_*رمان ویدئو چک*_
15 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود

بعد از اینکه آرین خوابید.تلویزیون رو خاموش کردم و یه پتو روی آرین انداختم تا سردش نشه.
بعد هم رفتم جزوه هام اوردم تا وقتی که آرین خوابه بتونم درس هام رو بخونم.حدود دوساعت بود داشتم داشتم درس میخوندم و اینو وقتی فهمیدم که میخواستم ساعت رو نگاه کنم گردنم رو که بلند کردم تق صدا داد.ساعت ۲ بود .به آرین نگاه کردم هنوز خواب بود ولی چه خوابی هم بود بچه قل خورده بود سرش از بالشت افتاده بود و پتو هم رفته بود زیرش و عین و ستاره دریایی دست و پاهاش رو باز کرده و بود و دهنش هم کمی باز مونده بود و اروم نفس میکشید.با دیدن وضعیتش خندم گرفت. جزوه هم رو جم کردم و گذاشتم روی میز بعد به سمت آشپز خونه رفتم تا سوپ رو بزارم گرم بشه.بعد برگشتم پذیرایی آرین رو صدا کنم بلند بشه تا بهش غذا بدم .
اروم صداش کردم و اونم با کمی نق نق کردن از خواب بیدار شد بغلش کردم بردم به صورت آب زدم تا خواب از سرش بیوفته بعد رفتم تو اشپز خونه و دیدم سوپ هم داغ شده تو ظرف ریختم و گذاشتم تو سینی تا بریم رو زمین بشینیم و بخوریم.بعد غذا دادن به آرین که اونم خودش با کلی مکافات همراه بود همه چی رو جمع کردم گذاشتم تو سینک تا بعدا بشورم بعد پیش آرین برگشتم و دیدم وای بدبخت شدم بچه شیطون جزوه هم رو از روی میز برداشته بود و داشت با پاره و خط خطیشون میکرد.
یه جیغ فرا بنفش کشیدم و دویدم سمت آرین. بچه بیچاره از جیغ من ترسید و یهو شروع کرد به گریه کرد و جیغ کشیدن.رفتم جزوه هارو از دستش کشیدم و بغلش کردم
-آرین جونم خاله ببخشید که سرت جیغ کشیدم اخه شماهم داشتی جزوه های بدبخت منو به فنا میدادی.ببخشید دیگه خاله گریه نکن.
آرین یه ذره اروم شد به صورتم زل زد ولی یک دقیقه هم نشد که دوباره شروع کرد به گریه کردن.
وای الان من چه کنم بزار زنگ بزنم به ترنج.گوشیم رو برداشتم و به ترنج زنگ زدم که اونم جواب نداد بعد به یکتا زنگ زدم که اونم جواب نداد ای خداااا من چیکار کنم الان با این غذاشو که خورده منم که به غلط کردن انداخت دیگه چرا گریه میکنه .
همون موقع گوشیم دوباره زنگ خورد علیهان بود. از اون شب که اومده بود دمه پنجره اتاقم تا امروز که سه روز گذشته دیگه نه زنگ زد نه تو بیمارستان تونستم ببینمش.ینی چیکار داره
-الو
شروع کرد به تند تند حرف زدن اجازه نمیداد من جوابش رو بدم
+الو سلام سارا راستش من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم .حق با....
با جیغ های آرین چیزی از حرفاش نمیشنیدم
-الو علیهان صدات رو نمیشنوم چی میگی ؟
+سارا اونجا چه خبره چی شده ؟اصلا تو کجایی؟
-من خونه ترنجم اینم صدای آرین که داره گریه میکنه.ماجراش طولانیه حالا بعدا میگم بهت
+باش حالا چرا اون بچه داره گریه میکنه؟
-نمیدونم والا غذاشو خورده خوابشم کرده
+پس چشه تب اینا نداره دلش درد نمیکنه؟
-نه بابا همه رو چک کردم چیزیش نیست.فک کنم مامانش رو میخواد که الان اصلا نمیشه بهش دسترسی پیدا کرد
+خیله خوب گفتی خونه ترنجی دیگه.من نزدیکم تا ده دیقه دیگه میرسم.فعلا
-عِ علیهان صب...
بوق بوق بوق
وای خدا اینم که قطع کرد نمیدونم چرا هرکی میرسه به من سریع حرفشو میزنه زرتی هم قطع میکنه نمیزاره حرفمو بزنم.هی خدا اینم شانس مایه دیگه.
آرین رو تو بغلم تکون میدادم و راهش میبردم،باهاش حرف میزدم حتی عروسک هاش هم اوردم ولی ساکت نشد که نشد .
ده دقیقه گذشت و علیهان رسید و زنگ رو زد
در رو باز کردم و با دیدنش یه نفس راحت کشیدم . امروز یه پالتو قهوه ای روشن مایل به عسلی پوشیده بود که عسلی های خوشرنگ چشماش رو بیشتر نشون میداد و موهاش هم به سمت بالا حالت داده بود.
+سلام.خوبی؟
وای این بچه که هلاک شد بده بغلم ببینمش
بعد هم کفش هاش رو دراورد و اومد تو و آرین رو از بغلم گرفت.به سمت پذیرایی رفت و روی مبل نشست
-علیک سلام اقای علیهان بله من خوبم تو چطوری؟
+ببخشید حواسم پرت این بچه شد. منم خوبم مرسی
میگم سارا این بچه چرا بو میده مگه پوشکش رو عوض نکردی؟
با کف دست یه دونه محکم کوبیدم تو پیشونیم که دردم گرفت.
-چی پوشکش.وای راست میگی اصلا حواسم نبود میگم طفل معصوم چرا داره گریه میکنه
+هوف از دست تو و حواس پرتت بیا بیا بچه رو بگیر ببر بشورش و پوشکش کن.

با شک بهش خیره شدم
-اوم میگم علیهان میشه تو بشوریش من بلد نیستم همم اینکه چندشم میشه.ها میشه؟

بعد هم سرم رو با مظلومیت انداختم پایین
+خیله خب نمیخواد تیریپ مظلومیت برداری میشورم دیگه چیکار کنیم یه سارا خانم که دیگه بیشتر نداریم.
فقط تو برو یه حوله بیار که من بچه رو شستم بگیری دورش که سردش نشه.
-باش.واقعا دستت درد نکنه
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_یک

بعد چند دقیقه در باز شد و علیهان آرین رو که دیگه اروم شده بود و انگشتش رو میمکید رو به سمتم گرفت

+بیا حوله رو بپیچ دورش و بغلش کن ببر تا من دست هام رو بشورم تا اون موقع هم تو پوشکش رو ببند

با شک نگاهم کرد

+ببینم بلدی پوشکش کنی دیگه؟

برای اینکه دیگه ابروم بیشتر از این نره الکی گفتم

-اره بابا معلومه که بلدم.دیگه پوشک کردن که کاری نداره

علیهان هم انگار خیالش راحت شد

+خوبه. بدو برو تا بچه سرمانخورده

-باشه

به سمت اتاق ترنج رفتم و آرین رو روی تخت خوابوندم و به سمت ساکش رفتم و پوشکش رو برداشتم تا برگشتم سمت تخت دیدم آقا آرین قل خورده و کم مونده از تخت بیوفته پایین. تند رفتم سمتش و برشگردوندم سره جا اولش و یه چشم غره ای بهش رفتم

-اوف ارین تو خیلی منو اذیت میکنی ها چرا انقد تو شیطون اخه؟

آرین نیشش رو باز کرد و خنده ی شیطنت امیزی کرد انگار داشت میگفت حقته.

