#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_200
ـ هیچ فکرش رو نمی کردم توی این حال و روز ببینمت، شوکه شدم از این شکلی دیدنت.. انقدر تنها و دردآلود که
منو ندیده اشکت بریزه و بغضت از خودت پیشی بگیره.. این حجم اشک که حتی نتونستی کنترلش کنی نشونه یک
روز و دو روز نیست نشونه ماه هاست
دست روی گونه ام کشید و گفت:
ـ برام بگو، از الف این زندگی تا یاش رو برام بگو.. از همه سختی هایی که برات گذشته
سرم را به طرفین تکان دادم
ـ نه، نه.. نمیخوام تو رو هم درگیر مشکلات خودم بکنم اونم بعد از مدت ها دیدارمون
دستم را گرفت و به منِ غوطه ور در اشک نگاه کرد
ـ یادته تا دو سال پیش چقدر باهم صمیمی بودیم؟
پشت سر هم پلک زد برای کنترل بغضش اما موفق نشد و اشک روی صورتش نشست.. بینی اش را پر صدا بالا کشید
ـ یادته مریم؟
با گریه سر تکان دادم
ـ هنوز هم من همون نسترنم، همونی که می تونستی راحت باهاش حرف بزنی، هنوز هم من و تو ندارترین دوستای
همیم، پس برام حرف بزن.. این حجم بغض تو رو می کشه، این حجم غصه تو و بچه ات رو عذاب میده و من طاقت
دیدن اینهمه درد تو رو ندارم چون برام عزیزی
ما ندارترین دوستان هم هستیم! این بهترین جمله ای است که می شود به کار برد، این نزدیک ترین واژه برای
توصیف دوستی ماست، یک دوستی ندار! حقیقتش نیز همین است، من ماه هاست با کسی از زندگی ام سخن نگفته
ام؛ گپ زدن های من با پرند و تعریف زندگیم نیز در چهارچوب و محافظه شده و البته با پنهان کاری بود.. با او نیز
نمی توانستم راحت و آزادانه از تمام چیزهایی که آزارم می دهد سخن بگویم زیرا او نیز یک ربطی به این زندگی و
رادین داشت، حتی با پرند که این اندازه مهربان است.. اما نسترن با همه آدم های دور و برم فرق می کند، او تنها
کسی است که حتی در زمان مجردی نیز در جریان پستی، بلندی های زندگی من بود.. دوستی من و نسترن فرق
دارد، من با او بیشتر از هر کسی در این دنیا راز مگو گفته ام و او صبورانه شنیده و درک کرده و راهنمایی کرده..تالش من برای پنهان کردن درونم از نسترن بیهوده است، زیرا از همان لحظه اولی که پا به خانه ام گذاشت خاطرات
روزهایی که گذشته با حجوم به ذهنم وارد شده و درحال رخ نمایی بوده اند، از وقتی او تماس گرفت نیرویی قوی مرا
بر آن میداشت تا با او از تمام چیزهایی که با هیچ احد دیگری نمی توانم حرف بزنم، بگویم.. ترجیح من برای ابراز
ناگفته هایم همیشه همسرم بوده اما حالا که او را ندارم، باید، باید و باید با نسترن سخن بگویم وگرنه بغض، خشم،
عصیان و بهت این روزها مرا به نابودی می کشاند.. هر لحظه ی این روزهایم سراسر اشک و بغض شده، حسی قوی به
قلبم فشار می آورد و پریشان می شوم، آنقدر پریشان که حس خفگی دست میدهد، یقه لباسم را محکم می کشم تا
کمی هوا به ریه هایم وارد شود.. این روزها گاهی حجم افکار گوناگون آنقدر اوج می گیرد که آشفته و سردرگم دور تا
دور خانه میچرخم و با خود سخن می گویم و اگر به همین منوال پیش بروم بعید نیست به زودی دچار افسردگی یا
روان پریشی شوم و آه از تیشه ای به نام رادین که ریشه ام را سوزاند.. آه از او که مرا با کوهی از درد و عذاب رها
کرده و به زندگی خود می پردازد و هیچ دردش نمی آید چه بر من میگذرد و در این زندگی به کجا کشیده می شوم.
