؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
1.79K subscribers
2.74K photos
810 videos
1 file
1.19K links

پــائیـ🍁ـزرادوست دارم،چون فصل غم است
غــم رادوست دارم،چون اشک دل است
اشــڪ رادوست دارم،چون گواه دل♥️است
دل رادوست دارم،چون #تــو درآن جای داری

#شعر🖌 #متن‌کوتاه #موزیک🎶

#عکسنوشته #رمان📜

ارتباط با مدیران...👇👇👇

@OMID_MEIIAT

@payyzan_9000
Download Telegram
#پارت_561
#آمــــال
با سرفه ی آرکان، حرفش را خورد و من چشمانم را برایش تنگ کردم. برخلاف آرکان، من ترسی از گفتنش نداشتم:
_تهدیدم می کنی؟ حالا که این طور شد اون عطری که خریدم و عمرا بهت بدم!
سریعا خودش را به طرفم کشید و با لبخند، دست دور گردنم حلقه کرد. از این تماس بدنی لرز کوتاهی گرفتم و او، محکم گونه ام را بوسید، شوخی و خنده را فراموش کردم. چقدر سال ها حسرت این نوع آغوش را داشتم.

_شوخی کردم، بده عطرم و ببینم سلیقه ی آبجی خانم چیه!

عطر را درآوردم. بیش تر از این دل اذیت کردنش را نداشتم. وقتی به دستش دادم باز هم روی گونه ام بوسه ای کاشت و این بار، لحن او هم دیگر شوخ نبود:
_مرسی عزیزدلم!

محبت کلامش و این جمله ی عمیق، قلبم را سراند. حس عجیبی بود. حس وصف نشدنی و بدون تکراری که سال ها در زندگی کمش داشتم. همه شاید منقلب شدند برای لحظه ای که آن طور سکوت میانمان حاکم شد. باز هم خودم بودم و تلاش برای نشاندن لبخند روی لب های خانواده ای که برای من بودند.
_خب، برای بهارکم این ست نقره رو خریدم. امیدوارم دوست داشته باشی.

با ذوق گرفت و بعد تشکر، او هم محکم بوسیدم. آلما را که سرش گرم عروسکش شده بود روی زمین گذاشته و بلند شدم. پارچه ی سنگین مجلسی ای که برای لیلا خریده بودم جان می داد برای یک پیراهن بلند و زیبا.

قبل از گرفتنش بازهم اشکش سرازیر شد وبا گرفتن سرم، چندبار پی در پی غرق بوسه ام کرد. تشکر کردن هایش آن قدر محبت آمیز بود که حس کردم خستگی گشتن بازار برای آن پارچه کامل از تنم خارج شد. فقط مانده بود یک هدیه...پیراهن مردانه ای که برای برادر سردم گرفته بودم و اصلا دلم نمی خواست تقدیمش کنم. خم شدم طرف ساکم و بعد دراوردن جعبه ی پیراهن و گذاشتنش روی میز ساک را گوشه ای قراره داده و نشستم. بهزاد آرام گردن کشید و جعبه را برداشت:

_این برای شوهرته؟

سری تکان دادم و به ارکان نگاهی انداختم. او هم داشت نگاهم می کرد:

_مال شوهرم و خونه ی خودمون بهش می دم. شاید روش نشه جلوی شما ازم تشکر کنه.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_562
#آمــــال
منظورم از تشکر بوسه هایی بود که روی گونه هایم نشاندند و همه متوجه منظورم شدند که باز لبخند زدند. بهزاد یکی از اب نبات هارا باز کرد و حین مکیدنش با صدایی که تنش تغییر کرده بود پرسید:

_پس برای کیه؟

نفس عمیقی کشیدم. سرم را گرم موهای آلما کردم و کوتاه جوابش را دادم:

_برای یخچال خونتون.

آب نبات را فرستاد کنج دهانش و با لبخند خفته ای به باراد زل زد:

_گمونم تورو می گه!

باراد نتوانست جواب بدهد، فقط همان نگاهش را روی من ثابت کرد و من با زنگ خوردن تلفن همراهم به طرف بالکن خانه قدم برداشتم. انتظار تشکر کردن نداشتم اما واقعا به نظرم رفتارش خارج از محدوده ی ادب تلقی می شد. تماس از جانب مادر ارکان بود. می خواست زیارت قبول بگوید و حال مارال را بپرسد. کوتاه باهم صحبت کردیم و وقتی تماس را قطع کرده و خواستم بچرخم و داخل خانه شوم با دیدن باراد درست پشت سرم جا خورده ایستادم:
_بسم ا...!

نیشخندی به ترس و دستی که روی قلبم گذاشتم زد و قدمی جلو آمد:
_باید حرف بزنیم.

دست هایم را روی سینه گره زدم، از این پسر دل خوشی نداشتم و در عین حال...دوست داشتنی هم برایم بود. پارادوکس نخواستن و خواستن.
_اوکی، بگو..الان لابد می خوای بگی نتیجه ی آزمایشم قبول نداری.

اما حرفش، جمله اش و اصلا لحنش...چیزی نبود که انتظارش را داشتم.

_شب قبل از این که اون زن تورو بدزده، خیلی گریه می کردی..تمام شب با صدای گریه هات نذاشتی بخوابم. بهزاد خوابش برد اما من نتونستم. انقدر از دست گریه هات و جیغات اذیت شده بودم که با همون لحن بچگونه، به خدا گفتم کاش خواهری مثل تو نداشتم...فردا عصرش تو دیگه نبودی و من، گیر کرده بودم وسط یه برزخ که خدا، به خاطر دعای من تورو ازمون گرفت.

چرخید، درست مقابلم ایستاد و نفس عمیقی کشید:

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_562 #آمــــال منظورم از تشکر بوسه هایی بود که روی گونه هایم نشاندند و همه متوجه منظورم شدند که باز لبخند زدند. بهزاد یکی از اب نبات هارا باز کرد و حین مکیدنش با صدایی که تنش تغییر کرده بود پرسید: _پس برای کیه؟ نفس عمیقی کشیدم. سرم را گرم موهای آلما…
#پارت_563
#آمــــال
_من بیش تر از همه ی دنیا دوست داشتم. فقط اون شب، خب بچه بودم و خوابم می اومد. برای همین اون دعا رو کردم. دنیای بچگیم، همش به این گذشت که تقصیر من و دعامه. طول کشید تا بزرگ شم و بفهمم مصلحت و قسمت، ربطی به اون دعای من نداشت.

نمی دانم در چهره ام دنبال چه چیزی می گشت، چشمانش که سرخ شد، واقعا شوکه و مبهوت شدم. دستش را جلو آورد و روی موهایم نشاند. صدایش لرز داشت:

_بی ما بزرگ شدی، انقدر که عروس شی، برای یه بچه مادری کنی، بری برام لباس بخری و من دلم توی هرلحظه برات بریزه که این خانم دوست داشتنی همون خواهر کوچولومه!

