#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_199
حاج همایون باغم نگاهم می کرد
افسرده ورنجیده برگشتم خونه حاج همایون بااین تفاوت که امیرعباس مهربونم
زیرخروارها خاک بود و من هم سکته کرده بودم
جلوی درخونه ک ماشین ایستاد ارسلان کمک کردازماش ین پیاده شم حالم اصلا
خوب نبود دلم می خواست برم ازاین شهر دلم میخواست برم جایی که هیچکس
منونشناسه هیچکس
بادیدن یه گوسفندکه یه مردچهارشونه جلوپام زدش زمین وخواست سرش
روبزنه بادلی اشوب بازوی ارسلان روفشارداد که سریع نگاهم کرد
ارسلان_جونم خانومم؟چی شده؟
_توروخدا نذارگوسفندوبکشه
ارسلان_قربونت بشم نمیشه که من نذرکردم اگه توبرگردی گوسفندسربزنم
راست می گفت نمیشد ادم نذرکنه وبهش عمل نکنه نمیتونستم تحمل کنم
وببینم گوسفند روجلوچشمم میکشن میترسیدم کلا فوبیاحیوانات دارم
ازگنجشک تا گرگ مثل سگ می ترسم چه برسه جلوپام یه چیزی بکشن سکته
دومو میزنم قطعا
خودم رو توبغل ارسلان پنهون کردم که سریع دستاش دورم حلقه شدومحکم
منوبه خودش فشردوکنارگوشم گفت
ارسلان_قربونت برم نگاه نکن...فدات بشه ارسلان که انقدر دلت نازکه
پیراهن سفیدش روتومشتم فشارمیدادم تمام تنم میلرزیدو ارسلان بامحبتی که
کاملا حسش می کردمو منوتواغوشش نگه داشته بود تا اینکه بعدازیه رب لب زد
ارسلان_خوشگلم تموم شدبیابریم
وحشتم بیشترشدروبه ارسلان لب زدم
_ارسلان من خیلی می ترسم...میشه میشه بشینیم توماشین باماشین بریم داخل
خونه
ارسلان_چرا نشه توجون بخواه فدات شم بشین توماشین
راه رفته رو برگشتم توماشین نشستم که ارسلان هم توماشین نشست
وبانگرانی نگاهم کرددستم رو تودستش گرفت
ارسلان_خوبی عمرم؟
از شنیدن جمله ش یه حس خوبی تودلم خونه کردبالبخندی که نمی تونستم
جمعش کنم سرتکون دادم وچیزی نگفتم چشمام روبستم تانبینم گوسفند
بیچاره چه بلایی سرش اومده بود
ماشین حرکت کردوبعدچند لحطه دست ارسلان نرم روی چشمای بسته م نشست
ارسلان_خوشگلم چشماتوبازکن پیاده شیم
بااسترس چشمام رواروم بازکردم بادیدن حیاط خونه نفسم روفوت کردم
وبالبخند ازماشین پیاده شدیم
شیرین بادوو خودش روبه مارسوندو بالبخندوچشمایی که برق اشک میزدگفت
شیرین_بچه هامیخواستن بیان من گفتم بمونه برای بعدفعلا نیان
لبخندزدم
_مرسی اجی
لبخند لرزونی زدوروبه ارسلان گفت
شیرین_هوای خواهرمو داشته باشیا ارسلان
ارسلان باعشق به چشمام نگاه کردوبالبخندمنوبیشتربه خودش فشرد
ارسلان_مثل جونم ازش محافطت میکنم
باخجالت ولبخند سرم روبه زیرانداختم که باصلوات جمع کوچیکمون وارد خونه
شدیم بادیدن علی که با اسباب بازی هاش مشغول بازی بود پروازکردم به
طرفش روی زانوهام نشستم و ازپشت بغلش کردم پشت گردنش روبوس یدم
بوییدم که برگشت طرفم بادیدن من چشمای بزرگ مشکیش رودوخت به من ولبای خوشگلش تکون خورد
_ماما
توبغلم گرفتمش و لپ تپل سفیدش روبوسیدم محکم وپرصدا
که باصدای نازش لب زد
_بابا
ارسلان دستش دورکمرم حلقه شد اروم رو سرم روبوسیدوبعد به علی گفت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_199
حاج همایون باغم نگاهم می کرد
افسرده ورنجیده برگشتم خونه حاج همایون بااین تفاوت که امیرعباس مهربونم
زیرخروارها خاک بود و من هم سکته کرده بودم
جلوی درخونه ک ماشین ایستاد ارسلان کمک کردازماش ین پیاده شم حالم اصلا
خوب نبود دلم می خواست برم ازاین شهر دلم میخواست برم جایی که هیچکس
منونشناسه هیچکس
بادیدن یه گوسفندکه یه مردچهارشونه جلوپام زدش زمین وخواست سرش
روبزنه بادلی اشوب بازوی ارسلان روفشارداد که سریع نگاهم کرد
ارسلان_جونم خانومم؟چی شده؟
_توروخدا نذارگوسفندوبکشه
ارسلان_قربونت بشم نمیشه که من نذرکردم اگه توبرگردی گوسفندسربزنم
راست می گفت نمیشد ادم نذرکنه وبهش عمل نکنه نمیتونستم تحمل کنم
وببینم گوسفند روجلوچشمم میکشن میترسیدم کلا فوبیاحیوانات دارم
ازگنجشک تا گرگ مثل سگ می ترسم چه برسه جلوپام یه چیزی بکشن سکته
دومو میزنم قطعا
خودم رو توبغل ارسلان پنهون کردم که سریع دستاش دورم حلقه شدومحکم
منوبه خودش فشردوکنارگوشم گفت
ارسلان_قربونت برم نگاه نکن...فدات بشه ارسلان که انقدر دلت نازکه
پیراهن سفیدش روتومشتم فشارمیدادم تمام تنم میلرزیدو ارسلان بامحبتی که
کاملا حسش می کردمو منوتواغوشش نگه داشته بود تا اینکه بعدازیه رب لب زد
ارسلان_خوشگلم تموم شدبیابریم
وحشتم بیشترشدروبه ارسلان لب زدم
_ارسلان من خیلی می ترسم...میشه میشه بشینیم توماشین باماشین بریم داخل
خونه
ارسلان_چرا نشه توجون بخواه فدات شم بشین توماشین
راه رفته رو برگشتم توماشین نشستم که ارسلان هم توماشین نشست
وبانگرانی نگاهم کرددستم رو تودستش گرفت
ارسلان_خوبی عمرم؟
از شنیدن جمله ش یه حس خوبی تودلم خونه کردبالبخندی که نمی تونستم
جمعش کنم سرتکون دادم وچیزی نگفتم چشمام روبستم تانبینم گوسفند
بیچاره چه بلایی سرش اومده بود
ماشین حرکت کردوبعدچند لحطه دست ارسلان نرم روی چشمای بسته م نشست
ارسلان_خوشگلم چشماتوبازکن پیاده شیم
بااسترس چشمام رواروم بازکردم بادیدن حیاط خونه نفسم روفوت کردم
وبالبخند ازماشین پیاده شدیم
شیرین بادوو خودش روبه مارسوندو بالبخندوچشمایی که برق اشک میزدگفت
شیرین_بچه هامیخواستن بیان من گفتم بمونه برای بعدفعلا نیان
لبخندزدم
_مرسی اجی
لبخند لرزونی زدوروبه ارسلان گفت
شیرین_هوای خواهرمو داشته باشیا ارسلان
ارسلان باعشق به چشمام نگاه کردوبالبخندمنوبیشتربه خودش فشرد
ارسلان_مثل جونم ازش محافطت میکنم
باخجالت ولبخند سرم روبه زیرانداختم که باصلوات جمع کوچیکمون وارد خونه
شدیم بادیدن علی که با اسباب بازی هاش مشغول بازی بود پروازکردم به
طرفش روی زانوهام نشستم و ازپشت بغلش کردم پشت گردنش روبوس یدم
بوییدم که برگشت طرفم بادیدن من چشمای بزرگ مشکیش رودوخت به من ولبای خوشگلش تکون خورد
_ماما
توبغلم گرفتمش و لپ تپل سفیدش روبوسیدم محکم وپرصدا
که باصدای نازش لب زد
_بابا
ارسلان دستش دورکمرم حلقه شد اروم رو سرم روبوسیدوبعد به علی گفت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_200
ارسلان_جون بابا؟قشنگم
مامان اومده!مامان رزا اومده
لبخندبزرگی رولبم نشست که حاج خانومعلی روازم گرفت وبامهربونی لب زد
حاج خانوم_مادرتو بایدخیلی مراقب خودت باشی برو تواتاقت لباسات روعوض
کن و یه دوش اب گرم بگیر
بالبخندچشمام روبازوبسته کردم واروم ازجام بلندشدم که ارسلان لب زد
ارسلان_حالت خوبه؟دردکه نداری؟
لبخندی به نگرانیش زدم
_نگران نباش خوبم
ازش فاصله گرفتم وارد اتاقی شدم که هفت ماه تمام ندیدمش لبخندتلخی روصورتم نشست بادیدن تمام عکسایی که تو پیجم بود چه تکی وچه باعلی والان تمام دیوار هاروپوشونده بود ناباور به دیوارنگاه میکردم باورم نمیشدواقعاتمام اتاق پرباشه ازعکسای من عمیق نفس کشیدم بوی خوش عطردوست داشتنیم عطری که ازوقتی یادم میاد روتنم بوده وهست تومشامم پیچید
باورش سخت بوداماارسلان گوشه اتاق یه دستگاه خوشبوکننده هوا نصب کرده
بودوبه جای خوشبوکننده عطرمن تمام اتاق روپرکرده بوداونقدرزیادنبودکه بخواد اذیت کنه خیلی ملایم اتاق بوی عطرمنومیداد لبخندرولبم بزرگ وبزرگترشدبادیدن چمدونهام به سمتش رفتم ویه تونیک و شلوارنخی صورتی ساده برداشتم وواردحمام شدم حس میکردم نجسم بوی الکل بیمارستان هنوز به خوبی حس میکردم زیردوش اب گرم ایستادم وخوب خودم روشستم بعدیک ساعت ازحمام خارج شدمولباسام روتنم کردم موهام رو همونطورخیس جمع کردموبی روسری ازاتاق خارج شدم که باشنیدن سروصدا از داخل حیاط به طرف حیاط رفتم بادیدن ارسلان که مشغول کباب زدن بودوحاج خانوم
وشیرین که توالاچیق مشغول چیدن چیدن میز نهاربودن لبخندزدم وبادیدن
حاجی که علی روبغل کرده بود و باهاش حرف میزدلبخندم پررنگ ترشدوبه طرف حاج خانوم وشیرین رفتم بعدازمدتی ارسلان با کباب به طرفمون اومد
وکنارم نشست علی رواز حاجی به اصرارگرفتم و توظرفش کمی کباب گوشت
گوسفند و برنج ریختم وخوب کباب رو ریزکردم و مشغول دادن غذای علی شدم که بااشتهاغذامیخوردیه قاشق بهش پلوکباب وگوجه میدادم و یه قاشق ماست
بعداینکه سیرشد شیرین که غذاش تموم شده بودعلی روازم گرفت وگفت
شیرین_خب دیگه منو امیرعباس جونم بریم بازی کنیم مامانی غذا بخوره
ازصورت بغ کرده علی یاهمون امیرعباس کوچولوم معلوم بودراضی نیست اما
شیرین فرصت اعتراض روبه هیچکدوممون ندادوعلی روبردداخل خونه
باحس نفس ارسلان کنارگوشم تپش قلبم بیشترازهرزمانی شد
ارسلان_جوجه ی من نمیخوادشروع کنه؟
بالبخندبهش نگاه کردم که بادیدن ظرف دست نخورده ش با شرم لب زدم
_توچرا شروع نکردی؟
دستش رو روی پام گذاشت ونرم نوازش کردکه ازحرارت دستش تنگم
ارسلان_بدون عشقم چیزی ازگلوم پایین نمیره
لبخندبزرگی زدم وسرتکون دادم کمی برنج و کباب توبشقابش گذاشتم ومقابلش
گذاشتم وبعدخودم کمی برنج وکباب برای خودم ریختم ومشغول شدم ولی اصلا میل نداشتم این چندمدت حسابی معده م کوچیک شده بودوالان حتی میلی به خوردن هیچی نداشتم اما به زور کمی خوردم برگشتیم توخونه حاج خانوم اجازه ندادهیچ کاری انجام بدم کنارارسلان رومبل نشستم که دستش دورشونه م حلقه شدباخجالت روبه ارسلان لب زدم
_ارسلان من خجالت میکشم
با عشق نگاهم کرد
ارسلان_ازچی ؟ ازشوهرت؟فقط منتظرم حالت خوب شه دیگه تمومش میکنم زودترعقدکنیم
تمام قلبم لبریزازخوشی بود اروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم
_مگه شماازعروس خانوم بعله گرفتی که تا عقدپیش میری؟
ازشیطنت توچشمم لبخندبزرگی رولبش اومدوتوگوشم پچ زد
ارسلان_من نوکر عروس خانومم هستم دربست چیکارکنم خانومم بعله بگه
زبونم قفل شد نمیدونستم چی بگم فقط تونستم بگم
_هیچ وقت تنهام نذار
ارسلان_تاوقتی که زنده م هیچوقت حتی یک لحظه تنهات نمیذارم
تو حال وهوای خودمو عشقم بودم که باشنیدن صدای اف اف قلبم
لرزیدواسترس توجونم رخنه کردبانگرانی به ارسلان نگاه کردم که لب زد
ارسلان_چیشده عمرم؟نگران چی هستی ؟حتما یه مهمون اومده دیگه
شیرین در خونه اروبازکردوبانگرانی به من نگاه کردکه بیشتراسترس گرفتم
که باورودمامان نفس توسینه م حبس شد
مامان اینجاچیکارمیکردچقدرخوش پوش وزیباشده حس میکنم جوون شده
برق خوشی توچشماش به وضوح دیده میشد سریع ازجام بلندشدم ارسلان هم
کنارم ایستاد حاج همایون به احترام مامان کنار حاج خانوم ایستادولی من
بادلتنگی به مادری نگاه میکردم که هفت ماه تماه حتی یه زنگ نزدببینه من زنده م یانه حتی وقتی براشون پول میریختم
همونطورکه نگاهش میکردم اون چشم ازمن گرفت وباحامی وحاج خانوم احوال پرسی کردکه به طرفش رفتم وخواستم بغلش کنم که یه طرف صورتم به شدت سوخت بابهت وقلبی که از غم تیرمیکشیدنگاهش کردم که باصدای بلندلب زد
مامان_چراجواب تلفنتو نمیدی مگه توبی صاحابی میدونی چقدربهت زنگ زدم
دستم رو روگونه ی داغ شده ازسیلی که نوش جون کردم گذاشتم وبه مامان که مثل همیشه وقتی عصبی میشه سرخ میشه نگاه کردم باصدایی که ازبغض میلرزید لب زدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_200
ارسلان_جون بابا؟قشنگم
مامان اومده!مامان رزا اومده
لبخندبزرگی رولبم نشست که حاج خانومعلی روازم گرفت وبامهربونی لب زد
حاج خانوم_مادرتو بایدخیلی مراقب خودت باشی برو تواتاقت لباسات روعوض
کن و یه دوش اب گرم بگیر
بالبخندچشمام روبازوبسته کردم واروم ازجام بلندشدم که ارسلان لب زد
ارسلان_حالت خوبه؟دردکه نداری؟
لبخندی به نگرانیش زدم
_نگران نباش خوبم
ازش فاصله گرفتم وارد اتاقی شدم که هفت ماه تمام ندیدمش لبخندتلخی روصورتم نشست بادیدن تمام عکسایی که تو پیجم بود چه تکی وچه باعلی والان تمام دیوار هاروپوشونده بود ناباور به دیوارنگاه میکردم باورم نمیشدواقعاتمام اتاق پرباشه ازعکسای من عمیق نفس کشیدم بوی خوش عطردوست داشتنیم عطری که ازوقتی یادم میاد روتنم بوده وهست تومشامم پیچید
باورش سخت بوداماارسلان گوشه اتاق یه دستگاه خوشبوکننده هوا نصب کرده
بودوبه جای خوشبوکننده عطرمن تمام اتاق روپرکرده بوداونقدرزیادنبودکه بخواد اذیت کنه خیلی ملایم اتاق بوی عطرمنومیداد لبخندرولبم بزرگ وبزرگترشدبادیدن چمدونهام به سمتش رفتم ویه تونیک و شلوارنخی صورتی ساده برداشتم وواردحمام شدم حس میکردم نجسم بوی الکل بیمارستان هنوز به خوبی حس میکردم زیردوش اب گرم ایستادم وخوب خودم روشستم بعدیک ساعت ازحمام خارج شدمولباسام روتنم کردم موهام رو همونطورخیس جمع کردموبی روسری ازاتاق خارج شدم که باشنیدن سروصدا از داخل حیاط به طرف حیاط رفتم بادیدن ارسلان که مشغول کباب زدن بودوحاج خانوم
وشیرین که توالاچیق مشغول چیدن چیدن میز نهاربودن لبخندزدم وبادیدن
حاجی که علی روبغل کرده بود و باهاش حرف میزدلبخندم پررنگ ترشدوبه طرف حاج خانوم وشیرین رفتم بعدازمدتی ارسلان با کباب به طرفمون اومد
وکنارم نشست علی رواز حاجی به اصرارگرفتم و توظرفش کمی کباب گوشت
گوسفند و برنج ریختم وخوب کباب رو ریزکردم و مشغول دادن غذای علی شدم که بااشتهاغذامیخوردیه قاشق بهش پلوکباب وگوجه میدادم و یه قاشق ماست
بعداینکه سیرشد شیرین که غذاش تموم شده بودعلی روازم گرفت وگفت
شیرین_خب دیگه منو امیرعباس جونم بریم بازی کنیم مامانی غذا بخوره
ازصورت بغ کرده علی یاهمون امیرعباس کوچولوم معلوم بودراضی نیست اما
شیرین فرصت اعتراض روبه هیچکدوممون ندادوعلی روبردداخل خونه
باحس نفس ارسلان کنارگوشم تپش قلبم بیشترازهرزمانی شد
ارسلان_جوجه ی من نمیخوادشروع کنه؟
بالبخندبهش نگاه کردم که بادیدن ظرف دست نخورده ش با شرم لب زدم
_توچرا شروع نکردی؟
دستش رو روی پام گذاشت ونرم نوازش کردکه ازحرارت دستش تنگم
ارسلان_بدون عشقم چیزی ازگلوم پایین نمیره
لبخندبزرگی زدم وسرتکون دادم کمی برنج و کباب توبشقابش گذاشتم ومقابلش
گذاشتم وبعدخودم کمی برنج وکباب برای خودم ریختم ومشغول شدم ولی اصلا میل نداشتم این چندمدت حسابی معده م کوچیک شده بودوالان حتی میلی به خوردن هیچی نداشتم اما به زور کمی خوردم برگشتیم توخونه حاج خانوم اجازه ندادهیچ کاری انجام بدم کنارارسلان رومبل نشستم که دستش دورشونه م حلقه شدباخجالت روبه ارسلان لب زدم
_ارسلان من خجالت میکشم
با عشق نگاهم کرد
ارسلان_ازچی ؟ ازشوهرت؟فقط منتظرم حالت خوب شه دیگه تمومش میکنم زودترعقدکنیم
تمام قلبم لبریزازخوشی بود اروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم
_مگه شماازعروس خانوم بعله گرفتی که تا عقدپیش میری؟
ازشیطنت توچشمم لبخندبزرگی رولبش اومدوتوگوشم پچ زد
ارسلان_من نوکر عروس خانومم هستم دربست چیکارکنم خانومم بعله بگه
زبونم قفل شد نمیدونستم چی بگم فقط تونستم بگم
_هیچ وقت تنهام نذار
ارسلان_تاوقتی که زنده م هیچوقت حتی یک لحظه تنهات نمیذارم
تو حال وهوای خودمو عشقم بودم که باشنیدن صدای اف اف قلبم
لرزیدواسترس توجونم رخنه کردبانگرانی به ارسلان نگاه کردم که لب زد
ارسلان_چیشده عمرم؟نگران چی هستی ؟حتما یه مهمون اومده دیگه
شیرین در خونه اروبازکردوبانگرانی به من نگاه کردکه بیشتراسترس گرفتم
که باورودمامان نفس توسینه م حبس شد
مامان اینجاچیکارمیکردچقدرخوش پوش وزیباشده حس میکنم جوون شده
برق خوشی توچشماش به وضوح دیده میشد سریع ازجام بلندشدم ارسلان هم
کنارم ایستاد حاج همایون به احترام مامان کنار حاج خانوم ایستادولی من
بادلتنگی به مادری نگاه میکردم که هفت ماه تماه حتی یه زنگ نزدببینه من زنده م یانه حتی وقتی براشون پول میریختم
همونطورکه نگاهش میکردم اون چشم ازمن گرفت وباحامی وحاج خانوم احوال پرسی کردکه به طرفش رفتم وخواستم بغلش کنم که یه طرف صورتم به شدت سوخت بابهت وقلبی که از غم تیرمیکشیدنگاهش کردم که باصدای بلندلب زد
مامان_چراجواب تلفنتو نمیدی مگه توبی صاحابی میدونی چقدربهت زنگ زدم
دستم رو روگونه ی داغ شده ازسیلی که نوش جون کردم گذاشتم وبه مامان که مثل همیشه وقتی عصبی میشه سرخ میشه نگاه کردم باصدایی که ازبغض میلرزید لب زدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_201
_یه چندوقته گوشیم دست شیرین بودبه خاطریه مسائلی نمیدونستم شمازنگ زدی... ولی تایه ماه پیش که هیچ زنگی نزدی....
پوزخندتلخی زدم و بابغض وکینه لب زدم
_راستی مبارک باشه داماد دارشدنت
با اخم وتعجب نگاهم کرد
مامان_تو ازکجامیدونی
اشک سمج روگونه م چکید لبام میلرزیدصدام بدتر
_خبرا زود میرسه.....فقط برام جای تعجب داره چرا من نمیدونم؟.....مگه من خواهرش نیستم؟
پوزخندتلخی زدم
دستم روجلوی دهنم گذاشتم تاهق نزنم بعدهفت ماه دیدمش بعداینکه سکته کردم ازدروغایی که کم ازمادروخواهرم تودلم تلنبار نبوده ونیست وبعداون جلوی خانواده ای که قراره خانواده همسرم شه والان هیچ نسبتی بامن نداره
من کتک زد درد داره نه؟
_خونواده داماد نگفتن خواهر عروس کجاست؟اصلا گفتید نیلوفرخواهرداره
یانه؟....فامیلامون چی ؟.... نگفتن رزا کجاست؟
مامان_توسرت شلوغ بود گفتیم مزاحم کارات نشیم یه عقدساده کردن گفتیم جشن عروسی بهت بگیم
قلبم خیلی سوخت وقتی مادرم بااین بهونه خواست قضیه اروماسمالی کنه
_درهرصورت......مبارک باشه خوشبخت بشه.....کاش اونقدری که من به فکرتون
بودم شماهم به فکرمن بودین....خب حالاچرا اومدی اینجا؟نگوکه نگرانم شدی
چون باورم نمیشه شیش ماه زنگ نزدی چرایهونگرانیت گل کرد
باخشم به من وبعدبه شیرین نگاه کرد
مامان_شیرین چرابه رزا نگفتی من چقدرزنگ زدم؟
شیرین بااخم به مامان نگاه کرد
شیرین_خاله حتی یکبارهم شمارت روگوشی رزا نیوفتاده چی روبهش بگم؟دروغ بگم بهش؟
قلبم بیشترخوردشدوتمام تنم به لرزه افتاد ارسلان باصورت برافروخته وچشمای
نگران نگاهم میکرداما با نگاه حاجی مجبوربود سرجاش بمونه
مامان که دیدبوجوری ضایع شده گفت
مامان_من بایدبهت زنگ بزنم یاتو؟
خنده بی جونی کردم
_مامان اصل قضیه چیه که تااینجااومدی؟
مامان_نیلوفر اخرهفته عروسیشه اومدم بگم بایدبیای
بااخم لب زدم
_بایدبیام؟ بایدی وجود نداره....وقتی تومراسم عقدش نبودم دلیلی برای اومدن
توجشنش هم ندارم همون چیزی که سرعقدبه همه گفتیدروبگید چون من
نمیام اصلا بگین رزا مرده اینجوری بهتره
باحرص انگشتش روجلوم تکون داد
مامان_بایدبیای توغلط میکنی نیای خواهرت ابروداره سرعقدگفتیم کارت
زیادبودنتونستی بیای ایندفعه بایدباشی
سرتق وباکینه توچشماش نگاه کردم
_نمیام
خواست دوباره به صورتم سیلی بزنه که به شدت به عقب کشیده شدم وبادیدن ارسلان که جلوی مامان ایستاده بود قلب بیقرارم از عشق پرشد
باچشمای پربه ارسلان نگاه کردم ولرزون گفتم
_اقا ارسلان....من خوبم
حاج همایون اشاره کردبه ارسلان که بره عقب ارسلان ازشدت خشم دستاش انگشت هاش درحال خورد شد ِن روجوری مشت کرده بود که حس میکردم
مامان_باید بیای رزا وگرنه دیگه اسمتم نمیارم
چشمای پرم بازخالی شدو فقط نگاهش کردم که مامان دوتا کارت روی میز گذاشت وباخداحافظی بلندی از خونه خارج شد از غم میلرزیدم خدایا چرادردای من تمومی نداره؟ پاهام تحمل وزنم رو نداشت روزانوهام نشستم وهق زدم که...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_201
_یه چندوقته گوشیم دست شیرین بودبه خاطریه مسائلی نمیدونستم شمازنگ زدی... ولی تایه ماه پیش که هیچ زنگی نزدی....