به او که در سکوت نگاهم کرده و با چشمانش مرا تشویق به گفتن می کرد، چشم دوخته و دهان باز کردم برای گفتن
حرفی اما پس از لحظاتی با استیصال نگاهش کردم.. اعصابم به قدری تحت فشار بود که دستانم به وضوح می لرزید و
رنگم سفید می شد و تشخیص این حالات اضطراب گونه برای اویی که درس تمام نکرده روانشناسی خبره شده و
انسانی تیز بین و نکته سنج در روابط و کنکاش گر در چهره انسان هاست، مثل آب خوردن بود.. دستم را فشرد و
گفت:
ـ اینهمه تحت فشاری و تا حالا لب باز نکردی تا یه کلمه حرف بزنی؟ من که نمرده بودم، شمارم رو داشتی می
تونستی بهم بگی بیام پیشت تا باهام حرف بزنی اصال به فرض من هم نبودم به جز من هیچ کسی رو نداشتی که
حرفای توی لعنتی رو گوش بده تا به این حال و روز نیفتی؟
خوب می دانستم که ضعف و آشفتگی مرا که می بیند تا این حد پرخاشگر و عصبی می شود.. کاش می دانست چقدر
در این لحظه وجودش آرامم میکند، دل گرمم میکند، من حتی به این پرخاشگری ها نیز احتیاج داشتم.. صدای
نسبتا بلند و خشمگینش مرا به خود آورد
ـ چرا پس هیچی نمی گی؟ فکر نکن میذارم حرف نزده و خودت رو خالی نکرده به این حال و روز بمونی.. تو رو به
حال خودت ول نمی کنم که با خودخوری خودت و اون بچه رو به کشتن بدی
دستش را بالا آورد و به آرامی روی سرم زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_200
ـ هیچ فکرش رو نمی کردم توی این حال و روز ببینمت، شوکه شدم از این شکلی دیدنت.. انقدر تنها و دردآلود که
منو ندیده اشکت بریزه و بغضت از خودت پیشی بگیره.. این حجم اشک که حتی نتونستی کنترلش کنی نشونه یک
روز و دو روز نیست نشونه ماه هاست
دست روی گونه ام کشید و گفت:
ـ برام بگو، از الف این زندگی تا یاش رو برام بگو.. از همه سختی هایی که برات گذشته
سرم را به طرفین تکان دادم
ـ نه، نه.. نمیخوام تو رو هم درگیر مشکلات خودم بکنم اونم بعد از مدت ها دیدارمون
دستم را گرفت و به منِ غوطه ور در اشک نگاه کرد
ـ یادته تا دو سال پیش چقدر باهم صمیمی بودیم؟
پشت سر هم پلک زد برای کنترل بغضش اما موفق نشد و اشک روی صورتش نشست.. بینی اش را پر صدا بالا کشید
ـ یادته مریم؟
با گریه سر تکان دادم
ـ هنوز هم من همون نسترنم، همونی که می تونستی راحت باهاش حرف بزنی، هنوز هم من و تو ندارترین دوستای
همیم، پس برام حرف بزن.. این حجم بغض تو رو می کشه، این حجم غصه تو و بچه ات رو عذاب میده و من طاقت
دیدن اینهمه درد تو رو ندارم چون برام عزیزی
ما ندارترین دوستان هم هستیم! این بهترین جمله ای است که می شود به کار برد، این نزدیک ترین واژه برای
توصیف دوستی ماست، یک دوستی ندار! حقیقتش نیز همین است، من ماه هاست با کسی از زندگی ام سخن نگفته
ام؛ گپ زدن های من با پرند و تعریف زندگیم نیز در چهارچوب و محافظه شده و البته با پنهان کاری بود.. با او نیز
نمی توانستم راحت و آزادانه از تمام چیزهایی که آزارم می دهد سخن بگویم زیرا او نیز یک ربطی به این زندگی و
رادین داشت، حتی با پرند که این اندازه مهربان است.. اما نسترن با همه آدم های دور و برم فرق می کند، او تنها
کسی است که حتی در زمان مجردی نیز در جریان پستی، بلندی های زندگی من بود.. دوستی من و نسترن فرق
دارد، من با او بیشتر از هر کسی در این دنیا راز مگو گفته ام و او صبورانه شنیده و درک کرده و راهنمایی کرده..تالش من برای پنهان کردن درونم از نسترن بیهوده است، زیرا از همان لحظه اولی که پا به خانه ام گذاشت خاطرات
روزهایی که گذشته با حجوم به ذهنم وارد شده و درحال رخ نمایی بوده اند، از وقتی او تماس گرفت نیرویی قوی مرا
بر آن میداشت تا با او از تمام چیزهایی که با هیچ احد دیگری نمی توانم حرف بزنم، بگویم.. ترجیح من برای ابراز
ناگفته هایم همیشه همسرم بوده اما حالا که او را ندارم، باید، باید و باید با نسترن سخن بگویم وگرنه بغض، خشم،
عصیان و بهت این روزها مرا به نابودی می کشاند.. هر لحظه ی این روزهایم سراسر اشک و بغض شده، حسی قوی به
قلبم فشار می آورد و پریشان می شوم، آنقدر پریشان که حس خفگی دست میدهد، یقه لباسم را محکم می کشم تا
کمی هوا به ریه هایم وارد شود.. این روزها گاهی حجم افکار گوناگون آنقدر اوج می گیرد که آشفته و سردرگم دور تا
دور خانه میچرخم و با خود سخن می گویم و اگر به همین منوال پیش بروم بعید نیست به زودی دچار افسردگی یا
روان پریشی شوم و آه از تیشه ای به نام رادین که ریشه ام را سوزاند.. آه از او که مرا با کوهی از درد و عذاب رها
کرده و به زندگی خود می پردازد و هیچ دردش نمی آید چه بر من میگذرد و در این زندگی به کجا کشیده می شوم.
