_*رمان ویدئو چک*_
15 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_هشتاد_سه
^علیهان^
سارا- علیهان؟؟
اییی دختره میدونی وقتی صدام میزنی من میمیرم و زنده میشم چرا با دلم اینجور میکنی
دوست دارم فقط تو دنیا تو منو اینجور صدا بزنی
+جانم ؟
انگار که از چیزی که میخواسته بگه پشیمون شده بود گفت
سارا-هیچی ..من خوابم میاد .تا این سرم تموم بشه من چرت بزنم
معلوم بود حرفش رو عوض کرده بود چون چشاش یه چیز دیگه میگفت
وقتی چشاشو بست منم تا کسی نیومده رو صندلی کنارش نشستم چقدر تو خواب با نمک میشه چه زودم خوابش برد هیی چطور تونستم نه سال بدون تو زندگی کنم فک کنم این 9سال واسم جهنم بوده ولی اینکه بعد از جهنم برسی به زندگی بهشتی با تو ارزشش رو داره
حتی اگه زندگیمم با تو جهنم بشه بازم دوست دارم زندگی با تورو
قول میدم حتی اگه بازم کسی بخواد جدامون کنه از تو دست نمیکشم
بعد از چند مین اسممو شنیدم پیج میکردن برای چندمین بار صدام زدن که پاشدم خواستم برم که وایسادم برگشتم طرف سارا و از پیشونیش یه بوسش کردم و دم گوشش گفتم
-لطفا زود خوب شو ارامشم
گفتم و امواج ارامشم رو از اون بوسه روی پیشونیش گرفته بودم و با انرژی بالایی به سمت بخش پرستاری رفتم
^سارا^
با کرختی چشامو باز میکنم بدنم درد میکرد اه تخته تشکش چه سفته کمرم خشک شد
چند بار پلک میزنم تا با نوری که مستقیم میخوره به چشم عادت کنم
سرمو این ور اون ور میکنم به امید دیدن علیهان ولی نبودش اه رفته کاش نمیخوابیدم
اخه نمیخوابیدم که ول کن نبود تا حرفمو نزن همش تقصیر خودمه یه روز که حالا کنارم بود میتونستم باهاش حرف بزنم و رفع دلتنگی کنم
امیرطاها-عهه بیدار شدی؟ چیه انقدر سرتو تکون میدی دنبال چی؟
+هااا؟؟..هی..هیچی
مشکوک بهم نگاه کرد انگار دزد گرفته برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم
+کی مرخص میشم؟؟
سبحان- منتظر بودیم خانم خانما بیدار بشی سرمتم الان تموم شده بزار بگم پرستار بگم بیاید سرمتو در بیاره
میخواست بره که گفتم
+نمیخواد بری خودم مگه دکتر نیستم در میارم دیگه
با این حرفم سرمو در اوردم که یکم خون اومد ولی امیرطاها یه پنبه که رو میز کناریم بود بهم داد که گذاشتم رو زخمم
معدمم سوزشش کم شده بود
ولی باید مراعات کنم
با کمک امیرطاها از تخت پایین اومدم و کفشامو پام کردم به سمت در خروجی سالن میرفتیم که من با چشمام همش این ور و اون ور سرک میکشیدم تا حداقل علیهان رو ببینم چون با نبودش دلم گرفته بود اه این چه وضع عاشقی که همش دل گرفتگی و دلتنگی داره
دوست دارم همیشه عشقم جلو چشمم باشه دوست دارم همیشه عشقمو وقتی میبینم بپرم بغلشو ارامش بگیرم
نه که مثل غریبه ها باهم رفتار کنیم ولی باید صبر کنم
تا شرایط مثل 9سال پیش بشه تا بتونیم راحت تر باهم رفتار کنیم
از سالن که خارج شدیم به سمت ماشین سبحان رفتیم و سوارش شدیم بعدش به سمت خونه رفتیم
وقتی رسیدم خونه مامان اسفند به دست اومد جلومون انگار از فدایان اسلام اومدم
همش قربون صدقم میرفت میدونستم با یه مریضی برای همه عزیز میشم روزی ده بار مریض میشدم
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_هشتاد_چهار
مامان-خب چیشد؟ دکتر چی گفت؟
روی نزدیکترین مبل خودمو پرت کردم و روش دراز کشیدم
+هیچی مادر من...دکتر گفت سالمی فقط زخم معده گرفتی
مامان میزنه رو گونه هاشو و نگران میگه
-خدا مرگم بده ..ببین چیکار میکنی با خودت بچه
دیگه داشتن کلافم میکردن با حرص بلند شدم و رو به مامان و امیرطاها و سبحان گفتم
+بسه دیگه همش سرکوفت میزنید خستم کردید دیگه
با صدای داد و بیدادم سه نفرشون چشاشون گرد شده بود و هیچی نمیگفتن با صدای در دستشویی برگشتم طرف صدا دیدم بابا اومد بیرون
بابا-چیه دختر صداتو انداختی سرت ..
+اخه نمیدونی که همش سرکوفت میزنن
بابا-ول کن دخترم اینارو ..حالا حالت خوبه؟؟
+اره خوبم بابا
بابا-دکتر چی گفت؟؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+هیچ گفت زخم معده سادست
بابا نگران نگاهم کرد و گفت
-ببین با خودت چیکار میکنی ؟
چشام از حرفش گرد میشه الان گفت اینارو ول کن الان خودش بهم سرکوفت زد
واقعا ماشالله به پدر گرامی اصلا کیف کردم
عصبی بابا رو صدا میزنم میگم
+شما هم ؟؟ داشتیم؟؟
بابا-به خاطر سلامتیت میگیم. بابا جان ..مراقب خودت باش یکم
اصلا حوصله ندارم بحث کنم و باعث ناراحتی شون بشم جلو نگاهای نگرانشون به طرف اتاقم میرم
با وارد شدنم به اتاقم در و میبندم رو تختم دراز میکشم
به صبح تا الان که تقریبا داره شب میشه فک میکنم
هیی خواستیم یه روز پامون به بیمارستان نرسه که رسیید ولی بدم نشد علیهان رو دیدم ای جانم چقدر دلم قنج میره وقتی نگرانم میشه
امروز که وقتی کنارم بود اصلا درد معدم فراموشم شد
شد مسکن دردم
دلم قنج میره واسه چشای عسلیش وقتی بهم خیره میشه
من امروز اینکه جلو خودمو گرفتم نپریدم بغلش کنم خیلی بود
با صدای سبحان که اصرار داشت بره به خودم اومدم بره به جهنم پسره شلغم
همش اینجا پلاسه نمیدونم این نامزدش نمیاد ایران اینو جمع کنه
مانتو و شالمو در میارم میندازم رو تخت
هیی اه بیمارستانی شدم یه حموم برم بد نیست
میرم از کشوم یه دست لباس برمیدارم و میرم حموم
اب رو ولرم میکنم میرم زیر دوش
بعد چند دقیقه اب تنی از حموم بیرون میام یکم سرحال اومده بودم
با حوله خودم رو خشک کردمو نم موهامو گرفتم
با حوله ای دور پیچیدم میشنم رو تخت گوشی برمیدارم و. باهاش ور میرم
در اتاق تقه بهش میخوره و بعدش صدای مامان میاد
-بیام تو؟؟
با یه بفرمایید میاد تو و دستش یه لیوان اب پرتقال بودش
مامان میاد کنارم و اب پرتقال و میگیره سمتم
-بیا بخور جون بگیری
لیوان میگیرم دستم و مامان میشنه کنارم
-حموم رفتی چرا اینجور نشستی سرما میخوری هاا
+بزار الان پا میشم میپوشم لباسامو
مامان بلند میشه میره سمت کمدم و سشوار ازش در میاره برمیگرده طرفم و صندلی میز ارایشم رو میکشه بیرون
پاشو بیا اینجا بشین
+ مامان خودم اینکارو میکنم بچه نیستم که
-پاشو بیا اینجا تو حتی 100سالتم بشه بچه ای پاشو بیا اینجا
+نمیخوام اصلا
اب پرتقالم رو یکم مزه مزه میکنم ..مزه ترش مانندش باعث میشه صورتمو جمع کنم
مامان میاد سمتو دستمو میگیره میکشونه سمت صندلی
به شونه هام فشار میاره و مجبور میشم بشینم روی صندلیم
مامان بدون هیچ حرفی سشوار میزنه به برق شروع میکنه به خشک کردن موهام
این اخلاق مامانمو دوست دارم اینکه من لج میکنم هیچی نمیگه و کارشو اخرش انجام میده
اب پرتقال رو یه قلوپ میخورم که ترشیش معدمو میسوزنه اه من چرا انقدر فراموش کارم نباید چیز ترش بخورم ..پشیمون میشم از خوردنش و لیوان رو میزارم روی میز
مامان سشوار زدن موهام رو تموم میکنه و میگه
- پاشو لباستم بپوش ..اب پرتقالتم نخوردی که
+اب پرتقال ترش بود نتونستم بخورم
مامان یه اهانی گفت و رفت به سمت در و باز تاکید کرد که لباسامو بپوشم
با رفتن مامان پاشدم لباسامو عوض کردمو پریدم رو تختم ساعت تقریبا 7 بود هوا تاریک شده بود به سقف خیره میشم به چراغی که روشنه
چراغی که برخلاف سرنوشت من روشنه کاش اینده من با وجود علیهان مثل این چراغ روشن باشه
نمیدونم تو این چند روزی که باهم در ارتباط بودیم نتونستم زیاد بهش نزدیک بشم و باهم حرف بزنیم
خیلی دوست دارم احساسم رو ابراز کنم بهش بگم دوسش دارم ..مثل قبل عاشقشم حتی تا اخرش باهاشم
ولی نمیتونستم
میترسیدم وقتی رابطه عاطفی مون شکل بگیره یه اتفاقی بیوفته ازهم جدا بشیم ولی الان نمیدونم علیهان چقدر منتظرم بمونه تا من بتونم با این ترس لعنتی کنار بیام
امیدوارم صبرش زیاد باشه
خمیازم میگیره و این چراغ لعنتی چشامو کور کرد
پتو رو میکشم رومو رو به پهلوم میخوابم
.......
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان : ویدئو چک
#پارت_هشتاد_پنج
چشام با کوبیده شدن در باز شد انگار یکی در رو باز و بسته کرد
با چشام اطرافم رو دیدم که امیرطاها سر کتابخونم رفته بود
+امیرطااا..تو بودی کوبیدی درو؟؟
با صدای بلند از جاش پرید و ترسان به من نگاه کرد
