#پارت_572
#آمــــال
هنوز پا داخل نگذاشته با صدای ترکیدنی بالای سرم و پرواز کاغذرنگی های براق، نگاهم مات شد روی تصویری که تمام عمر...به واقع تمام عمر آرزویش را داشتم.
لیلا، بهارک، باراد، بهزاد، آرکان، آلمای کوچک و زنی که نمی دانستم چه کسیست و فقط نگاه پربرقش توجهم را جلب کرده بود. تولدت مبارکی که همگی با ریتم شروع به خواندن کردند هیچ با نگاه اشکی لیلا جور در نمی امد. جلو آمد...محکم من خشک شده را در آغوش کشید و من چشم به سالن کوچک خانه چرخاندم. سالنی که با بادکنک های هلیومی سفید و آبی پر شده بود و در انتهایش...مرد زندگی ام، لبخند به لب با آن نگاه شگفت انگیزش ایستاده و نگاهم می کرد.
دست هایم بالا امد، دور کمر لیلا پیچید و او با همان تن صدای غمگینش زمزمه کرد:
_چندسال به عکس نوزادیت این روز و تبریک گفتم. باورم نمی شه امسال دارمت توی زندگیم. تولدت مبارک دخترکم.
احساساتی شدن به من نمی امد اما واقعا دچارش شده بودم. به سختی جلوی اشک هایم را گرفتم اما خب، چشمان قطعا سرخم حالم را لو می دادند. رهایم که کرد و پیشانی ام را محکم بوسید یک قطره اشک روی گونه ام ریخت که سریع پاکش کردم. آن قدر غافلگیر شده بودم که زبانم بند امده بود.
بهارک جلو آمد، یکی از بادکنک ها میان دستش بود. با هیجان گونه ام را بوسید و با لحنی شیرین نجوا کرد:
_تولدت مبارک آبجی بزرگه!
نتوانستم در آغوشم نگیرمش. حسم نسبت به وجودش...غیر قابل توصیف بود. آغوش برادرها، باز داشت منقلبم می کرد. گرم بود و پر از حس. پر از تکیه گاه بودن. پر از حسرت های برآورده شده. زن غریبه که جلو آمد لیلا اشک هایش را پاک کرده و دستش را پشت کمرش قرار داد:
_عمه خانم، عمه ی بزرگته دخترم!
عمه ای که بهارک تعریفش را زیاد کرده بود. سلامم را با خوشرویی جواب داد و با لحن بامزه ای به طرف لیلا چرخید:
_از اولم شانس داشتی لیلا، نه خودت قیافه داری نه داداش خدا بیامزم، بچه هات به کی رفتن این شکلی شدن من نمی دونم.
برخلاف تصورم که لیلا ناراحت می شود او لبخند زد و بهارک بلند خندید. نگاه گیجم رویشان بیش تر به خنده یشان انداخت و عمه خانم حین بغل کردنم لب زد:
_سینه هات و پروتز کردی؟
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
هنوز پا داخل نگذاشته با صدای ترکیدنی بالای سرم و پرواز کاغذرنگی های براق، نگاهم مات شد روی تصویری که تمام عمر...به واقع تمام عمر آرزویش را داشتم.
لیلا، بهارک، باراد، بهزاد، آرکان، آلمای کوچک و زنی که نمی دانستم چه کسیست و فقط نگاه پربرقش توجهم را جلب کرده بود. تولدت مبارکی که همگی با ریتم شروع به خواندن کردند هیچ با نگاه اشکی لیلا جور در نمی امد. جلو آمد...محکم من خشک شده را در آغوش کشید و من چشم به سالن کوچک خانه چرخاندم. سالنی که با بادکنک های هلیومی سفید و آبی پر شده بود و در انتهایش...مرد زندگی ام، لبخند به لب با آن نگاه شگفت انگیزش ایستاده و نگاهم می کرد.
دست هایم بالا امد، دور کمر لیلا پیچید و او با همان تن صدای غمگینش زمزمه کرد:
_چندسال به عکس نوزادیت این روز و تبریک گفتم. باورم نمی شه امسال دارمت توی زندگیم. تولدت مبارک دخترکم.
احساساتی شدن به من نمی امد اما واقعا دچارش شده بودم. به سختی جلوی اشک هایم را گرفتم اما خب، چشمان قطعا سرخم حالم را لو می دادند. رهایم که کرد و پیشانی ام را محکم بوسید یک قطره اشک روی گونه ام ریخت که سریع پاکش کردم. آن قدر غافلگیر شده بودم که زبانم بند امده بود.
بهارک جلو آمد، یکی از بادکنک ها میان دستش بود. با هیجان گونه ام را بوسید و با لحنی شیرین نجوا کرد:
_تولدت مبارک آبجی بزرگه!
نتوانستم در آغوشم نگیرمش. حسم نسبت به وجودش...غیر قابل توصیف بود. آغوش برادرها، باز داشت منقلبم می کرد. گرم بود و پر از حس. پر از تکیه گاه بودن. پر از حسرت های برآورده شده. زن غریبه که جلو آمد لیلا اشک هایش را پاک کرده و دستش را پشت کمرش قرار داد:
_عمه خانم، عمه ی بزرگته دخترم!
عمه ای که بهارک تعریفش را زیاد کرده بود. سلامم را با خوشرویی جواب داد و با لحن بامزه ای به طرف لیلا چرخید:
_از اولم شانس داشتی لیلا، نه خودت قیافه داری نه داداش خدا بیامزم، بچه هات به کی رفتن این شکلی شدن من نمی دونم.
برخلاف تصورم که لیلا ناراحت می شود او لبخند زد و بهارک بلند خندید. نگاه گیجم رویشان بیش تر به خنده یشان انداخت و عمه خانم حین بغل کردنم لب زد:
_سینه هات و پروتز کردی؟
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