبخند نیاکان.. عمیق، پرمعنا و صدالبته تنها لبخندی در ترافیک تهران که در غروب چهاردهم شهریور قرنِ نو به چشمم آمد..
( او همچنان بطری آبِ خالی در دست دور می‌شد و در ذهن من می‌آمد:
" آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آب از بالا و پست...
گوش گیری آب را تو می‌کشی
سوی زرع خشک تا یابد خوشی
زرع جان را کش جواهر مضمرست
ابر رحمت پر ز آب کوثرست
تا سقاهم ربهم آید خطاب
تشنه باش الله اعلم بالصواب #مولانا )

3️⃣ از پله‌های خبرگزاری آمدم پایین، ناگهان جلویِ تصویر آویخته بر دیوار، خشکم زد!

باورم نمیشد، باورتان نمی‌شود! روی تابلوی لبخندهای آویخته بر دیوار، انگار همان پیرمرد، خیره در چشمان من داشت نگاه می‌کرد و با همان دندان‌های قهوه‌ای و لبان احتمالا تشنه و بطری آبِ خالی، به خاطر‌ من و اهالیِ شهر غبار گرفته می‌آورد که:

🌱 دلِ خوش سیری چند؟🌱

4️⃣ حالا نگاهِ آن پیرمرد و همه‌ی آنانی که در این سرزمین سرشار ، با بطری‌های پرآب یا حتی خالی، هنوز لبخند بر لب دارند را بیشتر از هرچیزی در جهان، بیشتر از حتی لبخند ژکوند ، دوست می‌دارم !
- کاوه فرهادی. ( چهاردهم شهریور ۱۴۰۱- دفتر خبرگزاری مهر )

#لبخند #لطفا_لبخند_بزنید

#شعر #دل_خوش #دل_خوش_سیری_چند #سهراب_سپهری #هشت_کتاب #مولوی #آب #آب_کم_جو_تشنگی_آور_به_دست
#عکس #تصویر #چهره #خاطره #آینه #شهر #تشنگی #انسان

#مهر #خبرگزاری_مهر #ایران #تهران #غروب_تهران

#یادداشت #کاوه_فرهادی

#smile
#iran
#picture
https://www.instagram.com/p/CiI1DOpNqua/?igshid=MDJmNzVkMjY=



@kaveh_farhadi
https://www.instagram.com/p/CpdAbzxNALG/?igshid=YmMyMTA2M2Y=

🌿 #از_قلمت_برکت_ببینی !

به بهانه‌ی #سالمرگ #محمد_مصدق
خاطره‌ای از:
استاد #باستانی_پاریزی

#باستانی_پاریزی
و
#محمد_مصدق

✍🏻 پدرم راست می‌گفت؛ زیرا بعد از آنکه زن گرفت، کم‌کم ثروتمند شد و املاکی خرید و متولی یکی دو موقوفه هم شد، سه بار به حج رفت و مدیر مدرسه هم بود و حقوق هم داشت و روضه باشکوهی هم می‌خواند.

با عصا، کوران اگر ره دیده‌اند
در پناه خلق روشن دیده‌اند

درحاشیه، این نکته را هم عرض کنم که بالأخره پول بازنشستگی رسید، منتهی بعد از دوسال؛ وقتی که من دیگر کارمند شده‌بودم. صد البته با این مقدمات که من بدون اطلاع پدر، از #کرمان تلگرافی خیلی ساده ولی تند به نام شخص #نخست‌وزیر وقت مخابره کردم بدین شرح:

«جناب آقای دکتر مصدق! پدر پیر مردم ایران!
پدر پیر هفتادوچندساله‌ام علی‌اکبر باستانی معلم فرهنگ مدتها پیش بازنشسته شده و هنوز که هنوز است، حقوق بازنشستگی را نپرداخته‌اند. گویا منتظر رأی هیأت دولتند. اگر این حقوق برای کفن و دفن یا ذخیره‌ روز قیامت است که هیچ! ولی اگر مربوط به دوران حیات اوست، جنابعالی که مزه هفتادسالگی را چشیده‌اید، فکری به حال این پیرمرد بفرمایید که:
مصیبت بُود پیری و نیستی ...»