پوشک رو گرفتم دستم و این ور اونورش کردم قبلا ها که بچه بودیم میدیدم که چه جوری مامانم طاها رو پوشک میکرد ولی الان اصلا یادم نیست.
با کلی فشار اوردن به مغزم بالاخره
پوشکش رو بستم و با پیروزی به شاهکارم خیره شدم.
با صدای حیرت زده علیهان به عقب به خودم اومدم.

+ساراااا؟؟!!!چیکار میکنی؟

به عقب برگشتم و به چهره متعجب علیهان نگاه کردم و فکر کردم که ینی انقدر خوب پوشکش رو بستم که علیهان هم کف کرده از فکر ذوق کردم و نیشم رو باز کردم

-بیا ببین چقد خوب پوشکش رو بستم قبلا که مامانم پوشک طاها رو میبست دیده بودم ولی فکر نمیکردم یادم مونده باشه و انقد خوب بتونم ببندمش

+سارا الان به نظرخودت خیلی خوب بستیش؟

یه نگاه به آرین کردم

-اره دیگه مگه چشه؟

علیهان یه دفه شروع کرد به خندیدن.من خرم محو خندیدن قشنگش شده بودم.

+عزیزه من تو این پوشک رو کاملا اشتباه بستی ببین.

به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست. پوشک رو باز کرد

+حالا با دقت نگاه کن ببین چه جوری میبندن

سری تکون دادم و به دستش خیره شدم
باورم نمیشد پوشک رو کاملا اشتباه بسته بودم.
علیهان رو به چهره مات کردم و یه لبخند محبت آمیز زد.

+حالا دیدی چه جوریه؟

-اره مرسی فهمیدم.میگم علیهان تو چه جوری بلدی این کار ها رو؟

+کاری نداره که.من خواهرم وقتی بیست سالش بود بچه دار شد و به خاطر و درسش نمیتونست خیلی خوب از بچه نگهداری کنه برای همین بیشتر مواقع رهام خواهر زادم خونه ما بود و من ازش نگه داری میکردم.

-اها که اینطور. راستی اونطور که یادم میاد فک کنم اسم خواهرت عطیه بود درسته؟چند سال ازت بزرگ تره؟

+اره درسته اسمش عطیه بود و ۵ سال از من بزرگ تره .

-اها.خب علیهان حالا که انقدر واردی آرین رو بغل کن و بیارش تو پذیرایی اسباب بازی هاش هم اونجاس.منم برم چایی دم کنم تا خستگیمون در بره

+اره تو هم که خیلی خسته شدی

خندیدم و از اتاق بیرون رفتم و علیهان هم پشت سرم با آرین اومد و رفتن روی زمین کنار اسباب بازی ها نشستن.
من هم به آشپزخونه رفتم.چای ساز رو به برق زدم.هوف این ترنج هم که از بس تنبله همه وسلیه هاش برقیه. به نظر من چایی تو کتری و قوری میچسبه.

بعد از حاضر شدن چای اون رو توی دوتا از فنجون های خوشگل ترنج که قطعا سلیقه خودش نبودن چون خیلی قشنگ بودن و ترنج معمولا چیزای از نظر من و یکتا عجق وجق ولی از نظر خودش خیلی عالین رو انتخاب میکنه.اینم احتمالا مامانش به زور جا داده تو خونش.
سینی به دست به سمت پذیرایی رفتم و با صحنه خیلی قشنگی رو به رو شدم.علیهان روی زمان نشسته بود و به مبل تکیه داده بود و یه جورایی لم داده بود.آرین هم توی بغلش هر دو باهم به خواب رفته بودن.
اروم سینی رو روی میز گذاشتم و بعد رفتم آرین رو اروم جوری که بیدار نشه از بغلش بیرون کشیدم و سرش رو روی همون بالشی که از قبل اورده بودم گذاشتم و پتو هم روش کشیدم.به طرف علیهان برگشتم و با چشم های خواب الود ولی بازش و لبخند روی لبش روبه رو شدم.

-عه بیدارت کردم.ببخشید میخواستم آرین رو بزارم اینجا تا راحت بخوابه

بلند شد و روی مبل نشست و دستش رو چندبار توی موهاش کشید تا مرتبشون کنه.

+نه نه اشکال نداره بهتر که بیدار شدم چای هم ریختی .

-اره بیا بخور تا سرد نشده

فنجون چای رو برداشتم و روی میز رو به روش گذاشتم قندون هم روی میز بود.
علیهان چایش رو برداشت و نزدیک لبش برد و کمی ازش همون جور داغ داغ خورد.این نسوخت من که تا سرد نشه حتی نمیتونم بهش دست بزنم.
با یادآوری یه چیزی رو به علیهان کردم

-راستی علیهان تو چی میخواستی بهم بگی که زنگ زدی؟

فنجونش رو روی میز گذاشت

+اوووم...زنگ زده بودم که درمورد اون شب باهات صحبت کنم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان : ویدئوچک
#پارت_نود_دو

منتظر بهش نگاه کردم

+ببین سارا من واقعا معذرت میخوام نباید اون حرف ها رو بهت میزدم و اون جوری بهت فشار میاوردم.من باید درک میکردم که این ساده نیست. و تو نمیتونی به همین راحتی این ترست رو کنار بزاری. دیگه بهت اصرار نمیکنم که رابطمون رو جدی کنیم.میخوام خودت با این ترست کنار بیای.
و البته که منم هم تو این راه کنارت هستم و بهت کمک میکنم.میخوام خودت بهم برگردی بدون ترس و با تمام وجودتت.

دست هام رو تو دست های بزرگ و مردونش گرفت و چشم های قشنگش رو توی چشم هام قفل کرد. راستی گفته بودم که چقدر عاشق چشم هاشم؟اگه نگفته بودم الان میگم و اگر هم گفته بودم دوباره تکرارش میکنم.

+سارا...من خیلی دوست دارم.

******

قلبم تو این یک ساعت و ۴۶ دقیقه گذشته روی پر ضربان ترین حالت خودش بود.

علیهان بعد اون حرفا بدون خوردن چاییش با یه خداحافظی که خشک و خالی هم نبود و با یه بوسه روی پیشونیم همراه بود از خونه بیرون رفت و من از اون موقع روی مبل نشسته بودم و به تلویزیون خاموش زل زده بودم.
به همه چی و هیچی فکر میکردم کاملا گیج بودم نمیدونستم باید چیکار کنم شاید بهتر باشه با بچه ها حرف بزنم اونا همیشه بهم کمک میکنن.