چشم بست، بعد بدون مکث دست دور گردنم انداخت و با کشیدنم به طرف خودش، محکم در آغوشم کشید:
_بمیرم اگه دلت و شکوندم.

انقدر از ته دل گفت که بی اراده بغض چسبید به گلویم، دستم را دور کمر پهنش حلقه کرده و با یک دم عمیق، بازدمم زمزمه ی خدانکنه ای بود که من را بیش تر به آغوشش چسباند.

قضاوت هایم را بهم زده بود.

خیلی راحت و فقط با یک جمله...
**********************************************************

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_564
#آمــــال
******************************************************
_آرکان، لباس صور
تی من کجاست؟

داخل اتاق شد و در حال باز کردن بند ساعتش، نیم نگاهی به من آشفته در مرکز اتاق انداخت:

_عزیزم، چرا باید من باید این و بدونم؟

ابرویی بالا انداختم، تازه به خانه برگشته بودیم و هرچه لیلا و بهارک، خواستند یک شب لااقل آن جا بمانم به بهانه ی دلتنگی و دوری این مدت از آرکان زیر بار نرفتم. به نظرم طول می کشید تا روابطمان، دقیقا مثل آدن های عادی شود.


_گفتم شاید عین فیلما توی نبودم لباس صورتیم و بغل کردی و باهاش خوابیدی!
با تأسف نگاهم کرد و من، سمت وسایل پخش و پلای روی تخت رفتم. انگشتر مردانه ای که خریده بودم را پیدا کردم و بعد کمی چرخیدم:

_بیا بببین برات چی خریدم عشقم!

کمی جلو آمد، من هم قدم های باقیمانده را پر کردم و کنارش ایستادم، جعبه ی چوبی انگشتر را باز کرده و بعد دراوردنش دستان بزرگش را گرفتم، دستانی که همیشه حس یک حامی قدرتمند را به من می داد. انگشتر را که داخل انگشتش کردم از زیبایی تلفیق رنگ پوست با نگین مشکی رنگ...لبخند روی لبم نشست.

_چقدر...

حرفم در گلویم ماند، نصفه و نیمه...نفسم درون سینه ام برگشت و آرامش، تمام گلبول های خونی ام را پر کرد. دست انگشتر نشانش را دور سرم پیچاند، دست دیگرش را روی قفسه ی سینه ام قرار داد که تند و تند بالا و پایین می شد و مثل همیشه اش، بدون عجله اما عمیقا به بوسه اش ادامه داد.
نفسم دیگر تمام شده بود که سر عقب کشید و من، با یک لبخند عمیق هردو دستم را پشت گردنش پیوند زده و خودم را جلو کشیدم:

_خوشم اومد.

نفس هایش هنوز آرام نگرفته بودند. چشمانش شبیه یک دریا بود. دریایی تیره اما مهربان. همه ی امواجش انگار، به من می رسیدند. درست به آغوش من!
_وقتی نبودی، از سر دلتنگی لباست وبغل نکردم اما...

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_565
#آمــــال
سرم را کمی عقب کشیدم، گره ی دستش از روی سینه به کمرم منتقل شده بود. هردو چشمم را از نظر گذراند و بعد، ادامه داد:

_خیلی بهت فکر کردم!


دوباره بوسه اش را از سر گرفت، بی تابی و دلتنگی..هردویمان را بیچاره کرده بود. نفسمان باز هم رفیق نیمه راه شد و با کم آوردن، مارا از هم جدا کرد.
-افکارت منحرفم شدن!

لبخند محوی زد:

_تا دلت بخواد!

خندیدم، طوری که دوست داشت. دلبرانه و با چشمان نیمه باز، طوری که فقط یک ردیف دندان هایم مشخص شدند. همان طور که دستم دور گردنش بود، خودم را کمی تاب دادم.

_منم بهت فکر می کردم.

_منحرفانه؟

پلک روی هم گذاشتم و او با همان لبخند، باز سر جلو کشید. باز نفس هایمان به شماره افتاد و دستانمان روی موهایمان چنگ شد. این بار طولانی تر از دوبار قبل. قلبش زیر دستم تند می کوبید!

_برای همین دخترت و زود خوابوندی؟

نفس نفس زنان نگاهم کرد و من، پیشانی ام را به سینه اش چسباندم:
_برای پیاده کردن افکار منحرفانت!

بلند خندید، محکم من را به خودش چسباند، فشار دستش روی شانه اش طوری بود که انگار می خواست من را در خودش حل کند:

_من قبل تو چطور زندگی می کردم و نمی دونم اما...دلم برای این شیطنت هات دنیایی تنگ بود.

سری تکان دادم، روی پنجه ی پا بلند شدم و صورتم را مقابل صورتش قرار دادم و دستم را به لبه های تیشرتم رساندم:

_حرفات تأثیر گذار بود..بریم شروع کنیم؟

گیج و گنگ نگاهم کرد و من بعد بوسیدن کوتاه گونه اش، لب زدم:

_افکار منحرفانه رو!
***********************************************************

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_566
#آمــــال
*********************************************************

آرام پتو را کنار زده و نشستم. میان تاریک و روشن اتاق، نگاهم گیر کرد روی تصویر غرق خواب اویی که کنارم، با نیم تنه ی برهنه روی شکم خوابیده و موهایش، روی پیشانی اش ریخته بودند.

لبخند محوی زدم، لبخندی که شاید تنها فقط مغزم تشخیصش می داد و از این بابت شاد بود. کمی خم شدم، عطرش زیر بینی ام بالا زد و من در فاصله ی کمی از صورتش نفسی گرفته و بعد، گونه اش را بوسیدم.

پاهایم را از تخت آویزان کرده و با برداشتن تیشرتش از زمین و پوشیدنش، تلفن همراهم را هم برداشته و از اتاق خارج شدم.نور مهتاب، فقط کمی داخل پذیرایی نفوذ کرده بود. دکمه های پیراهن را در تنم یکی یکی بسته و در کشویی تراس را باز کرده و پا به بیرون گذاشتم. خیالم راحت بود داخل تراس به خاطر شیشه های رفلکس محافظ اصلا دیدی ندارد.

روی یکی از صندلی های فلزی نشسته و پاهایم را بهم چسباندم. قد تیشرتش فقط تا اواسط رانم را پوشش می داد. نفسی بیرون فرستادم و موبایلم را جلوی صورتم گرفتم، ویس کوهیار را باز کرده و بعد، حین گوش کردنش خیره شدم به شهری که خاموشی، آن قدرها هم درونش رسوخ نکرده بود!

"سلام...

یادمه یه روز، بهت گفتم تو ضعیفی..اون روز اشتباه نکردم!

امشب که این ویس و می دم اما، می تونم بگم روم و کم کردی دختر! از من هروقت بپرسن آمال یعنی چی نمی گم یعنی آرزو، بلکه می گم آمال یعنی سخت بجنگی و تهش...روی آدما رو کم کنی!

