#پست_574
#آمــــال
خانواده همین بود!
همین تصویری که نگاه من داشت برایش بال بال می زد و من، سعی داشتم متقاعدش کنم اشک نریزد. لااقل امروز را اشک نریزد. گرمی دست آرکان، این جمع کوچک هم خون و آن بادکنک و کیکی که برایم تدارک دیده بودند برای من توصیف نشدنی بودند.
برای منی که، اولین بار بود داشتم طعم داشتن مادر را در جشن تولد حس می کردم، توصیف محال ترین کار ممکن بود. عمه خانم نیم ساعت زمان داده بود تا آماده شوم و من دلم نیم قرن زمان می خواست که با فکر به این خوشی، بگذرانمش.
از بین پیراهن هایم، یکی از پیراهن های بلند حریرم را انتخاب کردم. نرم بود و خوش رنگ...یک صورتی ملایم و دلنواز! موهایم را فقط توانستم شانه کنم و محکم ببندم. به چهره ام می امد و کل ارایشم شد یک رژ لب و ریمل که سخاوت مندانه روی مژه هایم کشیدم. از اتاق که خارج شدم باز هم، لیلا بود و چشمانی که انگار هربار من را در شمایل جدیدی می دید پر از حسرت قرار بود ببارند.
جبران شدنی نبود...
عمرمان، روزهای رفته و برگشت ناپذیر، دردها، حسرت ها، نبود رهی...هیچ کدام قرار نبود جبران شوند اما...ته دلم، همان نقطه ای که خیلی وقت بود با ان قهر بودم و تازگی بنای آشتی گذاشته بودم، ایمان داشت که می شود شادی را از لا به لای همین دردها و حسرت ها بیرون کشید. که قدر آدم های زندگی را بیش تر دانست.
روی مبل، پشت میزی که کیک بالرین جذاب رویشخودنمایی می کرد که نشستم، دست آرکان را هم گرفته و کنارم نشاندم. تربچه میانمان نشست و من با حالی خوش از حضورشان، نفس عمیق کشیدم. می خواستم وقتی ارزو می کنم، کنارم باشند. در نزدیک ترین نقطه به من.
عمه خانم از بهارک خواست فیلم بگیرد و درحالی که کنار لیلای خیره و محو شده به من می ایستاد لب زد:
_آرزو کن عمه!
دست آرکان را فشردم، نگاهم کرد و نگاهش کردم. آرزویم کنارم بود. درست در نزدیکی من! آرزویی که گمان نمی کردم انقدر سخاوتمندانه یک روز به من داده شود. لب زدم و لب زدنم را فقط او دید:
_بمونی برام.
چشم روی هم گذاشت، پر از محبت و من شمع هارا با ارزوی بودنشان فوت کردم و در دلم دعا کردم مردهایی شبیه او زیاد شوند. مردهایی که اولویت های زندگی شان درست بنا شده، غیرت و تععصب را درست معنی و عشق و دوست داشتن را درست اجرا می کنند.
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
خانواده همین بود!
همین تصویری که نگاه من داشت برایش بال بال می زد و من، سعی داشتم متقاعدش کنم اشک نریزد. لااقل امروز را اشک نریزد. گرمی دست آرکان، این جمع کوچک هم خون و آن بادکنک و کیکی که برایم تدارک دیده بودند برای من توصیف نشدنی بودند.
برای منی که، اولین بار بود داشتم طعم داشتن مادر را در جشن تولد حس می کردم، توصیف محال ترین کار ممکن بود. عمه خانم نیم ساعت زمان داده بود تا آماده شوم و من دلم نیم قرن زمان می خواست که با فکر به این خوشی، بگذرانمش.
از بین پیراهن هایم، یکی از پیراهن های بلند حریرم را انتخاب کردم. نرم بود و خوش رنگ...یک صورتی ملایم و دلنواز! موهایم را فقط توانستم شانه کنم و محکم ببندم. به چهره ام می امد و کل ارایشم شد یک رژ لب و ریمل که سخاوت مندانه روی مژه هایم کشیدم. از اتاق که خارج شدم باز هم، لیلا بود و چشمانی که انگار هربار من را در شمایل جدیدی می دید پر از حسرت قرار بود ببارند.
جبران شدنی نبود...
عمرمان، روزهای رفته و برگشت ناپذیر، دردها، حسرت ها، نبود رهی...هیچ کدام قرار نبود جبران شوند اما...ته دلم، همان نقطه ای که خیلی وقت بود با ان قهر بودم و تازگی بنای آشتی گذاشته بودم، ایمان داشت که می شود شادی را از لا به لای همین دردها و حسرت ها بیرون کشید. که قدر آدم های زندگی را بیش تر دانست.
روی مبل، پشت میزی که کیک بالرین جذاب رویشخودنمایی می کرد که نشستم، دست آرکان را هم گرفته و کنارم نشاندم. تربچه میانمان نشست و من با حالی خوش از حضورشان، نفس عمیق کشیدم. می خواستم وقتی ارزو می کنم، کنارم باشند. در نزدیک ترین نقطه به من.
عمه خانم از بهارک خواست فیلم بگیرد و درحالی که کنار لیلای خیره و محو شده به من می ایستاد لب زد:
_آرزو کن عمه!
دست آرکان را فشردم، نگاهم کرد و نگاهش کردم. آرزویم کنارم بود. درست در نزدیکی من! آرزویی که گمان نمی کردم انقدر سخاوتمندانه یک روز به من داده شود. لب زدم و لب زدنم را فقط او دید:
_بمونی برام.
چشم روی هم گذاشت، پر از محبت و من شمع هارا با ارزوی بودنشان فوت کردم و در دلم دعا کردم مردهایی شبیه او زیاد شوند. مردهایی که اولویت های زندگی شان درست بنا شده، غیرت و تععصب را درست معنی و عشق و دوست داشتن را درست اجرا می کنند.
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