با صدای چرخش کلید توی قفل به خودم اومدم و بلند شدم و نزدیک در شدم. با باز شدن در اول ترنج با دستای پر از خرید و بعدش هم یکتا اومدن تو.
یهو دیدم ترنج خرید ها رو همون کنار در رها کرد و دستش هاش رو باز کرد و با قدم های بلند و صورت خندون اومد طرفم .
با فکر اینکه میخواد بغلم کنه لبخندی زدم و به طرفش قدم برداشتم اماده بغل شدم بودم که ترنج با زدن یه تنه به من و گفتن برو اونور ببینم از کنار رد شد.
به عقب برگشتم و دیدم که کنار آرین رو زمین نشسته و داره بیدارش میکنه

+آرین؟ آری ؟ عشق ترنج نمیخوای بیدار شی ؟ ببین من اومدم ها

نوازشش میکرد و توی موهاش دست میکشید و گاهی اوقات دماغش هم میکشید و میخندید.آرین اروم چشماش رو باز کرد و با دیدن ترنج بالای سرش یه لبخند خوشگل رو لبش نشست و یه ت ت هم گفت. ترنج یه جیغ از ذوق کشید ارین رو کشید تو بغلش و محکم فشارش داد و چند دور چرخوندش آرین هم جیغ میکشید و میخندید.
با لب های صاف شده از این صحنه چشم گرفتم و رو به یکتا که کردم که داشت بهم میخندید

+خااک تو سرت اسکلیا به نظر ترنج میاد بپره بغل کن تو با علیهان اشتباه گرفتی ها

بعد هم خندید .ترنج هم که انگار حرف های یکتا رو شنیده بود اومد کنارمون و اونم میخندید.

-چیکار کنم بابا گفتم شاید این دختره خر ادم شده قدر منو فهمیده.

چشم غره ای به ترنج رفتم.اونم پررو پررو هنوزم میخندید‌.

+خیله خب بابا دستت درد نکنه که از آرین مواظبت کردی.
حالا از کی هست خوابیده؟

-خواهش میکنم دیگه چیکار کنم دوستم ازم خواست دیگه نمیتونستم بگم نه که . آرین هم تقریبا دو ساعتی هست خوابیده.

+اها اوکی . جاش رو کی عوض کردی؟

یه ذره مکث کردم

-ااا...اوووم....قبل اینکه بخوابه جاش
عوض شد.

ترنج مشکوک بهم خیره شد

+یکتا فقط من به این مشکوک شدم یا تو هم همین جوری ای؟

یکتا هم یه نگاه مشکوک به من کرد

+نه منم بهش شک کردم انگار داره یه چیزایی رو ازمون قایم میکنه

ترنج سری تکون داد و گفت

+اره تابلوعه یه چیزی رو بهمون نمیگه سارا چرا گفتی جاش عوض شده مگه خودت عوض نکردی؟

هی خدا از اینا هم چیزی رو نمیشه دو دیقه مخفی کرد. بهتره الان بگم من که قرار بود در هر صورت بهشون بگم.
رو به جفتتشون کردم.

-علیهان عوض کرد

+هااااااا؟!!

این صدای ترنج بود که از شدت تعجب دهنش باز مونده بود.
بعد با شیطنت بهم نگاه کرد و ابرو بالا انداخت

+افرین سارا خوشم اومد از همین اول کاری قشنگ تو مشتت گرفتیش و داری عادتش میدی به بچه داری و اینا. اره شیطون؟

یکتا-چی میگی ترنج. سارا اصلا علیهان برای چی اومد اینجا ؟

-اگه ترنج خانم بزارن میگم الان.

ترنج-ایش.خیله خب اول بریم بشینیم . منم برم خرید ها رو بزارم سره جاش و برای آرین هم شیر درست کنم بعد تعریف کن.

یکتا-اووو. برو بابا میخوای برو یه سر حموم شامتم بخور شبم بخواب فردا هم برو سرکار بعد بیا. نمیخواد اونا رو جا به جا کنی فقط برای آرین شیر درست کن بیار

ترنج-اه خیله خب نمیزارید که ادم به کاراش برسه. سارا اب جوش هست؟

-اره فک کنم.

ترنج آرین رو بغل یکتا گذاشت و خرید ها رو از جلوی در برداشت و تو آشپزخونه برد.بعد چند دقیقه با شیشه شیر آرین اومد و آرین رو از بغل یکتا گرفت و روی مبل نشست و شیشه شیر رو تو دهن آرین گذاشت. بعد رو به ما کرد.

+خب سارا حالا بنال ببینیم چه گلی به سرمون زدی . نزده باشی خودتو بی عفت کرده باشی بعد حامله باشی با آرین من نشسته باشین تمرین بچه داری کرده باشید.هان؟زود بگو ببینم.

اوف این ترنجم تو هیچ موقعیتی دست از مسخره بازی برنمیداره.

-باش اگه اجازه بدید میخوام بگم

+اجازه میدم حالا زود باش .
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_سه

تموم ماجرا رو براشون تعریف کردم هم اون شب که علیهان اومده بود دمه خونه و هم امروز رو

-آخرش هم....پیشونیم رو....بوس کرد....رفت.

ترنج از ذوق یه جیغ خفیف کشید و بازوی من رو تو دستش گرفت محکم تکونم میداد بیچاره آرین تو بغلش با تعجب نگاه میکرد

+اوه مای گاد!وااای خدای من ماچت کرد.یکتا ماچش کرد.وای من چقد این چیزا رو دوس دارم ولی از یه طرفم افسردگی میگیرم چون سینگلم.فک کنم باید یه رل پیدا کنم.

یکتا-نه اینکه کسی میاد با تو رل بزنه. من دلم میسوزه برا طرف تا بخواد بیاد طرفت میرم آگاه میکنمش پسر مردمو نجات میدم.

ترنج پشت چشمی نازک کرد

+ایش.خیلی هم دلشون بخواد

یکتا-هیچ کی دلش نمیخواد
اون امیرعلی هم تازه خر شده اونم زیاد نیست خودم از گمراهی نجاتش میدم

وای باز این دوتا بحثاشون شروع شد. ترنج تا خواست جواب بده زود رو کردم به طرف جفتشون

-بچه ها بسه دیگه انگار نه انگار من چیزی تعریف کردما. اینا رو گفتم کمکم کنید.

ترنج یهو قیافشو جدی کرد و با سرفه الکی مثلا گلوش رو صاف کرد

+اره درسته ما الان با یه بهران جدی رو به رو هستیم.

رو به یکتا کرد

+خانم دکتر یکتا خانم. لطفا بفرمایید.

یکتا هم تو جلد روانشناسیش فرو رفت و جدی رو بهم کرد

+ببین سارا به نظر من علیهان تصمیم درستی گرفته. تو باید این مشکل رو کمکم حل کنی و چه بهتر که تو این راه علیهان هم کنارت هست. این رو برات راحت تر میکنه.
اینجور که معلومه ینی اصلا تابلوعه هم اون تو خیلی دوست داره هم تو عین خر دیوونشی. فقط این وسط مشکل ترس از ترک شدن دوباره توعه که اونم با کمک علیهان زود حل میشه. فقط باید بهش اعتماد کنی و اروم اروم پیش برید.

ترنج با قیافه جدی و متفکر گفت

+کاملا درسته

یکتا خنده تمسخر آمیزی کرد

+یه وقت خسته نشی ترنج. خیلی فک کردی ها یه ذره میخوای استراحت کن.

ترنج هم پررو پررو ژست ادم های خسته رو گرفت

+اره اره راست میگی. کلا این سارا وقت ادمو میگیره

خندیدم و رو بهشون کردم

-بچه ها حالا جدی و به دور از شوخی ازتون خیلی ممنونم.
اینکه همیشه کنارم هستید و با حرفا و کاراتون بهم ارامش میدید و حالم رو خوب میکنید واقعا برام خیلی با ارزشه. خوشحالم که دارمتون.