امیرطاها-چته دختر ترسوندیم
+بیشعور تو در کوبیدی منو بیدار کردی
امیرطاها-ساعت 9 پاشو چقدر میخوابی اخه
+به تو چه ..حالا چی میخوای از کتابخونم مثل میمون اویزون شدی
امیرطاها که کتابامو داشت بهم میریخت گفت
-اولا میمون تویی..دوما کتابمو اینجا گذاشته بودم اومدم برش دارم
+باشه پیداش کردی گمشو بیرون پلیز
همینو گفتم باز پتو رو کشیدم رو سرم ..
بعد چند مین صدای گوشیم در اومد اه ولش کن حوصله ندارم الان با کسی حرف بزنم ..بعد از چند ثانیه صداش خفه شد ..دوباره زنگ خورد که ایندفعه امیرطاها گفت
-بیا این گوشیتو بگیر کشت خودشو
+امیرطاها لطف کن قطع کن دیگه رو میزه
امیرطاها باشی گفت و گوشی قطع کرد بعدش گفت
-این غول مهربون من کی هست حالا؟؟
با شنیدن این حرفش مثل جن زده ها بلند شدم ..کی رو گفت؟؟ علیهان بودش؟؟ خداروشکر نگفتم جوابشو بده وگرنه جنازم رو دست مامان بابام بود..درحالی که امیرطاها کوچیک تر از منه ولی خیلی حساسه و یه جورایی غیرتی
+هی..چی بابا....یکی از دوستامه
-انقدر چاقه غول میگی بهش
+نه یکم هیکلی فقط
-اها..چه دختری ماشالله
+گمشو برو دیگه اه زر میزنی ..کتابت پیدا نشد؟؟
و دوباره گوشی در صحنه من زنگ خورد و امیرطاها رفت بالا سرش
+کیه؟؟
-همون دخترست
زود از جام بلند شدم پام گیر کرد به پتو با مخ افتادم زمین اییی ننه بمیری علیهان (خدا نکنه عصبی شدم یه چیز گفتم)
پتو رو با پام ازاد کردم و میرم سمت گوشیم ..گوشی از دست امیرطاها کش میرم به صفحه نگاه میکنم اره خودش بوده
امیرطاها رو هل میدم و از اتاق میندازمش بیرون
تا بیام جواب بدم قطع شد ..هوففف اخه الان باید قطع میشدی گوشی میزارم رو میز
پتو که افتاده بود وسط اتاق رو برداشتم و انداختم رو تختم
یکم اتاقو جمع و جور کردم..امتحانای میان ترمم نزدیکه یکم درس بخونم به جایی بر نمیخوره
کتابا رو از کتاب خونه در میارم میشنم پشت میز تحریرمو شروع به درس خوندن میکنم
وسطای درسام بودم که گوشیم زنگ خورد ایندفعه ترنج بود برمیدارم ایکون سبز رو فشار میدم
+الو بفرما؟؟
ترنج-زهرمار بفرمایید کجایی تو؟؟
+چته؟ خونم دارم درس میخونم
ترنج-کوفت بگیری خب ..
+چراا؟
ترنج-این علیهان کشت مارو
+علیهان؟ما؟؟مگه چند نفری؟؟
ترنج-زر نزن ببینم...علیهان چند بار زنگ زده به تو جواب ندادی نگران شده زنگ زده امیرعلی گفته که اره سارا جواب نمیده از ترنج بپرس کجاست یعنی کشت مارو انقدر تماس گرفته با ما
خندم گرفت بود یه جور با حرص میگفت اینارو که فک کنم شبیه قاتلا شد بود قیافش
+باشه حالا حرص نخور فکر کردم چیشده امیرطاها تو اتاقم بود نتونستم جواب بدم خب
ترنج-اون داداشتم با تو میکشم خب ..یه روز اومدم خونه به مامان بابام با ارامش بشینم یا علیهان خانت زنگ زده یا از این ور امیرعلی
+اه گمشو دیگه پشت خطی دارم فک کنم خودشه
ترنج-بای تحفه خانم
خداخافظی میکنم که گوشیم دوباره زنگ میخوره اه بسع دیگه چقدر زنگخور
ایندفعه علیهان بودش زود جواب میدم و گوشی میزارم دم گوشم
+الوو بله؟؟
-سلام سارا کجایی تو اخه؟؟
+سلام کجا میخوام باشم خونم
-اخه عزیزم منو چرا نگران میکنی جواب نمیدی؟؟
با این طرز حرف زدن دلم قنج رفت الهی من فدای نگرانیات
+ببخشید داداشم تو اتاق بود نتونستم جواب بدم
-فداسرت خوبی الان؟؟ کی مرخص شدی ؟؟ بعد کارم اومدم بهت سر بزنم دیدم مرخص شدی رفتی
یه خنده روی لبم خوش کرد اخ قلبم چقدر بی تابی میکرد واسش ..چقدر دلم واسه اغوشش بی تابی میکرد
+نمیدونم یادم نمیاد کی مرخص شدم که ..تو خو..بی؟؟
-بازم که حواس پرت شدی ..معلومه که خوبم ..اگه میخوای خوب تر بشم بیا جلو پنجره ببینمت خوب تر بشم
چییی؟؟ مگه کجاست که بیام جلو پنجره اخه؟؟
+کجایی مگه؟؟
-جلوی در خونتون نگران شدم اومدم جلو در خونتون
یه لبخند به مظلومیتی که یدفعه تو صداش اومده بود زدم
-حالا میای جلو پنجره یا میخوای با حال بد برم؟؟
میخواستم بگم معلومه که اره میام عشقم ولی نگفتم هم خجالت میکشیدم هم یه جور بودم
+اهوم الان
-بدو فدات شم فقط یه چیزی بنداز رو سرت که شاید یکی از ساختمون روبه رویتون ببین
اخ تعصبشم واسم قشنگه
+باش
میرم از کمدم یه شال برمیدارم و میندازم روی سرم
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_هشتاد_شش
میرم سمت پنجره و پرده رو کنار میزنم خداروشکر زیاد بالا نبودیم که نتونم ببینمش
علیهان سرشو بالا میگیره و چشاشو ریز میکنه تمام حالاتش رو میبینم
علیهان-سارا نمیبینمت با زور یه هاله میبینم ازت
+خب میگی چیکار کنم ولی من تو راحت میبینم
علیهان-پنجره رو باز کن ..ببینمت
+هوففف باش
پنجره رو باز میکنم هوا سرد نیست خداروشکر نسیم ملایمی به صورتم میخوره که چشامو میبیندم چقدر حس خوبی بود
علیهان-چرا چشاتو بستی دختر؟
یه خنده ای کردمو گفتم
+هیچی یه باد ملایم صورتم خورد بهم حال داد
علیهان- میدونی دیونم میکنی؟؟
+دیونه بودی الکی ننداز تقصیر من
علیهان-الان واسه من خوشمزه نشو ..
+من خوشمزه بودم
علیهان-دلم خواست
+چی؟؟
علیهان-این خوشمزه رو طمعش زیر زبونم بره
جریان خون رو تو صورتم حس کردم اهل خجالت نبودم اما این دیگه حیا رو قورت داده
+چه خبرا؟؟
خنده های علیهان گوشمو نوازش میده با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:
-بحث و عوض نکن فسقله ...دلم تنگ شده واست
+وااا؟؟ دارم باهات حرف میزنم که
علیهان-سارا؟؟
اسممو یه جور صدا زد که قلبم تالاپ تولوپ کرد این سارا گفتنش منو دیونه تر از هر دیونه میکنه فقط دوست دارم اسممو اینجور از زبونش بشنوم تا دورش بگردم
+جاانم
این جانم گفتن هام دست خودم نبود ولی گفتنش هم عیبی نداشت
علیهان-یکی از دلتنگی هام همین جانم گفتنات بود
یه لبخندی میزنم از این دور هم برق چشماش مثل ستاره میدرخشه
علیهان-سارا این دوست معمولی که هیچ شبیه دوست معمولی نیست به درد نمیخوره ...بیا این ترس لعنتیت که باعث این فاصله شده کنار بزارش
به تک تک کلمه هاش که پر از حسرت بود گوش میدادم
دوست نداشتم انقدر با حسرت حرف بزنه ولی این ترس ول کن من نیست باید یکم بگذره تا بتونم مثل 9سال پیش بشه همه چی
+علیهان میترسم ..میترسم رابطه عاطفی مون شکل بگیره و یکی یا یه چیزی مارو از هم جدا کنه باز باعث ناراحتیمون بشه
علیهان-تو باش کنارم ..همه اینا پای خودم ..
+نمیتونم علیهان نمیتونم مثل 9سال پیش باشم ..نمیشه
علیهان-9 سال پیش و ول کن الان بچسب بیا از اول شروع کنیم
نمیتونستم اون هم خوشی و غم رو فراموش کنم و بیخیال باشم با یاداوری گذشته بغض این گلوم گرفت لعنت به این گذشته که باعث عذاب منه
با صدای لرزونم که نشات گرفته از بغضم گفتم
+علیهان..صدام ..میزنن..باید برم
علیهان -چیشده ..چرا بغض کردی؟؟
+هیچی ..خداحافظ
تنها اخرین حرفشو فهمیدم که گفت «لعنت به من » و گوشی قطع کرد
پنجره رو میبندم از پشت پنجره میبنم که پاشو با حرص به لاستیک ماشین میزنه که صدای ماشینش بلند میشه
سرشو بالا میگیره انگار اون هاله منو ازپشت پنجره دید
منو بعد چند ثانیه نگاه کردن سوار ماشین شدش و گازشو گرفت رفت
منم از پشت پنجر اومدم کنار و رفتم روی صندلی میز تحریر نشستم سرمو بین دستام میگیرم به صدای پر حسرت علیهان و اون چشماش که مثل ستاره میدرخشید فک میکنم ...دلم میلرزه ..نمیخوام علیهان اینجور ببینم
خدا کمکم کن این ترس لعنتی از بین بره
کتاب رو میبندم الان تمرکز ندارم کتابارو میزارم تو کتابخونه
میشنم روی زمین خیره میشم به یه جا دلم گرفته بود گوشیو میگیرم جلومو تصمیم میگیرم با بچه ها چت کنم تا حواسم پرت بشه
...
موقع چت صدای شکمم منو به خودش اورد ساعت 10 بود گشنمم بود ..چرا مامان نیومد بگه شام بخورم اصلا
دوباره شکمم صدا داد
پاشدم و تصمیم گرفتم برم یه چیز کوفت کنم باز بیام بخوابم فردا دانشگاه دارم
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
سلام دوستان ازتون ممنونیم که تا اینجا مارو همراهی کردین چه اون هایی که از اول های رمان پیشمون بودن چه اون هایی که تازه به ما ملحق شدن خوش آمد میگم بهشون امید وارم از رمان لذت ببرین.🥰