به او که در سکوت نگاهم کرده و با چشمانش مرا تشویق به گفتن می کرد، چشم دوخته و دهان باز کردم برای گفتن
حرفی اما پس از لحظاتی با استیصال نگاهش کردم.. اعصابم به قدری تحت فشار بود که دستانم به وضوح می لرزید و
رنگم سفید می شد و تشخیص این حالات اضطراب گونه برای اویی که درس تمام نکرده روانشناسی خبره شده و
انسانی تیز بین و نکته سنج در روابط و کنکاش گر در چهره انسان هاست، مثل آب خوردن بود.. دستم را فشرد و
گفت:
ـ اینهمه تحت فشاری و تا حالا لب باز نکردی تا یه کلمه حرف بزنی؟ من که نمرده بودم، شمارم رو داشتی می
تونستی بهم بگی بیام پیشت تا باهام حرف بزنی اصال به فرض من هم نبودم به جز من هیچ کسی رو نداشتی که
حرفای توی لعنتی رو گوش بده تا به این حال و روز نیفتی؟
خوب می دانستم که ضعف و آشفتگی مرا که می بیند تا این حد پرخاشگر و عصبی می شود.. کاش می دانست چقدر
در این لحظه وجودش آرامم میکند، دل گرمم میکند، من حتی به این پرخاشگری ها نیز احتیاج داشتم.. صدای
نسبتا بلند و خشمگینش مرا به خود آورد
ـ چرا پس هیچی نمی گی؟ فکر نکن میذارم حرف نزده و خودت رو خالی نکرده به این حال و روز بمونی.. تو رو به
حال خودت ول نمی کنم که با خودخوری خودت و اون بچه رو به کشتن بدی
دستش را بالا آورد و به آرامی روی سرم زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_200
- مزاحم شدم مثل این که؟
در کسری از ثانیه برق از سرم می گذرد؛ پتو را محکم پرت می کنم و روی تخت سیخ نیمه خیز می شوم
با فرو دادن بزاق تلخ دهانم؛ هاج واج می پرسم.
- شما یین؟! چیزه... من..
با مکث ی؛ با همان صدای خاصش؛ تو گلوی پاسخ می دهد.
- چرا نیومدی سرکارت خانم؟ سه روزه بی خبر مرخصی رد کردی که من خبر ندارم؟
دستم را بالا می گیرم و حیرت زده با هی جان ترسی خود را تندتند باد میکنم.
- خب... من دیگه نمی خوام بیام...
مهلت نمی دهد یکدفعه با توپ پر صدایش را پس سرش می اندازد.
- یعنی چی این حرفت؟! گوش کن خانم کوچولو... مثل اینکه قوانین کاری رو فراموش کردی... پس
بزار ی ادت بندازم که شما قرارداد بست ی و طبق همونم باید تا یک سال تموم ب ی بهونه برام کار کنی!
شیرفهمی ؟
حیران و کفری از سلطه و امر نه ی اش دندانقروچهای میکنم.
- اون مالی وقتی بود که شما؛ رم نکرده بودی که بخوای توی دفترت؛ منو سکته بدی که روز بعدش از
فویبای لعنتی م مریض و راهی دکتر بشم!
متحیر زمزمه می کند: دکتر رفتی؟!
لحاف را توی مشت میفشارم و نفسم را با شتاب فوت می کنم.
- آقای نیک منش؛ استرس و محیط تنش زا واسم سمه... من نمیتونم با محیط ها همکاری کنم
جناب... حالا هرکاری دوست داری، انجام بد ی، انجام بده... من دیگه نمیتونم کارخونه بی ام.
- گوش کن ببین چی میگم...
امان نمی دهم با غیظ و خشم تماس را قطع میکنم؛ با سردرد آنی و شقیقه نبض زده کلافه با
سرانگشت دو طرف پی شانی ام را ماساژ می دهم...
- بسه... دیگه نمی خوام دوباره آرامش بخش و هزار کوفت دیگه واسه آرومی خودم مشت مشت قرص بخورم!
با صدای دوباره زنگ؛ بی حوصله تلفن را درجا خاموش می کنم و از روی تخت بلند می شوم با خستگی
وسط اتاق؛ حین گرومب گرومب و سردرد لعنتی دستانم را بالا می گیرم و کش قوسی به تنم
میدهم... لباس خوابم را در می آورم و جلوی کمد چوبی؛ بعد از گذاشتناش لای چوب لباسی؛ و برداشتن یک دست لباس خانگی... بعد از پوشیدن بلوز بنفش و شلوار سفید راحتی از اتاق م بیرون میروم...