جفتشون لبخند محبت امیزی بهم زدن و یکتا رو بهم کرد

+ما همیشه پیشت هستیم اینو مطمئن باش

ترنج هم با شادی گفت

+اره دیگه تا مارو داری غم نداری

بعد اون دست ازادش که آرین رو باهاش نگرفته بود رو باز کرد

+بیاید بغل دسته جمعی

و بعد خودش و آرین رو کشید سمتمون و بغلمون کرد
اولش که یکتا میخواست در بره ولی ترنج محکم بهش چسبید.
ما هم هر سه محکم همو بغل کردیم.

********************
^یکتا^

با آرین و ترنج روی تخت دو نفره ترنج دراز کشیده بودیم.
اون دوتا چند دقیقه ای میشد که خوابیده بودن ولی من خوابم نمیومد.
امشب بعد اون بغل دسته جمعی لوس ترنج ، تلویزیون نگاه کردیم و با آرین بازی کردیم و بعد از خوردن شام و چای اومدیم که بخوابیم.
سارا که به خاطر اینکه فردا صبح شیفت داشت رفت خونشون.
منم چون مامان بابام رفته بودن مسافرت گفتم امشب رو پیش ترنج بمونم فردا هم باید برم مطب امروز رو عکاسی بودم. یهو یاد امروز افتادم که اراز رو بعد اون اتفاق توی کافه دیدم.
ذهنم به چند ساعت پیش برگشت.

(امروز صبح سر ست عکاسی)

ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و بعد برداشتن وسایلم از ماشین پیاده شدم و به سمتی که بچه ها در حال اماده شدن برای عکاسی بودن رفتم.
قبل اینکه بهشون برسم یهو سر جام ایستادم. تازه یادم افتاد وای اراز هم اینجاس.
استرس گرفتم الان چیکار کنم ینی؟!
بعد چند ثانیه به خودم مسلط شدم.
یکتا دختر چت شده تو مثلا روانشاسی ها چی میخواد بشه مگه بابا اراز دیگه.

با گفتن این حرفا دوباره به خودم برگشتم و با قدم های محکم پیش بقیه رفتم.
بعد از احوال پرسی باهاشون که اراز بینشون نبود درحال اماده کردن وسایل و دوربینم بودم که با شنیدن صدایی به عقب برگشتم

+سلام یکتا.خوبی؟

اراز بود

-سلام. مرسی ممنون تو خوبی؟

+منم خوبم ممنون‌.اوووم...یکتا میتونیم باهم صحبت کنیم چون حرفای اون روزمون توی کافه رو کامل نکردیم

چند ثانیه مکث کردم

-آاااام...ببین اراز نظرت چیه بعد از عکاسی راحت در موردش حرف بزنیم چون همین الانشم...

ساعت مچی دور دستم رو که هدیه بابام بود و خیلی دوسش داشتم رو به طرفش گرفتم و به ساعت اشاره کردم

-خیلی دیر شده

+اوکی باشه. درسته تو راست میگی بهتره اول عکاسی رو انجام بدیم.

بعد از گرفتن عکس های مختلف پشت یه میز نشسته بودم و داشتم عکس هارو چک میکردم که اراز کنارم اومد

+یکتا حالا که عکس برداری تموم شد نظرت چیه که صحبت کنیم؟

به صندلی کنارم اشاره کردم

-بشین لطفا

صندلی رو عقب کشید و نشست.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_چهار

منتظر بهش نگاه کردم تا حرفش رو بزنه

+خب یکتا ما اون روز تو کافه کامل نتونستیم حرف بزنیم. ینی من حرفام رو زدم ولی تو جواب قطعی ای به من ندادی و من نمیخوام که اون زدن با کیف رو جواب منفی در نظر بگیرم. میخوام بعد فکر کردن جواب بهم بدی.

خب الان جوابت چیه؟

با شیطنت نامحسوسی که تو چهرم پیدا نبود بهش نگاه کردم

-من بهت جواب.....

مکث کردم چند ثانیه اونم مشتاق به دهنم خیره شد

بهت جواب......

بازم مکث کردم تا قشنگ دق مرگ بشه اونم بی طاقت شد

+خب یکتا جواب چی؟بگو دیگه

خب دیگه زیادی دق مرگ شد البته من دوس داشتم بیشتر کش بدما ولی حوصله ندارم طرف بمیره خونش بیوفته گردنم.

-من هنوز نمیتونم بهت جواب بدم.

اراز با یه قیافه شوک زده نگاهم کرد

+چرا؟

پوکر فیس بهش نگاه کردم

-چون باید فعلا فکر کنم

+اها.الان متوجه شدم. خب تا کی میخوای فکر کنی؟

چهره متفکری به خودم گرفتم

-خب....معلوم نیست چقد طول بکشه.شاید یه ساعت،شاید یه روز،یه هفته،یه ماه یا یه سال طول بکشه.

شونه ای بالا انداختم

-معلوم نیست

از جلوی چهره مات زده اراز بلند شدم و بعد برداشتن وسایلم پیش بچه های دیگه رفتم و اونو تو شوک تنها گذاشتم

(زمان حال)

با یاد اوری اتفاقات امروز خنده م گرفته بود ولی به خاطر اینکه کنارم آرین خوابیده بود نمیتونستم بخندم حالا بچه خوابش سنگینه ها عین ترنج ولی دیگه ریسک نمیکنم بچه بترسه بد خواب بشه.
اصلا منم میخوابم.
چشم هام رو بستم و بعد چند دقیقه به خواب رفتم.

با احساس کوبیده شدن محکم یه چیزی تو صورتم از خواب پریدم. آرین بود ‌که از خواب بیدار شده بود و داشت سرخوش و با نیش باز به من نگاه میکرد.

خندیدم

-وای چه پسری. منو چرا میزنی اخه بچه ببین باید ترنج رو بزنی
با دست به ترنج که هنوز خواب بود اشاره کردم.
آرین اول یه بار به من نگا کرد یه بار به ترنج بعد محکم یه دونه کوبید به ترنج.
ترنج ترسیده و با یه اخ بلند یهو از جاش پرید.

+اوف کی بود؟

چشمش به ارین افتاد

+معلومه که کی بود.
ولی ارین خانم شما از این کارا بلد نبودی ها

نگاشو به سمتم کشید

+حتما یه بچه بد بهت یاد داده.دیگه نباید بزارم باهاش بازی کنی.

یه دونه محکم زدم پس گردنش و از تخت بلند شدم

-زر نزن ببینم.

ترنج گردنش رو مالید

+اه چرا میزنی

بدون جواب دادن بهش رفتم دست شویی و بعد انجام کارام بیرون اومدم
ساعت رو نگاه کردم ۸ صبح بود . ایول به آرین خوب بیدارم کرد وگرنه خواب میموندم. امروز مطب داشتم باید تا ساعت ۹ میرسیدم .

رفتم تو اتاق تا لباس بپوشم دیشب لباس های رسمیم رو بزای مطب اورده بودم. ترنج با آرین رفتن دست شویی تا ترنج آرین رو هم بشوره و پوشکش رو عوض کنه.