توی زندگیم، توی تمام سال هایی که برای آوا، تکیه گاه بودم و دلم لرزیده برای حالش، در کنار تمام روزهایی که شبیه تو و آوا، دور و برم دیدم و مشاورشون بودم....کم پیش اومده که کسی بتونه روی من و کم کنه، با کاراش، رفتارش و عکس العملش بهم بگه کوهیار...اشتباه پیش بینی کردیا!

تمام ویس هایی که توی سفرت برام فرستادی رو بدون گوش کردن از گوشیم پاک کردم، تو هم بشین و امشب همشون و پاک کن. همشون و....چه از توی ذهنت و چه از توی زندگیت. گفتم ویس بفرستی و از افکار اذیت کنندت بگی. از نقاط دردناک ذهنت..از عفونت های پنهان روحت. حالا تو با همشون روبرو شدی، چه خواسته و چه ناخواسته! الان وقتشه که یه دکمه ی دلیت توی ذهنت بسازی، همزمان با پاک کردن همه ی اون ویس های پردرد، از ذهنتم چیزهایی رو پاک کنی.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_567
#آمــــال
قضیه ی دفترچه اما فرق داره. تو، توی دفترچه از آرزوهات برای روزهای خوب نوشتی..تک به تک اون برگ ها لازمن که بهت یادآوری کنن چه روزهایی رو گذروندی و چطور از پسشون براومدی. این طوری هروقت زندگیت به چالش دچار شد با خوندن اون خطوط یاد این روزها میفتی. می فهمی که از پس سخت ترین ها برمیای و این، بهت انگیزه می ده.

از حالا و این لحظه...این تویی که باید جلو بری، مسافت زیادی رو اشتباه رفتی و حالا دنده عقب برگشتی، از این جا به بعد اما هم راه و بلدی، هم موانع و می شناسی. این جای زندگی، برات راحت تر جلو می ره. برو...انقدر جلو برو که وقتی به این روزها برگشتی، با خنده توی چشمام زل بزنی و بگی، دیدی کوهیار که من نه ضیعف بودم و نه ترسو؟ منم با لبخند بگم بله...

تو...یکی از عجیب ترین، آدم هایی هستی که دیدم و بابت این آشنایی خوشحالم.

کار من با شما تمامه سرکار خانم.

موفق باشی!"

ویس قطع شد و من، هنوز خیره بودم به شهر. به تاریکی، به مهتاب و ذهنم درگیر صحبت های مرد قد بلند بود! کوهیار اصراری برای ایفای نقش یک مشاور نداشت اما حالا، می فهمیدم حضور کوتاهش در زندگی من، سراسر کمک برای بهبود وضعیتم بوده.

چشمانم را آرام بستم و سرم را بالا گرفتم، پاک کردن آن ویس ها از ذهنم، آن قدرها هم سخت نبود. لااقل برای من سخت نبود. شنیدن حرف هایش شبیه یک نفس عمیق بود. یک نفس عمیق پر از راحتی خیال! لبخند کمرنگی روی لب هایم نشست و با صدای خواب آلود آرکان، چشمانم را باز کردم.
_چرا پا شدی؟

نگاهش کردم، دلم می خواست به خدا بگویم دمت گرم! مرسی که وسط این هرج و مرج زندگی، این یک قلم بنده ات را نصیب دل من کردی. خیرگی نگاهم، تنها جوابش بود. تکیه داد به چهارچوب در، موهای بهم ریخته اش را با دست مرتب کرد و چشمانش را فشرد، هنوز بالا تنه اش برهنه بود:
_نصفه شبی انقدر قشنگ نگاهم نکن!

دستانم را شبیه آلمایش باز کردم. وقتی هایی که می خواست خودش را لوس کند:

_بغلم کن!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_568
#آمــــال
متعجب شد کمی اما بعد، لبخند پرمهری زد. لبخند پدرانه...آرکان، برای من پدر هم بود. جلو امد و همان طور که نشسته بودم سرم را در آغوش کشید. حالا سرم روی شکمش بود و او، ایستاده داشت موهایم را نوازش می کرد.

_از آرزوهام بگم برات؟

صدای خواب آلود دورگه شده اش، قشنگ ترین نت های تاریخ را در خوش جمع کرده بود. شبیه آن قطعه موسیقی ای که در یک سالن اپرای بزرگ، جلوی چشم میلیون ها نفر با هنرنمایی نواخته می شد.

_بگو!

عمیق نفس کشیدم. روی پایم را با نوک ناخنم لمس کرده و بعد، چشمانم را بستم:

_دلم می خواد صبح که پا شدم برم یه ارایشگاه و ناخنانم و ترمیم کنم. روی دوتا از انگشتام طرح بالرین بزنم. رنگی و روشن! دوست دارم یه پکیج از هرچیزی که عکس و شکل باله داره درست کنم و بذارم یه گوشه از اتاقمون. یه قفسه ی بزرگ که اسمش و بذاریم قفسه ی آمال! دلم می خواد پایین موهام و از این رنگ های فانتزی بذارم و تو همیشه برام ببافیشون. بعد مارال خوب شه، برگردیم بوشهر. با خانوادم در ارتباط باشم و مرتب برای دیدنم بیان خونمون مهمونی..باهم خونه تمیز کنیم و بریم خرید و غذا بپزیم. بعد مهمون داری کنیم و من با شیطنت دلت و ببرم. کلاس رقصم و دوباره شروع کنم و اون پیج اینستاگرامی که تمام عکساش و پاک کردم پر کنم از عکسای سه نفرمون. باید کنکور هم بدم. دوست دارم وکالت قبول شم. به بچه های پرورشگاهیه هم کمک کنیم دوتایی! آرزو دارم سه سال دیگه یه کوچولو بیاریم. احتمالا بازم دختر باشه. دخترا خیلی مهربونن. توی کشور ما دخترا خیلی حالشون خوب نیست اما من می خوام مادر دوتا دختر شاد و خوشحال باشم. آلما و آلا! قشنگن؟ به دستاشون لاک می زنم و یادشون می دم برقصن. اصلا سه تایی برات می رقصیم. دلم می خواد....
مکث کردم، سرم را از شکمش جدا کرده و او با چشم های پربرق که خواب از سرشان پریده بود نگاهم کرد. لبخند زدم و این بار نوک ناخنم را روی شکم او کشیدم. خم به ابرو نیاورد. قلقلکی نبود:


_دلم می خواد کنارت پیر شم آرکان!

دستش را بین موهایم حرکت داد و لمسشان کرد، حس کردم سیب گلویش محکم تر از همیشه تکان خورد. شاید او هم مثل من بغضی از حال خوشمان در گلویش جاگیر شده بود.