پوزخندتلخی زدم و بابغض وکینه لب زدم
_راستی مبارک باشه داماد دارشدنت
با اخم وتعجب نگاهم کرد
مامان_تو ازکجامیدونی
اشک سمج روگونه م چکید لبام میلرزیدصدام بدتر
_خبرا زود میرسه.....فقط برام جای تعجب داره چرا من نمیدونم؟.....مگه من خواهرش نیستم؟
پوزخندتلخی زدم
دستم روجلوی دهنم گذاشتم تاهق نزنم بعدهفت ماه دیدمش بعداینکه سکته کردم ازدروغایی که کم ازمادروخواهرم تودلم تلنبار نبوده ونیست وبعداون جلوی خانواده ای که قراره خانواده همسرم شه والان هیچ نسبتی بامن نداره
من کتک زد درد داره نه؟
_خونواده داماد نگفتن خواهر عروس کجاست؟اصلا گفتید نیلوفرخواهرداره
یانه؟....فامیلامون چی ؟.... نگفتن رزا کجاست؟
مامان_توسرت شلوغ بود گفتیم مزاحم کارات نشیم یه عقدساده کردن گفتیم جشن عروسی بهت بگیم
قلبم خیلی سوخت وقتی مادرم بااین بهونه خواست قضیه اروماسمالی کنه
_درهرصورت......مبارک باشه خوشبخت بشه.....کاش اونقدری که من به فکرتون
بودم شماهم به فکرمن بودین....خب حالاچرا اومدی اینجا؟نگوکه نگرانم شدی
چون باورم نمیشه شیش ماه زنگ نزدی چرایهونگرانیت گل کرد
باخشم به من وبعدبه شیرین نگاه کرد
مامان_شیرین چرابه رزا نگفتی من چقدرزنگ زدم؟
شیرین بااخم به مامان نگاه کرد
شیرین_خاله حتی یکبارهم شمارت روگوشی رزا نیوفتاده چی روبهش بگم؟دروغ بگم بهش؟
قلبم بیشترخوردشدوتمام تنم به لرزه افتاد ارسلان باصورت برافروخته وچشمای
نگران نگاهم میکرداما با نگاه حاجی مجبوربود سرجاش بمونه
مامان که دیدبوجوری ضایع شده گفت
مامان_من بایدبهت زنگ بزنم یاتو؟
خنده بی جونی کردم
_مامان اصل قضیه چیه که تااینجااومدی؟
مامان_نیلوفر اخرهفته عروسیشه اومدم بگم بایدبیای
بااخم لب زدم
_بایدبیام؟ بایدی وجود نداره....وقتی تومراسم عقدش نبودم دلیلی برای اومدن
توجشنش هم ندارم همون چیزی که سرعقدبه همه گفتیدروبگید چون من
نمیام اصلا بگین رزا مرده اینجوری بهتره
باحرص انگشتش روجلوم تکون داد
مامان_بایدبیای توغلط میکنی نیای خواهرت ابروداره سرعقدگفتیم کارت
زیادبودنتونستی بیای ایندفعه بایدباشی
سرتق وباکینه توچشماش نگاه کردم
_نمیام
خواست دوباره به صورتم سیلی بزنه که به شدت به عقب کشیده شدم وبادیدن ارسلان که جلوی مامان ایستاده بود قلب بیقرارم از عشق پرشد
باچشمای پربه ارسلان نگاه کردم ولرزون گفتم
_اقا ارسلان....من خوبم
حاج همایون اشاره کردبه ارسلان که بره عقب ارسلان ازشدت خشم دستاش انگشت هاش درحال خورد شد ِن روجوری مشت کرده بود که حس میکردم
مامان_باید بیای رزا وگرنه دیگه اسمتم نمیارم
چشمای پرم بازخالی شدو فقط نگاهش کردم که مامان دوتا کارت روی میز گذاشت وباخداحافظی بلندی از خونه خارج شد از غم میلرزیدم خدایا چرادردای من تمومی نداره؟ پاهام تحمل وزنم رو نداشت روزانوهام نشستم وهق زدم که...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_202
کشیده شدم تو بغل گرم ومردونه ای آغوشی که برام امن ترین اغوش دنیا بود
سرمو روی سینه ش گذاشتم وهق زدم
_مادر مَن فقط نیلوفر رودوست داره حتی تواین هفت ماه نپرسیدمن زنده م
یامرده م بعدامشب اومده بعدهفت ماه دیدمش واون میزنه توگوشم چرا؟بی
دلیل تاکی باید بی دلیل ازهرکسی تودهنی بخورم
فشارهای دستای ارسلان روکمرم زیادوزیادترشدبه طوری که حس میکردم
هرلحظه امکان داره تووجودش حل شم اما دلم اونقدرپربودکه برام مهم نباشه
توبغلش زارزدم اونقدرکه چشمام سیاه شدو تودستاش بی جون شدم
وقتی چشمام روباز کردم ارسلان کنارم نشسته بودومن روتختم بودم اروم سرم
روچرخوندم با دیدن علی که کنارم خواب بود و سرش رو سینه م تمام وجودم
پرشدازحس مادری حقا که حس مادری خیلی زیباست زیباتراز اونچه بشه فکرش روکرد
بادیدن دستم که سرم وصل بودلبخندتلخی زدم واشک ازگوشه چشمم سرازیرشد به سقف زل زدم من نمیرم عروسی نیلوفر وقتی اونقدرمنو ناچیز وبی ارزش میدونستن که برای عقدش نگفته بودبیام پس عروسی هم نمیرم
یه فکرمثل خنجرقلب دردناکم رو شکافت نیلوفرترسیده که من شوهرش رو ازراه به در کنم
تمام تنم لرزید یعنی واقعاممکنه نیلوفرهمچین فکری درباره من بکنه؟اشک دورچشمم حلقه زد اره ممکنه!!مطمئنم یکی ازترسهاش همین بوده
اما مگه من میتونم همچین کاری روبکنم
ازاینکه انقدرمنو پست دونسته حالم ازش بهم می خوردونفرت تودلم ریشه دووند
که ارسلان چشمای خوشگل خمارازخوابش روبازکردونگاهم کرد
ارسلان_بیدارشدی زندگیم؟
لبخند زدم وسرم روبااشک تکون دادم
_ارسلان؟
ارسلان_جونِ ارسلان؟
_من عروسی نیلوفر نمیرم!
دستم روتودستش گرفت ونرم بوسید
ارسلان_هرچی خودت دوست داری خانومم؛ من اجبارت نمیکنم کاری که دوست نداری روانجام بدی
ازاینکه پشتم بود غرق لذت شدم وبه علی اشاره کردم
_دلم خیلی براش تنگ شده بود
لبخند رولبش پررنگترشد
_هرکاری کردم ساکت نشدتوبغلم مجبورشدم سرش وبذارم روسینه ت باورت میشه ازهمیشه زودتر خوابیددستم رو روی سرکوچولوش کشیدم
_فدای قلب مهربون پسرم بشم بچه م مادرشومیخوادخب!
ارسالن_اره مادرش ومیخوادتنهامادرش رو مامان رزا شو
لبخندزدم که گفت
ارسلان_نبایداصلا غصه بخوری خوب استراحت کن که بدنت خیلی ضعیف شده زندگیم
سرتکون دادم اماتاصبح خواب به چشمم نیومد
صبح علی باگریه ازخواب بیدارشد که زود بغلش کردم ونازش کردم وباهاش
حرف زدم که بادیدنم اروم گرفت وبعدازعوض کردن پوشکش وشیرخوردن
دوباره خوابیدازجام بلندشدمویه دوش یه ربه گرفتم ازاتاق خارج شدم
وارداشپزخونه شدم یاد روزی افتادم که امیرعباس زنده بودچقدر تلخه که الان
نیست بغض توگلوم نشست
که حاج خانوم ازجاش بلندشد
حاج خانوم_خوبی دخترم
نفس رنجوری کشیدم بیچاره حاج خانوم چطور طاقت اورد پسربه اون رشیدی زیرخاک بره
وای خدا سرکافرم نیار داغ بچه ته داغ هاست وخیلی سوزاننده
سرم روانداختم پایین که دستش روشونه م نشست
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_202
کشیده شدم تو بغل گرم ومردونه ای آغوشی که برام امن ترین اغوش دنیا بود
سرمو روی سینه ش گذاشتم وهق زدم
_مادر مَن فقط نیلوفر رودوست داره حتی تواین هفت ماه نپرسیدمن زنده م
یامرده م بعدامشب اومده بعدهفت ماه دیدمش واون میزنه توگوشم چرا؟بی
دلیل تاکی باید بی دلیل ازهرکسی تودهنی بخورم
فشارهای دستای ارسلان روکمرم زیادوزیادترشدبه طوری که حس میکردم
هرلحظه امکان داره تووجودش حل شم اما دلم اونقدرپربودکه برام مهم نباشه
توبغلش زارزدم اونقدرکه چشمام سیاه شدو تودستاش بی جون شدم
وقتی چشمام روباز کردم ارسلان کنارم نشسته بودومن روتختم بودم اروم سرم
روچرخوندم با دیدن علی که کنارم خواب بود و سرش رو سینه م تمام وجودم
پرشدازحس مادری حقا که حس مادری خیلی زیباست زیباتراز اونچه بشه فکرش روکرد
بادیدن دستم که سرم وصل بودلبخندتلخی زدم واشک ازگوشه چشمم سرازیرشد به سقف زل زدم من نمیرم عروسی نیلوفر وقتی اونقدرمنو ناچیز وبی ارزش میدونستن که برای عقدش نگفته بودبیام پس عروسی هم نمیرم
یه فکرمثل خنجرقلب دردناکم رو شکافت نیلوفرترسیده که من شوهرش رو ازراه به در کنم
تمام تنم لرزید یعنی واقعاممکنه نیلوفرهمچین فکری درباره من بکنه؟اشک دورچشمم حلقه زد اره ممکنه!!مطمئنم یکی ازترسهاش همین بوده
اما مگه من میتونم همچین کاری روبکنم
ازاینکه انقدرمنو پست دونسته حالم ازش بهم می خوردونفرت تودلم ریشه دووند
که ارسلان چشمای خوشگل خمارازخوابش روبازکردونگاهم کرد
ارسلان_بیدارشدی زندگیم؟
لبخند زدم وسرم روبااشک تکون دادم
_ارسلان؟
ارسلان_جونِ ارسلان؟
_من عروسی نیلوفر نمیرم!
دستم روتودستش گرفت ونرم بوسید
ارسلان_هرچی خودت دوست داری خانومم؛ من اجبارت نمیکنم کاری که دوست نداری روانجام بدی
ازاینکه پشتم بود غرق لذت شدم وبه علی اشاره کردم
_دلم خیلی براش تنگ شده بود
لبخند رولبش پررنگترشد
_هرکاری کردم ساکت نشدتوبغلم مجبورشدم سرش وبذارم روسینه ت باورت میشه ازهمیشه زودتر خوابیددستم رو روی سرکوچولوش کشیدم
_فدای قلب مهربون پسرم بشم بچه م مادرشومیخوادخب!
ارسالن_اره مادرش ومیخوادتنهامادرش رو مامان رزا شو
لبخندزدم که گفت
ارسلان_نبایداصلا غصه بخوری خوب استراحت کن که بدنت خیلی ضعیف شده زندگیم
سرتکون دادم اماتاصبح خواب به چشمم نیومد
صبح علی باگریه ازخواب بیدارشد که زود بغلش کردم ونازش کردم وباهاش
حرف زدم که بادیدنم اروم گرفت وبعدازعوض کردن پوشکش وشیرخوردن
دوباره خوابیدازجام بلندشدمویه دوش یه ربه گرفتم ازاتاق خارج شدم
وارداشپزخونه شدم یاد روزی افتادم که امیرعباس زنده بودچقدر تلخه که الان
نیست بغض توگلوم نشست
که حاج خانوم ازجاش بلندشد
حاج خانوم_خوبی دخترم
نفس رنجوری کشیدم بیچاره حاج خانوم چطور طاقت اورد پسربه اون رشیدی زیرخاک بره
وای خدا سرکافرم نیار داغ بچه ته داغ هاست وخیلی سوزاننده
سرم روانداختم پایین که دستش روشونه م نشست
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_203
حاج خانوم_یاد امیرم افتادی؟
باچشمای پرابم نگاهش کردم که دستی به صورتم کشید
حاج خانوم_وقتی به دنیااوردمش بیمه حضرت ابوالفضل کردمش وقتی رفت
بدجورسوختم اما بافکر اقا ابوالفضل اروم گرفتم خداهمینطورکه یه روز اونوبهم
داد پسش گرفت من چیکارم که نذارم؟ امیر همیشه بهم میگفت اگه دوسش دارم دعاکنم به ارزوش برسه ارزوش این بود قبل ازمرگ منو حاجی بمیره
میگفت طاقت نداره داغ ماروببینه خداازدلش خبرداشت وبردش ولی خیلی براش زود بود پسرم تازه دامادبود چه میشه کرد خواست خدابوده
بیابشین دخترم بیا بدنت خیلی ضعیف شده
لبخندی شبیه زهرخندرولبم نشست وتودلم گفتم منم دوست دارم بمیرم چرا
خدامنونمیبره پیش خودش؟
کنارش روی صندلی نشستم که دستم روتودستش فشردوهمونطورکه چایم روشیرین میکردگفت
حاج خانوم_دیشب شب خیلی بدی بود
خیلی بهت سخت گذشت،ولی ازت یه خواهشی دارم
با لبخندنگاهش کردم
_این چه حرفیه بفرمایید؟
حاج خانوم_عروسی خواهرت برو!میدونم هرکی جای توبودنمیرفت مطمئنم اگه امیرخدابیامرز اینکاروبا ارسلان می کرد ارسلان دیگه اسمشم نمیاورداما تو برو میدونم مادرت خیلی بینتون فرق میذاره اینودیشب از برخوردش فهمیدم ولی تواهمیت نده وبرو!برو ثابت کن که چقدرمحکمی
باچشمای پرشده نگاهش کردم
_به یه شرط میرم
بالبخند ونگران ی نگاهم کرد
حاج خانوم_چه شرطی ؟
_میدونم توقع زیاد وپررویه محضه اما ازتون میخوام شماهم بامن بیاین
میشه؟
لبخند صورتش روپوشوند
حاج خانوم_حتما میایم حتی امیرعباس هم راضیه
لبخندرولبم بزرگ ترشدوبا بغض کمی ازچایش یرینم روخوردم که صدای پای
ارسلان روشنیدم سرم روکه بالااوردم پیشونیم داغ شد لبخند رولبم روهیچ جوره
نمیتونستم جمع کنم
باعشق نگاهم کردوگفت
_جونِ ارسلان دلم حالت خوبه؟
لبخند خجولی زدم ونگاه ازش دزدیدم که بادیدن حاج خانوم که لبخند بزرگی رولبش بودبیشتر خجالت کشیدم
حاج خانوم روبه ارسلان گفت
حاج خانوم_بیا بشین بچه انقدر دخترمو سرخ وسفید نکن
ارسلان دستاش رودورشونه م حلقه کردوگفت
ارسلان_مامان جون عاشقشم چیکارکنم خب؟
ازخجالت فقط به میزنگاه می کردم که حاج خانوم گفت
حاج خانوم_هروقت زنت شد هرکار ی دوست داری بکن ولی الان نه چون این
طفل معصوم وخیلی خجالت میدی !
ارسلان_منتظرم حالش کامل خوب شه خودمم دیگه ازاین وضع خسته شدم
زودترسروسامون بگیریم بهتره
ازشنیدن حرفاشون حس میکردم تمام صورتم ازشرم سرخ شده ارسلان بالبخند
به من نگاه کردوکنارم نشست ومشغول خوردن صبحانه شد
چشمهام روباغم به اینه دوختم عجیب مدل موهاو ارایشم به صورت بیش
ازحد لاغرشده م می اومد جالب بودبااینکه انقدر لاغرشدم هنوزم صورتم پربود
ولی خیلی کوچولوتر وگردترشدبود
ارایش غلیظ سرخ ابی پیراهن بلند سرخ ابی که بالا تنه حریر اکلیلی صورتی
بامروارید کارشده بود و ازشکم به پا یین با ساتن امریکایی پرچین وپرنسسی
سرخ ابی بود یقه دلبری که خط سینه م به وضوح مشخص بودوگردنبند اسمم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_203
حاج خانوم_یاد امیرم افتادی؟
باچشمای پرابم نگاهش کردم که دستی به صورتم کشید
حاج خانوم_وقتی به دنیااوردمش بیمه حضرت ابوالفضل کردمش وقتی رفت
بدجورسوختم اما بافکر اقا ابوالفضل اروم گرفتم خداهمینطورکه یه روز اونوبهم
داد پسش گرفت من چیکارم که نذارم؟ امیر همیشه بهم میگفت اگه دوسش دارم دعاکنم به ارزوش برسه ارزوش این بود قبل ازمرگ منو حاجی بمیره
میگفت طاقت نداره داغ ماروببینه خداازدلش خبرداشت وبردش ولی خیلی براش زود بود پسرم تازه دامادبود چه میشه کرد خواست خدابوده
بیابشین دخترم بیا بدنت خیلی ضعیف شده
لبخندی شبیه زهرخندرولبم نشست وتودلم گفتم منم دوست دارم بمیرم چرا
خدامنونمیبره پیش خودش؟
کنارش روی صندلی نشستم که دستم روتودستش فشردوهمونطورکه چایم روشیرین میکردگفت
حاج خانوم_دیشب شب خیلی بدی بود
خیلی بهت سخت گذشت،ولی ازت یه خواهشی دارم
با لبخندنگاهش کردم
_این چه حرفیه بفرمایید؟
حاج خانوم_عروسی خواهرت برو!میدونم هرکی جای توبودنمیرفت مطمئنم اگه امیرخدابیامرز اینکاروبا ارسلان می کرد ارسلان دیگه اسمشم نمیاورداما تو برو میدونم مادرت خیلی بینتون فرق میذاره اینودیشب از برخوردش فهمیدم ولی تواهمیت نده وبرو!برو ثابت کن که چقدرمحکمی
باچشمای پرشده نگاهش کردم
_به یه شرط میرم
بالبخند ونگران ی نگاهم کرد
حاج خانوم_چه شرطی ؟
_میدونم توقع زیاد وپررویه محضه اما ازتون میخوام شماهم بامن بیاین
میشه؟
لبخند صورتش روپوشوند
حاج خانوم_حتما میایم حتی امیرعباس هم راضیه
لبخندرولبم بزرگ ترشدوبا بغض کمی ازچایش یرینم روخوردم که صدای پای
ارسلان روشنیدم سرم روکه بالااوردم پیشونیم داغ شد لبخند رولبم روهیچ جوره
نمیتونستم جمع کنم
باعشق نگاهم کردوگفت
_جونِ ارسلان دلم حالت خوبه؟
لبخند خجولی زدم ونگاه ازش دزدیدم که بادیدن حاج خانوم که لبخند بزرگی رولبش بودبیشتر خجالت کشیدم
حاج خانوم روبه ارسلان گفت
حاج خانوم_بیا بشین بچه انقدر دخترمو سرخ وسفید نکن
ارسلان دستاش رودورشونه م حلقه کردوگفت
ارسلان_مامان جون عاشقشم چیکارکنم خب؟
ازخجالت فقط به میزنگاه می کردم که حاج خانوم گفت
حاج خانوم_هروقت زنت شد هرکار ی دوست داری بکن ولی الان نه چون این
طفل معصوم وخیلی خجالت میدی !
ارسلان_منتظرم حالش کامل خوب شه خودمم دیگه ازاین وضع خسته شدم
زودترسروسامون بگیریم بهتره
ازشنیدن حرفاشون حس میکردم تمام صورتم ازشرم سرخ شده ارسلان بالبخند
به من نگاه کردوکنارم نشست ومشغول خوردن صبحانه شد
چشمهام روباغم به اینه دوختم عجیب مدل موهاو ارایشم به صورت بیش
ازحد لاغرشده م می اومد جالب بودبااینکه انقدر لاغرشدم هنوزم صورتم پربود
ولی خیلی کوچولوتر وگردترشدبود
ارایش غلیظ سرخ ابی پیراهن بلند سرخ ابی که بالا تنه حریر اکلیلی صورتی
بامروارید کارشده بود و ازشکم به پا یین با ساتن امریکایی پرچین وپرنسسی
سرخ ابی بود یقه دلبری که خط سینه م به وضوح مشخص بودوگردنبند اسمم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_203 حاج خانوم_یاد امیرم افتادی؟ باچشمای پرابم نگاهش کردم که دستی به صورتم کشید حاج خانوم_وقتی به دنیااوردمش بیمه حضرت ابوالفضل کردمش وقتی رفت بدجورسوختم اما بافکر اقا ابوالفضل اروم گرفتم خداهمینطورکه یه روز اونوبهم…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_204
گردنبند اسمم
دورگردنم بود موهام رو پایین شنیون کرده بودم به رنگ شکلاتی روشن که
خیلی به صورتم م ی اومد
به حاج خانوم نگاه کردم بعدمدتها اومد ارایشگاه وموهاش رو زی تون ی رنگ کرده
بود رنگ موهاش خیلی بهش می اومد ارایش کم ی هم روی صورتش بود کت
دامن سورمه ا ی س یر کارشده تنش بود علی توبغل حاج خانوم ورجه وورجه
میکرد مانتوم روتنم کردم وشالم روسرکردم کادو نیلوفر که یه نیم ست طلا زرد
قلب بود رو توک یفم گذاشتم ازصبح بغض یه لحظه هم ولم نکرده بود اشک
توچشمام پربودازا ینکه فکرمیکردم نیلوفردرباره من چی فکرکردهواقعا فکرکرده
من می خوام شوهرشوبدزدم!؟ مگه من حیوونم!؟ هرلحظه توخودم می شکستم
خیلی سخته خواهرادم انقدربهت بی اعتمادباشه
باچونه لرزون به طرف حاج خانوم رفتم ولب زدم
_امشب شب عروسی خواهرمه ومن به جای خوشحال بودن قلبم پرازغمه
ازاینکه من واصلا ادم حساب نکرده بدجوریاتیشم میزنه حاج خانوم!
حاج خانوم باغم نگاهم کرد که هق زدم همون لحظه دراتاق بازشدوارسلان
باکت شلوار ذغالی رنگ و پیراهن صورتی وکراوات مشکی وارداتاق شد الهی من
فدات بشم چقدر جذاب ترشده تواین کت شلوار موهای لخت مشکی پرپشتش
روروبه بالازده بود که چندتاتار با سرتقی روپیشونیش افتاده بود وجذاب ترش
کرده بود ته ریش روی صورتش بدجوری دل میبرد بادیدن من بانگرانی
قدمهای بلندبرداشت وتا بفهمم منوتوبغلش کشیدو محکم به خودش فشارداد
ارسلان_چیشده زندگیم؟حالت خوب نیست؟میخوا ی نریم؟
ازلحن نگران وعصبیش دلم قیلی ویلی رفت که گفت
ارسلان_ازالان معلومه چقدر داری عذاب می کشی ....من تحمل دیدن این حالت روندارم
حاج خانوم_ارسلان به جای گفتن این حرفها دلش رواروم کن نه اینکه بدتر دلشوره توجونش بندازی
ارسلان باعشق موهام روبوسیدونفس عمیق ی کشید
ارسلان_تحمل دیدن این حالش روندارم میگیدچی کارکنم؟ اعصابم داغونه....