لباس هام رو که دیشب تو کمد ترنج آویزون کرده بودم رو برداشتم .
یه شلوار و مانتو کتی به رنگ مشکی که زیرش یه پیرهن میپوشیدم که طوسی و مشکی بود و باید زیر شلوار میدادیش. با پالتو نسکافه ای.
لباس هام رو پوشیدم و رو به روی میز توالت ترنج ایستادم و از وسایل ترنج یه کرم زدم با یه رژ کم رنگ.
شالم رو که رنگش طوسی بود سرم انداختم و بیرون رفتم.

ترنج تو اشپز خونه بود و داشت چایی میریخت و میز صبحانه رو اماده کرده بود.

آرین هم روی میز گذاشته بود و اونم انگشتش رو میزد تو ظرف مربا و میزد دهنش میخورد.
وارد آشپزخونه شدم ترنج هم چایی ها رو ریخت و روی میز گذاشت که چشمش به من افتاد

+عه اومدی بدو بیا صبحانتو بخور دیرت شد.

جلو رفتم و پشت میز نشستم

-دستت درد نکنه

چاییم رو برداشتم و اروم اروم شروع به خوردن کردم
بعد خوردن چایی چشمم به ساعت افتاد.
اوه اوه! ساعت یک ربع به نه بود.
سریع بلند شدم و کیفم و پالتوم رو که روی اپن گذاشته بودم رو برداشتم

-اوه اوه ترنج من برم دیگه.

+حداقل یه لقمه ای چیزی میخوردی فقط چایی خالی خوردی

به سمت در رفتم و از همون جا بلند گفتم نمیخواد دیگه دیرم شده باید برم.

پالتوم رو تنم کردم و کفش هام رو پوشیدم و میخواستم در رو ببندم که ترنج با آرین اومد دم در

+صبر کن یکتا بیا این لقمه نون پنیر گردو رو بخور نمیری یه وقت.

لقمه تو دستش رو به سمتم گرفت.
ازش گرفتم و دست بردم اول لپ ترنج رو بعدم لپ آرین رو کشیدم

-مرسی دستت درد نکنه. آرین جونم خدافظ تا بیام کلی ترنج اذیت کن باشه

یه چشمک هم بهش زدم آرین هم خندید و چنتا دندون بامزش بیرون افتاد.
دستی تکون دادم سوار آسانسور که خداروشکر تو طبقه خودمون بود شدم.
پیش به سوی کار.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_پنج

^سارا^

قهوه رو توی ماگ مخصوص خودم که سرمه ای بود و روش طرح ماه و ستاره داشت و از خونه برای وقت هایی که بیمارستان هستم اورده بودم،ریختم.
روی یکی از صندلی هایی که توی اتاق استراحت گذاشته بودن نشستم.
دیشب بعد از خوردن شام به خونه برگشتم. چون امروز صبح شیفت داشتم.امروز علیهان بیمارستان نبود و شاید یه فرصت خوب برای من که بدون اینکه ببینمش و فکرم بهم بریزه بتونم فکر کنم.
همون موقع در باز شد و ستاره خوشحال و خندون اومد تو.

+سلاااام سارا جونم. چطوری؟

خندیدم

-سلام. من که خوبم ولی انگار تو خیلی بهتری
شوهر بهت ساخته ها

+بله دیگه چرا باید وقتی به عشقم رسیدم بد باشم!؟

دوتایی با هم خندیدیم. اومد رو به روم روی صندلی نشست.
به قهوه ام اشاره کردم

+عه داری قهوه میخوری؟
-اره. توهم میخوری؟

+اوهوم. یهو دلم خواس

به پشت سرم جایی که قهوه ساز اونجا بود اشاره کردم

-اونجاس میتونی بری بریزی

چشم غره بهم رفت و بلند شد تا برای خودش قهوه بریزه
همون جور که پشتش بهم بود گفت

+راستی فهمیدی این الناز مارمولک چیکار کرده؟!

-اره بابا دیروز تو دانشگاه دیدمش داشت کار های انتقالیش رو میکرد که بره. موزمار شوهرم کرده

+اره این النازم زرنگه ها

بعد هر دو به این حرفش خندیدیم.
ستاره قهوه اش رو ریخت اومد نشست داشتیم حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد ترنج بود به ساعت نگاه کردم ۱۰ صبح بود عجیبه ترنج روزی که خونس زود بیدار بشه جواب دادم

-الو! سلام ترنج

+سلام. خوبی؟

-خوبم مرسی تو چطوری؟
چرا انقد زود بلند شدی؟

خندیدم

+خوبم.
بابا من یه روز زود پاشدم اونم نمیبینید؟ آرین بیدارم کرد بعدش هم یکتا داشت میرفت مطب بلند شدم صبحونه دادم بهش دیگه خوابم نبرد
الانم با یکتا حرف زدم قراره بعد ناهار ساعت ۳ ، ۴ اینا برم دنبالش بریم بیرون بگردیم با آرین. زنگ زدم ببینم میتونی بیای

-اها.
عه نه من نمیتونم بیام بیمارستانم دیگه. شماها برید خوش بگذره در عوض شام میام مهمونتون میکنم

+وای چه خوب. اوکی پس کارت تموم شد بزنگ بریم یه جا.

-باش. فعلا خدافظ

+بابای

قط کردم و گوشی رو انداختم توی جیب روپوشم

+ترنج بود؟

رو به ستاره کردم

-اره قراره برن بیرون زنگ زد به من گفت میام یا نه منم گفتم شام بریم بیرون
تو هم میای؟ بیا خوش میگذره

+نه مرسی نمیتونم بیام شب با محمد قرار دارم. شما برید خوش بگذره

سری تکون دادم و به ساعت اشاره کردم

-بیا بریم دیر شد. کلی کار داریم

هر دو از جا بلند شدیم و بعد از شستن ماگ های قهوه مون بیرون رفتیم تا به کار هامون برسیم.

*************

^ترنج ^

ساعت ۱ بعد از خوردن ناهار با آرین به یکتا دوباره زنگ زدم و گفتم که سارا نمیتونه بیاد ولی گفت شام رو مهمونمون میکنه و اونم گفت باشه و وقتی بهش گفتم حاضر بشم و ۳ بیام اونجا دنبالش گفت حاضر بشم و همون حدود ها برم اونجا و وقتی رسیدم زنگ بزنم که بیاد
ارین رو که پایین مبل نشسته بود سعی داشت پای عروسکش رو و دستش رو هم زمان با هم بکنه تو دهنش که اخرش هم به سرفه افتاد بغل کردم و بردم حموم تا دوتایی باهم حموم کنیم چون من که نمیتونستم تنهاش بزارم خودم برم حموم.
بعد شستن خودمون و کمی هم بازی کردن با اردک های توی وان دوتایی حوله پیچ از حموم پریدیم بیرون.
اوه اوه ساعت یک ربع به ۲ بود و ما تازه از حموم اومدیم.
سریع رفتم تو اتاق و اول لباس های آرین رو تنش کردم تا سرما نخوره و بعد موهاش رو هم سشوار کشیدم.
لباس آرین یه شلوار لی آبی و یه بلوز آستین بلند پشمی بود که روش یه ادم برفی خندون بود و یه کلاه خوشگل که سفید آبی و کاپشن سفید که خودم تازگیا براش خریده بودم با لباس ست خودم که ست کنیم.
خودم هم بعد پوشیدن شلوار لی آبی و بلوز پشمی آبیم که اونم روش مثل برای آرین طرح ادم برفی داشت و قدش تا تقریبا زیر باسنم میرسید پشت میز آرایشم نشستم.
اول به صورتم کرم زدم و با زدن یه ذره ریمل و یه رژ صورتی ارایشم رو تموم کردم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_شیش