طولی نکشید که #حقوق_بازنشستگی دوسه‌ساله (حدود سه-چهارهزارتومان) رسید و وقتی به دست پیرمرد دادم و پیش‌نویس تلگراف خود راه برایش خواندم. پیرمرد که سخت خوشحال شده بود (و او هم مثل پدرش، یک‌سال‌ونیم دیگر ماند و پولها راخرج کرد و سپس در گذشت؛ ۱۳۳۳خ)، چشمانش برقی زد و دعایی کرد. او گفت: برو فرزند که #از_قلمت_برکت_ببینی

بنده هم به این دعا مستظهرم.

منبع نخست:
محمدابراهیم باستانی پاریزی؛ کوچه هفت پیچ، انتشارات نگاه، چاپ چهارم، ۱۳۶۳، ص‌ص ۴۰۱-۴۰۲.

✍🏻 پاسخ دکتر محمد مصدق
به تلگراف دکتر باستانی پاریزی:

دوست محترم!

نسبت به پرداخت حقوق بازنشستگی والد محترم، شرحی به حسابداری وزارت فرهنگ نوشته و تأکید کردم که در پرداخت تسریع نمایند. در صورتی‌که تا کنون نتیجه‌ای نگرفته باشید، خواهشمندم مجدد مرقوم فرمایید تا یادآوری شود.

مخلص آن دوست باذوق
محمد مصدق
۱۳۳۱/۴/۱۷

منبع دوم: «مصدق به روایت تاریخ و اسناد»

#سالمرگ_محمد_مصدق
#چهارده_اسفند

#استاد_باستانی_پاریزی
#خاطره

#تاریخ
#تاریخ_ایران
#تاریخ_معاصر_ایران

#کودتای_28_مرداد
به بهانه‌ی #سالمرگ زنده یاد
استاد #باستانی_پاریزی

#باستانی_پاریزی و #مصدق


✍🏻 پدرم راست می‌گفت؛ زیرا بعد از آنکه زن گرفت، کم‌کم ثروتمند شد و املاکی خرید و متولی یکی دو موقوفه هم شد، سه بار به حج رفت و مدیر مدرسه هم بود و حقوق هم داشت و روضه باشکوهی هم می‌خواند.

با عصا، کوران اگر ره دیده‌اند
در پناه خلق روشن دیده‌اند

درحاشیه، این نکته را هم عرض کنم که بالأخره پول بازنشستگی رسید، منتهی بعد از دوسال؛ وقتی که من دیگر کارمند شده‌بودم. صد البته با این مقدمات که من بدون اطلاع پدر، از #کرمان تلگرافی خیلی ساده ولی تند به نام شخص #نخست‌وزیر وقت مخابره کردم بدین شرح:

«جناب آقای دکتر مصدق! پدر پیر مردم ایران!
پدر پیر هفتادوچندساله‌ام علی‌اکبر باستانی معلم فرهنگ مدتها پیش بازنشسته شده و هنوز که هنوز است، حقوق بازنشستگی را نپرداخته‌اند. گویا منتظر رأی هیأت دولتند. اگر این حقوق برای کفن و دفن یا ذخیره‌ روز قیامت است که هیچ! ولی اگر مربوط به دوران حیات اوست، جنابعالی که مزه هفتادسالگی را چشیده‌اید، فکری به حال این پیرمرد بفرمایید که:
مصیبت بود پیری و نیستی ...»

طولی نکشید که #حقوق_بازنشستگی دوسه‌ساله (حدود سه-چهارهزارتومان) رسید و وقتی به دست پیرمرد دادم و پیش‌نویس تلگراف خود راه برایش خواندم. پیرمرد که سخت خوشحال شده بود (و او هم مثل پدرش، یک‌سال‌ونیم دیگر ماند و پولها راخرج کرد و سپس در گذشت؛ ۱۳۳۳خ)، چشمانش برقی زد و دعایی کرد. او گفت: برو فرزند که #از_قلمت_برکت_ببینی!» بنده هم به این دعا مستظهرم.

محمدابراهیم باستانی پاریزی؛ کوچه هفت پیچ، انتشارات نگاه، چاپ چهارم، ۱۳۶۳، ص‌ص ۴۰۱-۴۰۲.


✍🏻 پاسخ دکتر محمد مصدق
به تلگراف دکتر باستانی پاریزی:

دوست محترم!