دم صبح بینی ام با استشمام عطر زمان مجرد ی؛ با کنجکاوی به طرف آشپزخانه می روم که با دیدن مامان ریحانه کنار سماور گازی؛ خش دار و دو رگه خواب میپرسم.
- عدسی درست کردی؟
عینک ته استکانی اش را از روی چشمانش پا یی ن می آورد که نگاهم روی شیشه کدر عینکش مات میماند.
مامانم عینک می زند؟ یعنی آنقد چشم هایش بی فروغ و کمسو شده است؟
مبهوت دستانم را بند در تکیه می زنم.
- مامان! عینک میزنی ؟
نگاهش را می دزد و استکان ها را کنار سماور میگذارد.
- یه چندوقتی می شه... چای میخوری؟
بغض می کنم. دلکم می گیرد، غمگین آهم را با حزن بیرون می دهم.
- بابامحمد کجاست؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_200
- مزاحم شدم مثل این که؟
در کسری از ثانیه برق از سرم می گذرد؛ پتو را محکم پرت می کنم و روی تخت سیخ نیمه خیز می شوم
با فرو دادن بزاق تلخ دهانم؛ هاج واج می پرسم.
- شما یین؟! چیزه... من..
با مکث ی؛ با همان صدای خاصش؛ تو گلوی پاسخ می دهد.
- چرا نیومدی سرکارت خانم؟ سه روزه بی خبر مرخصی رد کردی که من خبر ندارم؟
دستم را بالا می گیرم و حیرت زده با هی جان ترسی خود را تندتند باد میکنم.
- خب... من دیگه نمی خوام بیام...
مهلت نمی دهد یکدفعه با توپ پر صدایش را پس سرش می اندازد.
- یعنی چی این حرفت؟! گوش کن خانم کوچولو... مثل اینکه قوانین کاری رو فراموش کردی... پس
بزار ی ادت بندازم که شما قرارداد بست ی و طبق همونم باید تا یک سال تموم ب ی بهونه برام کار کنی!
شیرفهمی ؟
حیران و کفری از سلطه و امر نه ی اش دندانقروچهای میکنم.
- اون مالی وقتی بود که شما؛ رم نکرده بودی که بخوای توی دفترت؛ منو سکته بدی که روز بعدش از
فویبای لعنتی م مریض و راهی دکتر بشم!
متحیر زمزمه می کند: دکتر رفتی؟!
لحاف را توی مشت میفشارم و نفسم را با شتاب فوت می کنم.
- آقای نیک منش؛ استرس و محیط تنش زا واسم سمه... من نمیتونم با محیط ها همکاری کنم
جناب... حالا هرکاری دوست داری، انجام بد ی، انجام بده... من دیگه نمیتونم کارخونه بی ام.
- گوش کن ببین چی میگم...
امان نمی دهم با غیظ و خشم تماس را قطع میکنم؛ با سردرد آنی و شقیقه نبض زده کلافه با
سرانگشت دو طرف پی شانی ام را ماساژ می دهم...
- بسه... دیگه نمی خوام دوباره آرامش بخش و هزار کوفت دیگه واسه آرومی خودم مشت مشت قرص بخورم!
با صدای دوباره زنگ؛ بی حوصله تلفن را درجا خاموش می کنم و از روی تخت بلند می شوم با خستگی
وسط اتاق؛ حین گرومب گرومب و سردرد لعنتی دستانم را بالا می گیرم و کش قوسی به تنم
میدهم... لباس خوابم را در می آورم و جلوی کمد چوبی؛ بعد از گذاشتناش لای چوب لباسی؛ و برداشتن یک دست لباس خانگی... بعد از پوشیدن بلوز بنفش و شلوار سفید راحتی از اتاق م بیرون میروم...
دم صبح بینی ام با استشمام عطر زمان مجرد ی؛ با کنجکاوی به طرف آشپزخانه می روم که با دیدن مامان ریحانه کنار سماور گازی؛ خش دار و دو رگه خواب میپرسم.
- عدسی درست کردی؟
عینک ته استکانی اش را از روی چشمانش پا یی ن می آورد که نگاهم روی شیشه کدر عینکش مات میماند.
مامانم عینک می زند؟ یعنی آنقد چشم هایش بی فروغ و کمسو شده است؟
مبهوت دستانم را بند در تکیه می زنم.
- مامان! عینک میزنی ؟
نگاهش را می دزد و استکان ها را کنار سماور میگذارد.
- یه چندوقتی می شه... چای میخوری؟
بغض می کنم. دلکم می گیرد، غمگین آهم را با حزن بیرون می دهم.