بلند شدم و یه کوله برداشتم و توش وسایل خودم و آرین رو گذاشتم.
ساعت یک ربع به ۳ بود. کاپشن آرین رو تنش کردم با بوت های کوچولو سفیدش و کلاه هم سرش کردم خودم هم کاپشنم رو پوشیدم و کلاه خودم رو هم مثل کلاه آرین رو بود سرم کردم و محض احتیاط برای وقتی که اگه گرمم شد شال سفید ابیم رو هم گذاشتم تو کیفم بعد از برداشتن کیف و بغل کردن آرین از اتاق خارج شدم.
از جا کفشی نیم بوت های سفید خودم رو برداشتم و پوشیدم و با برداشتن سوییچ ماشین از خونه خارج شدیم و با آسانسور به پارکینگ رفتیم.
آرین رو صندلی عقب نشوندم و کمربندش هم بستم.فکر کنم باید یه صندلی کودک هم بگیرم برای وقت هایی که آرین رو میخوام ببرم بیرون.
نشستم پشت فرمون و راه افتادم . برای اینکه ترافیک بود ساعت ۳ و ۲۰ دقیقه جلوی مطب یکتا بودیم.
گوشیم رو دراوردم بهش خبر دادم که ما پایینیم اونم با گفتن اینکه تا ۵ دقیقه دیگه میاد پایین قطع کرد.

بالاخره اومد و سوار ماشین شد سلام دادیم

-یکتا ماشینو چیکار کردی؟

+هیچی گذاشتم پارکینگ دیگه. بعدا برمیدارم

بعد عقب برگشت و مشغول حرف زدن با آرین شد.
ماشین رو راه انداختم و همون جور که نگاهم به رو به رو بود به یکتا گفتم

-خب، کجا برم؟

برگشت و صاف نشست سر جاش

+به نظرم برو شهر بازی. چن ساعت اونجا باشیم بعد بریم شام

سری تکون دادم

-اوکی

دست بردم و ضبط رو روشن کردم و یه اهنگ شاد پخش شد
صداش رو زیاد کردم و با یکتا تو جامون تکون میخوردیم و ادا میومدیم و آرین هم غش غش میخندید.
ساعت چهار رسیدیم به شهربازی ماشین رو پارک کردم و همه پیاده شدیم.
در عقب رو باز کردم و آرین رو گرفتم بغلم و بعد از قفل کردن ماشین به طرف ورودی شهربازی رفتیم چون هنوز هوا روشن بود ادمای زیادی نیومده بودن ولی بازم تک و توک بودن که بچع هاشون رو اورده باشن
بعد از پرداخت ورودی رفتیم تو

-خب اول چیکار کنیم؟

یکتا کمی به دورو بر نگاه کرد

+اوووم...به نظرم اول بریم استخر توپ آرین بازی کنه

-اره خوبه بریم

به طرف استخر توپ رفتیم و کنارش ایستادیم آرین رو دادم بغل یکتا

-ارین رو بگیر من برم بلیت بگیرم بیام

بعد از گرفتن بیلیت و دادنش به مسئول اونجا اجازه داد که بریم داخل چون آرین کوچیک بود و تنها نمیتونست و همم اینکه تو استخر به غیر از یه بچه دیگه کسی نبود یکتا هم رفت تا مواظب آرین باشه هر چقدر گفتم بزا خودم برم گفت نه میخوام خودم برم.
بعد از کلی بازی کردن و خوردن هله هوله هوا دیگه تاریک شده بود و ساعت نزدیک ۷ بود.
با یکتا تصمیم گرفتیم به سارا زنگ بزنیم اونم بیاد اینجا و بعد همگی باهم بریم برای شام.
بعد از حرف زدن با سارا و دادن ادرس که گفت الان خودشم میخواست راه بیوفته و تقریبا ۲۰ دقیقه دیگه میرسه ما هم گفتیم تا اون بیاد بریم یه وسیله دیگه هم سوار بشیم و بعد بریم بیرون کنار ورودی منتظر بشیم.
بعد از سوار شدن یه وسیله دیگه که مناسب آرین بود بیرون رفتیم و سارا ۵ دقیقه بعد از یه تاکسی زرد رنگ پیاده شد با دیدنمون به طرفمون اومد
اِوا این چرا با ماشین خودش نیومده؟!!

از دور بهش نگاه کردم یه مانتو لی خوشگل پوشیده بود با شال سرمه ای و شلوار لی و یه کیف مشکی.

سارا بهمون رسید و بعد از سلام و احوال پرسی ازش پرسیدم

-سارا چرا با ماشین خودت نیومدی؟!

سارا انگار که یاد یه چیز بد افتاده باشه صورتش یهو اویزون شد

+هیچی بابا از بیمارستان اومدم بیرون که سوار ماشین شم بیام پیش شما یهو دیدم ماشین پنچر کرده منم بلد نیستم که چرخ رو عوض کنم همم اینکه دیر شده بود برا همین با تاکسی اومدم فردا سوییچ رو میدم امیرطاها بره درس کنه

سری تکون دادم

-عه چه بد شدا. توهم چه عن شانسی ها
حالا اشکال نداره بیایید بریم سوار ماشین بشیم سرده هوا

همه گی به سمت جایی که ماشین بود رفتیم بعد سوار شدن که سارا پشت کنار ارین نشست راه افتادیم

-خب حالا بچه ها کجا بریم ؟

یکتا رو بهم گفت

+بریم یه جا سفره خونه هست رو تخت و اینا میشینیم. فضاش هم باز نیست که آرین سرما بخوره

-اوکی پس بریم همون جا که تو میگی

تو راه بازم میگفتیم و میخندیدم ولی این یکتا خیلی مشکوک بود داشت با یکی پیام بازی میکرد و توصورتش هم یه لبخند شیطانی بود
معلوم نیست که باز برای کی داره نقشه میریزه خداکنه هدف ایندفش من نباشم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان : ویدئوچک
#پارت_نود_هفت

^علیهان^

پرونده ی بیماری که رو به روم بود رو بستم.
خیلی خسته شده بودم از نظر روحی. یاد حرفایی که دیشب با سارا زدم افتادم من اون حرفارو با تمام وجودم و از ته قلبم زده بودم و یه ذره هم توش تردیدی نداشتم. من حرفام رو به سارا زده بودم امیدوارم اونم یه تصمیم درست و خوب بگیره. البته اون حتی اگه قبولم نکنه من که بیخیالش نمیشم. چون دیگه نمیتونم دوری از سارا رو تحمل کنم. اندفعه که بالاخره خدا مارو دوباره رو به روی هم قرار داده و یه فرصت دوباره بهمون داده رو از دست نمیدم.این بار دیگه نه.

رو به روی تلویزیون نشسته بودم و همون جور که داشتم قهوه ام رو میخوردم توی افکارم غرق بودم.
یهو سرم رو به چپ و راست تکون دادم داشتم از فکر و خیال سارا کلافه میشدم. شاید یه حواس پرتی چیز خوبی باشه.
گوشیم رو برداشتم و به امیرعلی زنگ زدم
بعد چند بوق برداشت و صدای جدیش که خیلی کم ازش میشنیدی تو گوشم پیچید

+بله.بفرمایید؟

فکر کنم تو جلسه ای چیزی بود. و چون شماره من رو دید جواب داد. شنیدم که از چند نفر عذر خواست و گفت یه تماس مهم داره و بعد صدای باز و بسته شدن در

+الو. سلام دادش

-سلام امیر. چطوری پسر؟ انگار بد موقع زنگ زدم نه؟!