نسبت به پرداخت حقوق بازنشستگی والد محترم، شرحی به حسابداری وزارت فرهنگ نوشته و تأکید کردم که در پرداخت تسریع نمایند. در صورتی‌که تا کنون نتیجه‌ای نگرفته باشید، خواهشمندم مجدد مرقوم فرمایید تا یادآوری شود.

مخلص آن دوست باذوق
محمد مصدق
۱۳۳۱/۴/۱۷


منبع: «مصدق به روایت تاریخ و اسناد»

#از_قلمت_برکت_ببینی!
#سالمرگ_باستانی_پاریزی

#استاد_باستانی_پاریزی
#خاطره


@kaveh_farhadi
kaveh farhadi کاوه فرهادی
https://instagram.com/stories/kaveh_farhadi2000/3075336555430487196?utm_source=ig_story_item_share&igshid=MDJmNzVkMjY= #کیومرت_پور_احمد #سینمای_ایران #قصه_های_مجید @bukharamag @kaveh_farhadi
خلاصه سخنرانی "کیومرت پور احمد"
در خصوص کتاب "روزی که اسم خود را دانستم."
از : هارون یشایایی

در شبهای #بخارا

#شب_هارون_یشایایی
#سینمای_ایران
#کتاب

کیومرث پوراحمد، سخنان خود را درباره داستان‌های کتاب آغاز کرد و توضیح داد:

دراین کتاب قصه‌های بسیار جذاب و زیبا با نثر روان و شاعرانه نوشته شده است، از آقای یشایایی متشکرم که ما را با زندگی ایرانیان یهودی آشنا کرد. اینکه بگوییم ایرانیان یهودی، ایرانیان زرتشتی و … به یاد دارم مش سلیمان در محله ما پارچه می‌فروخت، او یهودی بود واگر در خانه‌ای غذای خوبی پخته می‌شد، مش سلیمان دعوت می‌شد، غذا می‌خورد و به کارش ادامه می‌داد. بعد از دبیرستان به هنرستان رفتم و آنجا یک هنرستان بود که همکلاسی یهودی، زرتشتی، و ارمنی.. داشتیم و مطلقا هیچ مشکلی هیچکس با دیگری نداشت چون همه ایرانی بودیم. البته داشتیم، افرادی که سخت گیری می‌کردند. خانواده مادری من به شدت مذهبی بودند، وقتی یک مهمان زرتشتی داشتیم یکی از دایی‌هایم به مادرم گفت که لیوان را خوب بشور و دایی دیگر که به اندازه او مذهبی و نماز شب خوان بود گفت چه فرقی می‌کند و این چه حرفی است که می‌زنی؟
درباره پرویزخان یشایایی باید بگویم 22 ساله بودم که به تهران آمده بودم و فکر می‌کردم باید در شرکت تبلیغاتی کار کنم. من برای یک کار حدود 20 جمله نوشتم و به پرویزخان تحویل دادم، گفتند که این همه نوشتی؟ باید دو جمله بنویسی اینطور کارت بی ارزش می‌شود. درس بزرگی بود که پرویزخان به من داد.
کیومرث پوراحمد به داستان‎های کتاب «روزی که اسمم را دانستم» پرداخت
در یکی دو مورد سناریوهایی داشتم درباره عشق دختر مسلمان و پسر یهودی که از کتاب اسفار کاتبان (نوشته ابوتراب خسروی) اقتباس کرده بودم به پروزی خان رجوع کردم و راهنمایی خیلی خوبی کرد که باعث شد کتاب رابه کلی کنار بگذارم چون گفتند این رفتاری که در کتاب نوشته شده مخصوص یهودیان آمریکا و نه ایران است. دورا دور می‌شنیدم که انسان شریفی است و گاهی سر صحنه فیلم‌هایش رفته بودم،
معلوم بود آدم به شدت نجیبی است.

#فرهنگ
#فرهنگ_یاریگری

#سینما
#تاریخ

#ایران
#ایرانیان

#کیومرت_پور_احمد
#خاطره_کیومرث_پور_احمد

#قصه_های_مجید

@bukharamag
@kaveh_farhadi
https://www.instagram.com/p/CTl7wOBtolF/?utm_medium=copy_link

آزادی پیش‌بازتان خواهد بود!

