#پارت_579
#آمــــال
-فکر کنم من شبیه شمام!
خندید و سری تکان داد:
_پس خدا به داد بقیه برسه.
فکر می کنم واقعا همین طور بود. خدا باید به داد بقیه می رسید چون جنس خودم را خوب می شناختم. عمه به آرکان که کنارم ایستاده بود نگاهی کرد و سری تکان داد:
_خداحافظ آقای خوش شانس!
آرکان متوجه منظورش نشد اما چشمک عمه، من را یاد سوال ابتدایی در هنگام دیدنمان انداخت. در باره ی پروتز و خوش شانسی آرکان. همین باعث خنده ی بلندم شد. وقتی که بیرون رفتند و درب آسانسور بسته شد، نفس عمیقی کشیده و بعد بستن در چرخیدم. آرکان هم با خستگی مشغول باز کردن دو دکمه ی بالای پیراهنش شد و المای خواب رفته روی مبل را در آغوش کشید تا به اتاقش ببرد.
هدیه ی لیلا را موقع شام و انداختن سفره، با همراهی باراد به اتاق مشترکمان منتقل کرده بودند. با دست نخ بادکنکی که به سقف چسبیده بود را کنار زده و وارد اتاق شدم. جعبه ی بزرگی بود. وارسی اش کردم و بعد به سختی از قسمت بالایی، درش را باز کردم. پاکت نامه به پشت در جعبه از داخل چسبیده بود. برش داشتم و حین نشستن روی تخت، پشت و رویش را نگاه کردم.
_تا هدیه رو نگاه می کنی، من یکم پذیرایی رو جمع و جور می کنم.
با لبخند سرم را بالا اوردم:
_صبح جمع می کنیم، الان خسته ای بیا بخواب.
به جعبه اشاره کرد.
_فکر کنم بهتره موقع دیدنش تنها باشی.
گفت و از اتاق خارج شد و من بعد انداختن نگاه گنگ و گیجم به جعبه، نامه را باز کردم. همه حرف هایشان پر از ایهام بود و من درکشان نمی کردم. حس می کردم حتی آرکان هم می داند داخل جعبه چیست و این تنهایی طلبی من را پیش بینی کرده. دستم کمی می لرزید وقتی دست خط داخل نامه را دیدم و کلمه ی اولش را خواندم.
دیدنش، شبیه بوی یک کاج خیس بود، در یک عصر که دیگر ناامید از رسیدنی.
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
-فکر کنم من شبیه شمام!
خندید و سری تکان داد:
_پس خدا به داد بقیه برسه.
فکر می کنم واقعا همین طور بود. خدا باید به داد بقیه می رسید چون جنس خودم را خوب می شناختم. عمه به آرکان که کنارم ایستاده بود نگاهی کرد و سری تکان داد:
_خداحافظ آقای خوش شانس!
آرکان متوجه منظورش نشد اما چشمک عمه، من را یاد سوال ابتدایی در هنگام دیدنمان انداخت. در باره ی پروتز و خوش شانسی آرکان. همین باعث خنده ی بلندم شد. وقتی که بیرون رفتند و درب آسانسور بسته شد، نفس عمیقی کشیده و بعد بستن در چرخیدم. آرکان هم با خستگی مشغول باز کردن دو دکمه ی بالای پیراهنش شد و المای خواب رفته روی مبل را در آغوش کشید تا به اتاقش ببرد.
هدیه ی لیلا را موقع شام و انداختن سفره، با همراهی باراد به اتاق مشترکمان منتقل کرده بودند. با دست نخ بادکنکی که به سقف چسبیده بود را کنار زده و وارد اتاق شدم. جعبه ی بزرگی بود. وارسی اش کردم و بعد به سختی از قسمت بالایی، درش را باز کردم. پاکت نامه به پشت در جعبه از داخل چسبیده بود. برش داشتم و حین نشستن روی تخت، پشت و رویش را نگاه کردم.
_تا هدیه رو نگاه می کنی، من یکم پذیرایی رو جمع و جور می کنم.
با لبخند سرم را بالا اوردم:
_صبح جمع می کنیم، الان خسته ای بیا بخواب.
به جعبه اشاره کرد.
_فکر کنم بهتره موقع دیدنش تنها باشی.
گفت و از اتاق خارج شد و من بعد انداختن نگاه گنگ و گیجم به جعبه، نامه را باز کردم. همه حرف هایشان پر از ایهام بود و من درکشان نمی کردم. حس می کردم حتی آرکان هم می داند داخل جعبه چیست و این تنهایی طلبی من را پیش بینی کرده. دستم کمی می لرزید وقتی دست خط داخل نامه را دیدم و کلمه ی اولش را خواندم.
دیدنش، شبیه بوی یک کاج خیس بود، در یک عصر که دیگر ناامید از رسیدنی.
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