- بابامحمد کجاست؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_199 فکرمیکرد فکرکرده منم مثل بقیه دخترام که یه مدت سوگلیش باشم بعد بشم یه دختر که تفم توصورتش نمی اندازه دلم میخواست هفت تیر داشتم میکشتمش _یلداخانوم اروم چشم بازکردم _بله _شمااماده اید فقط لباستون روعوض…
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_200
ساعت سه یه لقمه نون پنیر خوردم و رفتم سالن ستاره ومریم دستپاچه بودن واین بهم فهموند که امشب یه خبرخاصیه اونقدرخاصه که اینااینطوری بهم ریخته ان به روی خودم نیاوردم سرجام نشستم و اوناهم با ترس مشغول شدن وگاهی پچ پچ میکردن که
اهمی ت نمیدادم بالاخره شب میفهمم پس ازالان نبا ید خودمو درگیرکنم بالاخره
بعدچهارساعت کارشون تموم شد ازجام بلندشدم وبه طرف لباس که توکاوربود رفتم لباس
رو ازکاور دراوردم بادیدن لباس چشمام گشاد شد ا ین چیه یه پیراهن بلند قرمز جیغ
حر یر گردنی که پشتش تاکمر باز بود و دوطرف چاک داشت و باکلی پولک و منجوق ومروارید کازشده بود قراره اینوبپوشم بااینکه دوست نداشتم اما لباس روتنم کردم وجلوی اینه ایستادم ارایشم ازچندشب پیش جیغ تروغلی ظ تربود ورنگ لبام سرخ تر وغلیظ تر موهام همه صاف دورم ر یخته بود ویه ریسه مروار ید قرمز روموهام کارشده بود کفش
هام روپام کردم مانت وم رو پوشیدم
وروبه ستاره ومریم لب زدم
_بریم
_نه
باتعجب لب زدم
_چرا
_باید یه چیزی بهت بگیم
_چی
_اوممم چطوری بگم
بااخم نگاهش کردم
_ستاره من چندشبه که درست حسابی نخوابیدم دیروز سه تا ژلوفن خوردم به
خاطرسردرداماهنوزسردرددارم من تا دوازده شب تو شوئم بعد میرم برای مدل شدن
عروس کار انقدر روسرم ریخته که حتی درست شام ونهارنمیخورم نمیخوابم شبانه
روزکارمی کنم خواهشا زودحرفتو بزن چون واقعا تحمل ندارم عصبیم چون فشارزیادی
رومه
_یلدا جان بخدا ما خیلی سعی کردیم که جلوش روبگیریم اما نشد
_چی شده
_این پسرشیخ خیلی گیره
بااخم سرتکون دادم
_الهی بره برنگرده خب
_ای ن لباس که تنته اون خودش طراحی کرده
چشمام اندازه توپ پینگ پونگ بزرگ شد
_چییییی
_این لباس رو طراحی کرده تاتوبپوشی و براش برقصی
ایندفعه باجیغ لب زدم
_چیکارکنمممم
_اروم باش حامی تا سه باهاش بحث کرداما اخرش حرف خودش روبه کرسی نشوند
بیحال رو صندلی نشستم
_من قراره امشب برقصم چرا چون اون اشغال میخواد
_یلدا توحق داری هرکاری کنی فقط امشب توروخدا بهم نزن
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_200
ساعت سه یه لقمه نون پنیر خوردم و رفتم سالن ستاره ومریم دستپاچه بودن واین بهم فهموند که امشب یه خبرخاصیه اونقدرخاصه که اینااینطوری بهم ریخته ان به روی خودم نیاوردم سرجام نشستم و اوناهم با ترس مشغول شدن وگاهی پچ پچ میکردن که
اهمی ت نمیدادم بالاخره شب میفهمم پس ازالان نبا ید خودمو درگیرکنم بالاخره
بعدچهارساعت کارشون تموم شد ازجام بلندشدم وبه طرف لباس که توکاوربود رفتم لباس
رو ازکاور دراوردم بادیدن لباس چشمام گشاد شد ا ین چیه یه پیراهن بلند قرمز جیغ
حر یر گردنی که پشتش تاکمر باز بود و دوطرف چاک داشت و باکلی پولک و منجوق ومروارید کازشده بود قراره اینوبپوشم بااینکه دوست نداشتم اما لباس روتنم کردم وجلوی اینه ایستادم ارایشم ازچندشب پیش جیغ تروغلی ظ تربود ورنگ لبام سرخ تر وغلیظ تر موهام همه صاف دورم ر یخته بود ویه ریسه مروار ید قرمز روموهام کارشده بود کفش
هام روپام کردم مانت وم رو پوشیدم
وروبه ستاره ومریم لب زدم
_بریم
_نه
باتعجب لب زدم
_چرا
_باید یه چیزی بهت بگیم
_چی
_اوممم چطوری بگم
بااخم نگاهش کردم