رزا هنوز کامل خوب نشده نباید زیادبه خودش فشارب یاره
حاج خانوم_نمیاره....من میرم بیرون شمادوتاهم زودبیاین....زودتربایدبه مادر
رزا قضیه اروبگم اینطوری بهتره
سرخ شدم ازشنی دن حرف حاج خانوم که بی توجه به ماازاتاق خارج شد
به ارسلان نگاه کردم که پیشونیم رو بوسید پیشونیش روبه پیشونیم چسبوند
وانگشتای دستام رو لای انگشتای مردونه ش چفت کرد و لب زد
ارسلان_اینو بدون عاشقتم هرچیم بشه هراتفاق ی هم که بیوفته من کنارتم
سرتکون دادم وبالبخند اروم گونه ش روبوس یدم که نفس عمیقی کشید
ارسلان_کاش امشب شب عروسی منوتو بود دیگه طاقت دوریتو ندارم باید
زودتر همه کاراروبکنم بریم سرخونه زندگی مون
باخجالت نخودی خندیدم که بیشترمنوبه خودش فشرد
ارسلان_وقت خند ین منم میرسه شیطونک!؟بریم!؟
سرم روبه معن ی مثبت تکون دادم دست تودست ازاتاق خارج شدیم بادیدن
حاج خانوم وحاج همایون که کنارهم ایستاده بودن ودستای علی روگرفته بودن
وتات ی تات ی باعلی راه می رفتن بغضم گرفت
سرم رو به سینه ارسلان چسبوندم وبابغض گفتم
_جای امیرعباس خیلی خالیه
اه عمیقی که ارسلان کشید قلبموبدجور سوزوند
ارسلان_خیلی دوست داشت بچه داشته باشه !کاش بود !هنوزم رفتنشوباورنکردم! هنوزم فکرمیکنم فقط رفته مسافرت! خیلی سخته رزا !خیلی
سخته !من داداش بزرگه بودم؛ اگه کسی هم قراربودبمیره من بودم، نه اون! اون
توزندگیش مشکلی نداشت! تازه همه چیش کامل شده بود وازدواج کرده
بود!چرابایدداداش کوچولومن بمیره؟! چرا؟!
ازشنیدن جمله ش وحشت زده باچشمای پرشده م نگاهش کردم
_ارسلان توچطوردلت اومد این حرفوبزنی !؟چطوری توروم میگی کاش
میمردی!؟
نذاشتم چیزی بگه
_وا..واقعا انقدرمن برات بی اهمیتم!؟
اشکم چکیدروصورتم زانوهام میلرزید ازشنی دن حرف ارسلان بدجوردلخورشده
بودم بنابراین روازش گرفتم وباقدمهای بلندبه طرف حاج خانوم رفتم علی روبغل
کردم وگونه ش روبوسیدم وبه خودم فشردمش با ببخشیدی زودواردحیاط شدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_204
گردنبند اسمم
دورگردنم بود موهام رو پایین شنیون کرده بودم به رنگ شکلاتی روشن که
خیلی به صورتم م ی اومد
به حاج خانوم نگاه کردم بعدمدتها اومد ارایشگاه وموهاش رو زی تون ی رنگ کرده
بود رنگ موهاش خیلی بهش می اومد ارایش کم ی هم روی صورتش بود کت
دامن سورمه ا ی س یر کارشده تنش بود علی توبغل حاج خانوم ورجه وورجه
میکرد مانتوم روتنم کردم وشالم روسرکردم کادو نیلوفر که یه نیم ست طلا زرد
قلب بود رو توک یفم گذاشتم ازصبح بغض یه لحظه هم ولم نکرده بود اشک
توچشمام پربودازا ینکه فکرمیکردم نیلوفردرباره من چی فکرکردهواقعا فکرکرده
من می خوام شوهرشوبدزدم!؟ مگه من حیوونم!؟ هرلحظه توخودم می شکستم
خیلی سخته خواهرادم انقدربهت بی اعتمادباشه
باچونه لرزون به طرف حاج خانوم رفتم ولب زدم
_امشب شب عروسی خواهرمه ومن به جای خوشحال بودن قلبم پرازغمه
ازاینکه من واصلا ادم حساب نکرده بدجوریاتیشم میزنه حاج خانوم!
حاج خانوم باغم نگاهم کرد که هق زدم همون لحظه دراتاق بازشدوارسلان
باکت شلوار ذغالی رنگ و پیراهن صورتی وکراوات مشکی وارداتاق شد الهی من
فدات بشم چقدر جذاب ترشده تواین کت شلوار موهای لخت مشکی پرپشتش
روروبه بالازده بود که چندتاتار با سرتقی روپیشونیش افتاده بود وجذاب ترش
کرده بود ته ریش روی صورتش بدجوری دل میبرد بادیدن من بانگرانی
قدمهای بلندبرداشت وتا بفهمم منوتوبغلش کشیدو محکم به خودش فشارداد
ارسلان_چیشده زندگیم؟حالت خوب نیست؟میخوا ی نریم؟
ازلحن نگران وعصبیش دلم قیلی ویلی رفت که گفت
ارسلان_ازالان معلومه چقدر داری عذاب می کشی ....من تحمل دیدن این حالت روندارم
حاج خانوم_ارسلان به جای گفتن این حرفها دلش رواروم کن نه اینکه بدتر دلشوره توجونش بندازی
ارسلان باعشق موهام روبوسیدونفس عمیق ی کشید
ارسلان_تحمل دیدن این حالش روندارم میگیدچی کارکنم؟ اعصابم داغونه....
رزا هنوز کامل خوب نشده نباید زیادبه خودش فشارب یاره
حاج خانوم_نمیاره....من میرم بیرون شمادوتاهم زودبیاین....زودتربایدبه مادر
رزا قضیه اروبگم اینطوری بهتره
سرخ شدم ازشنی دن حرف حاج خانوم که بی توجه به ماازاتاق خارج شد
به ارسلان نگاه کردم که پیشونیم رو بوسید پیشونیش روبه پیشونیم چسبوند
وانگشتای دستام رو لای انگشتای مردونه ش چفت کرد و لب زد
ارسلان_اینو بدون عاشقتم هرچیم بشه هراتفاق ی هم که بیوفته من کنارتم
سرتکون دادم وبالبخند اروم گونه ش روبوس یدم که نفس عمیقی کشید
ارسلان_کاش امشب شب عروسی منوتو بود دیگه طاقت دوریتو ندارم باید
زودتر همه کاراروبکنم بریم سرخونه زندگی مون
باخجالت نخودی خندیدم که بیشترمنوبه خودش فشرد
ارسلان_وقت خند ین منم میرسه شیطونک!؟بریم!؟
سرم روبه معن ی مثبت تکون دادم دست تودست ازاتاق خارج شدیم بادیدن
حاج خانوم وحاج همایون که کنارهم ایستاده بودن ودستای علی روگرفته بودن
وتات ی تات ی باعلی راه می رفتن بغضم گرفت
سرم رو به سینه ارسلان چسبوندم وبابغض گفتم
_جای امیرعباس خیلی خالیه
اه عمیقی که ارسلان کشید قلبموبدجور سوزوند
ارسلان_خیلی دوست داشت بچه داشته باشه !کاش بود !هنوزم رفتنشوباورنکردم! هنوزم فکرمیکنم فقط رفته مسافرت! خیلی سخته رزا !خیلی
سخته !من داداش بزرگه بودم؛ اگه کسی هم قراربودبمیره من بودم، نه اون! اون
توزندگیش مشکلی نداشت! تازه همه چیش کامل شده بود وازدواج کرده
بود!چرابایدداداش کوچولومن بمیره؟! چرا؟!
ازشنیدن جمله ش وحشت زده باچشمای پرشده م نگاهش کردم
_ارسلان توچطوردلت اومد این حرفوبزنی !؟چطوری توروم میگی کاش
میمردی!؟
نذاشتم چیزی بگه
_وا..واقعا انقدرمن برات بی اهمیتم!؟
اشکم چکیدروصورتم زانوهام میلرزید ازشنی دن حرف ارسلان بدجوردلخورشده
بودم بنابراین روازش گرفتم وباقدمهای بلندبه طرف حاج خانوم رفتم علی روبغل
کردم وگونه ش روبوسیدم وبه خودم فشردمش با ببخشیدی زودواردحیاط شدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
.#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_205
وچندتانفس عمیق کشیدم تابغضم سربازنکنه جلوی ماشین فراری مشکیش
ایستادم که بعدچنددقیقه اومدن نگاه خیره ارسلان رو روخودم حس می کردم اما
اهمیت ندادم ومنتظرشدم تا قفل ماشین رو بزنه که بالاخره اینکاروکردی سریع
عقب نشستم حاج خانوم کنارم نشست و حاج همایون وارسالن جلونشستن
ازعمارت خارج شدیم توتمام مدت مسیر بغض یه لحظه ولم نکردازیه طرف
کاری که نیلوفرباهام کرده بودازطرفی حرفی که ارسلان زده بود بدجوری قلبمو
سوزونده بود علی تو بغلم خوابیده بود جلیقه وشلوارطوسی باپیراهن صورتی
تنش بودوموهاش روبراش کمی ژل زده بودم روبه بالا موهای پری داشت
وخوش رنگ توخواب مثل فرشته هابود لپش روبوس یدم وبازبغضم بزرگترشد
برای هیچکس اهمیت
نداره من چی دوست دارم وچی میخوام حتی برای عشقم
چشمام روبادردبستم سرم بدجوری دردمیکرد با تکون دست کسی روشونه م
چشم بازکردم حاج خانوم بانگرانی نگاهم میکرد
حاج خانوم_حالت خوبه دخترم!؟
لبخند که نه زهرخندی زدم وسرتکون دادم
_خوبم
حاج خانوم_بریم رسیدیم
به دوروبرم نگاه کردم بادیدن تالاربزرگی که پربودازماشینای مدل بالاسرتکون
دادم پس شوهرش وضعش خوبه!؟ چونه م بازلرزید ایشالله خوشبخت شه
خواهرعزیزم عروس امشبه باتمام دردی که به قلبم زد اما بازم عاشقشم خب
خواهرمه اخه!؟نمیتونم بهش بی تفاوت باشم!خدایا خوشبختش کن
اروم وبااحتیاط علی روتوبغلم جابه جاکردم وازماشین پیاده شدم وبه همراه
حاج خانوم جلوتراز حاج همایون وارسلان وارد ورودی تالارشدیم که مامان رو
تو یه کت دامن بادمجونی خوش دوخت وکارشده گرون قیمت دیدم بغض بی
رحمانه چنگال هاش رو فروکردتوگلوم چقدربه خودش رسیده!؟خب معلومه
امشب عروسی دختریه که عاشقشه! میپرستتش! بایدم انقدر به خودش رسیده
باشه موهای مش شده مصریش بدجوری توچشم بود ارایش کامل وکمی
پررنگش خیلی بهش می اومد لبخند رولبم نشست خوشحالم که خوشحال
بودمهم خوش یه اون ونیلوفر من و بیخیال!من مهم نیستم
بادیدنم اخمی کردونزدیکمون شد به گرمی باحاج خانوم احوال پرسی کرد
خداروشکر انگارفقط بامن مشکل داشت!؟چراشو هیچوقت نفهمیدم!؟نه از اون
نه از بقیه!؟
بااخم به من نگاه کرد
مامان_چه عجب اومدی!؟
نفس عمیقی کشیدم
_مبارک باشه ایشالله خوشبخت بشه
مامان_مثال خواهرعروسی !؟خیرسرت همه مهمونااومدن! حتی غریبه ها توازهمه
دیرتراومدی
باز زبونم نیش دارشد
_خداروشکرکن که اومدم!اگه الان اینجام فقط به خاطر حاج خانومه نه شما نه
نیلوفری که توروزای سختی فکرمن بودوروزخوشیش یادش رفته رزایی
وجودداره!؟
صورت مامان ازخشم برافروخته شد دوباره به سوگولیش حرف زده بودم
وبدجوری عصبی شده بود
مامان_نیلوفر تو روزای سختی یادت بود!؟ چقدرتو نمک نشناسی !؟یادت رفته
چقدر بهت محبت کرده!؟
پوزخند تلخی زدم
_من یادم نرفته ولی انگارشماها هیچوقت ندیدید من به خاطرتون چیکارکردم!؟مامان هیچ میدونی من واسه اینکه شما تورفاه باشیدشیش ماه تمام هرهفته فقط دوازده ساعت خوابیدم!؟میدونی شبیه ربات فقط
کارکردم!؟اونم شبانه روز! باخواب کمترازدوساعت!؟
نه تو ونیلوفرهیچی نمیدونید
نیومدم که باهاتون دعواکنم من ازاولم توزندگی سه نفری تو و نیلوفروبابا جایی
نداشتم من یه ادم اضافی بودم یه موجوداضافی که همه جا هیچکس
نمیخواست باشم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_205
وچندتانفس عمیق کشیدم تابغضم سربازنکنه جلوی ماشین فراری مشکیش
ایستادم که بعدچنددقیقه اومدن نگاه خیره ارسلان رو روخودم حس می کردم اما
اهمیت ندادم ومنتظرشدم تا قفل ماشین رو بزنه که بالاخره اینکاروکردی سریع
عقب نشستم حاج خانوم کنارم نشست و حاج همایون وارسالن جلونشستن
ازعمارت خارج شدیم توتمام مدت مسیر بغض یه لحظه ولم نکردازیه طرف
کاری که نیلوفرباهام کرده بودازطرفی حرفی که ارسلان زده بود بدجوری قلبمو
سوزونده بود علی تو بغلم خوابیده بود جلیقه وشلوارطوسی باپیراهن صورتی
تنش بودوموهاش روبراش کمی ژل زده بودم روبه بالا موهای پری داشت
وخوش رنگ توخواب مثل فرشته هابود لپش روبوس یدم وبازبغضم بزرگترشد
برای هیچکس اهمیت
نداره من چی دوست دارم وچی میخوام حتی برای عشقم
چشمام روبادردبستم سرم بدجوری دردمیکرد با تکون دست کسی روشونه م
چشم بازکردم حاج خانوم بانگرانی نگاهم میکرد
حاج خانوم_حالت خوبه دخترم!؟
لبخند که نه زهرخندی زدم وسرتکون دادم
_خوبم
حاج خانوم_بریم رسیدیم
به دوروبرم نگاه کردم بادیدن تالاربزرگی که پربودازماشینای مدل بالاسرتکون
دادم پس شوهرش وضعش خوبه!؟ چونه م بازلرزید ایشالله خوشبخت شه
خواهرعزیزم عروس امشبه باتمام دردی که به قلبم زد اما بازم عاشقشم خب
خواهرمه اخه!؟نمیتونم بهش بی تفاوت باشم!خدایا خوشبختش کن
اروم وبااحتیاط علی روتوبغلم جابه جاکردم وازماشین پیاده شدم وبه همراه
حاج خانوم جلوتراز حاج همایون وارسلان وارد ورودی تالارشدیم که مامان رو
تو یه کت دامن بادمجونی خوش دوخت وکارشده گرون قیمت دیدم بغض بی
رحمانه چنگال هاش رو فروکردتوگلوم چقدربه خودش رسیده!؟خب معلومه
امشب عروسی دختریه که عاشقشه! میپرستتش! بایدم انقدر به خودش رسیده
باشه موهای مش شده مصریش بدجوری توچشم بود ارایش کامل وکمی
پررنگش خیلی بهش می اومد لبخند رولبم نشست خوشحالم که خوشحال
بودمهم خوش یه اون ونیلوفر من و بیخیال!من مهم نیستم
بادیدنم اخمی کردونزدیکمون شد به گرمی باحاج خانوم احوال پرسی کرد
خداروشکر انگارفقط بامن مشکل داشت!؟چراشو هیچوقت نفهمیدم!؟نه از اون
نه از بقیه!؟
بااخم به من نگاه کرد
مامان_چه عجب اومدی!؟
نفس عمیقی کشیدم
_مبارک باشه ایشالله خوشبخت بشه
مامان_مثال خواهرعروسی !؟خیرسرت همه مهمونااومدن! حتی غریبه ها توازهمه
دیرتراومدی
باز زبونم نیش دارشد
_خداروشکرکن که اومدم!اگه الان اینجام فقط به خاطر حاج خانومه نه شما نه
نیلوفری که توروزای سختی فکرمن بودوروزخوشیش یادش رفته رزایی
وجودداره!؟
صورت مامان ازخشم برافروخته شد دوباره به سوگولیش حرف زده بودم
وبدجوری عصبی شده بود
مامان_نیلوفر تو روزای سختی یادت بود!؟ چقدرتو نمک نشناسی !؟یادت رفته
چقدر بهت محبت کرده!؟
پوزخند تلخی زدم
_من یادم نرفته ولی انگارشماها هیچوقت ندیدید من به خاطرتون چیکارکردم!؟مامان هیچ میدونی من واسه اینکه شما تورفاه باشیدشیش ماه تمام هرهفته فقط دوازده ساعت خوابیدم!؟میدونی شبیه ربات فقط
کارکردم!؟اونم شبانه روز! باخواب کمترازدوساعت!؟
نه تو ونیلوفرهیچی نمیدونید
نیومدم که باهاتون دعواکنم من ازاولم توزندگی سه نفری تو و نیلوفروبابا جایی
نداشتم من یه ادم اضافی بودم یه موجوداضافی که همه جا هیچکس
نمیخواست باشم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
.#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_205 وچندتانفس عمیق کشیدم تابغضم سربازنکنه جلوی ماشین فراری مشکیش ایستادم که بعدچنددقیقه اومدن نگاه خیره ارسلان رو روخودم حس می کردم اما اهمیت ندادم ومنتظرشدم تا قفل ماشین رو بزنه که بالاخره اینکاروکردی سریع عقب…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_206
خوش باش عروسی تک دخترته!
باچشمای پرم روبه حاج خانوم که باغم نگاهم می کردلب زدم
_بفرمایید بریم بش ینیم
سرتکون دادوبه طرف حاجی وارسلان که سمت چپ دورمیزنشسته بودن رفتیم
علی روبه حاج خانوم دادم وبدون نگاه به حاج همایون وارسلان به طرف اتاق
پرو رفتم لباسم روعوض کردم به خودم نگاه کردم همه چی عالی بود فقط
چشمای پرازاشکم بدجورتوذوق میزد بی خیال ازاتاق خارج شدم وکنارحاج خانوم
نشستم که همون لحظه صدای سوت وکل کشیدن باعث شد سرجام بایستم
نیلوفر تواون لباس پوشیده ساتن سفید و موهای بابلیس شده مشکی رنگ
چقدربهش می اومد رژقرمز اتیشیش بدجورتوچشم بودبالبخندازته دل بازوی
شوهرش روگرفته بود یه شوهر قدبلندوهیکلی پوست صورت سفیدی داشت و
موهای مشکی چهره زیبایی داشت چشمای درشت قهوه ای تیره ولبهای قلوه
ای وبینی صاف مردونه وته ریشی که جذاب ترش کرده بود کت شلوارمشکی
رنگ وپیراهن سفیدبراقی به همراه کراوات مشکی تنش بود باعشق دست
دورکمرنیلوفرحلقه کرده بود
نیلوفربالبخندخوشامدگویی میکردوبالاخره سرجاش نشست حتی نفهمیدمن
اومدم!صدای شکستن قلبم روبه وضوح شنیدم چقدردرد داره
بابیدارشدن علی ازحاج خانوم گرفتمش وبراش موز پوست کندم ومشغول دادن
میوه به علی شدم صدای کرکنده موزیک شاد بدجوری اعصابم روخوردکرده
بودسرم دردمیکردچشمام از اشک میسوخت بعداینکه علی سیرشدشروع کردبه
حرف زدن بعضی ازکلمه هارومیگفت
*مامان*
تمام غم های دلم پرزدوفقط عشق مادریم وجودم روپرکرد
گونه ش روپی درپی میبوسیدم که باشنیدن اهنگ ملایم شادبه پیست رقص
نگاه کردم که فقط عروس دامادوسط بودن ونیلوفر بانازشروع کرد رقصیدن
بااینکه قلبموسوزوند ارزومیکنم خوشبخت بشه براش دست میزدم و ارزوی
خوشبختیش رومیکردم باتموم شدن اهنگ علی روبه حاج خانوم دادم وسربه
زیرگفتم
_من میرم کادوم روبدم بریم خونه دیگه نمیتونم تحمل کنم
ازجام بلندشدم وبه مادری نگاه کردم که ازوقتی اومدم حتی یکبارهم نگاهم
نکردخب منم دخترشم چرا مثل نیلوفر باهام رفتارنمی کنه
باقدمهای تند به طرف جایگاه عروس دامادرفتم سعی کردم همون رزایی باشم
که جزغرورکسی چیزی ازش نمیبینه همون رزا که باغرورش چقدر می تونه
سنگدل باشه نیلوفربادیدنم بهت زده سرجاش ایستادکه روبه دامادلب زدم
_سلام خیلی تبریک میگم خوشبخت بشید!
بالبخندسرتکون داد
_نیلوفرجان معرفی نمیکنی !؟
نیلوفر_شهاب جان؛خواهرم رزا
شهاب _خیلی خوشحالم ازدیدنت رزا جان شب عقدکه نتونستم ببینمت خیلی
خوش اومدی
_ممنون
جعبه کادوروبه طرف نیلوفرگرفتم ودم گوشش لب زدم
_امشب فقط برای یه چیز اومدم اومدم تابهت بگم توبرام مردی همین امشب
دیگه خواهری به اسم تو ندارم ازاین به بعدمنوتو دو ادم غریبه ایم دوست
ندارم به هیچ عنوان دیگه ببینمت حتی روزمرگم
حنی نگاهشم نکردم ازشون دورشدم وبعدپوشیدن لباس هام برگشتم
کنارادمهایی که خیلی نگرانم بودن
_بریم
بیحرف همه به طرف خروجی حرکت کردیم وخیلی زودازتالار خارج شدیم
وبرگشتیم عمارت قرارشدعلی پیش حاج خانوم بخوابه سریع رفتم تواتاقم وزدم
زیرگریه هق هق ام دل سنگ روهم اب میکرد اما انگارخونواده من ازسنگ هم
سنگ تربودن
تاخودصبح اشک ریختم و سوختم خدایا یعنی سهم من ازدنیات همین بود!؟
اونقدر حالم بدبودکه نفهمیدم کی ازحال رفتم
صدای جیغ وداد میومد اما توان بازکردن چشمام رونداشتم انگار یه هیجده
چرخ از روسرم ردشده بود
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_206
خوش باش عروسی تک دخترته!