از #احمد_شاه_مسعود تا #فهیم_دشتی
#شهیدان_راه_آزادی

🌷احمد شاه مسعود را به خاطر نگاهِ متفاوتش با همه جوانی دوست می‌داشتم و مثل بسیار دیگر از علاقه‌مندانش سعی می‌کردم در مطبوعات ایران، فرانسه و جهان و کشورهای اسلامی هر مطلبی در خصوص او، نگاه و زندگی‌اش بیرون می‌آید را ببینم و بخوانم. وقتی خبر ترورش را شنیدم، یادم است بیش از هر چیزی در پی کاغذی می‌گشتم تا برایش چیزی بنویسم هرچند بغض فروخورده طاقتِ نوشتن نداشت..

🌷چند سال بعد در کنفرانسی با موضوع ایرانشناسی در تهران، در میانِ شلوغی آنتراکت پس از پنل، یکی از شرکت‌کنندگان کنفرانس که من را می‌شناخت به پشتم زد و گفت نگاه کن آقای "فهیم دشتی".. نام "فهیم دشتی" را شنیده بودم و کم و بیش با فعالیت‌هایش و "هفته‌نامه کابل" آشنا بودم، اطرافش چند نفری ایستاده بودند و با لبخندی در چهره صحبت می‌کرد.. آن دوستِ هم‌کنفرانسی سلام و علیک گرمی کرد ( فهمیدم انگار از قبل همدیگر را می‌شناسند) بعد بزرگوارانه معرفی‌ام کرد، با ایشان گپ و گفتِ کوتاهی داشتیم و گفتم: "چقدر دلم می‌خواهد " احمد شاه مسعود" را کوتاه هم شده روزی از زبان شما بشنوم..." و دورمان دوباره شلوغ شد و اعلام ادامه پنل‌های کنفرانس..، همراهِ جمعیت رفتیم داخل.. فاصله‌مان زیاد و زیادتر می‌شد.. بعد دیدم لحظه‌ای توی جمعیت به عقب بازگشته و انگار دنبالِ کسی می‌‌گردد، همان دوستِ شرکت‌کننده دوباره به پشتم زد و گفت: "فهیم! با شماست!"
دستش را بالا برد تا از هم خداحافظی کنیم، من هم دستم را بالا بردم و بلند گفتم: "خداحافظ آقای دشتی، امید به دیدار..."
دیداری که دیگر هرگز پیش نیامد..

🌷هرچند امروز، نه "احمد شاه مسعود" هست و نه "فهیم دشتی"! که البته راهشان زنده است و نگاهشان، تنها نگاهِ تابناکِ رسیدن به اخلاق و اتحاد اقوام و صلح و آزادی ملت بزرگ افغانستان..
اما پرسشم از او که شبیه یک آرزو بود هنوز در ذهنم مانده است که ای کاش "فهیم دشتی" و فهیمِ دشتی‌ها بیشتر از "احمد شاه مسعود" می‌گفتند و بگویند..

🌷و کاش حالا همه‌مان دستمان را برای خداحافظی از" فهمیمِ دشتی" و "فهیم دشتی" ها بالا ببریم و در دل بگوئیم که اگر شما دیگر نیستید، ما هستیم!
(نامشان قرین رحمت پروردگار باد!)

"این زنجیرهای گران،
فرو خواهند ریخت
سیاه‌چاله‌ها،
آوار خواهند شد
و آزادی پیشبازتان خواهد بود..."
- الکساندر پوشکین( از کتاب: "برایم ترانه بخوان"، ترجمه بابک شهاب و بهمن حمیدی، نشر لاهیتا، پاییز ۸۷)

#احمد_شاه_مسعود #احمد_مسعود #فهیم_دشتی #افغانستان #ملت_بزرگ_افغانستان #پنجشیر #خاطره

@kaveh_farhadi
https://www.instagram.com/p/CTl7wOBtolF/?utm_medium=copy_link

آزادی پیش‌بازتان خواهد بود!