_ستاره من چندشبه که درست حسابی نخوابیدم دیروز سه تا ژلوفن خوردم به
خاطرسردرداماهنوزسردرددارم من تا دوازده شب تو شوئم بعد میرم برای مدل شدن
عروس کار انقدر روسرم ریخته که حتی درست شام ونهارنمیخورم نمیخوابم شبانه
روزکارمی کنم خواهشا زودحرفتو بزن چون واقعا تحمل ندارم عصبیم چون فشارزیادی
رومه
_یلدا جان بخدا ما خیلی سعی کردیم که جلوش روبگیریم اما نشد
_چی شده
_این پسرشیخ خیلی گیره
بااخم سرتکون دادم
_الهی بره برنگرده خب
_ای ن لباس که تنته اون خودش طراحی کرده
چشمام اندازه توپ پینگ پونگ بزرگ شد
_چییییی
_این لباس رو طراحی کرده تاتوبپوشی و براش برقصی
ایندفعه باجیغ لب زدم
_چیکارکنمممم
_اروم باش حامی تا سه باهاش بحث کرداما اخرش حرف خودش روبه کرسی نشوند
بیحال رو صندلی نشستم
_من قراره امشب برقصم چرا چون اون اشغال میخواد
_یلدا توحق داری هرکاری کنی فقط امشب توروخدا بهم نزن
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_200
ارسلان_جون بابا؟قشنگم
مامان اومده!مامان رزا اومده
لبخندبزرگی رولبم نشست که حاج خانومعلی روازم گرفت وبامهربونی لب زد
حاج خانوم_مادرتو بایدخیلی مراقب خودت باشی برو تواتاقت لباسات روعوض
کن و یه دوش اب گرم بگیر
بالبخندچشمام روبازوبسته کردم واروم ازجام بلندشدم که ارسلان لب زد
ارسلان_حالت خوبه؟دردکه نداری؟
لبخندی به نگرانیش زدم
_نگران نباش خوبم
ازش فاصله گرفتم وارد اتاقی شدم که هفت ماه تمام ندیدمش لبخندتلخی روصورتم نشست بادیدن تمام عکسایی که تو پیجم بود چه تکی وچه باعلی والان تمام دیوار هاروپوشونده بود ناباور به دیوارنگاه میکردم باورم نمیشدواقعاتمام اتاق پرباشه ازعکسای من عمیق نفس کشیدم بوی خوش عطردوست داشتنیم عطری که ازوقتی یادم میاد روتنم بوده وهست تومشامم پیچید
باورش سخت بوداماارسلان گوشه اتاق یه دستگاه خوشبوکننده هوا نصب کرده
بودوبه جای خوشبوکننده عطرمن تمام اتاق روپرکرده بوداونقدرزیادنبودکه بخواد اذیت کنه خیلی ملایم اتاق بوی عطرمنومیداد لبخندرولبم بزرگ وبزرگترشدبادیدن چمدونهام به سمتش رفتم ویه تونیک و شلوارنخی صورتی ساده برداشتم وواردحمام شدم حس میکردم نجسم بوی الکل بیمارستان هنوز به خوبی حس میکردم زیردوش اب گرم ایستادم وخوب خودم روشستم بعدیک ساعت ازحمام خارج شدمولباسام روتنم کردم موهام رو همونطورخیس جمع کردموبی روسری ازاتاق خارج شدم که باشنیدن سروصدا از داخل حیاط به طرف حیاط رفتم بادیدن ارسلان که مشغول کباب زدن بودوحاج خانوم
وشیرین که توالاچیق مشغول چیدن چیدن میز نهاربودن لبخندزدم وبادیدن
حاجی که علی روبغل کرده بود و باهاش حرف میزدلبخندم پررنگ ترشدوبه طرف حاج خانوم وشیرین رفتم بعدازمدتی ارسلان با کباب به طرفمون اومد
وکنارم نشست علی رواز حاجی به اصرارگرفتم و توظرفش کمی کباب گوشت
گوسفند و برنج ریختم وخوب کباب رو ریزکردم و مشغول دادن غذای علی شدم که بااشتهاغذامیخوردیه قاشق بهش پلوکباب وگوجه میدادم و یه قاشق ماست
بعداینکه سیرشد شیرین که غذاش تموم شده بودعلی روازم گرفت وگفت
شیرین_خب دیگه منو امیرعباس جونم بریم بازی کنیم مامانی غذا بخوره
ازصورت بغ کرده علی یاهمون امیرعباس کوچولوم معلوم بودراضی نیست اما
شیرین فرصت اعتراض روبه هیچکدوممون ندادوعلی روبردداخل خونه
باحس نفس ارسلان کنارگوشم تپش قلبم بیشترازهرزمانی شد
ارسلان_جوجه ی من نمیخوادشروع کنه؟
بالبخندبهش نگاه کردم که بادیدن ظرف دست نخورده ش با شرم لب زدم
_توچرا شروع نکردی؟
دستش رو روی پام گذاشت ونرم نوازش کردکه ازحرارت دستش تنگم
ارسلان_بدون عشقم چیزی ازگلوم پایین نمیره