باچشمای پرم روبه حاج خانوم که باغم نگاهم می کردلب زدم
_بفرمایید بریم بش ینیم
سرتکون دادوبه طرف حاجی وارسلان که سمت چپ دورمیزنشسته بودن رفتیم
علی روبه حاج خانوم دادم وبدون نگاه به حاج همایون وارسلان به طرف اتاق
پرو رفتم لباسم روعوض کردم به خودم نگاه کردم همه چی عالی بود فقط
چشمای پرازاشکم بدجورتوذوق میزد بی خیال ازاتاق خارج شدم وکنارحاج خانوم
نشستم که همون لحظه صدای سوت وکل کشیدن باعث شد سرجام بایستم
نیلوفر تواون لباس پوشیده ساتن سفید و موهای بابلیس شده مشکی رنگ
چقدربهش می اومد رژقرمز اتیشیش بدجورتوچشم بودبالبخندازته دل بازوی
شوهرش روگرفته بود یه شوهر قدبلندوهیکلی پوست صورت سفیدی داشت و
موهای مشکی چهره زیبایی داشت چشمای درشت قهوه ای تیره ولبهای قلوه
ای وبینی صاف مردونه وته ریشی که جذاب ترش کرده بود کت شلوارمشکی
رنگ وپیراهن سفیدبراقی به همراه کراوات مشکی تنش بود باعشق دست
دورکمرنیلوفرحلقه کرده بود
نیلوفربالبخندخوشامدگویی میکردوبالاخره سرجاش نشست حتی نفهمیدمن
اومدم!صدای شکستن قلبم روبه وضوح شنیدم چقدردرد داره
بابیدارشدن علی ازحاج خانوم گرفتمش وبراش موز پوست کندم ومشغول دادن
میوه به علی شدم صدای کرکنده موزیک شاد بدجوری اعصابم روخوردکرده
بودسرم دردمیکردچشمام از اشک میسوخت بعداینکه علی سیرشدشروع کردبه
حرف زدن بعضی ازکلمه هارومیگفت
*مامان*
تمام غم های دلم پرزدوفقط عشق مادریم وجودم روپرکرد
گونه ش روپی درپی میبوسیدم که باشنیدن اهنگ ملایم شادبه پیست رقص
نگاه کردم که فقط عروس دامادوسط بودن ونیلوفر بانازشروع کرد رقصیدن
بااینکه قلبموسوزوند ارزومیکنم خوشبخت بشه براش دست میزدم و ارزوی
خوشبختیش رومیکردم باتموم شدن اهنگ علی روبه حاج خانوم دادم وسربه
زیرگفتم
_من میرم کادوم روبدم بریم خونه دیگه نمیتونم تحمل کنم
ازجام بلندشدم وبه مادری نگاه کردم که ازوقتی اومدم حتی یکبارهم نگاهم
نکردخب منم دخترشم چرا مثل نیلوفر باهام رفتارنمی کنه
باقدمهای تند به طرف جایگاه عروس دامادرفتم سعی کردم همون رزایی باشم
که جزغرورکسی چیزی ازش نمیبینه همون رزا که باغرورش چقدر می تونه
سنگدل باشه نیلوفربادیدنم بهت زده سرجاش ایستادکه روبه دامادلب زدم
_سلام خیلی تبریک میگم خوشبخت بشید!
بالبخندسرتکون داد
_نیلوفرجان معرفی نمیکنی !؟
نیلوفر_شهاب جان؛خواهرم رزا
شهاب _خیلی خوشحالم ازدیدنت رزا جان شب عقدکه نتونستم ببینمت خیلی
خوش اومدی
_ممنون
جعبه کادوروبه طرف نیلوفرگرفتم ودم گوشش لب زدم
_امشب فقط برای یه چیز اومدم اومدم تابهت بگم توبرام مردی همین امشب
دیگه خواهری به اسم تو ندارم ازاین به بعدمنوتو دو ادم غریبه ایم دوست
ندارم به هیچ عنوان دیگه ببینمت حتی روزمرگم
حنی نگاهشم نکردم ازشون دورشدم وبعدپوشیدن لباس هام برگشتم
کنارادمهایی که خیلی نگرانم بودن
_بریم
بیحرف همه به طرف خروجی حرکت کردیم وخیلی زودازتالار خارج شدیم
وبرگشتیم عمارت قرارشدعلی پیش حاج خانوم بخوابه سریع رفتم تواتاقم وزدم
زیرگریه هق هق ام دل سنگ روهم اب میکرد اما انگارخونواده من ازسنگ هم
سنگ تربودن
تاخودصبح اشک ریختم و سوختم خدایا یعنی سهم من ازدنیات همین بود!؟
اونقدر حالم بدبودکه نفهمیدم کی ازحال رفتم
صدای جیغ وداد میومد اما توان بازکردن چشمام رونداشتم انگار یه هیجده
چرخ از روسرم ردشده بود
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_206 خوش باش عروسی تک دخترته! باچشمای پرم روبه حاج خانوم که باغم نگاهم می کردلب زدم _بفرمایید بریم بش ینیم سرتکون دادوبه طرف حاجی وارسلان که سمت چپ دورمیزنشسته بودن رفتیم علی روبه حاج خانوم دادم وبدون نگاه به حاج…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_207
بوی اشنای عطرمردونه ای تو تمام ریه م پرشده بود اروم چشمای سنگینم رو
بازکردم همه جاتاریک بود وباعث شد زیاد چشمام اذیت نشه سرم روی سینه
ی ارسلان بود خواستم خودمو از اغوشش جداکنم که اجازه نداد وحصار
دستاش رو دور تنم محکم ترکردومنو به خودش فشرد کنارگوشم باصدا ی بم و
گیراش گفت
ارسلان_زندگیم چه بلایی سر خودت اوردی؟!
باتعجب وگنگی نگاهش میکردم که کنار شقیقه م روبوسید ولب زد
ارسلان_یه روزتمام توتب سوختی وبیهوش بودی!.....چرادردای تو تمومی نداره
اخه؟!
لبخندبیجونی زدم ولبای خشک شده م رو ترکردم
_من....خوبم!
ارسلان_قربون دل بزرگت برم که توهرشرایط ی سع ی میکنی محکم باشی رزای
من.... جانم.....زندگیم،عمرم،من که میدونم چقدر غم روی شونه هات سنگینی
میکنه؟ ازمن دیگه نمی تونی پنهون کنی قشنگم!
_علی کو؟!
موهام رونوازش کرد
ارسلان_هنوزم عادت نکردی بهش بگی امیرعباس منم نمی تونم بهش بگم
امیرعباس!!دلم خیلی واسه داداش کوچولوم که همیشه توبدترین شرایط کنارم بود تنگ شده!
بغض توگلوم نشست دلم واسه غم توصدای ارسالن بدجوری میسوخت خیلی
سخته داداشت ویهو ازدست بدی
بمیرم واسه دل سوخته ارسلانم!!
ارسلان_این زندگی تاتونست فقط شکنجه م کرد هم منو هم تورو !! دیگه بسه
بایداین تلخی تموم شه میخوام دفتر زندگیم روورق بزنم وازنوشروع کنم کنارتو
وپسرمون میخوام بخندم باتمام زخمای روقلبم می خوام طعم خوشبختی
روبچشم!هست ی کنارم؟!
سرم رو کم ی ازروسینه ستبرش فاصله دادم ونگاهش کردم توچشمای مشکی
درشتش که برق م یزد برق ی که ازروی عشق بود نگاه کردم من تصمیمم روگرفته
بودم
دست بزرگ ومردونه ش روتودستم گرفتم وگفتم
_تااخر اخرش کنارتم!هراتفاقی هم که بیوفته تازمانی که تومنوبخوای کنارتم
لبخند رولبای خوش فرمش نقش بست و باعشق نگاهم کرد وسرش رو نزدیک
سرم پایین اورد و پیشونیش روبه پیشونیم چسبوند که ناخوداگاه چشمام
روهم افتادوتمام حس من شد حس لامسه وگوشایی که بیشترازهرزمانی دقیق
میشنید
ارسلان_عاشقتم!
چقدرشیرینه شنیدن این کلمه..... اروم ونجواگونه لب زدم
_من بیشتر
فاصله بینمون ازبین رفت و تمام وجودم روبه اتیش کشید!
لبخندازروی لب هیچکدوممون کنارنمیرفت حس جدیدی توقلبم حاکم بود
حس اینکه دیگه همه ی روزا ی تنهاییم تموم شده وازاین بعدمردی پشتمه که
ولم نمی کنه
لبخندروی لبم خیلی معناها داشت ازاینکه خداجای تمام نداشته هام ارسلان
روبهم داده یعنی حواسش به من هست
ارسلان کمک کردازجام بلندبشم لباسم رومرتب کردم وهمراه ارسلان ازاتاق
خارج شدم حاج خانوم وحاج همایون بادیدن منوارسلان بالبخندبه طرفمون
اومدن
حاج همایون_حالت خوبه دخترم؟
لبخندخجولی زدم
_بابت همه چی معذرت می خوام ازاینکه نتونستم خودموکنترل کنم وبدون
درنظرگرفتن نظرشما خودم تصمیم گرفتم که برگردیم!واقعا نمی تونستم تحمل
کنم شرمنده
حاج خانوم_دشمنت شرمنده مادر اگه مااومدیم فقط وفقط به خاطرتوبودوبس
من بامادرت صحبت میکنم امروزدعوتش می کنم بیاداینجامیخوام توهمین
خونه توروازش خواستگاری کنم
لبم روباخجالت گزیدم وسرم روبه زیرانداختم که ارسلان کمرم روتودستش فشرد
ارسلان_بریم بشینیم خسته شدی ازبس ایستادی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_207
بوی اشنای عطرمردونه ای تو تمام ریه م پرشده بود اروم چشمای سنگینم رو
بازکردم همه جاتاریک بود وباعث شد زیاد چشمام اذیت نشه سرم روی سینه
ی ارسلان بود خواستم خودمو از اغوشش جداکنم که اجازه نداد وحصار
دستاش رو دور تنم محکم ترکردومنو به خودش فشرد کنارگوشم باصدا ی بم و
گیراش گفت
ارسلان_زندگیم چه بلایی سر خودت اوردی؟!
باتعجب وگنگی نگاهش میکردم که کنار شقیقه م روبوسید ولب زد
ارسلان_یه روزتمام توتب سوختی وبیهوش بودی!.....چرادردای تو تمومی نداره
اخه؟!
لبخندبیجونی زدم ولبای خشک شده م رو ترکردم
_من....خوبم!
ارسلان_قربون دل بزرگت برم که توهرشرایط ی سع ی میکنی محکم باشی رزای
من.... جانم.....زندگیم،عمرم،من که میدونم چقدر غم روی شونه هات سنگینی
میکنه؟ ازمن دیگه نمی تونی پنهون کنی قشنگم!
_علی کو؟!
موهام رونوازش کرد
ارسلان_هنوزم عادت نکردی بهش بگی امیرعباس منم نمی تونم بهش بگم
امیرعباس!!دلم خیلی واسه داداش کوچولوم که همیشه توبدترین شرایط کنارم بود تنگ شده!
بغض توگلوم نشست دلم واسه غم توصدای ارسالن بدجوری میسوخت خیلی
سخته داداشت ویهو ازدست بدی
بمیرم واسه دل سوخته ارسلانم!!
ارسلان_این زندگی تاتونست فقط شکنجه م کرد هم منو هم تورو !! دیگه بسه
بایداین تلخی تموم شه میخوام دفتر زندگیم روورق بزنم وازنوشروع کنم کنارتو
وپسرمون میخوام بخندم باتمام زخمای روقلبم می خوام طعم خوشبختی
روبچشم!هست ی کنارم؟!
سرم رو کم ی ازروسینه ستبرش فاصله دادم ونگاهش کردم توچشمای مشکی
درشتش که برق م یزد برق ی که ازروی عشق بود نگاه کردم من تصمیمم روگرفته
بودم
دست بزرگ ومردونه ش روتودستم گرفتم وگفتم
_تااخر اخرش کنارتم!هراتفاقی هم که بیوفته تازمانی که تومنوبخوای کنارتم
لبخند رولبای خوش فرمش نقش بست و باعشق نگاهم کرد وسرش رو نزدیک
سرم پایین اورد و پیشونیش روبه پیشونیم چسبوند که ناخوداگاه چشمام
روهم افتادوتمام حس من شد حس لامسه وگوشایی که بیشترازهرزمانی دقیق
میشنید
ارسلان_عاشقتم!
چقدرشیرینه شنیدن این کلمه..... اروم ونجواگونه لب زدم
_من بیشتر
فاصله بینمون ازبین رفت و تمام وجودم روبه اتیش کشید!
لبخندازروی لب هیچکدوممون کنارنمیرفت حس جدیدی توقلبم حاکم بود
حس اینکه دیگه همه ی روزا ی تنهاییم تموم شده وازاین بعدمردی پشتمه که
ولم نمی کنه
لبخندروی لبم خیلی معناها داشت ازاینکه خداجای تمام نداشته هام ارسلان
روبهم داده یعنی حواسش به من هست
ارسلان کمک کردازجام بلندبشم لباسم رومرتب کردم وهمراه ارسلان ازاتاق
خارج شدم حاج خانوم وحاج همایون بادیدن منوارسلان بالبخندبه طرفمون
اومدن
حاج همایون_حالت خوبه دخترم؟
لبخندخجولی زدم
_بابت همه چی معذرت می خوام ازاینکه نتونستم خودموکنترل کنم وبدون
درنظرگرفتن نظرشما خودم تصمیم گرفتم که برگردیم!واقعا نمی تونستم تحمل
کنم شرمنده
حاج خانوم_دشمنت شرمنده مادر اگه مااومدیم فقط وفقط به خاطرتوبودوبس
من بامادرت صحبت میکنم امروزدعوتش می کنم بیاداینجامیخوام توهمین
خونه توروازش خواستگاری کنم
لبم روباخجالت گزیدم وسرم روبه زیرانداختم که ارسلان کمرم روتودستش فشرد
ارسلان_بریم بشینیم خسته شدی ازبس ایستادی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_207 بوی اشنای عطرمردونه ای تو تمام ریه م پرشده بود اروم چشمای سنگینم رو بازکردم همه جاتاریک بود وباعث شد زیاد چشمام اذیت نشه سرم روی سینه ی ارسلان بود خواستم خودمو از اغوشش جداکنم که اجازه نداد وحصار دستاش رو دور…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_208
همونطورسربه زیرسرتکون دادم وهمراهش به طرف مبل حرکت کردم ورو ی مبل
دونفره نشستم که حاج همایون بالبخندلب زد
حاج همایون_حاج خانوم بسم الله؛ تماس بگیر که به سلامتی همه چیز ختم به
خیرشه
حاج خانوم لبخندزدو ازجاش بلندشدقلبم تندترازهرزمانی میکوبیدبه سینه م
هیجان وترس درهم امیخته شده بود ومن فقط ازخدامیخواستم که زندگی
برای اولین بارروی خوشش روبهم نشون بده
حاج خانوم_سلام نگار خانوم خوبین شما؟الحمدالله بله ماهم خوبی م!تماس
گرفتم ازشمادعوت کنم امروز بیاین اینجا!
میدونم خیلی سرتون شلوغه درجریان هستم ولی واقعا مسئله مهمیه
قفسه س ینه م ازشدت استرس تندتندبالا پایین میشد که ارسلان دستش رو روی
قلبم گذاشت وگفت
ارسلان_هیششش اروم نفس بکش.....هراتفاقی هم بیوفته تومالی منی
اینویادت نره!
تودلم کیلوکیلو قنداب شد لبخندرولبم رونتونستم کنترل کنم وبااسترس به حاج
خانوم نگاه میکردم که ادامه داد
حاج خانوم_بایدحتما ببینمتون؛خواهش میکنم تشری ف بیارید.... پس ساعت
۵منتظرتونیم.خدانگهدار
باقطع شدن گوشی بااسترس خودم روبیشتربه ارسلان چسبوندم که دستش
دورکمرم حلقه شدوروبه حاج خانوم گفت
ارسلان_چیشد مادر؟!
حاج خانوم_قرارشد ساعت ۵ اینجاباشه
رزا جان!؟
بااسترس لب زدم
_جانم!؟
حاج خانوم_شماره پدرت روداری ؟! شماره پدرت روبه حاجی بده تا حاج
همایون باپدرت درمیون بذاره
نفس توس ینه م حبس شد...... حس کردم خون توتنم یخ زد..... اشک
توچشمام حلقه زده بود....... سرم روبه زیرانداختم تااشک توچشمام
رونبینن......شماره بابا روداشتم اما سالهابودکه دی گه خبری ازش نداشتم....... نه
زنگ زدم نه دی داری باهم داشتیم.....اصلا برای چی با یدبهش زنگ میزدم؟!
وقتی منو مثل یه اشغال پرت کردبیرون!؟مگه میشه یه پدر بچه شو ازخونه
بیرون کنه؟!این چجورپدریه؟!
پوزخندتلخی رولبم نشست.....
کلمه پدر برای ادمی مثل بابای من واقعا بزرگ و غیرقابل استفاده س.......! اون
هیچوقت درحق من پدری نکرده....! پس چرا بای د تواین مسئله مهم ازش اجازه
بگیرم!؟همه ی دخترا تواین شرایط وقتی خواستگاردارن ومیخوان ازدواج کنن
به پدرشون میگن .......! اما پدری که سالهابراش ون زحمت کشیده.....! نه پدرمن
که منو ول کردبه امون خدا.....!پدری که باعث شد سالهای سال تحقیرشم....!
پدری که خودش زخمایی به قلب وروح وجسمم زدکه هرگزاز قلب وروحم پاک
نمیشه.......!حالا بعداینهمه سال که تنهام گذاشته و براش مهم نبوده چه بلایی
ممکن بودتوتمام این سالها سرم بیاد چرابایدازش اجازه بگیرم؟! مگه اون برام
پدری کرده؟!
حالم اصلاخوب نبود! گرمای دست ارسلان که دستم روتودستش فشارم یداد
قلب یخ زده مو کمی گرم کردباصدا یی که به وضوح میلرزید گفتم
_بله....!
جون کندم تا این کلمه اروبه زبون اوردم تمام تنم خی س عرق بود.....شبیه
گنجشکی شده بودم که بهش سنگ زدن زخم ی و ناامیداززندگی بودم
دلم برای خودم میسوخت برای تمام ارزوهایی که هرگز بهشون نرسیدم من
عاشق موسیقی بودم عاشق هنر های تجسمی وخیلی استعداد داشتم اما به
خاطربی پولی به خاطر نداشتن حامی دورهمه ی ارزوهام رو خط کشی دم تمام
استعدادهام روتونطفه خفه کردم به خاطرچی ؟!به خاطر نداشتن پدرمادری که
مشوقم باشن.......!باتموم فرق هایی که مامان بین منو نیلوفرمیذاشت بازم
مامان قابل ستایش بودبرام.....چرا؟چون تنهام نذاشت حداقلش مثل بابا کامل
ولم نکرد......!تلخه نه؟!.....اینکه بین بدوبدتر بدوانتخاب میکنی خیلی
دردناکه....!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_208
همونطورسربه زیرسرتکون دادم وهمراهش به طرف مبل حرکت کردم ورو ی مبل
دونفره نشستم که حاج همایون بالبخندلب زد
حاج همایون_حاج خانوم بسم الله؛ تماس بگیر که به سلامتی همه چیز ختم به
خیرشه
حاج خانوم لبخندزدو ازجاش بلندشدقلبم تندترازهرزمانی میکوبیدبه سینه م
هیجان وترس درهم امیخته شده بود ومن فقط ازخدامیخواستم که زندگی
برای اولین بارروی خوشش روبهم نشون بده
حاج خانوم_سلام نگار خانوم خوبین شما؟الحمدالله بله ماهم خوبی م!تماس
گرفتم ازشمادعوت کنم امروز بیاین اینجا!
میدونم خیلی سرتون شلوغه درجریان هستم ولی واقعا مسئله مهمیه
قفسه س ینه م ازشدت استرس تندتندبالا پایین میشد که ارسلان دستش رو روی
قلبم گذاشت وگفت
ارسلان_هیششش اروم نفس بکش.....هراتفاقی هم بیوفته تومالی منی
اینویادت نره!
تودلم کیلوکیلو قنداب شد لبخندرولبم رونتونستم کنترل کنم وبااسترس به حاج
خانوم نگاه میکردم که ادامه داد
حاج خانوم_بایدحتما ببینمتون؛خواهش میکنم تشری ف بیارید.... پس ساعت
۵منتظرتونیم.خدانگهدار
باقطع شدن گوشی بااسترس خودم روبیشتربه ارسلان چسبوندم که دستش
دورکمرم حلقه شدوروبه حاج خانوم گفت
ارسلان_چیشد مادر؟!
حاج خانوم_قرارشد ساعت ۵ اینجاباشه
رزا جان!؟
بااسترس لب زدم
_جانم!؟
حاج خانوم_شماره پدرت روداری ؟! شماره پدرت روبه حاجی بده تا حاج
همایون باپدرت درمیون بذاره
نفس توس ینه م حبس شد...... حس کردم خون توتنم یخ زد..... اشک
توچشمام حلقه زده بود....... سرم روبه زیرانداختم تااشک توچشمام
رونبینن......شماره بابا روداشتم اما سالهابودکه دی گه خبری ازش نداشتم....... نه
زنگ زدم نه دی داری باهم داشتیم.....اصلا برای چی با یدبهش زنگ میزدم؟!
وقتی منو مثل یه اشغال پرت کردبیرون!؟مگه میشه یه پدر بچه شو ازخونه
بیرون کنه؟!این چجورپدریه؟!
پوزخندتلخی رولبم نشست.....
کلمه پدر برای ادمی مثل بابای من واقعا بزرگ و غیرقابل استفاده س.......! اون
هیچوقت درحق من پدری نکرده....! پس چرا بای د تواین مسئله مهم ازش اجازه
بگیرم!؟همه ی دخترا تواین شرایط وقتی خواستگاردارن ومیخوان ازدواج کنن
به پدرشون میگن .......! اما پدری که سالهابراش ون زحمت کشیده.....! نه پدرمن
که منو ول کردبه امون خدا.....!پدری که باعث شد سالهای سال تحقیرشم....!
پدری که خودش زخمایی به قلب وروح وجسمم زدکه هرگزاز قلب وروحم پاک
نمیشه.......!حالا بعداینهمه سال که تنهام گذاشته و براش مهم نبوده چه بلایی
ممکن بودتوتمام این سالها سرم بیاد چرابایدازش اجازه بگیرم؟! مگه اون برام
پدری کرده؟!
حالم اصلاخوب نبود! گرمای دست ارسلان که دستم روتودستش فشارم یداد
قلب یخ زده مو کمی گرم کردباصدا یی که به وضوح میلرزید گفتم
_بله....!
جون کندم تا این کلمه اروبه زبون اوردم تمام تنم خی س عرق بود.....شبیه
گنجشکی شده بودم که بهش سنگ زدن زخم ی و ناامیداززندگی بودم
دلم برای خودم میسوخت برای تمام ارزوهایی که هرگز بهشون نرسیدم من
عاشق موسیقی بودم عاشق هنر های تجسمی وخیلی استعداد داشتم اما به
خاطربی پولی به خاطر نداشتن حامی دورهمه ی ارزوهام رو خط کشی دم تمام
استعدادهام روتونطفه خفه کردم به خاطرچی ؟!به خاطر نداشتن پدرمادری که
مشوقم باشن.......!باتموم فرق هایی که مامان بین منو نیلوفرمیذاشت بازم
مامان قابل ستایش بودبرام.....چرا؟چون تنهام نذاشت حداقلش مثل بابا کامل
ولم نکرد......!تلخه نه؟!.....اینکه بین بدوبدتر بدوانتخاب میکنی خیلی
دردناکه....!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_208 همونطورسربه زیرسرتکون دادم وهمراهش به طرف مبل حرکت کردم ورو ی مبل دونفره نشستم که حاج همایون بالبخندلب زد حاج همایون_حاج خانوم بسم الله؛ تماس بگیر که به سلامتی همه چیز ختم به خیرشه حاج خانوم لبخندزدو ازجاش…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_209
یه جمله مثل نیش عقرب قلبمو نیش میزنه......ای کاش من وجودنداشتم
تااینهمه حسرت توزندگیم بکشم
کاش میشد به جای من کسی به این دنیامی اومدکه هیچکدوم ازمشکلات
منونمیداشت همه چی زندگیش بروفق مرادش بود
من پرم ازحسرت های ریزودرشت.....حسرت محبت....حسرت داشتن پدرمادری مثل بقیه پدرمادرا
هیچکدوم ازاینهاروندارم من تواین زندگی یه مهره سوخته م
اما خدا داره بهم ثابت میکنه حتی مهره های سوخته هم حق خوشبخت شدن
رودارن....حالااگه رسیدن به این خوشبختی دیدن فرد یه که اندازه تمام دنیاازش
تنفردارم میمونم و میبینمش باهاش روبه رو میشم فقط به خاطر رسیدن به
خوشبختی .....خوشبختی که سالهاست نداشتمش.....نمیخوام از دست
بدمش..... حالا که فقط تارسیدن به خوشبختی چند قدم فاصله دارم ازدست
نمیدمش!..... حتی اگه یکی ازموانعش بازشدن زخمای کهنه قلبم باشه.....!
تحمل میکنم فقط برای دیدن روزی که همیشه ارزوش رو داشتم....
