#پارت_578
#آمــــال
حرفه ای بودن من ان هارا هم سر شوق آورده بود. لیلا نگاهش حین دیدنمان بغض داشت و عمه حس خاصی که نمی شد تفسیرش کرد. آلما هم به ما ملحق شده بود و آرکان، شبیه همان مردی بود که در افسانه های قدیمی و وسط داستان های عاشقانه ی قدیمی، پشت یک ستون می ایستاد و رقص شاهزاده اش را نگاه می کرد.
باراد دستم را گرفت، چرخیدم و بعد بهزاد با رقص پای آذری جلویم قد علم کرد. ادم کم اوردن نبودم و پا به پایش جلو رفتم، بهارک نفس کم اورد و کنار کشید و من ماندم و دوبرادر..برادرانی که دورم چرخیدند، با من رقصیدند و دست آخر هردو به یاد لحظاتی که می توانستیم کنار هم داشته باشیم و از دستمان درامده بود بغض کرده در آغوش هم فرو رفتیم. محکم من را به خودشان فشردند و این بار با صدای لرزان، تولدم را تبریک گفتند.
******************************************************
_خیلی خوش گذشت، ممنون از همگی!
لیلا مانتو پوشیده جلو آمد و دستم را میان هردو دستش گرفت:
_بی انصافیه بچم و بعد این همه مدت پیدا کردم و نمی تونم شبا پیش خودم داشته باشم.
تمام کار این دنیا بی انصافی بود. لبخندی زدم و گونه اش را بوسیدم:
_آرکان پس فردا قراره برای یه کار کوچیک برگرده بوشهر، میام دوروز پیشتون.
خوشحال شد و چشمانش برق زد، روی موهایم را لمس کرده و سرش را جلو آورد:
_پیش خودم می خوابی!
سری تکان دادم، نفس عمیقی کشید. پیشانی ام را بوسید و به چشم هایم زل زد:
_کادوت و که باز کردی، روی رو یه پاکت نامه هست. اول اون و بخون.
گیج بودم از هدیه ای که نمی دانستم چیست و چرا نباید جلوی جمع بازش می کردم. با این حال باشه ای گفته و او پشت سر پسرها از خانه خارج شد. عمه خانم، در حالی که دسته های شالش را روی شانه هایش مرتب می کرد جلو آمد. دیگر نگاهش شوخ نبود و بیش تر از تمام این چندساعت جدی به نظر می رسید:
_جای رهی خالی تا ببینه دخترش چقدر بزرگ شده.
لبخند حزن انگیزی روی لب هایم نشست. با محبت تمام صورتم را بوسید و بعد، گونه ام را نوازش کرد:
_به زودی باید با همه ی فامیل آشنات کنیم. خیلی خوشحالم زودتر از همشون دیدمت عروسک.
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
حرفه ای بودن من ان هارا هم سر شوق آورده بود. لیلا نگاهش حین دیدنمان بغض داشت و عمه حس خاصی که نمی شد تفسیرش کرد. آلما هم به ما ملحق شده بود و آرکان، شبیه همان مردی بود که در افسانه های قدیمی و وسط داستان های عاشقانه ی قدیمی، پشت یک ستون می ایستاد و رقص شاهزاده اش را نگاه می کرد.
باراد دستم را گرفت، چرخیدم و بعد بهزاد با رقص پای آذری جلویم قد علم کرد. ادم کم اوردن نبودم و پا به پایش جلو رفتم، بهارک نفس کم اورد و کنار کشید و من ماندم و دوبرادر..برادرانی که دورم چرخیدند، با من رقصیدند و دست آخر هردو به یاد لحظاتی که می توانستیم کنار هم داشته باشیم و از دستمان درامده بود بغض کرده در آغوش هم فرو رفتیم. محکم من را به خودشان فشردند و این بار با صدای لرزان، تولدم را تبریک گفتند.
******************************************************
_خیلی خوش گذشت، ممنون از همگی!
لیلا مانتو پوشیده جلو آمد و دستم را میان هردو دستش گرفت:
_بی انصافیه بچم و بعد این همه مدت پیدا کردم و نمی تونم شبا پیش خودم داشته باشم.
تمام کار این دنیا بی انصافی بود. لبخندی زدم و گونه اش را بوسیدم:
_آرکان پس فردا قراره برای یه کار کوچیک برگرده بوشهر، میام دوروز پیشتون.
خوشحال شد و چشمانش برق زد، روی موهایم را لمس کرده و سرش را جلو آورد:
_پیش خودم می خوابی!
سری تکان دادم، نفس عمیقی کشید. پیشانی ام را بوسید و به چشم هایم زل زد:
_کادوت و که باز کردی، روی رو یه پاکت نامه هست. اول اون و بخون.
گیج بودم از هدیه ای که نمی دانستم چیست و چرا نباید جلوی جمع بازش می کردم. با این حال باشه ای گفته و او پشت سر پسرها از خانه خارج شد. عمه خانم، در حالی که دسته های شالش را روی شانه هایش مرتب می کرد جلو آمد. دیگر نگاهش شوخ نبود و بیش تر از تمام این چندساعت جدی به نظر می رسید:
_جای رهی خالی تا ببینه دخترش چقدر بزرگ شده.
لبخند حزن انگیزی روی لب هایم نشست. با محبت تمام صورتم را بوسید و بعد، گونه ام را نوازش کرد:
_به زودی باید با همه ی فامیل آشنات کنیم. خیلی خوشحالم زودتر از همشون دیدمت عروسک.
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