یه نکته ای رو میخواستم بهتون بگم تا اینجای رمان رو با همفکری هم پیش میبردیم و سارا جان دوست خوبم مینوشتن ولی از اینجای رمان به بعد رو به خاطر یک سری دلایل دیگه سارا جان نمینویسن و ما متاسفانه از قلم زیبای ایشون محروم میشیم.
ولی نگران نباشید رمان ادامه پیدا میکنه اما ادامه اون رو من مینویسم.امیدوارم بتونم اونطور که باید براتون بنویسم و شما هم از قلم من لذت ببرین.😉❤️
_*رمان ویدئو چک*_ pinned «سلام دوستان ازتون ممنونیم که تا اینجا مارو همراهی کردین چه اون هایی که از اول های رمان پیشمون بودن چه اون هایی که تازه به ما ملحق شدن خوش آمد میگم بهشون امید وارم از رمان لذت ببرین.🥰 یه نکته ای رو میخواستم بهتون بگم تا اینجای رمان رو با همفکری هم پیش میبردیم…»
نام رمان : ویدئوچک
#پارت_هشتاد_هفت

ای خدا لعنتت کنه سهیل این سوالا چی بود اخه تو دادی دیگه قراره فامیل بشیما میخوای شوهر خواهرم شی یه ذره پارتی بازی چیزی نمیشه که‌. من سارا نیستم اگه یکتا رو به جونت نندازم.
یهو با ضربه سنگین یه چیزی یه لحظه نفسم رفت و به جلو پرت شدم . عصبی به عقب برگشتم ببینم کدوم خری این غلط رو کرده که دیدم الناز خره س که همچون خری تیتاب خورده با ذوق و نیش باز به من زل زده.
با عصبانیت خواستم به سمتش حمله ور بشم که چند قدم به عقب برداشت و دستاشو به نشونه اینکه جلوتر نرم سمتم گرفت.
سره جام وایسادم با حرص بهش گفتم
-مگه مریضی نفسم رفت
الناز درحالی که سعی میکرد خندشو جمع کنه که من عصبی تر نشم گفت
+سارا جونم دلت میاد دوستت رو که میخواد از پیشت بره رو بزنی ؟
بعد یه قیافه مثلا مظلوم به خودش گرفت
-معلومه که دلم میاد. نه تنها بزنمت بلکه میخوام بکشمت و تیکه....
یه لحظه به خودم اومدم و حرفم رو درمورد طرز کشتن الناز ادامه ندادم و یادم رفت میخواستم به قصد کشت بهش حمله کنم.
-وایسا وایسا. چی گفتی الان؟؟مگه میخوای کجا بری که
دیگه پیشمون نیستی؟؟
الناز که انگار متوجه شده بود که دیگه براش خطری ندارم
از اون حالت دفاعی ای که گرفته بود بیرون اومد و چند قدمی که عقب رفته بود رو جلو اومد و بهم نزدیک شد
+اره دیگه دارم میرم قراره انتقالی بگیرم برم شهر دیگه برای همین هم نتونستم بیام عقد ستاره
_عهه کجا میری حالا؟اصلا چرا میری؟
چشماش برق زد و ذوق زده شد
+راستش ازدواج کردم . متین شوهرمو میگم از سرکارش منتقلش کردن اهواز برای هم قراره چند سالی اونجا باشیم الانم اومدم کارای انتقالم رو درست کنم
همین جور با دهن باز و چشم های گرد شده بهش زل زدم وای خدا ینی واقعا الناز راس میگه واقعا رفت قاتی مرغا نکنه ایسگا کرده منو این دختره.
فکرمو به زبون اوردم و با یه قیافه کاراگاهی طور بهش گفتم
-ببینم الی خانم واقعا راس میگی نکنه ایسگامو گرفتی ها؟راستشو بگو قول میدم اروم بزنمت
+نه بابا دروغم چیه واقعا دارم ازدواج میکنم تا هفته دیگه هم میرم متین هم قراره الان بیاد دنبالم بیا بهت معرفیش کنم اونم از بس من از شما نخاله ها تعریف کردم میخواد ببینتتون.

-پس راستی راستی قاتی مرغا شدی رفت اره؟
+اوف اره دیگه سارا چند بار میپرسی؟

هی این النازم که رفت. اگه الان ترنج اینجا بود و اینو میشنید کلی حرص میخورد که این النازم ازدواج کرد ولی ماها هنوز همین جور سینگلیم بعد یکتا هم یه دونه میزد تو سرش و میگفت بسه دیگه الکی حرف نزن تو که کسی هم بیاد باهاش نمیری پس چی میگی
با این فکر یه لبخندی روی لبم اومد.

با صدای الناز به خودم اومدم
+چیه مشنگ شدی الکی با خودت میخندی
-نخیر داشتم به این فکر میکردم که بیچاره اون متین که قراره گیر تو بیوفته فکر کنم هنوز نشناختت وگرنه تا الان پست اورده بود
+ایش نخیرم متین منو خیلی هم دوست داره
-حالا این حرفارو ول کن عقد کردید یا نه ؟؟
+اره چن روز پیش عقد کردیم ولی هیچ جشنی نگرفتیم فقط خانواده دوطرف بودیم .
-اها. مبارک باشه عزیزم خوشبخت بشید به پای هم پیرشید
+مرسی سارا جونم

همون موقع صدای زنگ گوشی الناز بلند شد الناز گوشیش رو از کیفش بیرون اورد و تا چشمش به صفحه گوشی افتاد نیشش تا بناگوش باز شد
+وای عشقمه
الو سلام عزیزم خوبی؟
-.........
+مرسی منم خوبم کجایی؟
-.........
+عه دمه در دانشگاهی
-.......
+باشه باشه الان میام بیرون
خدافظ
خب سارا بریم متین اومده جلو دره بیا بریم تا شوهر جونمو بهت نشون بدم اگه ماشین هم نیاوردی برسونیمت
-باش بریم نه ممنون اوردم ماشین خودم میرم

با الناز به سمت بیرون دانشگاه حرکت کردیم. الناز به سمت یه ماشین پژو۲۰۶ نقره ای رفت منم پشت سرش.
همزمان با ما که به ماشین رسیدیم در سمت راننده باز شد و یه مرد که حتما همون متین جونه الناز بود ازش پیاده شد و به سمت ما اومد و روبه رومون ایستاد‌. این اقا متین قدش حدود ۱۸۰ سانت بود با چشم های قهوه ای تیره و صورت بدون ریش و لب دهن متناسب با صورت داشت قیافه معمولی و خوبی داشت به الناز میومد امیدوارم خوشبت بشن.
متین-سلام عزیزم.
سلام خانم.
الناز-سلام متین جان.این دوستم ساراس
-سلام اقا متین خوب هستین ؟ بهتون تبریک میگم ایشالله خوشبخت بشید
متین-ممنون سارا خانم. الناز ازتون خیلی تعریف میکرد مشتاق بودم که ببینمتون
-الناز به من لطف داره
خوشحال شدم از اشناییتون بازم تبریک میگم با اجازه من با برم .
متین-من هم خوشحال شدم از اشناییتون. خدانگهدار
الناز-خدافظ ساراجونم بازم میبینمت قبل از اینکه برم یه قرار بزاریم با ستاره بریم بیرون خدافظی هم بکنیم
-باشه خوبه من موافقم. من برم دیگه خدافظ.

به سمت ماشینم که سمت دیگه خیابون پارک کرده بودم حرکت کردم
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان : ویدئوچک
#پارت_هشتاد_هشت

سوار ماشین شدم و به سمت خونه راه افتادم.امشب شیفت ندارم و راحت میتونم بخوابم.وسط های راه بودم که گوشیم زنگ خورد همون جور که چشمم به جلو بود به گوشی نگاه کردم ترنج بود.جواب دادم
-به سلام ترنج خانم
+به سلام سارا خره.یه وقت خبری نگیری ها نگی یه دوستی دارم برم ببینم مرده یا زنده اس
-برو بینم بچه پررو خوبه همین دیشب باهم حرف زدیم ها
+عهههه راس میگی ها. حواسم نبود
بعدش هم خندید
-هی خدا این ترنج رو شفا بده یه پولی هم به من بده
+بسه بسه دیگه زیادی حرف زدی یادم رفت چیکار داشتم.

و بعد چند ثانیه سکوت کرد و منم منتظر که خانم حرف بزنن
-اه ترنج دِ بنال ببینم چیکار داری
+ایییش.ساراااجونننم
-هووووم
+میگم که
-میگی که
+راستش ترانه دایی شوهرش فوت کرده بعد اینا باید جمع کنن برن شهرستان تا سه روز دیگه برمیگردن.مادر شوهر و پدر شوهرش و مامان بابای منم میرن. بعد آرین خاله میمونه من باید نگهش دارم بعد امروزم خیلی خیلی کار دارم تو شرکت بخوام مرخصی بگیرم باید اول کار هامو راستوریس کنم تا بهم مرخصی بدن.

ترانه خواهر ترنج بود که چهار سال ازش بزرگتر بود و چند سال پیش ازدواج کرده بود اسم شوهرش هم حسام بود و یه پسربچه کوچولوی خوردنی یک ساله هم داشتن که اسمش آرین بود وحشتناک هم شیطون بود خیلی هم ترنج رو دوست داشت البته ترنج هم عاشقش بود اصلا جونش به آرین وصله.
چیزی از حرفاش نمیفهمیدم الان این ها رو برای چی به من میگفت
-خب ترنج چرا اینارو به من میگی؟
+خب اخه همون طور که گفتم ارین پیش من قراره بمونه منم الان شرکتم تازه ساعت ۱۰ صبح نمیتونم الان برم خونه قراره یه ساعت دیگه هم ترانه اینا بچه رو بیارن خونه من میگم میشه تو بری خونه من، وقتی ترانه آرین رو اورد تا شب ساعت ۸ که من میام البته سعی میکنم زودتر بیام. تا اون موقع ازش نگه داری کنی؟ها میشه؟
-اوف باشه ولی اخه ترنج من که چیزی نمیدونم از بچه داری چرا به یکتا نگفتی اون که عاشق بچه هاس
+اول به اون گفتم اون امروز خیلی کار داره وقت نمیکنه
-اوکی باشه خیله خب الان میرم خونه تو
+مرسی فرفری دستت درد نکنه جبران میکنم.من از قبل به نگهبان اسمتو دادم گفتم که کلید یدک واحد منو بده بهت تو فقط خودتو معرفی کن اون خودش کلید رو میده بهت.به ترانه هم گفتم که ارین رو تو میگیری خودش میدونه.
-وایسا ببینم تو که همه کار هارو کردی از کجا میدونستی من قبول میکنم
+معلوم بود دیگه چون سارا جونم روی منو هیچ وقت زمین نمیندازه.فعلا من برم کار دارم.بابای
-عه ترنج ترنج صبر کن
بوق بوق بوق
نخیر این دختره ادم نمیشه اوف برم خونه ترنج ببینم میتونم از آرین خان نگهداری کنم یا نه خدا بهم صبر بده این ارین هم تازه راه رفتن یاد گرفته از درودیوار میگیره راه میره تازه هم یک سالش شده فکر کنم یک ماه پیش بود تولدش.
بالاخره بعد یک ربع به خونه ترنج رسیدم ماشین رو تو کوچه پارک کردم و بعد به سمت ساختمون رفتم وارد که شدم مستقیم سمت نگهبانی رفتم .نگهبان یه مرد حدودا ۶۰ ساله بود منو یکتا رو هم کم و بیش میشناخت از بس اینجا رفت و امد داریم.به نگهبان رسیدم
-سلام حاج اقا. من سارام دوست خانم ترنج رمضانی
+سلام بابا جان. بله به جا اوردم ترنج خانم گفت که میایید کلید هارو بگیرید
بعد کلید رو از روی میزش برداشت و به سمتم گرفت
+بیا باباجان اینم کلید یدک
-ممنون. پس من بمیرم بالا.فعلا

به سمت اسانسور رفتم و از شانس خوبم خداروشکر همکف بود سوار شدم و طبقه هفتم رو زدم.وقتی به طبفه هفت رسیدم به سمت واحد ترنج رفتم و کلید رو تو قفل انداختم و در رو باز کردم.وارد شدم.
اخیش بالاخره رسیدم.در رو بستم و کلید رو روی جا کلیدی کنار در گذاشتم.خونه ترنج اینجوری بود که وارد خونه که میشدی سمت راست پذیرایی خوشگلش بود سمت چپ هم آشپزخونه. بعد سه تا پله به بالامیخورد و میرسید به حموم و دستشویی و دوتا اتاق خواب ها اصن وایسا ببینم الفا و بلو هم خونه ان یا نه.به سمت اتاق سگ ها رفتم در رو باز کردم و وارد شدم.عه نیستن که اینا ینی ترنج چیکارشون کرده.شونه ای بالا انداختم و به سمت اتاق ترنج رفتم تا لباس هام رو در بیارم.
رفتم تو اتاق و کیفم و مانتو و شالم رو در اوردم و گذاشتم رو تخت و با برداشتن گوشیم بیرون رفتم. وای چقد گشنمه برم ببینم ترنج چی داره بخورم . رفتم تو اشپزخونه و در یخچال رو باز کردم و به به همون طور که انتظار داشتم یخچالش پر بود ینی انقد این ترنج غذا دوست داشت از آشپزی هم بدش میومد بیشتر غذای حاضری میخورد البته مامانش هم بعضی وقتا غذا درست میکرد میداد بهش که نمیره.بزا ببینم از اون غذا های خوشمزه مامانش هست یا نه . چشمم به دوتا قابلمه افتاد اولی رو برداشتم و درش رو باز کردم برنج بود گذاشتمش روی اپن و قابلمه بعدی رو برداشتم و درش رو باز کردم . و بله با عشق جان روبه رو شدم قرمه سبزی بود.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_هشتاد_نه

اونم گذاشتم روی اپن و در یخچال رو بستم. قابلمه هارو روی گاز گذاشتم تا گرم بشه و بعد به ساعت بزرگ توی پذیرایی نگاه کردم ساعت تازه ۱۰:۲۰ دقیقه بود . فکرکنم تا ساعت ۱۱ ترانه آرین رو بیاره.رفتم روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم تا غذا گرم بشه.
غذامو خوردم و ظرف هایی که کثیف کرده بودم هم شستم.همون موقع زنگ در رو زدن رفتم از چشمی نگاه کردم ترانه بود با آرین بغلش.در رو باز کردم و ترانه اومد تو.
-سلام ترانه جون.خوبی؟
+سلام عزیزم خوبم تو چطوری؟
-منم خوبم ممنون.وای این فسقلو ببین ماشالا چه بزرگ شده.
+مرسی گلم.ترنج گفت قراره تا شب وقتی که خودش برگرده تو آرین رو نگه داری
-اره دیگه.یه امروز رو این فسقل خان باید پیش من بمونه
+پس بیا بگیرش اینم ساکشه میزارم اینجا کنار در. شیرشم خورده جاش هم فعلا تمیزه شیر خشکش هم تو ساک هست من دیرم شده باید برم حسام پایین منتظره.
آرین رو که با چشمای درشت و مشکیش که شیطنت ازش میبارید به دو رو بر نگاه میکرد بغل کردم .
-راستی تسلیت میگم . غم اخرتون باشه
+مرسی سارا جان
روبه ارین کرد
+مامان جون خاله رو اذیت نکنیا باشه این چند روز رو پیش خاله ترنج باش تا من برگردم
آرین تا اسم ترنج رو شنید شروع کرد با ذوق تو بغلم تکون خوردن
-اخی نگاه کن تا اسم ترنج رو شنید چه ذوق کرد
+تعجبی هم نداره انقد که این دوتا همو دوس دارن حتی آرین هم قیافش به ترنج رفته .
خب فعلا پس خدانگهدار سارا جان امیدوارم با آرین من خوب بتونید کنار بیایید.
خندیدم
-نگران نباش ترانه.ما باهم کنار میاییم.به سلامت برید خدافظ.

بعد رفتن ترانه در رو بستم و ساک آرین رو برداشتم و به اتاق ترنج رفتیم.کاپشن و کلاهش رو دراوردم و شلوارش هم با یه شلوار خونگی عوض کردم ولی بچه پدرمو دراورد تا تونستم لباساشو عوض کنم از بس که شیطنت کرد و اینور اونور میخواست بره.کلی هم جیغ کرد .
نمیدونستم چیکار کنم که سرش گرم بشه.شاید تو ساکش اسباب بازی داشته باشه البته اتاق ترنج هم کم عروسک نداشت هم خودش خیلی دوست داشت همم اینکه به خاطر ارین کلا تو خونش پر عروسک و اسباب بازی بود.
ساکش رو گشتم و یه ماشین اسباب بازی با یه جقجقه پیدا کردم از عروسکای تو اتاق ترنج هم یه دونه خرس با یه دونه سگ برداشتم اسباب بازی هارو گرفتم دستم و آرین هم بغل کردم و رفتم تو پذیرایی.
آرین رو گذاشتم زمین و اسباب بازی هارم گذاشتم دوروبرش تا بازی کنه. آرین هم مشغول شد خیلی بامزه بود از خودش صداهای عجیب غریب درمیاورد منم کلی میخندیدم تا اینجا که اسون بود خدا کنه بقیش هم اسون باشه.
همون لحظه گوشیم زنگ خورد ترنج بود حتما میخواست از آرین بپرسه جواب دادم
-الو سلام ترنج
+سلام سارا.ترانه اورد آرین رو؟
-اره اوردش الانم اینجا نشسته داره بازی میکنه
+ای من قربونش برم عشقمو.سارا گوشیو ببر پیشش باهاش حرف بزنم.
-باش صبر کن
کنار ارین نشستم .آرین ببین خاله ترنج میخواد باهات حرف بزنه.بعد هم زدم روی آیفون
+آرین عشقم خوبی ؟؟
آرین همش میگفت ت ت ت تر و بعدش جیغ های ذوق زده میکشید.فکر کنم میخواست بگه ترنج
+من قربون اون ترنج گفتنت بشم اخه.خاله جون یه ذره سارا رو تحمل کن میدونم سخته ولی دیگه چاره ای نیست تحملش کن شب میام پیشت عشق و حال میکنیم
آرین هم انگار میفهمید ترنج چی میگفت همش میخندید
-هی ترنج خانم اینا چیه به بچه میگی؟
+شوخی کردم بابا سارا.راستی سارا من حرف زدم با یکتا اونم امشب میاد اونجا شاید اون زودتر برسه حالا نمیدونم.<br>
-اها اوکی باش .میگم ترنج آرین میتونه غذا بخوره یا فقط شیر بدم بهش
+اره میتونه بخوره چنتا دندون دراورده مثلا سوپ اینا و برنج رو له کنی میخوره سوپ دارم تو یخچال اونو گرم کن بهش بده بخوره
-باش فهمیدم.فعلا خدافظ میبینمت
+خدافظ مراقب باشید
گوشی رو قطع کردم و تلویزیون رو روشن کردم و رفتم تو فلش ترنج و کارتون باب اسفنجی رو گذاشتم
آرین تا چشمش به تلویزیون افتاد بازم ذوق کرد چقد این بچه شیرینه مثل ترنج برای همه چی ذوق میکنه.
آرین اروم و ساکت جلوی تلویزیون نشسته بود و باب اسفنجی میدید رفتم از اتاق یه بالش اوردم و گذاشتم رو زمین بعد رفتم شیشه شیر و شیر خشکش رو برداشتم و رفتم آشپزخونه و آب گذاشتم تا جوش بیاد و همون جا تو اشپز خونه نشستم .
بعد به جوش اومدن اب شیرخشک رو درست کردم و رفتم پیش آرین دیدم خودش اومده دراز کشیده جلوی تلویزیون .
اخی خیلی گوگولیه ولی من نمیدونم چرا کلا از بچه مچه خوصم نمیاد حوصلشونو ندارم رابطه ام باهاشون زیاد خوب نیست.حالا خوبه آرین زیاد بچه بدقلقی نیست وگرنه نمیدونستم چیکار کنم باهاش.
شیرخشک رو روی دستم امتحان کردم تا ببینم داغه یا نه.بعد اینکه از داغ نبودنش مطمئن شدم کنار آرین دراز کشیدم شیشه شیر رو گذاشتم دهنش انگار گشنش شده بود چون خودش شیشه رو گرفت و هین نگاه کردن کارتون شیرش هم خورد.
ساعت رو نگا کردم تازه ساعت ۱۱ و نیم شده بود.منم شروع کردم به نگاه کردن کارتون.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود

بعد از اینکه آرین خوابید.تلویزیون رو خاموش کردم و یه پتو روی آرین انداختم تا سردش نشه.
بعد هم رفتم جزوه هام اوردم تا وقتی که آرین خوابه بتونم درس هام رو بخونم.حدود دوساعت بود داشتم داشتم درس میخوندم و اینو وقتی فهمیدم که میخواستم ساعت رو نگاه کنم گردنم رو که بلند کردم تق صدا داد.ساعت ۲ بود .به آرین نگاه کردم هنوز خواب بود ولی چه خوابی هم بود بچه قل خورده بود سرش از بالشت افتاده بود و پتو هم رفته بود زیرش و عین و ستاره دریایی دست و پاهاش رو باز کرده و بود و دهنش هم کمی باز مونده بود و اروم نفس میکشید.با دیدن وضعیتش خندم گرفت. جزوه هم رو جم کردم و گذاشتم روی میز بعد به سمت آشپز خونه رفتم تا سوپ رو بزارم گرم بشه.بعد برگشتم پذیرایی آرین رو صدا کنم بلند بشه تا بهش غذا بدم .
اروم صداش کردم و اونم با کمی نق نق کردن از خواب بیدار شد بغلش کردم بردم به صورت آب زدم تا خواب از سرش بیوفته بعد رفتم تو اشپز خونه و دیدم سوپ هم داغ شده تو ظرف ریختم و گذاشتم تو سینی تا بریم رو زمین بشینیم و بخوریم.بعد غذا دادن به آرین که اونم خودش با کلی مکافات همراه بود همه چی رو جمع کردم گذاشتم تو سینک تا بعدا بشورم بعد پیش آرین برگشتم و دیدم وای بدبخت شدم بچه شیطون جزوه هم رو از روی میز برداشته بود و داشت با پاره و خط خطیشون میکرد.
یه جیغ فرا بنفش کشیدم و دویدم سمت آرین. بچه بیچاره از جیغ من ترسید و یهو شروع کرد به گریه کرد و جیغ کشیدن.رفتم جزوه هارو از دستش کشیدم و بغلش کردم
-آرین جونم خاله ببخشید که سرت جیغ کشیدم اخه شماهم داشتی جزوه های بدبخت منو به فنا میدادی.ببخشید دیگه خاله گریه نکن.
آرین یه ذره اروم شد به صورتم زل زد ولی یک دقیقه هم نشد که دوباره شروع کرد به گریه کردن.
وای الان من چه کنم بزار زنگ بزنم به ترنج.گوشیم رو برداشتم و به ترنج زنگ زدم که اونم جواب نداد بعد به یکتا زنگ زدم که اونم جواب نداد ای خداااا من چیکار کنم الان با این غذاشو که خورده منم که به غلط کردن انداخت دیگه چرا گریه میکنه .
همون موقع گوشیم دوباره زنگ خورد علیهان بود. از اون شب که اومده بود دمه پنجره اتاقم تا امروز که سه روز گذشته دیگه نه زنگ زد نه تو بیمارستان تونستم ببینمش.ینی چیکار داره
-الو
شروع کرد به تند تند حرف زدن اجازه نمیداد من جوابش رو بدم
+الو سلام سارا راستش من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم .حق با....
با جیغ های آرین چیزی از حرفاش نمیشنیدم
-الو علیهان صدات رو نمیشنوم چی میگی ؟
+سارا اونجا چه خبره چی شده ؟اصلا تو کجایی؟
-من خونه ترنجم اینم صدای آرین که داره گریه میکنه.ماجراش طولانیه حالا بعدا میگم بهت
+باش حالا چرا اون بچه داره گریه میکنه؟
-نمیدونم والا غذاشو خورده خوابشم کرده
+پس چشه تب اینا نداره دلش درد نمیکنه؟
-نه بابا همه رو چک کردم چیزیش نیست.فک کنم مامانش رو میخواد که الان اصلا نمیشه بهش دسترسی پیدا کرد
+خیله خوب گفتی خونه ترنجی دیگه.من نزدیکم تا ده دیقه دیگه میرسم.فعلا
-عِ علیهان صب...
بوق بوق بوق
وای خدا اینم که قطع کرد نمیدونم چرا هرکی میرسه به من سریع حرفشو میزنه زرتی هم قطع میکنه نمیزاره حرفمو بزنم.هی خدا اینم شانس مایه دیگه.
آرین رو تو بغلم تکون میدادم و راهش میبردم،باهاش حرف میزدم حتی عروسک هاش هم اوردم ولی ساکت نشد که نشد .
ده دقیقه گذشت و علیهان رسید و زنگ رو زد
در رو باز کردم و با دیدنش یه نفس راحت کشیدم . امروز یه پالتو قهوه ای روشن مایل به عسلی پوشیده بود که عسلی های خوشرنگ چشماش رو بیشتر نشون میداد و موهاش هم به سمت بالا حالت داده بود.
+سلام.خوبی؟
وای این بچه که هلاک شد بده بغلم ببینمش
بعد هم کفش هاش رو دراورد و اومد تو و آرین رو از بغلم گرفت.به سمت پذیرایی رفت و روی مبل نشست
-علیک سلام اقای علیهان بله من خوبم تو چطوری؟
+ببخشید حواسم پرت این بچه شد. منم خوبم مرسی
میگم سارا این بچه چرا بو میده مگه پوشکش رو عوض نکردی؟
با کف دست یه دونه محکم کوبیدم تو پیشونیم که دردم گرفت.
-چی پوشکش.وای راست میگی اصلا حواسم نبود میگم طفل معصوم چرا داره گریه میکنه
+هوف از دست تو و حواس پرتت بیا بیا بچه رو بگیر ببر بشورش و پوشکش کن.

با شک بهش خیره شدم
-اوم میگم علیهان میشه تو بشوریش من بلد نیستم همم اینکه چندشم میشه.ها میشه؟

بعد هم سرم رو با مظلومیت انداختم پایین
+خیله خب نمیخواد تیریپ مظلومیت برداری میشورم دیگه چیکار کنیم یه سارا خانم که دیگه بیشتر نداریم.
فقط تو برو یه حوله بیار که من بچه رو شستم بگیری دورش که سردش نشه.
-باش.واقعا دستت درد نکنه
علیهان از روی مبل بلند شد و بعد از اینکه آرین رو داد بغلم پالتوش رو دراورد از زیرش یه پلیور بافت سرمه ای پوشیده بود که هیکل ورزش کاری و غول طورش رو نشون میداد. آرین رو دوباره بغل گرفت و به سمت دست شویی رفت.
+سارا دست شویی همین جاست دیگه درسته؟
-اره اره همون جاست
علیهان که رفت منم رفتم از تو اتاق ترنج حوله پیدا کردم و پشت در دست شویی منتظر وایسادم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_یک

بعد چند دقیقه در باز شد و علیهان آرین رو که دیگه اروم شده بود و انگشتش رو میمکید رو به سمتم گرفت

+بیا حوله رو بپیچ دورش و بغلش کن ببر تا من دست هام رو بشورم تا اون موقع هم تو پوشکش رو ببند

با شک نگاهم کرد

+ببینم بلدی پوشکش کنی دیگه؟

برای اینکه دیگه ابروم بیشتر از این نره الکی گفتم

-اره بابا معلومه که بلدم.دیگه پوشک کردن که کاری نداره

علیهان هم انگار خیالش راحت شد

+خوبه. بدو برو تا بچه سرمانخورده

-باشه

به سمت اتاق ترنج رفتم و آرین رو روی تخت خوابوندم و به سمت ساکش رفتم و پوشکش رو برداشتم تا برگشتم سمت تخت دیدم آقا آرین قل خورده و کم مونده از تخت بیوفته پایین. تند رفتم سمتش و برشگردوندم سره جا اولش و یه چشم غره ای بهش رفتم

-اوف ارین تو خیلی منو اذیت میکنی ها چرا انقد تو شیطون اخه؟

آرین نیشش رو باز کرد و خنده ی شیطنت امیزی کرد انگار داشت میگفت حقته.

پوشک رو گرفتم دستم و این ور اونورش کردم قبلا ها که بچه بودیم میدیدم که چه جوری مامانم طاها رو پوشک میکرد ولی الان اصلا یادم نیست.
با کلی فشار اوردن به مغزم بالاخره
پوشکش رو بستم و با پیروزی به شاهکارم خیره شدم.
با صدای حیرت زده علیهان به عقب به خودم اومدم.

+ساراااا؟؟!!!چیکار میکنی؟

به عقب برگشتم و به چهره متعجب علیهان نگاه کردم و فکر کردم که ینی انقدر خوب پوشکش رو بستم که علیهان هم کف کرده از فکر ذوق کردم و نیشم رو باز کردم

-بیا ببین چقد خوب پوشکش رو بستم قبلا که مامانم پوشک طاها رو میبست دیده بودم ولی فکر نمیکردم یادم مونده باشه و انقد خوب بتونم ببندمش

+سارا الان به نظرخودت خیلی خوب بستیش؟

یه نگاه به آرین کردم

-اره دیگه مگه چشه؟

علیهان یه دفه شروع کرد به خندیدن.من خرم محو خندیدن قشنگش شده بودم.

+عزیزه من تو این پوشک رو کاملا اشتباه بستی ببین.

به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست. پوشک رو باز کرد

+حالا با دقت نگاه کن ببین چه جوری میبندن

سری تکون دادم و به دستش خیره شدم
باورم نمیشد پوشک رو کاملا اشتباه بسته بودم.
علیهان رو به چهره مات کردم و یه لبخند محبت آمیز زد.

+حالا دیدی چه جوریه؟

-اره مرسی فهمیدم.میگم علیهان تو چه جوری بلدی این کار ها رو؟

+کاری نداره که.من خواهرم وقتی بیست سالش بود بچه دار شد و به خاطر و درسش نمیتونست خیلی خوب از بچه نگهداری کنه برای همین بیشتر مواقع رهام خواهر زادم خونه ما بود و من ازش نگه داری میکردم.

-اها که اینطور. راستی اونطور که یادم میاد فک کنم اسم خواهرت عطیه بود درسته؟چند سال ازت بزرگ تره؟

+اره درسته اسمش عطیه بود و ۵ سال از من بزرگ تره .

-اها.خب علیهان حالا که انقدر واردی آرین رو بغل کن و بیارش تو پذیرایی اسباب بازی هاش هم اونجاس.منم برم چایی دم کنم تا خستگیمون در بره

+اره تو هم که خیلی خسته شدی

خندیدم و از اتاق بیرون رفتم و علیهان هم پشت سرم با آرین اومد و رفتن روی زمین کنار اسباب بازی ها نشستن.
من هم به آشپزخونه رفتم.چای ساز رو به برق زدم.هوف این ترنج هم که از بس تنبله همه وسلیه هاش برقیه. به نظر من چایی تو کتری و قوری میچسبه.