لبخندتلخی زدم ودست بزرگ ارسلان روتودستم فشردم چشمام روبازکردم
وباانرژی که دوباره توتنم تزریق شده بود لب زدم
_حاج اقا یادداشت میکنید شماره پدرم رو** 0919
سرم رو به سمت ارسلان چرخوندم بادیدن چشمای نگرانش لبخندزدم وچشمام
رو بااطمینان بازوبسته کردم
ازجام بلندشدم وبه طرف علی که مشغول بازی کردن با اسباب بازی هاش بود
رفتم بغلش کردم ولپ تپل سفیدش رومحکم وپرصدابوسیدم که شروع کرد به
دست وپازدن که خندیدم ومحکم ترلپش روبوسیدم که صدای نِقش بلندشد
خب بچه م اذیت شده بود
تن نرم وگوشتلاوش روبه خودم فشردم وروبه جمع لب ز دم
_خب دیگه منو ع.....
خواستم بگم علی که یادم اومدمادر ارسلان ازم خواسته بهش بگم امیرعباس
جمله ام رواصلاح کردموگفتم
_منو امیر عباس میریم به به بدم بخوره بعدبخوابه بااجازتون
بالبخندوارداشپزخونه شدم و کمی برنج و مرغ رو تو ظرف مخصوصش ریختم
وبعدازاینکه خوب باهم مخلوط کردم غذاش روباصبروحوصله دادم خورد وقتی
کاملا سیرشد دوردهنش روبادستمال کاغذی پاک کردم ودوباره لپش روبوسیدم
و ازاشپزخونه خارج شدم و بردمش تواتاق کمی باهاش بازی کردم نیم ساعت
بعدغذاخوابش برد روتختش خوابوندمش ولباساش روعوض کردم لباس هام
روبرداشتم و واردحمام شدم یه دوش مفصل گرفتم وبعد ازیک ساعت وخورده
ای ازحمام خارج شدم لباس هام روتنم کردم جلوی ا ینه قد ی ایستادم یه
ِ تونیک یقه گرد استین سرب یشمی
رنگ پلیسه باشلوار جذب مشکی موهای
خیسم روبا حوله کمی خشک کر دم وبعد باکش بستمشون حوصله ارا یش
کردن رونداشتم بنابراین بی خیال ارایش شدم شال مشکی رنگم روسرم کردم
ورو ی صندلی جلوی میزارایش نشستم سرم رو روی میزگذاشتم واجازه دادم
سداشکام بشکنه
دلم پربودبیشترازهرزمانی کدوم دختریه که مثل من ازش خواستگاری کنن؟!....
اونم توخونه ی داماد! نوبره والا...خدایامیترسم.....می ترسم بعدچندوقتی اززندگیم باارسلان تویه بحث یا یه دعوا بهم توسر
خونواده مو بزنه!خدایا
صدامومیشنوی میدونم!توتنهاکسی هستی که هیچوقت تنهام نذاشتی تنها
کسی که بهم نگفت هیسسس سرم دردگرفت خسته شدم چقدرفک میزنی بهم
نگفت وراج بهم نگفت پرحرف بهم نگفت سبک
توهمیشه برام سنگ صبوربودی هیچوقت بهم نگفتی دیگه حوصله تو ندارم
خدایا تومثل همه منونشکستی تنهاکسی که کنارم بود توبودی وبس تواوج بی
کسیم تو کنارم بودی خدایا راه درست وبهم نشون بده خدایا دارم پاتو
مسیرجدیدی میذارم که میدونم فرازونشیب توش زیاده کمکم کن مثل همیشه
خدایا من هیچکس وجزتو ندارم تنهام نذاریا من که جزتوکسی روندارم
اشک صورتم رو طواف میدادو باخداراز ونیازمیکردم که باحس دستش روشونه
م باشتاب سرم روازمیزجداکردم وبرگشت به طرف صاحب دست بادی دن ارسلان
خجول چشم ازش دزدیدم که منو توبغلش کشیدو روی موهام روبوسید
ارسلان_قربون چشمات بشم چرا گریه میکنی ؟
ازچی میترسی؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_209
یه جمله مثل نیش عقرب قلبمو نیش میزنه......ای کاش من وجودنداشتم
تااینهمه حسرت توزندگیم بکشم
کاش میشد به جای من کسی به این دنیامی اومدکه هیچکدوم ازمشکلات
منونمیداشت همه چی زندگیش بروفق مرادش بود
من پرم ازحسرت های ریزودرشت.....حسرت محبت....حسرت داشتن پدرمادری مثل بقیه پدرمادرا
هیچکدوم ازاینهاروندارم من تواین زندگی یه مهره سوخته م
اما خدا داره بهم ثابت میکنه حتی مهره های سوخته هم حق خوشبخت شدن
رودارن....حالااگه رسیدن به این خوشبختی دیدن فرد یه که اندازه تمام دنیاازش
تنفردارم میمونم و میبینمش باهاش روبه رو میشم فقط به خاطر رسیدن به
خوشبختی .....خوشبختی که سالهاست نداشتمش.....نمیخوام از دست
بدمش..... حالا که فقط تارسیدن به خوشبختی چند قدم فاصله دارم ازدست
نمیدمش!..... حتی اگه یکی ازموانعش بازشدن زخمای کهنه قلبم باشه.....!
تحمل میکنم فقط برای دیدن روزی که همیشه ارزوش رو داشتم....
لبخندتلخی زدم ودست بزرگ ارسلان روتودستم فشردم چشمام روبازکردم
وباانرژی که دوباره توتنم تزریق شده بود لب زدم
_حاج اقا یادداشت میکنید شماره پدرم رو** 0919
سرم رو به سمت ارسلان چرخوندم بادیدن چشمای نگرانش لبخندزدم وچشمام
رو بااطمینان بازوبسته کردم
ازجام بلندشدم وبه طرف علی که مشغول بازی کردن با اسباب بازی هاش بود
رفتم بغلش کردم ولپ تپل سفیدش رومحکم وپرصدابوسیدم که شروع کرد به
دست وپازدن که خندیدم ومحکم ترلپش روبوسیدم که صدای نِقش بلندشد
خب بچه م اذیت شده بود
تن نرم وگوشتلاوش روبه خودم فشردم وروبه جمع لب ز دم
_خب دیگه منو ع.....
خواستم بگم علی که یادم اومدمادر ارسلان ازم خواسته بهش بگم امیرعباس
جمله ام رواصلاح کردموگفتم
_منو امیر عباس میریم به به بدم بخوره بعدبخوابه بااجازتون
بالبخندوارداشپزخونه شدم و کمی برنج و مرغ رو تو ظرف مخصوصش ریختم
وبعدازاینکه خوب باهم مخلوط کردم غذاش روباصبروحوصله دادم خورد وقتی
کاملا سیرشد دوردهنش روبادستمال کاغذی پاک کردم ودوباره لپش روبوسیدم
و ازاشپزخونه خارج شدم و بردمش تواتاق کمی باهاش بازی کردم نیم ساعت
بعدغذاخوابش برد روتختش خوابوندمش ولباساش روعوض کردم لباس هام
روبرداشتم و واردحمام شدم یه دوش مفصل گرفتم وبعد ازیک ساعت وخورده
ای ازحمام خارج شدم لباس هام روتنم کردم جلوی ا ینه قد ی ایستادم یه
ِ تونیک یقه گرد استین سرب یشمی
رنگ پلیسه باشلوار جذب مشکی موهای
خیسم روبا حوله کمی خشک کر دم وبعد باکش بستمشون حوصله ارا یش
کردن رونداشتم بنابراین بی خیال ارایش شدم شال مشکی رنگم روسرم کردم
ورو ی صندلی جلوی میزارایش نشستم سرم رو روی میزگذاشتم واجازه دادم
سداشکام بشکنه
دلم پربودبیشترازهرزمانی کدوم دختریه که مثل من ازش خواستگاری کنن؟!....
اونم توخونه ی داماد! نوبره والا...خدایامیترسم.....می ترسم بعدچندوقتی اززندگیم باارسلان تویه بحث یا یه دعوا بهم توسر
خونواده مو بزنه!خدایا
صدامومیشنوی میدونم!توتنهاکسی هستی که هیچوقت تنهام نذاشتی تنها
کسی که بهم نگفت هیسسس سرم دردگرفت خسته شدم چقدرفک میزنی بهم
نگفت وراج بهم نگفت پرحرف بهم نگفت سبک
توهمیشه برام سنگ صبوربودی هیچوقت بهم نگفتی دیگه حوصله تو ندارم
خدایا تومثل همه منونشکستی تنهاکسی که کنارم بود توبودی وبس تواوج بی
کسیم تو کنارم بودی خدایا راه درست وبهم نشون بده خدایا دارم پاتو
مسیرجدیدی میذارم که میدونم فرازونشیب توش زیاده کمکم کن مثل همیشه
خدایا من هیچکس وجزتو ندارم تنهام نذاریا من که جزتوکسی روندارم
اشک صورتم رو طواف میدادو باخداراز ونیازمیکردم که باحس دستش روشونه
م باشتاب سرم روازمیزجداکردم وبرگشت به طرف صاحب دست بادی دن ارسلان
خجول چشم ازش دزدیدم که منو توبغلش کشیدو روی موهام روبوسید
ارسلان_قربون چشمات بشم چرا گریه میکنی ؟
ازچی میترسی؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_209 یه جمله مثل نیش عقرب قلبمو نیش میزنه......ای کاش من وجودنداشتم تااینهمه حسرت توزندگیم بکشم کاش میشد به جای من کسی به این دنیامی اومدکه هیچکدوم ازمشکلات منونمیداشت همه چی زندگیش بروفق مرادش بود من پرم ازحسرت…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_210
توچشماش زل زدم دلم می خواست بگم از رفتارمامانم اما لبام رو روی هم
فشردم وازجام بلندشدم بایدقوی باشم مثل تمام سالهایی که قو ی بودم وبه
کسی متکی نبودم اره من همون رزام همون رزا که باطعنه هاشون ازش یه
دخترعقده ای ساختن اما من تمام این عقده هام روسرشون خالی میکنم اما به
وقتش صورتم روباکف دستم پاک کردم و روبه ارسلان لب زدم
_خب توبرو من چنددقیقه دیگه میام
ارسلان_مطمئنی خوبی ؟
لبخند پرازتشویشی زدم وسرتکون دادم که ازاتاق خارج شد نفس عمیق ی
کشیدم وسرم روبه بالاگرفتم ولب زدم خدایا همیشه توهمه حال توکنارم بودی
هیچکس کنارم نبودوتوبودی زخما ی دلم وخودت مرهم گذاشتی و توتمام این
سالها فقط توبود ی که کنارم موند ی وولم نکرد ی مثل همیشه کنارم باش دستمو
ول نکنیا این رزایی که افرید ی هیچکس جزتو نداره اگه الان نفس می کشه اگه
داره به یه ادم اعتمادمیکنه فقط وفقط به خاطر اینه که میدونه توپشتشی نه
پدری دارم که الان پشتم باشه ودلم وباحرفاش قرص کنه نه مادری که
بالبخندبگه استرس نداشته باش ازدواج دلشوره وترس نداره هیچکس وندارم
وبازم مثل همیشه تو تنها دارایی منی هواموداشته باش
توکل به خودت
با قلبی که اروم اروم شده بوداز اتاق خارج شدم و بادیدن مامان که کنارحاج
خانوم روی مبل نشسته بود به طرفشون رفتم سلام ارومی کردم که سرش
روبالا اوردونگاهم کرد یه نگاه خیلی تیز وخشن مهربون نه لطیف نه فقط خشم
وحرص بودتوچشماش که قلبمو سوراخ کرد
مامان_علیک سلام خوب ابرومو بردی می دونی نیلوفرچقدر اذیت شد شوهرش
همش میگه خواهرت چرا انقدر زودرفت چرا رابطه شمااینطوری بودانگار باهام
خوب نیستید قضیه چیه
دلت خنک شد؟ بیچاره نیلوفر اول زندگیشم باید جواب نازو کرشمه های جنابعالی روپس بده
بغض لعنتی گلوم رو زخم کرده بود و بااین وجود به طرف مبل تک نفره رفتم
روش نشستم که حاج خانوم سکو ت جمع روشکست
حاج خانوم_والا نگار خانوم امروزمزاحمت وقتتون شدم که یه مسئله مهمی
روبهتون بگم......
نفس ی گرفت وبه من بالبخندنگاه کرد حس میکردم قلبم داره سینه م
رومیشکافه میزنه بیرون
حاج خانوم_میخوام رزا رو ازتون خواستگاری کنم
سکوت مطلق تو خونه حکم فرماشد که صدای بهت زده وجیغ جیغوی مامان
دلم رو لرزوند تابه خودم بیام یقه لباسم اس یر دستاش شدومنو ازجام جداکردوتو
صورتم فریادزد
مامان_پس همه ی اون حرفادروغ بود....اینکه دلت نمیخوادمن تو خونه ی
اینواون کارکنم وبه غرورتوبرمیخوره دروغ بود همه ی اینانقشه بودتا تو خودتو
قالب یه مرد کنی
حس میکردم عریون تو برف انداختنم و من ازسرمای زیاد درحال مردن بودم با
چشمای پراز اشکم به زنی که مادرم بودنگاه کردم باورم نمی شد این مادرم باشه
مگه میشه مادر به بچه ش این حرفاروبزنه ......من نقشه چی روکشیدم که
خودمم خبرندارم نقشه اغفال کردن مرد ی که پرستاربچه ش بودم من ازاول
بااین قصداومده بودم تواین خونه
هرلحظه حس می کردم الان که باسربخورم زمین و بمیرم اما یه نیرویی ازدرون
منو کنترل میکرد
حاج همایون_نگارخانوم میشه چندلحظه بشینید
حاج همایون اونقدر این جمله ارومحکم گفت که مامان باخشم ونفرت ولم
کردوروی مبل نشست حاج همایون نیم نگاه ی به من انداخت وگفت
حاج همایون_توتمام این چندماهی که رزا اینجا کنارما زندگی کرد جز عفت
چیزی ازش ندیدم من عزادار پسرمم پسرم چندماه که فوت کرده به روح امیر
عباسم قسم
بغضم شکست و باصدای بلندزدم ز یرگریه وباناله لب زدم
_حاجی مرگ من قسم نخور روح داداشمو قسم نخور
هق هق امونمو بریده بود توچشمای حاج همایون به وضوح اشک رودیدم و
بیشتر توخودم شکستم که ادامه داد
حاج همایون_به روح پسرم پسری که هنوزم باورم نمیشه ازدست دادمش قسم
که دخترت ازبرگ گل پاک تره.....
کلافه وباغم دستی به محاسنش کشیدوگفت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_210
توچشماش زل زدم دلم می خواست بگم از رفتارمامانم اما لبام رو روی هم
فشردم وازجام بلندشدم بایدقوی باشم مثل تمام سالهایی که قو ی بودم وبه
کسی متکی نبودم اره من همون رزام همون رزا که باطعنه هاشون ازش یه
دخترعقده ای ساختن اما من تمام این عقده هام روسرشون خالی میکنم اما به
وقتش صورتم روباکف دستم پاک کردم و روبه ارسلان لب زدم
_خب توبرو من چنددقیقه دیگه میام
ارسلان_مطمئنی خوبی ؟
لبخند پرازتشویشی زدم وسرتکون دادم که ازاتاق خارج شد نفس عمیق ی
کشیدم وسرم روبه بالاگرفتم ولب زدم خدایا همیشه توهمه حال توکنارم بودی
هیچکس کنارم نبودوتوبودی زخما ی دلم وخودت مرهم گذاشتی و توتمام این
سالها فقط توبود ی که کنارم موند ی وولم نکرد ی مثل همیشه کنارم باش دستمو
ول نکنیا این رزایی که افرید ی هیچکس جزتو نداره اگه الان نفس می کشه اگه
داره به یه ادم اعتمادمیکنه فقط وفقط به خاطر اینه که میدونه توپشتشی نه
پدری دارم که الان پشتم باشه ودلم وباحرفاش قرص کنه نه مادری که
بالبخندبگه استرس نداشته باش ازدواج دلشوره وترس نداره هیچکس وندارم
وبازم مثل همیشه تو تنها دارایی منی هواموداشته باش
توکل به خودت
با قلبی که اروم اروم شده بوداز اتاق خارج شدم و بادیدن مامان که کنارحاج
خانوم روی مبل نشسته بود به طرفشون رفتم سلام ارومی کردم که سرش
روبالا اوردونگاهم کرد یه نگاه خیلی تیز وخشن مهربون نه لطیف نه فقط خشم
وحرص بودتوچشماش که قلبمو سوراخ کرد
مامان_علیک سلام خوب ابرومو بردی می دونی نیلوفرچقدر اذیت شد شوهرش
همش میگه خواهرت چرا انقدر زودرفت چرا رابطه شمااینطوری بودانگار باهام
خوب نیستید قضیه چیه
دلت خنک شد؟ بیچاره نیلوفر اول زندگیشم باید جواب نازو کرشمه های جنابعالی روپس بده
بغض لعنتی گلوم رو زخم کرده بود و بااین وجود به طرف مبل تک نفره رفتم
روش نشستم که حاج خانوم سکو ت جمع روشکست
حاج خانوم_والا نگار خانوم امروزمزاحمت وقتتون شدم که یه مسئله مهمی
روبهتون بگم......
نفس ی گرفت وبه من بالبخندنگاه کرد حس میکردم قلبم داره سینه م
رومیشکافه میزنه بیرون
حاج خانوم_میخوام رزا رو ازتون خواستگاری کنم
سکوت مطلق تو خونه حکم فرماشد که صدای بهت زده وجیغ جیغوی مامان
دلم رو لرزوند تابه خودم بیام یقه لباسم اس یر دستاش شدومنو ازجام جداکردوتو
صورتم فریادزد
مامان_پس همه ی اون حرفادروغ بود....اینکه دلت نمیخوادمن تو خونه ی
اینواون کارکنم وبه غرورتوبرمیخوره دروغ بود همه ی اینانقشه بودتا تو خودتو
قالب یه مرد کنی
حس میکردم عریون تو برف انداختنم و من ازسرمای زیاد درحال مردن بودم با
چشمای پراز اشکم به زنی که مادرم بودنگاه کردم باورم نمی شد این مادرم باشه
مگه میشه مادر به بچه ش این حرفاروبزنه ......من نقشه چی روکشیدم که
خودمم خبرندارم نقشه اغفال کردن مرد ی که پرستاربچه ش بودم من ازاول
بااین قصداومده بودم تواین خونه
هرلحظه حس می کردم الان که باسربخورم زمین و بمیرم اما یه نیرویی ازدرون
منو کنترل میکرد
حاج همایون_نگارخانوم میشه چندلحظه بشینید
حاج همایون اونقدر این جمله ارومحکم گفت که مامان باخشم ونفرت ولم
کردوروی مبل نشست حاج همایون نیم نگاه ی به من انداخت وگفت
حاج همایون_توتمام این چندماهی که رزا اینجا کنارما زندگی کرد جز عفت
چیزی ازش ندیدم من عزادار پسرمم پسرم چندماه که فوت کرده به روح امیر
عباسم قسم
بغضم شکست و باصدای بلندزدم ز یرگریه وباناله لب زدم
_حاجی مرگ من قسم نخور روح داداشمو قسم نخور
هق هق امونمو بریده بود توچشمای حاج همایون به وضوح اشک رودیدم و
بیشتر توخودم شکستم که ادامه داد
حاج همایون_به روح پسرم پسری که هنوزم باورم نمیشه ازدست دادمش قسم
که دخترت ازبرگ گل پاک تره.....
کلافه وباغم دستی به محاسنش کشیدوگفت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_210 توچشماش زل زدم دلم می خواست بگم از رفتارمامانم اما لبام رو روی هم فشردم وازجام بلندشدم بایدقوی باشم مثل تمام سالهایی که قو ی بودم وبه کسی متکی نبودم اره من همون رزام همون رزا که باطعنه هاشون ازش یه دخترعقده…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_211
حاج همایون_قضاوت کارخداست شک ندارم اما نمیتونم نمی تونم جلوی این
دل لامصبو بگیرم توچطور مادری هستی که تو روی ما دخترت روبه فر یب دادن
متهم کردی؟ اگه دخترت اهل فریب دادن بود الان شمااینجابودی؟روی این
صندلی نشسته بودی؟چرا قلب دخترت روباحرفات خون میکنی ؟نکن نگار خانوم
نکن خواهرمن نکن به والله که گناه داره قلب شکستن تاوان داره دل دخترتو
امروز بدشکوندی من بااینکه هرگز قلب امیرم رونشکستم اماهمش دل نگرون
اینم نکنه جایی خطایی ازم سرزده باشه و امیر ازم رنجیده باشه
رزا بادختر نداشته من هیچ فرقی نداره رزا اولادمنو توبغلش بزرگ کرد براش
مادری کرد و برای من وخانوادم دختری بودکه هرگزنداشتیم ارسلان عاشق
دخترت شده و من ازاین بابت روابرا س یرمیکنم اما اجازه نمی دم به دخترت انگ
بزنی
مامان با خشم ازجاش بلندشدوباپوزخندنگاهم کرد
مامان_خوب مظلوم نمایی کردی ومثل موم تودستت گرفتیشون....امامثل
همیشه احمقی اخه توچی داری که اینطوری سنگتوبه سینه میزنن هیچی
بیچاره تونه قیافه زیبایی داری نه هیکل انچنانی نه خونواده پولداری که بخوای
بگی بخاطراونه که انتخاب شدی.....دلیل انتخابت فقط یه چیزه تویه
دخترمجردبایه شناسنامه سفیدی و اون مردی که میبینی ادعای عاشقیت روداره
یه پسر یک سال وخورده ای داره و یه مهرطلاق توشناسنامه ش خورده.
خدایا میشه همینجا تموم شه زندگیم؟ چرامادرم بایدانقدربیرحم بشه
مامان_پاشو گورتو گم کن جمع کن لوازمتو بریم
ارسلان با صورتی که به رنگ خون بودورگ گردنی که بدجوربادکرده بود روبه روی مامان ایستادوگفت
ارسلان_اره شمادرست میگی من یه مرد بایه بچه کوچیکم که زنش ولش کرده
رفته اما من دخترتو به خاطر اینکه مجرده نمیخوامش من عاشق دخترتم تمام
وجود من رزاس.....رزا بود که باعث شدمن به بچه خودم برگردم فهمیدم رزا یه
فرشته س که خدابرام فرستاده تامن باهاش ارامشی که سالها ازش دوربودم
روتجربه کنم هرچی راجب من قضاوت کرد ی حلالت اما
دندوناش روجوری بهم می سایید که دلم خالی شد
ارسللن_اما به خاطرحرفای ناحقی که به عشقم زدی و قلب زخمیش رو زخمی
ترکردی هرگزنمیبخشمت
مامان پوزخند صداداری زدوکوبید تو صورت ارسلاگ که بابهت جیغ خفه ای زدم
و دستم روجلوی دهنم گرفتم که مامان به طرفم اومدودستم روتودستش
گرفتومحکم فشاردادکه تمام تنم دردگرفت
مامان_گمشو سلیطه برو وسایل بی صاحاب شده ت روجمع کن بیا بریم که من
خون تورومیریزم
دستم رو باته مونده ی جونم ازتودستش خارج کردم وباگریه وجیغ لب زدم
_مامان بس کن تمومش کن تاکی میخوای اینقدر عذابم بدی چرامثل زمانی که
نیلوفرخواستگار داشت رفتارنمیکنی وقتی شوهرنیلوفرهم اومدخواستگاری
اینقدر خوردش کردی زدی توگوشش واسه چی دست روارسلان بلندکردی مگه
چه گناهی کرده اون فقط عاشق شده همین
چرا هیچوقت برام مادری نکردی مامان چرا؟؟
هق هق میکردم که مامان بانفرت نگاهم کردوگفت
مامان_یامیری لوازمتوجمع میکنی همراه من میای یادیگه من دختری به اسم توندارم
به ارسلان که باغم و ترس نگاهم می کردنگاه کردم واشک ازچشم پرت شدروصورتم
به چشمای عصبی مامان نگاه کردموگفتم
_میخوام باارسلان ازدواج کنم مامان میخوام جای تمام بی محبتی ها وبی مهری های شما به ارسلان تکیه کنم میخوام منم زندگی کنم
مامان باحرص لب زد
مامان_پس انتخابت وکردی باشه مشکلی نیست زنش شو ولی دراینده نچندان
دور میفهمی چه حماقتی کردی این مرداگه خوب بود زن اولش نمیرفت
به ارسلان نگاه کردم که تمام صورت ازغم فریادمیزد مامان عشقمو جلوی
پدرمادرش سکه یه پول کردچه خوب که پسرم خواب بودوص دای مامان رونشنید
_مامان تمومش کن سگ ارسلان شرف داره به ادمای دوروبرت یه تارموی گندیده ارسلان روبه تمام ادمایی که به ظاهرباهام نسبت دارن نمیدم
پوزخندزدم ولب زدم
_مثل همیشه به جای اینکه کنارم باشی پشتم باشی روبه روم بودی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_211
حاج همایون_قضاوت کارخداست شک ندارم اما نمیتونم نمی تونم جلوی این
دل لامصبو بگیرم توچطور مادری هستی که تو روی ما دخترت روبه فر یب دادن
متهم کردی؟ اگه دخترت اهل فریب دادن بود الان شمااینجابودی؟روی این
صندلی نشسته بودی؟چرا قلب دخترت روباحرفات خون میکنی ؟نکن نگار خانوم
نکن خواهرمن نکن به والله که گناه داره قلب شکستن تاوان داره دل دخترتو
امروز بدشکوندی من بااینکه هرگز قلب امیرم رونشکستم اماهمش دل نگرون
اینم نکنه جایی خطایی ازم سرزده باشه و امیر ازم رنجیده باشه
رزا بادختر نداشته من هیچ فرقی نداره رزا اولادمنو توبغلش بزرگ کرد براش
مادری کرد و برای من وخانوادم دختری بودکه هرگزنداشتیم ارسلان عاشق
دخترت شده و من ازاین بابت روابرا س یرمیکنم اما اجازه نمی دم به دخترت انگ
بزنی
مامان با خشم ازجاش بلندشدوباپوزخندنگاهم کرد
مامان_خوب مظلوم نمایی کردی ومثل موم تودستت گرفتیشون....امامثل
همیشه احمقی اخه توچی داری که اینطوری سنگتوبه سینه میزنن هیچی
بیچاره تونه قیافه زیبایی داری نه هیکل انچنانی نه خونواده پولداری که بخوای
بگی بخاطراونه که انتخاب شدی.....دلیل انتخابت فقط یه چیزه تویه
دخترمجردبایه شناسنامه سفیدی و اون مردی که میبینی ادعای عاشقیت روداره
یه پسر یک سال وخورده ای داره و یه مهرطلاق توشناسنامه ش خورده.
