؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
1.79K subscribers
2.74K photos
810 videos
1 file
1.19K links

پــائیـ🍁ـزرادوست دارم،چون فصل غم است
غــم رادوست دارم،چون اشک دل است
اشــڪ رادوست دارم،چون گواه دل♥️است
دل رادوست دارم،چون #تــو درآن جای داری

#شعر🖌 #متن‌کوتاه #موزیک🎶

#عکسنوشته #رمان📜

ارتباط با مدیران...👇👇👇

@OMID_MEIIAT

@payyzan_9000
Download Telegram
#پارت_573
#آمــــال
آرام پرسید اما بهارک چسبیده به من شنید و از خنده ریسه رفت. نمی دانستم بخندم یا مبهوت باشم. به خودی خود حضورشان در خانه و غافلگیری تولد حیرت زده ام کرده بود و حالا این عمه ی حدودا پنجاه ساله با نگاه پر شیطنت را نمی توانستم هضم کنم. نه ای مبهوت زمزمه کرده و او حین عقب کشیدن گونه ام را کشید:

_پس خوش به حالش.

گنگ نگاهش کرده و او با تکان ابرو به آرکان اشاره کرد. این بار واقعا نتوانستم نخندم. خودش هم خنده اش گرفت و رو به بهزاد کرد:

_یه دونه آب نبات چوبی بده بهم، بعدم برو موزیک بذار، همتونم چشماتون و به در بدوزین شوهرش بتونه راحت تبریک تولد خانمش و بگه!
بهزاد از جیبش دو آبنبات خارج کرد. یکی را به طرف عمه گرفت و زمزمه کرد:

_قندت نره بالا عمه خانم که من مسئولیت قبول نمی کنم.


نگاه چپ چپ عمه به بهزاد و بعد تشرش به باراد واقعا بامزه بود:
_سرت و بچرخون دیگه، حتما باید جلوی تو هم و ببوسن. شعورتون کجا رفته؟

باراد شاکی سرش را چرخاند و زیر لب با اخم های کمرنگی غر زد:

_خیر سرم برادرم.

_خبه حالا، چون داداششی باید بیان جلوت..لااله الله!

توجهی به این کل کل بامزه اشان نشان ندادم. به نظرم عجیب تر از من همین عمه خانم سن بالای روشن فکر بود. چندقدم به طرف جلو برداشتم و آرکان، آلما به دست جلو آمد. دلم برایشان ضعف رفت و او با رسیدن به من دستم را گرفت. تازه نگاهم به کیک روی میز افتاد. کیک یک بالرین. صدای زخمی جذابش زیر گوشم، دیوانه ام کرد.

_تولدت مبارک جان دل.

قند در دلم آب شد. نگاهش کردم و او بعد نگاه عمیقی به چشمانم، نرم گونه ام را بوسید و به عمه خانم اشاره کرد و صدایش را پایین آورد:
_نسخه ی پیر شده ی خودته. از وقتی اومده تازه فهمیدم به کی رفتی.

خندیدم...سرخوشانه خندیدم، شبیه خواب که نه رویا بود.

_تموم نشد؟

صدای عمه خانم نگاهمان را از هم جدا کرد. آرکان دستم را رها نکرد. یک دستش را به دست من داده بود و دیگری را به الما، هردو چرخیدیم و آن ها هم برگشتند. باراد همچنان شاکی به آرکان نگاه می کرد و بهزاد، هم پای عمه خانم آبنبات می مکید.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