_رنگ فانتزی یعنی چی؟

خندیدم، مرد ساده و عزیز من...مرد دوست داشتنی زندگی من:
_از این سبز و بنفشای درهم هست. از اونا.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_568 #آمــــال متعجب شد کمی اما بعد، لبخند پرمهری زد. لبخند پدرانه...آرکان، برای من پدر هم بود. جلو امد و همان طور که نشسته بودم سرم را در آغوش کشید. حالا سرم روی شکمش بود و او، ایستاده داشت موهایم را نوازش می کرد. _از آرزوهام بگم برات؟ صدای خواب آلود…
#پارت_569
#آمــــال
ابروهایش درهم گره خورد و آرام تر نجوا کرد:

_زشت می شه که!

شانه ای بالا انداختم، ساعت چهارصبح بود و داشتیم از رنگ موی من حرف می زدیم. ما بلد بودیم حال هم را خوب کنیم. الکی گارد های متعصبانه برای هم نگیریم و در زندگی به هم احترام بگذاریم. من بلدش نبودم...او یادم داده بود.

_صورتی و بنفش می کنم. قشنگ می شه به خدا..فقط ساقه ی موهام و!

دستش را روی موهایم آن قدر ادامه داد تا به ساقه ی موهایم رسید. موهای بلند و پرم، بلندشان کرد و با بالا اوردنشان ساقه اشان را بو کرد، چشمانش بسته شد و این بار دستش روی ناخن هایم نشست. روی ناخنم را با انگشت لمس کرده و نفسی کشید:

_برو جایی که باعث عفونت و قارچ ناخنت نشه.

نمی شد دوستش نداشت. نمی شد برایش نمرد!

_فکر کردم الان می گی نرو.

موهایم را پشت گوشم فرستاد. لبخندش، محو بود و با آن چشمان پف کرده از خواب یک ساعته، دلنوازی می کرد:

_ناخنات و کوتاه دوست دارم، موهاتم همین رنگی..همین قدر یک دست و تیره! اما کاری رو بکن که حالت بهتر باشه باهاش. آرزوها برای برآورده شدن هستن. مگر این که رویا باشن. برس به آرزوهات.

_چرا مخالفت نمی کنی؟

سرم را دوباره به شکمش چسباند و من با کج کردن صورتم، به تاریکی شهر زل زدم. صدایش شبیه لالایی بود.

_ناخن کاشتن تو یا رنگ کردن ساقه ی موهات که فقط من می بینم، قراره به زندگیمون لطمه بزنه؟

نه ای آرام نجوا کردم و دوباره ادامه داد و من به این فکر کردم هروقت از خواب بلند می شود باید او را به حرف بگیرم. صدایش بوسیدنی بود.
_نمی زنه، وقتی نمی زنه چرا باید اجازه ندم به آرزوهات برسی؟ که حالت باهاشون خوب نباشه؟

_چرا پس بقیه مثل تو نیستن؟

عمیق نفسی کشید.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_570
#آمــــال
**********************************************************
_رابطشون باهات...خوبه؟

عسلی که به تجویز پزشکش برایش خریده بودم، داخل یخچال قرار داده و بدون نگاه کردنش زمزمه کردم:

_خوبن!

سنگینی نگاهش حس می شد، با این وجود میلی به بلند کردن سرم نداشتم. دلم می خواست باز هم در یخچال را باز کرده، آن شیشه ی عسل را بیرون بکشم و با چک کردن تاریخش خودم را سرگرم کنم. اما جلوی این خواسته را گرفته و به طرف تخت خالی نازنین قدم برداشتم. می گفتند حالش آن قدری خوب شده که مرخصش کنند.

_نگاهم نمی کنی؟

در چندقدمی تخت ایستادم و بعد، با مکث سرم را بالا آوردم. سر بدون مویش، چشمان بی مژه و ابروی بدون مو...شبیه مارال نبود اما خودش بود. شبیه نبودن و در عین حال بودن، به نظر تلخ ترین تضاد یک رابطه محسوب می شد. نگاه خیره ام، باعث شد چشمانش پر شوند.

_لیلا مادر خوبیه!

نفس عمیقی کشیدم. نشستم روی تخت خالی و دعا کردم هیچ وقت این تخت با یک بیمار دیگر پر نشود. درد نفس گیری داشت این اسم و این بخش از بیمارستان. برای دشمنم هم نمی خواستمش. به جمله اش در این چندثانیه فکر کردم. چه از مادری لیلا می دانستم جز محبت عمیق نگاه و دست و آغوشش:
_گمونم همین طوره!

_دوسش داری؟

به عنوان یک خطاکار نپرسیده بود. بهتر از تمام ادم ها می دانستم کمی رنگ و بوی لحن بغض آلودش حسادت مادرانه دارد. مارال من را از دست رفته می دید. برای مادرانه هایش، درد داشت سهیم شدنم با لیلا. لیلایی که محق تر از او هم بود.

_تازگی ها متوجه شدم یه خصلت بد دارم. اونم اینه که حتی اونایی که بهم بد کردن ممکنه دوست داشته باشم. لیلا که بی گناه ترینه.

چشمانش سرخ تر شدند و سرش پایین افتاد. منظور کلامم را خوب دریافت کرده بود.نفس پری کشیدم و سرچرخاندم. دکترش گفته بود آخرین شیمی درمانی اش را آخر هفته انجام می دهد و بعد از آن با گذشت مدتی می شود عمل مغز و استخوان انجام داد.به قولش داشت عمل می کرد و من چقدر دلم خوب شدنش و

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_571
#آمــــال
برگشتمان به بوشهر را می خواست. بلند شدم..حالا که دیده بودمش خیالم کمی راحت تر بود. کیفم را از روی شانه ام رد کرده و کج انداختمش و خواستم از اتاق خارج شوم که صدایم کرد. با یک لحن به شدت بغض دار:

_آمالم!

ایستادم اما سرعت چرخیدنم کم بود. وقتی برگشتم که چشمان خودم هم مثل خودش، خیس شده بودند.

_تولدت مبارک!
********************************************************
از بیمارستان خارج شده بودم اما، تولدت مبارک پربغض او از گوشم خارج نشده بود. راه کنار خیابان را گرفته و برای خودم قدم می زدم. یک بار نگاهم را به کتانی های صورتی ام می دوختم و یک بار به ویترین مغازه هایی که به جای اجناس پشتشان خودم را نشانم می دادند.
امروز تولدم بود. تولد منی که برای اولین بار می دانستم چه کسی هستم.

هویت،مفهوم پیچیده ای بود. مفهومی که تا از تو سلب نمی شد نمی توانستی متوجه اهمیتش بشوی...یک عمر بی هویت، با شک و تردید از این که واقعا تولدم چه روزیست زندگی کردم. مارال شناسنامه را با تولد اصلی ام گرفته بود و من بی خبر از همه جا بدون هیچ حسی سال ها گمان کرده بودم شاید اصلا متولد تیر نباشم.