خدایا میشه همینجا تموم شه زندگیم؟ چرامادرم بایدانقدربیرحم بشه
مامان_پاشو گورتو گم کن جمع کن لوازمتو بریم
ارسلان با صورتی که به رنگ خون بودورگ گردنی که بدجوربادکرده بود روبه روی مامان ایستادوگفت
ارسلان_اره شمادرست میگی من یه مرد بایه بچه کوچیکم که زنش ولش کرده
رفته اما من دخترتو به خاطر اینکه مجرده نمیخوامش من عاشق دخترتم تمام
وجود من رزاس.....رزا بود که باعث شدمن به بچه خودم برگردم فهمیدم رزا یه
فرشته س که خدابرام فرستاده تامن باهاش ارامشی که سالها ازش دوربودم
روتجربه کنم هرچی راجب من قضاوت کرد ی حلالت اما
دندوناش روجوری بهم می سایید که دلم خالی شد
ارسللن_اما به خاطرحرفای ناحقی که به عشقم زدی و قلب زخمیش رو زخمی
ترکردی هرگزنمیبخشمت
مامان پوزخند صداداری زدوکوبید تو صورت ارسلاگ که بابهت جیغ خفه ای زدم
و دستم روجلوی دهنم گرفتم که مامان به طرفم اومدودستم روتودستش
گرفتومحکم فشاردادکه تمام تنم دردگرفت
مامان_گمشو سلیطه برو وسایل بی صاحاب شده ت روجمع کن بیا بریم که من
خون تورومیریزم
دستم رو باته مونده ی جونم ازتودستش خارج کردم وباگریه وجیغ لب زدم
_مامان بس کن تمومش کن تاکی میخوای اینقدر عذابم بدی چرامثل زمانی که
نیلوفرخواستگار داشت رفتارنمیکنی وقتی شوهرنیلوفرهم اومدخواستگاری
اینقدر خوردش کردی زدی توگوشش واسه چی دست روارسلان بلندکردی مگه
چه گناهی کرده اون فقط عاشق شده همین
چرا هیچوقت برام مادری نکردی مامان چرا؟؟
هق هق میکردم که مامان بانفرت نگاهم کردوگفت
مامان_یامیری لوازمتوجمع میکنی همراه من میای یادیگه من دختری به اسم توندارم
به ارسلان که باغم و ترس نگاهم می کردنگاه کردم واشک ازچشم پرت شدروصورتم
به چشمای عصبی مامان نگاه کردموگفتم
_میخوام باارسلان ازدواج کنم مامان میخوام جای تمام بی محبتی ها وبی مهری های شما به ارسلان تکیه کنم میخوام منم زندگی کنم
مامان باحرص لب زد
مامان_پس انتخابت وکردی باشه مشکلی نیست زنش شو ولی دراینده نچندان
دور میفهمی چه حماقتی کردی این مرداگه خوب بود زن اولش نمیرفت
به ارسلان نگاه کردم که تمام صورت ازغم فریادمیزد مامان عشقمو جلوی
پدرمادرش سکه یه پول کردچه خوب که پسرم خواب بودوص دای مامان رونشنید
_مامان تمومش کن سگ ارسلان شرف داره به ادمای دوروبرت یه تارموی گندیده ارسلان روبه تمام ادمایی که به ظاهرباهام نسبت دارن نمیدم
پوزخندزدم ولب زدم
_مثل همیشه به جای اینکه کنارم باشی پشتم باشی روبه روم بودی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_211 حاج همایون_قضاوت کارخداست شک ندارم اما نمیتونم نمی تونم جلوی این دل لامصبو بگیرم توچطور مادری هستی که تو روی ما دخترت روبه فر یب دادن متهم کردی؟ اگه دخترت اهل فریب دادن بود الان شمااینجابودی؟روی این صندلی نشسته…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_212
امااینبارکوتاه نمیام هرفکری که میخوای راجبم بکنی مهم نیست من کنارارسلان
میمونم وباهاش ازدواج میکنم
و مامان خیلی راحت ازم گذشت ورفت بارفتنش روی زمین افتادموزدم زیرگریه
خدایا چرادردا ی من تمونی نداره چرا
تواغوش امن عشقم فرو رفتم باچشمای خیسم به صورتش نگاه کردم بادیدن
صورت قرمزش قلبم فشرده شد دست لرزونم روبه طرف صورتش بردم وروی
گونه اش کشی دم وباهق هق لب زدم
_بم...بمیرم برات خیلی دردمیکنه؟
ارسلان مچ دستم روبه ارومی تودستش گرفت و بوسیدو وهمونطورکه
توچشمام زل زده بودگفت
ارسلان_نه زندگیم دردنمیکنه
سرش روبه گوشم نزدیک کردوگفت
ارسلان_ازاینکه انتخابم کردی هیچوقت پشیمونت نمیکنم
وارسلان این جمله ارو بهم ثابت کرد
مشغول چیدن خرماها تودیس گرد بودم و اشک ازچشمم سرازیر بوداز یه طرف
خاطراتی که برا ی چندماه پیش بودازطرفی داغ امیرعباس برادرم که جوون مرگ
شده بودوالان سالگردش بودبدجوربهم فشار اورده بود دوباره غرق گذشته شدم
خاطراتی که برا ی پنج ماه پیش بود وقتی حاج همایون با بابا حرف زده بود
وبابا یه جمله به حاجی گفته بود من توتمام این سالها برا ی رزا پدری نکردم
پس نمی تونم براش تصمیم بگیرم اگه خودش راضی به این ازدواجه پس منم
میام و رضایت میدم تاحداقل یه بار ازم خاطره خوب داشته باشه
واومد سرسفره عقدو چقدراومدنش قلب شکسته م رو شادکردباتموم بدی هایی
که بهم کرده بود وقتی اومدوبالبخند بهم تبریک گفت خوشحال شدم
اما مامان ونیلوفرنیومدن وثابت کردن که برای همیشه من براشون مردم!قطره
اشک سمج ی ازچشمم سرخورد روگونه م
اه عمیقی کشیدم
به خواست من جشن عروسی نگرفتم بااینکه بارهاحاجی وحاج خانوم قسمم
دادن اما دلم رضانمیداد اخه واسه چی جشن بگی رم هنوز سالگرد داداش جوون
مرگم نشده بعدمن بخوام عروسی بگیرم جداازاین قضیه من که هیچکس
وندارم پس واسه چی عروسی بگیرم اینجوری که بهم میخندن میگن عروس بی
کس وکاره چرا همه بایدبدونن من بی کس وکارم؟ بهترین ارایشگاه رفتم
وبهترین مدل لباسی که دوست داشتم همون لباس عروس پفی دنباله دار یقه
پرنسس ی باتاج پرنسسی ورژ سرخ اتیشی وموهای مشکی شنیون بازوبسته
همه وهمه همونی بودکه همیشه میخواستم همه رو بهش رسیدم وبه خواست
خودم به همراه ارسلان رفتیم اتلیه وعکس و فیلم فرمالیته و هرچی که یه
عروس وداماد انجام میدن برامون انجام شد اما بدون جشن ومنو ارسلان مال
هم شدی م پنج ماه که کنارش به ارامش رسیدم و دنیا روی خوشش روبهم
نشون داده اما امروزیکی ازبدترین روزهای عمرمه روز یه که تنهابرادرم برای
همیشه ازاین دنیارفت خرماهای گردوزده روتو د یس میچیدم واشک میریختم
هق هقم بندنم ی اومد چندوقتی بودکه خیلی بهونه گیرشده بودم فردا مراسم
امیرعباس بودو من ازچندروزقبل خودم به تنهایی مشغول اماده کردن لوازم
موردنیاز مراسم بودم و تواین چندروز ازغم درحال مرگ بودم
حالم خیلی بدبود نمیدونستم این حال بدم واسه چیه سرم مدام گیج میرفت و
دهنم تلخه و وحشتناک گرممه تاجایی که من ی که هیچوقت جلو ی حاجی
وحاج خانوم لباس بازنمیپوشیدم یه چندوقت یه هروقت میام خونه اشون یه تاپ
استین لبه دار وشلوار خنک نخی پامه ارسلان خیلی نگرانمه خودمم نگرانم اخه
چه مرگم شده به همه چی حساس شدم ویه چندوقته که بدجوری بهونه
گیرشدم
ازگریه داشتم هلاک میشدم بیچاره حاج خانوم با نگرانی وارد اشپزخونه
شدوبادیدن من گونه ش روچنگ گرفت ولب گزید
حاج خانوم_خدامرگم بده.....رزا جان دخترم چیزی شده؟مشکلی داری باارسلان؟
سرم رو رو ی میزگذاشتم هق ازته دلی زدم مگه ارسلان کاری هم کرده که ازش
دلخوربشم یکم زیادی خواه و حساس هست اما هی چوقت تواین پنجماه
زندگی مشترکمون ازگل نازک تربهم نگفته
عشقم خودشو خوب بهم ثابت کرده که اشتباه نکردم توانتخابش اما
دردخودمونمیدونم حس میکنم زیردلم نبض میزنه خدایا مریضی ناعلاج گرفتم
به گمونم؟!
دستم که فشرده شد باگریه سرم رواز میزبلندکردم ونگاهش کردم که حاج خانوم
لب زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_212
امااینبارکوتاه نمیام هرفکری که میخوای راجبم بکنی مهم نیست من کنارارسلان
میمونم وباهاش ازدواج میکنم
و مامان خیلی راحت ازم گذشت ورفت بارفتنش روی زمین افتادموزدم زیرگریه
خدایا چرادردا ی من تمونی نداره چرا
تواغوش امن عشقم فرو رفتم باچشمای خیسم به صورتش نگاه کردم بادیدن
صورت قرمزش قلبم فشرده شد دست لرزونم روبه طرف صورتش بردم وروی
گونه اش کشی دم وباهق هق لب زدم
_بم...بمیرم برات خیلی دردمیکنه؟
ارسلان مچ دستم روبه ارومی تودستش گرفت و بوسیدو وهمونطورکه
توچشمام زل زده بودگفت
ارسلان_نه زندگیم دردنمیکنه
سرش روبه گوشم نزدیک کردوگفت
ارسلان_ازاینکه انتخابم کردی هیچوقت پشیمونت نمیکنم
وارسلان این جمله ارو بهم ثابت کرد
مشغول چیدن خرماها تودیس گرد بودم و اشک ازچشمم سرازیر بوداز یه طرف
خاطراتی که برا ی چندماه پیش بودازطرفی داغ امیرعباس برادرم که جوون مرگ
شده بودوالان سالگردش بودبدجوربهم فشار اورده بود دوباره غرق گذشته شدم
خاطراتی که برا ی پنج ماه پیش بود وقتی حاج همایون با بابا حرف زده بود
وبابا یه جمله به حاجی گفته بود من توتمام این سالها برا ی رزا پدری نکردم
پس نمی تونم براش تصمیم بگیرم اگه خودش راضی به این ازدواجه پس منم
میام و رضایت میدم تاحداقل یه بار ازم خاطره خوب داشته باشه
واومد سرسفره عقدو چقدراومدنش قلب شکسته م رو شادکردباتموم بدی هایی
که بهم کرده بود وقتی اومدوبالبخند بهم تبریک گفت خوشحال شدم
اما مامان ونیلوفرنیومدن وثابت کردن که برای همیشه من براشون مردم!قطره
اشک سمج ی ازچشمم سرخورد روگونه م
اه عمیقی کشیدم
به خواست من جشن عروسی نگرفتم بااینکه بارهاحاجی وحاج خانوم قسمم
دادن اما دلم رضانمیداد اخه واسه چی جشن بگی رم هنوز سالگرد داداش جوون
مرگم نشده بعدمن بخوام عروسی بگیرم جداازاین قضیه من که هیچکس
وندارم پس واسه چی عروسی بگیرم اینجوری که بهم میخندن میگن عروس بی
کس وکاره چرا همه بایدبدونن من بی کس وکارم؟ بهترین ارایشگاه رفتم
وبهترین مدل لباسی که دوست داشتم همون لباس عروس پفی دنباله دار یقه
پرنسس ی باتاج پرنسسی ورژ سرخ اتیشی وموهای مشکی شنیون بازوبسته
همه وهمه همونی بودکه همیشه میخواستم همه رو بهش رسیدم وبه خواست
خودم به همراه ارسلان رفتیم اتلیه وعکس و فیلم فرمالیته و هرچی که یه
عروس وداماد انجام میدن برامون انجام شد اما بدون جشن ومنو ارسلان مال
هم شدی م پنج ماه که کنارش به ارامش رسیدم و دنیا روی خوشش روبهم
نشون داده اما امروزیکی ازبدترین روزهای عمرمه روز یه که تنهابرادرم برای
همیشه ازاین دنیارفت خرماهای گردوزده روتو د یس میچیدم واشک میریختم
هق هقم بندنم ی اومد چندوقتی بودکه خیلی بهونه گیرشده بودم فردا مراسم
امیرعباس بودو من ازچندروزقبل خودم به تنهایی مشغول اماده کردن لوازم
موردنیاز مراسم بودم و تواین چندروز ازغم درحال مرگ بودم
حالم خیلی بدبود نمیدونستم این حال بدم واسه چیه سرم مدام گیج میرفت و
دهنم تلخه و وحشتناک گرممه تاجایی که من ی که هیچوقت جلو ی حاجی
وحاج خانوم لباس بازنمیپوشیدم یه چندوقت یه هروقت میام خونه اشون یه تاپ
استین لبه دار وشلوار خنک نخی پامه ارسلان خیلی نگرانمه خودمم نگرانم اخه
چه مرگم شده به همه چی حساس شدم ویه چندوقته که بدجوری بهونه
گیرشدم
ازگریه داشتم هلاک میشدم بیچاره حاج خانوم با نگرانی وارد اشپزخونه
شدوبادیدن من گونه ش روچنگ گرفت ولب گزید
حاج خانوم_خدامرگم بده.....رزا جان دخترم چیزی شده؟مشکلی داری باارسلان؟
سرم رو رو ی میزگذاشتم هق ازته دلی زدم مگه ارسلان کاری هم کرده که ازش
دلخوربشم یکم زیادی خواه و حساس هست اما هی چوقت تواین پنجماه
زندگی مشترکمون ازگل نازک تربهم نگفته
عشقم خودشو خوب بهم ثابت کرده که اشتباه نکردم توانتخابش اما
دردخودمونمیدونم حس میکنم زیردلم نبض میزنه خدایا مریضی ناعلاج گرفتم
به گمونم؟!
دستم که فشرده شد باگریه سرم رواز میزبلندکردم ونگاهش کردم که حاج خانوم
لب زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_212 امااینبارکوتاه نمیام هرفکری که میخوای راجبم بکنی مهم نیست من کنارارسلان میمونم وباهاش ازدواج میکنم و مامان خیلی راحت ازم گذشت ورفت بارفتنش روی زمین افتادموزدم زیرگریه خدایا چرادردا ی من تمونی نداره چرا تواغوش…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_213
حاج خانوم_قربون چشمات بشم قشنگم چراانقدر خودتواذیت میکنی
مادر؟امیرم رفته ولی اونم راضی نیست این حال توروببینه ها
راستی رزا جان یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمیشی
نگاهش کردم بدجوری استرس گرفتم بودم باوحشت لب زدم
_چیشده
حاج خانوم نگاه ازم دزدی دوگفت
حاج خانوم_چرا......اوممم چطوری بگم
دست حاج خانوم رومحکم فشردم
_حاج خانوم توروخدا راحت حرفتونو بزنید بعضی وقتافکرمیکنم ازوقتی من
وارسلان باهم ازدواج کردیم شما بامن خیلی سنگین شدید چرا؟اونموقع
هابیشترهواموداشتید اماالان....چی شده
حاج خانوم_رزا جان چرا انقدر به علی بی تفاوت شد ی نکنه ازعلی خسته شدی
نکنه الان که باارسلان ازدواج کردی ازعلی بدت میاد
بابهت دستم رو روی قلبم گذاشتم حاج خانوم چطور این فکر به ذهنش رسیده
مگه من چیکارکرده بودم که مستحق چنین حرفیم من عاشق علیم اره منکراین
نمیشم که یه مدته یکم نسبت بهش سردشدم اما خدا می دونه هنوزم عاشقشم
اماچیکارکنم نمیدونم چه مریضیه لاعلاجی گرفتم که این علائمشه اما پشیمون
ازداشتن علی هرگز من هنوزم عاشق علیم
چنان هق هق می کردم که حاج خانوم باوحشت به طرف یخچال رفت ویه لیوان
اب برام اوردوبه طرفم گرفت که باسکسکه گفتم
_من...عا..عاشق علیم چرا این فکروکردید
بادیدن ارسلان هق هقم بیشترشدکه همون لحظه حاج همایون به همراه علی
که دست تودست حاجی بود وارد اشپزخونه شدن خواستم علی روبغل کنم که ارسلان دادزد
ارسلان_بغلش نکن برات خوب نیست
باچشمای پرنگاهش کردم مگه من چمه که برام خوب نباشه
ارسلان به طرفم اومدوگفت
ارسلان_چندوقته؟
گنگ وسردرگم نگاهش میکردم که دادزدکه شونه هام ازترس پریدبالا علی به
گریه افتادکه سرم به طرف علی چرخیدخواستم بغلش کنم که ارسلان مانع
شدوبا اخم وعصبانیت نگاهم کردوگفت
ارسلان_مگه من باتونیستم؟میگم بغلش نکن میخوای بازم به خونریزی بیوفتی
اب شدم ازخجالت با خجالت اروم صداش زدم که باز دادکشید
ارسلان_چراوقتی عادت ماهیانه ای این بچه ارو بغل میکنی ؟ میخوای بازم به
خونریزی بیوفتی چندوقته داری مثل شمع اب میشی هرچی بهت میگم بریم
دکترنمیای هرروز بیشتر حالت بدمی شه
ازاینکه جلوی پدرمادرش اینطور درموردمسائل خصوصیم صحبت میکرد بدجور خجالت کشیدم حاجی علی رو بغل کردوازاشپزخونه خارج شد حاج خانوم هم
ازاشپزخونه رفت که با گریه لب زدم
_من خوبم
دادزد
ارسلان_رنگت زردشده چندوقته همش حالت بده بی حوصله ای افسرده ای
چرااین موضوع روازمن پنهون میکنی هاننن چرا ازمن خجالت میکشی من
شوهرتم رزا چرا مثل غریبه هاباهام رفتارمیکنی ؟
هق زدم وروی سرامیک اشپزخونه نشستم که سریع منوبغل کردو توصورتم دادزد
ارسلان_نشین رو سرامیک بدترمیشی
خودموازاغوشش جداکردم
_من عادت ماهیانه نیستم ارسلان ولم کن ابروم وبردی جلوخونوادت
نذاشتم چیزی بگه وازاشپزخونه بادوو خارج شدم وارد اتاقی که کلی ازش
خاطره داشتم شدم وبیجون روتخت درازکشیدم اماهمش توجام غلت می خوردم
لعنت ی بدعادتم کرده بودجزتواغوشش خوابم نمیبرد والان درحال جون کندن
بودم دلم می خواست برم تواغوشش و عطرش رونفس بکشم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_213
حاج خانوم_قربون چشمات بشم قشنگم چراانقدر خودتواذیت میکنی
مادر؟امیرم رفته ولی اونم راضی نیست این حال توروببینه ها
راستی رزا جان یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمیشی
نگاهش کردم بدجوری استرس گرفتم بودم باوحشت لب زدم
_چیشده
حاج خانوم نگاه ازم دزدی دوگفت
حاج خانوم_چرا......اوممم چطوری بگم
دست حاج خانوم رومحکم فشردم
_حاج خانوم توروخدا راحت حرفتونو بزنید بعضی وقتافکرمیکنم ازوقتی من
وارسلان باهم ازدواج کردیم شما بامن خیلی سنگین شدید چرا؟اونموقع
هابیشترهواموداشتید اماالان....چی شده
حاج خانوم_رزا جان چرا انقدر به علی بی تفاوت شد ی نکنه ازعلی خسته شدی
نکنه الان که باارسلان ازدواج کردی ازعلی بدت میاد
بابهت دستم رو روی قلبم گذاشتم حاج خانوم چطور این فکر به ذهنش رسیده
مگه من چیکارکرده بودم که مستحق چنین حرفیم من عاشق علیم اره منکراین
نمیشم که یه مدته یکم نسبت بهش سردشدم اما خدا می دونه هنوزم عاشقشم
اماچیکارکنم نمیدونم چه مریضیه لاعلاجی گرفتم که این علائمشه اما پشیمون
ازداشتن علی هرگز من هنوزم عاشق علیم
چنان هق هق می کردم که حاج خانوم باوحشت به طرف یخچال رفت ویه لیوان
اب برام اوردوبه طرفم گرفت که باسکسکه گفتم
_من...عا..عاشق علیم چرا این فکروکردید
بادیدن ارسلان هق هقم بیشترشدکه همون لحظه حاج همایون به همراه علی
که دست تودست حاجی بود وارد اشپزخونه شدن خواستم علی روبغل کنم که ارسلان دادزد
ارسلان_بغلش نکن برات خوب نیست
باچشمای پرنگاهش کردم مگه من چمه که برام خوب نباشه
ارسلان به طرفم اومدوگفت
ارسلان_چندوقته؟
گنگ وسردرگم نگاهش میکردم که دادزدکه شونه هام ازترس پریدبالا علی به
گریه افتادکه سرم به طرف علی چرخیدخواستم بغلش کنم که ارسلان مانع
شدوبا اخم وعصبانیت نگاهم کردوگفت
ارسلان_مگه من باتونیستم؟میگم بغلش نکن میخوای بازم به خونریزی بیوفتی
اب شدم ازخجالت با خجالت اروم صداش زدم که باز دادکشید
ارسلان_چراوقتی عادت ماهیانه ای این بچه ارو بغل میکنی ؟ میخوای بازم به
خونریزی بیوفتی چندوقته داری مثل شمع اب میشی هرچی بهت میگم بریم
دکترنمیای هرروز بیشتر حالت بدمی شه
ازاینکه جلوی پدرمادرش اینطور درموردمسائل خصوصیم صحبت میکرد بدجور خجالت کشیدم حاجی علی رو بغل کردوازاشپزخونه خارج شد حاج خانوم هم
ازاشپزخونه رفت که با گریه لب زدم
_من خوبم
دادزد
ارسلان_رنگت زردشده چندوقته همش حالت بده بی حوصله ای افسرده ای
چرااین موضوع روازمن پنهون میکنی هاننن چرا ازمن خجالت میکشی من
شوهرتم رزا چرا مثل غریبه هاباهام رفتارمیکنی ؟
هق زدم وروی سرامیک اشپزخونه نشستم که سریع منوبغل کردو توصورتم دادزد
ارسلان_نشین رو سرامیک بدترمیشی
خودموازاغوشش جداکردم
_من عادت ماهیانه نیستم ارسلان ولم کن ابروم وبردی جلوخونوادت
نذاشتم چیزی بگه وازاشپزخونه بادوو خارج شدم وارد اتاقی که کلی ازش
خاطره داشتم شدم وبیجون روتخت درازکشیدم اماهمش توجام غلت می خوردم
لعنت ی بدعادتم کرده بودجزتواغوشش خوابم نمیبرد والان درحال جون کندن
بودم دلم می خواست برم تواغوشش و عطرش رونفس بکشم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_213 حاج خانوم_قربون چشمات بشم قشنگم چراانقدر خودتواذیت میکنی مادر؟امیرم رفته ولی اونم راضی نیست این حال توروببینه ها راستی رزا جان یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمیشی نگاهش کردم بدجوری استرس گرفتم بودم باوحشت لب زدم…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_214
اونقدر بیقراری کردم تاخوابم برد صبح باسردرد وحشتناکی بیدارشدم ازجام
بلندشدم وبعد شستن دست وروم لباسام روبا لباس مشکی عوض کردم ازاتاق
خارج شدم همه چی همونی بودکه باید میبود
اشک دوباره از چشمم چکید خیلی زودهمه مهمونا اومدن شیرین بغلم کردوگفت
شیرین_حالت خوبه اجی ؟
سرم روباغم به معنی نه تکون دادم
کنارهم نشسته بودیم و با شنیدن مداحی فوق العاده غمگین ازگریه زیاد بی
جون شده بودم که شیرین با نگرانی شونه م رو ماساژمیدادوگفت
شیرین_رزا جونم اجی یه ذره اروم باش ارسلان داره سکته می کنه ازاول مراسم
اونجاایستاده نگران توئه
داره پس میوفته رنگش شده عین گچ
اشک ازچشمم فروچکی دولبام رو ترکردم
_نمیتونم
وبعدچنان زجه ای میزدم که همه ارو به گریه انداخت وقتی مداح درباره تازه
دامادی امیرعباس نوحه خوند دنیابرام تیره وتارشدو دیگه نفهمیدم چی شد
صدای جیغ خانوم هاو داد ارسلان اخرین چیزی بودکه شنیدم
باحس سوزش دستم اروم چشمام روبازکردم که بابرخوردنورشدیدچشمام
روسریع بستم ودوباره بازکردم بادیدن اتاق فهمیدم بیمارستانم به سرم تودس
نگاه کردم بادیدن ارسلان که روصندلی نشسته بودوسرش روتخت بود اروم لب
زدم
_ارسلان
سریع سرش بالااومدونگاهم کرد
ارسلان_جان...جان دلم عمرم توکه منو کشتی زندگیم قربون چشمای خوشگلت
بشه ارسلان
دستش روکه رو ی تخت کناردستم بود تودستم گرفتم ولب زدم
_خدانکنه....ببخشید مراسم امیرعباسو خراب کردم
انگشت اشاره ش رو روی لبهام گذاشت وگفت
ارسلان_هیششش این حرفودیگه نزنیا
سرم روباغم تکون دادم که پیشونیم رو بوسیدوگفت
ارسلان_خدایاشکرت
باتعجب لب زدم
_چیشده ارسلان؟
نگاهم کردچشماش برق می زد وقلبم رونااروم میکرد
ارسلان_نگران نشو فدات شم....