اروم خندید

+نه بابا چیز مهمی نبود. آرش خودش حل میکنه. حالا بگو چرا زنگ زدی کار داشتی؟

-امروز تو بیمارستان کاری نداشتم خونه ام. زنگ زدم بریم بیرون یه ذره حال و هوامون عوض بشه.

+عه چه خوب. اتفاقا منم نیاز دارم این چن وقته یه ذره از دست بعضی ها کلافه ام.

-بزار حدس بزنم....
بازم ترنج

پوف کلافه کشید. به تایید گفت

+بازم ترنج.هووووف ولش کن حالا رفتیم بیرون صحبت میکنیم حال تو هم انگار زیاد تعریفی نیست.

-اوکی باش حرف میزنیم. تا یه ساعت دیگه بیا همون جای همیشگی. به سهیل هم میخوام زنگ بزنم بیاد

+اره فکر خوبیه بالاخره باید بفهمم کی آبجی یکتامو میخواد

به حرفش خندیدم

-خیله خب پس فعلا من برم زنگ بزنم به سهیل. میبینمت

+میبینمت

آرش یکی از دوست های دانشگاهی و شریک کاری امیرعلیه.
که تقریبا دو سه سال پیش که مدرک دکتری شون رو تو رشته معماری گرفتن شرکت خودشون رو راه اندازی کردن اون موقع شرکتشون بزرگ نبود و ناشناخته بود ولی با زحمت ها و سختی هایی که جفتشون کشیدن تونستن بالا بکشنش و الان بین شرکت های معماری تقریبا خوب اسمی در کردن به عنوان دوتا جوون سی ساله که خودشون شرکت رو به اینجا رسوندن.

گوشی رو قطع کردم و شماره سهیل رو گرفتم و بعد چند ثانیه جواب داد

+الو سلام علیهان

-سلام. چطوری خوبی ؟

+من حالم خیلی زیاد تعریفی نداره سردرگمم. تو چطوری؟

اروم خندیدم

-خب انگاری امروز هیچ کی حالش خوب نیست.

+منظورت چیه؟!

-هیچی میفهمی. راستش زنگ زده بودم بگم امشب با امیرعلی میریم بیرون یه ذره حال و هوامون بیاد سره جاش این جور که معلومه تو هم بیای برات بد نیست.

+خب پیشنهاد خوبیه. اوکی میام. کجا و چه ساعتی؟

-آدرس رو برات میفرستم تا یه ساعت دیگه اونجا باش

+باشه . خدافظ

بعد از خدافظی با سهیل گوشی رو قطع کردم و رفتم حموم تا یه دوش بگیرم.
وقتی دوش۱۰ دقیقه ایم رو گرفتم و موهام رو خشک کردم و کمدم رو باز کردم تا لباس بپوشم.
لباس های مدنظرم رو که یه شلوار مشکی و پلیور مشکی با یه پالتو اسپرت قهوه ای سوخته روش بود از کمد بیرون اوردم و پوشیدم و بعد از برداشتن گوشی و کیف پول و سویچم از خونه بیرون زدم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_هشت

بعد از نیم ساعت به محل قرار رسیدم و ماشین رو پارک کردم و با دیدن امیرعلی و سهیل که کنار هم ایستاده بودن به طرفشون رفتم.
به ماشین امیرعلی تکیه داده بودن و با رسیدن من بهشون تکیه شون رو برداشتن و چند قدم بهم نزدیک شدن بعد دست دادن و احوال پرسی ازشون پرسیدم

-چرا نرفتید تو؟ اینجا سرده

امیرعلی گفت

+عب نداره داداش ماهم خیلی وقت نیست رسیدیم اتفاقا باهم هم رسیدیم گفتیم تا تو بیای صبر کنیم همه با هم بریم تو.

سری تکون دادم

-خیله خب پس زودتر بریم تو

سمت ورودی حرکت کردیم و وارد شدیم.
از در که وارد میشدی یه سالن بزرگ مستطیل شکل بود که توش حدودای ۱۰ تا میز بیلیارد بود و سمت راست هم بار قرار داشت که توش نوشیدنی های مجاز سرو میشد. و ته سالن با پله به طبقه ی بالا میرفت که مخصوص افراد وی ای پی بود.
اینجا سالن بیلیارد یکی از دوست های مشترک منو امیرعلی بود به اسم شهاب که اسم اینجا هم شهاب گذاشته بود.
با دیدن شهاب کنار بار به سمتش رفتیم حواسش به ما نبود و ندیده بودمون. امیرعلی لبخند شیطنت آمیزی زد و اروم از پشت نزدیک شهاب شد.
دستش رو بلند کرد و خواست یه دونه محکم بزنه پس گردنش که شهاب یهو برگشت و دست امیرعلی رو گرفت و برشگردوند و دستش رو پیچوند و پیشتش قفل کرد.
بعد دست دیگش رو هم از پشت دور گردنش انداخت و فشار داد جوری که امیرعلی نفس کشیدن براش کمی سخت شده بود.
در تمام این مدت من با ریلکس و با یه لبخند اروم بهشون نگاه میکردم.
سهیل شوکه شده بود و میخواست بره جلو به امیر کمک کنه که با گرفتن بازوش جلوش رو گرفتم.
به سمتم برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد

+علیهان ولم کن بزار برم نجات بدم امیر رو خفه شد بچه

اروم خندیدم

-نمیخواد چیزی نمیشه نگران نباش امیر از پس خودش برمیاد.

سهیل نامطمئن و با تردید عقب کشید و به صحنه رو به روش خیره شد.
همون لحظه امیرعلی با اون دستش که ازاد بود یه دونه با آرنج محکم زد تو شکم شهاب و یه دونه هم با پاشه پاش زد به ساق پای شهاب.
شهاب هم غافلگیرشد و ولش کرد. نمیدونست از درد شکمش بناله یا پاش.
امیرعلی هم از موقعیت استفاده کرد و مثل خودش یه دست شهاب رو پیچوند و برد عقب و دست دیگش رو حلقه کرد دور گردنش و فشار داد.
شهاب چندبار به نشونه تسلیم کوبید رو دست امیرعلی که دور گردنش بود و بالاخره امیرعلی رضایت داد و ولش کرد.
شهاب کمی دستش رو مالید و با حرص به امیرعلی خیره شد که با یه لبخند خونسرد بهش نگاه میکرد چند قدم بهش نزدیک شد و یهو محکم همدیگه رو بغل کردن و چندبار محکم کوبیدن پشت هم و خندیدن و جدا شدن.
برگشتم سمت سهیل و با دیدنش قیافش خندم گرفت. بیچاره انگار خیلی شوکه شده بود

-سهیل داداش کجایی خوبی؟

به خودش اومد و به سمتم برگشت

+اینجا چه خبره؟اینا باهم دوستن؟!!