آفتاب گرم، پیاده روهای خلوت و من غرق شده در یک حس عجیب ناشناخته...

برای آینده ام برنامه های زیادی داشتم. برای حرفه ام، زندگی ام و تمام دست اندازهایی که ممکن بود یک روز سر راهمان قرار بگیرند. از ضعیف بودن بدم می آمد. دوست داشتم تأثیرگذار باشم...یک زن موفق در جامعه، با عقاید و آرمان های مخصوص به خودش.

وارد مترو شدم. باید می رفتم خانه، دوش می گرفتم و یک کیک خانگی درست می کردم. بعد هم آرکان را وادار کرده دستبند آمال را هم برایم بخرد. این که خودم بتوانم هدیه ام را انتخاب کنم جذاب تر از همه چیز بود.

آخر امروز تولدم بود. متفاوت تر از هر سال و همیشه!

بالاخره به خانه رسیدم. حتی نمای سنگی نه چندان زیبایش هم برای خوب کردن حالم کافی بود. پشت مرزهای این خانه، او و تربچه را داشتم و لحظات زیبایی که برای هم می ساختیم. در را با کلیدم باز کردم و

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_572
#آمــــال
هنوز پا داخل نگذاشته با صدای ترکیدنی بالای سرم و پرواز کاغذرنگی های براق، نگاهم مات شد روی تصویری که تمام عمر...به واقع تمام عمر آرزویش را داشتم.

لیلا، بهارک، باراد، بهزاد، آرکان، آلمای کوچک و زنی که نمی دانستم چه کسیست و فقط نگاه پربرقش توجهم را جلب کرده بود. تولدت مبارکی که همگی با ریتم شروع به خواندن کردند هیچ با نگاه اشکی لیلا جور در نمی امد. جلو آمد...محکم من خشک شده را در آغوش کشید و من چشم به سالن کوچک خانه چرخاندم. سالنی که با بادکنک های هلیومی سفید و آبی پر شده بود و در انتهایش...مرد زندگی ام، لبخند به لب با آن نگاه شگفت انگیزش ایستاده و نگاهم می کرد.
دست هایم بالا امد، دور کمر لیلا پیچید و او با همان تن صدای غمگینش زمزمه کرد:

_چندسال به عکس نوزادیت این روز و تبریک گفتم. باورم نمی شه امسال دارمت توی زندگیم. تولدت مبارک دخترکم.

احساساتی شدن به من نمی امد اما واقعا دچارش شده بودم. به سختی جلوی اشک هایم را گرفتم اما خب، چشمان قطعا سرخم حالم را لو می دادند. رهایم که کرد و پیشانی ام را محکم بوسید یک قطره اشک روی گونه ام ریخت که سریع پاکش کردم. آن قدر غافلگیر شده بودم که زبانم بند امده بود.
بهارک جلو آمد، یکی از بادکنک ها میان دستش بود. با هیجان گونه ام را بوسید و با لحنی شیرین نجوا کرد:

_تولدت مبارک آبجی بزرگه!

نتوانستم در آغوشم نگیرمش. حسم نسبت به وجودش...غیر قابل توصیف بود. آغوش برادرها، باز داشت منقلبم می کرد. گرم بود و پر از حس. پر از تکیه گاه بودن. پر از حسرت های برآورده شده. زن غریبه که جلو آمد لیلا اشک هایش را پاک کرده و دستش را پشت کمرش قرار داد:
_عمه خانم، عمه ی بزرگته دخترم!

عمه ای که بهارک تعریفش را زیاد کرده بود. سلامم را با خوشرویی جواب داد و با لحن بامزه ای به طرف لیلا چرخید:

_از اولم شانس داشتی لیلا، نه خودت قیافه داری نه داداش خدا بیامزم، بچه هات به کی رفتن این شکلی شدن من نمی دونم.

برخلاف تصورم که لیلا ناراحت می شود او لبخند زد و بهارک بلند خندید. نگاه گیجم رویشان بیش تر به خنده یشان انداخت و عمه خانم حین بغل کردنم لب زد:
_سینه هات و پروتز کردی؟

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_573
#آمــــال
آرام پرسید اما بهارک چسبیده به من شنید و از خنده ریسه رفت. نمی دانستم بخندم یا مبهوت باشم. به خودی خود حضورشان در خانه و غافلگیری تولد حیرت زده ام کرده بود و حالا این عمه ی حدودا پنجاه ساله با نگاه پر شیطنت را نمی توانستم هضم کنم. نه ای مبهوت زمزمه کرده و او حین عقب کشیدن گونه ام را کشید:

_پس خوش به حالش.

گنگ نگاهش کرده و او با تکان ابرو به آرکان اشاره کرد. این بار واقعا نتوانستم نخندم. خودش هم خنده اش گرفت و رو به بهزاد کرد:

_یه دونه آب نبات چوبی بده بهم، بعدم برو موزیک بذار، همتونم چشماتون و به در بدوزین شوهرش بتونه راحت تبریک تولد خانمش و بگه!
بهزاد از جیبش دو آبنبات خارج کرد. یکی را به طرف عمه گرفت و زمزمه کرد:

_قندت نره بالا عمه خانم که من مسئولیت قبول نمی کنم.


نگاه چپ چپ عمه به بهزاد و بعد تشرش به باراد واقعا بامزه بود:
_سرت و بچرخون دیگه، حتما باید جلوی تو هم و ببوسن. شعورتون کجا رفته؟

باراد شاکی سرش را چرخاند و زیر لب با اخم های کمرنگی غر زد:

_خیر سرم برادرم.

_خبه حالا، چون داداششی باید بیان جلوت..لااله الله!

توجهی به این کل کل بامزه اشان نشان ندادم. به نظرم عجیب تر از من همین عمه خانم سن بالای روشن فکر بود. چندقدم به طرف جلو برداشتم و آرکان، آلما به دست جلو آمد. دلم برایشان ضعف رفت و او با رسیدن به من دستم را گرفت. تازه نگاهم به کیک روی میز افتاد. کیک یک بالرین. صدای زخمی جذابش زیر گوشم، دیوانه ام کرد.

_تولدت مبارک جان دل.

قند در دلم آب شد. نگاهش کردم و او بعد نگاه عمیقی به چشمانم، نرم گونه ام را بوسید و به عمه خانم اشاره کرد و صدایش را پایین آورد:
_نسخه ی پیر شده ی خودته. از وقتی اومده تازه فهمیدم به کی رفتی.

خندیدم...سرخوشانه خندیدم، شبیه خواب که نه رویا بود.

_تموم نشد؟

صدای عمه خانم نگاهمان را از هم جدا کرد. آرکان دستم را رها نکرد. یک دستش را به دست من داده بود و دیگری را به الما، هردو چرخیدیم و آن ها هم برگشتند. باراد همچنان شاکی به آرکان نگاه می کرد و بهزاد، هم پای عمه خانم آبنبات می مکید.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پست_574
#آمــــال
خانواده همین بود!