_وای ارسلان توروخدابگو استرس گرفتم!
ارسلان لبخند پتوپهنی رولبش نشست ودستش رو روی شکمم کشید
ارسلان_داری مادرمیشی
حس کردم دنیامتوقف شد صدای ارسلان توگوشم اکومیشد
داری مادرمیشی
داری مادرمیشی
داری مادرمیشی
قلبم مثل تبل میکوبید با ناباوری ولبای لرزون لب زدم
_چ..چی
ارسلان دستم روتودستش گرفت وگفت
ارسلان_داری مادرمیشی ....دارم پدرمیشم ....وا ی خدا یه بچه از تو .....خدایا
شکرت....نمیدونی چقدرخوشحالم رزا
_ازکجا....فهمیدی؟
ارسلان_وقتی اوردیمت بیمارستان وعلائمت روبه دکترگفتم ازت ازمایش گرفتن
ومشخص شدبارداری
باحسی عجیب درامیخته باترس و شوق لب زدم
_چندوقته؟
باذوق لب زد
ارسلان_دوماه ونیم
_ارسلان من می ترسم
ارسلان_ازچی عمرم؟
باوحشت لب زدم
_ زایمان خیلی درد داره من می ترسم ارسلان
ارسلان باعشق دستش رو توموهام فروکرد
ارسلان_من کنارتم خانوم کوچولو...وای رزا حس میکنم روابرام ازاینکه تومادر یه
موجود کوچولو که از وجود منو توباشه نمیدونی چقدر لذت داره برام
باعشق نگاهش م یکردم مردمن چقدر خوشحاله قلبم پرشد از عشق دستم
رونوازش وار رو ی شکمم کشیدم و تودلم گفتم
مامانی خوش اومدی به زندگی منو بابا ارسلانت قول میدم مادرخوبی برات
باشم فندوق مامان
سرم روکمی بلندکردم و رو سینه ارسلان گذاشتم و بینیم روچسبوندم به یقه
پیراهن مشکی رنگش که بوی خوش عطرش مسخم کردوبی اختیارلب زدم
_اومممم عاشق عطرتم ارسلان
روی موهام رو بوسید وکنارگوشم پچ زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_214
اونقدر بیقراری کردم تاخوابم برد صبح باسردرد وحشتناکی بیدارشدم ازجام
بلندشدم وبعد شستن دست وروم لباسام روبا لباس مشکی عوض کردم ازاتاق
خارج شدم همه چی همونی بودکه باید میبود
اشک دوباره از چشمم چکید خیلی زودهمه مهمونا اومدن شیرین بغلم کردوگفت
شیرین_حالت خوبه اجی ؟
سرم روباغم به معنی نه تکون دادم
کنارهم نشسته بودیم و با شنیدن مداحی فوق العاده غمگین ازگریه زیاد بی
جون شده بودم که شیرین با نگرانی شونه م رو ماساژمیدادوگفت
شیرین_رزا جونم اجی یه ذره اروم باش ارسلان داره سکته می کنه ازاول مراسم
اونجاایستاده نگران توئه
داره پس میوفته رنگش شده عین گچ
اشک ازچشمم فروچکی دولبام رو ترکردم
_نمیتونم
وبعدچنان زجه ای میزدم که همه ارو به گریه انداخت وقتی مداح درباره تازه
دامادی امیرعباس نوحه خوند دنیابرام تیره وتارشدو دیگه نفهمیدم چی شد
صدای جیغ خانوم هاو داد ارسلان اخرین چیزی بودکه شنیدم
باحس سوزش دستم اروم چشمام روبازکردم که بابرخوردنورشدیدچشمام
روسریع بستم ودوباره بازکردم بادیدن اتاق فهمیدم بیمارستانم به سرم تودس
نگاه کردم بادیدن ارسلان که روصندلی نشسته بودوسرش روتخت بود اروم لب
زدم
_ارسلان
سریع سرش بالااومدونگاهم کرد
ارسلان_جان...جان دلم عمرم توکه منو کشتی زندگیم قربون چشمای خوشگلت
بشه ارسلان
دستش روکه رو ی تخت کناردستم بود تودستم گرفتم ولب زدم
_خدانکنه....ببخشید مراسم امیرعباسو خراب کردم
انگشت اشاره ش رو روی لبهام گذاشت وگفت
ارسلان_هیششش این حرفودیگه نزنیا
سرم روباغم تکون دادم که پیشونیم رو بوسیدوگفت
ارسلان_خدایاشکرت
باتعجب لب زدم
_چیشده ارسلان؟
نگاهم کردچشماش برق می زد وقلبم رونااروم میکرد
ارسلان_نگران نشو فدات شم....
_وای ارسلان توروخدابگو استرس گرفتم!
ارسلان لبخند پتوپهنی رولبش نشست ودستش رو روی شکمم کشید
ارسلان_داری مادرمیشی
حس کردم دنیامتوقف شد صدای ارسلان توگوشم اکومیشد
داری مادرمیشی
داری مادرمیشی
داری مادرمیشی
قلبم مثل تبل میکوبید با ناباوری ولبای لرزون لب زدم
_چ..چی
ارسلان دستم روتودستش گرفت وگفت
ارسلان_داری مادرمیشی ....دارم پدرمیشم ....وا ی خدا یه بچه از تو .....خدایا
شکرت....نمیدونی چقدرخوشحالم رزا
_ازکجا....فهمیدی؟
ارسلان_وقتی اوردیمت بیمارستان وعلائمت روبه دکترگفتم ازت ازمایش گرفتن
ومشخص شدبارداری
باحسی عجیب درامیخته باترس و شوق لب زدم
_چندوقته؟
باذوق لب زد
ارسلان_دوماه ونیم
_ارسلان من می ترسم
ارسلان_ازچی عمرم؟
باوحشت لب زدم
_ زایمان خیلی درد داره من می ترسم ارسلان
ارسلان باعشق دستش رو توموهام فروکرد
ارسلان_من کنارتم خانوم کوچولو...وای رزا حس میکنم روابرام ازاینکه تومادر یه
موجود کوچولو که از وجود منو توباشه نمیدونی چقدر لذت داره برام
باعشق نگاهش م یکردم مردمن چقدر خوشحاله قلبم پرشد از عشق دستم
رونوازش وار رو ی شکمم کشیدم و تودلم گفتم
مامانی خوش اومدی به زندگی منو بابا ارسلانت قول میدم مادرخوبی برات
باشم فندوق مامان
سرم روکمی بلندکردم و رو سینه ارسلان گذاشتم و بینیم روچسبوندم به یقه
پیراهن مشکی رنگش که بوی خوش عطرش مسخم کردوبی اختیارلب زدم
_اومممم عاشق عطرتم ارسلان
روی موهام رو بوسید وکنارگوشم پچ زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_214 اونقدر بیقراری کردم تاخوابم برد صبح باسردرد وحشتناکی بیدارشدم ازجام بلندشدم وبعد شستن دست وروم لباسام روبا لباس مشکی عوض کردم ازاتاق خارج شدم همه چی همونی بودکه باید میبود اشک دوباره از چشمم چکید خیلی زودهمه…
.#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_215
ارسلتن_ببخش که سرت داد زدم خیلی نگرانت بودم عشقم داشتم دق م یکردم
نکنه پشیمون شده باش ی ازاینکه منو انتخاب کرد ی
باگالیه نگاهش کردم وخواستم بگم بیخودکرد ی درباره من همچی ن فکر ی کرد ی
که با شنیدن جمله ی بعدیش ازای ن همه حس مالکیت و عشق تو ی چشماش
زبونم قفل کرد
ارسالن_اما ای ن فسقل خوب موقع ی خودشونشون داد رزا بااومدن ای ن فسقل
دیگه توتاابد تازمانی که من نفس میکشم کنارم ی اخ رزا هیچ ی برام مهم
ترازاین نیست که تو مال من ی فقط من
با بهت نگاهش م یکردم کنارشقیقه های متورم شده بود ومشخص بودچقدر
داره حرص می خوره مطمئنم داره به اون.......فکرمیکنه نه نبایدبه اون فکرکنه با
عشق صداش زدم
_ارسلا
سریع به خودش اومد منوسفت تواغوشش گرفت وگفت
ِارسلان ارسلان؟جونم قشنگم
_جون
بانازدستش رو تودستم گرفتم
_بااومدن این فسقلی چیزی که تغییرنمیکنه؟میکنه؟
بالبخند لبش رومماس گوشم اورد وگفت
ارسالن_هرگلی یه بویی داره ولی تو تمام هست ی من ی مگه میشه چیزی جای
توروبگیره اصن ممکن نیست عشقم
نفس عمی قی کشی دم
_اخیش خیالم راحت شد
کمرم رو کم ی فشارداد
ارسلان_قربون دل کوچولوت بشم من
_ارسلان؟
ارسلان_جانم خانومم؟
_به نظرت بابا هما یون و مامانت نمیگن چقدر هول بودیم؟اخه خیلی زود
بود....
ناخوداگاه توگلوم بغض نشسته بود
ارسالن_نظرهرکس ی تایه جایی برام مهمه ،من تصمی م میگیرم کی وقت بعضی
چیزاست این مسئله هم ازاون دسته ست بعدشم پدرمادرمن اونقدر تواین
چندوقت عذاب کشیدن که الان این خبربراشون شبی ه یه نفس دوباره س
توقلبم پربوداز دلهره اما باوجود ارسلان بقیه چیزا ب ی معنابود هیچ ی به اندازه
داشتن ارسالن توزندگیم مهمتر نبوده ونخواهدبود بنابراین بی خیال بقیه
دستم رو روی شکم برجسته م کشی دم ونفس عمیق ی کشیدم باپاگذاشتن توماه
هشتم بارداری راه رفتن خیل ی برام سخت شده بود و کلی تپل شده بودم شده
بودم همون رزای قبل اشنایی باارسلان باتفاوت اینکه الان توبطنم صاحب یه
دختر خوشگلم یه دختر که تمام هستی منو پدرش شده پدری که دیوانه
وارعاشقشم وبادنیاعوضش نمیکنم توتمام این مدت هرثانیه ارسالن حواسش
به من بوده وهست منتظره ببینه من چی می خوام تاهمون بشه به خاطرشرایط
من چندماه که فقط هفته ای دوبار علی رومیبره خونه حاجی و خودش زود
برمیگرده چون م ن به جز ارسالن وعلی نمیتونم بو ی هیچکس روتحمل کنم
ازاون ویار شد یدام که تاروز اخر بارداریم ای ن ویار همراهمه هنوزم مثل ماه های
اول صبحم با تهوع شروع میشه وپزشکم بالبخندمنو به ارامش دعوت میکنه
ومیگه که باید تحمل کنم ودلداری م میده که بعض ی مامانا شرایطتشون مثل من
هستش وداشتن یه فرشته کوچولو سخت یای خودش روداره سع ی میکنم زیاد
خودم رواذیت نکنم اما خب نمیشه بیش ازاندازه وابستگی م به ارسلان
بیشترشده وگاهی فکرمیکنم نکنه ارسلان اخرش پسم بزنه اماارسلان یه بار منو
نرنجونده فقط گاهی اوقات شبیه هاپوها عصبی میشه مثل روزی رفتیم لباس
زیر بگیرم اخه هی چکدوم ازلباس زی رام اندازم نبود وازشانس بد من فروشنده یه
مردجوون بودکه وقتی سایزم روگفتم بالبخندگفت
_بعد زایمان وقت ی بچه ش ی ربخوره کم کم کوچیک می شه فعالبه خاطرحجم شیر
انقدربزرگ وگردترشده
اون لحظه ارسلان حتی فراموش کردکه من چی زی نگفتم چنان عصبی شد که
ازترس زهره ترک شدم کوبیدتودماغ مرده وباعث شدمن ازحال برم و این قضیه
باعث شد چندروزباهاش قهرکنم که حساب کاردستش اومد یاوقتی واسه پیاده
روی میریم بیرون به خاطرگرما ی زیاد من سع ی میکنم لباس کم وخنک بپوشم
که ارسلان همش گیرمیده وغرمیزنه ومنم چون بیش ازحدحساس شدم
چشمام خیس می شه که ارسلان بدجوری ناراحت میشی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_215
ارسلتن_ببخش که سرت داد زدم خیلی نگرانت بودم عشقم داشتم دق م یکردم
نکنه پشیمون شده باش ی ازاینکه منو انتخاب کرد ی
باگالیه نگاهش کردم وخواستم بگم بیخودکرد ی درباره من همچی ن فکر ی کرد ی
که با شنیدن جمله ی بعدیش ازای ن همه حس مالکیت و عشق تو ی چشماش
زبونم قفل کرد
ارسالن_اما ای ن فسقل خوب موقع ی خودشونشون داد رزا بااومدن ای ن فسقل
دیگه توتاابد تازمانی که من نفس میکشم کنارم ی اخ رزا هیچ ی برام مهم
ترازاین نیست که تو مال من ی فقط من
با بهت نگاهش م یکردم کنارشقیقه های متورم شده بود ومشخص بودچقدر
داره حرص می خوره مطمئنم داره به اون.......فکرمیکنه نه نبایدبه اون فکرکنه با
عشق صداش زدم
_ارسلا
سریع به خودش اومد منوسفت تواغوشش گرفت وگفت
ِارسلان ارسلان؟جونم قشنگم
_جون
بانازدستش رو تودستم گرفتم
_بااومدن این فسقلی چیزی که تغییرنمیکنه؟میکنه؟
بالبخند لبش رومماس گوشم اورد وگفت
ارسالن_هرگلی یه بویی داره ولی تو تمام هست ی من ی مگه میشه چیزی جای
توروبگیره اصن ممکن نیست عشقم
نفس عمی قی کشی دم
_اخیش خیالم راحت شد
کمرم رو کم ی فشارداد
ارسلان_قربون دل کوچولوت بشم من
_ارسلان؟
ارسلان_جانم خانومم؟
_به نظرت بابا هما یون و مامانت نمیگن چقدر هول بودیم؟اخه خیلی زود
بود....
ناخوداگاه توگلوم بغض نشسته بود
ارسالن_نظرهرکس ی تایه جایی برام مهمه ،من تصمی م میگیرم کی وقت بعضی
چیزاست این مسئله هم ازاون دسته ست بعدشم پدرمادرمن اونقدر تواین
چندوقت عذاب کشیدن که الان این خبربراشون شبی ه یه نفس دوباره س
توقلبم پربوداز دلهره اما باوجود ارسلان بقیه چیزا ب ی معنابود هیچ ی به اندازه
داشتن ارسالن توزندگیم مهمتر نبوده ونخواهدبود بنابراین بی خیال بقیه
دستم رو روی شکم برجسته م کشی دم ونفس عمیق ی کشیدم باپاگذاشتن توماه
هشتم بارداری راه رفتن خیل ی برام سخت شده بود و کلی تپل شده بودم شده
بودم همون رزای قبل اشنایی باارسلان باتفاوت اینکه الان توبطنم صاحب یه
دختر خوشگلم یه دختر که تمام هستی منو پدرش شده پدری که دیوانه
وارعاشقشم وبادنیاعوضش نمیکنم توتمام این مدت هرثانیه ارسالن حواسش
به من بوده وهست منتظره ببینه من چی می خوام تاهمون بشه به خاطرشرایط
من چندماه که فقط هفته ای دوبار علی رومیبره خونه حاجی و خودش زود
برمیگرده چون م ن به جز ارسالن وعلی نمیتونم بو ی هیچکس روتحمل کنم
ازاون ویار شد یدام که تاروز اخر بارداریم ای ن ویار همراهمه هنوزم مثل ماه های
اول صبحم با تهوع شروع میشه وپزشکم بالبخندمنو به ارامش دعوت میکنه
ومیگه که باید تحمل کنم ودلداری م میده که بعض ی مامانا شرایطتشون مثل من
هستش وداشتن یه فرشته کوچولو سخت یای خودش روداره سع ی میکنم زیاد
خودم رواذیت نکنم اما خب نمیشه بیش ازاندازه وابستگی م به ارسلان
بیشترشده وگاهی فکرمیکنم نکنه ارسلان اخرش پسم بزنه اماارسلان یه بار منو
نرنجونده فقط گاهی اوقات شبیه هاپوها عصبی میشه مثل روزی رفتیم لباس
زیر بگیرم اخه هی چکدوم ازلباس زی رام اندازم نبود وازشانس بد من فروشنده یه
مردجوون بودکه وقتی سایزم روگفتم بالبخندگفت
_بعد زایمان وقت ی بچه ش ی ربخوره کم کم کوچیک می شه فعالبه خاطرحجم شیر
انقدربزرگ وگردترشده
اون لحظه ارسلان حتی فراموش کردکه من چی زی نگفتم چنان عصبی شد که
ازترس زهره ترک شدم کوبیدتودماغ مرده وباعث شدمن ازحال برم و این قضیه
باعث شد چندروزباهاش قهرکنم که حساب کاردستش اومد یاوقتی واسه پیاده
روی میریم بیرون به خاطرگرما ی زیاد من سع ی میکنم لباس کم وخنک بپوشم
که ارسلان همش گیرمیده وغرمیزنه ومنم چون بیش ازحدحساس شدم
چشمام خیس می شه که ارسلان بدجوری ناراحت میشی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
.#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_215 ارسلتن_ببخش که سرت داد زدم خیلی نگرانت بودم عشقم داشتم دق م یکردم نکنه پشیمون شده باش ی ازاینکه منو انتخاب کرد ی باگالیه نگاهش کردم وخواستم بگم بیخودکرد ی درباره من همچی ن فکر ی کرد ی که با شنیدن جمله ی بعدیش…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_216
امروز به اصرار ارسلان اماده شدیم بریم اتلیه عکس بارداری بگیری م هرماه میریم
اتلیه وعکس گرفتیم بالباس های مختلف
امروز یه پیراهن بنفش پررنگ تنمه که از جنس توره استین هاش ازتور یه لایه
س و یقه ش دلبر یه وبالاتنه ی درشت ترشده وسفید بدجورخودنمایی میکنن
به گفته پزشکم دی گه لباس زیرنمیپوشم چون اذیتم میکنه باعث میشه دردم
بگیره وتب کنم امابااین حال اصلا مشخص نیست که لباس زیرتنم نیست
موهام رو هایالیت نسکافه ای کردم وموهام تاوسط کمرم میرسه همه ی موهام
روصاف دورم رها کردم و ارایش پررنگی که بیش ترازهمه رژ سرخ ابیم توچشم
کامل کرده دستام ورم کرده وتپل ترازقبل شده وحلقه توانگشتم خیلی تنگ شده
به سختی برای اخرین بارخودم روچک کردم وبه کمک ارسلان ازخونه خارج
شدیم قرارشد علی چندساعت خونه حاج همایون باشه تامابرگردیم
تمام طول راه دستم رو ی شکمم بود و چشمام بسته بود حرکت دخترکوچولوم
روتووجودم قشنگ احساس می کردم ومثل اولین بار ذوق میکردم
بانشستن دستی روشکمم اروم چشمام روبازکردم که صورت مهربون ارسلان رو
دیدم
ارسلان_مامان کوچولوی من خسته شده؟!قربون چشمای خمارخوابت برم من
این پدرسوخته خوابوخوراک ازت گرفته اون ازوضع غذاخوردنت که نمی تونی
هیچی بخوری اونم ازاوضع خوابت که بیشتر شباتاصبح بیداری واذیت میشی
بذاراین شیطون به دنیا بیاد باهاش تسویه میکنم بیخودکرده عشق منو اذیت میکنه
بالبخندچشمام روکمی گشادکردم وباصدای بچه گونه ای لب زدم
_ببخشی دا عشق شما مامان بنده س.