لبخندبزرگی زدم وسرتکون دادم کمی برنج و کباب توبشقابش گذاشتم ومقابلش
گذاشتم وبعدخودم کمی برنج وکباب برای خودم ریختم ومشغول شدم ولی اصلا میل نداشتم این چندمدت حسابی معده م کوچیک شده بودوالان حتی میلی به خوردن هیچی نداشتم اما به زور کمی خوردم برگشتیم توخونه حاج خانوم اجازه ندادهیچ کاری انجام بدم کنارارسلان رومبل نشستم که دستش دورشونه م حلقه شدباخجالت روبه ارسلان لب زدم
_ارسلان من خجالت میکشم
با عشق نگاهم کرد
ارسلان_ازچی ؟ ازشوهرت؟فقط منتظرم حالت خوب شه دیگه تمومش میکنم زودترعقدکنیم
تمام قلبم لبریزازخوشی بود اروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم
_مگه شماازعروس خانوم بعله گرفتی که تا عقدپیش میری؟
ازشیطنت توچشمم لبخندبزرگی رولبش اومدوتوگوشم پچ زد
ارسلان_من نوکر عروس خانومم هستم دربست چیکارکنم خانومم بعله بگه
زبونم قفل شد نمیدونستم چی بگم فقط تونستم بگم
_هیچ وقت تنهام نذار
ارسلان_تاوقتی که زنده م هیچوقت حتی یک لحظه تنهات نمیذارم
تو حال وهوای خودمو عشقم بودم که باشنیدن صدای اف اف قلبم
لرزیدواسترس توجونم رخنه کردبانگرانی به ارسلان نگاه کردم که لب زد
ارسلان_چیشده عمرم؟نگران چی هستی ؟حتما یه مهمون اومده دیگه
شیرین در خونه اروبازکردوبانگرانی به من نگاه کردکه بیشتراسترس گرفتم
که باورودمامان نفس توسینه م حبس شد
مامان اینجاچیکارمیکردچقدرخوش پوش وزیباشده حس میکنم جوون شده
برق خوشی توچشماش به وضوح دیده میشد سریع ازجام بلندشدم ارسلان هم
کنارم ایستاد حاج همایون به احترام مامان کنار حاج خانوم ایستادولی من
بادلتنگی به مادری نگاه میکردم که هفت ماه تماه حتی یه زنگ نزدببینه من زنده م یانه حتی وقتی براشون پول میریختم
همونطورکه نگاهش میکردم اون چشم ازمن گرفت وباحامی وحاج خانوم احوال پرسی کردکه به طرفش رفتم وخواستم بغلش کنم که یه طرف صورتم به شدت سوخت بابهت وقلبی که از غم تیرمیکشیدنگاهش کردم که باصدای بلندلب زد
مامان_چراجواب تلفنتو نمیدی مگه توبی صاحابی میدونی چقدربهت زنگ زدم
دستم رو روگونه ی داغ شده ازسیلی که نوش جون کردم گذاشتم وبه مامان که مثل همیشه وقتی عصبی میشه سرخ میشه نگاه کردم باصدایی که ازبغض میلرزید لب زدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_200
ارسلان_جون بابا؟قشنگم
مامان اومده!مامان رزا اومده
لبخندبزرگی رولبم نشست که حاج خانومعلی روازم گرفت وبامهربونی لب زد
حاج خانوم_مادرتو بایدخیلی مراقب خودت باشی برو تواتاقت لباسات روعوض
کن و یه دوش اب گرم بگیر
بالبخندچشمام روبازوبسته کردم واروم ازجام بلندشدم که ارسلان لب زد
ارسلان_حالت خوبه؟دردکه نداری؟
لبخندی به نگرانیش زدم
_نگران نباش خوبم
ازش فاصله گرفتم وارد اتاقی شدم که هفت ماه تمام ندیدمش لبخندتلخی روصورتم نشست بادیدن تمام عکسایی که تو پیجم بود چه تکی وچه باعلی والان تمام دیوار هاروپوشونده بود ناباور به دیوارنگاه میکردم باورم نمیشدواقعاتمام اتاق پرباشه ازعکسای من عمیق نفس کشیدم بوی خوش عطردوست داشتنیم عطری که ازوقتی یادم میاد روتنم بوده وهست تومشامم پیچید
باورش سخت بوداماارسلان گوشه اتاق یه دستگاه خوشبوکننده هوا نصب کرده
بودوبه جای خوشبوکننده عطرمن تمام اتاق روپرکرده بوداونقدرزیادنبودکه بخواد اذیت کنه خیلی ملایم اتاق بوی عطرمنومیداد لبخندرولبم بزرگ وبزرگترشدبادیدن چمدونهام به سمتش رفتم ویه تونیک و شلوارنخی صورتی ساده برداشتم وواردحمام شدم حس میکردم نجسم بوی الکل بیمارستان هنوز به خوبی حس میکردم زیردوش اب گرم ایستادم وخوب خودم روشستم بعدیک ساعت ازحمام خارج شدمولباسام روتنم کردم موهام رو همونطورخیس جمع کردموبی روسری ازاتاق خارج شدم که باشنیدن سروصدا از داخل حیاط به طرف حیاط رفتم بادیدن ارسلان که مشغول کباب زدن بودوحاج خانوم
وشیرین که توالاچیق مشغول چیدن چیدن میز نهاربودن لبخندزدم وبادیدن
حاجی که علی روبغل کرده بود و باهاش حرف میزدلبخندم پررنگ ترشدوبه طرف حاج خانوم وشیرین رفتم بعدازمدتی ارسلان با کباب به طرفمون اومد
وکنارم نشست علی رواز حاجی به اصرارگرفتم و توظرفش کمی کباب گوشت
گوسفند و برنج ریختم وخوب کباب رو ریزکردم و مشغول دادن غذای علی شدم که بااشتهاغذامیخوردیه قاشق بهش پلوکباب وگوجه میدادم و یه قاشق ماست
بعداینکه سیرشد شیرین که غذاش تموم شده بودعلی روازم گرفت وگفت
شیرین_خب دیگه منو امیرعباس جونم بریم بازی کنیم مامانی غذا بخوره
ازصورت بغ کرده علی یاهمون امیرعباس کوچولوم معلوم بودراضی نیست اما
شیرین فرصت اعتراض روبه هیچکدوممون ندادوعلی روبردداخل خونه
باحس نفس ارسلان کنارگوشم تپش قلبم بیشترازهرزمانی شد
ارسلان_جوجه ی من نمیخوادشروع کنه؟
بالبخندبهش نگاه کردم که بادیدن ظرف دست نخورده ش با شرم لب زدم
_توچرا شروع نکردی؟
دستش رو روی پام گذاشت ونرم نوازش کردکه ازحرارت دستش تنگم
ارسلان_بدون عشقم چیزی ازگلوم پایین نمیره
لبخندبزرگی زدم وسرتکون دادم کمی برنج و کباب توبشقابش گذاشتم ومقابلش
گذاشتم وبعدخودم کمی برنج وکباب برای خودم ریختم ومشغول شدم ولی اصلا میل نداشتم این چندمدت حسابی معده م کوچیک شده بودوالان حتی میلی به خوردن هیچی نداشتم اما به زور کمی خوردم برگشتیم توخونه حاج خانوم اجازه ندادهیچ کاری انجام بدم کنارارسلان رومبل نشستم که دستش دورشونه م حلقه شدباخجالت روبه ارسلان لب زدم
_ارسلان من خجالت میکشم
با عشق نگاهم کرد
ارسلان_ازچی ؟ ازشوهرت؟فقط منتظرم حالت خوب شه دیگه تمومش میکنم زودترعقدکنیم
تمام قلبم لبریزازخوشی بود اروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم
_مگه شماازعروس خانوم بعله گرفتی که تا عقدپیش میری؟
ازشیطنت توچشمم لبخندبزرگی رولبش اومدوتوگوشم پچ زد
ارسلان_من نوکر عروس خانومم هستم دربست چیکارکنم خانومم بعله بگه
زبونم قفل شد نمیدونستم چی بگم فقط تونستم بگم
_هیچ وقت تنهام نذار
ارسلان_تاوقتی که زنده م هیچوقت حتی یک لحظه تنهات نمیذارم
تو حال وهوای خودمو عشقم بودم که باشنیدن صدای اف اف قلبم
لرزیدواسترس توجونم رخنه کردبانگرانی به ارسلان نگاه کردم که لب زد
ارسلان_چیشده عمرم؟نگران چی هستی ؟حتما یه مهمون اومده دیگه
شیرین در خونه اروبازکردوبانگرانی به من نگاه کردکه بیشتراسترس گرفتم
که باورودمامان نفس توسینه م حبس شد
مامان اینجاچیکارمیکردچقدرخوش پوش وزیباشده حس میکنم جوون شده
برق خوشی توچشماش به وضوح دیده میشد سریع ازجام بلندشدم ارسلان هم
کنارم ایستاد حاج همایون به احترام مامان کنار حاج خانوم ایستادولی من
بادلتنگی به مادری نگاه میکردم که هفت ماه تماه حتی یه زنگ نزدببینه من زنده م یانه حتی وقتی براشون پول میریختم
همونطورکه نگاهش میکردم اون چشم ازمن گرفت وباحامی وحاج خانوم احوال پرسی کردکه به طرفش رفتم وخواستم بغلش کنم که یه طرف صورتم به شدت سوخت بابهت وقلبی که از غم تیرمیکشیدنگاهش کردم که باصدای بلندلب زد
مامان_چراجواب تلفنتو نمیدی مگه توبی صاحابی میدونی چقدربهت زنگ زدم
دستم رو روگونه ی داغ شده ازسیلی که نوش جون کردم گذاشتم وبه مامان که مثل همیشه وقتی عصبی میشه سرخ میشه نگاه کردم باصدایی که ازبغض میلرزید لب زدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