از #احمد_شاه_مسعود تا #فهیم_دشتی
#شهیدان_راه_آزادی

🌷احمد شاه مسعود را به خاطر نگاهِ متفاوتش با همه جوانی دوست می‌داشتم و مثل بسیار دیگر از علاقه‌مندانش سعی می‌کردم در مطبوعات ایران، فرانسه و جهان و کشورهای اسلامی هر مطلبی در خصوص او، نگاه و زندگی‌اش بیرون می‌آید را ببینم و بخوانم. وقتی خبر ترورش را شنیدم، یادم است بیش از هر چیزی در پی کاغذی می‌گشتم تا برایش چیزی بنویسم هرچند بغض فروخورده طاقتِ نوشتن نداشت..

🌷چند سال بعد در کنفرانسی با موضوع ایرانشناسی در تهران، در میانِ شلوغی آنتراکت پس از پنل، یکی از شرکت‌کنندگان کنفرانس که من را می‌شناخت به پشتم زد و گفت نگاه کن آقای "فهیم دشتی".. نام "فهیم دشتی" را شنیده بودم و کم و بیش با فعالیت‌هایش و "هفته‌نامه کابل" آشنا بودم، اطرافش چند نفری ایستاده بودند و با لبخندی در چهره صحبت می‌کرد.. آن دوستِ هم‌کنفرانسی سلام و علیک گرمی کرد ( فهمیدم انگار از قبل همدیگر را می‌شناسند) بعد بزرگوارانه معرفی‌ام کرد، با ایشان گپ و گفتِ کوتاهی داشتیم و گفتم: "چقدر دلم می‌خواهد " احمد شاه مسعود" را کوتاه هم شده روزی از زبان شما بشنوم..." و دورمان دوباره شلوغ شد و اعلام ادامه پنل‌های کنفرانس..، همراهِ جمعیت رفتیم داخل.. فاصله‌مان زیاد و زیادتر می‌شد.. بعد دیدم لحظه‌ای توی جمعیت به عقب بازگشته و انگار دنبالِ کسی می‌‌گردد، همان دوستِ شرکت‌کننده دوباره به پشتم زد و گفت: "فهیم! با شماست!"
دستش را بالا برد تا از هم خداحافظی کنیم، من هم دستم را بالا بردم و بلند گفتم: "خداحافظ آقای دشتی، امید به دیدار..."
دیداری که دیگر هرگز پیش نیامد..

🌷هرچند امروز، نه "احمد شاه مسعود" هست و نه "فهیم دشتی"! که البته راهشان زنده است و نگاهشان، تنها نگاهِ تابناکِ رسیدن به اخلاق و اتحاد اقوام و صلح و آزادی ملت بزرگ افغانستان..
اما پرسشم از او که شبیه یک آرزو بود هنوز در ذهنم مانده است که ای کاش "فهیم دشتی" و فهیمِ دشتی‌ها بیشتر از "احمد شاه مسعود" می‌گفتند و بگویند..

🌷و کاش حالا همه‌مان دستمان را برای خداحافظی از" فهمیمِ دشتی" و "فهیم دشتی" ها بالا ببریم و در دل بگوئیم که اگر شما دیگر نیستید، ما هستیم!
(نامشان قرین رحمت پروردگار باد!)

"این زنجیرهای گران،
فرو خواهند ریخت
سیاه‌چاله‌ها،
آوار خواهند شد
و آزادی پیشبازتان خواهد بود..."
- الکساندر پوشکین( از کتاب: "برایم ترانه بخوان"، ترجمه بابک شهاب و بهمن حمیدی، نشر لاهیتا، پاییز ۸۷)

#احمد_شاه_مسعود #احمد_مسعود #فهیم_دشتی #افغانستان #ملت_بزرگ_افغانستان #پنجشیر #خاطره

@kaveh_farhadi
به بهانه‌ی #سالمرگ زنده یاد
استاد #باستانی_پاریزی

#باستانی_پاریزی و #مصدق


✍🏻 پدرم راست می‌گفت؛ زیرا بعد از آنکه زن گرفت، کم‌کم ثروتمند شد و املاکی خرید و متولی یکی دو موقوفه هم شد، سه بار به حج رفت و مدیر مدرسه هم بود و حقوق هم داشت و روضه باشکوهی هم می‌خواند.