ارسلان شیطون نگاهم کرد
ارسلان_اول من بودم که تو اومدی فسقل گفته باشما نه تو نه هیچکس دیگه
عشقموباهاش تقسیم نمیکنم حتی تویی که تووجودش بزرگ شدی وحاصل عشقمونی
سرم رو به طرفش بردم واروم روسینه ش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم مثل
همیشه بوی عشق میداد بانفس کشیدن عطرش انگارجون دوباره میگرفتم
چشمام روبستم و لبم رومحکم روی گردن ارسلان چسبوندم وگلوش روپرحرارت
بوسیدم
دستش اروم ونرم دورکمرم پیچیده شدوگفت
ارسلان_اخ من فدای وجودت بشم نفسم هرلحظه خداروشکرمیکنم که توکنارمی
رزا عاشقتم خیلی زیاد
بالبخندسرتکون دادم وبه کمک ارسلان ازماشین پیاده شدیم واردباغ پرازگل که
قراربود امروز اینجاعکس بگیریم شد یم به طرف جایی که عکاس گفت رفت یم یه
طرف باغ پربودازگلای رزقرمز که من عاشقش بودم عکاس ژست های مختلفی
میگفت ومنو ارسلان بالبخندازته دل ژست هارو اجرامیکردیم تواین حین
متوجه نگاه خیره پسرجوونی که توتیم عکاس بودروخودم شده بودم وواقعا
برام جای تعجب داشت مگه کوره شکم برجسته منونمیبینه؟دلهره گرفته بودم
میترسیدم ارسلان بفهمه و عصبی بشه
یه لحظه بادیدن نگاه بیشرمانه ش رو یقه م اخمام روتوهم کشیدم
وتیزنگاهش کردم امافایده ا ی نداشت
به طرف ارسلان برگشتم تابهش بگم بریم کافیه که باد یدن صورت سرخ
ازخشمش ورگ ورم کرده گردنش دلم هری ریخت وبچه توشکمم نااروم شد
وشروع کردبه لگدزدن چشمام قفل صورت ارسلان بود که شبیه شیرنری که یه
شیرنردیگه به حریمش نزدیک شده به اون عکاس نگاه میکرد خشم وتعصب به
وضوح تونگاهش موج میزد خولستم صداش کنم که همون لحظه به من نگاه
کردو با دندونا ی چفت شده گفت
ارسلان_توکه می دونستی من طاقت خیانت دیگه ای روندارم چرا؟
قلبم فروریخت ارسلان به من به عشقش شک کرده بودوای ن برای من یعنی مرگ
ارسلان_چرا دوباره این دردوبه جونم زدی
حت ی نتونستم چیزی بهش بگم انگارتمام جونم ازبدنم رفت بی اختیار زانوهام
خم شدکه ارسلان بی توجه به من که لحظه های اخرم رونفس میکشیدم
دوییدطرف اون مرد وشروع کرد به زدنش دیگه نتونستم تاب بیارم و خوردم
زمین لگنم بدجوردردگرفته بودو بچه توشکمم قصدپاره کردن کیسه ابم
روداشت وبدجوربه پهلوم لگدمیزد
چشمام روهاله اشک پوشونده بود و یه جمله توسرم اکوشدحتی ارسلانم به من
اطمینان نداشت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_216
امروز به اصرار ارسلان اماده شدیم بریم اتلیه عکس بارداری بگیری م هرماه میریم
اتلیه وعکس گرفتیم بالباس های مختلف
امروز یه پیراهن بنفش پررنگ تنمه که از جنس توره استین هاش ازتور یه لایه
س و یقه ش دلبر یه وبالاتنه ی درشت ترشده وسفید بدجورخودنمایی میکنن
به گفته پزشکم دی گه لباس زیرنمیپوشم چون اذیتم میکنه باعث میشه دردم
بگیره وتب کنم امابااین حال اصلا مشخص نیست که لباس زیرتنم نیست
موهام رو هایالیت نسکافه ای کردم وموهام تاوسط کمرم میرسه همه ی موهام
روصاف دورم رها کردم و ارایش پررنگی که بیش ترازهمه رژ سرخ ابیم توچشم
کامل کرده دستام ورم کرده وتپل ترازقبل شده وحلقه توانگشتم خیلی تنگ شده
به سختی برای اخرین بارخودم روچک کردم وبه کمک ارسلان ازخونه خارج
شدیم قرارشد علی چندساعت خونه حاج همایون باشه تامابرگردیم
تمام طول راه دستم رو ی شکمم بود و چشمام بسته بود حرکت دخترکوچولوم
روتووجودم قشنگ احساس می کردم ومثل اولین بار ذوق میکردم
بانشستن دستی روشکمم اروم چشمام روبازکردم که صورت مهربون ارسلان رو
دیدم
ارسلان_مامان کوچولوی من خسته شده؟!قربون چشمای خمارخوابت برم من
این پدرسوخته خوابوخوراک ازت گرفته اون ازوضع غذاخوردنت که نمی تونی
هیچی بخوری اونم ازاوضع خوابت که بیشتر شباتاصبح بیداری واذیت میشی
بذاراین شیطون به دنیا بیاد باهاش تسویه میکنم بیخودکرده عشق منو اذیت میکنه
بالبخندچشمام روکمی گشادکردم وباصدای بچه گونه ای لب زدم
_ببخشی دا عشق شما مامان بنده س.
ارسلان شیطون نگاهم کرد
ارسلان_اول من بودم که تو اومدی فسقل گفته باشما نه تو نه هیچکس دیگه
عشقموباهاش تقسیم نمیکنم حتی تویی که تووجودش بزرگ شدی وحاصل عشقمونی
سرم رو به طرفش بردم واروم روسینه ش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم مثل
همیشه بوی عشق میداد بانفس کشیدن عطرش انگارجون دوباره میگرفتم
چشمام روبستم و لبم رومحکم روی گردن ارسلان چسبوندم وگلوش روپرحرارت
بوسیدم
دستش اروم ونرم دورکمرم پیچیده شدوگفت
ارسلان_اخ من فدای وجودت بشم نفسم هرلحظه خداروشکرمیکنم که توکنارمی
رزا عاشقتم خیلی زیاد
بالبخندسرتکون دادم وبه کمک ارسلان ازماشین پیاده شدیم واردباغ پرازگل که
قراربود امروز اینجاعکس بگیریم شد یم به طرف جایی که عکاس گفت رفت یم یه
طرف باغ پربودازگلای رزقرمز که من عاشقش بودم عکاس ژست های مختلفی
میگفت ومنو ارسلان بالبخندازته دل ژست هارو اجرامیکردیم تواین حین
متوجه نگاه خیره پسرجوونی که توتیم عکاس بودروخودم شده بودم وواقعا
برام جای تعجب داشت مگه کوره شکم برجسته منونمیبینه؟دلهره گرفته بودم
میترسیدم ارسلان بفهمه و عصبی بشه
یه لحظه بادیدن نگاه بیشرمانه ش رو یقه م اخمام روتوهم کشیدم
وتیزنگاهش کردم امافایده ا ی نداشت
به طرف ارسلان برگشتم تابهش بگم بریم کافیه که باد یدن صورت سرخ
ازخشمش ورگ ورم کرده گردنش دلم هری ریخت وبچه توشکمم نااروم شد
وشروع کردبه لگدزدن چشمام قفل صورت ارسلان بود که شبیه شیرنری که یه
شیرنردیگه به حریمش نزدیک شده به اون عکاس نگاه میکرد خشم وتعصب به
وضوح تونگاهش موج میزد خولستم صداش کنم که همون لحظه به من نگاه
کردو با دندونا ی چفت شده گفت
ارسلان_توکه می دونستی من طاقت خیانت دیگه ای روندارم چرا؟
قلبم فروریخت ارسلان به من به عشقش شک کرده بودوای ن برای من یعنی مرگ
ارسلان_چرا دوباره این دردوبه جونم زدی
حت ی نتونستم چیزی بهش بگم انگارتمام جونم ازبدنم رفت بی اختیار زانوهام
خم شدکه ارسلان بی توجه به من که لحظه های اخرم رونفس میکشیدم
دوییدطرف اون مرد وشروع کرد به زدنش دیگه نتونستم تاب بیارم و خوردم
زمین لگنم بدجوردردگرفته بودو بچه توشکمم قصدپاره کردن کیسه ابم
روداشت وبدجوربه پهلوم لگدمیزد
چشمام روهاله اشک پوشونده بود و یه جمله توسرم اکوشدحتی ارسلانم به من
اطمینان نداشت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_216 امروز به اصرار ارسلان اماده شدیم بریم اتلیه عکس بارداری بگیری م هرماه میریم اتلیه وعکس گرفتیم بالباس های مختلف امروز یه پیراهن بنفش پررنگ تنمه که از جنس توره استین هاش ازتور یه لایه س و یقه ش دلبر یه وبالاتنه…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_217
چشمام سیاهی رفت و لحظه اخر صدای یازهرای ارسلان وعالم بی خبری
پی درپی به صورتم ضربه می زد بیجون چشم بازکردم وبه ارسلان که صورتش
پرازتشویش بودنگاه کردم
که حس کردم روزمین وهوا معلقم ارسِلان سرم روبه سینه ش چسبوندوشروع
کرد به دوییدن به پیراهنش چنگ زدم
_ارسلان.....بذارم....زمین.....من سنگ ینم ....کمرت .....درد....میگیره
صدای لرزون بغض دارش قلبم رو لرزوند
ارسلان_ارسلان بمیره واسه معصومیتت زندگیم من اشغال چطور تورو بااون
عوضی یکی دونستم چطوربه عشق پاکم تهمت زدم
باحس خیس شدن بین پام و دردشدید که توتنم پیچید بی اختیارجیغ زدم که
ارسلان شوکه متوقف شدوبه صورتم نگاه کردکه ازدردجیغ دوم روزدم
رنگ از صورت ارسلان پرید وبا دل اشوبی پرسید
ارسلان_جانم...وا ی خدا چه گوهی خوردم خدایا چه غلطی کردم رزا جانم چته
خانومم چیشده
بی جون لب زدم
_دارم ......ازدرد......ایییییی خدااااااااا
دارم میمیرم
محکم کوبیدروسرش ومنومحکم به خودش فشاردادودو یید به طرف ماشین به
محض اینکه منوتوماشین گذاشت سوارماشین شدوباسرعت وحشتناک ی حرکت
کرد ازدرد درحال جون دادن بودم وهرلحظه حالم بدترمیشد و ازهمه بدترحرفی
بودکه ارساان بهم زده بود وتواون لحظه ته مونده جونمو داشت ازم میگرفت
عشقم به من شک داشت
اشک ازچشمم می چکید درد تنم ازیه طرف دردقلب شکسته م بدجور جونم رو
گرفته بود اونقدر که دیگه از دردناله نمیکردم فقط اه های عمیق می کشیدم که
ارسلان هرثانیه باوحشت سرش به طرفم میچرخی دو باترس نگاهم می کرد پ...
&ارسالن&
مثل یه فرشته پاشوگذاشت توزندگیم وتابه خودم بیام صاحب یه دخترکوچولو
ازجنس رزا شدم ازخوشی روابرابودم تااینکه رفتیم اتلیه عشقم خیلی تپل وخوردنی شده بود وراه رفتن براش سخت شده بود ازاول عکاسی نگاه خیره یکی ازمردا رو رزا اعصابم رومتشنج کرده بوداما سعی میکردم خودموکنترل کنم
فکرمیکردم انقدرادم باشه که بااین شکم برجسته زنم نباید نگاه کنه به زنم اما
یه لحظه بادیدن نگاه رزا به اون مردک دنیابرام تیره وتارشد وحرفی روزدم که
خودمم می دونستم غلط اضافی بوده مطمئن بودم عشقم مثل اون زن خائن
نیست میدونستم امااون لحظه بدجور مغزم قفل کرده بود وپرت وپلا میگفتم و
بدون توجه به وضعیت عشقم بااون بیشرف که روزخوشمون روبه گندکشیده
بود درگیرشدم وحسابی ازخجالتش دراومدم که باصدا ی افتادن چیزی برگشتم
بادیدن رزا بیجون انگار تازه به خودم اومدم من چه غلطی کرده بودم من چی
به رزا گفتم من که میدونستم رزا به جزمن هیچکسوتودنیانداره چطور عشق
معصومم رو وای خدا من چه کردم باقلب عشقم
تارسیدن به بیمارستان مردم وزنده شدم نکنه برا ی عشقم ودخترم اتفاقی
بیوفته خدایا توروبه خودت قسم کاری نکنم کمرم بشکنه
رزا ازدرد کبودشده بوداما جیغ نمیزدگریه نمی کرد فقط اه میکشید اه عمیق
وغمگینی که ازدرد جسمی نبود از شکست قلبش بودومن اینوباتک تک سلول
های تنم حس می کردم بارسیدن به بیمارستان دوباره بغلش کردم نیمه
هشیاربودونتونست چیزی بگه وارد سالن بیمارستان که شدم پرستاربادیدنم
سریع دکتر مخصوص رزاروصداکرد وبعدچنددقیقه باتخت رزاروازم جداکردن وبه
همراه دکتر وارد اتاق عمل بردن
قلبم خیلی تندمیزد خدایا من چه غلطی کردم من کل زندگیم روبادستا ی خودم
پرپرکردم
هق هق میکردم خدایا من دل کوچولوی عشقم روشکوندم
نمیدونم چقدرگذشت بادیدن دکتر بیجون ازروزمین بلندشدم وبه طرفش رفتم
ارسلان_خانوم دکترحال همسرم چطوره؟
نگاهم کرد لبخند پرازارامشی زد
_هم حال مادرهم حال دخترکوچولوتون خوبه تبریک میگم هردوسالمن
نفسم باالاومد خدایا شکرت اشک دوباره ازچشمم سرازیرشد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_217
چشمام سیاهی رفت و لحظه اخر صدای یازهرای ارسلان وعالم بی خبری
پی درپی به صورتم ضربه می زد بیجون چشم بازکردم وبه ارسلان که صورتش
پرازتشویش بودنگاه کردم
که حس کردم روزمین وهوا معلقم ارسِلان سرم روبه سینه ش چسبوندوشروع
کرد به دوییدن به پیراهنش چنگ زدم
_ارسلان.....بذارم....زمین.....من سنگ ینم ....کمرت .....درد....میگیره
صدای لرزون بغض دارش قلبم رو لرزوند
ارسلان_ارسلان بمیره واسه معصومیتت زندگیم من اشغال چطور تورو بااون
عوضی یکی دونستم چطوربه عشق پاکم تهمت زدم
باحس خیس شدن بین پام و دردشدید که توتنم پیچید بی اختیارجیغ زدم که
ارسلان شوکه متوقف شدوبه صورتم نگاه کردکه ازدردجیغ دوم روزدم
رنگ از صورت ارسلان پرید وبا دل اشوبی پرسید
ارسلان_جانم...وا ی خدا چه گوهی خوردم خدایا چه غلطی کردم رزا جانم چته
خانومم چیشده
بی جون لب زدم
_دارم ......ازدرد......ایییییی خدااااااااا
دارم میمیرم
محکم کوبیدروسرش ومنومحکم به خودش فشاردادودو یید به طرف ماشین به
محض اینکه منوتوماشین گذاشت سوارماشین شدوباسرعت وحشتناک ی حرکت
کرد ازدرد درحال جون دادن بودم وهرلحظه حالم بدترمیشد و ازهمه بدترحرفی
بودکه ارساان بهم زده بود وتواون لحظه ته مونده جونمو داشت ازم میگرفت
عشقم به من شک داشت
اشک ازچشمم می چکید درد تنم ازیه طرف دردقلب شکسته م بدجور جونم رو
گرفته بود اونقدر که دیگه از دردناله نمیکردم فقط اه های عمیق می کشیدم که
ارسلان هرثانیه باوحشت سرش به طرفم میچرخی دو باترس نگاهم می کرد پ...
&ارسالن&
مثل یه فرشته پاشوگذاشت توزندگیم وتابه خودم بیام صاحب یه دخترکوچولو
ازجنس رزا شدم ازخوشی روابرابودم تااینکه رفتیم اتلیه عشقم خیلی تپل وخوردنی شده بود وراه رفتن براش سخت شده بود ازاول عکاسی نگاه خیره یکی ازمردا رو رزا اعصابم رومتشنج کرده بوداما سعی میکردم خودموکنترل کنم
فکرمیکردم انقدرادم باشه که بااین شکم برجسته زنم نباید نگاه کنه به زنم اما
یه لحظه بادیدن نگاه رزا به اون مردک دنیابرام تیره وتارشد وحرفی روزدم که
خودمم می دونستم غلط اضافی بوده مطمئن بودم عشقم مثل اون زن خائن
نیست میدونستم امااون لحظه بدجور مغزم قفل کرده بود وپرت وپلا میگفتم و
بدون توجه به وضعیت عشقم بااون بیشرف که روزخوشمون روبه گندکشیده
بود درگیرشدم وحسابی ازخجالتش دراومدم که باصدا ی افتادن چیزی برگشتم
بادیدن رزا بیجون انگار تازه به خودم اومدم من چه غلطی کرده بودم من چی
به رزا گفتم من که میدونستم رزا به جزمن هیچکسوتودنیانداره چطور عشق
معصومم رو وای خدا من چه کردم باقلب عشقم
تارسیدن به بیمارستان مردم وزنده شدم نکنه برا ی عشقم ودخترم اتفاقی
بیوفته خدایا توروبه خودت قسم کاری نکنم کمرم بشکنه
رزا ازدرد کبودشده بوداما جیغ نمیزدگریه نمی کرد فقط اه میکشید اه عمیق
وغمگینی که ازدرد جسمی نبود از شکست قلبش بودومن اینوباتک تک سلول
های تنم حس می کردم بارسیدن به بیمارستان دوباره بغلش کردم نیمه
هشیاربودونتونست چیزی بگه وارد سالن بیمارستان که شدم پرستاربادیدنم
سریع دکتر مخصوص رزاروصداکرد وبعدچنددقیقه باتخت رزاروازم جداکردن وبه
همراه دکتر وارد اتاق عمل بردن
قلبم خیلی تندمیزد خدایا من چه غلطی کردم من کل زندگیم روبادستا ی خودم
پرپرکردم
هق هق میکردم خدایا من دل کوچولوی عشقم روشکوندم
نمیدونم چقدرگذشت بادیدن دکتر بیجون ازروزمین بلندشدم وبه طرفش رفتم
ارسلان_خانوم دکترحال همسرم چطوره؟
نگاهم کرد لبخند پرازارامشی زد
_هم حال مادرهم حال دخترکوچولوتون خوبه تبریک میگم هردوسالمن
نفسم باالاومد خدایا شکرت اشک دوباره ازچشمم سرازیرشد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_217 چشمام سیاهی رفت و لحظه اخر صدای یازهرای ارسلان وعالم بی خبری پی درپی به صورتم ضربه می زد بیجون چشم بازکردم وبه ارسلان که صورتش پرازتشویش بودنگاه کردم که حس کردم روزمین وهوا معلقم ارسِلان سرم روبه سینه ش چسبوندوشروع …
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_218
بااوردن یه تخت کوچولو چرخدارکه یه نوزادکوچولو تویه پتو صورتی پیچیده
شده بود بااشتیاق به طرفش رفتم بااحتیاط بغلش گرفتم چقدرکوچولوبود خدایا
شکرت اروم دستشوبوسیدم وگذاشتمش سرجاش که بردنش
بعدچندساعت دکتراجازه دادبرم داخل اتاق عشقم روببینم همینکه وارداتاق
شدم بادیدن چشمای باز رزا دلم لرز پید چشمای پرازاشکش رودوخته بود به در
همونجاکناردر ورودی خشک شدم اشک ازچشمش چکید رو روبالشتی وتودلم
به خودم لعنت فرستادم که من باعث این اشک روگونه شم اشک تمام صورتش روخیس کردخواستم به طرفش برم که باشنیدن حرفش حس کردم خدا جونموگرفت
رزا_توبهم شک داری ارسلان من نمیتونم با ادمی که بهم شک داره زندگی کنم
از زندگیت میرم وتوحق نداری جلومو بگیری نمیمونم چون تو منو به ناحق بابچه ای که ازخون تو توبطنم بودورشدکرده بود بهم تهمت خراب بودن زدی صدای هق هقش مثل خنجرقلبم روشکافت دوییدم طرفش می ترسیدم بخیه هاش اسیب ببینن اخه تازه عمل کرده بودنش میترسیدم خدایا چرامصیبتای من تموم ی نداره خواستم دستش روبگیرم که به شدت پسم زد
رزا_به من دست نزن
بغضم شکست وروزمین وارفتم
وباهق هق مردونه لب زدم
_نفهمیدم اون لحظه چی میگم رزا اون لحظه تمام جونم اومد توسرم یه لحظه
فکرکردم توهم منو تنهامیذاری ولی سریع فهمیدم اشتباه کردم فهمیدم تومثل
اون نیستی توروخدا ببخش منو دخترمون به دنیااومده رزا توروخدا به خاطرحماقت من خوشیمون وخراب نکن
صدای لرزون و همراه با دردش قلبم رواتیش زد
رزا_گریه .....نکنم میدونم که یه لحظه یه لحظه عصبی شدی توحال خودت نبودی
به چشمای معصوم ومهربونش نگاه کردم که دستاش روازهم بازکردواشاره
کردبغلش کنم مثل پرنده ای که ازقفس ازادش کرده باشن ازجام بلندشدم
وبغلش کردم وروموهاش روبوسیدم
_ارسلانت رومیبخشی رزا من نفهم ومیبخش ی ؟
رزا_بچه م خوبه
_اره بخدا خوبه انقدرنازه تپله
رزا_بخشیدمت چون عاشقتم
&رزا&
حرف ارسلان خیلی دردداشت اما من خوب ارسلان رومیشناختم میدونستم
حرفی که زده ازشکاکی وبددلیش نیست فقط از ترس و تجربه تلخ گذشته ش
نشاءت میگیره بنابراین بخشیدمش و کنار الهه کوچولوم و علی وعشق زندگیم
زندگی روتجربه کردم که هرگز فکرشم نمیکردم
#پایان
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_218
بااوردن یه تخت کوچولو چرخدارکه یه نوزادکوچولو تویه پتو صورتی پیچیده
شده بود بااشتیاق به طرفش رفتم بااحتیاط بغلش گرفتم چقدرکوچولوبود خدایا
شکرت اروم دستشوبوسیدم وگذاشتمش سرجاش که بردنش
بعدچندساعت دکتراجازه دادبرم داخل اتاق عشقم روببینم همینکه وارداتاق
شدم بادیدن چشمای باز رزا دلم لرز پید چشمای پرازاشکش رودوخته بود به در
همونجاکناردر ورودی خشک شدم اشک ازچشمش چکید رو روبالشتی وتودلم
به خودم لعنت فرستادم که من باعث این اشک روگونه شم اشک تمام صورتش روخیس کردخواستم به طرفش برم که باشنیدن حرفش حس کردم خدا جونموگرفت
رزا_توبهم شک داری ارسلان من نمیتونم با ادمی که بهم شک داره زندگی کنم
از زندگیت میرم وتوحق نداری جلومو بگیری نمیمونم چون تو منو به ناحق بابچه ای که ازخون تو توبطنم بودورشدکرده بود بهم تهمت خراب بودن زدی صدای هق هقش مثل خنجرقلبم روشکافت دوییدم طرفش می ترسیدم بخیه هاش اسیب ببینن اخه تازه عمل کرده بودنش میترسیدم خدایا چرامصیبتای من تموم ی نداره خواستم دستش روبگیرم که به شدت پسم زد
رزا_به من دست نزن
بغضم شکست وروزمین وارفتم
وباهق هق مردونه لب زدم
_نفهمیدم اون لحظه چی میگم رزا اون لحظه تمام جونم اومد توسرم یه لحظه
فکرکردم توهم منو تنهامیذاری ولی سریع فهمیدم اشتباه کردم فهمیدم تومثل
اون نیستی توروخدا ببخش منو دخترمون به دنیااومده رزا توروخدا به خاطرحماقت من خوشیمون وخراب نکن
صدای لرزون و همراه با دردش قلبم رواتیش زد
رزا_گریه .....نکنم میدونم که یه لحظه یه لحظه عصبی شدی توحال خودت نبودی
به چشمای معصوم ومهربونش نگاه کردم که دستاش روازهم بازکردواشاره
کردبغلش کنم مثل پرنده ای که ازقفس ازادش کرده باشن ازجام بلندشدم
وبغلش کردم وروموهاش روبوسیدم
_ارسلانت رومیبخشی رزا من نفهم ومیبخش ی ؟
رزا_بچه م خوبه
_اره بخدا خوبه انقدرنازه تپله
رزا_بخشیدمت چون عاشقتم
&رزا&
حرف ارسلان خیلی دردداشت اما من خوب ارسلان رومیشناختم میدونستم
حرفی که زده ازشکاکی وبددلیش نیست فقط از ترس و تجربه تلخ گذشته ش
نشاءت میگیره بنابراین بخشیدمش و کنار الهه کوچولوم و علی وعشق زندگیم
زندگی روتجربه کردم که هرگز فکرشم نمیکردم
#پایان
@yavaashaki 📚