؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پست_574 #آمــــال خانواده همین بود! همین تصویری که نگاه من داشت برایش بال بال می زد و من، سعی داشتم متقاعدش کنم اشک نریزد. لااقل امروز را اشک نریزد. گرمی دست آرکان، این جمع کوچک هم خون و آن بادکنک و کیکی که برایم تدارک دیده بودند برای من توصیف نشدنی بودند.…
#پارت_575
#آمــــال
صدای دست هایشان بالا کشید، آلمای کوچک روی مبل ایستاد و با ذوق از گردنم آویزان شد. ان قدری بزرگ شده بود که بداند تولد من است و باید، به من تبریک بگوید. وقتی خوب چلاندمش، آرکان هم خم شد. در همان حالت دست پشت گردنم گذاشت و با جلو کشیدن سرم، پیشانی ام را بوسید و زمزمه اش را حواله ی گوشم کرد:
_تولدت مبارک خانم دنسر!
دلم می خواست جیغ بکشم و بگویم که چقدر دوستش دارم. لیلا جلو آمد. ایستادم و وقتی هم را بغل کردیم زیر گوشم لب زد:
_تولدت مبارک مامان جانم!
نفس عمیق کشیدم، مامان جانم! کلمه ای که در رویا بارها تصورش کرده بودم. بارها دیده بودم یک زن با چهره ی نامشخص این طور خطابم می کند، ان هم وقتی ترسیده ام و مرزی تا سکته کردن ندارم. می گوید مامان جان و آرام می شوم. نتوانستم جوابش را بدهم..نتوانستم تشکر کنم چون نگران بودم حرفی بزنم و حلاوت این کلمه از ذهنم برود. می خواستم نگهش دارم. در اندرونی مغزم و ویژه ترین جایگاه، باید دوره اش می کردم. بهزاد همچنان در حال فیلم گرفتن بود و باراد حالا نزدیکم ایستاده بود. بغلم که کرد، نفس عمیق که کشید و گفت تولدت مبارک آبجی خانم...فهمیدم رویاها در دل واقعیت هم ممکن می شوند. بهارک، بهزاد و عمه خانم هم در آغوشم کشیدند. پر از مهر..پر از دلتنگی و پر از قدر دانستن برای این بودن!
حالا دوباره به خواستشان باید می نشستم، قلبم تند می زد و پلک زدن را به چشمانم حرام کرده بودم تا مبادا صحنه ای را از دست بدهم. مقابلم تعداد زیادی کادو بود که باید بازشان می کردم. مثل بچه ها هیجان زده شده بودم. بهارک یک بسته را به طرفم گرفت و با شیرینی خاص خودش خواست اول هدیه ی او را باز کنم. تشکری کرده و اول جعبه را تکان دادم. صدایی از داخلش نمی آمد. کاغذ کادو را با احتیاط باز کرده و با دیدن محتویات داخلش جیغی کشیدم که همه را به خنده انداخت. شش ست از تاپ و شلوارک برند محبوبم که با رنگ ها و مدل های مختلف داخل یک جعبه چیده شده بودند. نرمی و لطافت پارچه را لمس کرده و محکم بوسیدمش. جوابم را با دوبوسه ی پشت سر هم داد و من یکی از تاپ ها را از جعبه بیرون آوردم. مارک برند گوشه اش ثبت شده بود و روی سینه، طرح نیم رخ یک دختر کار شده بود. جان می داد برای کلاس های رقص هیپ هاپ. نگاه براقم را روی باقی کادوها چرخاندم. یکی از بسته ها آن قدری بزرگ بود که بیش تر شبیه این بود داخلش یک میز قرار داده باشند. خواستم به طرفش بروم که لیلا دستم را گرفت:
_اون باشه برای وقتی که ما رفتیم. هدیه های باراد و بهزاد و باز کن عزیزم!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
صدای دست هایشان بالا کشید، آلمای کوچک روی مبل ایستاد و با ذوق از گردنم آویزان شد. ان قدری بزرگ شده بود که بداند تولد من است و باید، به من تبریک بگوید. وقتی خوب چلاندمش، آرکان هم خم شد. در همان حالت دست پشت گردنم گذاشت و با جلو کشیدن سرم، پیشانی ام را بوسید و زمزمه اش را حواله ی گوشم کرد:
_تولدت مبارک خانم دنسر!
دلم می خواست جیغ بکشم و بگویم که چقدر دوستش دارم. لیلا جلو آمد. ایستادم و وقتی هم را بغل کردیم زیر گوشم لب زد:
_تولدت مبارک مامان جانم!
نفس عمیق کشیدم، مامان جانم! کلمه ای که در رویا بارها تصورش کرده بودم. بارها دیده بودم یک زن با چهره ی نامشخص این طور خطابم می کند، ان هم وقتی ترسیده ام و مرزی تا سکته کردن ندارم. می گوید مامان جان و آرام می شوم. نتوانستم جوابش را بدهم..نتوانستم تشکر کنم چون نگران بودم حرفی بزنم و حلاوت این کلمه از ذهنم برود. می خواستم نگهش دارم. در اندرونی مغزم و ویژه ترین جایگاه، باید دوره اش می کردم. بهزاد همچنان در حال فیلم گرفتن بود و باراد حالا نزدیکم ایستاده بود. بغلم که کرد، نفس عمیق که کشید و گفت تولدت مبارک آبجی خانم...فهمیدم رویاها در دل واقعیت هم ممکن می شوند. بهارک، بهزاد و عمه خانم هم در آغوشم کشیدند. پر از مهر..پر از دلتنگی و پر از قدر دانستن برای این بودن!
حالا دوباره به خواستشان باید می نشستم، قلبم تند می زد و پلک زدن را به چشمانم حرام کرده بودم تا مبادا صحنه ای را از دست بدهم. مقابلم تعداد زیادی کادو بود که باید بازشان می کردم. مثل بچه ها هیجان زده شده بودم. بهارک یک بسته را به طرفم گرفت و با شیرینی خاص خودش خواست اول هدیه ی او را باز کنم. تشکری کرده و اول جعبه را تکان دادم. صدایی از داخلش نمی آمد. کاغذ کادو را با احتیاط باز کرده و با دیدن محتویات داخلش جیغی کشیدم که همه را به خنده انداخت. شش ست از تاپ و شلوارک برند محبوبم که با رنگ ها و مدل های مختلف داخل یک جعبه چیده شده بودند. نرمی و لطافت پارچه را لمس کرده و محکم بوسیدمش. جوابم را با دوبوسه ی پشت سر هم داد و من یکی از تاپ ها را از جعبه بیرون آوردم. مارک برند گوشه اش ثبت شده بود و روی سینه، طرح نیم رخ یک دختر کار شده بود. جان می داد برای کلاس های رقص هیپ هاپ. نگاه براقم را روی باقی کادوها چرخاندم. یکی از بسته ها آن قدری بزرگ بود که بیش تر شبیه این بود داخلش یک میز قرار داده باشند. خواستم به طرفش بروم که لیلا دستم را گرفت:
_اون باشه برای وقتی که ما رفتیم. هدیه های باراد و بهزاد و باز کن عزیزم!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