بعد از حاضر شدن چای اون رو توی دوتا از فنجون های خوشگل ترنج که قطعا سلیقه خودش نبودن چون خیلی قشنگ بودن و ترنج معمولا چیزای از نظر من و یکتا عجق وجق ولی از نظر خودش خیلی عالین رو انتخاب میکنه.اینم احتمالا مامانش به زور جا داده تو خونش.
سینی به دست به سمت پذیرایی رفتم و با صحنه خیلی قشنگی رو به رو شدم.علیهان روی زمان نشسته بود و به مبل تکیه داده بود و یه جورایی لم داده بود.آرین هم توی بغلش هر دو باهم به خواب رفته بودن.
اروم سینی رو روی میز گذاشتم و بعد رفتم آرین رو اروم جوری که بیدار نشه از بغلش بیرون کشیدم و سرش رو روی همون بالشی که از قبل اورده بودم گذاشتم و پتو هم روش کشیدم.به طرف علیهان برگشتم و با چشم های خواب الود ولی بازش و لبخند روی لبش روبه رو شدم.

-عه بیدارت کردم.ببخشید میخواستم آرین رو بزارم اینجا تا راحت بخوابه

بلند شد و روی مبل نشست و دستش رو چندبار توی موهاش کشید تا مرتبشون کنه.

+نه نه اشکال نداره بهتر که بیدار شدم چای هم ریختی .

-اره بیا بخور تا سرد نشده

فنجون چای رو برداشتم و روی میز رو به روش گذاشتم قندون هم روی میز بود.
علیهان چایش رو برداشت و نزدیک لبش برد و کمی ازش همون جور داغ داغ خورد.این نسوخت من که تا سرد نشه حتی نمیتونم بهش دست بزنم.
با یادآوری یه چیزی رو به علیهان کردم

-راستی علیهان تو چی میخواستی بهم بگی که زنگ زدی؟

فنجونش رو روی میز گذاشت

+اوووم...زنگ زده بودم که درمورد اون شب باهات صحبت کنم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان : ویدئوچک
#پارت_نود_دو

منتظر بهش نگاه کردم

+ببین سارا من واقعا معذرت میخوام نباید اون حرف ها رو بهت میزدم و اون جوری بهت فشار میاوردم.من باید درک میکردم که این ساده نیست. و تو نمیتونی به همین راحتی این ترست رو کنار بزاری. دیگه بهت اصرار نمیکنم که رابطمون رو جدی کنیم.میخوام خودت با این ترست کنار بیای.
و البته که منم هم تو این راه کنارت هستم و بهت کمک میکنم.میخوام خودت بهم برگردی بدون ترس و با تمام وجودتت.

دست هام رو تو دست های بزرگ و مردونش گرفت و چشم های قشنگش رو توی چشم هام قفل کرد. راستی گفته بودم که چقدر عاشق چشم هاشم؟اگه نگفته بودم الان میگم و اگر هم گفته بودم دوباره تکرارش میکنم.

+سارا...من خیلی دوست دارم.

******

قلبم تو این یک ساعت و ۴۶ دقیقه گذشته روی پر ضربان ترین حالت خودش بود.

علیهان بعد اون حرفا بدون خوردن چاییش با یه خداحافظی که خشک و خالی هم نبود و با یه بوسه روی پیشونیم همراه بود از خونه بیرون رفت و من از اون موقع روی مبل نشسته بودم و به تلویزیون خاموش زل زده بودم.
به همه چی و هیچی فکر میکردم کاملا گیج بودم نمیدونستم باید چیکار کنم شاید بهتر باشه با بچه ها حرف بزنم اونا همیشه بهم کمک میکنن.

با صدای چرخش کلید توی قفل به خودم اومدم و بلند شدم و نزدیک در شدم. با باز شدن در اول ترنج با دستای پر از خرید و بعدش هم یکتا اومدن تو.
یهو دیدم ترنج خرید ها رو همون کنار در رها کرد و دستش هاش رو باز کرد و با قدم های بلند و صورت خندون اومد طرفم .
با فکر اینکه میخواد بغلم کنه لبخندی زدم و به طرفش قدم برداشتم اماده بغل شدم بودم که ترنج با زدن یه تنه به من و گفتن برو اونور ببینم از کنار رد شد.
به عقب برگشتم و دیدم که کنار آرین رو زمین نشسته و داره بیدارش میکنه

+آرین؟ آری ؟ عشق ترنج نمیخوای بیدار شی ؟ ببین من اومدم ها

نوازشش میکرد و توی موهاش دست میکشید و گاهی اوقات دماغش هم میکشید و میخندید.آرین اروم چشماش رو باز کرد و با دیدن ترنج بالای سرش یه لبخند خوشگل رو لبش نشست و یه ت ت هم گفت. ترنج یه جیغ از ذوق کشید ارین رو کشید تو بغلش و محکم فشارش داد و چند دور چرخوندش آرین هم جیغ میکشید و میخندید.
با لب های صاف شده از این صحنه چشم گرفتم و رو به یکتا که کردم که داشت بهم میخندید

+خااک تو سرت اسکلیا به نظر ترنج میاد بپره بغل کن تو با علیهان اشتباه گرفتی ها

بعد هم خندید .ترنج هم که انگار حرف های یکتا رو شنیده بود اومد کنارمون و اونم میخندید.

-چیکار کنم بابا گفتم شاید این دختره خر ادم شده قدر منو فهمیده.

چشم غره ای به ترنج رفتم.اونم پررو پررو هنوزم میخندید‌.

+خیله خب بابا دستت درد نکنه که از آرین مواظبت کردی.
حالا از کی هست خوابیده؟

-خواهش میکنم دیگه چیکار کنم دوستم ازم خواست دیگه نمیتونستم بگم نه که . آرین هم تقریبا دو ساعتی هست خوابیده.

+اها اوکی . جاش رو کی عوض کردی؟

یه ذره مکث کردم

-ااا...اوووم....قبل اینکه بخوابه جاش
عوض شد.

ترنج مشکوک بهم خیره شد

+یکتا فقط من به این مشکوک شدم یا تو هم همین جوری ای؟

یکتا هم یه نگاه مشکوک به من کرد

+نه منم بهش شک کردم انگار داره یه چیزایی رو ازمون قایم میکنه

ترنج سری تکون داد و گفت

+اره تابلوعه یه چیزی رو بهمون نمیگه سارا چرا گفتی جاش عوض شده مگه خودت عوض نکردی؟

هی خدا از اینا هم چیزی رو نمیشه دو دیقه مخفی کرد. بهتره الان بگم من که قرار بود در هر صورت بهشون بگم.
رو به جفتتشون کردم.

-علیهان عوض کرد

+هااااااا؟!!

این صدای ترنج بود که از شدت تعجب دهنش باز مونده بود.
بعد با شیطنت بهم نگاه کرد و ابرو بالا انداخت

+افرین سارا خوشم اومد از همین اول کاری قشنگ تو مشتت گرفتیش و داری عادتش میدی به بچه داری و اینا. اره شیطون؟

یکتا-چی میگی ترنج. سارا اصلا علیهان برای چی اومد اینجا ؟

-اگه ترنج خانم بزارن میگم الان.

ترنج-ایش.خیله خب اول بریم بشینیم . منم برم خرید ها رو بزارم سره جاش و برای آرین هم شیر درست کنم بعد تعریف کن.

یکتا-اووو. برو بابا میخوای برو یه سر حموم شامتم بخور شبم بخواب فردا هم برو سرکار بعد بیا. نمیخواد اونا رو جا به جا کنی فقط برای آرین شیر درست کن بیار

ترنج-اه خیله خب نمیزارید که ادم به کاراش برسه. سارا اب جوش هست؟

-اره فک کنم.

ترنج آرین رو بغل یکتا گذاشت و خرید ها رو از جلوی در برداشت و تو آشپزخونه برد.بعد چند دقیقه با شیشه شیر آرین اومد و آرین رو از بغل یکتا گرفت و روی مبل نشست و شیشه شیر رو تو دهن آرین گذاشت. بعد رو به ما کرد.

+خب سارا حالا بنال ببینیم چه گلی به سرمون زدی . نزده باشی خودتو بی عفت کرده باشی بعد حامله باشی با آرین من نشسته باشین تمرین بچه داری کرده باشید.هان؟زود بگو ببینم.

اوف این ترنجم تو هیچ موقعیتی دست از مسخره بازی برنمیداره.

-باش اگه اجازه بدید میخوام بگم

+اجازه میدم حالا زود باش .
چشم غره ای بهش رفتم و بیخیال جواب دادن بهش شدم.درهر صورت بازم حرف میزنه.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽

@roman_videochek
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سلام همراهان همشگی👋
حالتون خوبه؟
به دلیل اصرار خیلی از مخاطب های گل، ما یه یه کیلیپ از شخصیت ها اماده کردیم.😍
امیدوارم لذت ببرید😉❤️
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_سه

تموم ماجرا رو براشون تعریف کردم هم اون شب که علیهان اومده بود دمه خونه و هم امروز رو

-آخرش هم....پیشونیم رو....بوس کرد....رفت.

ترنج از ذوق یه جیغ خفیف کشید و بازوی من رو تو دستش گرفت محکم تکونم میداد بیچاره آرین تو بغلش با تعجب نگاه میکرد

+اوه مای گاد!وااای خدای من ماچت کرد.یکتا ماچش کرد.وای من چقد این چیزا رو دوس دارم ولی از یه طرفم افسردگی میگیرم چون سینگلم.فک کنم باید یه رل پیدا کنم.

یکتا-نه اینکه کسی میاد با تو رل بزنه. من دلم میسوزه برا طرف تا بخواد بیاد طرفت میرم آگاه میکنمش پسر مردمو نجات میدم.

ترنج پشت چشمی نازک کرد

+ایش.خیلی هم دلشون بخواد

یکتا-هیچ کی دلش نمیخواد
اون امیرعلی هم تازه خر شده اونم زیاد نیست خودم از گمراهی نجاتش میدم

وای باز این دوتا بحثاشون شروع شد. ترنج تا خواست جواب بده زود رو کردم به طرف جفتشون

-بچه ها بسه دیگه انگار نه انگار من چیزی تعریف کردما. اینا رو گفتم کمکم کنید.

ترنج یهو قیافشو جدی کرد و با سرفه الکی مثلا گلوش رو صاف کرد

+اره درسته ما الان با یه بهران جدی رو به رو هستیم.

رو به یکتا کرد

+خانم دکتر یکتا خانم. لطفا بفرمایید.

یکتا هم تو جلد روانشناسیش فرو رفت و جدی رو بهم کرد

+ببین سارا به نظر من علیهان تصمیم درستی گرفته. تو باید این مشکل رو کمکم حل کنی و چه بهتر که تو این راه علیهان هم کنارت هست. این رو برات راحت تر میکنه.
اینجور که معلومه ینی اصلا تابلوعه هم اون تو خیلی دوست داره هم تو عین خر دیوونشی. فقط این وسط مشکل ترس از ترک شدن دوباره توعه که اونم با کمک علیهان زود حل میشه. فقط باید بهش اعتماد کنی و اروم اروم پیش برید.