همین تصویری که نگاه من داشت برایش بال بال می زد و من، سعی داشتم متقاعدش کنم اشک نریزد. لااقل امروز را اشک نریزد. گرمی دست آرکان، این جمع کوچک هم خون و آن بادکنک و کیکی که برایم تدارک دیده بودند برای من توصیف نشدنی بودند.

برای منی که، اولین بار بود داشتم طعم داشتن مادر را در جشن تولد حس می کردم، توصیف محال ترین کار ممکن بود. عمه خانم نیم ساعت زمان داده بود تا آماده شوم و من دلم نیم قرن زمان می خواست که با فکر به این خوشی، بگذرانمش.

از بین پیراهن هایم، یکی از پیراهن های بلند حریرم را انتخاب کردم. نرم بود و خوش رنگ...یک صورتی ملایم و دلنواز! موهایم را فقط توانستم شانه کنم و محکم ببندم. به چهره ام می امد و کل ارایشم شد یک رژ لب و ریمل که سخاوت مندانه روی مژه هایم کشیدم. از اتاق که خارج شدم باز هم، لیلا بود و چشمانی که انگار هربار من را در شمایل جدیدی می دید پر از حسرت قرار بود ببارند.

جبران شدنی نبود...

عمرمان، روزهای رفته و برگشت ناپذیر، دردها، حسرت ها، نبود رهی...هیچ کدام قرار نبود جبران شوند اما...ته دلم، همان نقطه ای که خیلی وقت بود با ان قهر بودم و تازگی بنای آشتی گذاشته بودم، ایمان داشت که می شود شادی را از لا به لای همین دردها و حسرت ها بیرون کشید. که قدر آدم های زندگی را بیش تر دانست.

روی مبل، پشت میزی که کیک بالرین جذاب رویشخودنمایی می کرد که نشستم، دست آرکان را هم گرفته و کنارم نشاندم. تربچه میانمان نشست و من با حالی خوش از حضورشان، نفس عمیق کشیدم. می خواستم وقتی ارزو می کنم، کنارم باشند. در نزدیک ترین نقطه به من.

عمه خانم از بهارک خواست فیلم بگیرد و درحالی که کنار لیلای خیره و محو شده به من می ایستاد لب زد:

_آرزو کن عمه!

دست آرکان را فشردم، نگاهم کرد و نگاهش کردم. آرزویم کنارم بود. درست در نزدیکی من! آرزویی که گمان نمی کردم انقدر سخاوتمندانه یک روز به من داده شود. لب زدم و لب زدنم را فقط او دید:

_بمونی برام.

چشم روی هم گذاشت، پر از محبت و من شمع هارا با ارزوی بودنشان فوت کردم و در دلم دعا کردم مردهایی شبیه او زیاد شوند. مردهایی که اولویت های زندگی شان درست بنا شده، غیرت و تععصب را درست معنی و عشق و دوست داشتن را درست اجرا می کنند.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پست_574 #آمــــال خانواده همین بود! همین تصویری که نگاه من داشت برایش بال بال می زد و من، سعی داشتم متقاعدش کنم اشک نریزد. لااقل امروز را اشک نریزد. گرمی دست آرکان، این جمع کوچک هم خون و آن بادکنک و کیکی که برایم تدارک دیده بودند برای من توصیف نشدنی بودند.…
#پارت_575
#آمــــال
صدای دست هایشان بالا کشید، آلمای کوچک روی مبل ایستاد و با ذوق از گردنم آویزان شد. ان قدری بزرگ شده بود که بداند تولد من است و باید، به من تبریک بگوید. وقتی خوب چلاندمش، آرکان هم خم شد. در همان حالت دست پشت گردنم گذاشت و با جلو کشیدن سرم، پیشانی ام را بوسید و زمزمه اش را حواله ی گوشم کرد:

_تولدت مبارک خانم دنسر!

دلم می خواست جیغ بکشم و بگویم که چقدر دوستش دارم. لیلا جلو آمد. ایستادم و وقتی هم را بغل کردیم زیر گوشم لب زد:

_تولدت مبارک مامان جانم!

نفس عمیق کشیدم، مامان جانم! کلمه ای که در رویا بارها تصورش کرده بودم. بارها دیده بودم یک زن با چهره ی نامشخص این طور خطابم می کند، ان هم وقتی ترسیده ام و مرزی تا سکته کردن ندارم. می گوید مامان جان و آرام می شوم. نتوانستم جوابش را بدهم..نتوانستم تشکر کنم چون نگران بودم حرفی بزنم و حلاوت این کلمه از ذهنم برود. می خواستم نگهش دارم. در اندرونی مغزم و ویژه ترین جایگاه، باید دوره اش می کردم. بهزاد همچنان در حال فیلم گرفتن بود و باراد حالا نزدیکم ایستاده بود. بغلم که کرد، نفس عمیق که کشید و گفت تولدت مبارک آبجی خانم...فهمیدم رویاها در دل واقعیت هم ممکن می شوند. بهارک، بهزاد و عمه خانم هم در آغوشم کشیدند. پر از مهر..پر از دلتنگی و پر از قدر دانستن برای این بودن!

حالا دوباره به خواستشان باید می نشستم، قلبم تند می زد و پلک زدن را به چشمانم حرام کرده بودم تا مبادا صحنه ای را از دست بدهم. مقابلم تعداد زیادی کادو بود که باید بازشان می کردم. مثل بچه ها هیجان زده شده بودم. بهارک یک بسته را به طرفم گرفت و با شیرینی خاص خودش خواست اول هدیه ی او را باز کنم. تشکری کرده و اول جعبه را تکان دادم. صدایی از داخلش نمی آمد. کاغذ کادو را با احتیاط باز کرده و با دیدن محتویات داخلش جیغی کشیدم که همه را به خنده انداخت. شش ست از تاپ و شلوارک برند محبوبم که با رنگ ها و مدل های مختلف داخل یک جعبه چیده شده بودند. نرمی و لطافت پارچه را لمس کرده و محکم بوسیدمش. جوابم را با دوبوسه ی پشت سر هم داد و من یکی از تاپ ها را از جعبه بیرون آوردم. مارک برند گوشه اش ثبت شده بود و روی سینه، طرح نیم رخ یک دختر کار شده بود. جان می داد برای کلاس های رقص هیپ هاپ. نگاه براقم را روی باقی کادوها چرخاندم. یکی از بسته ها آن قدری بزرگ بود که بیش تر شبیه این بود داخلش یک میز قرار داده باشند. خواستم به طرفش بروم که لیلا دستم را گرفت:

_اون باشه برای وقتی که ما رفتیم. هدیه های باراد و بهزاد و باز کن عزیزم!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_576
#آمــــال
گنگ نگاهش کردم، با این حال مخالفتی ابراز نکرده و به بهزادی که با مهربانی به هدیه اش اشاره می کرد چشم دوختم. بسته را برداشتم و بعد باز کردنش با دیدن یک کیف پر از لوازم آرایشی و بهداشتی، با قدرانی نگاهش کردم. خیلی سریع روی سرم را بوسید و باز هم تبریک گفت و دل من برای محبتش ضعف کرد. هدیه ی باراد یک جعبه از چندسنگ قیمتی تراش نخورده بود. زمرد، اوپال، یاقوت و فیروزه...هرسه سنگ شکل خاصی داشتند و او لب زد هرکدام را بخواهم با هرطرحی می تواند شکل بدهد. عمه خانم اما با هدیه ی عجیبش لبخند را دوباره به جو احساسی شده برگرداند و جعبه ی ایکس باکسی که رونمایی کرد، بیش تر از من بهزاد و آلما را به مرز هیجان رساند. هدیه ی لیلا طبق گفته ی خودش باید می ماند برای وقتی که همگی رفتند. حالا فقط مانده بود یک هدیه که خوب می دانستم متعلق به کیست. چرخیدم و نگاهش کردم.

از جایش بلند شد، به طرفم آمد و با برداشتن جعبه ی چوبی، با دست دیگرش دستم را گرفت:
_اجازه می دی عزیزم؟

لبم را گزیدم و نگاهش کردم. قفل جعبه را فشرد و با باز کردنش متوجه دستبند طلای داخلش شدم. دستبند ست گردنبند و گوشواره هایم..با آویزهای بالرین! دقیقا همانی که می خواستم. چشمانم که پر شد، او جعبه را روی میز گذاشت. دستبند را برداشت و حین بستن قفلش به دور مچم طوری لب زد که فقط صدایش به گوش خودم برسد:

_حضرت مولانا می گه، جان من و جان تورا، هردو بهم دوخت قضا...

سرش را بالا آورد، در چشمانم زل زد و بعد با مهری که میان مردمک هایش رخنه کرده بود زمزمه کرد:
_مبارک باشه جان دلم!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_577
#آمــــال
رابطه ها، آدم ها، رفاقت ها، مردها....خیلی زیاد تجربه شان کرده بودم. یک روزی که دور هم نبود تفریحم درگیر کردن احساسات دیگران، غرق شدن در رابطه های بی سرانجام و دل بستن به آدم های اشتباهی بود. با این همه تجربه، با این همه زمین خوردن و فرو رفتن...جنس حسم به او آن قدر نو و بکر بود که گاهی خیال می کردم اولین تجربه ی زندگی ام همین مرد بوده و بس. یادم می رفت قبلش چقدر دست به دست دیگران داده بودم. یادم می رفت قبلش...تجربه های دیگری هم داشتم.

فکر می کردم بعد از ازدواجم، خیلی حسرت دوران تجردم را بخورم. فکر می کردم از زندگی کردن منع شوم، فکر می کردم شادی هایم پشت نقاب زنانه دفن شوند و فکرهایم، عجیب غلط از آب درآمدند. هنر می خواست وارد زندگی آدمی مثل من شدن، با عقده و رخم های روحم مدارا کردن و تهش، ایجاد حس این که گذشته، همان پشت جا بماند. نه حسرتش را دیگر بخورم و نه دلم برگشتش را بخواهد. هنر می خواست و این مرد...همین مرد که برعکس اخم، در چشمانش روشنایی هویدا بود و روی لب هایش لبخند هنرمندش بود.

دستی که دستبند بسته بود را بلند کردم، پشت گردنش گذاشته و جلوی چشم بقیه، صورتش را بوسیدم. تشکر کردن روی زبانم نمی چرخید. حرف اگر می زدم شاید بغضم می ترکید. بغضی که همه و همه اش، ذره ذره شادی و حال خوب بود. حالی که حتی لبخند هم دیگر نمی توانست جوابگویش باشد.
صدای پخش که بلند شد، سریع با انگشت سبابه و شست چشمانم را فشرده و چرخیدم. بهزاد یک موسیقی ملایم انتخاب کرده بود و کنترل تلویزیون در دستش قرار داشت. به ما اشاره ای کرد و لبخندش، شبیه لبخند خودم بود وقتی که هوس مردم آزاری به سرم می زد:


_زن و شوهر بیان وسط برقصن! یالا...

خندیدم، آرکان و رقص؟ یاد شب عروسی مان افتادم و وقتی نگاه او را هم روی خودم دیدم، متوجه شدم هردو در ان واحد به یک چیز فکر کردیم. لبخندم محو شد. دستانم را بالا اوردم و حینی که می رقصیدم و به وسط سالن می رفتم دست باراد را گرفتم. مبهوت شد اما سریع به خودش آمد و مردانه شروع به رقصیدن کرد. بهزاد هم خودش وسط آمد و بهارک هم با رقصی بسیار ساده به ما ملحق شد. نگاه آرکان با تشکر به من دوخته شد.
از مهلکه خوب نجاتش داده بودم.

حالا من بودم و خواهر و برادرهایم..هرچهارنفر مشغول رقصیدن بودیم و من به عنوان کسی که وارد تر از همه شان بود، یک جورهایی به رقصشان جهت می دادم. رقص ایرانی، پشت سرش یک آهنگ بندری و سر آخر یک موسیقی ترکی!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_578
#آمــــال
حرفه ای بودن من ان هارا هم سر شوق آورده بود. لیلا نگاهش حین دیدنمان بغض داشت و عمه حس خاصی که نمی شد تفسیرش کرد. آلما هم به ما ملحق شده بود و آرکان، شبیه همان مردی بود که در افسانه های قدیمی و وسط داستان های عاشقانه ی قدیمی، پشت یک ستون می ایستاد و رقص شاهزاده اش را نگاه می کرد.

باراد دستم را گرفت، چرخیدم و بعد بهزاد با رقص پای آذری جلویم قد علم کرد. ادم کم اوردن نبودم و پا به پایش جلو رفتم، بهارک نفس کم اورد و کنار کشید و من ماندم و دوبرادر..برادرانی که دورم چرخیدند، با من رقصیدند و دست آخر هردو به یاد لحظاتی که می توانستیم کنار هم داشته باشیم و از دستمان درامده بود بغض کرده در آغوش هم فرو رفتیم. محکم من را به خودشان فشردند و این بار با صدای لرزان، تولدم را تبریک گفتند.
******************************************************
_خیلی خوش گذشت، ممنون از همگی!
لیلا مانتو پوشیده جلو آمد و دستم را میان هردو دستش گرفت:

_بی انصافیه بچم و بعد این همه مدت پیدا کردم و نمی تونم شبا پیش خودم داشته باشم.

تمام کار این دنیا بی انصافی بود. لبخندی زدم و گونه اش را بوسیدم:

_آرکان پس فردا قراره برای یه کار کوچیک برگرده بوشهر، میام دوروز پیشتون.