-الان خودت میفهمی

شهاب من رو دید به طرفم اومد ما هم همدیگه رو بغل کردیم.
شهاب با خوشحالی رو بهمون کرد

+چه عجب گذرتون به این طرفا افتاد وقتی علیهان زنگ زد گفت قراره بیایید خیلی خوشحال شدم

خندیدم و گفتم

-این چند وقته مشغله زیاد داشتیم نشد زیاد بیاییم

+حالا اشکال نداره. میبخشمتون این یه بارو

بعد رو به سهیل کرد

+معرفی نمیکنید دوستمون رو

سهیل خودش قبل ازاینکه با اقدامی برای معرفیش بکنیم دستش رو جلو برد و گفت

+سهیل هستم

شهاب هم دستش رو تو دست سهیل گذاشت و گرم فشرد

+منم شهابم. خوشبختم از اشناییت. انگار یه عضو جدید بهمون اضافه شده

بعد دستش رو به طرف پله های بالا گرفت

+بچه ها برید بالا شما میزتون رو گفتم حاضر کردن منم میام چن دیقه دیگه

سری تکون دادیم و به طرف پله ها رفتیم و به طبقه بالا رسیدیم بالا دیوارش شیشه ای بود جوری که کسایی که تو اتاق بودن بیرون رو واضح میدیدن ولی کسایی که بیرون اتاق بودن داخل رو نمیتونستن ببینن.

به طرف میز بیلیاردی که همیشه با اون بازی میکردیم رفتیم.
پالتوم رو برای راحتی دراوردم و روی مبل راحتی ای که اونجا بود انداختم و سهیل هم به تبعیت از من همین کار رو کرد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_نه

همون موقع شهاب هم اومد و کنارمون ایستاد.
بعد دستاش رو بهم کوبید

+خب خب . شروع کنیم دیگه. ببینم سهیل تو بلدی دیگه؟

سهیل خنده مغروری کرد و گفت

+اره بابا خیلی هم خوب بلدم

شهاب هم خندید و گفت

+میبینیم. خب کی یار کی میشه؟

امیرعلی جلو اومد بعد زدن یه چشمک شیطنت امیز به من گفت

+من که با سهیل تیم میشم. قراره ابکشتون کنیم

خندیدم و سری به تاسف تکون دادم این امیرعلی برای این رفت با سهیل که باهاش بیشتر حرف بزنه و بجوشه تا به قول خودش بفهمه کی آبجی یکتاشو میخواد.

بازی رو شروع کردیم اولین ضربه رو من زدم و توپ رو داخل حفره انداختم.

همون موقع که داشتم برای ضربه بعدی هدف گیری میکردم
شهاب رو بهم کرد

+راستی علیهان از اون عشق افسانه ایت چه خبر؟ اخرین باری که حرف زدیم گفتی دوباره دیدیش.

امیرعلی هم که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:

+آره راستی. انگار امروز زیاد هم حالت خوب نبود.مربوط به ساراعه؟

بعد از زدن ضربه که موفق نبود کمرصاف کردم و نفسم رو محکم به بیرون دادم

-اره خب مربوط به ساراعه. دیگه نمیتونم باهاش دوست معمولی بمونم. ولی پیش یکتا که رفته بودم بهم گفت که باید صبر کنم تا سارا ترسش رو کنار بزاره و منم باید اعتمادش رو به دست بیارم.
یکتا گفت "ترس اصلی تایید نشدن از طرف خوانوادس اگر تو هرچقدرم به این برگردی بگی که من اعتمادتو به دست میارم کافی نیس، باید عمل کنی تو الان به جای اینکه بگی دیگه خوانوادم مشکلی ندارن باید
نشونش بدی.
حرف کافی نیست باید نشونش بدی که دوسش داری و همه جوره پاش هستی تا تهش باید بهش ثابت کنی.
با عملت، نه حرفت چون حرفو قبلا بهش میزدی ولی تهش جدایی شد"
خودمم دیشب هم باهاش صحبت کردم و حرفام رو بهش زدم،گفتم که چقد دوسش دارم و بهش کمک میکنم که ترسش رو کنار بزاره
باید اول برم با مامان حرف بزنم چون به خاطر اون بود که ما از هم جدا شدیم اونو باید راضی کنم تا بتونم اعتماد سارا رو دوباره به دست بیارم.

امیرعلی بعد زدن ضربه خودش صاف ایستاد

+ خب برو جلو دیدی که گفته حرف کافی نیست عمل باید کنی.
درستشم همینه الان تو اینجا هرچقدرم بگی که خسته شدم که چاره نیست. برو با خاله رویا حرف بزن الان بزرگ تر شدید خاله طرز فکرش عوض شده به چشمش دیده که چقدر دوسش داری و بعد جدایی چی شد و از خونه کلا رفتی و کم بهش سرمیزنی.قرارم میزارید آشنا میشن دیگ صدرصد قبول میکنه

دستم رو با کلافگی توی موهام کشیدم.
شهاب ضربه ارومی به نشونه دلگرمی به بازوم زد.

+نگران نباش رفیق. همون طور که گفتی اول باید با مامانت صحبت کنی. بعدش همه چی کم کم درست میشه. کمکی هم خواستی ما هستیم.

هرسه سرشون رو به نشونه تائید تکون دادن.
با قدردانی بهشون نگاه کردم

-واقعا ممنون بچه ها. کمکی خواستم حتما میگم بهتون.

با یاد اوری چیزی خندم گرفت

-راستی یکتا اینم گفت که سارا یکم یکم دو دله و خره و تقریبا داره زود وا میده‌. گفت که "اگه جای سارا بودم اون موقع که رفتی دیگه هیچ راه برگشتی نداشتی و شهید بودی.
دیگه چه برسه به دوست معمولی."

همگی خندیدیم و سهیل با تعجب و خنده رو بهم کرد

+ببینم واقعا همینجوری گفت؟!!

-اره دقیقا همینا رو گفت

امیرعلی خم شده بود تا ضربه خودش رو بزنه.
با ضربه ای که زد تونست همزمان دوتا توپ رو داخل حفره برندازه. و واقعا هم حرفه ایه تو این کار.
با پیروزی کمر صاف کرد‌.

+اره بابا آبجی کلا این مدلیه.قشنگ با خاک یکسان میکنه طرفو.

سهیل با تعجب به امیرعلی نگاه کرد

+امیر تو چقد حرفه ای بازی میکنی!

امیرعلی خندید

+خب وقتی این همه سال بازی میکنم بایدم حرفه ای باشم.

بعد با یاداوری چیزی لبخندی زد و انگار به گذشته برگشت

+قبلا ها ینی وقتی که ۱۹ سالم بود ترنج هم اون موقع ۱۶ سالش بود.
چون بیلیارد خیلی دوست داشت کلی به عمو ینی باباش اصرار کرد که میز بیلیارد بگیره اونم به شرطی که من یادش بدم قبول کرد و خرید.

خندش شدت گرفت و ادامه داد

+هیچ وقت یادم نمیره اون موقع میز بیلیارد رو اوردن ترنج از خوشحالی رو پاش بند نبود جوری که از قبلش زنگ زده بود به من که سریع برم اونجا و تا میز رو اوردن یادش بدم چه جوری بازی کنه.
ترنج خیلی سریع یاد گرفت و خیلی شوق و ذوق داشت‌.ولی خب بعضی وقتا بدجور خنگ بازی درمیورد جوری نمیدونستم از دستش بخندم یا از دستش سر به دیوار بکوبم.
و من بیشتر وقتا باهاش بازی میکنم و اونم بازیش خوبه.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek