#پارت_562
#آمــــال
منظورم از تشکر بوسه هایی بود که روی گونه هایم نشاندند و همه متوجه منظورم شدند که باز لبخند زدند. بهزاد یکی از اب نبات هارا باز کرد و حین مکیدنش با صدایی که تنش تغییر کرده بود پرسید:
_پس برای کیه؟
نفس عمیقی کشیدم. سرم را گرم موهای آلما کردم و کوتاه جوابش را دادم:
_برای یخچال خونتون.
آب نبات را فرستاد کنج دهانش و با لبخند خفته ای به باراد زل زد:
_گمونم تورو می گه!
باراد نتوانست جواب بدهد، فقط همان نگاهش را روی من ثابت کرد و من با زنگ خوردن تلفن همراهم به طرف بالکن خانه قدم برداشتم. انتظار تشکر کردن نداشتم اما واقعا به نظرم رفتارش خارج از محدوده ی ادب تلقی می شد. تماس از جانب مادر ارکان بود. می خواست زیارت قبول بگوید و حال مارال را بپرسد. کوتاه باهم صحبت کردیم و وقتی تماس را قطع کرده و خواستم بچرخم و داخل خانه شوم با دیدن باراد درست پشت سرم جا خورده ایستادم:
_بسم ا...!
نیشخندی به ترس و دستی که روی قلبم گذاشتم زد و قدمی جلو آمد:
_باید حرف بزنیم.
دست هایم را روی سینه گره زدم، از این پسر دل خوشی نداشتم و در عین حال...دوست داشتنی هم برایم بود. پارادوکس نخواستن و خواستن.
_اوکی، بگو..الان لابد می خوای بگی نتیجه ی آزمایشم قبول نداری.
اما حرفش، جمله اش و اصلا لحنش...چیزی نبود که انتظارش را داشتم.
_شب قبل از این که اون زن تورو بدزده، خیلی گریه می کردی..تمام شب با صدای گریه هات نذاشتی بخوابم. بهزاد خوابش برد اما من نتونستم. انقدر از دست گریه هات و جیغات اذیت شده بودم که با همون لحن بچگونه، به خدا گفتم کاش خواهری مثل تو نداشتم...فردا عصرش تو دیگه نبودی و من، گیر کرده بودم وسط یه برزخ که خدا، به خاطر دعای من تورو ازمون گرفت.
چرخید، درست مقابلم ایستاد و نفس عمیقی کشید:
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
منظورم از تشکر بوسه هایی بود که روی گونه هایم نشاندند و همه متوجه منظورم شدند که باز لبخند زدند. بهزاد یکی از اب نبات هارا باز کرد و حین مکیدنش با صدایی که تنش تغییر کرده بود پرسید:
_پس برای کیه؟
نفس عمیقی کشیدم. سرم را گرم موهای آلما کردم و کوتاه جوابش را دادم:
_برای یخچال خونتون.
آب نبات را فرستاد کنج دهانش و با لبخند خفته ای به باراد زل زد:
_گمونم تورو می گه!
باراد نتوانست جواب بدهد، فقط همان نگاهش را روی من ثابت کرد و من با زنگ خوردن تلفن همراهم به طرف بالکن خانه قدم برداشتم. انتظار تشکر کردن نداشتم اما واقعا به نظرم رفتارش خارج از محدوده ی ادب تلقی می شد. تماس از جانب مادر ارکان بود. می خواست زیارت قبول بگوید و حال مارال را بپرسد. کوتاه باهم صحبت کردیم و وقتی تماس را قطع کرده و خواستم بچرخم و داخل خانه شوم با دیدن باراد درست پشت سرم جا خورده ایستادم:
_بسم ا...!
نیشخندی به ترس و دستی که روی قلبم گذاشتم زد و قدمی جلو آمد:
_باید حرف بزنیم.
دست هایم را روی سینه گره زدم، از این پسر دل خوشی نداشتم و در عین حال...دوست داشتنی هم برایم بود. پارادوکس نخواستن و خواستن.
_اوکی، بگو..الان لابد می خوای بگی نتیجه ی آزمایشم قبول نداری.
اما حرفش، جمله اش و اصلا لحنش...چیزی نبود که انتظارش را داشتم.
_شب قبل از این که اون زن تورو بدزده، خیلی گریه می کردی..تمام شب با صدای گریه هات نذاشتی بخوابم. بهزاد خوابش برد اما من نتونستم. انقدر از دست گریه هات و جیغات اذیت شده بودم که با همون لحن بچگونه، به خدا گفتم کاش خواهری مثل تو نداشتم...فردا عصرش تو دیگه نبودی و من، گیر کرده بودم وسط یه برزخ که خدا، به خاطر دعای من تورو ازمون گرفت.
چرخید، درست مقابلم ایستاد و نفس عمیقی کشید:
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