ترنج با قیافه جدی و متفکر گفت

+کاملا درسته

یکتا خنده تمسخر آمیزی کرد

+یه وقت خسته نشی ترنج. خیلی فک کردی ها یه ذره میخوای استراحت کن.

ترنج هم پررو پررو ژست ادم های خسته رو گرفت

+اره اره راست میگی. کلا این سارا وقت ادمو میگیره

خندیدم و رو بهشون کردم

-بچه ها حالا جدی و به دور از شوخی ازتون خیلی ممنونم.
اینکه همیشه کنارم هستید و با حرفا و کاراتون بهم ارامش میدید و حالم رو خوب میکنید واقعا برام خیلی با ارزشه. خوشحالم که دارمتون.

جفتشون لبخند محبت امیزی بهم زدن و یکتا رو بهم کرد

+ما همیشه پیشت هستیم اینو مطمئن باش

ترنج هم با شادی گفت

+اره دیگه تا مارو داری غم نداری

بعد اون دست ازادش که آرین رو باهاش نگرفته بود رو باز کرد

+بیاید بغل دسته جمعی

و بعد خودش و آرین رو کشید سمتمون و بغلمون کرد
اولش که یکتا میخواست در بره ولی ترنج محکم بهش چسبید.
ما هم هر سه محکم همو بغل کردیم.

********************
^یکتا^

با آرین و ترنج روی تخت دو نفره ترنج دراز کشیده بودیم.
اون دوتا چند دقیقه ای میشد که خوابیده بودن ولی من خوابم نمیومد.
امشب بعد اون بغل دسته جمعی لوس ترنج ، تلویزیون نگاه کردیم و با آرین بازی کردیم و بعد از خوردن شام و چای اومدیم که بخوابیم.
سارا که به خاطر اینکه فردا صبح شیفت داشت رفت خونشون.
منم چون مامان بابام رفته بودن مسافرت گفتم امشب رو پیش ترنج بمونم فردا هم باید برم مطب امروز رو عکاسی بودم. یهو یاد امروز افتادم که اراز رو بعد اون اتفاق توی کافه دیدم.
ذهنم به چند ساعت پیش برگشت.

(امروز صبح سر ست عکاسی)

ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و بعد برداشتن وسایلم از ماشین پیاده شدم و به سمتی که بچه ها در حال اماده شدن برای عکاسی بودن رفتم.
قبل اینکه بهشون برسم یهو سر جام ایستادم. تازه یادم افتاد وای اراز هم اینجاس.
استرس گرفتم الان چیکار کنم ینی؟!
بعد چند ثانیه به خودم مسلط شدم.
یکتا دختر چت شده تو مثلا روانشاسی ها چی میخواد بشه مگه بابا اراز دیگه.

با گفتن این حرفا دوباره به خودم برگشتم و با قدم های محکم پیش بقیه رفتم.
بعد از احوال پرسی باهاشون که اراز بینشون نبود درحال اماده کردن وسایل و دوربینم بودم که با شنیدن صدایی به عقب برگشتم

+سلام یکتا.خوبی؟

اراز بود

-سلام. مرسی ممنون تو خوبی؟

+منم خوبم ممنون‌.اوووم...یکتا میتونیم باهم صحبت کنیم چون حرفای اون روزمون توی کافه رو کامل نکردیم

چند ثانیه مکث کردم

-آاااام...ببین اراز نظرت چیه بعد از عکاسی راحت در موردش حرف بزنیم چون همین الانشم...

ساعت مچی دور دستم رو که هدیه بابام بود و خیلی دوسش داشتم رو به طرفش گرفتم و به ساعت اشاره کردم

-خیلی دیر شده

+اوکی باشه. درسته تو راست میگی بهتره اول عکاسی رو انجام بدیم.

بعد از گرفتن عکس های مختلف پشت یه میز نشسته بودم و داشتم عکس هارو چک میکردم که اراز کنارم اومد

+یکتا حالا که عکس برداری تموم شد نظرت چیه که صحبت کنیم؟

به صندلی کنارم اشاره کردم

-بشین لطفا

صندلی رو عقب کشید و نشست.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_چهار

منتظر بهش نگاه کردم تا حرفش رو بزنه

+خب یکتا ما اون روز تو کافه کامل نتونستیم حرف بزنیم. ینی من حرفام رو زدم ولی تو جواب قطعی ای به من ندادی و من نمیخوام که اون زدن با کیف رو جواب منفی در نظر بگیرم. میخوام بعد فکر کردن جواب بهم بدی.

خب الان جوابت چیه؟

با شیطنت نامحسوسی که تو چهرم پیدا نبود بهش نگاه کردم

-من بهت جواب.....

مکث کردم چند ثانیه اونم مشتاق به دهنم خیره شد

بهت جواب......

بازم مکث کردم تا قشنگ دق مرگ بشه اونم بی طاقت شد

+خب یکتا جواب چی؟بگو دیگه

خب دیگه زیادی دق مرگ شد البته من دوس داشتم بیشتر کش بدما ولی حوصله ندارم طرف بمیره خونش بیوفته گردنم.

-من هنوز نمیتونم بهت جواب بدم.

اراز با یه قیافه شوک زده نگاهم کرد

+چرا؟

پوکر فیس بهش نگاه کردم

-چون باید فعلا فکر کنم

+اها.الان متوجه شدم. خب تا کی میخوای فکر کنی؟

چهره متفکری به خودم گرفتم

-خب....معلوم نیست چقد طول بکشه.شاید یه ساعت،شاید یه روز،یه هفته،یه ماه یا یه سال طول بکشه.

شونه ای بالا انداختم

-معلوم نیست

از جلوی چهره مات زده اراز بلند شدم و بعد برداشتن وسایلم پیش بچه های دیگه رفتم و اونو تو شوک تنها گذاشتم

(زمان حال)

با یاد اوری اتفاقات امروز خنده م گرفته بود ولی به خاطر اینکه کنارم آرین خوابیده بود نمیتونستم بخندم حالا بچه خوابش سنگینه ها عین ترنج ولی دیگه ریسک نمیکنم بچه بترسه بد خواب بشه.
اصلا منم میخوابم.
چشم هام رو بستم و بعد چند دقیقه به خواب رفتم.

با احساس کوبیده شدن محکم یه چیزی تو صورتم از خواب پریدم. آرین بود ‌که از خواب بیدار شده بود و داشت سرخوش و با نیش باز به من نگاه میکرد.

خندیدم

-وای چه پسری. منو چرا میزنی اخه بچه ببین باید ترنج رو بزنی
با دست به ترنج که هنوز خواب بود اشاره کردم.
آرین اول یه بار به من نگا کرد یه بار به ترنج بعد محکم یه دونه کوبید به ترنج.
ترنج ترسیده و با یه اخ بلند یهو از جاش پرید.

+اوف کی بود؟

چشمش به ارین افتاد

+معلومه که کی بود.
ولی ارین خانم شما از این کارا بلد نبودی ها

نگاشو به سمتم کشید

+حتما یه بچه بد بهت یاد داده.دیگه نباید بزارم باهاش بازی کنی.

یه دونه محکم زدم پس گردنش و از تخت بلند شدم

-زر نزن ببینم.

ترنج گردنش رو مالید

+اه چرا میزنی

بدون جواب دادن بهش رفتم دست شویی و بعد انجام کارام بیرون اومدم
ساعت رو نگاه کردم ۸ صبح بود . ایول به آرین خوب بیدارم کرد وگرنه خواب میموندم. امروز مطب داشتم باید تا ساعت ۹ میرسیدم .

رفتم تو اتاق تا لباس بپوشم دیشب لباس های رسمیم رو بزای مطب اورده بودم. ترنج با آرین رفتن دست شویی تا ترنج آرین رو هم بشوره و پوشکش رو عوض کنه.

لباس هام رو که دیشب تو کمد ترنج آویزون کرده بودم رو برداشتم .
یه شلوار و مانتو کتی به رنگ مشکی که زیرش یه پیرهن میپوشیدم که طوسی و مشکی بود و باید زیر شلوار میدادیش. با پالتو نسکافه ای.
لباس هام رو پوشیدم و رو به روی میز توالت ترنج ایستادم و از وسایل ترنج یه کرم زدم با یه رژ کم رنگ.
شالم رو که رنگش طوسی بود سرم انداختم و بیرون رفتم.

ترنج تو اشپز خونه بود و داشت چایی میریخت و میز صبحانه رو اماده کرده بود.

آرین هم روی میز گذاشته بود و اونم انگشتش رو میزد تو ظرف مربا و میزد دهنش میخورد.
وارد آشپزخونه شدم ترنج هم چایی ها رو ریخت و روی میز گذاشت که چشمش به من افتاد

+عه اومدی بدو بیا صبحانتو بخور دیرت شد.

جلو رفتم و پشت میز نشستم

-دستت درد نکنه

چاییم رو برداشتم و اروم اروم شروع به خوردن کردم
بعد خوردن چایی چشمم به ساعت افتاد.
اوه اوه! ساعت یک ربع به نه بود.
سریع بلند شدم و کیفم و پالتوم رو که روی اپن گذاشته بودم رو برداشتم

-اوه اوه ترنج من برم دیگه.

+حداقل یه لقمه ای چیزی میخوردی فقط چایی خالی خوردی

به سمت در رفتم و از همون جا بلند گفتم نمیخواد دیگه دیرم شده باید برم.

پالتوم رو تنم کردم و کفش هام رو پوشیدم و میخواستم در رو ببندم که ترنج با آرین اومد دم در

+صبر کن یکتا بیا این لقمه نون پنیر گردو رو بخور نمیری یه وقت.

لقمه تو دستش رو به سمتم گرفت.
ازش گرفتم و دست بردم اول لپ ترنج رو بعدم لپ آرین رو کشیدم

-مرسی دستت درد نکنه. آرین جونم خدافظ تا بیام کلی ترنج اذیت کن باشه

یه چشمک هم بهش زدم آرین هم خندید و چنتا دندون بامزش بیرون افتاد.
دستی تکون دادم سوار آسانسور که خداروشکر تو طبقه خودمون بود شدم.
پیش به سوی کار.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_پنج

^سارا^

قهوه رو توی ماگ مخصوص خودم که سرمه ای بود و روش طرح ماه و ستاره داشت و از خونه برای وقت هایی که بیمارستان هستم اورده بودم،ریختم.
روی یکی از صندلی هایی که توی اتاق استراحت گذاشته بودن نشستم.
دیشب بعد از خوردن شام به خونه برگشتم. چون امروز صبح شیفت داشتم.امروز علیهان بیمارستان نبود و شاید یه فرصت خوب برای من که بدون اینکه ببینمش و فکرم بهم بریزه بتونم فکر کنم.
همون موقع در باز شد و ستاره خوشحال و خندون اومد تو.