با عصا، کوران اگر ره دیده‌اند
در پناه خلق روشن دیده‌اند

درحاشیه، این نکته را هم عرض کنم که بالأخره پول بازنشستگی رسید، منتهی بعد از دوسال؛ وقتی که من دیگر کارمند شده‌بودم. صد البته با این مقدمات که من بدون اطلاع پدر، از #کرمان تلگرافی خیلی ساده ولی تند به نام شخص #نخست‌وزیر وقت مخابره کردم بدین شرح:

«جناب آقای دکتر مصدق! پدر پیر مردم ایران!
پدر پیر هفتادوچندساله‌ام علی‌اکبر باستانی معلم فرهنگ مدتها پیش بازنشسته شده و هنوز که هنوز است، حقوق بازنشستگی را نپرداخته‌اند. گویا منتظر رأی هیأت دولتند. اگر این حقوق برای کفن و دفن یا ذخیره‌ روز قیامت است که هیچ! ولی اگر مربوط به دوران حیات اوست، جنابعالی که مزه هفتادسالگی را چشیده‌اید، فکری به حال این پیرمرد بفرمایید که:
مصیبت بود پیری و نیستی ...»

طولی نکشید که #حقوق_بازنشستگی دوسه‌ساله (حدود سه-چهارهزارتومان) رسید و وقتی به دست پیرمرد دادم و پیش‌نویس تلگراف خود راه برایش خواندم. پیرمرد که سخت خوشحال شده بود (و او هم مثل پدرش، یک‌سال‌ونیم دیگر ماند و پولها راخرج کرد و سپس در گذشت؛ ۱۳۳۳خ)، چشمانش برقی زد و دعایی کرد. او گفت: برو فرزند که #از_قلمت_برکت_ببینی!» بنده هم به این دعا مستظهرم.

محمدابراهیم باستانی پاریزی؛ کوچه هفت پیچ، انتشارات نگاه، چاپ چهارم، ۱۳۶۳، ص‌ص ۴۰۱-۴۰۲.


✍🏻 پاسخ دکتر محمد مصدق
به تلگراف دکتر باستانی پاریزی:

دوست محترم!

نسبت به پرداخت حقوق بازنشستگی والد محترم، شرحی به حسابداری وزارت فرهنگ نوشته و تأکید کردم که در پرداخت تسریع نمایند. در صورتی‌که تا کنون نتیجه‌ای نگرفته باشید، خواهشمندم مجدد مرقوم فرمایید تا یادآوری شود.

مخلص آن دوست باذوق
محمد مصدق
۱۳۳۱/۴/۱۷


منبع: «مصدق به روایت تاریخ و اسناد»

#از_قلمت_برکت_ببینی!
#سالمرگ_باستانی_پاریزی

#استاد_باستانی_پاریزی
#خاطره


@kaveh_farhadi
https://www.instagram.com/p/BknusmbB4VF/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1j0mbd0196hhf

#به_بهانه_روز_جهانی_تئاتر

و خاطره نخستین حضورم بر #صحنه‌_ی_تئاتر
در نقش #شهریار_کوچولو
بر اساس داستانی از: #اگزوپری

".‌.. و یادگار #هدیه_تولد #پنج_سالگی ام و بهانه حضورم از آن پس بر روی صحنه تئاتر و تکرار همین #نقش نه چندان آسان در نخستین و آخرین روزهای #دبستان، که البته حساسیت آثار گریم، نه فقط بر روی انگشتان دستم پس از سالها به یادگار مانده که احساس عمیق و روح حساس اش در هنگام بیان تک تک دیالوگ هایش بر روی تمام رگهای قلبم، چونان نگاه اگزوپری و همچون #فلسفه_زیستن جاودانه گشته است... و حالا به عنوان یک معلم کوچک همیشه دانش آموز باید اعتراف کنم که هر چند این اثر ظاهرا برای #کودکان نوشته شده بود، اما هیچ اثر دیگری بیش و پیش از آن در میان نویسندگان خارجی، #بزرگسالی ام را نساخت! " (کاوه فرهادی.)

#اگزوپرى
#شهریار_کوچولو
#شهریار_کوچولو_آنتوان_دوسنت_اگزوپری


#تئاتر
#فلسفه_زیستن
#خاطره_تئاتر_کودکی

#Antoine_de_Saint_Exupery
#Theater


@kaveh_farhadi