خوشحال شد و چشمانش برق زد، روی موهایم را لمس کرده و سرش را جلو آورد:
_پیش خودم می خوابی!

سری تکان دادم، نفس عمیقی کشید. پیشانی ام را بوسید و به چشم هایم زل زد:

_کادوت و که باز کردی، روی رو یه پاکت نامه هست. اول اون و بخون.

گیج بودم از هدیه ای که نمی دانستم چیست و چرا نباید جلوی جمع بازش می کردم. با این حال باشه ای گفته و او پشت سر پسرها از خانه خارج شد. عمه خانم، در حالی که دسته های شالش را روی شانه هایش مرتب می کرد جلو آمد. دیگر نگاهش شوخ نبود و بیش تر از تمام این چندساعت جدی به نظر می رسید:

_جای رهی خالی تا ببینه دخترش چقدر بزرگ شده.

لبخند حزن انگیزی روی لب هایم نشست. با محبت تمام صورتم را بوسید و بعد، گونه ام را نوازش کرد:

_به زودی باید با همه ی فامیل آشنات کنیم. خیلی خوشحالم زودتر از همشون دیدمت عروسک.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_579
#آمــــال
-فکر کنم من شبیه شمام!

خندید و سری تکان داد:

_پس خدا به داد بقیه برسه.

فکر می کنم واقعا همین طور بود. خدا باید به داد بقیه می رسید چون جنس خودم را خوب می شناختم. عمه به آرکان که کنارم ایستاده بود نگاهی کرد و سری تکان داد:

_خداحافظ آقای خوش شانس!

آرکان متوجه منظورش نشد اما چشمک عمه، من را یاد سوال ابتدایی در هنگام دیدنمان انداخت. در باره ی پروتز و خوش شانسی آرکان. همین باعث خنده ی بلندم شد. وقتی که بیرون رفتند و درب آسانسور بسته شد، نفس عمیقی کشیده و بعد بستن در چرخیدم. آرکان هم با خستگی مشغول باز کردن دو دکمه ی بالای پیراهنش شد و المای خواب رفته روی مبل را در آغوش کشید تا به اتاقش ببرد.

هدیه ی لیلا را موقع شام و انداختن سفره، با همراهی باراد به اتاق مشترکمان منتقل کرده بودند. با دست نخ بادکنکی که به سقف چسبیده بود را کنار زده و وارد اتاق شدم. جعبه ی بزرگی بود. وارسی اش کردم و بعد به سختی از قسمت بالایی، درش را باز کردم. پاکت نامه به پشت در جعبه از داخل چسبیده بود. برش داشتم و حین نشستن روی تخت، پشت و رویش را نگاه کردم.

_تا هدیه رو نگاه می کنی، من یکم پذیرایی رو جمع و جور می کنم.
با لبخند سرم را بالا اوردم:

_صبح جمع می کنیم، الان خسته ای بیا بخواب.
به جعبه اشاره کرد.

_فکر کنم بهتره موقع دیدنش تنها باشی.

گفت و از اتاق خارج شد و من بعد انداختن نگاه گنگ و گیجم به جعبه، نامه را باز کردم. همه حرف هایشان پر از ایهام بود و من درکشان نمی کردم. حس می کردم حتی آرکان هم می داند داخل جعبه چیست و این تنهایی طلبی من را پیش بینی کرده. دستم کمی می لرزید وقتی دست خط داخل نامه را دیدم و کلمه ی اولش را خواندم.

دیدنش، شبیه بوی یک کاج خیس بود، در یک عصر که دیگر ناامید از رسیدنی.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_580
#آمــــال
"نامه ای به دخترم"

همین برای پر شدن چشمانم کافی بود، سرم را بالا گرفتم و پلک زدم تا خیسی چشمم محو شود و باز، از دوباره به خطوط نامه زل زدم:

"امروز، می شی هفده ساله...نمی دونم حالت توی روز تولدت چطوریه، خوشحالی؟ غمگینی؟ اصلا می دونی تولدته؟ این روزها بیش تر از همیشه یادت میفتم، احمقانست اما حتی می تونم تصور کنم چه شکلی شدی. لیلا گاهی می ترسه، می ترسه و می گه اگه زنده نباشه و من...من مطمئنم زنده ای! و حتما زیبایی. من شب ها خواب یک دختر قد بلند و زیبا رو می بینم، دختری که یقین دارم تویی.

بذار یه خاطره برات بنویسم. یه خاطره از روزی که به دنیا اومدی. تیر ماهی که زندگی من و لیلا رو زیر و رو کرد. هیچ می دونی زودتر از موعد به دنیا اومدی؟ اصلا می دونی توی گرم ترین ماه سال..وقتی دنیا اومدی که داشت بارون می بارید؟ عجیبه مگه نه؟ تیر و گرماش، یهو شده بود یه آسمون ابری.

توی بیمارستان می دویدم، از خوشحالی به دنیا اومدن دخترم، دل توی دلم نبود. جعبه ی شیرینی ای که از قنادی ناتلی خریده بودم و یکی از بهترین شیرینی فروشی های اون زمان تهران بود و بین مردم پخش می کردم و عین دیوونه ها می خندیدم، می خندیدم و می گفتم می بینین چه بارونی می باره؟ پا قدم دختر منه..دختر عزیز من!

بارانای من! اون روز همه من و به چشم دیوونه نگاه می کردن. دیوونه ای که صاحب یه دختر زیبا شده.

من، با اون موقعیت شغلی و مقام...شبیه دیوونه ها بلند بلند می خندیدم.من دخترم...پدرت!"

سرم را باز از روی کاغذ بلند کردم، چشمانم می سوخت. دو قطره اشک ریخت روی گونه ام و پلک بستم. سعی داشتم تولد هفده سالگی ام را به یاد بیاورم، با بچه ها به کافه رفته بودیم. گیتار می زدم و مستانه می خندیدیم. همان زمان، مردی برای من داشت نامه می نوشت. مردی که پدرم بود..

" پدری که هفده ساله حتی سردترین شبا، پتو روی خودم نمی ندازم. می ترسم گرم باشه جام و جای توی سرد. هفده ساله با لیلا یک وعده ی غذایی رو سیر سیر نخوردیم. ترسیدیم از گرسنگی بچه ی گمشدمون. هفده ساله لیلا شب قبل خواب اشک می ریزه و من وقتی اون می خوابه، می رم توی حیاط و به آسمون نگاه می کنم. می دونی چیه دخترم؟ هر سال...توی این روز، ما برات هدیه می خریم. دونفری کیک می گیریم و با اشک، شمع تولدت رو فوت می کنیم. آرزو می کنیم برای سلامتیت و هدیه هات و می ذاریم یه گوشه. لیلا می گه اگه پیدا نشه و من می گم...می رسه یه روز که این هدیه هارو بهش بدیم و توی آغوشمون بگیریمش.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