+سلاااام سارا جونم. چطوری؟

خندیدم

-سلام. من که خوبم ولی انگار تو خیلی بهتری
شوهر بهت ساخته ها

+بله دیگه چرا باید وقتی به عشقم رسیدم بد باشم!؟

دوتایی با هم خندیدیم. اومد رو به روم روی صندلی نشست.
به قهوه ام اشاره کردم

+عه داری قهوه میخوری؟
-اره. توهم میخوری؟

+اوهوم. یهو دلم خواس

به پشت سرم جایی که قهوه ساز اونجا بود اشاره کردم

-اونجاس میتونی بری بریزی

چشم غره بهم رفت و بلند شد تا برای خودش قهوه بریزه
همون جور که پشتش بهم بود گفت

+راستی فهمیدی این الناز مارمولک چیکار کرده؟!

-اره بابا دیروز تو دانشگاه دیدمش داشت کار های انتقالیش رو میکرد که بره. موزمار شوهرم کرده

+اره این النازم زرنگه ها

بعد هر دو به این حرفش خندیدیم.
ستاره قهوه اش رو ریخت اومد نشست داشتیم حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد ترنج بود به ساعت نگاه کردم ۱۰ صبح بود عجیبه ترنج روزی که خونس زود بیدار بشه جواب دادم

-الو! سلام ترنج

+سلام. خوبی؟

-خوبم مرسی تو چطوری؟
چرا انقد زود بلند شدی؟

خندیدم

+خوبم.
بابا من یه روز زود پاشدم اونم نمیبینید؟ آرین بیدارم کرد بعدش هم یکتا داشت میرفت مطب بلند شدم صبحونه دادم بهش دیگه خوابم نبرد
الانم با یکتا حرف زدم قراره بعد ناهار ساعت ۳ ، ۴ اینا برم دنبالش بریم بیرون بگردیم با آرین. زنگ زدم ببینم میتونی بیای

-اها.
عه نه من نمیتونم بیام بیمارستانم دیگه. شماها برید خوش بگذره در عوض شام میام مهمونتون میکنم

+وای چه خوب. اوکی پس کارت تموم شد بزنگ بریم یه جا.

-باش. فعلا خدافظ

+بابای

قط کردم و گوشی رو انداختم توی جیب روپوشم

+ترنج بود؟

رو به ستاره کردم

-اره قراره برن بیرون زنگ زد به من گفت میام یا نه منم گفتم شام بریم بیرون
تو هم میای؟ بیا خوش میگذره

+نه مرسی نمیتونم بیام شب با محمد قرار دارم. شما برید خوش بگذره

سری تکون دادم و به ساعت اشاره کردم

-بیا بریم دیر شد. کلی کار داریم

هر دو از جا بلند شدیم و بعد از شستن ماگ های قهوه مون بیرون رفتیم تا به کار هامون برسیم.

*************

^ترنج ^

ساعت ۱ بعد از خوردن ناهار با آرین به یکتا دوباره زنگ زدم و گفتم که سارا نمیتونه بیاد ولی گفت شام رو مهمونمون میکنه و اونم گفت باشه و وقتی بهش گفتم حاضر بشم و ۳ بیام اونجا دنبالش گفت حاضر بشم و همون حدود ها برم اونجا و وقتی رسیدم زنگ بزنم که بیاد
ارین رو که پایین مبل نشسته بود سعی داشت پای عروسکش رو و دستش رو هم زمان با هم بکنه تو دهنش که اخرش هم به سرفه افتاد بغل کردم و بردم حموم تا دوتایی باهم حموم کنیم چون من که نمیتونستم تنهاش بزارم خودم برم حموم.
بعد شستن خودمون و کمی هم بازی کردن با اردک های توی وان دوتایی حوله پیچ از حموم پریدیم بیرون.
اوه اوه ساعت یک ربع به ۲ بود و ما تازه از حموم اومدیم.
سریع رفتم تو اتاق و اول لباس های آرین رو تنش کردم تا سرما نخوره و بعد موهاش رو هم سشوار کشیدم.
لباس آرین یه شلوار لی آبی و یه بلوز آستین بلند پشمی بود که روش یه ادم برفی خندون بود و یه کلاه خوشگل که سفید آبی و کاپشن سفید که خودم تازگیا براش خریده بودم با لباس ست خودم که ست کنیم.
خودم هم بعد پوشیدن شلوار لی آبی و بلوز پشمی آبیم که اونم روش مثل برای آرین طرح ادم برفی داشت و قدش تا تقریبا زیر باسنم میرسید پشت میز آرایشم نشستم.
اول به صورتم کرم زدم و با زدن یه ذره ریمل و یه رژ صورتی ارایشم رو تموم کردم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_شیش

بلند شدم و یه کوله برداشتم و توش وسایل خودم و آرین رو گذاشتم.
ساعت یک ربع به ۳ بود. کاپشن آرین رو تنش کردم با بوت های کوچولو سفیدش و کلاه هم سرش کردم خودم هم کاپشنم رو پوشیدم و کلاه خودم رو هم مثل کلاه آرین رو بود سرم کردم و محض احتیاط برای وقتی که اگه گرمم شد شال سفید ابیم رو هم گذاشتم تو کیفم بعد از برداشتن کیف و بغل کردن آرین از اتاق خارج شدم.
از جا کفشی نیم بوت های سفید خودم رو برداشتم و پوشیدم و با برداشتن سوییچ ماشین از خونه خارج شدیم و با آسانسور به پارکینگ رفتیم.
آرین رو صندلی عقب نشوندم و کمربندش هم بستم.فکر کنم باید یه صندلی کودک هم بگیرم برای وقت هایی که آرین رو میخوام ببرم بیرون.
نشستم پشت فرمون و راه افتادم . برای اینکه ترافیک بود ساعت ۳ و ۲۰ دقیقه جلوی مطب یکتا بودیم.
گوشیم رو دراوردم بهش خبر دادم که ما پایینیم اونم با گفتن اینکه تا ۵ دقیقه دیگه میاد پایین قطع کرد.

بالاخره اومد و سوار ماشین شد سلام دادیم

-یکتا ماشینو چیکار کردی؟

+هیچی گذاشتم پارکینگ دیگه. بعدا برمیدارم

بعد عقب برگشت و مشغول حرف زدن با آرین شد.
ماشین رو راه انداختم و همون جور که نگاهم به رو به رو بود به یکتا گفتم

-خب، کجا برم؟

برگشت و صاف نشست سر جاش

+به نظرم برو شهر بازی. چن ساعت اونجا باشیم بعد بریم شام

سری تکون دادم

-اوکی

دست بردم و ضبط رو روشن کردم و یه اهنگ شاد پخش شد
صداش رو زیاد کردم و با یکتا تو جامون تکون میخوردیم و ادا میومدیم و آرین هم غش غش میخندید.
ساعت چهار رسیدیم به شهربازی ماشین رو پارک کردم و همه پیاده شدیم.
در عقب رو باز کردم و آرین رو گرفتم بغلم و بعد از قفل کردن ماشین به طرف ورودی شهربازی رفتیم چون هنوز هوا روشن بود ادمای زیادی نیومده بودن ولی بازم تک و توک بودن که بچع هاشون رو اورده باشن
بعد از پرداخت ورودی رفتیم تو

-خب اول چیکار کنیم؟

یکتا کمی به دورو بر نگاه کرد

+اوووم...به نظرم اول بریم استخر توپ آرین بازی کنه

-اره خوبه بریم

به طرف استخر توپ رفتیم و کنارش ایستادیم آرین رو دادم بغل یکتا

-ارین رو بگیر من برم بلیت بگیرم بیام

بعد از گرفتن بیلیت و دادنش به مسئول اونجا اجازه داد که بریم داخل چون آرین کوچیک بود و تنها نمیتونست و همم اینکه تو استخر به غیر از یه بچه دیگه کسی نبود یکتا هم رفت تا مواظب آرین باشه هر چقدر گفتم بزا خودم برم گفت نه میخوام خودم برم.
بعد از کلی بازی کردن و خوردن هله هوله هوا دیگه تاریک شده بود و ساعت نزدیک ۷ بود.
با یکتا تصمیم گرفتیم به سارا زنگ بزنیم اونم بیاد اینجا و بعد همگی باهم بریم برای شام.
بعد از حرف زدن با سارا و دادن ادرس که گفت الان خودشم میخواست راه بیوفته و تقریبا ۲۰ دقیقه دیگه میرسه ما هم گفتیم تا اون بیاد بریم یه وسیله دیگه هم سوار بشیم و بعد بریم بیرون کنار ورودی منتظر بشیم.
بعد از سوار شدن یه وسیله دیگه که مناسب آرین بود بیرون رفتیم و سارا ۵ دقیقه بعد از یه تاکسی زرد رنگ پیاده شد با دیدنمون به طرفمون اومد
اِوا این چرا با ماشین خودش نیومده؟!!

از دور بهش نگاه کردم یه مانتو لی خوشگل پوشیده بود با شال سرمه ای و شلوار لی و یه کیف مشکی.

سارا بهمون رسید و بعد از سلام و احوال پرسی ازش پرسیدم

-سارا چرا با ماشین خودت نیومدی؟!

سارا انگار که یاد یه چیز بد افتاده باشه صورتش یهو اویزون شد

+هیچی بابا از بیمارستان اومدم بیرون که سوار ماشین شم بیام پیش شما یهو دیدم ماشین پنچر کرده منم بلد نیستم که چرخ رو عوض کنم همم اینکه دیر شده بود برا همین با تاکسی اومدم فردا سوییچ رو میدم امیرطاها بره درس کنه

سری تکون دادم

-عه چه بد شدا. توهم چه عن شانسی ها
حالا اشکال نداره بیایید بریم سوار ماشین بشیم سرده هوا

همه گی به سمت جایی که ماشین بود رفتیم بعد سوار شدن که سارا پشت کنار ارین نشست راه افتادیم

-خب حالا بچه ها کجا بریم ؟

یکتا رو بهم گفت

+بریم یه جا سفره خونه هست رو تخت و اینا میشینیم. فضاش هم باز نیست که آرین سرما بخوره

-اوکی پس بریم همون جا که تو میگی

تو راه بازم میگفتیم و میخندیدم ولی این یکتا خیلی مشکوک بود داشت با یکی پیام بازی میکرد و توصورتش هم یه لبخند شیطانی بود
معلوم نیست که باز برای کی داره نقشه میریزه خداکنه هدف ایندفش من نباشم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek